Upload
igreen-art
View
239
Download
3
Embed Size (px)
DESCRIPTION
A book of poems by Ali Ashouri, Iranian poet and author.
Citation preview
چند برگ نم دار
چند برگ نم دار مجموعه شعر علی آشوری
١٣٨۴ آبان :چاپ اول ١-٩٣٣٦١٦ -٠٨ -٣ :شابک
سن دياگو، کاليفرنيا–نشر بيستون حق چاپ محفوظ
com.nashrebistoon@yahoo :Email
چند برگ نم دار
علی آشوری
نشر بيستون
)ازی ( پيشکش به ياد و خاطره ی خواهرم پروين
: می شود گفت . حادثه ای ست که در قلمرو ذهن اتفاق می افتد"شعر "
ورت که نه بص سروده های اين کتاب مجموعه ای است -نظيم ت استوار بر زمان تقويمی ترتيب يافته و قراردادی
-اکنش بين آن را بشود تجربه ای است که شايدشده، بل ی از زمان حاضر گونه ای ادراک حس که ناميد، زمانی
می کند و طرحی عام از را با خاطره ی گذشته همراهآينده را در دل خود می پروراند، شکل تازه ای به دقت و
جهان بيان گر: می دهد" معنا " توجه در حول و حوش . محال ها که شعر ممکن می سازد-شعرهای بی شمار
گذشته )ميزان(بخشی از قديم ترها ست و رنگ و سنگ زنگ و مويهکه ی جنس ديگر را داراست، برخی از
.ناساز گون زبان را برمی تابد و سکويی، گويای سودای سروده ها که دست از چشم و
را کوک ) ذهن ( آن قلمرو ساز داده اند تا به دست هم .کنند
روين و معين حيدری دوستان عزيزم با سپاس بسيار از ش
.که فرصت زيست متفاوتی را به شعرها بخشيدند
٥
هويت
" کلمه" تالش می کرد
پيدا کند آدمی ساالنه ازدر و جشن دورکه در
هم اينکه به بيان درآيد !س شوديقد ت
وهمه آن را جوری به کاربرند" تبريک "جای
!که ديگرسوءتفاهمی پيش نيايد پليس سر هر ايستگاهی اورا بازداشت می کرد
امه اش برگه و شناسن و اوراق ی بودنديها هيوال
به چندين اسم که روزانه
دن چند ين قربانی می گير کالم اش ،خالصه
شيطان را درس می دهد عمل اش
عرق به پيشانی ،عالم می نشاندخط های هفت
٦
وادباهل فضل
:به توپ و تشر به او گفته بودند زو ها يت عين جانت آر
پاره پاره و نقش برآب است ، مرتيکه الدنگ
برو يک چيزی بشو اينجا چه می کنی؟
می گردی؟ پی چه گم شو
. دور شو
رفت و با کبوتر ها خانه گرفت
ها هدرضيافت شبانه ی کو و کوت شد پياله دار صبروس
. قصه
٧
بعد ها در خيابانی مقدس نگو
گلوله ای گرسنه اورا بلعيده است
نه کلمه اين : جانانه اضافه کردندکلمه ها که
چندين برگه و اوراق
روييده است درکنار چنار قديمی شهر متأسفانه،
. هم نمی توان کرد هيچ کارش
بله بعدازظهرهای سرزمين ما
اين گونه غروب می کند !ف بزنحاال هی حر
.بد مصب
■■■
٨
دوستم اشاره می کرد بگذار حرف بزند،
قصه ببافد در حين اين چيز هاست
که فرشته می شود و دهانش را به جنده ای می فروشد
سپس . شعر می آغازد
فضاحت واژه ها و گی،ه دوپار
شانگی ه چند پار فصاحت شعر است
. به همين سادگی
■■■
٩
غروب تماشا می کرد مرا
سفره رنگينی درست کردم
تا جايی که می ديگر شرم می کرد بعد مهمانان آمدند
خاطره.... با درد و عشرت و راسحر با همديگر
نگاه می کرديم هر کدام با دست خالی
متفاوتی خوانديم آواز های و قطعه ها در قطعه،
مقامی هايی جداگانه و ! صبح صادق دميده بود
کلمات هريک در جنگ وگريز با مه وغلظت اش
مهگويا
می دانيد صبح را اينجوری دوست نداشت و هم که دراين وقت هاروز
دير می جنبد و . کالهی ست گشاد
١٠
مهمانان رفته اند صدا ها با ريز خنده هاشان
. شکلک در می آورند
انتظار و من در
. غروبی ديگر
■■■
١١
ما چند نفر بوديم
تازه گردن هايمان را زده بودند
آنکه ازاعماق آمده بود لبخند به لب
همه چيز را عادت می ديد
و ديگری تازه بيدار شده بود بوی نان برشته
دماغ اش را نوازش می داد چهارمی هميشه يکجوری با حسرت
نگاه می کردبه ابر سومی
ساعت کوک می کرد و سبيل اش را يدی می جوه منم
ازش و با کلمه ور می رفتم می خواستم معجزه
هرازگاهی از چشم پرشهوتی شرم درست می کردم
در زمستانهای سپيد و همراه آه وآخ شلغم
ی سياه يرا با پالتو آن . تاق می زدم، همين
١٢
البته بگويم که
ما غايب بوديم همين چند تا کار جزيی هم که گفتمگرنه و
. بر نمی آمد ازمان
سرنوشت ما نگو مثل دری که کلون شده
چفت شده است به کوچه ای ..ن تاريکی است وآويزا
.غايب ايم" اصال
اين باغ و جويبارها ساختمان های بزرگ وغيره
دعوت می شوندآن کوچه همگی در انتهای به خوردن ونوشيدن
از هفت سفره، هفت خفقان . بعد غيب می شوند
، خب
ما چند نفر گردنمان زده شده بود
١٣
چرا که نميدانستيم درلحظاتی حی و حاضريم
باالتر ازهمه نيز کلمه و ابر و نان و ساعت را
جويده بوديم می دانيد
...و ديوار و چفت و کلون و سفره در کن " غيبت "خبر چين اند و
.ما زده شدگردن و بدين گونه
آری عزيزم
و ما در تاريکی زندگی می کنيم زاده می شويم
جفت خونين نوزاد مرده ايم
. غايبيم
■■■
١٤
در جرز ديواریه ارچمو
شنودی باران را می صدا دايشص و باد با آن قوت
! به بند آشيده شده استیدر النه ا در ظلما تیمسا فر
آندیبه آبها فكر م انه راگ بيیه هاژو طعم وا ردپ سیبه ستا ره و شب م
آغازدی آ رامش م در آنار جرز و ا قامت باد
بارانی آ وا، به تا لم زايندیآلما ت م
يده است به ظلما ت هر دمچيپوشم گصدا در زرين یل و دستما لگ با
؟یه ها ا قا مت آرده ايچ در تاق ها و تا ق: پرسدیم
هد ر جرز ديوا ر سور و موي درهم تنيده اند
شده اند ی آزاد اه طعم خوش آ ن رچرشايد مو .اده است ددبه با
١٥
به ظلما ت ی سفر با زايش و زار آلمه
خواهد ی میتا مل بدل طیم ی، ا ندوهی دردیگوي
و روز همه آ رامش شود- شبتا
همه چيز
■■■
١٦
" هدايت" جايت خالی ست
ی که بجای گذاشتی اآن خال بيرون آمده استيی ازآن امروزه روز لکاته ها
! خبر نداری در مورد اش حرف و گاليه داشتی " تو" کهلکاته ای
رقص مورب چشمی بود بوسه از معبدی کهن گرفته
سوزوسازو سودای .... سبزی داشت وغيره
ی اين روز ها لکاته اهل سياست و تحصيل است
کند نکوهش شادی می راه به تفنگ و تاريخ برده است
مقدس است و از لبخند بيزار
آبها را شالق می زند اگر دست اش رسد به حبس می برد،درياچه و استخررا
نر وماده نمی شناسدجرم است، آنوقت
.جازه ی شنا می دهد ا
١٧
خدايش هميشه با اوست بعداز ظهر معشوقی که در اعدام های
اورا همراهی می کند تا هلهله کنان، سرود خوانان درس هايش را مرور کند
خالصه رفوزه نشود لکاته ی زمانه ی ما
ووضو و طهارت با چشمی مومنانه
را می شمارد گانهای پشت همسايهه مهر
: ودرعين حال اين را بگويم در حساب کتاب
ار، گشت و گذ اياب و زهابالبته شيشکی که ( بسيار مدرن تشريف دارند
ن روزگارمی کرديدآ "مدرن" شما نثار به اصطالح )نان صادق است درمورد ايشان همچ
و اين نکته را بايد در نظر داشت امروزه روز یچه کسی به اندازه ی لکاته
١٨
رنگ و وارنگ درنوبت صدارت به صندلی هايش بهشت می فروشند و
جهنم می زايند ! اهللا و اعلم
! راست راستی جايت خالی ست، هدايت ش نه بابا بی خيال
.همان بهتر که نيستی و نمی بينی
■■■
١٩
آقا
به من بگوييد چطور توانسته ايد به صميميت
چنگ بزنيد منزه ایب و آن را در قا تان بگذاريد روی ميز
: و با بهت سرخوشانه ای زمزمه کنی ازاين عالی تر نمی شود
! معرکه است
حاال آشيانه ات را با چه خنجری ساخته ای ی صدای گر گرفته پس آن
زير آن پوتين چيست ؟
غلط نکنم گان را همم توری چش
و به قاب زدی دزديده ای
آقا از پرده بيا بيرون ميز و قاب واشياء
و چشمشان عين آينه است آب
٢٠
بيا بيرون و شرابی بنوش ات خراب خانه
اين نه ياد، بلکه زوال و فراموشی ست . … و فالن و بهمان که ميز و قاب
ساخته است
خب هم شده، به خاطرکودکان
تا اطالع ثانوی نزنيدچنگ به چيزی
چيزی به چنگ نبريد هی آقا
با شما هستم . با شما
■■■
٢١
آتش بيا بيا ، نه نه با رقص که شاعران آرزو می کنند
مثل زخم بيا
شنيده ای که ، نمانده است ديگر رود خانه ای نيست
، هست نه تازه کم کم اکی آب مانده است
حتی، تر نمی شوی ! تر نمی کند
، می گفتم رودخانه ای نيست
که آدم کنارش بشيند صدايی بگذارد ،گی کند، سر به بالين سناقامتی
لو، چه می دانم و رها شود
حاال اگر چه کوتاه و . موقتی
بيا نترس بکش زخم باش و
٢٢
، بيا
بريزو بپاش غضب کن
، بسوزانهوفه کن و هوف هوف آتش بيا
. بيا
■■■
٢٣
از شعررا برش زدمیسطر ی تا آنار درخت
زخم هزاره را حك آند
خاك و دهانش شدندیرد درخت، ناله اگ بر
:ی، آوازگینچ !ی ه
؟یذاشته اگشت گه انچ بر ادويه وزعفران ویبربو
آهنه،ی لحاف ی درتاريك بازار
ودال گال وچ از . زردیودندانهاي
سرخ گ به رنی ناودان
و آردیه ها را سياه مچ آو . آندیم
. اندی جاری قالیونه هاگ، ی آاشیيسوگ بر آه خوانده ايدی نقره ای صليب ها وقفلهااين
یه هايچارپ در خوابيده مقدس،ی به مهرو مهر
٢٤
مهتاب را، آب را به يغمابرده اند
برند ی م ی طاليیچه با گونه هاراگ
و دستشم چآز اما به ر گ به دست آوزه یآوزه ا
شكاند ی شكند، نه می آه نه م چيست؟ دردام
قير ازخون وستاره وی باآشت اند بهم آميختهآه
زند آميی م آه باور آنيم
!]باورآرده ايم [ به اين تك جاده، جامه،
. جا
▫ ▫ ▫
ارگ جان روز كار، ان
خواهد ی میچيپ سر
٢٥
ار گ مانده از خوف روزی تا منحن درما يقين رای هياهو
.ذاردگباد ببر
شنيده ايد،گاه نيمه شب ها اگر چه به حاشيه خواندی شعر میآوا پنهان
درخت و خاك دهانش را . رار تلخ بازایوآن بو
■■■ ٢٦
شب که می آيد
دستم را بگير من شاعری
کورمظل چند دهه است که ديگر چشمانم نمی بيند
دستم را بگير
به خيابانی ببر، به جايی ببر
اش که بيمار در بيمارستان لحاف ندزدد
و دکترش در هوای پرستارخنده رويش زنان روزگار را
جنده نپندارد ترکهوآن دخترک
در ترک موتور پول تو جيبی فردا را
. گدايی نکند
دستم را بگير و ببر هاوار هاوار
از چه بگويم از کی بگويم
٢٧
رنگ و رنگها از
چرک و کثافت و خون از شده اندزيبايی وصف که
آسمان يا و زدهنش ا کهیپيرخرفت
يخته است و شرارت چيزی نر سمجز حتی زمينيا
و تظاهر و بزک در دروغ که پاهايش را باز ميکند هرروز
رويدب درش مناره دسته دسته تا و و خون خورد که
.ی فرياد کند جبون از کجا بگويمریآ ااخ،ا
ش را نزن ا حرف درد
هزار سر دارد و . هزار سودا
مرا ببر به قبرستان ببر
به خاطره ها زرد و سياه و بلوطی و آبی که با لوندی
لباس های کهنه هم اميد می شد
هم آرزو ٢٨
کوچهيا کنار آن و که مردیکوچه ای
با شال و برف و لبو
را روزنامه های روز
برای فردا جمع می کرد .منکرمی شدرا ساله عين حال صدای تار هزار ودر
شاعرم
کورم ........ با هرچه که داری
مرا ببر به باد و باروت و صبح
بفروشم .......ل و رويا به خواب و خيا
کلمات ام خسته اند
مثل چشمان ام مرا ببر
. ببر
■■■ ٢٩
برای فروغ
می خوانديم آفتاب بر هرروزنی
خود را برمی تابد گيالس به آن گونه تازه می شود
زخمها و یکه فاصله .انگشتان
بعضی ها می نوشتند
دابر می گز زدامی سيخ
ين تر می شودنه زماما .آسمان بغض می کند نه
خبر آمد زنی در برابر آيينه
بزک می کند آشنا به غمزه واعتراض
" پوست شب انگشت می کشد " به " کسی می آيد " کهد می انديش
ان راکودک خواب مش مش خواهش و واسطه کرده است
٣٠
برهاند ازخواب صبحگاهی کابوس ها راکه
آخ که چه زيبا تقسيم می کرد ! فردين و پپسی کوال را، آخ
کسی آمد ،غم انگيزاست
صبح و صبحگاهی را سربريد وتی و سيلی دارد خ هزار بدب! بله سر بريد
جان سختی "انتظار "
ازدر بيرون اش می کنی از پنجره ميآيد
!می دانستن" کس " آن ولی خوانده بود،عريان ، زن
می خواند را کلمات و زمستان پاييز حرف حرمت و محرميت
صدا، رسوايی را بعدازظهرهای عرق کرده ی همه ما
ه عالی خواندچ و
٣١
باران همتی کند شايد روزی شب های سپيداش را
گل آرايی کند درد ببخشد و به
. درمان بگيرد
مان نرفته است با اين حال تا ياد " کسی " چه
جانی، چه زنی، می تواند چه غياب و حيرانی آن دو چشم را
؟ کندب قا
■■■
٣٢
سالم عزيزم خوش آمدی
از موج آمده ای خوش آمدی
بوی روز می دهی آخ
چه خوب کردی آمدی يده کرده است سکوت گند
همه را همه چيز را . هيچ را
دامن پر آمدی و می بينم که با ت گرم ستن دستا
شده،ت حبسي موها به هم کهشب نيز ها را مرواريد
اندیت خوابيها دندانتو ،مدی خوش آبه به
. خوش ولی بگو ببينم
آرزو را آه و آن کردی؟ چطوری گل سينه و اين بوسه
ها را با چه ترفندیبوسه
٣٣
اينجوری ؟ سالم می کنی
! اصال سالم می شوندکه ها؟
هوم م م !هان دلت را يک جايی
جايی، قايم کردی
راه ها مگر اين نيست؟ که، وگر نه دارندنه نامی
، نه راهنما يینه نشانی ند ومی گويند گم شده در بادا
کلمه خواب وخاک و سفر کرده در ی دانم؟چه م..
..غيره، خواندم، ديدم ومنم شنيدم
حاال بگذريم از هرچه
تو را عشق است آوردی" حا ل "
مدی خوش آ که آمدی ممنون
.ممنونم ■■■ ٣٤
باد می آيد و پرده و پنجره نگرانند
جگرش سنگ و تکه تکه های زندانی اند
زندانی کلماتی که به قاعده بر آنها حک کرده ايم
.قبرستان ساخته ايم
اشدب همه چيز می تواند آينه همه چيز به خواب و
بيداری است ما نه به سکوت عادت می کنيم
هياهو خوشحاليماز نه می شويم و چنانکه از فضا خسته
برای آن درمی آوريم گ رن
پوست و استخوان گوشت و رگ و پی
وزه ذره ذره آب ميشود ر اين بدن هر .برجگر سنگی گل می کند
پرده ها از باد می ترسند وقتی
اشياء از لرزش فردا
٣٥
تصور کن بجز تصور
چه چيزی زنده است زنده بود
چه چيزی مانده است . مانده بود
باد می آيد
ليوان سرميز به حيرت و
واهمه می لغزد می آيد...... باد
و مثل آينه ناپديد می شود . گم
■■■
٣٦
کفتاری ست که بر گرد سر ما می چرخد
همه چيز را می بلعد وترس واندوه را در هاله هاله های زمان
جاودانه کرده است آن انفجار عظيم
راه را محدود به همين هاله هاله ها رده بود ک
و آن صدای مهيب پرتاب کرد...... که تورا
در کلمه ای حصار شده و کمرش بسته است
چگونه نيمه ای ديگرم را آخ
..... پيدا کنم
چه صبحی بايد در من طلوع کند
در من چه منی به آب روان
....... رود و چه آبی
. بی رنگ جلوه کند
٣٧
خواب و خيال واندوه جامه دريد ه اند
منم که درحصار اين واژه ی هول نشسته ام
کفتار هنوز و هرگز دهان و می بلعد ومی کارد در دست
چشم و در سراشيبی
خم وچم هين....ين ه
هستيم و...... به انتظار چه . هست
■■■
٣٨
ی ست بهاریبعد از ظهر وز د ی آرام می نسيم
آسمان وخاطره امی ابر و آبیمحو تماشا ميانسالیزن ومرد
آنند و دلخورند یو م بگو مگ : گويدی مرد م
آرديم ی باهم حال مياد ت هست
.. پر ازعشق بوديم و یآخر مرد حساب :زن داد زد
چه عشقی عشق فقط يك معنا دارد
سف است آه عشق نبودهچيزی آه درش تا بلند تر تكرار آرد و .عشق تاسف ندارد بله
آبی آسمان ی ابرهايش را مرور کرد و خاطره
زرد خنده ای با . رفت
■■■
٣٩
شودی افق سوار میيدپبر س م و م و خ در خ ارگ روزیمانه چ و مچ
آشد ی بو م اه گ اين آاری درخاطره
مشده است گ - یيزچ ذهن ی شدهیان ها، نه رديف قوطگ آه نه باي
. آوردی آن را بياد م
شودی شب سوار میبرسياه شمزدچغانه و چ و گنچ ودر
آندیذر مگ، ی جاي در جهانیيزچ، ی جان
از آف رفته است صدا آن رای بافته شده یرده پ نه نوشتار، نه
. آوردیبياد م
شده از هردوی آبی در آميزه آندیاه مگ برآسمان ن
٤٠
در ابریيزچ
لخته شده است باران آن را
آورد ینم بياد
زمين و زمان و زنان يكه ی هايی در صندلیانه اگسه
را دانم؟یه مچ اره،چهره، چ ياد و يار و
. آنندیياوه م يیراچ ،یشمچ ،یيزچ آغاز شده است
رسشپ ازی رشته اي رگ ديیدر مقام . آغازدی ساز م
خواهش هايمیدر خاطره
شومیخوار م .خوار ون چمخوار ه
. یاييزپ ی بعد از ظهر ■■■ ٤١
من تو را دعوت کردم شرابی بزنيم
قصه و غصه ای را حالجی کنيم تو از لباس های تازه و مد بگويی
ای و خواب هايی که ديده از فيلم ها حرف بزنی
که به خاک داده ای،هايی را گل وزه موهای شان را رهر
شستشو می دهی برايم بگويی نجوری که گاليه می کنی و راه ها را نفرين آ ويا
رودابه و تهمينه و گرد آفريد را
: به رخم بکشانی که نه اهل درويی بودند
. نه از جنس اينکه خلف وعده کنند پنج ساعت است که اينجا نشسته ام
ست کاری کرديمرا د" ساعت ها "پيداست که گويا من خبر نداشتم
ها آب می شوند و " روز " بعضی ساعت ها زمين می روند
، اخيرا شنيده ام که صدها روز به بازار آمده است " روز گار " جلو و عقب کرد ن آنها
دست خود آدم است ٤٢
برای نمونه عشق بسته و پيچيده شده درروبان قرمز
شند درداروخانه ها می فرو د بگو ههرچه دلت می خوا: می گفتکسی
تا جان آدميزاد، قديم، جديدمرغازشير ! هر چيزی را که بخواهی
نترس ! فقط لب بترکان ، نه گفتم خب
.یي راست می گو هيچ چيزی به ذهنم نرسيد
! چقدر بد چه؟آزادی : يهو داد زدم
) البته خجالت کشيدم گويی داشتم شعار می دادم ( ؟ داريد
عاقالنه ولی به تلخی گفت :ول کن بابا
حروف از هم گريخته را می گويی آن
با اين همه فن و پيشرفت اند هبرد به دهی ن راه
البه الی دفتر و دستک درگم شده .اندگران حروف خور ساعت سازان و تقويم
٤٣
خالصه ای کاش وعد ه ی سرخرمن نمی دادی
می آمدی بزرگ می ساختيم يک سرسرای
آنوقت می کرديم ساعت ها را کوک ديگری
آزادی روبروی پنجره مان طبعا ظاهر می شد
ها دل می برد و از رنگو نزديک دور ! بازی می کرد
که می دانی
و کابوس هايش را "انتظار " ممکن بود ، بی معنا کند آب ببرد
بزک دلبری و دلداری ات را نيامدی و نرمه بارانی بی رنگ کرده است: گفته اند
چه خوب : بويی پيچيدهاخيرا محض اطالع
شان برگ هاپاييز ی ها و با آنکه له می شوند و لورده
تو بعضی کوچه ها راه آبها
. سازها کوک می کنند وسوزها ■■■ ٤٤
فته با آن همه بهار به يغما ر بودی دستانچه
آه روز و آفتاب را البگ و آب و گدر رقص بر
آردی يوه هايش مگل گ تا به تابستان
دهدی آرامش و خنكایاها بوپ اه درسردترين دستهاگ شام
رمترين آينه راگ با ابر وستاره و
اشاره آردی می عشرت
جهان رای وسرخوش ه وخاطرهه در قهق
. آردی دفتر م خيال رای بوسه ها وی آب رگ و و یبه قال
. گل هايش ینخشينه
سازد؟ی جهان را میه آسچ آشف دهان برف
آالم و تنبور با آنهمه
٤٥
آشف نخ تو در تو ليمگيوه وگ به ناز درخوابيده
اهگاه را به بامگ آه شام رنگ ها را، و آ رامش نقش ها
به آب و دف و رفاقت . بخشيدی م
ی ای نيازیه بچ
!یه قناعتچ با آن همه بهار آه به يغما رفته بود و
رفتیم ساخته بودیه جهانچ
! یه جهانچ
▫▫▫
ه ی نقشينه است که عنصر نخ را که سبب ژريخت قديمی وا: نخشينه .نقش در گيوه و قالی می شود داراست
■■■
٤٦
شهرک بی مادر من داشت صبح هايی سپيد
زنی با موی سياه و چشمانی درشت
رقص اش می رفت به استقبال آب و برای برف هايش دف می زد
آنو قت همه چيز سپيد می شد ته و ی دشت های سوخ حت
. تشنه اش
سپيد بود به چند ماهی و آنگاه شرشر آب قصه ها می ساخت
خاک سرخ می شد و دور در نمايی
شهر گويی ای بودند چيدههمدر وکاسه شکن هايی برهم
در بام ها که به شيطنت و بازی
را آبستن می کردند محله به محله ا آسمان ر و
. شرمنده
٤٧
آن خس خس سينه اش می آمد پاييز با زن دوباره بی قرار
و دف می زد می شد و می خنديدم گر
برفينه ای را در خواب های ما و رنگ رقم می زد
اشک يخ ها را آرام
نگ شد ه بودند ر که حاال ديگر می خواند ومی خواند آنقدر
تا اينکه دستانش شور می شد و نگ می آمد ر
رقص می رفت شهربی مادر بود ولی
و مثل همه ی يتيم ها گريه و می کرد بغض که از سر هزار درد چنان
و بچه هايش گوشت دم توپ بودند
جويبارها و باغ و سراب هايش نفرين لعنت و پر از
حتی بعضی وقتها
٤٨
] دردانه اش را می گويم[ نيلوفر آبی
خواب های خورشيد يش با آن برکه و طناب پا و
.ی شدگردن بچه هايش م
س بود ک بی شهر راستی راستی يعنی
بی مادر بود .هميشه غمگين
برايتان بگويمز کجا ا
و می شد دود کهغصه ها از
انگشت کودکان را حالتی می بخشيد .. که نگو
حاال اشيا وو آبها
. هيچ ديگرهاش که بزرگتر
غروب ها آن آخ از اخم و غم در هم النه می کردند
جفت می شدند٤٩
بی دايه و بی تايه ندندالاليی می خوا
. همه ی فصل ها و رنگهايش را وخيال زن کنار حوض در سرما
ها را شاهد می گرفته يا ل کو ها اماه کو
ساکت و اندوهگين نگاهش می کردند
الاليی ها گل الله می شدند سر انگشتانش و پوست دف در
مورمور مويه و آجرها و
کوچه های فرش شده قلوه سنگ ها و خاک آلود سر گردان
ماتم آسمان را هايشان جا می دادند الی زخم
تا شايد به نيابت شفا نگردی ا، پيش شناسی، جه روزی روزگاری
سرشان را بخاراند، دستی شفا عت شان کند
و مثل خدا اليق ديده ها شان عکس بگيرد از
٥٠
آنها هم از جنس قديمی و آخر !دقيا نوس بودند دوران
ويم و اينهم بگ گونه های شهر گاهی گاه حتی نه
که خيلی وقت ها می رقصيد پرشهوت و سرخ
با می رقصيد شگاه ها و کافه هايش با
چنار و که درانبوهه ی برگ و اقاقی شب را دودستی چسبيده بود
تا روز ود،رب از ياد اشتاريکی درتف و طعنه و
نگردد بر
البته، دنبال رزق می گشت چراغ به دست روز اين رزق اما
.ديگری خوش کرده بود جا درجاهای
٥١
صبح ها می ديدی
خلط سينه کوچه ها را می ديدی در گل و شل و می داد وجال که رنگ
را گذر و بازارچه درحاشيه ی ديوارهايش رديف، رديف و
و ه زده در خوفمجوانانی چمبات خواب و
، خستگی
سيگاری در دست هر کدام که زير سيگار دست ديگری بود
و ا می سوزاندندرهمديگر و حيران کفتر هايش گرسنه
النه هايشان را به باد می دادند خسته و بال می زدند
بنم شاخه ها و دارستان ها را ش زنان می پاشيدندبه شال و کمر
. تا شايد دان و دانه ای از آنها بقاپند
٥٢
گوشه ی دنج سردی و سرما فقط اد دو آرزو می بوی نيايش
يا شهرک شهر بود کهبی مادر چه می دانم
بی زن هم شد زن عينهو پری غيب اش زد
.که رفت..... رفت
می گويند کاسه شکن ها درداغ و دق دق اشان
برنمی گردند و ديگر سالها ست که قهر کرده اند نمی آيند پس
گوشه ی دنج سرما هم نيست حتی رفتند که رفتند
.هاست سال ها وسال
▫▫▫
گل شقايق= کاسه شکن
■■■
٥٣
در حسرتم که بر آن کوه چه گذشت گو اينکه بر حريری از برف نشسته بود
يا آن که دهانش در گذر نی لبک ها و شمشال ها
بوسه های بی شمار ، خورده، چشيده
به زبانی حال کرده بود زآن را تکيه می زدی ای اره اما همينکه صخ
گويی بر پهنای هزار زخم : آتش فرو ريخته ای
.و می ناليد می گريست آنگاه در شيونی از جنس هاوار
دو پستانش باز می شد و باد می کرد،
حصردر عظيم و بی دست و پنجه و سر
وای ديگر آتشفشانی از خون بود آل بود
آل
پوشش حريری اش آب می گشت و آب می شد
٥٤
که تورگ و شنگ و پاقازه نشانه های قديسی روزها را . در سينه های شان بدمند
ه بگويم، بلبگذاريد در اين فضا چنان درگير شدم
که از جانم که هر ت هر پاره از جسمم
کنده، خميری بيش نبودخرد و
و هراس مثل عقابی گرسنه م می کرد می خورد و قی ا
گوشت و پوست و استخوانم . سنگ بودند به هزار معنا
شايد فقط باريکه اشکی از چشمم را دندانهای کوه
سرخ می کرد و ديدم
کوه در هيئت دو گرگ دهان دريده از خشم و زمرد و
اين نه خواب ست نه خيال زبان– و نه اغراقی در گذر روزگار
٥٥
می آمدند در زوزه و پنجه
:آهای ی.... آهای ی
سگ باب، هی وه ی قحبه، بزنش
مگر نگفته بودم بزنش بزنش
آه هوم مرد در سر بند و دود و برنوش
می گفت و فرياد می شد
سردیدر کرم و خرخاکی و من به انتظار
با برف سفر کنم سير و سياحت شوم
جهان سکون و سايه و خاموشی را
. تجربه
٥٦
در حسرتم هنوز بر کوه چه گذشت
درکوهستان چه خواندند چه سروده بودند
ها مرزه صخره ها و چکمه ها
دريال و شانه های گرگان چرا می رقصيد ند، اسبان
: ومی رقصند در خون و خنيا و خرابی؟
.هنوز در حسرتم
■■■
٥٧
من از آن روزنه دزدمی نور را م
ی ماه را پشت نخلی توانی تو م یصدا بزن
د نيا را ر رنگين اين همه شهر دیچشم ها و ی راهنما آن
....فانوس ها وچراغ ها و با یشهرهاي از ما پرسيدیاما اگر آس
رويد ی خواهيد آجا می چه م : شود گفتیبا اين همه م باد ها و گم در بادها ی بسو
آب ها را ی شود وسوسه گوارایم گفت و نپرسيد بعد ش چه؟ ا سنگ ها ری شود گيسویم درحاشيه دريا مثال زد
شود چهره ها رایم تبد يل آرد ویصورتك ها را به حماسه ا
آنجا خواهيم رفت :گفت
٥٨
شود باران را با التماسیم
:به دعا واداشت و گفت ستان باران باز د
با ز در انتظار ماست و آنجا رفت
توان حاشيه آتا ب ها و تصا وير زيبا را ی م
تا شامگاه آراست و آنجا خواهيم رفت : گفت
وپنجره را باز خواهيم آرد و
عمررا به نسيم و تنفس وا داريم و شب را با سايش د ستانمان
لحظهلحظه سپيد آرد
! استی آه چه رنگ عجيب
رويم آه همه چيز سپيد استب آنجا شايد با آن دهان محال اما
قشنگ سياه ی با آن نخ ها ر خوابيده در نو
چه خواهيم آرد؟
٥٩
نرويم، نه، اصال بگذريم نامرتبیان همينجا در آنار اين پيش
وچين چين حاشيه چشمانم شعر بسازيم ، از آلمهی پل
و آنگاه نور و خاآستر ، شمع، ماه
رنگها وی عشق باز همه و همه را
دعوت آنيمی به ضيافت
همين درختان یسپس در حوال یاين آشغالدانآنار
خانه آو چكم، نزد يك خانه ام برقصيم
ها؟ ،ايم يده ماه را دزد
ی آيی م نه
..... آمینم
■■■
٦٠
عزيز ازلی ابدیبرای ازی
وده ام شعرهايی که سر هيچ جا نيستند
، کجا رفتی تو کجايی
ميان اين همه سرگردانی ديس اين همه تن ميان
مرا تنها گذاشتی چقدر جهان، روز
کوچک شده اند بم با خورشيد و شب و دريا قل
شده است يکی شده ام" تو "
گاه و هميشه
چشم هايت در واژه هايم می جوشد می خواهد از هوا، عسل و دست هايت دلم
شعری بسازم موهايت را و خواب کنم
.غصه هايت را شانه کنم
٦١
گو اينکه سياهی چشم و گيسوت اين روزها بزک خانه و کاشانه ام شده اند
حرف هايم سرد شده اند
سرد مثل و روزگارمان روز مثل" ی چله کزه "
چقدر سخت است
چهره ات را خيال کنم لب هايت،
شرم و گونه هايت همه از يادم رفته است
اما صدايت آخ صدايت
زمزمه شده اند در دستهام : می گفتی کهوقتی
درد صندلی اگه ات توسرم " ".به حالت خو روز ها به شب وصل می شوند
تا درون ام را ببرند پريده رنگ ببرند
...فراموش نشوی تو و
■■■ ٦٢
! بينيد گلها زيبايندیم استک خا
بيندی آه م شنودی م
ها وآه ها را آبی رگها ميزدآ ی بهم م
ی در ريخت و رخساره هاي در ساق آرزو ید به نوشخند و نيشخن
یديسه و الهه ق شوندیم باغ
و ديده ايد
به آسمان گرفته اش ی با پستانهاک گاه خا اندوهگين
: سرايدی م باران ميشود
و گل به رقص ، راک خا
. بوسدیم راک خا
■■■
٦٣
بعداز سالم و احوال پرسی از او پرسيدم
با اين سرهای بريده ی دوستان چکار کنيم عزيزم، به کجا به کدام ديار روانه شان کنيم
تازيانه است می گويی پرازملخ و مور و اين همه شهر که ققنوس هم که در بالها ی اندوهش پرواز ميکند
وزه می سوزدر هر يرندگ روی دوش کداميک از ما قرارب
اضرم سرشان را با باران بشورم من ح؟می دانی باشداما اگر يادت
برق نگاه آنها فاصله به فاصله غم می جويد آب می زاييد
را گزيده است مار ما يعنی چنانکه می گفتند
. از اهل جهنم هستيم
دلم می خواست پيش از آنکه راهی برای شان پيدا کنيم
قلم هايمان جانمان را درو می کرد يک جوری ذره ذره کلمه ای را که ته نوری دارد
بيرون می آورديم
٦٤
و آنقدر روح را شخم می زديم که شادی اين قدر به آسانی
پر درنيارد و بال نزند
ديگر برنگردد ببينم را رار است همين ساعت دوست قديمی ام ق
ببوسم دو چشمش را م از قديم ترها پروانه هادان می درون اش النه داشتنند
النه کرده بودند تا نگذارند در مقابل اندوه .صورت اش زرد شود
شده است قامت ات کوتاه من پرسيد ز ا
؟ و خاشاک را چه خبر گودال و خار ؟ انگشت کوچه هايمان هنوز دردانه سوزن می زنند
از ييالق اسب و احشام برايم بگو
عبداله خان چه تار می زند؟
نا بسته است خاور خانم دست هايش ح
زخم برهنه ی آن پاها باده ای بهشتی را قصيده کرده است
٦٥
و او دخترک چشم سياه ه چون آتش از درد دوری می ناليدک گيوه هايش را تمام کرد؟
بغلم کن ،آخ
نگذار شعرهايم را بفروشم هوای کلمات
نم دار می دهد تاقابوی اگرچه آنها
آن سر های بريده گفته بودند که هرچه نم دار وخيس باشد
عاقبت درزهدان دفترهايمان شعر می شود
قلبم بی خواب است نه غزلی دارم نه قصيده ای
که آنرا مثل تنگ بلور داش اشرف پر از دوغ خس کنم
و اصغر محمود و ابول و با عباس و که نيلوفرهای زخمی
همين امشب
،دن مرا کنار گورشان می بر بنوشم
٦٦
گويم که نترسندب برای شان ها از سبزه زار نعش اکت پر از آهی را ومی پرسم پ
شان فرستادم يکه برا ؟ ديده اند
درد نيزه های از اشکم و شان درحسرت که
ولد و عشقبازی ميکنند و زاد خبر دارند؟
و بعد يادآوری سالهای عسلی را خواهم کرد و را غروب خرمايی موهای رضا
، آه انه به خانه ی حروف ام صدا، صدای شما در خ
خوابيده اند
آری وقتی به آن پيک رسيدم ی از خونم را يهاه حتما قطر
با مرضيه و پروين می آميزم :که به دل بخوانم
نه حسين بود،سين خان ح نه خان
. جان بود و فوران وصل
٦٧
حاال آن سرهای بريده و همه ی اين ها
قرار است در بارانهای سرخ وعنابی ببارند
ولی تو می دانی سبز شده اند ال وقتی آمدی بهر ح
م، بوسيدمتيديد همديگر را را می بينی که حفره های روحم
چه کسانی پر کرده اند م ا شب و نيمه شب
چطوری به جوش در می آيند ودرمرداب اين روزها
چرا نعره ی نهنگ اند و را از فرق تا پا ماهيچه های خورشيد
با لذت می جوند و . می سايند
■■■ ٦٨
خواهد بهار و شكوفه هايش رایدلم م به تو تبديل آنم
گذاردی اما باد نم دانم هنوز از چك چك گيسوانتیم از بوسه هایبيشه ا
شودیمزمزه م
خواهمی می ول آب زير پوست ستاره ها را جمع آنم به موهايت بپاشم
ی دوباره خيس خيس شو تر و تازه
رهايت آنم ! گذاردی اما آفتاب نم خواهد یدلم م از گندم را تيغ بزنمیساقه هاي هرس آنم
برايت بسازمیاز آن شال در خندهی ذوق بشویگرم شو
خواهدی اما باران نم گذاردی نم
٦٩
خواهدیدلم م ی جهان بود
ی آردی جان هزار ساله را پاره میجامه ی رفتیدور نم
ی شدی د ود نم
......... خواد یه دلم مآخ آ
■■■
٧٠
شاملوبرای ...روزی که رفت
" دروازه ايستاده بود آستانه ی دو"بر
چوپانی نی لبک می زند هيچ بود جهان هيچ است و
صدا دست به جهان آرايی می زند و جهان می شود و تو در رقص اين صدا واژه می سازی و
و انکار ميشوندوقار و ياسواژه ها، و می پرسی
دو دروازه چه ايستاده است؟ بين جهان هيچ است اما هست
چنان چون تو که نيستی واژه به صدا، در، هستی
چنانکه نه صدايت هست !قار و انکارت وکارگاه ياس و نه
اکنون دو در دو دروازه بسته شده است نه هيچ است نه صدا
تو..… تنها تويی ■■■ ٧١
آوای فصل ها
اشک بر تاريخ نشسته استاز سطحی که در گورهای گلی
آواز هايی از عطر گل را
به رنگ منجمد سقف جهان . می خوانند
هر بهار سنگی بانگ می زند خفته است آسمان را که در آبی
بيدار کند
و اشک آغاز نخستين واژه ها می شود
اشک در بخشش عطر شکوفه ها می رقصدهم
ها دشت ، پيچ در پيچ به رشته ها می سوزد
٧٢
هر تابستان ، می نوشد گرما، می بوسد
اشک را که فراموش کنيم
ظلمت ساکن و سيار ساحتها )استراحتی ست احتماال (
هر پاييز غمگنانه برگها می غلتند
گريه آغاز می کنند ،بوی ارغوانی
آسمان را به شتاب
د نماز می گذار )نيازی ست حتما (
٧٣
هر زمستان برف م لباسی می شود آرا
برسنگ براشک
تا جهان در آزمون قدسی اش ا را فراموش نکند رنگ ه
.را فراموش نکند رنگها
■■■ ٧٤
برای نيوشا فرهی ی دهمين سالگرد خود سوزی اشدرآستانه
ستچند سالی چندی را حفاری می کنم حروف و واژه ها
يهو به خاطرم رسيد غروبی دلتنگ
آسمانی آبی های ناظم حکمت چون آبی
مردی در جانی فرسوده به تالش که کشف کند
معمايی شايد کليدی به هزار در و ديوار
به خاطرم رسيد را آتش زديم تو
!عشق شده بودی
در گلبته های جلجتايی لذتی بودی
: پهلوانی به ميدان با کهن ترين روايت رقص در آتش و دهان
....ديگرو روز و رود گياه
٧٥
بيگانه به کنار به تماشايتمبهوت
و ترس در پيچ پيچ با قدم هايش،
جمعيت اش ورنگ زردش
حيران و گريزان ......در هرطرف و سويی
می خورد وبود و آتش به سخاوت آتش يقين می شد ويقين می خواست
، را"دولت آماجين " همه ناز و نياز " شقدولت ع "
دولت گيسوی ريخته در لبه ی ماه را
.دريغ و
او به تنهايی رويا بود و يا شايد
حشتی ديرينه و جان سخت کابوسی از و
٧٦
اگر چه هيچ خنده و عشقی که دراوارثيه بود
پس از آن غروب رسم و رفتاری نشد
کنار جويباری، اما ريحانی می خوانداوازاش رآ
استخوانی سوخته از دياری ديگر ! برا يم گفته بود
آری کابوس بود و رويا
خشم بود و خيال، . خيال
معشوقه های تورا بارها و بارها
ديدم، بوسيدم و شکوفه های چشمانشان را به درختی پير درسرزمينی پير سپردم
٧٧
هميشه اما زخمی درحاشيه ی لبانشان
گل اندوهی به شکوه وشکايت بود شده داغ شقايقاز درد و
نمی دانم گاه دوستی
يا زنی با موی سپيد از جنس سرما آهی سرگردان
لب می گزد شود و چيزی ازتو مرور می تکان می دهد سر
پخش و يا جوانی در خشمی عافيت سوز
تورا به نام صدا می کند
آوای توست شايد در رگ و انگشتانش چه کسی ؟ از دل کسی می داند
٧٨
چند سالی ست که در شراب و شيون و تو عشق بازی می کنم و معشوقه های من
پستان هايشان در خط آرام می سپارند نشانی را به نسيم آن سرزمين ماهدر کنار زردی تا
را جفت خاموش کفش تو همراه نيلوفران آبی، لحظه های سحر گاهی
قايقی کنند .رانه و رنگها در ک
باری
بار هزاره هاست باروری روياها ی : آن باور
دسته و قبضه و سرود ورفيق و نه گفتن های مداوم، در منظر صبح و
دريچه ی غروب های فاجعه
چه خلطی شده است رمق مانده است وه بی چ در لباس اينان
آخ که چه جان سوز است
٧٩
و يقين . غروب آبی آن خاطره
چند سالی ست به ترديد هرتحريری
در من به مقامی، گوشه ای،
نغمه و آواز می شود و عطشی از جنس چشمه وچشم ات
حرف دغدقه پنج گرفت و گير دل به زيست داده است
همراه جرقه های عشقی داغ که از کالبدهای آذرين شيون و
دنده می شوا ز
چند سالی ست . چند سالی
■■■
٨٠
اين سه گانه برفرق من چه می آند؟ زاده شده استی مهتابیاين آه در شب
، لمس شودی آنكه چيزیاما ب را در من بيدار آندیحس
یيا چون صبحگاه و زند وسپسیآه آفتاب را صدا م
با لباس ودفتر وی در همراه توی موها
بردی روز را به يغما م ! هم نيست
پايان نشسته استیعميق و ب شبی عين صخره
آشدی باد زوزه میدر همراه گرددی چرخد و می م
شودی تا برف آه بروبد
همه چيز را غروب رای دو پيمانی روزنا مه های حت
د؟ آنی اين سه گانه در فرق من چه م
خواهدی چه م . خدا می داند
■■■ ٨١
شت هاد دامنه ی تپه و بهیزنگوله هاي آوای می رسد ل و خشت و آجر گ
. و عشرتلهله به ه
می چرخد و کلمات و دور می زند : داد
که اگر سکوت کنيم را رقص درخت
شيون کولی و خش خش دستبندهايشان را
..آب خواهيم کرد ودريا
ه ها در باد و لبخند زنگول آرام می گذرند
: اهل کلمه، همگی باهم ....... که اگر
■■■
٨٢
داريوشک روشنیبرا
افقی زالل
تلخی من وباران امروز در خيابان دف زديم
.دف ی نغمه ا قراری بی چون جان
خيابان را سرد آوچه های تا انتها
گشت و گشت ی هر بام وناله ا
به لبخند و مضراب آشيدند سر
و به انتظار ی آه
تنها قباحت و ترس پنهان شده بودند دانمی و يا چه م
ی به جاي
٨٣
یدر جماعت ! ساييدندیدندان م زوزه و
ها و سده ها اين سالی آسمان خاآستر اش رای آبی اگر چه تكه ها
بلعيده است
اين تكه های باران زای با روشنا، اما ين روزها ا
؟ چه خواهد آرد سرگردانی اين همه واژه
ی اين همه خاطره آب آه انگشتان سرما را
، آندی گرم م ، از يخ
گوشوار و سينه ريز چه؟! سازدی م
اين همه ها؟ با چه خواهد آرد؟
اينگونه نيست، نه چنين نميگذرد
٨٤
یباران وآن دف آذاي م گرفته است خواب از وحشت عال
شود ی نه نم
. نه
ی آر
وبدين سان خواهند سرود نغمهو خاك ی به زخمه
تو را ی خاطره یو آن چشم روشنا
.اآفتاب ر
■■■
٨٥
سم اسب و گيسو از سم اسبان درشكهکخا
رای پنجره و مهتاب آدر آرده است
لباس هايشان یآودآان در شندر پندر بافندیگيوه م
... از طبق تماته وهرمی و رقصدی میبر سر مردان
گياه و و خاك ازگچی يابوها دربارها روندی يورقه م، خسته
از مگس و زنبور ی با تاج ها فرياد ... و ميدان از پهن و سرگين و
باد آرده در رگهايش آندی نظاره م
دسته دسته و فشنگ قطار ر برنو ومردان را د
دهندیسرم یداآز سرودکه دهند و آالهی سرم
چاقچور و زنان در چادر فرزندانشانی آماده درقربان
، وی وی کنانمويه وشيونبه
٨٦
بريده بر مچ بسته ی ا گيسوب
بسازند یبندت آه از آن دس شايد!ی فرصت
آه چشم ها و ی را ببين هاچهره
، و سياهیسبز وآب
آبود آوب شدهی خالها .يهصنه و پنجه ونا بر چا
ميدان وزير ميدان
وزير یآوچه وزير ی خانه
، با مطبخ ها ديگ واجاق و دم ودود
ز ديگر همه آوا، همه
. خوانندی م
٨٧
سوتر آن
ناموس گويان ا ديگر ويیسته ها اما د ی پرنده ای حتی،هر آواز
رایآه آبكبه وغبغبه ا کندآق
، خفه، در پر پر صدايش د و شی پر م
...... سايه
وزيرخان ميرزا احمد شبانه
با عينک وعصا و فکل و می نوشت ورسم می کرد آتيه را
. می شد و اميد چاپ
ه بندان رقدا
حرف و رژه وتابوتی ستاره ها ولی قای در آرزو
ی قليان ناصر وپو قا آشيدندی مکيش آ
٨٨
یآ ر
قاپ ها رديف شده وی در شمعدان
زعفران يينه وآگل و ........ شربت یبا تنگ ها ها ی ها وآاشیا رس و
بای در طرح ها ي ی آبی روزنه ها
را ناموس روزگار ، آنندی در سينه مرور م گرد را می خواهند بزدايند
نفس تازه کنند تا دالآان
به انتطار قلمتراش
رای و موک چر در بخا ر تنشان
.آنند آواز" آن" نثار جنبش و ملغمه ای از جوش و
آرزو شده است ،شهر
شهر می خواهد باشد
٨٩
سنگ فرش ها
د شمارن ی مرا تق تق سم اسبان نو آران و مباشران
دست ها در رديف و وتند گفیو م شدندی خم م
:رت می دادند راپ احمد خانميرزا
تفنگ چی های معين الرعا يا گردن درختان راآتش زده اند
خانه هایهنوزدر برمهتاب! استبداد
چنگ ميزند تاق ها و تاق نمای و آفتاب را د ر منشور
دزديده و . رهبر است
و ده می شدي دست ها بهم ساي سرها چونان گوسفندانی درهم
بر آبشخور تکان می خوردند ميرزا احمد خان با تومار هايش
. وخيال گوش می شد
٩٠
در اين ميانهاما و
ی پنهان، از درز ديواری دلقك : به حسرت و تمسخر جار ميزد
؟ آاريدی آجا، گوييدی چه م : خاليق، ايهالناسی آها
یآزاد محبوب ، يار محمدیحت تبريزی چشم راست بوسه ها
دود و سنگرو نعره وی بازو ستار
چشم خواهرش را بر سقف ايوان آرده استک ح
! یم نامحری،گانه ا تا بي ... درآن ندرخشد وی لمحه ا
آاريدی آجا چه می خواهيد! جوييدیچه م
می گفت و می گفتدلقک . به حسرت و تنهايی
ميدان
ميدان وزير بازار و آالهی بازار در مصاف سردار
خوردیو خون م دادی خون م
٩١
و واژه ها وجمله ها در اتحاد واتفاقی همگ
" تل زينبيه" در : آردی را فرياد می نغمه افقط و فقط
تقين تدين ، تدين تقين چه در ردا چه در آاله
قاپ وديس و ادويه و زعفرانیبو
، تفنگچی ها را نوآران، مباشران و دادی مواجب م
شهر با بوها و برهنه هايش .خشم بود و شهوت
ی نور علی، نور عل شين در در گاه بن
رمه وگوسفند و از سرداران وساالران وخنجرازمردان سربند ودستمال
از گندم و غيرت بگو
٩٢
مرد یخستگ درشرم و
: دادی گفت و خبر می م سران وسفيران ی همكاریره ها از سف
در شوشكه وبرنو دستار و دعوت خلط و
.. وزيان از زور و زر و
حرف هايش آهی دسته ای،يت جمعیصداواک ژ درپ
: خواندندی م
تدين تقين چه در ردا چه در آاله
...گم می شد و باد می شد
ه وهنگامه ازاين ميان
بهار رای راز مهر دخترآ
از سرشوق به آب سپرده بود که عيان کرد
٩٣
ی آب و باد هراز گاهیگوي درگردش روزگار
! آال غند
آ ری راک دختر، زن رای گيسو،بهار
آنگونه شانه زد ی، در خلوت گويا آه
یيا خيال چشم و جسم اش
خنديده بود ای به دلداده درترنم باران گفتندی م
خنده وبوسه راآالغان بربام ها
آردند چلچراغ بخار و دود و اجاق
تكان خورد شهر دست در دست هم
همدست و غيرت شد، . يکدست شد
٩٤
دم هايشان ی دو اسب درچتر آماده در گوشه ی ميدان آشيدندی شيهه م
گيسوو چشم دو جسم دو د ندها گره خورد اسبدر دم
در يراق و کتل بسته آذين شدند
ی هی، هر به تاخت و اسبان
به پيشواز فردا عرق آردهیها دريال
سنگ به سنگ آوچه به آوچه
آردندزمانه را عبرت زخم و گوشت یبو
دو دست ی، در دو بين ديوار و دردرز
ايوان و " زلف عروس" تاقچه ها ورف ها ی ضرب
نشست
شهر لحظه ای در خود رقصيد، خنديد
٩٥
همگان آودآان، مردان، زنان پينه دسته، گيو، در آاله
.....، عينک وعصا طبق تماته یبه هلهله وشاد
آه از دل آشيدند آرامش از رضايت ونفخه ای
ن در دسته هامردا
فشنگ ها و عمامه و آاله
سر فراز نفس تازه کردند گنجشكان آالغان و
مداوم در شر برنو و قداره را شوشكه و
غالف کردند راروز و داروغه
در طناب و دار و داربست جشن آرد
زخم وسينه و پستان بوی دست و دغدغه آشتی شد
صاف همديگر را بوسيدندم صف و
٩٦
ی خاآستریچشمه ا بهاردر دهل با سنج و ترمه و
اما رای پنجره و مهتاب گريست
گل شد ودر خون ک خا ! ترسيد
خانه، سقف ، بازار، آوچه،ميدان
ترنجبين د رچهل آليد و دعا و خو د را آراست
ای راهنما آواز شد و ستاره .ها به روزها و سال
سپيدی اين بار در موکدلق آردیه مم زمز
ميرزا احمد خان خواب به خواب رفت و از خواب ه است بيدار نشد آه نشد
. هنوز
■■■ ٩٧
آری
راست می گفت يارو ابر
نت را پاره های ت وچند صباحیبهم بدوز
يکجوری آسمان را قهوه ای، قرمز
!بابا، درست گفت خاکسترکن بشورترکن و
و مو و دست کپل بنفشه و ريحان ميورو
پيچک و ياس . سنگ و ساعت را
شايد خورشيد از خجالتی در بيايند
قدم رنجه فرموده ،نويد دهندصبحی ديگی را و
. بدمند
■■■ ٩٨
رپس اين سال ها د
اين واژه ها آجا پنهان شده بودند؟ اين اسب چرا اينكونه، اين سان
رود؟یورقه مي رود؟یآجام
اين شال ترمه اين شال
آند؟یيال آن چه مبا ارگواين پاييز ماند
ارگميشه مانده ؟ د فن شده استی در سينه دارد؟ چه آسیچه راز
ورستان چراگواين جاودانه است؟یبهار
بندمیچشمانم رام سده هاست آه خواب بوده ام خواب باشم آه، ويا قرار بود
ژان وژين شيون را نشنوم
باران را، سالم نكنمیآب ها وجو گ رنک ي شيوه بهکل را به يگ خواهمب
درخاطره ام مرور یيچ آشتزار سوخته اه نشود
٩٩
، یخيس ململين دشت يسوان زنان راگ ک چکيا چ
تشنه نباشم یدهان قص و دست و دستمالچنانكه ر
ی وحيرانگ به سویوشه اگر د ايم بكريندثدر ر
خواندیقلبم به درد م قرارنبود
ذشتگچه ذرد؟گ یچه م
:صدا ها درآميخته اند ؟قرار چه بود؟ قرار چيست
.بهم ريخته اند ريه،گواپسين شام و
اسب با ترمه و دبدبه آشدیيهه مش
زعفران را فيروزه و و یل و الگر د .یالق
▫▫▫
.زيست است - در زبان کردی به معنی دردژان وژين
■■■ ١٠٠
سكوت
زمان آماده شده است ! د يد نیبرا
ی اين قالیخفته یپونه ها و بنفشه ها
چرخش ماه و لش را زالی الالي
... خوانند ی هم میبرا شكاری شب ها، ماه
آندیزمزمه م رای اندوهباریآوا و نقش هايشیقال
سپرندیم را به نسيم و خاكیسكوت زنانه ا نور و تا در گذر سنگ
در چشمه ها شستشو آنند و ديگر بار
سقف ها نگ و ر به رنگ از رقص
گچ بسازند دست ها و رويا شوند مداومیو مضراب بوسه زخمه
. بنوازند
١٠١
به انتظاری از رنگها ی ديگریاما چيز و آالم را خواب و آب دروحشت اين سال ها تلخ آرده است
تلخ
منحنی هايش، ی باهمه شب را و چين چين شال و
ابر ویقبا باران اش را آن دهان سبز خواهش
:ستدر گند و گندابه پوشانده ا
به خط و نوشتار راه و رويه و
.گفتار زمان نه ديگر تقويم ینه حت
خيال است از اعداد و عال ماتی شمار
یهيوالي در تصوير من
١٠٢
در لباس ترسی قباحت یآه تو درتن دار
وا و
. هيهات
از ما در ما ی چيز روييده است
از ما ی چيز به شكار است
نه ديديم آه نه زدوديم
از جنس جانیچيز
به شكار است
زمان آجاست؟
■■■ ١٠٣
باران در مه و ديد شدمپ نا
....، قطرهم درلحظهگ ی ااژهنه و
ام آندی آه يار یژنه ايما
آه افق را ی به رمز و راز
....... به جا جا تنها باران و قطره
آردی آه آغاز م ، جهان را
. رای جهان
■■■ ١٠٤
درد آهنه
شدی بايد شروع میاز جاي ا ين درد، آآخ
اين درد آهنه آردی بايد سر باز م
با آن گريه و چرك وخون { } عمر خداستی وعمر درازش آه به اندازه
بايد یآر آردی سر باز م
آه ما دست آم
بشويمی ای پا ييزی هاگبر آهی هاي برگ
آنار ابرها بنشينند، خواب شوند و مات و
....... غيره
!نوقت تازهآ
به بغض و هق هق بيايدیبهار بروبد، بشورد
١٠٥
همه و همه چيز را
! دانم ؟ی چه میاا ، اين سرزمين نفرين شده، بلكم
صاحب مرده آندیتبسم
.خنددب
■■■
١٠٦
نوروز
ساعت ده وپنجاه بود
پنجره ام تكان خورد، تق ، تق تق
ه و ماه بهار در م
خند يدی م نيم خيز، هيجان زده،
دويدم سالم آردم آه
دستش را بفشارم .......دود شد و رفت
.....ی عينهو آزاد
١٣٨٣ آغاز
■■■
١٠٧
زخم دوباره آمده است که برايش ترانه بسازم
بخوانم وناگويی ها را و تن هااز تنهايی
حرف بزنم :مده است با ارمغان هميشگی اش آ
ران های تيرهن با پريشانی آ
که دامن دختران را آغشته به خون می کرد زلف براق سياه مردان را
غوانی می زد شانه های ار دو باره آمده است
بحث و سيگار و ترس و ديدار که از بگويد
چوپی و سر چوپی در
دلتنگی کند بور را کوک تن ، از قهر و ناز خورشيد
. کمی از سرما بنوازد
به حتم آمده است و شمامگی دايه و زنان، يادآوری شرم
. گندم زارن و دشت ها باشد
١٠٨
آخ عزيز درجگر نشسته چه وفايی داری
! چه وفايی دير آمدی اما
چيزی نمانده است ووس است بو و افس تنها
.هنوز
■■■ ١٠٩
با ياد دريدا وتالش مداومش در شکستن و گشايش راز و روزها
کلمات ی شالوده، خاک خورد ..... از پس سالها
کارت پستال هايتآب نشده است يخ سالها ی از درونه
يی اش سرمابا پوست ساز ، خاطره ایی شد، يادی گرمد ست
. زدم نمی شکند چيزیمرور می کنمخاطراتم را که
گويا ترک هم بر نمی دارند جان سخت اند
يا سخت جان چه می دانم
می دانم می چشيدی ، می نوشيدی پنهانی لب و لپ
را عمرکاسه ی از نه،نه! گفتنو
١١٠
، زنانه شدن حروف نوشتن نوشتن يکی بودن اين وهمان و يای نسبت
و اينکه دشمنی و مهمانی تبارنداز يک خون و
دو قلوها و دوها ی هميشه دو که پد ر روزگار را درآ ورده اند
اين ها و چيزهای دو تا دو تا
که از سوراخ موش گرفته تا .. شرم عروس و چه و چه
جا خوش کرده اند حاالز به اصطالح عهد بوق گرفته تاو ا
و !ريخت کلمات را می ريزند .ين می کنندي تع را مسير باران
اما
اين را هم ميدانم همه اينها را باز کردی و ی که دگمه
لختشان کردی و سپردی به آب شان
به نظر هم نمی آمد[ ]ی هکه می خواهی غسل شان بد
؟ولی ديدی هنوز می زايند
١١١
ويی و بی حيايیر به پر ! آخ
با آنهمه بخشش عيسايی شده موسايی بوده می کردیهای وحشتناک که نثار آواز
مرگ از جنس کدام بود؟ از خواب های کی آمده بود
تو را " حضور"که
ذبح کرد"غياب" درپای رنگهای صبح است و قصه هايت را با افق درميان گذاشتم
رقص هميشگی ا ش ونو در جن نترس:ت گف
!جانا نی دميد ستدولتی
■■■ ١١٢
داند؟ی چه میآس
صدا ک چک اين چ چقدر بالينم را تازه ميكند
را به شيشه چسبانده استی باد برگ
پاييزیها گوي اين سال ستی ديگری چيز
خاطرت هست، داشت ی ارغوانی رنگ
ی آه با آن آواي شد ی غمگين م
نشستی آه به دل میغم تا درغروب هايش
ی بغض ترآيده ی را بشنو"ی ديگر" آن
امروزه روز،اما ... ازی رنگی بی آميزه
شده است نه غروب اش
آند ی می غربت روزگار را تداع .را روزهای نه آوايش همدل
١١٣
،هرحال بگذريمه ب
صداک چکاين چ ، چقدر به پاييز آن سالها شبيه است
امه بافتیآه ازآن گليم! ی طور ، آويخته درخانه
ی مقابل سبزه و سايه ا فقط برگ و
شوندی مهمان اينجا می برگهاي داندی چه می آس، آخ
صداها و ک چکآن چ
اين خلوت مهمانان آنندی چه م، شوندی دربالينم چه م
. خوانندی چه م
■■■ ١١٤
:فتگشود ی م
ی زمستانی در نور غوش آشيد را به آی رودبار
واز قنديل يخ ساختیوشوارگ
ردنگ ی تا در انحنا آفريدی، زيبايی عشق
ياهگ گلدر سايه شراب، رای درخت
خواندی به ناز ونياز آفتاب یشمه اچ ی در خنكااوي
را ی برآمده ایستانهاپ ترين آوازشيوا در
سرود !عروس جهان را حس آردريزولغزش گ
توان آردیه مچاما وبچاميكه فاصله دو گ هن ردشگ دو
دو آسمان است ی سكوت
١١٥
آه خاك بلعيده ،گاهان در صحار سحر
غروبیدربالها يا ........ به سده و هزاره
: آرايش اين همه زيور وگ زن، رنگل،گ
شراب شمه وچ :هره هاچ به دمندی آه ممنزارانچآه همراه
ست،ژ بوم و وآنشگ سن
....صدا و موم م شدهگ ی هانجگ آن و
شمار رای ب، نشانی بی هاهمهمه در توان آردیه مچ
؟هچ
■■■ ١١٦
آارزار جهان در آنار تو
ميشود ی آب ها ی با آب، بيا
جهان را بسازيم
بر دريا و جويبارها عفونت سده ها را
آمين ايستاده ه بی سرب و سايه ها شسته مين ن زبه
خاك در جلگه وجگر بزداييم و اين دهان به يغما برده
بلعيده را هايمانیدر تابش آب آنيمیخاآستر
آارزار هایآب خسته از آنار آب و
واهد آردخ گذر غازيمی د يگر بيآ پرسشبا آن و
سرنوشت و . د يگریسرشت
■■■ ١١٧
ماه در رقص
زيباترين است زيباست، اما
ستشم ها چی خيس شده استآه زندگی
▫▫▫
باد را له، ه هاژ وا
آندیله ماچ م شاعرانهی عبور سطر
صادر مي شود است،ی زيستن باقیه جاچ
ژرفش اش دری طرحچه شده است؟ ی زمزمه اینجوا
جز اندوه، و خيسیشمچ
.......... ناترآيدهی بغض ها
▫▫▫ در اوجیرنده اپ
آندمیها را معنا ی آواز ماه
١١٨
رسد؟یه به مشام مچ ی بو ه سوختیه آسچ
سوزدمی ؟یه دارچ در آستين ودر بوسه هايت
؟ ینهان آرده اپه چ نين چ آه
روانه ها درآف برفين آبپ خوابيده اند
....... به انهدام و انزجار
▫▫▫
خواندی از دور می آواي شمه،چ در
و به فرازیون بالنده اچ خلوت
..ست نه تن هايي نه تنها
١١٩
؟ ايمرداندهگ بری روچه از به دهان و بالهايش سوخته است یچيز
: خواندیدم به دم م که
هنوز آويزان به سالها ا يم ی تنديس
.ديس تن
■■■ ١٢٠
بعدازظهر٣ساعت اغذ سفيد، می چکد بر ک
در زاويه ی سقف ،می خندد
قلم : به لرز و زنهار اما
! بخوان حافظ ين کلمه پيداست سر خون
از جفت اش جدا نمی شود گريه می کند
صدايی تکرارمی شود حافظ بخوان و شفاعت بطلب
درگوشش بانگ شش جهت بزن و آرام می گيرد
. بعدازظهر٣ در ساعت
■■■ ١٢١
دريغ از گوسان های که باکاک فرهاد رشيديانبا ياد ياد می کرد) "عاشيق ها"گونه ای ازشکل کهن ( کوردستان
.. ديگران وراوواز جمله خالو ز آنهايی که بی هيچ توقعی از منظری به فهم تازه از
.ساحت موسيقی در دوران ما نزديک بودند
)١( خالو زوراو
ر ميان معرکه، درکناربرگ می خواندد
صدا می کرد آب و شانه های سنگ را
تا نسيم را چغانه بخشد شريک چشم و اشتياق کودکان
.بان و رمه ها شودس ا به سور و عزا
دندان طال و آوای کرخت اش دو .دهان را دم می کرد و" وازی شور و شاه "
شايد از جنس آب بود
که آنهمه آبرو به ساز می داد، می گرفت
١٢٢
و دستش گاه درتکانه ی شانه ن را شده گافراموش، چنان رفته گان
به بم، زار می زد شيون ، به زير
که خاک درزلف اش سرخ می شد و . عرق می کرد
ومهمانی زنبه
،زد زمانه سرمی واسطه می شد : خواند می زد، می
روژان ره شه شاوان رنجه
. هی هی هی
)٢ ( باران وره
باران ببار
رقص کنارش رام بود " حيرانی "در " پيرهن چاک" ساز و
می گشت" سروچمان " بی تاب " ديوبارک "و" زيمار" ، " ديالنی" شيدای
و بوی آن" هفت بند" با بود ساز
١٢٣
نغمه می بافت نغمه می قاپيد
ها در پنجه هايش "الويژ " و " راست و راه واری " حلقه، حلقه
".هاوار" و خيمه به نظم و ناز، عشوهخيمه
ايم اين روزها با برگ و چشمه خلوتی شده زخم و زخمه اش را به نيابت دلی
) اگر چه درسکويی به انتظاراند ( : به درختی پير سپرده ايم که بخواند
باران ببار، باران بيا . باران ببار
و خالو زورا دلم هوای تو کرده است
.... هوای تو
▫▫▫ گفته ZOROW اش سهراب در ريخت کردی:زوراو - ١
.می شود .روزها سياه است، شب ها رنج: ترجمه- ٢
-و مقام تمام واژه هايی که درگيومه آمده اند از گوشه ها و نغمات .کردی استهای
■■■ ١٢٤
درآنارم هستی
در آنارم نشسته ای چنان آه بر دلت آمد و
بر دلت نشست
خاطره هر بوسه! اما نميدانی در فاصله و دوری
شودی م چه رويايی وشايد هم هنوز ندانی
آه هربوسه من از تو سازد باتو چه ها می
) . آنهمه حرف وصدا دربدرهای،واژه هايم (
ايستیی آه بر درگاه خانه ام مهنگامی چشم وگيسويت باآن خرمای
رد يف دندان هايتبه اعتماد و شيرينی
فاصله نيست وتنها دردوری ی آه صداي
حرفی
١٢٥
را " آنهمه " و گره های می رقصی بل، به آب ومی سپاری
تا آرام بگيرد افسانه، قصه
. روزگار چه آنم وچه آنم، دربدری
به درگاه ايستاده ای ی قهوه ای به لبخند
: ايثارآماده ی بوسه و اميد اعتماد
و در دست و چشم گيسو
..... آمالی آاش، اید از جنس آ رزو، شاي
فکرنکنم و آزادی ای خيالی از خيل
شعر شد ه ای
.... شعر آری
■■■ ١٢٦
حضور تو چيزی ازجهان می سازد
که تکرار نمی شود
قطعه ای ی بوي
از کجا می گيرد ! خدا می داند
و بوی سراز بازاری جايی
رد،آو چيزی در می و چيز و جا و سر
د و کجا می رون … چه می شوند و
کی می داند؟ شايد
مردی است درناله ی تن اش پير قصه های تکرارنشدنی در
ظه و لح . روزها
■■■ ١٢٧
داشتیواما چه تب و تاب مجعدیيسويگ در
هايش ريخته بر شانه آردی آرام، تن عريانش را رها م
اطراف خانه ام یها لگاه گ و آن ی و دسته جمع ی به شاد
شدند،ی آواز م آ مدند ویه رقص م فواره ها ب
نغمه
اما حضورشی او در برزخ
ذاشتگ ی به سينه ام می دست اتاقم رای وپنجره
با آن همه رقص و سروده هايش رداندگ یر م به خود ب
ی به ترفندی ديدی و بعد م ونه هايت راگ ی لبان داغ
آندی سرخ م ورستانمگ چهل یش ناله هانومن در ت
بوسيدم ی دستانش را م ديد ی می شييی، او مرا چيز
١٢٨
يز گ ستايش انی آه به لحنیامگ هنی حت آردی رقصان تشبيه می مرا به فواره ا
دانيدیو م ،یتا ويل
آند فواره رایرقصان م [ چه برسد من
] وشت و پوستمگاز آه فته بودم نه؟گبارها
يردگ ی پيراهنش را مگاه آه چشمش رنگ
، چهل پوست، چهل آ واز،گچهل رن چهل آوار
چهل دريا، چهل شكوفه
یچهل تار سفيد مو چهل گل آاسه شكن د ر ی به چهلچراغ
تن قهوه ايش را به واژه ها ومعنا ها بيآرايد
آندی الاليیوش ناودانگ چهل بخواباند
١٢٩
شقايق،ی بنفشينه ی تا در صدا هرهر رود و رودبار، ندمزارانگردان گ سری مهرسودا
شودی روياي .......ارگماند، مانا
▫▫▫
آند وسپسیم مصبح ها را سال همچنان هيچم ی هيچ تقصيری من ب
. ام ی ش، چيزم، نه نه
ين باور هستيم، ا مداوم او و من بریدر بحت .جهان با نام اوعجين است آه او آفريننده است
زيست و زيستن وسرچشمه هايش، تبار نام او ر چه گ آشد ای زبانها به دوش میرا در همه
در تحريف و تحقير وتوهين نسبت به ارگروزيز، تلخ وخوفناك گدردان ستیاو، آنش واآنش
.........هنوز
شومیرم مگ وچون به بوسه هايش تن او را،ی شعرها
ريخته بر شانه هايش رای جعد بلوط آنمی شما آواز میاه هاگلوگ در
١٣٠
اين آوازیملودو
] آشدمیاه مگآه [ عمرمیورستانهاگ در
زرين مبدل شده استی به شبكه ا ونه ها راگتا تبسم مورب
درآن به تماشا بنشينم از زنبق وعسل بسازمیوسبد
لبان دريا به شتان خاكگ وان
. پيشكش آنم در من رخنه آرده است ی ایشي
زمانهی درجذر و مد هيوال او تنها
و ند بيی آن را م شودی آفتاب م
" يكه "ی حقيقت
١٣١
در هلهله و بازدمشی ول
چشمانش رای بلوطی قهوه اگ دو باره رن جلوه وی در هر پيراهن
آخ .... گيردی میرگ ديی جمال
ر و زاييدن به تفسي،جهان را اوآفريده است !؟ خب منی آ،فرينش را آشف آ
آغاز جنگ و جدل و گفتگو و ی حيران
اينهای با همه ام ی هنوز شي
ازلمس دست و دهانم بپرسيد
ست آه ایاز اين رو در لبان او
آنم ی باجهان مكالمه م هاگ به افق ها، رن
تاغروب ماه، ی ارغوانی نيمكت های وفروپاش
. نه ماگ دو
■■■
١٣٢
استینامم اسب یخونالوده ا آه بر جسد
يردگ ی آرام م انهگ شش ی ودرفاصله ضمير بلند اسكلت ها رایيشانپ ازگی اورن
ون گوناگ ی آه درشماره ها آنندی شيون م
نيز لبخندک وبرخا
به برف وسرما ان وناآسانگ فروماي از آواز ی در رودبار پر آالغ را
آنندی ذبح م آه شايد نامم را
دلسرد یير دايره ی زنج
را به نوشاندنی پياله آب درد باشدی آه نه، شفا
بل خيس آند خيس
گیسين شرمند آن واپ
١٣٣
ی نقب ها وجاده ها رای زيرزمين
ور بودپ آه ازآتش ودود والشه يمانهپ
اهان و دستمال زرين آمر مردانگراچ
و تارا ونگ تاووس یآن تاراا ب در شب زفافش، عروسش گی شد، سویندبه ا آه غالمان تاريخ تن و جسمیان عرقهاگو برده در هق هق شان
ار راگ روزساحت تنگ دبت آننث
آردیيه مالگعروس بر بام در خون و .اشك عشق
١٣٤
استینامم اسب ، سر برده در ميان قنديلگ بریالبال در بازیبا دهان
از بادیو شانه هاي آه ساختمانها را
را هاو قصر يردگبه سخره
بر دلم نهاده استیداغ خاطره ها ی در خلوت خويش نفرين، نه حتیینه نفرت
نه، نه
ی جانكاهیتنها هنوز سخت قرمزی به لبخندیهايرآه بر ديوا زنندیغانه مچ شوند، ی مآواز شومی میمن در خود اسب به مويه وسوگ آبها وی خفته ی شيهه یتا انتها ه هاکوچ
١٣٥
استینامم تنها اسب آهنیبر عمارت فقيریو بر خاآ همه خاطره، با آن همه تب، تاب با آن وس اسب استب، قرپنامم تاال اآنون ذر ناممگشم در آن دو چی الرهگو خون و خشم ...فتهگ نایو قصه ها
اسبم خونين بردهی تن آه سر بر
مويه آن مويه، مويه .اسبم
■■■
١٣٦
برف می بارد ديده ای گويی سقوط می کند
درختی، برگی درسنگينی آن ی شود بی جان نم
فاصله ها را می پوشاند به ترو تازگی
)نه تق و توقی، نه توقعی ( بدين سان
آن صحن دوگانه ی مقبره ی سلطان ساکت درحرير سپيد ش
خاموش می شود . خاموش
■■■ ١٣٧
د يادت ميا گفته بودم
که از گل و انار و شرم برايم بنويسی
...از آب، حرف، سنگ و سودا يا
قرار بود از خنده و آوای شعر
}داشتی ترکيب اين دو کلمه را دوست { صدای شب گره گره و دانه دانه باز می شدندموهايی که
! نه
بگو :که می گفتی چنان
به اندازه نيست، " نترس
" ميت همه چيز می لنگهکهميشه
چه شد، چه شده جواب نمی دهی
توهم نکند درزخم قديمی که مثل مور وملخ
١٣٨
درباغ و باغات ريشه دوانيده ست
؟ خوابيدی
آخر تو حتی از دو دل دودلداه
گاه دوصدا دورويا
می نوشتی، می گفتی چه شد و
چگونه شد؟
ستباين همه چوب ودار ودار ....روز دراين همه سال و که چيز تازه ای نيست
!زخم باغ که هميشه بوده است بهارش هم درد بود يادت هست
شبی که ماه دلتنگ و مست بود
اشک تو چشاش جمع شده بود ی بگی نگ
نم نمی ام داشت
١٣٩
او می گفت و ام شقايق و نسترن و ديگران
به تلخی گفتند درست است
. آری
بگذريمبهرحال
اين که شنيدم ...برای مرگ
وکفن دوخته ای... ...توی چشم های خاک
!خاک پاشيدی... :يک
کيف کردم :دو
ا خبری ست که ازت دارم تنه :وسه
.بوسمت دو صدايی می
■■■
١٤٠
خواندن آن چند برگ نم داراز بعد
و آدم ها جنازه ها در آن غروبی کهديدنو اشيا را مثل خودش کرده بود
قرار گذاشتيم باهم ديگری کنيم" چيز " که دنيا را : و تکرار و تکرار می کرديم
نهری نه تهی ساخي جو نه اين همه اشک که پوست و استخوان ومرگ جز گوشت و
که چه؟ از اينجا بود که روياهای خيلی را يک کاسه کرديم
در جايی و کاسه را ! چال
صندلی قديمی لهستانی رويش بود فقط يک يادم هست که
گاه گداری رويش می نشستی آرزو و بابک وهاز رباب
می گفتی و شت اشارهانگ گبرگه و باتوم را به غيظ و تف می کردی
منم که از پايه ها و روکش وغيره اش کردم سعی
کلمه بسازم
١٤١
يادت باشد اگر بود خطی را گرفته ، ی چرخيد، نم ماه
هم اينجوری می رفت ...و با اکراه يواش
و ما
! چقدر دلخور بوديم از اين قضيه، چقدر ! چه می دانستيم
کاسه آنجا بود و
،ناز نگو در خواب .خوابه هميشه ب
يهو غيب زده شديم تو رفتی و
صندلی و دسته و پايه اش وهمگی در يک حراج بی سابقه زمستانی
وی دستارهيزم شومينه عصايی شدند
ج حرا نشانی که ديگر نبود
چال و کاسه،
١٤٢
وگول شدند و دود، گم در سقف آسمان
.النه کردند بعد ها معروف برگ زردی که در تپه ی
زندگی می کرد" تپه مرگ" مشهور به تو را در سحرگاه
آنجا ديده بود :ودیو شاعرانه فرياد زده ب که پيمان بسته شنيدم
:که نه "
ديگری ست جهان جنس نه "چيز ديگری بايد من و روزگارم
اب در جمله بندی هايی که پاييز با باد و آفت کند درست می
تقريبا م ي حلق آويز
تنهايی من در خب، دربدری های عاشقانه ام،مات فقيرانه ام در کل گاه،
نه هميشه ١٤٣
نخ بين کلمات و اشياء را
می دوزم که پيمان و پيمانه ای را
که سر دادی ترانه ای کنم ديگر نه در سحر
وی بلکه در لب های کوچول : ان که می گفتندژان و شورو
!هی نگاه کنيد
، نه روز نه شب ماه آرام آرام می چرخد
؟آخ کجايی
. نيستی ، خب، ای ،م م موه
، آری ما با هم چه قرار گذاشتيم؟ جايی هچ
!چه شديم ▫▫▫
ستژ= گبرگه ■■■ ١٤٤
شناسندیبها ر را با باران م اما تا حال شده از خود بپرسيم رودی اين باران آجا م بلعدشیدريا م: گفتی می يك
بردشیزمين م: گفتی ديگر میيك
چقدر عاشقانه است: آردی تكرار میيك ی داری دست در دست ياریبويژه وقت !شود یباران قطره قطره آلمه م
ام ها شنيد ه وبار : داد و بيداد آه
یخانه ام را خراب آرد آخ باران از جانم
؟ی خواهیچه م آفتاب
تو را بخدا پيدا شو آسمان
. شوی آب،صاف شو
:ی ليز و باران ی د ر جادهی پير یرا ننده ستان آرده است چمن گوری چقدر جوان را راه
١٤٥
خالصه چه سرتان بدرد بيارم
ما ی بهار هم در آينهیحت هم درماناست ددرهم
ست هم سامانیهم بدبخت
اند بارانحاال اين همه شاعر چرا به انتظار دانمیچه م
دهد یشان مشايد آينه شان نه خود شان را ن ینه ديگر
،یوربهر
آندی می باران است آه قهر و آشتی گوي ..........وگرنه
■■■ ١٤٦
ای مرد ؟اينجا چه می کنی
نمی دانم- ؟اين خس خس سينه ات چيست
بيماری؟ .دانمی نم- ؟تشنه ای . نمی دانم-
؟گرسنه ای چيزی
؟نانی می خواهی . نمی دانم-
صدا ؟می آيند صداها از کجا
. نمی دانم-
هو چه هستند؟ اين سرهای بريده ی کنارت
. نمی دانم- اين همه کليد آويزان به سينه ات
؟ چيست . نمی دانم-
١٤٧
جايی به طرفی می روی مسافری؟
. نمی دانم-
آخه مرد بگو حداقل
؟اسمت چيست . نمی دانم-
ونشستمدر دوکنده ی زانو آرام : با خود زمزه ای به درد
چه می دانم من .نمی دانم
■■■ ١٤٨
عبدی پشت پنجره ايستاده است
آندینگاه م
آندی او نگاه ماند و همه چيز درجهان مرده همه و
.مرده
■■■ ١٤٩
: علی آشوریازآثار منتشر شده سکوت ارغوانی شب - رنگ و رقص دريا - ) زبان شناسی. (مجموعه مقاالت -
Chand Barg-e Namdar (A Few Moist Leaves)
A Collection of Poetry By Ali Ashouri
Language: Persian (Farsi) ISBN 1-933616-08-3 ©Nashre Bistoon First Edition Autumn 2005 All rights reserved. Email: [email protected]