21
بر نودهشتیا آشپز کوچولو_هانی کار ن گ ین شهسواری_ بر نودهشتیا کار نام کتاب: ترین لخ تا شیویسنده: نن شهسواری نگی نودهشتیاجمنبر ان _کار ژانر: تراژدی- عی اجت<<www.98iia.com>>

نرش ات خلت ९باتސ مان اتشهدون نمجنا ربراސ ...dl.98iia.com/uploads/tlkh_ta.pdfا تشهدون ربراސ ناه_ولوۦوސ زګشآ ا تشهدون

  • Upload
    others

  • View
    10

  • Download
    0

Embed Size (px)

Citation preview

Page 1: نرش ات خلت ९باتސ مان اتشهدون نمجنا ربراސ ...dl.98iia.com/uploads/tlkh_ta.pdfا تشهدون ربراސ ناه_ولوۦوސ زګشآ ا تشهدون

رسآشپز کوچولو_هانی کاربر نودهشتیا

کاربر نودهشتیا_شهسواریین گن

لخ تا شیرینت :نام کتاب

_کاربر انجمن نودهشتیا نگین شهسوارینویسنده:

اجتامعی-تراژدیژانر:

<<www.98iia.com>>

Page 2: نرش ات خلت ९باتސ مان اتشهدون نمجنا ربراސ ...dl.98iia.com/uploads/tlkh_ta.pdfا تشهدون ربراސ ناه_ولوۦوސ زګشآ ا تشهدون

رسآشپز کوچولو_هانی کاربر نودهشتیا

کاربر نودهشتیا_شهسواریین گن

Page 3: نرش ات خلت ९باتސ مان اتشهدون نمجنا ربراސ ...dl.98iia.com/uploads/tlkh_ta.pdfا تشهدون ربراސ ناه_ولوۦوސ زګشآ ا تشهدون

رسآشپز کوچولو_هانی کاربر نودهشتیا

کاربر نودهشتیا_شهسواریین گن

:خالصه

اصغر پرسی پانزده، شانزده ساله ای است که در روستایی خوش آب و هوا در خانواده ای با شغل کشاورزی زندگی می کند. روزی هنگامی که از مدرسه باز می گردد، متوجه شلوغی جلوی خانه شان

می شود. هنگامی که وارد خانه می شود...

:مقدمه

رسم دنیا این است؛ گاهی از عرش به فرش، گاهی از فرش به عرش و تو را رسم تحمل باید. زندگی می گذرد؛ گاه تلخ، گاهی شیرین. مثل بر هم زدن چشم عجب می گذرد. تلخی دنیا را به شیرینی شهد صرب،

نوش جان باید کرد.

****

نان های تنوری بی بی، بینی ام را نوازش ملیحی آن روز صبح با صدای کاکلی از خواب بیدار شدم. بویداد و خواب را از چشامنم زدود. در اتاق بی بی با چارقد سفید پر از شکوفه های قرمز کنار سامور

.نشسته بود. سالمی کردم و مشغول جمع کردن وسایلم شدم

بی بی گفت:

جانت از مشتی رمضان شیر تازه گرفته. بیا ننه! بیا برایت چایی بریزم. هم نان تازه داریم، هم آقا _

بی گفت: توانستم خوردم. موقع خداحافظی بی و تا جایی که می من هم از خدا خواسته نشستم

امروز برادرهایت از شهر می آیند، اگر می توانی کمی زودتر بیا._

گفتم:

.گردممخلص بی بی هم هستم. چشم! امروز زودتر برمی _

رتی برای رفنت به مدرسه داشتم. قرار بود آقا معلم شعر حافظ کتامبان را آن روز ذوق و شوق بیشبخواند و آن را معنی کند. دیشب آن را حفظ کردم و برای آقاجان خواندم. اولین باری بود که از یک

شعر خوشش می آمد و آنقدر قربان صدقه ام می رفت. همیشه آرزو داشت پیشش در مزرعه کار کنم؛ :اما دیشب گفت

مثل برادرهایت به جاهای خوبی برسی اصغر جان! انشاءالله _

در آن مه غلیظ از پیچ و خم کوه باال می رفتم و در رویاهایم پیچ و خم زندگی ام را طی می کردم. :بلبل ها هم ال به الی درختان صدایشان را آزاد کرده بودند و شعر حرضت حافظ را می خواندند

Page 4: نرش ات خلت ९باتސ مان اتشهدون نمجنا ربراސ ...dl.98iia.com/uploads/tlkh_ta.pdfا تشهدون ربراސ ناه_ولوۦوސ زګشآ ا تشهدون

رسآشپز کوچولو_هانی کاربر نودهشتیا

کاربر نودهشتیا_شهسواریین گن

گل آدم برسشتند و به پیامنه زدند ی خانه زدنددوش دیدم که مالئک در م"

با من راه نشین باده مستانه زدند ساکنان حرمسرت و عفتف ملکوت

"قرعه کار به نام من دیونه زدند آسامن بار امانت نتوانست کشید

را به رقص وادار می کند؟! عجب شعری! حرضت حافظ چگونه با قلمش کلامت

همه چیز به کامم روا بود؛ .به مدرسه رسیدم. آن روز، روز عجیبی بود در این افکار به رس می بردم که حتی مسئله ریاضی ام را هم درست حل کرده بودم.

صدای بلبل ها و گنجشک همیشه بعد از مدرسه با دوستانم به جنگل می رفتیم و در پهنه طبیعت باها عاشقی می کردیم. مادر طبیعت با وجودش محفلامن را گرم ها مست می شدیم و با درختان و گل

ای جوان! عاشقانه "ال به الی انگشتامنان آهنگ می کرد و بر گونه هایامن بوسه می زد و سبزه ها .زندگی کن!" می نواختند

اما آن روز مجبور بودم به کمک بی بی بروم. با اینکه ازدست دادن این فرصت زیبا برایم ناراحت کننده بود؛ اما اتفاقات مدرسه و از همه مهم تر دیدن برادرهایم مرا خوشحال می کرد. متام راه را

دویدم. همیشه رس راهم مشتی رمضان و در شالی گل بانو و رحمت را می دیدم؛ اما آن روز هیچ کس .از نبود آقاجانم در مزرعه تعجبی نکردم؛ زیرا مهامن داشتیم .رس جایش نبود

خانه نزدیک شدم، دیدم جلوی خانه خیلی شلوغ است. با خودم گفتم: وقتی به

شاید به خاطر برادر هایم باشد. _

وقتی به خانه رسیدم، همه ناراحت بودند و با یک حالت خاصی به من نگاه می کردند. گل بانو که از شدت اشک صورتش خیس شده بود آمد و مرا در آغوش کشید و گفت:

جان! ما همه در کنار تو هستیم. ناراحت نباش پرس_

او خیلی به من محبت داشت و بعضی اوقات رعایت سنم را منی کرد. با این حال آنقدر بهت زده شده .بودم که منی توانستم هیچ واکنشی نشان دهم

وارد خانه که شدم، دیدم کسی وسط اتاق خوابیده و روی آن پارچه سفیدی کشیده شده است. خواهر م گوشه ای نشسه بودند و بر رس خود می کوبیدند و دیگران می خواستند آن ها را آرام هایم هرکدا

کنند، برادرهایم باالی رس بی بی ایستاده بودند و گریه می کردند. بی بی که کنار جنازه نشسته بود، خود آگاه عجیب تر از همه تا مرا دید رشوع به گریه و جیغ زدن کرد. منی دانستم چه کار باید بکنم. نا

خود را باالی رس جنازه دیدم، بی اختیار دست بردم و پارچه سفید را کنار زدم؛ با دیدن چهره رسد و بی

Page 5: نرش ات خلت ९باتސ مان اتشهدون نمجنا ربراސ ...dl.98iia.com/uploads/tlkh_ta.pdfا تشهدون ربراސ ناه_ولوۦوސ زګشآ ا تشهدون

رسآشپز کوچولو_هانی کاربر نودهشتیا

کاربر نودهشتیا_شهسواریین گن

جان آقا جان، بی اختیار روی زمین افتادم. هیچ چیز منی دیدم؛ فقط صدای شیون و زاری می شنیدم که .هریک مرا صدا می زدند

وقتی چشم باز کردم روی تختی خوابیده بودم، رحامن دستامل سفیدی را که روی رسم بود برداشت و آن را در کاسه ای فرو کرد و روی رسم گذاشت. رسدی دستامل تا حدودی حامل را بهبود بخشید. تا

تلخی خواستم حرفی بزنم، رحامن کاسه ای را بردهانم گذاشت و تا آنجا که می توانست خم کرد؛ از .دارو و شدت ورودش به دهانم داشتم خفه می شدم

دراز کشیده و به گوشه ای خیره شدم. متام لحظه هایی که دیده بودم در ذهنم تداعی می شد؛ وقتی چهره آقاجانم جلوی چشامنم آمد، بغضی سخت گلویم را فراگرفت. هرچه سعی کردم نتوانستم آن را

ده شده و اشک از چشامنم رسازیر شد. منی دانستم به خاطر آن بشکنم. ناگهان دستی بر صورتم کوبیسیلی محکم بود یا غم از دست دادن آقا جانم، فقط با صدای بلند گریه می کردم. آغوشی گرم رسم را

در خود جای داد و صدایی تسکین دهنده با آن همراه شد:

گریه کن پرس جان! گریه کن تا آرام شوی. _

.. در آن اوضاع تنها جایی که می شد به آن پناه برد، آغوش او بودصدای مشتی رمضان بود

صبح روز بعد وقتی به خانه رفتم، متام دیوار ها را پارچه سیاه گرفته بودند و بر هر دیوار عکس آقا جانم را زده بودند. سید رضا قرآن می خواند، برادر هایم جلوی در ایستاده بودند و به آشنایان و

ش آمد می گفتند. من هم روی پله ها نشسته بودم و فقط عکس آقاجان را نگاه می همسایگان خو کردم؛ در عکس هم مهربانی از چهره اش می بارید. آنقدر غرق در عکس آقاجان شده بودم که

نفهمیدم چه موقع مراسم متام شد؛ وقتی به خود آمدم که همه داشتند می رفتند. اگر چه خیلی سخت آمیز مردم روی رسم سنگینی می کرد؛ اما در یک چشم بر هم زدن مراسم چهلم بود و نگاه ترحم

.فرارسید

پس از مراسم هرکدام گوشه ای چنربک زده بودیم و زمین را نگاه می کردیم. بی بی با بقچه های سفید آمد و جلویامن نشست و گفت:

رای شام سخت باشد، برای می دانم غم از دست دادن آقاجان خیلی سخت است، بیش از آن که ب _ من دردآور است؛ اما آن مرحوم هم راضی نیست که ما بیش از این ناراحت باشیم و سیاه به تن کنیم.

بیا گلرخ جان این را برای تو خریده ام. ماه چهره امیدوارم سلیقه مادر را دوست داشته باشی.

من رسید و گفت: اد تا اینکه نوبت بهو به هرکدام از برادر هایم و همرس هایشان نیز بلوزی هدیه د

بیا مادر! این را آقاجان از زیارت امام رضا برایت خریده بود، تو هم این را بگیر عزیزم. _

Page 6: نرش ات خلت ९باتސ مان اتشهدون نمجنا ربراސ ...dl.98iia.com/uploads/tlkh_ta.pdfا تشهدون ربراސ ناه_ولوۦوސ زګشآ ا تشهدون

رسآشپز کوچولو_هانی کاربر نودهشتیا

کاربر نودهشتیا_شهسواریین گن

.لباس بوی آقاجانم را می داد؛ حتی گرمی دستانش را هم حس می کردم

فردای آن روز لباسم را پوشیدم و به مدرسه رفتم. وقتی آقا معلم مرا دید، گفت:

بیا داخل پرسم، خوش آمدی._

وقتی مدرسه متام شد، تا آمدم وسایلم را جمع کنم تقریبا کالس خالی شده بود. آقا معلم آمد و دستی بر رسم کشید و گفت:

غم از دست دادن پدر خیلی سخت است اصغر جان؛ من درک می کنم تو االن چه حالی داری؛ ولی _بیشرت از قبل باید هوای مادرت را داشته باشی تا او جای خالی باید به تو بگویم که از این به بعد

.پدرت را احساس نکند

وقتی به خانه رسیدم دیدم بی بی ناراحت است، گوشه ای نشسته و زانوی غم در بغل گرفته است. م بودند و با چهره های درهم رفته بی بی را نگاه می کردند. سال هرکدام گوشه ای ایستاده برادر هایم

کردم و وارد اتاق شدم؛ اما هیچ کس جواب سالمم را نداد. برادر بزرگ گفت:

اصغر لباس هایت را عوض کن و بیا با تو کار دارم. _

با گوشه چشمی که بی بی به من انداخت، نگرانی عجیبی در دمل موج زد. وقتی به اتاق برگشتم و کنار فت:بی بی نشستم تا ماجرا را از او بپرسم، برادرم گ

ببین اصغر! آقاجان دیگر بین ما نیست؛ پس کسی هم نیست که خرج زندگی تو، بیبی و خواهر _ هایامن را تامین کند؛ بنابراین فقط تو هستی که می توانی جای پدر را پر کنی.

گفتم:

این که کامال مشخص است. بیبی؟! برای همین ناراحت نشسته ای؟! من صبح تا ظهر درس می خوانم _ عد به کاری مشغول می شوم.و ب

برادرم گفت:

نه اصغر! تو منی توانی درس بخوانی، باید مثل آقاجان از صبح به مزرعه بروی._

گفتم:

یعنی چه که من منی توانم درس بخوانم؟! من هم می خواهم مثل شام دکرت یا خلبان شوم. _

برادر دیگرم گفت:

Page 7: نرش ات خلت ९باتސ مان اتشهدون نمجنا ربراސ ...dl.98iia.com/uploads/tlkh_ta.pdfا تشهدون ربراސ ناه_ولوۦوސ زګشآ ا تشهدون

رسآشپز کوچولو_هانی کاربر نودهشتیا

کاربر نودهشتیا_شهسواریین گن

سی و در زندگی ات موفق باشی؛ اما تقدیر تو این گونه ما هم بدمان منی آید تو به جاهای خوبی بر _ است! منی توانی آن را تغیر دهی.

ناگهان خود را وسط جنگل .منی دانستم چه کنم و چه بگویم. از جا بلند شدم و بیرون خانه رفتما و یافتم. گوشه ای خوابیدم و به آسامن خیره شدم. ذهن پر مشغله ام اجازه منی داد از صدای بلبل ه

دارکوب ها لذت بربم، فقط صدای برادر هایم را می شنیدم. کلمه تقدیر بیش از همه آزارم می داد. شب که به خانه برگشتم بدون آنکه حرفی بزنم خوابیدم. در خواب آقاجانم را دیدم و به آغوش بازش

م. پس از خوش و دویدم. جای عجیبی بود؛ خیلی زیبا تر از جنگل هایی بود که از دیدنش لذت می برد بش های فراوان با آقاجانم، دستی بر رسم کشید و گفت:

تو باید خیلی صبور باشی پرسم، باید با قدرت مشکالت زندگی ات را پشت رس بگذاری. مطمنئ باش _ .تا سختی نکشی مرد منی شوی

کرد. پس از مناز از خواب بیدار شدم. صدای گوش نواز اذان خوابی را که دیده بودم از ذهنم پاک دوباره خوابی را که دیده بودم به یاد آوردم، لحظه لحظه آن خواب با حرف های برادرانم آمیخته می

شد؛ ترس بزرگی و جودم را فراگرفته بود. من منی خواستم مثل آقا جان در مزرعه کار کنم و پس از هفت سالگی مرا از پا دربیاورد. در مدتی هرچه رنج و بیامریست به رساغم بیاید و رسانجام در پنجاه و

از واقعیت های از خانواده، فرار آن موقع تنها چیزی که به ذهنم می رسید فرار کردن بود؛ فرار .زندگی ام. حتی به عواقب آن نیز فکر منی کردم

ب لباس هایم را با دفرت خاطراتم و دیوان حافظ آقاجان برداشتم. نگاهی به بی بی انداختم؛ به خواعمیقی فرورفته بود. نامه ای برایش نوشتم و همه چیز را توضیح دادم. کیفم را روی دوشم انداخته و

به راه افتادم. رس جاده سوار اتوبوس شدم تا به سبزوار بروم. در راه حرف های آقا معلم در ذهنم .تداعی می شد

وای خدای من! هیچ پولی شدم. منی دانستم کجا بروم. دست در جیبم کردم.پیاده در ترمینال سبزوارنداشتم. همین طور بی هدف در ترمینال پرسه می زدم که یک دفعه حسین آقا را دیدم. پس از سالم و احوال پرسی مرا به خوردن چای دعوت کرد. وقتی کنار هم نشسته بودیم همه ماجرا را برایش تعریف

یگر منی خواهم به خانه مان برگردم و پولی هم ندارم. حسین آقا گفت:کردم و گفتم د

هم حال و هوایت عوض می شود، هم کمی بیشرت .من امروز به اصفهان میروم، تو هم با من بیا _ فکر می کنی. خدا را چه دیدی! شاید نظرت عوض شد.

کنار دست راننده نشستم. سوار اتوبوس شدیم و من روی صندلی .منی دانم چرا؛ ولی قبول کردم حسین آقا داد زد:

Page 8: نرش ات خلت ९باتސ مان اتشهدون نمجنا ربراސ ...dl.98iia.com/uploads/tlkh_ta.pdfا تشهدون ربراސ ناه_ولوۦوސ زګشآ ا تشهدون

رسآشپز کوچولو_هانی کاربر نودهشتیا

کاربر نودهشتیا_شهسواریین گن

علی! ببین همه سوار شده اند؟ _

پرسی برومند و خوش سیام از ته اتوبوس داد زد:

بله اوستا، همه سوار شده اند. _

حسین آقا ماشین را روشن کرد و به راه افتادیم. در راه ساکت بودم و از پنجره بیرون را متاشا می کردم؛ بز و زیبا جای خودش را به مناظر خشک و خشن می داد. حسین آقا برای اینکه رس منظره های رسس

صحبت را باز کند گفت:

پرس خوبی است، مثل پرس خودم دوستش دارم._

گفتم:

کی؟_

گفت:

علی. قبال در ترمینال بار جابه جا می کرد. مادرش مریض است و دو خواهر دارد. پدرش آن ها را رها _ .کرده و رفته

داشتم به حرف های حسین آقا فکر می کردم که یک لیوان چای جلویم گرفته شد؛ علی بود.

حسین آقا گفت:

به به علی جان. حتام حالل زاده ای! همین حاال ذکر خیرت بود. اصغر جان در این سفر مهامن ما _ است، سعی کن به درستی از او پذیرایی کنی.

یاده نشدم. هنگامی که ماشین خالی شد، علی رو به رویم اولین توقف گاهی که ایستادیم، من پ نشست و پرسید:

از خانه فرار کرده ای؟_

پرسیدم:

چه طور؟_

گفت:

آخر بدون پدر و مادر، با یک ساک کوچک؛ پس حتام برای کار میروی. _

گفتم:

Page 9: نرش ات خلت ९باتސ مان اتشهدون نمجنا ربراސ ...dl.98iia.com/uploads/tlkh_ta.pdfا تشهدون ربراސ ناه_ولوۦوސ زګشآ ا تشهدون

رسآشپز کوچولو_هانی کاربر نودهشتیا

کاربر نودهشتیا_شهسواریین گن

منی دانم._

گفت:

یری.به هر حال از تو خوشم آمده، امیدوارم مرا به دوستی خود بپذ _

وقتی پیاده میشد پرسیدم:

از پدرت هیچ خربی نداری؟ _

گفت:

پارسال به خاطر مرصف زیاد مواد مرد. _

پرسیدم:

از مرگ پدرت ناراحت نیستی؟ _

بعد از لحظه ای سکوت گفت:

منی توانم بگویم نه؛ ولی اگر ما را دوست داشت، رهایامن منی کرد._

گفتم:

آقا جان من هم از دنیا رفته است. _

کنارم نشست و گفت:

خدا رحمتشان کند! امیدوارم غم آخرت باشد! _

با کمی اکراه پرسید:

پدرت را خیلی دوست داشتی؟ _

بغضی سخت گلویم را می فرشد و منی گذاشت حرف بزنم. به نشانه تایید رسی تکان دادم.

گفت:

عشقی را که در قلبت داری غنیمت بدان. من هیچ وقت پدرم را به تو حسودی ام می شود! این _دوست نداشتم، یعنی وقتی به چهره مادرم و کار کردن خواهرهایم که نگاه می کنم، منی توانم دوستش

داشته باشم. باز هم خدا برای حسین آقا خوب بخواهد که مانند پدرم است.

گفتم:

Page 10: نرش ات خلت ९باتސ مان اتشهدون نمجنا ربراސ ...dl.98iia.com/uploads/tlkh_ta.pdfا تشهدون ربراސ ناه_ولوۦوސ زګشآ ا تشهدون

رسآشپز کوچولو_هانی کاربر نودهشتیا

کاربر نودهشتیا_شهسواریین گن

آری! مرد خوبی است. _

اشین شد و گفت: حسین آقا وارد م

شام دو جوان خوب با هم گرم گرفته اید، منی خواهید از ماشین پیاده شوید؟ االن راه می افتیم._

زمانی نگذشت که ماشین دوباره به راه افتاد. متام راه را به .علی پیاده شد؛ ولی من در ماشین ماندمد. ماشین باری دیگر برای خوردن حرف های علی فکر می کردم و اصال نفهمیدم زمان چگونه سپری ش

شام و مناز ایستاد. منازم را خواندم و یک گوشه نشستم. گنبد و گلدسته های مسجد در میان سیاهی شب خود منایی می کرد و منظره زیبایی را در آن بیابان بی آب و علف به وجود آورده بود. وقتی به

هر می شد؛ آن طرف رسزمین های سبز و زیبا آن نگاه می کردم، بزرگی و عظمت خدا پیش چشامنم ظا .و این طرف بیابانی گرم و خشک

در این افکار به رس می بردم که حسین آقا صدایم زد:

اصغر! بیا دولقمه نان و پنیر بخور._

از جایم بلند شدم و به سمتشان رفتم. حسین آقا گفت:

بیا و رس سفره درویشانه ما هم بنشین. _

گفتم:

ر دارید، این سفره برای شکم من حکم سفره شاهانه دارد. اختیا_

نشستم و رشوع به خوردن کردم؛ اما دولقمه که خوردم، دیگر از گلویم پایین نرفت؛ آخر نانها بوی نان های بی بی را می داد. علی گفت:

پس چرا منی خوری؟ _

گفتم:

.سیر شدم، دیگر میل ندارم _

هنگامی که سوار ماشین شدیم، رسم را به شیشه تکیه دادم و خوابم برد. در خواب چهره بی بی، خواهرهایم و آقاجانم از جلو چشامنم رد می شد؛ چهره عصبی برادرهایم، نگاه تاسف بار خواهرهایم و

از همه مهم تر نگاه غمگین بی بی و آقاجانم نگذاشت به خوابی راحت بروم. وقتی از خواب هنگام مناز صبح بود. حسین آقا گفت: پریدم،

Page 11: نرش ات خلت ९باتސ مان اتشهدون نمجنا ربراސ ...dl.98iia.com/uploads/tlkh_ta.pdfا تشهدون ربراސ ناه_ولوۦوސ زګشآ ا تشهدون

رسآشپز کوچولو_هانی کاربر نودهشتیا

کاربر نودهشتیا_شهسواریین گن

چقدر تکان می خوردی پرس! خواب بدی می دیدی؟ رنگی هم به رو نداری، بیا این شکالت را بخور _ .تا کمی حالت جا بیاید. تاچند ساعت دیگر به اصفهان می رسیم

روی صندلی نشستم. هنگامی که ماشین در ترمینال ایستاد، من نیز پیاده شدم. وارد سالن شده و هرکس وارد می شد با چهره خندان خانواده اش روبه رو می شد؛ اما من تنها و بی کس، بدون هیچ پولی منی دانستم کجا باید بروم؛ اما تصمیم خود را گرفته بودم و منی خواستم به سبزوار باز گردم.

ترمینال رفتم، منازم را خواندم و ماشین حسین آقا را با چشامنی اشک بار بدرقه کردم و به مناز خانهکمی خوابیدم. عرص آن روز می خواستم از ترمینال بیرون بروم؛ اما می ترسیدم در آن شهر به آن بزرگی

.گم شوم

شب وقتی منازم را خواندم، مردی کنارم نشست و گفت:

تنها هستی؟از ظهر تا به حال تو را زیر نظر دارم، ازکجا آمده ای پرسم؟ اسمت چیست؟ چرا _

چهره مهربانی داشت، شبیه آقاجان بود. گفتم:

اسمم اصغر است، از سبزوار آمده ام و دراین شهر هیچ کس را منی شناسم. _

گفت:

نگفتی، چرا تنها هستی؟_

هیچ نگفتم؛ یعنی منی دانستم چه بگویم. گفت:

در ترمینال هم منی گذارند اسم من رحیم است. مطمنئ هستم امشب جایی برای خوابیدن نداری، _ .بخوابی. اگر دوست داری به خانه من بیا، من نیز مانند تو هیچ کسی را ندارم

به چهره اش منی آمد آدم بدی باشد و از طرفی من نیز جایی برای خوابیدن نداشتم؛ به ناچار با او بود چیزی نخورده همراه شدم. در خانه اش از من پذیرایی بسیار خوبی کرد و من هم که یک روز

بودم رشوع به خوردن کردم. آقا رحیم خنده ای کرد و گفت:

نوش جانت پرسم. _

از او پرسیدم:

شام در ترمینال چه کار می کنید؟ _

گفت:

هرکاری که باشد؛ نظافت، بارکشی._

Page 12: نرش ات خلت ९باتސ مان اتشهدون نمجنا ربراސ ...dl.98iia.com/uploads/tlkh_ta.pdfا تشهدون ربراސ ناه_ولوۦوސ زګشآ ا تشهدون

رسآشپز کوچولو_هانی کاربر نودهشتیا

کاربر نودهشتیا_شهسواریین گن

همین طور که برایم حرف می زد، رخت خوابی پهن کرد و گفت:

بیا اینجا بخواب اصغر جان. _

هنگام خواب گفت:

خب، حاال تو از خودت تعریف کن؛ بگو ببینم کیستی، خانواده ات کجا هستند؟ _

من نیز همه چیز را برایش تعریف کردم، چیزی نگفت و خوابیدیم. منی دانم چرا در آن رشایط به او .منی ترسیدم اعتامد کردم و اصال از او

صبح روز بعد پرسید:

ر کنی؟ حاال می خواهی چه کا _

گفتم:

منی دانم. در حال حارض قصد دارم کار کنم؛ زیرا هیچ پولی ندارم. _

گفت:

در ترمینال یک حامم عمومی هست و کنارش یک بوفه دارد که چند روزیست خالی شده. قبال _برای جوانی که درآن کار می کرد داشت. می مسافران از آن وسایل حامم می خریدند. درآمد خوبی هم

خواهی آن جا را اجاره کنی؟

گفتم:

البته؛ ولی با کدام پول؟ _

گفت:

پولش با من. _

گفتم:

ولی... _

گفت:

ولی و اما ندارد، تو کار می کنی و آخر هر ماه کم کم پول مرا پس می دهی، خوب است؟_

قع رفنت آقا رحیم گفت:من هم از خدا خواسته قبول کردم. مو

Page 13: نرش ات خلت ९باتސ مان اتشهدون نمجنا ربراސ ...dl.98iia.com/uploads/tlkh_ta.pdfا تشهدون ربراސ ناه_ولوۦوސ زګشآ ا تشهدون

رسآشپز کوچولو_هانی کاربر نودهشتیا

کاربر نودهشتیا_شهسواریین گن

.امروز را در خانه اسرتاحت کن، امیدوارم شب با خربهای خوبی بازگردم _

هنگامی که آقا رحیم رفت، به حامم رفتم تا خستگی دیروز را از تن به در کنم. پس از حامم، دیوان حافظ آقا جان را برداشتم تا چاره کار خود را از حرضت حافظ بپرسم.

خاور علم بر کوهساران زدسحر چون خرسو "

"به دست مرحمت یارم در امیدواران زد

بخت و اقبال خوبی خواهی داشت، شاهد پیروزی را به زودی در بر خواهی گرفت؛ راهی را که در » «...پیش گرفته ای ادامه بده

.احت تر کرددمل روشن بود که آقا رحیم می تواند آن جا را برایم اجاره کند و جناب حافظ نیز خیامل را ر شب که آقا رحیم با یک جعبه شیرینی بازگشت، فهمیدم خربهای خوبی در راه است. به او سالم کردم،

با شادی جواب سالمم را داد و گفت:

مبارک باشد پرسم، مبارک باشد. _

رس شام همه چیز را برایم تعریف کرد و گفت:

ها احتیاجی ندارد، باشد تا نفر بعدی آن ها را آن پرس جوان اجناسش را با خود نربده و گفته به آن _ به فروش برساند. شانس خیلی با تو یار شده اصغر جان.

از اینکه توانسته بودم شغلی برای خود دست و پا کنم بسیار خوشحال بودم؛ اما منی توانستم چهره بی س چه تفاوتی با اینکه پیش بی را از جلو چشامنم پاک کنم؛ زیرا در اصفهان هم مجبور بودم کار کنم، پ .آنها مبانم داشت؟! خیلی دمل می خواست بدانم آن موقع چه حالی داشتند

صبح روز بعد با سالم و صلوات آقای حاممی، آقا رحیم و دیگر همکارانشان بوفه را باز کردم و تاشب به خانه کمی خرید فروش خوبی داشتم. فکر منی کردم روز اول را این گونه بگذرانم. شب، قبل از رفنت

کردم. وقتی به خانه رفتم و آقا رحیم مرا دست پر دید، گفت:

به به، مثل اینکه امروز حسابی کار کرده ای. الزم نبود زحمت بکشی، باید از حاال یاد بگیری برای _ خودت پس انداز داشته باشی. فردا که خواستی برای خودت زندگی درست کنی، اگر پول نداشته باشی

حویلت هم منی گیرند.ت

گفتم: .و هر دو با هم خندیدیم

چشم! امروز می خواستم از خجالتتان در بیایم و زحامت این دو روز را جربان کنم وگرنه آدم _ ولخرجی نیستم. آقاجانم یادم داده برای خودم پس انداز داشته باشم.

Page 14: نرش ات خلت ९باتސ مان اتشهدون نمجنا ربراސ ...dl.98iia.com/uploads/tlkh_ta.pdfا تشهدون ربراސ ناه_ولوۦوސ زګشآ ا تشهدون

رسآشپز کوچولو_هانی کاربر نودهشتیا

کاربر نودهشتیا_شهسواریین گن

گفت:

شیطان کر اخالق و روحیه خوبی هم پیدا آفرین به آقاجان، خدا رحمتشان کند. راستی پرس، گوش _ کرده ای؛ کار برای مرد دوای هر درد است.

گفتم:

بله؛ ولی من می خواستم درس بخوانم. _

گفت:

انشاءلله آن را هم می خوانی. وقتی آمدم در کیفت باز بود، ناخودآگاه چشمم به آن افتاد. تو بلدی _ حافظ بخوانی، می شود شعری برایم بخوانی؟

گفتم:

.حتام_

کتاب را باز کردم و چشمم به شعری افتاد که در نهایت دوست داشتنش از آن متنفر بودم. هامن شعری بود که آقاجانم آنقدر برای خواندنش ذوق کرده بود. وقتی آن را برای آقا رحیم می خواندم، متام

رمضان، گل بانو و رحمت، خاطراتم در آن روستا تداعی می شد؛ خانه، بی بی و آقاجان، مشتی پیچ وخم کوه و جنگل های زیبایش، مدرسه و آقامعلم. دوستانم، آن جاده پر

از فردای آن روز دیوان را هم با خود می بردم و هر وقت آقا رحیم و دیگر کارکنان ترمینال برای .خوردن چایی به بوفه می آمدند، چند شعر حافظ نیز می خواندیم

بوفه از محوطه ترمینال رد می شدم. حدود دوسال بعد، هنگامی که به بوفه می همیشه برای رفنت بهرفتم، حسین آقا و علی را دیدم. با آن ها سالم و احوال پرسی کرده و برای خوردن چایی به بوفه

دعوتشان کردم. هنگام خوردن چای حسین آقا با حالت خاصی نگاهم می کرد. از او حال بی بی را از لحظه ای سکوت با اشاره به علی گفت که از بوفه بیرون برود و گفت: پرسیدم، بعد

بی بی ات..._

گفتم:

بی بی چی؟ حسین آقا چرا این طور می کنی؟ _

گفت:

Page 15: نرش ات خلت ९باتސ مان اتشهدون نمجنا ربراސ ...dl.98iia.com/uploads/tlkh_ta.pdfا تشهدون ربراސ ناه_ولوۦوސ زګشآ ا تشهدون

رسآشپز کوچولو_هانی کاربر نودهشتیا

کاربر نودهشتیا_شهسواریین گن

بی بی بعد رفتنت خیلی بی قراری می کرد و بعد دو ماه بی بی ات را هم از دست دادی، برادر _ند و با خواهر هایت به سبزوار آمدند. بعد از یکسال هم هایت هم خانه و زمین پدری ات را فروخت

خواهرهایت ازدواج کردند و خدا را شکر االن زندگی خوبی دارند.

از جایش بلند شد وگفت:

غم ازدست دادن مادر از پدر هم سخت تر است. بابت امیدوارم خدا صرب بیشرتی به تو عنایت کند، _ چای ممنون! موفق باشی!

وقتی حسین آقا رفت، دیگر منی توانستم در بوفه مبانم؛ در را بستم و رفتم. همین طور که در خیابان راه می رفتم. چهره بی بی از جلو چشامنم دور منی شد. منی توانستم خود را ببخشم؛ من با رفتنم

وقتی به خود باعث مرگ او شده بودم. منی دانم چرا خدا همه سختی ها را به رساغ من آورده بود. آمدم ساعت ده شب بود. هنگامی که به خانه رسیدم، آقا رحیم با چهره ای نگران پرسید:

کجا بودی پرس؟ از صبح کجا غیبت خورد؟ _

جواب هیچ یک از سوال هایش را ندادم؛ حتی یادم نیست سالم کردم یا نه. زود رخت خوابم را پهن .کرده و خوابیدم

ش تعریف کردم؛ هیچ نگفت و رفت. نزدیک ظهر وقتی برای خوردن چای به صبح متام ماجرا را برای بوفه آمد، بلیطی به من داد و گفت:

برو حداقل یک فاتحه برای مادرت بخوان. اتوبوس ساعت چهار راه می افتد. _

پای رفنت نداشتم؛ ولی عرص بدون برداشنت هیچ وسیله ای راه افتادم. صبح روز بعد در سبزوار پیاده شدم و حدود یک ساعت بعد به روستایامن رسیدم. به باالی کوه رفتم؛ بی بی و آقاجانم را کنار هم

درد و دل کردم و از بی بی خاک کرده بودند. تا ظهر باالی رس بی بی و آقاجانم نشستم و با آن ها .خواستم مرا ببخشد تا شاید کمی از عذاب وجدانم کم شود

ببینم. وقتی وارد مدرسه شده بودم، متام خاطرات آن روز های شیرین برایم در راه رفتم تا مدرسه رازنده شد. همه چیز رس جایش بود؛ فقط آقا معلم و بچه ها عوض شده بودند. در راه رسی به جنگل

زدم و وارد روستا شدم. جلو خانه مان ایستاده بودم و به آن نگاه می کردم که صدایی آشنا گفت:

پرس؟ چه می خواهی _

مرا به خانه خود برد و .مشتی رمضان بود. به سمت او برگشتم و از دیدن هم ابراز خرسندی کردیم متام اتفاقات این دو سال را برایم تعریف کرد. در متام این دو سال مادرم بی تاب من بوده و همه جا

Page 16: نرش ات خلت ९باتސ مان اتشهدون نمجنا ربراސ ...dl.98iia.com/uploads/tlkh_ta.pdfا تشهدون ربراސ ناه_ولوۦوސ زګشآ ا تشهدون

رسآشپز کوچولو_هانی کاربر نودهشتیا

کاربر نودهشتیا_شهسواریین گن

چهره ام پیدا بود چه حالی به دنبال من گشته و من بی خرب از همه جا به کار خود مشغول بوده ام. از دارم. کنارم نشست، دستی بررسم کشید و گفت:

مرگ و زندگی دست خداست، بی بی هم پا به سن گذاشته بود، هم غم از دست دادن آقاجان _ .نابودش کرد

گفتم:

جا فکر می کردم اگر فرار کنم می توانم در شهر درس بخوانم و کار کنم؛ اما غافل از اینکه اگر همین_ مانده بودم و کار می کردم االن بی بی را از دست منی دادم.

گفت:

پشیامنی سودی ندارد اصغر جان. بگو ببینم تو چه می کنی؟ _

از اوضاع زندگی ام در اصفهان برایش گفتم. با اجبار مرا برای شب نگه داشت و صبح روز بعد راهی روز بعد، نزدیک ظهر به اصفهان رسیدم و پس از استحامم به بوفه رفتم. آقا رحیم در .اصفهان شدم

بوفه نشسته بود. به او سالم کردم و پس از احوال پرسی برایم چای ریخت و گفت:

می خواستی کمی اسرتاحت کنی، فردا می آمدی. _

پس از خوردن چای بلند شد و گفت:

اکنون آمدی. حسابی کار روی رسم ریخته است. راستش خدا برایت خوب بخواهد که _

.هر دو خندیدیم و آقارحیم رفت

شب رس شام پرسید:

خواهر، برادرهایت را هم دیدی؟ _

گفتم:

نه، فقط به رس خاک آقاجانم رفتم و رسی به روستایامن زدم. همسایه مان را دیدم و برگشتم. آقا _ رحیم گفت:

انسان را قوی می کند. می خواستم چیزی به تو بگویم؛ اما حاال خب پرس جان، غم و درد است که_ که حوصله نداری می گذاریم برای وقت دیگری.

.من نیز با این نظر موافق بودم. سفره را جمع کردیم و خوابیدیم

Page 17: نرش ات خلت ९باتސ مان اتشهدون نمجنا ربراސ ...dl.98iia.com/uploads/tlkh_ta.pdfا تشهدون ربراސ ناه_ولوۦوސ زګشآ ا تشهدون

رسآشپز کوچولو_هانی کاربر نودهشتیا

کاربر نودهشتیا_شهسواریین گن

شب، خواب آقاجان و بی بی را دیدم که در مکانی زیبا کنار هم نشسته بودند و می خندیدند. صبح اب بیدار شدم، از اینکه آن ها را کنار هم دیده بودم خوشحال بودم و غم از دست دادن بی که از خو

بی تا حدودی از یادم رفته بود. از آن روز به بعد بیشرت وقت ها در بوفه کار می کردم و حدود یک ماه با هم بار بعد پول پیش آقارحیم را به او برگرداندم. بعضی وقت ها هم به کمک آقا رحیم می رفتم و

های مسافران را جابه جا می کردیم. حدود سه سال بعد نیز توانستم بوفه را بخرم و از آن به بعد .درآمدم بیشرت شد. هم پس انداز خوبی داشتم، هم کتاب می خریدم و در بوفه کتاب می خواندم

د کنارم نشست و یک شب در خانه نشسته بودم و کتاب می خواندم که آقا رحیم با دو لیوان چای آم گفت:

خدا را شکر اوضاع زندگی ات دارد بهرت می شود. _

لبخندی زدم و به نشانه تایید رس تکان دادم. پرسید:

دیگر منی خواهی درس بخوانی؟_

گفتم:

نه، دیگر منی شود. من االن بیست و سه سامل است؛ دیگر از من گذشته است. ترجیح می دهم حاال _ .وب است، کار کنمکه اوضاع کارم خ

هنگامی که چای می خوردیم آقا رحیم گفت:

من دوست صمیمی دارم که اسمش نارص است. از دوران رسبازی با هم آشنا شده ایم. مرد بسیار _ خوبی است. یک بقالی دارد و اوضاع زندگی اش خوب است.

اینکه گفت: کنجکاو بودم بدانم آقا رحیم برای چه این حرف ها را به من می زند تا

یک دخرت خوب هم دارد؛ اسمش صغری است. دوسالی می شود که درسش متام شده و دیپلم گرفته _ وقتی از سبزوار برگشته است. راستش زود تر از این ها می خواستم با تو درباره او صحبت کنم؛ یعنی

غنیمت شمردم تا بودی. حاال که هم او درسش متام شده و هم اوضاع کار تو خوب است، فرصت را درباره او با تو صحبت کنم و بدانم نظرت چیست. آخر به قول خودت بیست و سه سال داری و دیگر

.وقتش رسیده است

چیزی نگفتم، حتی رسم را هم از توی کتاب باال نیاورردم؛ اما از لبخندی که بر لب داشتم می شد فهمید نظرم چیست. صبح روز بعد آقارحیم گفت:

ی روم با نارص حرف بزنم و قرار و مدار خواستگاری را بگذارم. امروز م _

Page 18: نرش ات خلت ९باتސ مان اتشهدون نمجنا ربراސ ...dl.98iia.com/uploads/tlkh_ta.pdfا تشهدون ربراސ ناه_ولوۦوސ زګشآ ا تشهدون

رسآشپز کوچولو_هانی کاربر نودهشتیا

کاربر نودهشتیا_شهسواریین گن

چیزی نگفتم و از خانه بیرون آمدم. آنقدر هول شده بودم که نفهمیدم با آقا رحیم خداحافظی کردم یا نه. انگار خدا بعد از چند سال صفحه خوش زندگی را برایم ورق زده بود.در بوفه یاد بی بی افتادم که

:همیشه می گفت

.دامادی ات را ببینم اصغر جان انشاءالله _

شب کنار آقا رحیم نشستم و با کمی ِمن ِمن پرسیدم:

آقارحیم، چی شد؟ _

گفت:

_ چی، چی شد؟

گفتم:

هامن که قرار بود امروز حرفش را بزنید._

خندیدن کرد. تا آن موقع هیچ وقت آنقدر خجالت نکشیده بودم. نگاهی به من انداخت و رشوع به پس از مدتی گفت:

فکر منی کردم اینقدر عجله داشته باشی! گفتند یک هفته به آن ها فرصت بدهیم تا فکر هایشان را _ .بکنند

شب که خوابیدیم، هرچه سعی کردم نتوانستم چهره صغری خانم را تصور کنم. درخواب، آقاجان و بی بی را دیدم که لباس های نو پوشیده بودند و به من گفتند:

مبارک باشد اصغر جان! _

.به نظرم کمی هم جوان شده بودند

دو روز بعد، وقتی آقا رحیم به بوفه آمد، گفت:

گفته اند جمعه برویم خانه شان، لباس داری؟ امروز زودتر برو برای خودت یک دست کت و شلوار _ اد باید ترگل و برگل باشد. بخر؛ باالخره دام

.بعد از رفنت آقا رحیم آنقدر دست و پایم را گم کرده بودم که منی دانستم باید چه کار کنم

سلامنی رفتم و دستی به رس ظهر بعد از مناز، از حاممی آدرس مغازه کت و شلوار فروشی را گرفتم. به و صورتم کشیدم و بعد کت و شلواری خریدم و به خانه رفتم. به حامم رفتم و پس از حامم، کت و

Page 19: نرش ات خلت ९باتސ مان اتشهدون نمجنا ربراސ ...dl.98iia.com/uploads/tlkh_ta.pdfا تشهدون ربراސ ناه_ولوۦوސ زګشآ ا تشهدون

رسآشپز کوچولو_هانی کاربر نودهشتیا

کاربر نودهشتیا_شهسواریین گن

شلوار را پوشیدم و جلو آینه ایستادم. تا به حال اینقدر خوشتیپ نشده بودم. وقتی آقا رحیم آمد، کت .و شلوارم را نشانش دادم و او هم آن را پسندید

شم بر هم زدن، جمعه فرارسید. پیکان حاممی را گرفتم و به خانه آقا نارص رفتیم. متام تنم در یک چمی لرزید، متام مدت رسم پایین بود؛ از بس زمین را نگاه کرده بودم گردنم راست منی شد. پس از آن،

.چند روزی با صغری خانم ارتباط داشتیم و یک هفته بعد جواب مثبت دادند

بی و آقاجان، هیچ گاه تا آن اندازه خوشحال نبودم. پس از عروسی، روزی در بوفه پس از مرگ بی نشسته بودم که حسین آقا آمد، شامپو و صابون خرید و با علی به حامم رفتند. پس از آن برایشان چای

ریختم و با هم رشوع به صحبت کردیم. برایش گفتم که ازدواج کرده ام و می خواهم برادر هایم را ازاین موضوع آگاه کنم. او گفت که آدرس خانه برادر بزرگم را می داند. برایشان نامه ای نوشتم و متام

ماجرا را تعریف کردم. قرار بود هفته بعد که به اصفهان می آید، خرب نامه را هم به من برساند. هفته بی به نامه ام داده بعد وقتی دیدمشان با نگاهی که حسین آقا به من انداخت، متوجه شدم چه جوا

.اند

به چهار سال بعد از ازدواجامن خانه خریدم و حدود دو سال بعد هم بچه دار شدیم. اسم پرسمان رایاد آقا جانم حسین گذاشتیم. دوباره نامه ای به برادرم نوشتم و به او گفتم که بچه دار شده ام و بچه

دند، برایم نامه نوشتند که به سبزوار برویم تا پرس است. از آن جا که خاندان ما بسیار پرس دوست بو .همرس و پرسم را ببینند

جمع شدیم؛ منی دانم از خجالت از با صغری و حسین به سبزوار رفتیم و همگی خانه برادر بزرگمدست دادن بی بی بود یا نفرت فرصت هایی که با حرف هایشان و تصمیمم، از زندگی ام گرفته شد؛

دن در چشامنشان را نداشتم. پس از سال ها به برکت تولد پرسم کدورت ها کنار اما توان نگاه کر .گذاشته شد و دوباره مثل قبل با هم مهربان شدیم و رفت و آمد هایامن رشوع شد

در یک چشم بر هم زدن حسین بزرگ شد و به مدرسه رفت. بیست سالش بود که جنگ رشوع شد. بر جبهه رفت و یک ماه بعد خرب آوردند که شهید شده است. پس از خالف مخالفت های من و مادرش به

چند سال خوبی و خوشی، دوباره غم و غصه به رساغ زندگی ام آمد. من و صغری از این درد بزرگ .بسیار شکسته شدیم

. رضا هم زود بزرگ شد و در یک چشم "رضا "پس از حسین دوباره بچه دار شدیم و اسمش را گذاشتیماو را بر رس سفره عقد دیدیم. اولین بچه رضا که به دنیا آمد، پرس بود و ما اسمش را حسین بر هم زدن

گذاشتیم و اکنون او شده است این پرس برومند جوان که شباهت بسیاری به عمویش دارد و جای خالی

Page 20: نرش ات خلت ९باتސ مان اتشهدون نمجنا ربراސ ...dl.98iia.com/uploads/tlkh_ta.pdfا تشهدون ربراސ ناه_ولوۦوސ زګشآ ا تشهدون

رسآشپز کوچولو_هانی کاربر نودهشتیا

کاربر نودهشتیا_شهسواریین گن

بخت او را برایم پر کرده است. امیدوارم خوشبخت شوی پرسم! به قول آقا رحیم خدا بیامرز، سفید .شوی جوان

Page 21: نرش ات خلت ९باتސ مان اتشهدون نمجنا ربراސ ...dl.98iia.com/uploads/tlkh_ta.pdfا تشهدون ربراސ ناه_ولوۦوސ زګشآ ا تشهدون

رسآشپز کوچولو_هانی کاربر نودهشتیا

کاربر نودهشتیا_شهسواریین گن

)ویراستار: سلین میرزاجان زاده(

shell_s.hگرافیست :

مراجعه کنید. www.98iia.com جهت دانلود رمان های بیشرت و عضویت در انجمن به آدرس