180

HoBoot.pdf

Embed Size (px)

DESCRIPTION

haboot book

Citation preview

Page 1: HoBoot.pdf
Page 2: HoBoot.pdf

هبوط

٢

به 1348دست نوشته اي است که در سال ) »درد بودن«، و یا »داستان خلقت«یا (هبوط .رشته ي تحریر در آمده است

دکتر علی شریعتی از کتاب هبوط در کویر می ) 13(این متن برگرفته شده از مجموعه آثار .باشد

1387! چاپ بیست و هفتم

از تایپ این مجموعه تنها براي آن است که این اثر سریع و آسان و همه جا در هدف !!!همین .دست همه عالقه مندان شریعتی قرار گیرد

چندانی اند که ارتباط عباراتی نوشته شده نویس ي برخی از صفحات دست در حاشیه! : نکتهده و در پاورقی مربوطه مشخص ش» *«با عالمت این عبارات با مضمون متن ندارند؛

.آمده است

Page 3: HoBoot.pdf

هبوط

٣

...

تو قلب بیگانه را می شناسی

زیرا که در سرزمین مصر بیگانه بوده اي

...

، که من کسی نداشتم، کسم خدا »کسی می خواست«مرا کسی نساخت، خدا ساخت؛ نه آنچنان که منِ «ن پرسید و نه از آن او بود که مرا ساخت، آنچنان که خودش خواست، نه از م. کس بی کسان بود، بر روي خاك و در زیر آفتاب، خود در آن دمید و، مرا از روح. من یک گلِ بی صاحب بودم. م»دیگر

وقتی . کسی هم مرا دوست نداشت؛ به فکرم نبود! عاق آسمان ».گذاشتمرا به خود وا«. تنها رهایم کردوقتی داشتم روح می پذیرفتم، . دا نمی کردداشتند مرا می آفریدند، می سرشتند، کسی آن گوشه خدا خ

بینی ام نجابت می شکل می گرفتم، قد می کشیدم، چشم هام رنگ می خورد، چهره ام طرح می شد،با نوك انگشتان کوچک سحر آفرینش، آن فرشته اي ظریف و شوخ و مهربان وچابک پنجه اي، گرفت،

رختی خشک بر پرده ي خیالش تصویر کرده که تکد »کاشکی«را صاف وصوف نمی کرد، بر انگاره ي وقتی می خواستند قامتم را بر کشند خویشاوند است، آن را تیز و عصیانگر و مهاجم نمی پرداخت؛

شاعر خیال پرور و بلندپروازي نداشتم تا خیال و آرزوي خویش را نثار باالي من کند؛ وقتی می دلسوز و دلشناس نداشتم تا برود و بگردد و، از کار دل را در سینه ام آغاز کنند، آشنایی خواستند

بهترین را برگزیند؛ وقتی روح را خواستند در کالبدم بدمند، هیچ کس، پریشان و خزانه دل هاي خوب،عارفان و الهه هاي زیبایی شاعران، ملتهب دست به کار نشد تا از نزهتگه ارواح فرشتگان، قدیسان،

... وقتی... نازترین و نازنین ترین را انتخاب کند، وقتی و ایمان، هاي روح و خدایان هنر و احساس، فرشته ها از آن جوان تنها و منتظري که آنجا »اوقات«و در هر یک از این ... وقتی... وقتی... وقتی

شتابزده این پا آن پا می کند و تند تند به پیپش ایستاده و چهره اش گل انداخته و دلواپس و بی قرار وخوب، اینجا «: هی نمی پرسیدند می زند و انگشتانش مرتعش است و دلش گُرس گُرس می زندپک

Page 4: HoBoot.pdf

هبوط

۴

چکار کنیم؟ این را چگونه بتراشیم؟ آن را از چه ها ترکیب کنیم؟ در این باره نظرت چیست؟ نقشه ات خوب شد؟ خوب است؟ ... چگونه دوست داري؟ آرزوي دلت چیست؟ کدامست؟ چه را می پسندي؟

باز هم ظریف تر؟ خوب شد؟ باز هم نازك تر؟ این جور؟ هنوز هم لطیف تر؟ خوب شد؟ بس است؟ این رنگ خوب است؟ این هم نه؟ آن رنگ چطور؟ آن هم نه؟ ...این؟ این رنگ هم نه؟ ... از این هم؟

این را که حتماً می خوب شد؟...! آن رنگ مخصوص را بیار، از آن که خیلی کم کار می کنیم، ها... از دویست ! رنگی؟ مثل این؟ نه؟ پس چگونه؟ دیگر رنگی نیست باز هم نه؟ پس چه! ندي؟ راپس

هزار گونه رنگی که خداوند خدا آفریده است هیچ کدامش به درد تو نخورد؟ به کار اینها نیامد؟ از خوري؟ چرا چرا ناراحتی؟ غصه می ! تصمیم بگیر! حرف بزن !کنی همین ها ناچار یکی را باید انتخاب

... !زود! بهم بگرد! بگو! حرف نمی زنی؟ یااهللا

آخر . او چه بگوید؟ هی با پریشانی و تلخی و بیچارگی این پا آن پا می کند و نمی داند چه کند !آه چه جوابی بدهد؟

فرصتی داشته باشد . فکر کندالاقل چندین سال، یک عمر، مهلتش نمی دهند که کمی در این باره با اینها . از دلش هم نمی آید یکی از همین رنگ ها را براي آنها انتخاب کند! بتواند تصمیمی بگیرد که

آخر این رنگ هارا خدا براي گل ها، ستاره ها، آسمان ها، افق . حیف است رنگ بزند؟ مگر می شود؟جواهر احجار کریمه، ها، برگ ها، دریاها، پرنده هاي رنگین، چشم هاي رنگین، طوطی ها، آهوها،

جانش آخر آنها جان اویند، او دلش نمی آید که خوب نیست، قیمتی، ساخته؛ به درد آنها نمی خورد،اگر رنگ اینها آن جور که او آرزو می کند از آب در نیاید زندگیش سیاه می . را با این ها رنگ زند

ی کردن چه فایده اي دارد؟ دیگر همه ي دیگر زندگ. دیگر این دنیا بی معنیِ بی معنی می شود شود،کسی اگر جانش خوش آفرینش خدا زشت می شود، بد می شود، بد رنگ می شود، منفور می شود،زندگی؛ خفه شدن خوب تر رنگ نباشد باید بمیرد؛ مردن بهتر است از زندگی کردن با شرکاي بد زنگ

آنها آن جور که او دوست دارد رنگ اگر !است تا حرف زدن با مخاطب وراجی هاي صد تا یک غازباید «نگیرند دیگر خدا را هم آن جور که دوست دارد نخواهد پرستید، دیگر دنیا را هم آن جور که

خدا، . نخواهد دید، همه چیز را بد و زشت و نفرت بار می بیند، همه چیز بدگونه می شود» باشد

Page 5: HoBoot.pdf

هبوط

۵

می گذرد؟ مگر نه من آنچنان » آن چه که منم«ان مگر نه راه به سوي خدا از می جهان و حتی خودش،می بینم؟ پس همه چیز، دنیا وآخرت » من هستم«؟ و مگر نه جهان را آنچنان که »هستم«که می بینندم

چکار کند؟ این فرشته ها هم که دمی امان نمی دهند، . همه در انتظار آنند که آنها چگونه رنگ خورندیکی از همین رنگ ها، غیر از اینها دیگر رنگی ! زود بگو«: اند کهدست پاچه و تند تند فشار آورده

رنگی که به کار او، به اما او چه کند که در این کارگاه رنگرزيِ عالم،. راست هم می گویند» !نیست چگونه انتخاب نکند؟چگونه انتخاب کند؟ ! درد او بخورد نیست؟ بیچاره شده است

ه کار، در همه کار آسان گیر و بی لجباز و یک دنده اي است، نه در هم او آدم. باالخره انتخاب نکرد چه ... آخر... اعتنا است، هر چه شد شد، زیرا هر چه شده شده است، اما اینجا شوخی نیست، این کار

بگویم؟

ا بروید با آنه نه، نمی خواهم، بردارید این رنگ هاتان مال خودتان،«: قهر کرد و با اخم و خشم گفت من .در و دیوار دنیاتان را رنگ بزنید، مرغ ها و ماهی ها و چیت ها و احجار کریمه تان را بزك کنید

رنگبه آنها را اصال رنگ نمی زنم، من بی رنگ دوست دارم، به رنگ ابر، رنگ نسیم، قطره ي آب، !روح خودم، بی رنگ بهتر از این رنگ هاي بازاري شما است

فرشته عشق نداند «حساس ندارند، شعور ندارند، این حرف ها سرشان نمی شود، این فرشته ها که ا اینها یک مشت عمله اند، یک عده کارمندان جزء یا کل دولت اند، باید زود بهم بگردند » که چیست؟

کنتراتی کار می کنند، تقلبی کار ! و سرش را هر جور شده بهم بیارند و فوري بروند سر کار دیگريسر عمله شان شیطان است، درست است که ظاهراً همه مطیع و منقاد خداوند خدایند و براي می کنند،

او کار می کنند اما پنهانی دست همه شان در دست شیطان است، همه در بیعت اویند، عرضه اش را .کنند اگر نه می کردند و پنهانی می کنند»عصیان«نداشتند که مثل او

نه، سجده نمی کنم، تو را سجده «: مرد و مردانه ایستاد و گفت. شیطان بودبهترین فرشته ها همین ، این ذموجود ضعیف و نکبتی را که ساخته اي» گل متعفن«می کنم اما این آدمک هاي کثیفی را که از

آخرت و حق شناسی و محبت و براي شکم چرانیش خدا و بهشت و پرستش و عظمت و بزرگواري و

Page 6: HoBoot.pdf

هبوط

۶

، گوسفندوار پوزه اشرا فراموش می کند، براي یک شکم انگور یا خرما یا گندم همه چیز و همه کسرا به زمین فرو می برد و چشمش را بر آسمان و بر تو می بندد، سجده نمی کنم، این چرند بد چشمِ

شکم چرانِ پول دوست کاسبکارِ پست را سجده کنم؟ کسی را که به خاطر تو، براي نشان دادن ایمان صش به تو، یک دسته گندم زرد و پوسیده را به قربانگاه می آورد؟ او را که به خاطر خوشگلی و اخال

؟ نمی بینی ...خواهرش حرف تو را زیر پا می گذارد، پدرش را لجن مال می کند؟ برادرش را می کشدعلی را بی اینها چه می کنند؟ زمین را و زمان را به چه کثافتی کشانده اند؟ مسیح و یحیی و زکریا و

شخصیت بزرگ، «، نه، تنها به علت آنکه »می توانند«رحمانه و ددمنشانه می کشند، تنها به علت آنکه » اشخاص حقیر، ارواح زبون و آدمک هاي خوار و ذلیل«تحملش براي » روح بلند و انسان پر شکوه

خوشه دار به شکنجه آور است و احساس بودن آنها عقده هاي حقارت و پوچی را همچون ماران خشم می آورد و دیواره جان شان را نیش می زنند و از شدت درد دیوانه و هار می شوند و آنگاه با

براي این زبونان جرم است آرام کشتن و سوختن و پوست کندن و شمع آجین کردن آنها که بودن شانه تا جانور خونخوار میگیرند، لذت می برند و شفا می یابند و آن وقت سه میلیاردشان نوکر دو س

نامردي می شوند مثل نرون و چنگیز و تیمور و هالکو و آشور بانی پال و خلیفه و قیصر و چومبه و همه بردگان رام و زبون فرعون یا قارون یا بلعم ... متمدن هاش، استالین و هیتلر و نیکسون و هیث

!باعور

این لجن هايِ مجسمِ پلید پست را است، من آري، من از نورم، ذاتم از آتش پاك و زالل بی دود »؟...سجده کنم

حاال این فرشته هاي دیگر هم که ظاهراً به حرف خدا گوش کردند و شیطان را تنها گذاشتند، دستشان روي دست او است، در کارشان خیانت می کنند، دارند در ساختن آدم ها کاري می کنند که

نه، تو بدبینی، داري مبالغه می کنی، اوقاتت «: کن است بگوییدمم. حرف شیطان درست از آب درآید ».تلخ است و همه دنیا را تلخ می بینی

Page 7: HoBoot.pdf

هبوط

٧

اما اگر اینها با او هم همدست نیستند، اگر چنین غرضی هم ندارند، نتیجه ! چه می دانم؟ شاید .کارشان که جز این نیست

ابیل بیندازند شیطان سرش را چه هاي حضرت قاالن اگر خدا و شیطان بیایند و یک نگاهی به این ب براي همین ها بود؟» !فتبارك اهللا و احسن خالقین«آن رجز نمی گیرد و سینه اش را جلو نمی دهد؟باال

یا براي قربانیان بی دفاع اینها؟ براي آن تنهایانی که هنوز ناله ي دردشان را از اعماق سیاه این چاه ویل ها که از زور خوشی ترکیده اند و در ته چاه سر به مرگ شان را »همج الرعا«تاریخ می شنویم یا این

گذاشته اند و تخت خسبیده اند؟

خدا خودش می داند که نتیجه این بازدید چه خواهد بود و از این است که دلش بار نمی دهد که این کلوخ .نمی کند حتی نگاهی هم به این طرف ها. قدمی به این آدمستان زشت و بد و کثیف بگذارد

آلوده را با حشراتی که بر آن چسبیده اند در این فضاي الیتناهی رها کرده است و به خودش که می گفت 2آقاي سارتر، یا حرف لوکرس 1»به خود وانهادگی«این است معنی . واگذاشته است

رید دست از کار و حتی همین که انسان را آف«: خدایان به کار ما کاري ندارند یا مترلینگ که می گویدالبته آن جور که من معنی می کنم درست » .دخالت در کارها کشید و کارها را به انسان واگذاشت

آنها می خواهند این حقایق را مایه اي براي پیغمبر بازي هاي . است نه آن جور که آنها فلسفه می بافندو مذهب مصلحت آمیز و ساختن نصایح » اخالق«و بنیاد » ارشاد خلق«خودشان سازند و از آن براي

مشفقانه ي بشر دوستانه شان سوءاستفاده کنند که مثال اینکه خدا زمین و آدم هایش را ول کرده براي بیافریند و با وگرنه این معنی دارد که خداوند عالمی ! »انسان«تفویض رسالت خدایی خویش است به

ر خدایی خویش است بسازد و از روح خودش در هزار آرزو و آرمان آدمی که معجزه ي خلقت و هناو بدمد و بعد او را و همه چیز را ول کند و برود دنبال کارش؟ دنبال چه کار؟ البد دیده است که

» روح او«قابلیت پذیرش ) حماء مسنون(دید که این لجن متعفن . چیزي از آب درنیامد که ولش کرد» همانندش«و « خلیفه اش«بدبو گم شده است و به جاي اهوراییش در تعفن این گلرا نداشته، دمِ

١ .Delaissement ٢. Lucrece در طبیعت«شاعر رومی میالدي نویسنده کتاب«.

Page 8: HoBoot.pdf

هبوط

٨

مگر حضرت آدم یک موجود دو بعدي نبود؟ نیمیش خدایی و : چیزي شده است باب ریش شیطانهابیل که ! نیمیش شیطانی؟ که خوي خداییش را به هابیل داد و خوي شیطانیش را به قابیل؟ خوب

ان را آدمیزاد می خوانند همگی بچه هاي قابیل پست جوان و ناکام مرد، قابیل کشتش و اینها که خودش .و قاتل و منفور خدا و آدم اند

چه می دانم؟ شاید این فرشته هایی که این شبه آدم ها را درست می کند واقعاً غرض خاصی هم ن نداشته باشند، واقعا با همکار و همقطار سابق شان، شیطان، همدست و همداستان نباشند ولی الاقل ایهست که اگر هم توطئه اي در کار نباشد اینها کنتراتی کار می کنند، تقلبی کار می کنند، نمی دانم، شاید زورکی و اجباري کار می کنند، یا خدا روزمزدشان نکرده، کار مزدي کار می کنند، یعنی هر

پول، نیم چهار! راس آدم که بسازند مثال یک قران مزدش را می گیرند، یک قران؟ چه خبر است؟» سطح تولید«این است که تمام هم و غم شان زیاد درست کردن است، باال بردن عباسی، یک غاز،

رقابتی که در کار نیست، وانگهی مگر مایه اصلیش ! حاال هرجور شد، هر چه از آب درآمد. استالیه ي ته گل، خاك، «: چیست؟ خود خدا صاف و پوست کنده بارها در تورات، در قرآن فرموده است

خوب از گل و الي و لجن مگر می خواهی چی از آب 3»نشین شده، گل و الي سیل، لجن بدبو و گند در آید؟

من از روي همین آدم هایی که درست می کنند و هر روز خر در خروار هی می دهند بیرون فهمیدم از مایه ي . م آشغال می زنندکه آنها کارمزدي اند، تقلب می کنند، حتی توي همین لجن و گل و الي ه

روح و احساس و عقل و زیبایی و آن بارقه ي قدسی اهورایی می دزدند، کش می روند و ریشه و پی آن اوائل . و چربی و روده و شکمبه پر شده و استخوان و پوست و پشم و قازوراتش را زیادتر می کنند

ی شود؛ مگر نمی بینی؟ حتی بعضی ها را باز کارهاي بهتري بیرون می دادند، هرچه می گذرد بدتر مهنوز اعضاي یدکیش را درست به هم نبسته اند و جوش نداده ! همین جوري نیمه کاره می دهند بیرون

بعضی ها اتاقشان را که می سازند .اند و پیچ و مهره هاش را سفت نکرده اند ول می کنند روي زمینکه الاقل یک قطره عقل و شعور و عاطفه و فهم و ظرافت غالبا یادشان نیست ! به بازار خالی می آورند

) ...لجن -( ، صلصال کالفخار حماء مسنون )گل(، طین )خاك(تراب . ٣

Page 9: HoBoot.pdf

هبوط

٩

یک گردي، به اندازه زعفران روي پلو، براي . و انسانیت و روح توي لش به این سنگینی بچکانندبه قدري آنجا سرشان شلوغ و حواسشان پرت است و . چشم مشتري رویش بپاشند جلويتزیین، براي

م ها پاچگی کار می کنند که گاهی اصال اسباب و لوازم آد و دست از روي بی اعتنایی و سهل انگاريمثالً زبانی را که براي یک آدم حسابی ساخته اند و مال یک شخصیت شرافتمند و . را عوضی می بندند

چشم و ! خوش سخن و پاکدامن و مهربان بوده است می گذارند توي دهن یک دزد قالتاق پاچه ورمالیپ معصوم دوست داشتنی پر محبت و صمیمی و فدارکار ساخته لب و ماسک صورت را براي یک ت

کله اي را با سر تراشیده و پیشانی مهر ! بوده اند، می کشند به کله ي یک رند هفت خط بدکاره ي رذلشده و ریش توپی دقیقاً خط کشی شده و لب هاي غنچه ي کوچک و باریک فرو رفته در ریش و

صلوات و تالوت و پیشانی پینه بسته ریخته شده براي سجده هاي شارب ساخته اند براي ذکر و ورد وطوالنی مادام العمري و نافله ها و نمازهاي صد رکعتی در دل هاي تاریک شب ها و دم هاي نیم

روشن سحر ها، اما از دستپاچگی عوضی گذاشته اند رو گردنِ شارالتان هاي مارگیر روباه صفت، زالو ر، چشم بن بی رحمی که وقتی در دوره ي امام یا پیغمبري به بازار تاریخ عمل، بوقلمون رنگ، جیب ب

می رسند می شوند یهودا و بلعم باعورا و سامري و مسیلمه ي کذاب و شمر ذي الجوشن و قاتل امام و وقتی دیرتر می رسند، یعنی » نانی و نامی«و کشنده ي پیغمبر و همدست یزید و قیصر و نمرود، براي

اسالفشان، نسل هاي پیش شان همه این کارها را کرده اند، ناچار، می شوند متولی همان امام زمانی که این سیاستمداران بی شکست و تجار ! و خلیفه ي همان پیغمبر و مدعی همان دین، براي نانی و نامی

!بی ورشکست

دلو دماغ خوك یا سگ گاهی دل و دماغ یک غالم، برده، کنیز و نوکر یا گاهی حتی از حیوانات مثل و » پلنگ-گاو-شتر«یا مار یا گاو یا االغ یا روباه یا گرگ یا عنتر یا بوقلمون یا موش یا جغد یا شتر یا

غیره را همین جور چشم بسته وشانسی می چپانند توي اندام یک آقا، یک خانم، یک شخصیت بسیار ...محترم، دانشمند، معنون برجسته،

خودشان هم از این کار یکنواخت و خسته . می کنم شاید شوخی هم می کنند گاه فکر! نمی دانم یأوج و مأوج تا کننده اي که بیش از پانصد هزار سال است از آدم نئاندرتال تا فیلد مارشال و از

Page 10: HoBoot.pdf

هبوط

١٠

آنگلوساکسون و از آدم هاي میمون نماي عهد بوق تا میمون هاي آدم نماي عصر برق فرقی نکرده و . هم شده استر بلکه افتضاح ت

حوصله شان سر می رود و گاه براي تفریح خاطر و خنده و شوخی و رفع ماللت چنین کار بی مثالً، یارو می بینی مرد است، کت و شلوار و ریش و سبیل و ! »می سازند«ثمري، جوك هاي بامزه اي

ین همه قرائن مثبته و اهن و تلوپ و صداي دورگه و کاله شاپو و اسم مذکر و حتی زن و بچه و با امقصودم برخی انحرافات جنسی ! دالئل مؤیده ي ذکوریت و رجولیتش، بعضی احساسات زنانه دارد

نیست، نه، آن ها که کار فکاهی نیست، آن را خود این ابناء قابیل ابتکار کرده اند، صحبت از شوخی ثالً مرد است، قر و غمزه می فرشتگان است که گاه آدم عوضی می سازند و گاه آدم خنده دار که م

، هیچ »نجابت«کند، ناز می کند، زیر ابرو برمی دارد، از عیالش در منزل کتک می خورد و از فرط عکس العملی نشان نمی دهد، فقط می رود گوشه اي یواش یواش، به طوري که شوهر مؤنثش متوجه

لو یا آبجی ریشدار یا برادر گفته یا نشود و باز کتکش نزند گریه می کند، و یا می رود پیش جاري سبیهمسایه یا همکارش درد دل می کند، یا می نشیند و ساعت ها غیبت می کند، یا در برابر رقیبش، دشمنی ها و حسدهاي مالباجیانه می ورزد و علیه همکار اداریش هووگري می کند و براي از پا

یا داش محله یا سرپرست رگتر محله انداختنش به جادو و جنبل متوسل می شود، می رود پیش بزخانواده از دستش شکایت می کند، چغلی می دهد، دروغ و راست سر هم می کند و پرش می کند

پیشش گریه می کند و آه می کشد و وقتی دید اوقات او از دست طرف تلخ شد، توي دلش قند آب دعا برمی دارد و با دلی شکسته می کند، دلش غنج می زند، اگر هیچ کار از دستش ساخته نبود کتاب

می رود به حرم و دخیل می بندد و زار زار اشک می ریزد و همکارش را نفرین می کند، براي ...مرضش، تصادفش، عزلش نذر می کند، قربانی می کند

می گردد و گاه » مرد زندگی«یا همیشه توي زندگی دنبال یک سرپناه، آقا باالسر، تکیه گاه، یک که در اینها » ماهانه«مشخص و روشنی را در خود احساسا می کند از قبیل برخی حاالت حاالت

زندگی را سر » قاعدگی«ساالنه و عمرانه است، یعنی مادام العمر، ز گهواره تا گور قاعده اند و در نیز و ! میکننئ و رگل شان هرگز عقب و جلو نمی افتد، هرگز تعطیل بردار نیست، حتی در ایام بارداري

Page 11: HoBoot.pdf

هبوط

١١

حاالتی از قبیل همین حاملگی با تمام عواقبش، از جمله ویار کردن و هوس قره قروت و ذغال مو و کاه گل کردن و شکمدار شدن و برآمدن پستان ها و متورم شدن رنگ ها و کک و مک افتادن و پف

قاچ قاچ راه رفتن و ... و کردن پوست صورت » جونش«در راه رفتن به شانه ي طرفشان تکیه دادن و دو قدم نرفته از دل افتادن و عرق به خود را

نشستن و حتی دردهاي ماه هاي آخر و هفته هاي آخر و انقالب و التهاب و تکان خوردن بچه و گاه د زائیدن و نشستن سر خشت و براي احیاناً پیچ خوردن سر بچه و سقط جنین و ماندن جفت و در

! مفصل است... آقاشان، با ادا و اطوار بیشتر ناز کردن و منت گذاشتن و خود را گرفتن و

این کارها شوخی نیست؟ یعنی می توان باور کرد که خداوندي بزرگ این جور چیزها ! چه می دانم رف هاي من، انتساب اینها به خداوند را می سازد؟ این اسنادها اهانت به حضرت خداوندي است نه ح

اگر کسی مرا که یک بنده ضعیف عاجز و بی ارج خداوندم . کفر است و ببدتر از کفر، دشنام استمتهم کند که در این کارها دست داشته ام آن را تهمت ناجوانمردانه اي تلقی می کنم که هرگز نخواهم

صاف است که هرچند با من دشمنی ورزد و کینه بخشید و مطمئنم نه کسی چندان ناجوانمرد و بی انداشته باشد و بخواهد لجن مالم کند چنین افترایی بر من بندد و نه کسی چندان بی عقل و نافهم است

.که چنین اتهام زشتی را نسبت به من باور کند

ر هم نه، مصلحت خداوند اقتضا می فرماید که آدم شر و خونریز و بد و گناهکا«: خواهید گفت من از آدم هاي بد و گناهکار و آدمکش . این اندازه ها را می دانم! »و در این حکمتی است بیافریند

همه ...بی«صحبت نمی کنم، از آدم هاي عوضی و بیخودي و بدلی و ناشیانه و بی معنی و کشکی و ه ي گناه و بی مصرف و بی خاصیت حرف می زنم که شایستگی بد بودن و عرض» هیچ و پوچ«و » چیز

مردي که براي لقمه اي نان و پاره اي استخوان دم می جنباند و پوزه اش بر کفش ! کردن هم ندارندارباب می مالد و تحصیل کرده ي متشخصی که براي احتمال انزال رتبه اي و جاب عنایت باالتري به

انشمند استاد آن د جان کسی دعا می کند و یا بقچه ي حمام خانم آقاي رئیس را برمی دارد ودانشگاهی که وقتی قوام السلطنه اکبر خان را صدا می زند او از غیبت ي اغتنام فرصت می کند و خود را پریشان و شوق زده روي کفش هاي حضرت اشرف می اندازد و با پوشت اش آنها را چنان برق می

Page 12: HoBoot.pdf

هبوط

١٢

جم اوست می بیند و از اندازد که سیماي عالمانه و خوشبخت خویش را در آیینه ي اسکندري که جام این کشف و شهود که خدایش را شناخت و در نتیجه خودش را، غرق لذت جذبه و خلسه اي عارفانه

و حالج وار » او«نائل آمده و الجرم بقاء به الـ» او«می شود و احساس می کند که به مقام فناء فی الـ .و واقعاً هم نیست» جبه اش جز حضرت اجل نیست«که در می یابد

آدم هایی که جرأت ندارند از پیش خود، بدون اجازه باالترها، حرفی را گوش دهند، آدمی را انتخاب کنند، نه چیزي را ، حتی خود ... بفهمند، از پیش خود بخندند، مخالفت کنند، موافق باشند و

.همیشه دیگري است که چگونگی شان را می سازد. را، حالت خود را

ست دهانه ي آب انبار خالی و مخروبه اند که هر صدایی را که دم گوش شان ول آدم هایی که در می کنند عیناً اما با طنین بیشتري از دهن پس می دهند و با لحن کشدار و پر افتخاري که انگار صداي

آدم هایی که با یک خروار سابقه، پرونده کارگزینی و مدارك علمی و تشویق نامه هاي . خود اوستل که از طرف مقامات باال به طرف پایین صادر شده است مثل یک چغوك، با یک دانه توت، مسلس

نیش شان را تا بناگوش می گشایند و، با یک موچست، روي شانه اش می پرند و از جیرجیر شادي و .شعف شان گوش آدم را کر می کنند و از التهاب شوق و خوشبختی، روي پاي شان بند نمی آورند

نه، شرم ... آدم هایی که ... هایی که با پدر زن شان ازدواج می کنند، یعنی عیال ابوي خانم اند آدم .»نجابت تصور«است و منافی » عفت یادآوري«آور است، دور از

و زبان خود را یکهو و بی » سرپا تولید مثل کردن«خانواده هاي واکس زده اي که خیال می کنند با از تاریخ و فرهنگ خود چیزي ندانستن و حتی اسامی خاص و اصطالحات خودي فراموش کردن و

رایج را تلفظ نتوانستن و شب ژانویه کاج خریدن و شب نشینی درست کردن دیگر آسیایی نیستند و وارث فرهنگ و تاریخ و تربیت اروپا شده اند و مالیی که با چند سال در حجره ي مرطوب مدرسه ي

ینی و فضائل روحانی، تنها جهاد و اجتهادي که در راه علم و دین کرده این براي کسب علوم د قدیمهبوده که شب ها محتلم شده و روزها با تشریفات مفصل فقهی و مراسم پیچیده ي فنی طهارت گرفته و

صیغه کرده و عمامه پیچیده و به همبن دلیل خود را جامع معقول و منقول و عارف به حقایق امور و

Page 13: HoBoot.pdf

هبوط

١٣

ی اسالم می داند و آثار رماتیسم و رطوبت زدگی و نقرس و بی حرکتی و ظلمت آشناي خصوصپروري او را از رمق انداخته و در نتیجه متین و عمیق و اهل روح و تقوي و مرد آخرت نموده، و

بیشتر نخوانده است، روزنامه هاي خبري و اخبار مجله ها و احتماالً کتاب » اما بعد«واعظی که چون تا یزیک و شیمی و علوم طبیعی دبیرستان ها را تورقی کرده و از مد نظر مستطاب مبارکش گذرانده هاي ف

تسلط جامع و کامل به دست آورده و حتی بسیاري » چهار عمل اصلی«و حتی در ریاضیات جدیده بر دي از اهم حروف مشکله ي غالب خطوط امروزه ي ملل راقیه ي اروپا و آمریکا را به سهولت و در با

نظر تشخیص می دهد، و نام فارسی کتابش را به دو خط فارسی و التین در پشت و پهلوي جلدش به کتابت می کند چنان خود را حاوي علوم قدیمه و جدیده می پندارد که علیه اروپاییان که به تازگی

که آنها و جاي تأسف است که جوانان کم اطالع خود ما خبري ندارند –فرضیه اتم معتقد شده اند کتاب در رد اتم و میکرب و - این فرض را از قائلین از حکماي ما به جزء الیتجزي اقتباس کرده اند

پاستور خائن و داروین میمون زاده و ابطال علم جدید و داروهاي فرنگی می نویسند و در عین حال، میز مادي در قرآن ما اثبات می کنند که تمتم این علوم و همه ي اختراعات و اکتشافات جدیده کفرآ

) که قیامت را شرح می دهد(» و فتحت السماء«را پس از پرتاب، از آیه 12هست و حتی پرتاب آپولو .خبر می دهند» نیکسون خردمند«به

آدم هاي جبون و ذلیل و خپله اي که در پس مذهب و تقدس مذهبی پنهان می شوند و روشنفکران یا براي رفع بی آبروئی پیش رفقا پشت ان به نیهیلیسم پناه می برند زهوار در رفته اي که از ترس آج

ناسیونالیسم یا دیگر ایسم هاي آبرومند بی ضرر غایب می شوند و از پس دیوار ایران باستان با صاحب نیش » سر موقع«الزمان الس می زنند و هنرمندانی که از سنگر چپ گرایی پیشتازانه ي مترقی، درست

قژقژ سر قلم آسمان کوب این مان می کوبند و چه سمفونی پرمعنایی از هماهنگی قلم را بر آسپیشتازان نو و درق درق ته قنداق تفنگ زمینکوب آن پستازان کهن در میان زمین و آسمان این کویر ساکت طنین انداز است و چه خوشبخت و بی دردند آنها که با این سمفونی هاي مکتب کالسیسیم

!تندمدرن آشنا نیس

Page 14: HoBoot.pdf

هبوط

١۴

آدم «مفصل است؛ همین قدر که نمونه اي داده باشم از انواع و اقسام التعدو التحصی ي این گونه !که آبروي اوالد قابیل را هم برده اند» چس فیل هاي ناطق«و » هاي هیچگونه

بزرگترین مسأله ي فلسفی که در هستی مرا به شگفتی وامی دارد و براي مجهول ترین مسائل الطبیعی به هرحال حدسی، فرضی، خیالی می توان کرد اما این معما را با هیچ فوت و فن ماوراء

سفسطی هم نمی شود توجیه کرد همین خلقت اینها است، آن همه دستگاه هاي پیچیده ي علمی دقیق و معجزآسا در خون و قلب و کلیه و غده هاي عجیب زیر پوست و ترشحات شگفت انگیز بزاق و

همه ... و شبکیه هاي چشم و سازمان هاي گوارش و گردش خون و تنفس و اعصاب و معده و غیرهسرهم شده است و به هزاران اعجاز خـدایی با هم ترکیب شده است و درست که شد و راه افتاد

میبینیم عرق از تمام روزنه هایش می شرد و دلش می لرزد و دست و پایش رعشه گرفته و مثل کسی این پا آن پا می کند و هی » خود خوري«حت اشغال انتظار می کشد و به سختی و که دم مستراحِ ت

و آرزوهاي رنگین همراه هیجان در مغزش به رقص آمده اند و ! کراواتش... دستش را می برد به بند .هی خـدا خـدا می کند تا در اتاق تحت اشغال آقاي رئیس باز شود و نوبت او شود

همین واماندگان قابیل را می گویم، ! است و خودشان هم، هم» دنیاي اربعه«ها، چه بگویم؟ دنیاي این سودا و بلغم و صفرا و دم، : آدم هایی اند با طبایع اربعه. آب و خاك و آتش و باد: ساکنان دنیاي اربعهغم ها و شادي هاي این ! »ربع مسکون«مقیم ! حرارت و برودت و رطوبت و یبوست: و مزاج هاي اربعه

و موزون و » متقارن«و » مختصر«: چهارپایه اي نیز برهمین گونه چهارجور است 4»حیوانات ناطقِ«خالصه همه ! شکم زیر شکم و تن پوش و نشیمنگاه: و نیز چهار چیز، به ترتیب اهمیت حیاتی: مقفی

!اربعه در اربعهاربعه در اربعه در ! باز هم اربعه! چیزشان اربعه است؛ هستی و حیاتشان دو دو تا چهارتا

باز هم ! درست چهار انگشت! چقدر فاصله شان با خوشبختی نزدیک است! چه راحت چه خوب، ، انسان هایی »غیر اربعه«اما تک و توك، گوشه و کنار این دنیاي اربعه، انسان هایی هستند ! شد اربعه

درهم ریخته و ناساز، که در ، شلوغ و »حد و حساب«بی شماره و بی نشانه، تک انسان هایی بیرون از

نه که من بگویم، این صفت و موصوف را به عنوان افتخار و بیان فلسفی و علمی و منطقی بزرگترین فیلسوف و برجسته ترین .٤ !نابغه، ارسطاطالیس، معلم اول می فرماید

Page 15: HoBoot.pdf

هبوط

١۵

! زندگی؟ نه، زنده اند. آن سوي دیوارهاي اربعه ي دنیاي این خالیق اربعه زاده اند و زندگی می کنند !که می کشد» ماندن«، خود، مصیبتی است و، »بودن«حتی » زنده بودن«براي اینها رنج بزرگی است

با آن اربعه اي ها دم خور نیستند، . است» فتادندور ا«است، » گم کردن«درد بزرگ و بی درمان اینها عمري با آنها همقطار و همکار و همدین و هموطن و همشهري و همسایه و همخون و . نمی سازند

همخانه و هم همند و همچنان بیگانه و دور، به فاصله ي یکی از میلیاردها انسانی که در قرن هاي آینده ولد خواهد شد با یکی از میلیاردها انسانی که در قبیله اي بی نام و در سرزمین نامعلومی از استرالیا مت

! نشان در گوشه اي از نقاط کوهستانی افریقاي جنوبی، پیش از تاریخ، متولد نشده در جنین سقط شدهر روز اینها را می بینی و گویی براي نخستین بار است که می بینی و آن هم دیدنی هر روز برخالف

هرگز در طول سالین دراز همنشینی، میان شان سابقه اي در آشنایی ! باورنکردنی! عجیب انتظار، همیشهپدید نمی آید، با هم خو نمی گیرند، به هم نمی پیوندند، جوش خور نیستند، همیشه از کنار هم درحال

ذوق باهم اشتراك هاي بسیار دارند اما از نوع اشتراك میان ناخن انگشت شست پاي کسی با . عبورندوجودشان و برخورد مکررشان همانند کلمه ي مهمل بی معناي ساختگی ! شاعرانه ي لطیفی که دارد

است که پیاپی در گوش ات تکرار کنند از قبیل جمله هایی که مفهومی و فایده اي ندارند و ارزش ی از فقط اعصاب را می رنجاند و حوصله را سرمی آورد که گاه. شان تنها در سختی تلفظشان است

می خواهی پناه ببري به حرمی، مسجدي تا به بهانه ي دعا و بی طاقتی داد می کشی، دیوانه می شوي،و اما زاده ي شهید مظلوم و مسموم، عقده ي دلت 5زیارت و مصیبت مریم و شکنجه عیساي مصلوب

ان زندگی را بشکافی و یا به خانه ي دوست محرمت، خویشاوند مهربانت رو کنی و شب غمگین و گریرا تا دل شب، دمدمه هاي سحر، با او بنشینی و یا از سیب گلشایی بگویی و باران و چتر و عینک و

غربت و رنج تنهایی و عقده ي گالش و یا درس و کالس و معلم و امتحان و روزمــرگی ها و هراس یش بگریزي و ، تسکین بخشی و یا به خلوت خو»نگفتن هاي ملفوظ«را در این » گفتن هاي مسکوت«

قلمت را به دادخواهی بخوانی و با او به درد گفتن بنشینی و همه ي آن حرف ها را که در این دنیاي کور و کر مخاطبی ندارند، در جان او که خـدا به جانش سوگند می خورد بریزي و غم غربت را و

.به اعتقاد مسیحیت که قرآن منکر است .٥

Page 16: HoBoot.pdf

هبوط

١۶

است » پیوند«نها یادآور آن است بگویی و از او که ت» پیمان«درد تنهایی را با او که تنها یادگار آن .بشنوي

رابطه ي آشنایی با این موجودات اربعه اي همواره همانند رابطه ي مرد با اسبش، گربه اش، شترش، از این حدها هرگز جلوتر نمی . گاو همسایه اش، سگ محله اش، گرگ و روباه مزرعه اشباقی می ماند

معیت، سکوت سنگین و خفقان آوري در سرسام خلوت هراس انگیز و مبهوتی در بحبوحه ي ج. آیدقیل و قال، غربت در وطن، بیگانگی در جمع اقوام و دوري در حلقه ي نزدیکان، تنهایی و بی کسی در

!ازدحام همگی و اجتماع همه کس

و همیشه !!) و باز هم(این است رنج زندگی اربعه اي که بودا می گفت از چهار چشمه می جوشد جر و غریب را رنجور می دارد، آنها را که در زیر این آسمان دنیاي اربعه، بسته ي خاك روح هاي مها

ها که همچون مورچه پشت زمین را سیاه کرده اند و با چه حرص »بل هم اضل«اند و زندانی آن . انبار کردن و به فکر حفظ حال و کسب آینده بودن، زندگی کردن آنهاست. می کنندوجدي انبار

اصالً زنده اند و زندگی می کنند تا . می کنند» نابود«، »مبادا«ن را همواره، به خاطر روز شا»بودن«که به پیش می نهند براي هر گامی . معنی حیات و فلسفه ي خلقت شان در انبار است. کنند» ذخیره«

» چهار نفس«و زنده بودنشان سازش ! »موجودي شان«وجودشان عبارت است از . پس انداز است !لف و سر کش است و مرگ شان غالب شدن یکی از این نفوس اربعهمخا

:فرمایش شیخ اجل است که

ي بوندباهم خوش»چهار روزي«/ مـخالف سرکش » چـار نفس«

!رآیـد از قالبـیرین بـان شـج/ شد غالب » زین چار«چون یکی

خنکی همین آدم هاي اربعه و زندگی بی مزه ي خنکی زیاده از حد این مصراع هاي اربعه هم معلول !اربعه اي آنها است وگرنه سعدي استاد سخن و خـداوند غزل و چنین شعر زشت مهوعی

Page 17: HoBoot.pdf

هبوط

١٧

دردها و پریشانی هاي حیات در زیر آسمان که آن انسان هاي غیر اربعه اي بی حساب را آن همه بی .شفا می یابد» قسط«ي همه اش با دارو. تاب کرده است براي اینها آسان است

واي که چه ! ؟»قسط زندگی را ممکن کرده است، آسان کرده است«: مگر خودشان نمی گویند که غبطه اي می خورم به حال خوش شان و چه افسوسی به حال بد این هموطن دردمند من که چندگامی

رنجی می برد از چه! فراموش این پرالشز غمگین خفته است دور از من، هم اکنون، در گوشه ي .»دردهایی که همچون خوره روح را می خورد و دیواره هاي روح را می تراشد«زندگی و از آن

چرا قسط زندگی او را ممکن نکرد و به همین دردها خوره گرفت و روحش سوهان خورد و از زیر که - تا یک غاز شنیدنبار بی ثمر دم زدن و قیافه هاي به درد نخور دیدن و حرف هاي بیهوده ي هزار

را در برد؟» خودش«به ستوه آمده و -!مجموعاً یعنی زندگی

، کفر و دین، دنیا و آخرت، ماتریالیسم و ایده آلیسم، سوسیالیسم و »چهارپایی«براي آدم هاي بورژوازي، مارکس و محمد، خـداپرستی و رئیس پرستی، رستم و علی، انترناسیونال دوم و رایش سوم

.ام ششم یکی استو ام

و » عیاشی«، »بیعاري«دنیایی است دنیاي ! تهوع آور است! را ببین» چهارپایه«بهشت این مؤمنین !و دگر هیچ» جماع«و » طعام«انبار . مصرف

زن هاي ! همدم و همدلشان کیست؟ حور و غلمان! جویبارهاي بهشتی شان چیست؟ شیر و عسل فاصله میان دوپله نشیمن گاهشان به اندازه فاصله میان مشرق . پاچهعظیم و الکپل دمبه دار خوش کله

بچه خوشگل هاي ! هم که داراي انحرافات جنسی هستند غلمان آماده اندو براي مقدسینی ! تا مغربطول مدت هر جماعی هفتصد و هفتاد و هفت هزار ! سبزخط و سیه خال زیر ابرو برداشته ي عشوه گر

آن هم نه از این سال هاي این ! وز و هفت ساعت و هفت دقیقه و هفت ثانیهسال و هفت ماه و هفت رچه اشتهاي کثیف و ...!! دنیا، از سال هاي قیامت که هر روزش هفتصد و هفتاد و هفت هزار سال و

!متعفنی

Page 18: HoBoot.pdf

هبوط

١٨

به اینها می خندید؟ چـرا؟ یعنی این ها ایده آلهاشان پست و زشت است؟ چرا؟ مگر رئالیسم، یسم، ناتورالیسم، اصالت اقتصاد، فلسفه اصالت زندگی، لیبرالیسم، کاپیتالیسم، سوسیالیسم، ماتریال

ایده آل شان چیست؟ مگر این بهشتیان !) هنوز هم بگویم؟ باعث خجالت... (کلکتیویسم و بوژوازي ي و روشنفکران واقعیت گراي بیگانه با ایده آلیسم و دشمن ذهنیت و روح و معنویت هاي ماوراء ماد

طبیعی نیستند؟ اگر بهشت شان به گونه اي دیگر می بود متهم به اتوپیا و تخیل و عرفان بازي و افسانه می شدند و اکنون که صددرصد رآلیست اند و آن هم چه رآلیسم » غیر واقعی«سازي هاي موهوم و

وت دچار غالباً یک غفلت ذهنی ساده اي موجب شده است که در قضا! غلیظ سنگین بی غل و غشی! »ملوث هاي روشنفکر«و » مقدس هاي روشن دل«چنین اشتباهی شوند که خیال کنند این دو دسته،

اختالف اینان در اختالف مکان و زمان تحقق آرزوهاشان است و . باهم تناقض جوهري و ذاتی دارندک چیزند و در هردو نیازمند ی. نیز در طریقه ي رسیدن بدان، نه در اختالف نوع و جنس آرزوهاشان

آرزو و جستجوي یک چیز، یکی از طریق دین و دیگري از طریق دنیا، آن در آن سوي مرگ و این در از این است که هیچگاه یک روشنفکر دنیاگرا به یک روشندل آخرت گرا اعتراض نمی . این سوي مرگ

است، موهوم است، نه، دروغ : کند که آنچه می جویی زشت است، پلید است، بلکه انتقاد می کند که، وي را با خود در شوق و شور مذهبی اش »هست«و او اگر بتواند اثبات کند که . غیر ممکن است

براي خوشنودي خـدا و ثواب عقبی همگام کرده است، همگام، نه همدل، که همدل اند و همدرد و رق میکند و گل و هر دوشان سر و ته یک کرباس اند و فقط رنگ شان ف! هم همه چیز... هم نیاز و

بوته ها و نقش و نگارهاي طرحشان وگرنه شاخه ي یک درختند، یکی سر به آسمان در آرزوي آب همه یک دستگاه اند، دستگاه مصرف کننده، نه، . باران، یکی سر در زمین به جستجوي آب جویبار

به اي رنگین و معطر تبدیل کننده، تبدیل کننده ي غذاهاي پاکیزه و میوه هاي پر شهد لطیف و سبزي هزرنگی هاي : البته تولیدهاي معنوي هم دارند. کود حیوانی، آب هاي زالل و خوشگوار به زهرآب

موشی و حقه هاي مارمولکی و پوزپوزهاي سگی و کینه هاي شتري و تلون هاي بوقلمونی و حیله ورچه اي و هاي شغالی و آرامش هاي خري و نجابت هاي گاوي و حسدهاي خروسی و حرص هاي م

Page 19: HoBoot.pdf

هبوط

١٩

هوس هاي خوکی و باد و برودت هاي پلنگی و اطاعت هاي گوسفندي و جست و خیزهاي خرگوشی ...و

!در این جور آدمک هاي قابیلی» عالم صغیر«این است معنی ! طویله اي است، باغ وحشی

: ود، می گفتو این است که مرحوم آیت اهللا شیخ جعفر شوشتري اعلی اهللا مقامه که از ذریه هابیل ب این همه زمین و آسمان هاي بی در و پیکر ساکت و بی درك چه سود؟ این همه آدم هاي ! بارالها

جورواجور و همه یک جور و ناجور بی خودي چه فایده؟ که براي هدایت شان و آدم شدن شان صد شان هم و بیست و چهار هزار پیغمبر بفرستی و همه را شکنجه کنند و بکشند و به حرف هیچکام

گوش ندهند و هفتاد فرستاده ي عزیز و گرامیت را به فاصله صبح کاذب تا صبح صادق به قتل رسانند و بعد هم بروند و پشت پاچال دکان شان راحت بنشینند و مشغول کقافت کاري شان؟ باز قیامت و

له گشاد و این ترازو و بهشت و جهنم و آن همه گرفتاري ها آخر فایده ي این همه زمین و آسمان گ !همه آدم هاي گله گشادتر چیست؟ یک زمین و آسمان مختصر، چهار آدم حسابی

بیخودي نیست که در تمام قصه هاي خلقت دنیا، از اساطیر یونانی گرفته تا مذاهب سامی و فرهنگ وحشی چه می گویم؟ حتی افسانه هاي دینی اقوام بدوي استرالیایی و سیاهان... هاي هندي و چینی و

از آفرینش پس از » پشیمانی خـدا«چه مشترك است »آفریقایی و سرخ پوستان آمریکایی نیز هم، !آنکه فرزندان آدم بر روي زمین به راه افتادند و تاریخ را آغاز کردند

* * *

نم تا براي من برآ«: وقتی خـداوند خـدا آشکار کرد که. آري، من از آغاز می دانستم چه خبر است از ترس و ادب حرفی نزدم اما خدا ! ، پشتم لرزید»خویش جانشینی در زمین بسازم برگونه ي خویش

همه می دانستیم چه خواهد . خدا می کردم که فرشتگان که رویشان با خدا بازتر است چیزي بگویند .شد

Page 20: HoBoot.pdf

هبوط

٢٠

نزدیک، هراسان و بی فرشتگان، کوچک و بزرگ، دور و . ناگهان ولوله اي در صحراي عدم برخاست .قرار، از همه سو شتابان به سوي بارگاه عرش کبریایی به پرواز درآمدند

نور ایستادند لحظه اي بعد که از گذر خیالی در رویا سریع تر گذشت، همگی دربرابر تخت پرشکوه ند زند و به خون باز می خواهی موجودي در زمین بیافرینی که دنیا را به گ! بارالها«: و فریاد برآوردند

»کشد؟

. »من می دانم رازي را که شما نمی دانید«: و خـداوند خـدا، با طنین استوار و بی تردیدي فرمود !وناچار در انتظار فاجعه، همه خاموش ماندند

اما هیچکدام معنی خاصی را که در پاسخ خداوند خدا نهفته بود فهم نکردند و اکنون نیز مفسران ند خدا پیش بینی هراس آمیز و سیاه فرشتگان را در کار آفرینش بنی لجن و عاقبت شوم این که خداو

را تکذیب نفرمود، نگفت شما گفت رازي را که در این کار است، فلسفه اي را که در خلق این همه ي قرائن بعدي که در همان آغاز کار نشان داد کهموجود سفاك پنهان است نمی دانید، وگرنه

پیش بینی فرشتگان درست بود و خداوند خـدا نیز پنهان نکرد که با آنان در باب این لجن زادگان !حریص ستمکاره ي کافرکیش هم رأي است و همآواز

* * *

. پایان نخستین شب بود، پیش از آن نه شبی بود و نه روزي؛ نخستین شب داشت پایان می گرفت ناگهان فرشتگان به پرواز آمدند، سراسر عالم . سکوت کرده بود» الست«ر طوفان عالم ذر در انتظا

وجود را و افق در افق صحراي عدم را درنوردیدند، وجود و عدم یکی بود، تنها عدم بود که وجود سایه ي شتابان و سبک خیز بال هاي فرشتگان، همچون ارواح پاکی که هنوز هیچ کالبدي . داشت

هیچ جسمی خود را نیالوده اند از همه سو می گریخت، صداي فرشتگان، همچون آواي ندیده اند و به. محزون و دل انگیز معبدي غمگین که راهب تنهایش را می خواند، در فضاي هستی طنین می افکند

به همه ي ذرات عالم عدم فرشتگان مأمور بودند تا پیام حضرت خداوندي را از بارگاه ماورائیش .برسانند

Page 21: HoBoot.pdf

هبوط

٢١

خداوند خـدا ذرات را فرا می خواند، ناگهان همه ي ذرات به هیجان آمدند، خروش برداشتند، هنوز شب بود، پایان نخستین شب، ذرات پراکنده به صداي دعوت فرشتگان بهم برآمدند و گرد هم آمدند و

لسی مج. در یک چشم به هم زدن، صف اندر صف، زانو به زانوي هم، پشت در پشت یکدیگر نشستند !چه چشمی یاراي دیدن آن است؟! بود

!چه خیالی را قدرت تصور آن است؟ شکوه و عظمتی که در عدم نیز به سختی می گنجید

همه جمع بودند، همه، همه ي چیزها و کس ها، همه ي آنها که آمده اند و مرده اند، همه ي آنها که هستند و همه آنها که خواهند آمد،

!سالهاي آینده، قرن هاي آینده، میلیاردها سال و قرن آینده !سکوت بود و سکوت، تپیدن بود و تپیدن، انتظار بود و انتظار

.وشب بود، پایان نخستین شبم و چشمه اي از نور سر باز کرد، تیغه هاي نر! بر لبان افق، لبخندي شکفت، نور که ناگهان، روبرو،

.زرین آفتاب نخستین به آسمان سربرکشید

ذرات همه برجا خشک شده بودند و سراپا چشم و پا تا سر گوش که ناگهان صداي زلزله مانندي :که عدم را به رعشه افکند از جایگاه نور برخاست

»من پروردگار شما، خداوندگار شما نیستم؟«ـ !چرا !چرا ـ: ذرات یک صدا

از عمق نهاد هر ذره اي برخاست» چرا«این ...خاموش شد و سکوتو صدا

ذره اي خرد، در پهلوي چپم، همچون اسپند بر . من از هیجان سر در پیش نهاده بودم و آرام می گریستم .آتش بی تابی می کرد

Page 22: HoBoot.pdf

هبوط

٢٢

رفتند و تختی از نور، نوري که به هیچ رنگی شبیه نبود، گروهی از فرشتگان بر دیواره هاي افق باال گاه بنفش می نمود و گاه سبز و گاه سپید، بر باالي طلوع نهادند و ناگهان خداوند خدا با جالل و

.جبروتی که عدم را می هراساند و زیبایی اي که در دل ذره اي عشق می آفرید بر آن تکیه زد

در دست راستش، » قلم زرین«پ خداوند خدا ظاهر شد و بی درنگ در دست چ» لوح سبز«ناگهان با نگاه هاي شگفتش که همچون نهري از نور در جان ذرات جاري می شد به این صف هاي خاموش

سکوت و انتظار چنان سنگین و آرام بود که گوي . و منتظري که تا بی نهایت دامن می کشید نگریست .است بر سر هر ذره اي پرنده اي نشسته

در هر ذره اي می نگریست و سپس بر لوح سبز چیزي می . داوند خدا به نوشتن آغاز کردـخ دست قضا مرا بدین جا . چقدر آرزو کردم که نباشم، بگریزم، اما نمی شد. نوبت من شد. نوشت

دیدم که . ناگهان تمام هستی ام گرم و روشن شد. مرا به این نقطه بسته بود» قدر«کشانده بود، زنجیر نگاهش را از من برگرفت و بر صفحه ي لوح افکند، قلم را بر آن نهاد، . خداوند خدا در من می نگرد

دلم می تپید و ماندن را برایم . چهره اش آرام بود و حالتی داشت که در نوشتن هاي دیگر داشتداشت و باز در من سر بر. موجی بر سیماي روشنش دوید. ناگهان قلم را نگاه داشت. دشوار کرده بود

نگاهش از چهره من به سمت چپ لغزید، بر روي . بر من قرنی گذشت! نگریست، لحظه اي، لحظاتیدوباره نگاهش را از او برگرفت و در من دوخت، . ذره ي کوچکی که از آغاز در کنار من آرام نداشت

لم از شگفتی سکوت کرده بود و عا. اندك اندك احساس می کردم که ما هردو را به یک نگاه می نگرد. بر لب هاي خداوند نشست) چه بگویم؟... (ناگهان لبخند خفیفی همچون. ماجرا را می نگریست

چشم هایش همچون دو خورشید نیرومند و مهربان . نگاهش را در عمق ذاتم گرم تر و روشن تر یافتم. دو آبشار نور در فطرتم فرو ریخت. شودکه ناگهان در دل سرد و سیاه شبی بگشایند در ذات من گ

چهره اش چهره ي پدر مهربانی بود که بر شیطنت فرزند سرکش اما دوست داشتنی اش پوشیده می با همین سیما و لبخند چشمش را بر لوح سبز دوخت و به نوشتن آغاز . و پنهانی کیف می کندخندد

قلم زرین به گونه ي بدیعی برلوح می گشت، .لبخندش هر لحظه سیراب تر و اسرارآمیزتر می شد. کرداندیشه هاي رنگین و خاطره هاي شگفت آینده که در درون خداوند می گذشت بر پیشانی روشن و پر

Page 23: HoBoot.pdf

هبوط

٢٣

از قدس وي پرتوي مرموز و بی قرار افکنده بود اما من هیچ چیز را احساس نمی کنم، اینکه آینه اي .همین! ستن اینکه هیچ چیز نمی دانمدان. هستم که هیچ تصویري برآن نیفتاده است

احساس کردم که گنجینه ي همه . آنگاه خداوند خـدا، با قلم زرینش نام ها را همه به من تعلیم کرد .اسرار کائنات شده ام

وجود و عدم هراسان کنارهم ایستاده . ذرات همه سرکشیدند. آنگاه خداوند خـدا سکوت کرد را که معجزه ي خلقت و ست هاي بزرگ و زیبایش را، دست هاییناگاه خداوند خـدا د. منتظرند

در یک لحظه ي . دو کف دست را کنار هم گرفت. دو سرزده اند در سینه فضا پیش آورد حیات از آنمرموزي که ندانستم چگونه گذشت، کوهی از آتش، آتشی دیوانه و گدازان و بی قرار، در کف دست

. ي آسمان از چشم ها می افتاد، رنگش همچون قلب خورشید بود سرش در سینه. هاي وي پدیدار آمدفرار و بی زیبایی هراس انگیزي داشت، عظمت وحشیانه اي، شکوه نور را داشت اما همچوون صاعقه

شکلش . آتشفشان مهیبی بود که از دردي مرموز یا لذتی طاقت فرسا بر خود می پیچید. تاب می نمودوحشت همه . لرزه بر اندام عدم افکنده بود. مدام در دگرگون شدن استمشخص نبود، اما می دیدم که .ي کائنات را ساکت کرده بود

ندا آن را بر کوه ها و صحراها و . ناگهان نداي خداوندي خـدا هستی را در سکوت عدم فرو برد فانوس به قامت بلند قله ها همچون . دریاها عرضه می کرد، هیچیک را از وحشت یاراي پاسخی نبود

روي خود تا خورد، دشت هاي پهناور دامن فراچیدند، دریاها پا به فرار نهادند، همه از برداشتنش !سرباز زدند، من برداشتم، ما برداشتیم

پیش رفتم و، در براربر چشمان وحشت زده ملکوت، آن کوه غضبناك . خداوند خـدا در شگفت شد خـدا، در حالی که بر چهره اش گل سرخ شادي می شکفت آتش را از دست خداوند گرفتم و خداوند

:و شهد محبتی از لبخند زیباي لبانش می ریخت گفت !که چه سخت ستمکار نادانی! آه

Page 24: HoBoot.pdf

هبوط

٢۴

و چشم و دل من، از این عتاب همچون پرشکوه ترین ستایشی که از ازل بر زبان خداوند خـدا رفته خداوند خـدا . اخشنودي از چهره ي فرشتگان آشکارا بودخشم و ن. است، از شکر و اشک لبریز شد

.چه تو تعلیم کرده اي دانشی نیست»ما را جز آ: گفتند. پرسید، هیچیک ندانستند» نام ها«آنان را از

خداوند خـدا، با چهره اي شکفته از توفیق آنان را خطاب کرد . یکایک همه را گفتم. و از من پرسید »!م آنچه را که شما نمی دانیدمن میدان! دیدید«: که

:سپس، خداوند خـدا آنان را فرمود. ناچار با تلخی خاموش شدند فرمان فرمان خداوند ! »همگی، بزرگتان و کوچکتان، دورتان و نزدیکتان، در پاي اینان به خاك افتید«

د خـدا دوست داشتن را اکنون که خداون. همه سر به سجده نهادند، جز شیطان که طغیان کرد. بوداو که عاشق بزرگ و دیرین خداوند است از کینه . برمی گزیند، عشق را در پاي آن به سجده می خواند

مطرود عشق می گردد و دشمن دوست . جانش عاصی می شود، حسد عشق عشق را نیز تباه می کنددار آشنا و خویشاوند همانند اما به پاس عشق دستش را در انتقام گرفتن از دوست خویش، امانت. داشتن

و تلمیذ درس هاي اوپانیشادي خویش بازمی گذارد تا هم عشق را پاداش داده باشد و هم دوست .داشتن را بیازماید

در ستیز با اوست که دل می پرورد، در زندان مهیب ! »بسازد... بگدازد، صافی کند و«چه می گویم؟ مائده . یاز به خداوند را در جان ما می آفریند و قوت می دهدشیطان ن. اوست که آزادي را می شناسیم

مگویید . هایی که بی رنج بر سر سفره گسترده در زیر دستمان می یابیم همه دست پخت شیطان استمگویید رنگین است این طباخ حسد و کینه جو شیرین می پزد و رنگین می سازد تا بر شیرین است،

این ! گل رسوبی. او از یک گام برداشتن ما بیمناك است. ز سفر باز مانیمتا ا. سر سفره مان نگاه دارد !سهم او است در سرشتن ما

بر » ودا«روح خداوند خـدا در جانم، امانت او بر پشتم، قلمش در دستم و حکمت نام ها، دانش کوت خداوند، در پیش پایم به سجود و من در مللوح دلم؛ کائنات در برابرم به رکوع، مالیک

Page 25: HoBoot.pdf

هبوط

٢۵

سایه ي فره اهورایی بر باالي سرم افراشته و بال هاي نرم جبریل ... آزاد و برکناره ي دریاي اسکیس .در زیر پایم به مهر گسترده

لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن و چه بدبختی آزار اما چه رنجی است در بهار، هر نسیمی . دن سخت تر از کویر استر بهشت تنها بود! دهنده اي است تنها خوشبخت بودن

هر گل سرخی بر دلت داغ آتشی . که خود را بر چهره ات می زند یاد تنهایی را در سرت بیدار می کنددر آن روزها که آفتاب و باران بهم درمی آمیزند، در آن شب هاي کویر که از آسمان ستاره می . است

ا دل تو تکرار می کند، در سینه ي دشتی افق خونین را می نگري و مسافري بارد و دشت دعوتی را ببیشتر از همه وقت، تنها از پنجره ي کوپه ي قطارش سال نو را در گریبان سپیده تحویل می کند،

ناتمامیم، بودن مان » مصراعی«بزرگ طبیعت » مثنوي«دشوارتر از همه جا احساس می کنیم که در این !شدن» یتب«انتظار یک

احساس اینکه آنچه را در آن حال که لذتی را با دیگري می بریم، زیبایی اي را با دیگري می بینیم، ، همان است که او می »هستیم«در این لحظه ها در خویشتن خویش می یابیم، آن گونه که هم اکنون

را جبران می کند، رنج » ودنیکه ب«یابد و همان گونه است که او هست، بیگانگی را تسکین می دهد، با شرکت دو روح در یک احساس خویشاوندي، آشنایی و همانندي، را التیام می بخشد،» نیمه ماندن«

نه در تفاهم، . اگر هردو یکجا و یک وقت تجربه کنند، باهم و به خصوص بی دیگري. حس می کند !تفاهم در مفهوم که تفاهم در فهمیدن

نیمه تمام است که تنها بودن بودنی وشبخت بودن، خوشبختی اي رنج زا است،این است که تنها خ . را احساس کردم» تنهایی«براي آخرین بار در هستی ام رنج ... به نیمه است و من براي نخستین بار و

جز این هنگام تنهایی پناهگاه مأنوس من در گریختن از . بهشت را در چشمم کویر می نمود» بی کسی« شد، جزیره ي آرام و راستین من در این دریاي سامساراي هول و نمود و ناپایداري و غرق بود، تن ها

، »تنهایی«خلوت خوبم در ازدحام بد جمعیت، آزادي نفسم در خفقان نفوس، رنجم از آن پس دیگر نه .شد» بی اویی«، »بی کسی«، بود و بی تابی ام نه هرگز »جدایی«

Page 26: HoBoot.pdf

هبوط

٢۶

شار شیر و عسل، تنها دیدن و ها، کام ها و رهایی ها، بر لب نهرهاي سر در بهشت همه ي زیبایی با دردها و زشتی ها و ناکامی ها آسوده تر می توان . آشامیدن و تنها نشستن برزخی زیستن است تنها

مهربان «یک این خود یک نوع نواختن دوست است، .بی همدرد، بی غمگسار، بی دوست ماند،» تنها«تقیه ي درد . در دردها دوست را خبر نکردن خود یک نوع عشق ورزیدن است. استبا او » بودن

رنج تلخ است اما . به محبت خلوصی می بخشد که سخت شیرین است. زیباترین نمایش ایمان استهنگامی که تنها می کشیم تا دوست را به یاري نخوانیم، براي او کاري می کنیم و این خود دل را

اما در بهشت چگونه می توان بی او بود؟ سایه ي سرد و دل . م توفیق می چشاندشکیبا می کند، طعانگیز طوبی، قصر آرام و خیال پرور الکـورا، بانگ آب، نهر مقدس، زمزمه ي مهربان جویبارها،

جوشش الیزال چشمه هاي آب حیات، پیک هاي سبک خیز نسیم، عطر دلنواز گل و نغمه ي بهشتی رییل و سایش بال هاي فرشتگان و آن همه زیبایی ها، آن همه نعمت ها، آن همه مرغان و آواز پر جب

؟ چگونه می توان ... پاکی و خوبی و شیرینی و شربت و شراب و مستی و آزادي و کام و خوشبختی چگونه می توان غیبت او را و تنهایی خویش را کشید؟ چه بیهودگی عام و برزخ ! دوست را خبر نکرد؟

در بهشت همه ي آرزوها، در کنار همه ي خواستن ها، در . است بهشتی که در آن او نیستبی پایانی هنگامی که راه سفر در پیش پاهاي . آنجا که هرچه می بایست هست، تنهایی آزاري طاقت فرسا است

.مشتاقی باز می شود، بی هم سفري سخت است

دشنامی در اینجا هر درختی مرا قامت ! از دوزخ این بهشت رهایی ام بخشپروردگار مهربان من، « . است و هر زمزمه اي بانگ عزایی و هر چشم اندازي سکوت گنگ و بی حاصلی رنج زاي گسترده اي

این . دم می زنم، در بی قراري زندگی می کنم و بهشت تو براي من بیهودگی رنگینی استدر هراس پاسخ نیازي در من اند، اما خود من بی پاسخ حوران زیبا و غلمان رعنا همچون مائده هاي دیگر براي

من در . بی مخاطب مانده است» بودن من«. هیچ نیست» به خود«مانده ام، هیچکس، هیچ چیز در اینجا تو قلب بیگانه را می شناسی که خود «. این بهشت، همچون تو در انبوه آفریده هاي رنگارنگت تنهایم

».ی را برایم بیافرین تا در او بیاراممکس«! »در سرزمین وجود بیگانه بوده اي .بود» بی کسی«دردم درد

Page 27: HoBoot.pdf

هبوط

٢٧

* * *

دره ي بی انتهایی که تا بی نهایت عمیق بود از لجنی سیاه و بوناك انباشته بود و مالیک، با چهره یما و هاي گرفته و خشمگین، در پیرامون آن ایستاده گرم کار بودند، ناخشنودي و هراس و خشم از س

حالت بیکارانی را داشتند که با اکراه و اجبار، خود را وا می دارند تا فرمان . اطوارشان پیدا بودبا . ناگزیري را اطاعت کنند، تنها یکی از آن فرشتگان بزرگ بود که از شادي در پوست نمی گنجید

اي از آن لجنزار هر مشت لجنی را که فرشته . کنجکاوي شتاب زده اي همه ي دست ها را می پاییدعظیم برمی گرفت وي با نگاهی آشنا در آن می نگریست و سپس لبخندي سرشار از توفیق و نوید بر

می زد و مشت بر هلبانش می شکفت و سري به نشانه ي رضایت تکان می داد و گاه از شگفتی قهقهتوجه دست هاي و بر روي پاهایش به هوا برمی جست و می نشست و بی درنگ مزانوانش می کوفت

گاه برخی گل ها او را از شعف به فریاد می آورد و برمی خاست و از شوق بر فراز آن . دیگري می شد .دره پر می گشود و چرخی می زد و سرجایش می نشست

من که نمی دانستم از کی در گوشه اي از این . بوي گند دنیا را برداشته بود! منظره ي وحشتناکی بود تاب نیاوردم، . ها میخکوب شده بودم و پلک نمی زدم، از عفونت هوا به خود آمدمقیامت شگفتی

سر به صحراي بکر و پاك گذاشتم و در قلب شسته و زالل ماوراء غرق شدم و در گوشه اي . گریختماز آن فضاي مهگون لطیفی که فرسنگ ها از آن لجنزار دور بود نشستم و به آنچه دیده بودم می

او را هم از این لجن بدبوي سیاه خواهند «! گهان از وحشت نزدیک بود دلم پاره شودنا. اندیشیدم !»ساخت؟

به شتاب پرنده ي بی پناهی که طوفان می بردش، سراسیمه برخاستم و سر به صحراي ابدیت نهادم و سرزمین پاك ملکوت را همه سو می گشتم و، همچون دیوانه اي هراسان، در حالی که عقده اي

لویم را به سختی می فشرد و ناخن گریه حلقومم را می خراشید و چشمانم از اشک می سوخت، در گهر قدم می نشستم و همچون نابینایی تهیدست که تنها سکه طالیش را گم کرده باشد، با چشم هایی

Page 28: HoBoot.pdf

هبوط

٢٨

که جوشش دمادم اشک تارش می کرد، بر روي خاك دست می کشیدم و بی درنگ آنجا را رها می .و خود را به گوشه ي دیگري می رساندم و باز همچنان در جستجوي یافتن خاکی براي گل اوکردم

در آنجا نمی توان دانست که یک روز گذشت یا یک سال یا یک . زمان بسیاري این چنین گذشت م اما می دان. اما می دانم که جستجو سخت و طوالنی بود. قرن، که خداوند هنوز زمان را نیافریده بود

سراسر آن سرزمین پهناوري راکه از ازل تا به ابد کشیده شده بود، همچون پرواز خیال، همچون گذر . رسیدم به پاي کوهی مغرور در ساحل دریایی که عاشقانه موج می زد... ، دویدم و دویدم تا»تصور«

ن قصرهاي کوهی از نقره ي خام، ایستاده بر دامنه اش بنایی به گونه ي آتشکده هاي کهن، همچودر قلبش شمعی تنها می سوخت و در کنارش برجی همچون خیال ! افسانه، معبد پریان، خاموش

، همه ي رنگ ها با من آشنایند، 6»ابنجا بوي یاري می رسد«برکشیده تا سینه ي ملکوت، احساس کردم می نهد و باز به سوي من پیش می آید و برایم پیامی در ساحل هر موجی که از سینه دریا برمی خیزد

هوا عطري به مشامم می ریخت که . جاذبه اي مرموز دل مرا به این سرزمین می کشاند. می گرددسکوت . بوي گل صوفی در فضا پراکنده بود. گویی دیري نگذشته است که او از اینجا گذشته است

. شده بود نقشبر سینه ي عدم » دوست داشتن«هنوز نقش وجودي نبود، اما طرح . بود و سخن بودهمین جا ... دل مرا با این سرزمین کاري هست . گویی بندي نامریی پاي دل مرا به اینجا بسته است

همچون پیغمبر، در پایان هجرت که افسار ناقه ي . دریافت» بو«باید به . گل او در همین جا است. استباید مسجد گردد و پناه اسالم سرنوشت را بر گردنش افکند و او را رها کرد تا خود آن نقطه اي را که

زندگیش، قلب همه ي احساس ها و سرچشمه ي آغاز تاریخ فرداو جایگاه و فرودگاه وحی و کانون دگرگونی جهان و فروریختن کنگره ي قصرهاي کج سالطین و فروشکستن شکوه هاي بی روح و

یز زمام دلم را از دست درخشش هاي بی نور، تا او که کارگزار تقدیر بود، خود انتخاب کند، من نتدبیري که در آنجا کاري نمی توانست کرد گرفتم و بر سرش افکندم و خود را به او سپردم و او بر آن

بود و کشور زرین اشراق و فرسنگ ها در آن سوي فهمیدن می رفت و من » والیت روح«سرزمین که اما هموار و نرم را پیش گرفت و خمراهی پر پیچ و .تسلیم این تقدیر دلخواه می رفتم در پی اش،

واندر این ده شهریاري می رسد/ جا بوي یاري می رسد این: گفت. ٦

Page 29: HoBoot.pdf

هبوط

٢٩

چنان آران و بی تردید می رفت که احساس می کردم زمامش در دست هاي ناپیدایی است که !سرنوشت آدمی کار اوست و سرشت آفرینش شاهکار او

. نسیمی نرم و مهربان از دوردست آن دریا به سوي دشت می وزید و چهره اي مرا می نواخت همچون روح لطافت، همچون خاطره ي عشق، پاك چون تقوي، زالل چون همچون نفس فرشتگان،

چه بگویم؟ نسیمی که هنوز در روحم می وزد و آن ! دوستی و شاد چون امید و نوازشگر چون مژده .دنیا را در گوش دلم مدام نجوا می کند

ت آن قصر، پاي آن شنرم و پاك، پ! توده اي اندك خاك. نگریستم. ناگهان ناقه در نقطه اي ایستاد برج، همچون گرد نرمی که وزش دائمی نسیمی که در کویر می وزد پاي برج هاي بلند، گوشه ي

دیوارهاي امام زاده اي بر سر کوه، کنار گلدسته ي مزار مجهول و افتاده اي در دوردست صحرا، خمِ قاصدك، طالیی همچون مشتی خاك نرم همچون تن . ، جمع می کند»دور از راه«از یاد رفته ي کوهی

اما توده ي خاکی که نیم یاز پهلوي . همچون خودش... پاك همچون صبح و خوب همچون. آفتاب .راست آن را پیش از این برداشته بودند

تمام جانم را دامن کردم و آن مشت خاك را برداشتم،چنان که یک ذره اش برجا نماند، چنان که در میان . د، به شتاب خود را به آن کارگاه عظیم خلقت رساندمیک ذره ي خاك دیگري با آن نیامیز

را که از همه ي فرشتگان خـدا خوب تر و مهربان تر و مقدس تر 7»روح«فرشتگان گشتم و گشتم تا ، 8است، همان که خـدا در قرآن همه ي فرشته ها را یکجا و او تنها را یکجا در برابر همه نام می برد

به آنها بگو که روح از عالم امر من «: از او می پرسند خـدا به پیغمبر می گوید همو که وقتی که مردم !تر از آن است که او را بشناسیدفهم هاي شما پست تر و تنگ ، 9»است

در برابر روح گرفتم و با سکوتی که از التماس لبریز بود، » او«پر از دامنم را که. دیگر از او مپرسید .بود کنارش ایستادم

٧. Saint Esprit گرفته ام در فرهنگ اسالمی» روح«را همان. ...تنزل المالئکه و الروح فیها باذن . ٨ .یسئلونک عن الروح، قل الروح من امر ربی. ٩

Page 30: HoBoot.pdf

هبوط

٣٠

دست هایش را که از روح مهربانی سرشته بودند و انگشتانش را که هریک الهه ي هنري خدایی بود : را در دست هاي وي ریختم و در نگاهش خیره شدم» او«آورد و بر لبه ي دامنم گرفت و پیش رویم

.لبخند و مهر و دلسوزي و نوازش و اطمینان موج می زد

سته در زیر فشار محبتی این همه سنگین، اندك اندك کنار رفتم و در با چهره اي آرام و اندامی شک حالی که دلم در مشت هاي او پرپر می زد، همچون کسی که مأموریتی را انجام داده است، بی غرضانه

که تحمل حضور را نداشتم و از سنگینیِ بودن با کسی که جا که او بود دور شدم،»و معصوم وار، از آگریختم تا آزاد و راحت به او بیندیشم که مزه مزه ي خاطره . به آودگی گریختموار بود بودنِ با او دش

نیست، در قید بایستن نیست، یک نوع تاریخ را به اساطیر » بودن«شیر که روح در آنجا در بند بردن »رهایی تنهایی«را در » بودن با دلخواه«لذت قید . کشاندن است، محدود را به مطلق رساندن است

.با او بودنی بی او است. لذت هاي اپیکوري را به لذت هاي اپیکور بدل کردن است. است

غرقه در چنین تنهایی اي انبوه، خلوتی سرشار و معطر و در پرواز برفراز دشت هاي بی کران و افق که از تنهایی هاي بی رنگ خیالی رنگین و موفق، ناگهان وحشتی مرا از جا پراند و چنان پریشانم کرد

خاك او را با چه آبی گل خواهند کرد؟ با همین آب هاي عفن و ... اما «: آرام و لبریزم هراسان گریختم »ناگوار؟ نکند از این مرداب سیاه و آلوده برگیرند؟

این آدم ها را با آب حوض، آب لجن گرفته ي ته جوهاي راکد، غدیرهاي گند گرفته، . ترسیدم ترسیدم یک سطل از آن بردارند و آن خاك را گل کنند، نگذاشتم، ! م سرشته اندلوش، فاضالب حما

مقدس، اي اي فرشتگان زیبا، : قبول نمی کردند، گفتم. حتی از آب تصفیه شده، آب مقطر هم نگذاشتمنمی خواهد شما به . به عنایت شما نیازمندم، سخت! کارگزاران ملکوت، پرندگان عزیز عرش اعلی

، من خودم می روم و آب می آورم، فقط از شما با همه ي وجودم، با همه ي نیرویی که زحمت بیفتیددر همه ي نیازها، خواستن ها، دعاهاي همه ي دل هاي محتاج، همه ي کویرهاي تشنه، همه ي

.تموزهاي داغ هست می خواهم که قبول کنید

Page 31: HoBoot.pdf

هبوط

٣١

ام وجودم موج می زد که دل شان نرم به اندازه اي نیاز و التماس در لحن صدایم، رنگ چهره ام، تم سکوت کردند و من، همچون مژده اي از جا جستم و ظریف ترین جام بلورینی را که نازکی و . شد

لطافت خیال معصوم طفلی در آغوش افسانه ي پریان را داشت و در زیر پوست انگشتانم لمس نمی عالم «ب نهادم و رملستان بی انتهاي شد از پیشگاه خـدا برگرفتم و همچون تندباد سر به صحراي غی

را بشکافتم و رفتم و رفتم و بر سر دیواره ي مشرق پریدم و از نردبان سپیده ي صبح آفتاب عشق » ذر ...باال رفتم و بر بام طلوع برآمدم و سر در سینه ي نور فرو بردم و فرو رفتم و گم شدم

! صت هایی است که در آن هیچکس نباشدچقدر روح محتاج فر! آنجا دیگر هیچکس نبود، هیچکس اي مقید نمی دارد و این »چگونگی«ي بودن ترا در قالب هیچ »بودن«تنها در این حالت است که هیچ

» ماهیت«به سبکی و تجرد » وجود«یک نوع از سنگینی و جرم . آزادي بی رمز و شورانگیزي استهمه می . آدمی را شکل می دهنددیگران تلقی ها و شناختن ها و فهمیدن هاي ! خویش بازگشتن است

به . پندارند که هرکسی آنچنان فهمیده می شود که هست، اما نه، آنچنان که فهمیده می شود، هست. عبارتی دیگر، هرکسی آنچنان است که احساسش می کنند، نه آنچنان که احساسش می کنند که هست

اوراء، خود را چنان احساس کردم که دیگر و من در اینجا، در آن خالی مطلق، آن سوي مرز عالم مخود را . را پدید می آورد» من«است که » دیگري«هرگز تجدید آن برایم ممکن نیست از آن که همیشه

تا جاذبه ي زمین هست هرکسی محدود به وزنی . هردو یکی است! وجود مطلق را یافتن! مطلق یافتندر آن سوي جاذبه، در بی . بودن خود اوست خاص خویش است، وزنی که جزیی از ذات و بعدي از

به بی نهایت می رسد، » من«از این سو . هاي همیشگی جوهر آدمی محو می گردد»حد«وزنی، یکی از هاي اعتباري و نسبی »ماهیت«ها، همه ي این »حد«را احساس می کند، اگر از همه سو، همه ي » مطلق«

ما است درآمیخته است ناگهان غیب » من«ن ذات هایی که عی»چگونگی«یا » چگونگی«که اکنون با را بودن داده اند و آن را » من«هایی که »چهارچوب«من از همه ي » بودنِ«من به مطلق می رسد، شود،

ضطراب و آرزوي ناخودآگاه گریز و عشق فراري که در عمق و خفقان و ا –در خود می فشرند دیالکتیک «آزاد گردد من مطلق می شود و در این - است» صمیمی و پنهانی فطرت ما خانه دارد از آ

که کشف شورانگیز شرق حکیم است انسان به خـدا رجعت می کند و روح » شگفت روحانی

Page 32: HoBoot.pdf

هبوط

٣٢

سامسارایی از گردونه ي رنج زاي کارما به خلود روشن و آرام نیروانا می آرامد و در رهایی دردآور الیناسیون «خویش می کشد و معجزه ي »وجود«آواره است در آغوش » نمی دانم چگونه بودن«

که به گفته ي جامعه شناسی » من«با نفی خویش خود را می آفریند و آن » من«سرمی زند و » عرفانی !خویش را خلق می کند» دیگري«می گردد و بالذات می شود و » خالق«است خود » دیگري«مخلوق

سد، منِ من ها، و اتمان برهمن گردد، روح ر» اتمان«آیا حرف ودانتا همین است که آنگاه من به چه می دانم؟... روح ها؟ روح جهان؟

: خـدا هم نبود؟ نمی خواهم همچون مهر بگویم. آنجا یکی بود و یکی نبود، غیر از من هیچکس نبود که نمی تواند » ؛ نمی بیند، نه آ»در آن سوي آفتاب ظلمتی است که چشمان خـدا نیز آن را نمی بیند«بگویم؟ در چه . آنجا کشوري بود که سلطانش من بودم، عالمی بود که آفریدگارش من بودم. یددنمی آید، با این کلمات چه می توانم کرد؟ همه ي طبقات آسمان ها را عروج کردم و هیچ » وهم«

نیافتم، برهمه ي دریاهاي غیب گذشتم و از هر کدام مشتی برگرفتم، همه ي چشمه سارهاي بهشت را سرکشیدم از همه ي جرعه هایی نوشیدم، چهره ام را در زیر همه ي باران هاي بهارین ملکوت عدن

از آب غدیرهاي بلورینی که در دل کوه ها و سینه ي دشت هاي بی گرفتم و قطره هایی را مزه کردم،را مه می کرانه ي ماوراء پراکنده بود چشیدم اما زاللی هر کدام را که می دیدم، خوشگواري هرکدام

چشیدم، به امید زالل تر و به هواي خوشگوارتر، به سوي دیگري می تاختم، در نفس روحبخش صبحگاهان پرشکوه ملکوت، قطره هاي درشت و شاداب شبنم ها را که بر نیلوفرهاي بهشت، از شادي

رونم و سرشاري می لرزیدند، با لب هاي کنجکاوِ آزمایشگرم می ربودم و جگرم سیراب می شد و د .نوازش می یافت اما دلم بهانه می گرفت، راضی نمی شد و جامم همچنان خالی می ماند

خلوت ابدي، در آن سکوت مطلقی که خاطره ي » خسته و کوفته، از تلخی و نومیدي سرشار در آ نرم ترین زمزمه اي، خدشه ي جاي پاي نگاهی هم بر آن نبود نشستم و آن جام بلورین تهی را پیش

بر روي زانویم گرفتم و یادم نیست، نمی دانم سرم را به دو دست نگاه داشته بودم یا دست یم، رونگاه هاي ناکام و غمگینم را به هایم را گرداگرد زانوهایم حلقه کرده بودم اما خوب به خاطر دارم

Page 33: HoBoot.pdf

هبوط

٣٣

فرستاده درون تهی جام دوخته بودم و اندیشه ي شرمناك و عقده دارم را پیش خاك چشم به راه توبودم و شکست چنان حلقومم را می سوخت و قلبم را پاره پاره می کرد که در زیر شکنجه اي کشته

شدن خویش را، به صراحت، با تمام جان و بیداري و هوشیاري تمام احساسم حس می کردم اما از آن که، در مصیبت را نمی دانستم، از امیدي هم » می گذرد«نمی شناختم و که هنوز مفهوم مرگ را رو

.هایی این چنین، تسلیتی می تواند بود محروم بودم و این، رنج مرا سخت و ابدي کرده بود

نشسته بودم و در اندیشه ي گل تو، در سرنوشت تنهایی خود، در ظلمت آن سوي آفتاب، سایه ي !»خویش«دیوار فلق، تنها، بی خـدا، بی تو، بی

چند ماه؟ آنجا که زمان را نمی توان شماره کرد، خداوند هنوز چه می دانم چند ساعت؟ چند شب؟ بر ستیغ بلند سپیده بازآمدم، ! برخاستم، تنها، محزون، ناامید و دل لبریز از درد. زمان را نیافریده بود

بربام سیمین بامدادان صحراي ابد باال رفتم و با نگاه هاي خسته، مات و ماتم زده ام، پهنه ي شگفت و خالی را نگریستم و در حالی که قطره ي سرد افسوسی بر سیماي پاك سحر افکندم، سرد آسمان

چنانکه گویی کسی از اعماق درونم ناله برداشته است، شنیدم که قطره اي که بر سیمایش جاوید بماند :می گویم

ا و چشمه در همه ي این بهشت آباد، در این صحراها و دریاه در سراسر این آفرینش بزرگ،! دریغ« ؟»چه بگویم... سارها و نهرها و باران ها براي دل من، براي کام تشنه ي آرزوي من، براي آفریدن تو

: هراسان و مضطرب است» روح«. نمی دانستم چه کنم؟ خداوند خـدا منتظر است، فرشتگان منتظرند پیش می رفتند و دلم » یچارگیب«زانوانم به نیروي . ؟ بازگشتم»چرا این همه دیر«؟ »او کجا رفته است«

نزدیک شدم غوغاي . را همچون کودکی خطاکار که براي سرزنش می برند، کشان کشان می بردندمجسمه هاي بی روح سیاهرنگ که در زیر آفتاب افکنده بودند همه جا به خلقت به گوشم می رسید،

توده لجن هاي تازه خشک و توده » سفال کوزه«چشم می خورد برخی هنوز خیس و برخی همچون پیش رفتم و خداوند خـدا با چهره ي پر جالل و . گل هاي بدبو در صفی که تا بی نهایت کشیده بود

Page 34: HoBoot.pdf

هبوط

٣۴

چرا چشم هایت این همه سرخ ! فرزندم«: زیبایش و نگاه پدرانه و پر از رحمتش در من نگریست »...اي؟است؟ چرا این همه غمگین؟ تب دار؟ تافته؟ چرا این همه خسته اي؟ گریسته

و درحالی که دست هاي مهربانش را، براي گرفتن جام از دست من، پیش می آورد و لبخندي باالخره فرزندم، این جام را از کدامین چشمه، از آب «: سرشار از تأیید و رضایت برلب داشت، پرسید

مرتعش می طنین نافذش را همه ي هستی ام می شنیدند، می نوشیدند، » کدامین جویبار پر کردي؟ .نمی توانم وصف کنم. شدم

یقین کردم خداوند خـدا دلش بر ناکامی من به رقت آمده !! با شگفتی در آن نگریستم، جام پر بود اما خـدا نیز باشگفتی در آن . است و به اعجاز خویش جام تهی مرا از کرامت خویش پر کرده است

.می نگریست، به گونه اي که گویی آن را نمی شناسد

این آب کدام! فرزندم«: اندك اندك آن لبخند از لب هاي او می رفت و چینی بر ابروانش می نشست چشمه از چشمه ساران بهشت من است؟ از کدامین نهر؟ از کدامین جویباري که من آفریده ام برگرفته

اما آب باران اي؟ کدامین ابر؟ در کدامین سرزمین این آب را باریده است؟ به آب باران مانند استکدامین خورشید از خورشیدهاي اسفند من، در کدامین بهار از بهارهاي اردیبهشتی من، بر . نیست

کدامین دریا از دریاهاي ملکوت من تابیده است و کدامین ابر این آب را بر داشته است و در زیر کدام ه برقی؟ چه رعدي؟ آسمان، کدام فضا، در چه هوا و چه سرمایی در این جام باریده است؟ چ

فرزندم ! درخشش چه آذرخشی، تازیانه ي کدامین باد، ضجه ي کدامین تندر؟ از کجا؟ از کدام؟ بگواز من شرم مدار، چرا این چنین رنجوري؟ . این آب هیچ دریایی، چشمه اي، بارانی نیست! اعتراف کن

»! ...چرا چشم هایت سرخ شده است؟ رنگ خون گرفته است؟ بگو

ن هیچ نگفتم، پاسخی ندادم، نمی خواستم کسی بداند، فرشتگان می شنیدند، سکوت کردم تا اما م خداوند بداند که دوست ندارم بگویم، دوست ندارم بدانند، می خواهم این راز براي ابد، بر همه ي

ر این آخ. همه ي آفرینش در اینجا نامحرم است، عالم وجود در اینجا بیگانه است. کائنات پوشیده ماندمگر نه اسراري هست که حرمتش در آن است که به هیچ فهمیدنی . را باید فقط من بدانم، مال من است

Page 35: HoBoot.pdf

هبوط

٣۵

سرمایه ي هر دلی حرف هایی است که «نیاالید؟ مگر نه طلسم را چشم نامحرم هوا می میراند؟ مگر نه گري را در این محراب دی. ؟ هر فهمیدنی آن را از نهانگاه محرم آغوشم بدر می برد»براي نگفتن دارد

» داشتن آن«دیگري را در . رخنه اي باز می کند» از آنِ من«بر این حصار بلند و استوارِ . راه می دهدمی ترسیدم خـدا قبول نکند، بگویم این جام را . و نگفتم. شریکم می سازد، نمی خواهم، نمی گویم

.رگیربریز، آب شیرین چشمه اي، بارانی، دریایی را براي گل او ب

این آب شیرین نیست، شور است، تلخ است، گرم است، زالل زالل نیست، آب شیرین و ! آب شیرین در این آبی که به اشک ماه می ماند، به رنگ شیر صبحدم یک روز بارانی ! زالل و سرد و خوشگوار

...بهار است، به رنگ اندوه، ابهام، آرزویی خفته در دوردستی مجهول

این . دل تو را خون می کند. اي سرخ رنگ چیست؟ این قطره هاي سرخ خوب نیستاین قطره ه« فتیش ها افسونت می کنند، می دانی که این آب شور، تلخ، گرم، با این قطره هاي سرخ او را چگونه

پسر جان نشنیده اي که آب شور را هرچه بیشتر بنوشی تشنه تر می شوي؟ آب ! می سازند؟ آب شورنمی دانی که آب گرم، در کویر داغ و خشک و بی . تا با جرعه اي سیراب شوي! رگیرسرد و سنگین ب

انتهاي آن دنیا، با عطش سوزان زندگی سخت آن حیات، با جگر تب دار و تافته اي که تو داري بدتر »...می شود؟ بدتر می کند؟ فرزندم، حرف مرا بشنو، آن را بر زمین ریز، آب شیرین برگیر

احساس می کردم این جام شیشه ي عمر من است، آن را ناگاه بر سینه ام می فشردم و اما من که هرچه این احساس که باید این جام را از دست بدهم در دلم بیشتر قوت می گرفت، در داشتنش بی

. نگاهم را از آن نمی توانستم برکنم و خـدا می نگریست. طاقت تر می شدم، در چشمم عزیزتر می شدمحبت او، به بخشایش عظیم او امیدوار بودم اما می ترسیدم که این خیرخواهان و نصیحت گران من به

حرفه اي پیش افتند و سر پند و اندرزهاي مشفقانه شان را باز کنند و باز آن جمله هاي قالبی یکنواخت بر من نمی خورد» موضوع انشاء«تکراري شان را به نام دلسوزي و مصلحت اندیشی که جز به درد

امالء کنند و ظاهراً به عنوان خیر و صالح من و باطناً براي اشباع حس خودخواهی و تشفی غریزه ي هیچ نصیحت گري، ولو یک مالباجی و یا . زعامت و رهبري و خودنمایی دست به هدایت من بزنند

Page 36: HoBoot.pdf

هبوط

٣۶

ین در زیر احتمال هم نمی دهد که شاید این بیچاره ي نصیحت شده ي مظلوم که این چن مالرجب، دست و پاي او آرام و ساکت مانده است این حرف هاي قالبی مستعمل و مندرس و زنگ زده را

مگر دست بردارند؟ تا این لقمه هاي از هضم رابع میلیون ها نشخوار کننده را باز . خودش هم بلد باشدی هم می چه منت. این از خصایص این شغل مکروه است. هم به خورد طرف ندهند ول نمی کنند

این ها خیال می کنند خداوند هم فالن حاکم و ! گذارند که به خاطر ما عقل شان را مصرف می کنندخلیفه و قیصر و کسري است که هرکس چاپلوسی کند و از یک کنار، بی آن که بیندیشد و بسنجد و

آز آدم هاي خـدا اصالً . و کلی و بی ثمر را واگو کند خوشش می آید بشناسد، حرف هاي تکراريقالبیِ رامِ خشکه مقدس یک بعدي بدش می آید، اگر نه چرا فرشته هاي مطیع و پاکش را که همگی از

به پاي آدم عصیانگر خطاکار خونریز می » ...یا درحال رکوع اند و یا درحال سجود«آغاز خلقت شان قائم اللیل را در نهروان افکند؟ علی چرا چهار هزار خر مقدس حافظ قرآن و شب زنده دار صائم الدهر

به زیر شمشیر مردانه اش می گیرد؟ یک شراب خوار بی بند و بار اما مرد و وفادار و باشعور مثل خـدا از آدم هایی که ضعف و . انسان گونه ي مقدس مآب بی عقل می ارزد» جمادات«به همه ي این

از آن ها که یک تخته شان کم است و . ستزبونی خود را می خواهند با خداپرستی جبران کنند بیزار ا .می دانم. جاي خالی آن را با مذاهب پر می کنند نفرت دارد

من به بزرگواري و بخشایش خـدا امیدوار بودم اما از این نصیحت گران حرفه اي که خود را براي می داند که این خـدا . خـدا لوس می کنند و خیال می کنند از مقربان درگاه اللهی اند می ترسیدم

حرفه اي هابیشتر ترسوهاي طماعی هستند که از ترس گرز آتشین و مار غاشیه و ملک عذاب و یا به دختران «هوس شکم و زیر شکم و شکم چرانی هاي بهشت و جوي شیر و عسل و سایه ي طوبی و

ید ترسید، اینهایند از این ها با. و پسر بچگان خوشگل و آماده این کاره شده اند» سیه چشم نار پستانو کاري که در همه ي آسمان ها جز یک ستاره و در همه ي که به حرف آدم آسمان جل بی کس

که چه می خواهم؟ حرفم . زمین ها جز یک مشت گل هیچ ندارد گوش نمی دهند؛ کاري ندارندي؟ چه آرزویی دارم؟ چه وضعی دارم؟ چه حالی؟ چه روزگار دردم چیست؟ نیازم چیست؟چیست؟

تاریخ، کارمندان جزء نظم پرست، اخالقیون » مقرراتی«چه سرگذشتی، سرنوشتی دارم؟ این آدم هاي

Page 37: HoBoot.pdf

هبوط

٣٧

چه بگویم؟ این ها همان نان به نرخ روزخورها و قوي پرست هایی اند که ... یکنواخت کله قندي ید زئوس آخرش هم دید. پرومته را به زنجیر بستند از دور و برش کنار رفتند که زئوس دلخور نشود

هرکول مرد را که آن کرکس جگرخوار را به تیر زد بر همه ي این متملقان ترسوي زبون ریاکار ترجیح داد تا یک بار دیگر ثابت کند که خـدا آدم هاي ذلیل و طماع و ترسو و چاپلوس را دوست ندارد،

.خـدا دوست دار آشنا است، عارف عاشق می خواهد نه مشتري بهشت

نگفتم؟ خداوند خـدا، درحالی که کمترین خط ناخشنودي بر سیماي زیبایش خوانده !و چنین شد نمی شد و حتی موجی از یک تأیید هوشیارانه و عمیق بر پیشانی داشت که تنها من آن را خوب

احساس کردم، رویش را به سوي صف فرشتگان موکلی که دست اندرکار خلق آدمیان بودند برگرداند دانستم چرا بر زبان نیاورد، نمی خواست همه . رمان داد تا به کار خود مشغول گردندو با اشاره اي ف

توقع کنند، آنها که کاردستی ناخودآگاه طبیعت و وراثت و تاریخ اند گیاهانی اند که به اقتضاي زمین می رویند و اینان را به چنین رسالتی چه کار؟! و آب و هوا و فصل

ی؟ تا بگویم چی؟ تنها در انسان است که مفهوم کلی آن فاقد معنی یعنی چه ؟ بگو ک! انسان مگر نه . کلی شان را بسازندانسان جزیی هایی اند که باید در مسیر آینده اي دور، . مشخصی است

فاصله ي میان دو فرد انسانی گاه از فاصله ي میان دو نوع و حتی دو جنس دورتر است؟ میان نرون که ی کشد تا کیف کند و آن معین بودایی که خود را آتش می زند تا شهرش از آتش شهر رم را به آتش م

اند چه حد و فصل »چس فیل هاي ناطق«نجات یابد و میان این دو با آن جنس دیگري از آدم ها که .جاي داد؟ بگذریم» انسان«به نام » کلی«مشترکی هست که بتوان هر سه را در یک حقیقت

ا از سر گرفت و من مستی توفیق در جانم می دوید و شادي دلم را می دستگاه خلقت کارش ر شتافتم و او درحالی که با تمام چهره اش می خندید جام » روح«شست و لبریز نور می کرد، به سوي

! قیامت کبرایی بود! را از دستم گرفت، عالم ذر بود و خداوند خـدا دست اندرکار سرشتن فطرت های بر ابدیت سایه افکنده بود و فرشتگان سر در پیش و خاموش، شتابان مشت هراس مرموز و سنگین

مشت لجن برمی گرفتند و تند و بی حوصله و ناخشنود همه را یکنواخت و قالبی شکل می دادند و

Page 38: HoBoot.pdf

هبوط

٣٨

کناري بر روي خاك می افکندند تا خشک شود و همچون سفالی که شد خداوند خـدا در آن روح .ن گیرند و به راه افتنددمد و مجسمه هاي لجنی جا

توده هاي کوچک لجن در صفه که تا بی نهایت ادامه داشت به چشم می خورد و در آن میان گل . و من ایستاده بودم و با کنجکاوي در آن خیره شده بودم. همچون توده ي فروزان آتش می درخشید

صویر گل تو در نگاهم می تدلم می تپید و چشم هایم از اشک شوق و شکر چنان پر شده بود که کنار گل تو نشستم اما چشم از تو برنداشتم، . زانوانم توان نداشت! من نتوانستم سرپا بایستم. لرزید

نزدیک ترت آمدم، نزدیک تر و خـدا مرا از زیر چشم هاي بزرگ و شوخ و هوشیار و مهربانش می .پایید

شنیدم آوایی که به صداي سایش . بی تاب شدم من. دیدم که گل تو همچون خاکستر حالج می تپید تو مرا، ... گویی نام خویش را از عمق درونم می شنوم! بال هاي پرندگان می مانست، نام مرا می برد

همچون هیچگاه به نام خداوندي و همچون هیچگاه، بر آن چیزي افزودي که جز آن لحظه، دیگر بر .زبان نیاوردي

!گر را می سرشت و می ساخت و نوبت تو نزدیک می شد و من بی قرارخـدا به شتاب گل هاي دی

من براي نخستین بار نفسی برآوردم و نیروي شوق از جا بلندم کرد و در برابر خـدا ! نوبت تو رسید ...اما همچنان چشم از تو برنگرفتم. ایستادم

پر از گذشت و مهربانی در من خـدا با سیمایی پدرانه از نور و چشمانی پر از نبوغ و لبخندي لحظه اي در من نگریست و من گرماي نگاه رحیمش را بر گونه هاي سرد و مرتعشم احساس . نگریست

به پاي او دوختم و سر از شرم نگاهم را از گل تو برکشیدم اما نتوانستم بر چهره ي خـدا دوزم، . کردمکه با معشوقش در برابر پدربزرگ بزرگوار و به زیر افکندم و در آن هنگام احساس جوانی را داشتم ...مهربانش که از سعادت آنان خوشحال است ایستاده ام

Page 39: HoBoot.pdf

هبوط

٣٩

من گریستم، احساس کردم ! چه فرمان شگفتی! ناگهان خداوند خـدا مرا ندا داد که او ره به دستم ده خـدا همه ي ! در زیر فشار سنگین چنین محبتی چه می کشیدم... که نمی توانم، کار دشواري بود

!بر دل نازك جوان من نهاده بود -که از همه ي کوه ها سنگین تر است–محبت هایش را

.چه تالشی می کردم که نلغزم، که بتوانم. خم شدم

!در دستم گل تو و در برابرم خـداوند

سرخ رنگ در هسته اي . درونت را از صافی می دیدم. برداشتم؛ سبک بودي و نرم، گلی به رنگ طال دو دانه ي گوهر که با موي مرموزي به آن هسته پیوسته بود، برداشتم و ایستادم، تو در آن می تپید و

دوست داشتم سرم را آهسته خم کنم و آن را ... گرماي تن مرا داشتی. مشت هایم و خـدا در برابرمخواستم آن را . بلعم، نمی شدخواستم ناگهان آنچه را در مشت دارم ب... ببوسم، اما خـدا می نگریست

اما از خـدا ... بر روي صورتم بگذارم و از غیظ فشار دهم، آن چنان که کاسه ي چشمانم از تو پر شود ...خجالت می کشیدم

تو سخت مس تپیدي، چنان که نزدیک بود از ... دست هایم را با ادب، آهسته و لرزان پیش آوردم چنان مرا نگاه می کرد و . و خـدا می نگریست! چه حالی داشتم! تمدستم بیفتی و من چه دلهره اي داش

و به نگاهش می نواخت که من اطمینان یافته بودم که تو را زیبا خواهد آفرید، چنان لبخندش مهربان چنان در سکوتش نوازش و ... پر از رحمت بود که یقین کرده بودم که تو را مهربان خواهد آفرید

به هردو دست هایم گل ... ندم که دانسته بودم که تو را بس دانک خواهد آفریدستایش از خود می خواتو را گرفته بودم و پیش می بردم، تا انگشتانم رداي نورانی و بزرگ خـدا را که به رنگ ملکوت بود

دست هایم را همچنان نگاه داشتم و سرم به زیر و چشم هایم فروافتاده به زمین و چهره . لمس می کرد .از شرم و شوق و شکر تافتهام

و خـدا هیچ نگفت، به دست هاي بزرك و توانایش، دست هاي ... لحظه اي گذشت و لحظاتی مقدس و نوازشگر و خوبش خیره شدم، همچنان فروهشته بود، در او نمی نگریستم اما همچنان حس

.می کردم که مرا می نگرد

Page 40: HoBoot.pdf

هبوط

۴٠

ده است، آن چنان که سراسر درونم پر از نور و یقین حس کردم که لب هایش بیشتر به لبخند باز ش سکوت شگفتی بود، فرشتگان همه دست از کار کشیده بودند ... لحظه اي گذشت و لحظاتی. شده بود

هستی از . و گرد ما حلقه بسته بودند، داستان شگفتی بود، کار آفرینش لحظه هایی متوقف شده بودناگهان خـدا با لحنی که از محبت لبریز ... م باالگردن می کشیدندجنبش باز ایستاد، همه ي کروبیان عال

پسر جان،: بود و پیدا بود که دلش بر من سوخته است گفت !خودت را بساز! پسر جان

.و من به قدري اشک ریختم که تو در دست هاي من خیس شدي

* * *

سود، فارغ از کار آفرینش و شاد از بناي قصر بلند و شگفت و زیباي هفتمین روز بود، خـدا می آ تکیه زده بر کرسی بزرگش بر باالي بلند عرش کبریایی وجو در صحراي ساکت و بی رمز عدم،

از نگاهش برقی همچون آذرخش می درخشید و بر لبانش لبخند پیروزي، همچون نخستین . خویشتورات را با خویش زمزمه می کرد و » سفر آفرینش«م و معطر سرود نر .سپیده دم خلقت، شکفته بود

طنین آن همچون نغمه ي ارگ که سرود زیباي گریگواري را می نوازد و در زیر رواق بلند و بلورین هستی نور بود، زمین را هنوز گرد و غبار خاکی . کلیساي عالم دور می زد و فضا را نوازش می کرد

ستارگان همه نوساخته و صبح نو دمیده . ود و تأللوي زرین و پر جال داشتنپوشانده بود، خورشید نو بو سقف آسمان تازه برافراشته و دریاها زالل ترین اشک هاي شوق فرشتگان پاك حریم خداوندي لبریز

شده بود، هنوز کمترین لکه ي مرگی، خراش ویرانی اي، ستایش فرسایشی، چین اخمی، کدورت ضطراب گم کردنی، غم از دست دادنی، حسرت نداشتنی، رنج نبایستنی، پلیدي غمی، التهاب نیازي، ا

. چاله اي، مالکیتی، حکومتی، قانونی بر چهره ي پاك و صمیمی و زیباي نوزاد هستی ننشسته بودآسمان تماشاگه خـدا بود، بر زمین پرتو لبخند مهربان خـدا همچون نور معصوم مهتاب تابیده بود و

دم او در آرزوي فرزندي، خویشاوندي، آشنایی پر از هوا شده بود، هوا، هواي فضا از نخستین

Page 41: HoBoot.pdf

هبوط

۴١

خداوندي بود، در هواي همانندش نخستین روز بود و زمین گسترده و آسمان برافراشته و قندیل مهر و شب چراغ ماه بر سقف عالم آویخته و دریاها لبریز و کوه ها ایستاده و بادها، در پس کوه ها، منتظر

هستی، همه تن . ان و ستارگان بر سینه ي افالك میخکوب و ابرها جابجا در آسمان چشم به راه بادفرمچشم، چشم در لب هاي خداوند دوخته، هستی، همه تن گوش، گوش به فرمان خداوند بسته، ذرات

.برجا ایستاده منتظرند

زمین و آسمان و هرچه بود به حرکت ... ناگهان تندري در اندام عالم ترکید و لرزه بر کائنات افتاد، .آمدند

.تندر فرمان خـداوند بود

شالق ناپیداي . زمستان پایان و سکوت می گرفت و دو پاره ابر از دو سوي آسمان به حرکت آمدند دو پاره ابر، یکی تیره و یکی عبوس، بر چهره اش . نسیمی شوق زده، آن دو را به روي هم می راند

سینه اش صاعقه ها و تندرها و رعدهاي دیوانه و مهیب به بند کشیده، بی قرار انفجار، اخمی تند و درو دیگري همچون کبوتري سپید، به لطافت خیال دخترك معصومی، در بستر ناز نیمه شبان که سیماي

و نیرومند پدرش را که فردا از سفر باز خواهد گشت در رویاي شیرین یک نیمه شب تابستان تابناك پرورد، سبکبار همچون پارسایی که هنوز به اندامی نیالوده است، لطیف همچون روح مهربانی، پاك می

همچون قلب روشنایی، سپید همچون صلح، صمیمی همچون آشتی، سبک همچون نفس کشیدنی پس همچنان پاره ابر سپید ... ؟ همچون...از گریستن، روشن همچون دیداري پس از بازگشت، زیبا همچون

...شه ي آسمان در نخستین روز بامداد شسته ي خلقتگو

دو پاره ابر آرام و خوش آهنگ به سراغ هم آمدند، ناگهان برقی زد و قهقه ي دیداري و دو نیمه .سیب سقراطی یک سیب شد و باریدن گرفت و نخستین بهار آغاز شد

ي پدید آمد و پیوندي بسته شد و بدین گونه خانواده ا. این نخستین روز زندگی مشترك این دو بود آسمان بام خانه شان بود و زمین صحن خانه شان و بر دامنه ي کوهی، کناره ي . زندگی اي آغاز گشت

هر سحرگاه، نخستین پیک بامدادي گیسوان زن را برمی آشفت و همچون کودك . نهري آشیان گرفتند

Page 42: HoBoot.pdf

هبوط

۴٢

بناگوش و گونه و لبش می کوفت و بر شوخ تنهایی آن را پیاپی بر چهره ي وي می زد و بر چشم وزن برمی خاست و از آشیان بیرون می آمد و بر . صورتش می افشاند و می ریخت تا بیدارش می کرد

درگاه می ایستاد و در برابر نخستین تبسم صبح نماز می برد و بال زنان از شوق خود را همچون کرد و آنگاه که پوست اندامش در زیر نوازش مرغابیان بامدادان دریا، در رود می افکند و شستشو می

10انگشتانش، از پاکی، به صدا می آمد به از رودخانه بازمی گشت، پوست نرم و مخملین سامیریوسماده اي را که مرد در جنگل دوردستی شکار کرده بود بر تن می کشید و به درون آشیانه بازمی گشت،

راه تاریک و دراز غار می افتاد، مرد هنوز خفته بود و همراه نخستین اشعه ي خورشید صبحگاه که برزن کنار بستر مرد که . کوبه ي نفس هایش نزدیک شدن بیداري و پایان عمر خواب را حکایت می کرد

بلند و زرین ذرت هاي وحشی آرمیده بود می ایستاد، لحظه اي در او خیره می شد بر روي خوشه هاي بسیار به طول می انجامید، زن این فرصت را سخت دوست می داشت، و گاه لحظاتی و گاه این تماشا

او مرد را بنگرد، آزاد، راحت، آن چنانکه می خواهد، چندان که نیاز دارد و مرد بی خبر، با نگاه هایش تنها در این لحظات بود که او می توانست . او را نفشرد، نیازارد، مقید نسازد، به گونه اي بودن واندارد

در بیداري ناچار بود نگاهش را تنها به چشم هاي او بیفکند، . به تمامی ببیند، بنگرد، آزاد، مطلق مرد رادر بیداري او را می نگریست که او را می نگرد، دیدن مرد را می نگریست و . با نگاه هاي او درآمیزد

بود که زن مرد اما حال خود مرد را می نگرد، در این فرصت اندك و راحت و بی درنگ و مرزو قیددر تنهایی، دور از او، به او می اندیشید، او را به یاد می آورد و حال به او را می نگریست، همچنان که

می اندیشد و او را به یاد می آورد و تصورش می کند و مرد در عینِ حال در زیر چشمان وي بی هیچ وج نگاه هاي مسلط و حاکم وي مرد، تنها در این لحظات تصویري در زیر م. جنبشی حضور دارد

غیبتی بود که در برابرش حضور داشت و ! رام، آرام، خاموش، فارغ، بی خبر. تسلیم تسلیم بود .همسرش را آزاد می گذاشت تا با نگاه هاي جادوگر و تشنه اش هر کاري را که بخواهد با او بکند

باز می شد، لبانش تر می شد و برق لب هاي مرد، آرام آرام ، به لبخندي سیر و کش دار و سنگین می زد، لب هایش آرام باز می شد، گویی در برابر لبخند مقاومت می کنند چندان که پلک ها نیز، پیش

.و دوران هاي اولیه زمیننوعی سوسمار بزرگ و زیبایی با پاهاي بلند از حیوان هاي ماقبل انسان .١٠

Page 43: HoBoot.pdf

هبوط

۴٣

مقاومتی به شوخی، مقاومتی که می دانند می . از پلک هاي به خواب رفته، به هم فشرده می شدندآنگاه درحالی که آستین نرم و باریک و بلند !شکند، مقاومت می کردند تا بشکند، چه بازي لذیذي

پوستین را بر روي صورت مرد ، همچون پاندولی، خوش آهنگ و نرم و محتاطانه حرکت می داد، می آورد و می برد تا سایه اش بر چهره ي مرد، بر پشت پلک هاي مرد به رقص آید، نغمه اي را به نرمی

ازه لب به آواز و به گفتار باز کرده است و براي خواندن سرود نیایشی که دختر بچه ي فرشته اي که ت :در پیشگاه خـدا او را تعلیم می دهند، در زیر لب زمزمه می کند

با تو، همه ي رنگ ها ي این سرزمین را آشنا می بینم با تو، همه ي رنگ هاي این سرزمین مرا نوازش می کنند

ان همبازي من اندبا تو، آهوان این صحرا دوست با تو، کوه ها حامیان وفادار خاندان من اند

با تو، زمین گاهواره اي است که مرا در آغوش خود می خواباند ابر حریري است که بر گاهواره ي من کشیده اند

.است در دست خویش داردو طناب گاهواره ام را مادرم، که در پس این کوه ها همسایه ي ما با تو، دریا با من مهربانی می کند

با تو، سپیده ي هر صبح بر گونه ام بوسه می زند با تو، نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می زند

با تو، من با بهار می رویم با تو، من در عطر یاس ها پخش می شوم با تو، من در شیره ي هر نبات می جوشم

با تو، من در هر شکوفه می شکفمبا تو، من در طلوع لبخند می زنم، در هر تندر فریاد شوق می کشم، در حلقوم مرغان عاشق می خوانم

.در غلغل چشمه ها می خندم، در ناي جویباران زمزمه می کنم در روح طبیعت پنهانم، در رگ جاریم، در نبض با تو، من

Page 44: HoBoot.pdf

هبوط

۴۴

. با تو، من بودن را، زندگی را، شوق را، عشق را، زیبایی را ، مهربانی پاك خداوندي را می نوشمبا تو، من در خلوت این صحرا، در غربت این سرزمین، در سکوت این آسمان، در تنهایی این بی

درختان برادران من اند و پرندگان خواهران من اند و گل ها و خروش و جمعیتم، کسی، غرقه ي فریادکودکان من اند و اندام هر صخره مردي از خویشان من است و نسیم ها قاصدان بشارت گوي من اند

همه خوش ترین یادهاي : »بوي باران، بوي پونه، بوي خاك، شاخه هاي شسته، باران خورده، پاك«و .ترین یادگارهاي من اندمن، شیرین ... بی تو، من

لب هایش به لبخند روشن است اما آواي نرم آن پرنده ي نامریی که در (خاموش می شود که به نرمیِ تن –، ریشه هاي نرم سرآستین پوستین را )حنجره پنهان دارد ناگهان گره می خورد

... ام، آرام، یواش، یواشآهسته، اندك، اندك، آر –می ماند » قاصدك«

همچون سایه ي » بی تویی«گویی . براي بیدار شدن مرد بی قراري می کند» بی تو«پس از این در اوج یقین و در قلب حضور نیز این سایه ي . از آن به هراس افتاده است. نفرینی تعقیبش کرده است

ی و سپاس باز می شوند، کنار می پلک هاي مرد همراه لب هایش به مهربان. شوم دست بردار نیستروند و دو نگاهش، بی کمترین انحرافی، تردیدي، تأملی، یک راست به سراغ دو دوست منتظرشان پر

گویی دیداري پس از بازگشت ! می گشایند و درهم می آمیزند و سالم و پرسش و خنده صبحگاهی ! است

شان فلق که میعادگاه پس از هر شب شان آري، از سفر خواب باز می گردند و در پاي چشمه ي جو ... است یکدیگر را دیدار می کنند

آغاز می شود و روز

و مرد که پیداست دیري است بیدار بوده است و به بازي چشم را بسته و لب را بسته و خود را به ند و هریک بی دیگري باهم خواب زده بوده است تا همسرش با او تنها ماند و او نیز با همسرش تنها ما

Page 45: HoBoot.pdf

هبوط

۴۵

باشند و در حضور هم یکدیگر را به یادآورند و آزاد و فارغ از دیگري بگویند و بیندیشند و احساس :چشم در چشم همسرش ترانه ي نیمه تمام او را دنبال می کند... کنند

بی تو، من رنگ هاي این سرزمین را بیگانه می بینم ین مرا می آزارندبی تو، رنگ هاي این سرزم

بی تو، آهوان این صحرا گرگان هار من اند بی تو، کوه ها دیوان سیاه و زشت خفته اند

.بی تو، زمین قبرستان پلید و غبارآلودي است که مرا در خود به کینه می فشرد ابر کفن سپیدي است که بر گور خاکی من گسترده اند

و طناب گهواره ام را از دست مادرم ربوده اند و بر گردنم افکنده اند و سرش در چنگ خلیفه اي است که در پس این کوه ها شب و روز در کمین من است .بی تو، دریا گرگی است که آهوي معصوم را می بلعد

ندبی تو، پرندگان این سرزمین، سایه هاي وحشت اند و ابابیل بالی بی تو، سپیده دم هر صبح لبخند نفرت بار دهان جنازه اي است بی تو، نسیم هر لحظه رنج هاي خفته را در سرم بیدار می کند

بی تو، من با بهار می میرم بی تو، من در عطر یاس ها می گریمرا و جراحت روزهایی را که همچنان زنده خواهم » نهنوز بود«بی تو، من در شیره ي هر نبات رنجِ

ماند لمس می کنم، بی تو، من با هر برگ پاییزي می افتم

بی تو، من در چنگ طبیعت تنها می خشکمم، بی تو، من زندگی را، شوق را، بودن را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاك خداوندي را از یاد می بر

بی تو، من مرگ را، پژمردگی را، نیستی را، کینه را، زشتی را، نفرین خشمگین خداوندي رابی تو، من در خلوت این صحرا، در غربت این سرزمین، در سکوت این آسمان، در تنهایی این بی

Page 46: HoBoot.pdf

هبوط

۴۶

ده کسی، نگهبان سکوتم، حاجب درگه نومیدي، راهب معبد خاموشی، سالک راه فراموشی ها، باغ پژمرهرکدام قامت دشنامی، پرندگان هرکدام سایه ي نفرینی، گل ها هرکدام خاطره درختان،. پامال زمستانم

! مرا بر سر راهي رنجی، شبح هر صخره، ابلیسی، دیوي، غولی، گنگ و پرکینه فرو خفته، کمین کرده اك، تکرار دعوتی باران زمزمه ي گریه در دل من، بوي پونه، پیک و پیغامی نه براي دل من، بوي خ

براي خفتن من، شاخه ها غبار گرفته، باد خزانی خورده، پوك، همه تلخ ترین یادهاي من، تلخ ترین .یادگارهاي من

!صبحانه حاضر است

از خــــمیازه ي مهــربان و دوست داشــتنی غــار ســـرازیـــر مــی شوند، کـودکانشان .یاد شوق مـی کشند و گرداگردشان چرخ زنان به کناره ي رودخانه می رسندفـر مچون پـرندگانـه

بر باالي سرشان به بازي در پروازند و نسیم ها » همه در آفتاب پرواز می کنند«پرندگان آن دیار که در زیر گلو و گردن و بناگوش شان به رقص آمده اند و از شوق دیدارشان

پاي شان نرم و مهربان می گذرد و آینده با دست و دامنی پر از مژده و زمان همچون پرنیان در زیر پیغام، چشمی روشن از امید و لبی شکفته از نوید لحظه به لحظه، دم به دم از راه می رسد و دامنش را

.بر سر و روي شان می افشاند

عمی و بویی دیگر، لحظات، هریک قطره ي شیرینی و خوشگواري بود که می نوشیدند، هر قطره را ط نو به نو، هر لحظه به عظمت و ارجمندي آخرین لحظات یک زندگی، آن چنانکه ژید می دید، اما با

آرامش و فراغت نخستین لحظات عمري که پایانی دراز دارد وانتهایش سال هاي بسیار در پی، لحظات .نخستین سال هاي یک عمر بیست ساله

ل نبودند؟ .ك.ل.رد نداشتند؟ آیا در جستجوي سي پدید می آو، خالئی را که بی دردآیا خالء داروي خودکشی تا آنان را از زندگی بی درد، آرام، بی رنج، بی انتظار و همه چیز به کام رها کند؟

!آنچنان که هدایت می گفت

Page 47: HoBoot.pdf

هبوط

۴٧

ند روح هاي اندك و بی سرمایه اند که در بی دردي، به ابتذال می کشند، عشق عاي مزاجی ا! هرگز که در وصال می میرند، در پیري می پژمرند، سراب ها زود پایان می گیرند، اما روح هاي بزرگ و

سرمایه دار که گنجینه هاي بی شمار در خود پنهان دارند، روح هاي نیرومند و توانا که خالق اند و ، »وصال«، در »نیل«ر اینان د... و مسجود مالیکهنرمند، روح هایی که امانتدار خـدایند و همانند خـدا

احساس هایی که همچون طالیند، از . به رکود نمی افتند، نمی پوسند، عفونت نمی گیرند» کام«در .چنین اند... آرامش، از ماندن زنگ نمی زنند، روح هاي مسی، آهنی، حلبی، گوشتی، مردابی

هم را بسازند و این خود دو روح ثروتمند و هنرمند می توانند براي همیشه هم را استخراج کنند، .و این خود یک زندگی کردن است. یک زندگی کردن است و این چنین هم را دوست بدارند

هر روز کشفی تازه در عمق ناپیداي اسرارآمیز دیگري، هر . و آن دو این چنین زندگی می کردند هر ازه در کار یکدیگر، روز خلقی تازه در کارگاه پر اعجاز دیگري و این چنین هر روز تجربه اي ت

هریک سر به اندرون یکدیگر، روز آفرینش تازه در دنیاي یکدیگر و هر روز سرمنزلی تازه تر در سفر در دیگري برده و دست اندرکار و چه زندگی سرشاري، چه زمان پري، لحظات سرگرمی، همه کشف

هم هر روز پیشرفتی تازه تر و همه خلق و همه آزمایش و همه آموزش و همه شناخت و همه آشنایی و احالم یک سالک «، در آنجا که از آن چنانکه روسو در دهمین خاطره اش، سفرش، حکایت می کند

.سخن می گوید» تنها

بدین گونه آن دو می زیستند، در یکدیگر دم می زدند، در یکدیگر سفر می کردند، در یکدیگر می ، در یکدیگر خاموش می ماندند، در یکدیگر می نگریستند، در گریستند، در یکدیگر حکایت می کردند

. یکدیگر می زیستند، هرکدام خود را در آینه ي دیگري می دید که هریک آینه ي دیگري شده بودشده بود، هرکدام دیگري را می خواند که هرکدام در دیگري دم می زد، که هریک هواي دیگري

شده بود، هرکدام دیگري لوح گري را می نوشت که هریک هریک کتاب دیگري شده بود، هرکدام دیدیگري را می ساخت که هریک موم دست دیگري شده بود و هرکدام دیگري را می پرورد که هریک خیال دیگري و خاطره ي دیگري و آرزوي دیگري شده بود، هرکدام دیگري را می سرود که هریک

Page 48: HoBoot.pdf

هبوط

۴٨

ره ي بلورین روح خویش می ساخت، برانگاره ي مرد، زن را هر روز از پیک. شعر دیگري شده بودخیال خویش می تراشید و زن هر روز مرد را با لطافت نیاز خود می آراست و بر انگاره ي زیبایی

خویش آرایه می بست و بدین گونه هر لحظه در هم گرفتارتر می شدند، هر روز به هم مشغول تر و هر تر و هر شام، هراسان تر از هرچه نه آن دیگري است به هم دم به هم نیازمندتر و هر صبح به هم تشنه

پناهنده تر و حرف ها هر روز بیشتر و دیدارها هر روز تازه تر و گنج ها هر روز نایافته تر و شگفتی ها هر روز خیره کننده تر که عشق بود و زیبایی بود و عشق و زیبایی را هرگز از هم بی نیازي نیست،

تشنه تر و هرچه نزدیکتر آیند دورتر و هرچه بیشتر مانند تازه ترند و هرچه درهم هرچه از هم بنوشند که روح هایی هست که پایان ناپذیرند ... نگرند بدیع ترند و هرچه از هم برگیرند نیازمندترند و بیشترند

و روح هایی که تمام نشدنی اند و روح هایی که تو در توي نه توي اند و صد پهلو و رنگارنگ وو اینان این چنین گرم کار یکدیگر زندگی می . عالمی بنهفته اندر آدمی. یک دنیا، یک عالم دنیایند، .آشیان شان کانون گرم همه ي خواستن ها بود. کردند

کودکان شان هریک یادگار خلقتی یا کشفی که آن خالق این بود و این کاشف آن و زندگی این .لوك در سرزمین هاي شگفت روح یکدیگرچنین سرشار حلول و مملو سیر و س

کودکان شان هریک معنایی، آفریده اي، شاهدي از کشوري که جمعیت آن دو تن بیش نبود و چه انبوهی پر سوزن انداز نبود، آسمانی که بر سینه ي آن، دو کبوتر بیش نمی پرید، بال در بال هم، صفحه

، و زمین را در سایه ي پرها پناه داده بودند و فضا از آن ي آسمان را در زیر بال ها پنهان ساخته بودند و کودکان و کودکان و کودکان . دو پر بود

هریک به زیبایی ونوس، به پاکی مسیح و به معصومیت فرشته و به صمیمیت راستی و به گرمی !»ادثه ايح«ایمان، هریک کلمه اي، معنایش کشفی، هریک نامی، نام تپشی، هریک جمله اي، جمله ي

روزها این چنین می گذشت، پر عشق و سرشار و پر جوش، و شب ها آرام و رام و خشنود و هر روز التهابی تندتر و هر روز آغازي شگفت تر و هر روز کودکی، هر روز کودکانی

Page 49: HoBoot.pdf

هبوط

۴٩

کودکان یادگار عشق ها، صمیمیت ها، آشنایی ها، مهربانی ها، یادگاران یک زندگی شگفت، یک یک باهم بودن و باهم زیستن و باهم دم زدن و باهم بسر بردنی به گونه ي اعجاز شگفت،عمر

کودکان هریک ترکیبی جاوید از دو . کودکان هریک لقمه اي نیمش از جان این و نیمش از جان آن .روح، کودکان هریک آینه اي جاوید در برابر پدر و مادر

یوند خود را و پیمان خود را و حلول خود را و آن دو در چهره ي هر کودك خود را و پ خویشاوندي خود را و ناگسستنی خود را و ازدواج خود را هر لحظه می دیدند، می یافتند و حس می

.کردند

آن دو در کودکان شان همواره حضور داشتند، حضور یکدیگر را در آنان می دیدند، می دیدند که .نیست، دوري هرگز نیست، آن دو در وجود هر فرزندي یکی شده اند آن دو را بیگانگی هرگز

، می خرامیدند؛ »همدیگر«، مملو از »خویشتن«همچون دو طاووس همانند، در بهشت، بهشتی پر از جوجگانشان، رنگارنگ، پرنشاط و . و هوا لبریز عطر خوش و پاك دوست داشتن» حضور«فضا سرشار

... پرواز و در چرخش و در بازي پر فریاد، پیرامون شان در

زمان نبود، بود، اما تنها یک لحظه، یک لحظه ي دیدار، ابدیت در آن لحظه ایستاده بود، آن لحظه مکان نبود، بود، اما تنها یک جا، میعادگاه و بی کرانگی در آن جا گرفته بود، . کششِ ابدیت یافته بود

دو در سرزمین خـدا، در دامان طالیی آفتاب عشق و این. آن گوشه کشش بی کرانگی یافته بودورزیدن، در پرتو نقره فام مهتاب راز گفتن، در دشت هاي زمردین رهایی، در آفاق قشنگ آشنایی، در دل سبز جنگل هاي محرم، در سینه ي دریاهاي شستگی از هر غبار، به شعر می گفتند و به رقص

و به ملکوت جلوه گاه جالل خـداوند بود و فضا آرامش می رفتند و به موسیقی می سرودند روشن نیروانا داشت و جان زمزم عشق و دل کعبه ي دوست داشتن و نگاه رسول آشنایی و اندیشه پیر

و » امانت«و دست نگهدار امین » نام ها«و سینه ي لوح پاك » روح خـدا«حکمت و درون وزشگاه ر زیر پایشان و آسمان شکوه اهورایی خـدا بر باالي سرشان و افق زمین شاهبال گسترده ي جبریل د

Page 50: HoBoot.pdf

هبوط

۵٠

لبخند جاوید طلوع در پیش رویشان و دشت جوالنگاه رهایی در برابرشان و هوا روشن از نور امید، ... معطر از یاد

جهان رام، زندگی آرام، ملکوت عظیم اما آشنا، هستی مطلق اما صمیمی، همه چیز جاوید اما همواره ! بدیع، نه گذشته و خاطره ي رنجور نداشتن ها و نه آینده و اندیشه ي هراسناك از دست دادن ها

جایی که از همه سو به ! ، آنی طالیی که از ازل تا به ابد دامن کشیده و به مطلق رسیده»حال«همیشه ، سرچشمه هاي پایان همه ي راه ها، نیل همه ي سفرها، مائده هاي همه ي جوع ها. پیوسته» بی سویی«

همه ي عطش ها، آسمان به عرش خـدا پیوسته، زمین به باران سحرگاهی شسته، پروانه هاي شوق پر و » بودن«... نشسته، پرنده هاي خیال بی تکان، کبوتران آرزو بی جنبش، قاصدك ها در هوا ایستاده و

! زیبا، خشنود و خویشاوند

ی شدیم و بر گلبرگ هاي ترد و سیراب قطره هاي در اعماق مرطوب و سرد جنگل هاي بکر گم م درشت و زالل شبنم هاي صبحگاهی را می نوشیدیم و پرندگان عفیف و معصومی که رمیدن و هراس را هرگز نیاموخته بودند، ما را که چون دو نهال تازه اي که نزدیک آشیانه هاشان روییده باشند به شور

به نهال دیگر به بازي و عشق با یکدیگر پر می گشودند و ما نیز و از نهالی و آواز استقبال می کردند آنها را که زیبایی هاي رنگین و مهربانی می یافتیم به دست هاي دوستی، نرم و محتاط می گرفتیم و تا آن همه شعري را که خـدا در بال هایشان سروده بود به نگاه هاي خویش باهم بخوانیم و به دل هاي

اهم زمزمه کنیم و در احساس مشترك هر اعجاز خـدا خویش را در آن در حضور خویشاوند خویش بهم احساس کنیم، هریک از ما پرنده اي را که در زیر دست هاي ما تسلیم لذت مطبوع و نوازش گر

خویش بود به لب هاي دیگري می سپرد و بدین گونه همچنانکه لوپی شاعر دوست من در چین ناز و نوازشی شیرین و کنجکاوانه در پرهاي او می دمیدیم و می دمیدیم تاپرهاي به «آرزو می کرد،

و آنگاه در فضا رهایش می کردي و درحالی که دل هاي ما هریک در گرماي » نرم زرین پدیدار گرددنگاه هاي ما، به ریا، جز راه ناپیداي پرنده را که هیچ ملتهب سینه خویش پنهانی باهم سخن می گفتند

هوس ها تا هرجا که خواستن . هستی گرم عشق و سرشار از لذت بود. نمی دید تعقیب نمی کردندیک

Page 51: HoBoot.pdf

هبوط

۵١

توان داشت همه جا، رها از هر نبایستن، می خرامیدند و آرزوها همه آسان، وصال ها هم نزدیک و .و جهان غرق بهار، لبریز عشق، بی قرار لذت بود... امیدها همه و عطش ها همه سیراب

چیز در آرامش شیرین و سیراب وصال می گذشت، ذرات وجود همه در رویایی اثیري شنا می همه هم معنی می » بودن«، به هم می زیستیم، درهم دم میزدیم، و در »مطلق ها«کردند، و ما، در آغوش

هم ماهیت می گرفتیم و در آشنایی هم به خود یافتیم و در آفریدن هم ساخته می شدیم و در چگونگی شنایی می رسیدیم و این چنین زندگی می کردیم و کائنات، همه مهربان، در زیر پنجره ي عزیز خانه آ

روزي، دریک صبح آرام و اسرارآمیز، . مان، به لذت و مستی و عشق، آرام و خاموش و رام ما بودندعالم حرفی گویی بر لب همه ي اشیاء . چندي بود که دلم گواهی خبري را می داد. حادثه اي روي داد

سایه ي ناپیداي رازي ناشناس در چهره ي آرام و زالل آسمان معصوم . براي گفتن بی قراري می کنداما، در آرامشی آنچنان . چنین می نمود که همه چیز در انتظار گنگی دقیقه شماري می کنند. افتاده است

.توانستم کرد که عظیم و نیرومند که جاودان می نمود، من هیچ حادثه اي را باور نمی

بوي بهار در دماغ آفرینش پیچیده بود و آفتاب تن از غبار می شست و جامه نو می کرد و نسیم ها عطر گل هاي دوردست را به مشام ما می ریختند و پرستوهاي شاد از هجرت خویش باز می گشتند و

و خنده تند و تندرها فریاد شوق برمی داش سر ماخبر اسفندي پیاپی می رسیدند و بر ابرهاي خوشبا تازیانه هاي آتشین پیش می راندند و بلور آسمان را می شکستند و باران ها گریه هاي بهارین زن

خویش را آغاز می کردند و من، سر مغرور و دل بی درد و جان پیروز و تکیه زده بر بارگاه زئوس، در ، غرقه در مستی کام نشسته بودم و جوي »عارباب انوا«اوج المپ، همچون رب النوعی در میان همه

شیر و عسل از برابرم و انهار سرشار از زیر قصر استغنایم می گذشتند و درخت طوبی سایه بر سرم گسترده و استخر کوثر در پیش چشمم لبریز و فرشتگان از باالي سرم می گذشتند و بر من به حرمت و

پستان با ظرف هاي زرین میوه هاي شیرین بهشتی را طاعت سالم می کردند و حوران سیه چشم و نار که از پوست هاي خوش رنگ و شاداب شان هوس می تراوید در پیش من می نهادند و خاموش و

شرمگین، در انتظار کلمه اي از لب هاي من، کناري می ایستادند و من همچنان ساکت بودم و همچنان

Page 52: HoBoot.pdf

هبوط

۵٢

تا کنار آن غار پیچاپیچ بر زمین می خزید و بر چشم از آن راهی که همچون ماري از پاي درختان .آن جز رد پاي دو تن نبود برنگرفته بودم که دلم به نرمی و شیرینی فرو ریخت

او آمد و در دست هایش که دو مسیح خاموشند، مکتوبی از حریر سپید و بر آن آیاتی به خط طال در هرگز چنو مکتوبی نخوانده بودم، هرگز چنو خطی به «آن کلماتی مجهول که من هرگز نشناخته بودم،

چهره . پیش آمد و در او نگریستم و نگریستم و دیدم که گویی او نیست. »دست خویش ننوشته بودم پرتو بنفشی ساطع بود که راز ابدیت را«و از آن . رنگ چشمانش تغییر کرده بود. اش برتافته بود

حرف می زد . گویی پرنده اي غیبی در حنجره اش می نالد. ته بودطنین صدایش جوهري مرموز گرف حرف می زد و من . و من صداي سایش بال هاي کبوتري هراسان را در آرامش گنگ مغرب می شنیدم

کلماتش . گویی می نالد یا آواز می خواند. که تمام حضورم مخاطبش شده بود، به او گوش نمی کردمچشیدم، عطر و طعمش در دماغ روحم، کام احساسم، اثر می کرد اما را قطره قطره می نوشیدم، می

سخنش، همچون دمِ مغان، زمزمه ي موبدان، اوراد ساحران، . آنچه می گفت به ادراك روشنم نمی یافتاو سخن می گفت و من هاي هاي گریه را در نهان خویشتن . دلم را خبر می کرد اما در دماغم نمی آمد

سخن می گفت و من عقده اي را که همه ي دردهاي عالم در آن گره خورده خاموش می شنیدم، اوبود و سنگ شده بود بر سر راه نفسم، حلقومم احساس می کردم و احساس می کردم که نرم می شود

او سخن می گفت و من صداي . و گرم می شود و ذوب می شود و قطره قطره در دلم فرو می چکدگرفته بودند می شنیدم که تا بی کرانه هاي این کویر مجهول ر درونم باریدن باران هایی را که یکباره د

صاعقه هایی که با هر عتابش در اندرونم می زد در پرتو شتاباناوسخن می گفت و من . دامن می کشدسرزمین ناشناخته اي را می دیدم که از هرسو تا ابد می گسترد، با کوه ها و دشت ها و دریاها و

او سخن می گفت و من در ! هول و نهرهاي شگفت و ابرها و بادها و آسمان هاي ناشناسکویرها ي هر خطابش چهره اي تازه از خویش را می دیدم و او سخن می گفت و من در سراغش خطی، راهی،

گنجی، یادي، کوچه اي، کوچه باغی

Page 53: HoBoot.pdf

هبوط

۵٣

که » نام ها«رازي از آن در ظلمت احساسم می یافتم و او سخن می گفت و من در هر خداوند خـدا به من آموخت او سخن می گفت و من در هر نخستین بار فشار طاقت فرساي آن امانت را که خداوند خـدا بر دوش جانم نهاد حس می کردم، او سخن می گفت و من در خود فرو

قطره قطره می گداختم و او سخن می شکستم و او سخن می گفت و من همچون شمع در آتش خویشرا که خداوند خـدا از جان خویش در » روح«می گفت و من اندك اندك فروغ آتشناك و بی قرار آن

می گفت کالبدم دمید در زنده بودنم احساس می کردم و او سخن

خـاموش شد و من احساس کردم که چندان در خـویشتن پنهان گریسته ام که جانم از اشک تر شده است و غبار آرامش از دیواره هاي قلبم شسته است و زنگار غرور و جهل بی نیازي و بیماري بی دردي و ضعف توانایی و ضاللت یقین همه در ضربه هايِ اعجازي او، دم مسیحایی او، همه در من

.شدم» بی تاب«و من نخستین بار

ش سینه ي کبوتري هراسان ناگهان دیدم با لحظه اي گذشت و لحظاتی، لحظاتی که همچون تپ پنجه هاي مهاجمش، با شدت و التهابی که در غیظ دوست داشتن هست، حلقومم را سخت فشرد،

:آنچنان که احساس مرگ کردم و رها کرد و آن مکتوب را پیش نگاه هاي هراسانم گرفت و گفت !بخوانـ

.خوانمنمی توانم ب: گفتم :حلقومم را سخت فشرد، آنچنان که احساس مرگ کردم و رها کرد و گفت

!بخوان ـمن نمی ! من می ترسم، مرا رها کن! آه. من امی ام، من خواندن نمی دانم بخوانم، من نمی توانم: گفتم

من با این . نخوانده ام، من هرگز ننوشته امخواهم مجنون شوم، نمی خواهم کاهن شوم، من هرگز حلقومم را سخت فشرد، آنچنان که احساس مرگ کردم و رها کرد و با عتابی که به یک ... کلمات

:صاعقه می مانست بر جانم زد و به خشمی که در التماس هاي آمرانه اش بود فریاد زدتو پیامبري، تو امانتدار خداوند هن نمی شوي،تو مجنون نمی شوي، کا! تو می توانی بخوانی! بخوانـ

Page 54: HoBoot.pdf

هبوط

۵۴

را از قبرستان فراموش خویشتنت » بارقه ي روح خـدایی«خـدایی، تو مسجود فرشتگان اویـی، آن . دم که خواندن می دانمناگهان احساس کر

که صحرا در پرتو مهتابی . آسمان در چشم هزاران ستاره مرا خاموش و مرموز می نگرد! برخاستم نگاهم را که تا بی نهایت می . پیدا نیست آرام می تابد، همه سنگریزه ها با من به نجوا سخن می گویند

به . او روي در روي من، مرا می نگرد. کشید در سراسر افق گردش دادم، افق در برابرم را نگریستمروي من، مرا می راست برگشتم، او، روي در روي من، مرا می نگرد؛ به چپ برگشتم، او، روي در

!او همه جا هست! واي... نگرد؛ باال، پایین، دور، نزدیک .سرازیر شدم

چشم هایش را که از آن عصیان و نوازش می تابد بر چهره ي . در کنار بستر تبدارم نشسته است پلک گرمی مهربان نگاه هاي خاموشش را بر روي پوست صورتم،. تافته و خسته ي من گشوده است

.هاي مرطوبم، بناگوشم، در اعماق جانم لمس می کنم

».جامه ات را پاك کن! برخیز، بهراس، بهراسان! اي در جامه ي خویش پیچیده«

در او . نگاهم، بی تردید، به سوي او پرگشود. با نوك انگشت کوچکش پلک هاي بسته ام را گشود او . برخاستم. کمکم کرد. ت هایش بازویم را گرفتجان گرفتم، با مهربانیِ دس. سیراب شدم. آویخت

گویی از یک بیماري مرگبار، از زیر یک . همچنان در من می نگریست، من همچنان در او می نگریستماو . خستگی قرن هاي سنگین و بسیار را ناگهان یک جا بر دوش هاي دلم می کشم .آوار، رها شده ام

گویی بیمار رنجوري را . دو محبت مجسم اند مرا گرفته است همچنان با بازوان ترد و شکننده اش کهگاه می افتم، گاه می ایستم، گاه می هراسم، گاه تردید می کنم، گاه دلم هواي بازگشت می . می برد

نیز کند، گاه اما، او همچنان، با گام هایی که نه سست می شود و نه تردید را می شناسد می رود و مرانمی دانم به کجا؟ اما خرچه نزدیک تر می شویم، وحشت . به خود می کشدهمچون سایه ي خویش

اما، او گویی . هرچه پیشتر می رویم هواي بازگشت در من بیشتر می شود. در دلم غوغایی بیشتر دارد

Page 55: HoBoot.pdf

هبوط

۵۵

رسالت غیبی چنان نیرومندش کرده است که هیچ نبایستنی را در پیش پاي رفتنش تنی . مأمور است .بیند

سایه ي یک درخت تنها، تک درختی مجهول، غریب، درخت بودي، با ریشه هایی در رسیدیم، اعماق اقیانوس هاي آب و آتش قعر زمین، با ساقه اي زرین رنگ، شاخه هاي بنفش، برگ هایی سبز،

مار خوش خطو خالی گرداگرد درخت حلقه . گل هایی همچون گل صوفی، میوه هایی همچون سیب .زده بود

به آرنج چپم بر . احساس می کردم که مسحور شده ام. هفت قرن از نخستین می گذشتنشستیم، روي زمین تکیه زدم، به دست چپم دست راست او را گرفتم و کشیدم تا پیشم بنشانمش و او، درحالی

که به سوي من خم می شد با دست چپش سیبی نارسیده از شاخه اي که گویی به سوي او پیش می گیسوانش پریشان ریخته بود و چشمانش گردشی یافته بود که دلم را به . کنارم قرار گرفت آمد چید و

.راه هاي دور و غریب می برد

آرنج راستش را بر زانوانم تکیه داد و درحالی که لبخندي مرموز و پر از معنا داشت، سیب را به رنگی می تراوید که دلم را از از نگاهش پرتو بنفش. نرمی و مهربانی پوست کند، آن را گاز زد

اسارت در چنگ هاي . اضطراب لبریز می کرد و من لرزان از هیجان و هراس خاموش می نگریستمنمی دانم چه حالی بود؟ چه حالتی بود؟ . احساس می کردم که مرا دارند می نویسند! حاکم سرنوشت

من دیدم که آن نیمه . ی تپیدلب هایش همچون سینه ي بچه ماري م. غم و شادي کلماتی بی ثمرندسیب از حریر نرم حلقوم نازکش گذشت، ناگهان دستش را، همچون نیازي مجسم، پیش آورد و سیب

اما من لب هایم را . را بر لب هاي من گرفت و با تمام چشم هایش از من خواست تا آن را دندان زنمتمام . ک انقالب عظیم استاحساس گنگی در دلم می گفت که لحظه لحظه ي ی. محکم تر فشردم

او همچون شعله ي عصیانی در برابرم زبانه می . هستی برجا ایستاده بود و ملتهبانه انتظار می کشیدو من سکون قله ي کوهی را داشتم که آتشفشان مهیبی در دلش بی . کشید و بی قرار من می سوخت

.احساس گناه. مرددتر و کوفته تره او هر دم مصمم تر و مهاجم تر و من هر لحظ. تاب انفجار است

Page 56: HoBoot.pdf

هبوط

۵۶

عصیان، جنون، درد، ماجرا، پریشانی، اضطراب وجدان، شگفتی، هراس، سرزنش، شوق، شور، !عشق، درد یکباره از غیظ، تمام سیب را بلعیدم

* * *

درهم سقف آسمان ها، همچون سقف بلورین گنبدي،! زلزله اي در سراپاي ملکوت افتاد ناگهان شکست و فرو ریخت و ستارگان مان در صحراي عدم پراکندند و آفتاب مان سیاه گشت و ماه مان

انه حالجی کنند و کوه هاي پنبه اي که درگذر تندبادهاي دیوهمچون گلوله ا وحشت می باریداز هو

و آوارگان و حشت طوفان هاي سراسیمه، همچون ارواح خشمگین از کناره هاي جهان برمی جستند را در صحراي هولزده

ت و طوفان و ظلمت قیامت وحش

همه چیز، همه کس، همه ي عالم ماوراء به گونه ي ذرات هوا در . جنون عالم گیر عدم آرام گرفت سکوت بود و بی کرانگی، در . نور، به گونه ي ذرات غبار در باد، در کویر عدم آرام نشسته بودند

.سیماي عدم هراسی ناشناس اما عظیم موج می زد در سکوت عدم انتظاري نیرومند کمین کرده بود

ناگهان صاعقه اي و لرزه اي و رعدي که از غضب وجود و عدم را درهم آمیخت برخاست؛ . »فرو افتید«

و در سینه ي فراخ ماوراء، عالم ذر بهم برآمد . ذرات ناگهان در صحراي بی کران عدم پراکنده شدند » ازل«از . صفی پدید آمد از همه ي آدم ها، آنها که رفته اند و هستند و همه ي آنها که خواهند آمد

همه را به زنجیر استوار جبر به صف کشیده . ادامه داشت» ابد«آغاز می شد و بر سینه ي کویر نیستی تا من نخستین بار با وحشت و اضطراب و تنهایی بودند، هیچکس، بی حکم قدر پلک نمی توانست زد و

از همه سو عدم بود، پایین و باال و . آشنایانی که دیگر لحظه اي مرا رها نکردند و انتظار آشنا شدم، ... سراسیمه و دردناك! چپ و راست و همه جا

Page 57: HoBoot.pdf

هبوط

۵٧

! همسرم نبود، کودکانم

گـروه گروه به فرمان خـدا در آن کجایند؟ چه شدند؟ انتهاي صف در دروازه اي فرو می رفت و این » واي«دهانه ي فراخ و خون آلودش به گونه ي . چاه سیاه و وحشت زایی بود .فرو می افتادند

.نام داشت» واي«چاه . صف دربند کشیدگان تقدیر را می بلعید. ی تاب ترم می کردصف پیش می رفت و، گام به گام، من بدان نزدیک می شدم و هراس و اضطراب ب

او کجاست؟ آنها کجایند؟

. نمی توانستم برگردم و به قفا بنگرم. می دانستم که او نیز یکی از این حلقه هاي زنجیر مشیت است تا آنجا که نگاه هاي پریشانم توان داشتند، پیش رویم را می نگریستم اما او نبود، یک چهره ي آشنا

ها را بیگانه کرده بود، نبودن او همه ي این بودن ها را بیهوده می غیبت او همه ي این چهره . نبودمسـموم و کـینه آلود دشمن بود، دم زدن شکـنجه هوا نفس! نمود، زشت و سنگین و تحمل ناپذیر

... آمیز، زنده بودن مشقت بار

باشم؟ او کجا است؟ پشت سر من ایستاده است؟ آیا پیش از من رفته است؟ نمی دانستم چگونه اگر پیش از من رفته باشد . نمی دانستم باید چه دردي را احساس کنم و این خود درد دیگري شده بود

او را در آنجا خواهم یافت؟ اگر پس از من بیاید آنجا به من خواهد رسید؟ آنجا بی او چه کنم؟ اگر او دنیایی که می گویند همه اش را دیگر نیافتم بودن را بی او چگونه تحمل کنم؟ با زندگی خالی، در آن

سنگ و خاك است و جماد و جانور و شبه آدم هاي چرنده چگونه می توانم دم زنم؟ در آنجا که این مجسمه هاي سفالی دسته دسته بر روي خاك در تالشند و در لجنزاري از شهوت و کینه و طمع شتابان

سال، تمی میرند، تنها، بی او، بیسو حریص درهم می لولند و می زایند و می بلعند و می درند و آن هم آن سال هاي آن دنیا، هرکدام سیصد و شصت و ! شصت سال، هفتاد حتی هشتاد سال سی سال،هر ثانیه به سنگینی کوهی بر روي سینه ي مرد، ! هر شبی نه هزار و دویست و چهل ثانیه! پنج شب

!ایان ناپذیر بر آتشخاري در چشم، استخوانی در حلقوم، هر ثانیه راهی پ

Page 58: HoBoot.pdf

هبوط

۵٨

مثل ! عدم مطلق! سکوت مطلق! ظلمت مطلق. دیگر هیچ چیز احساس نمی کردم. فرو افتادم ناگهان .این که فقط می دانستم که دیگر هیچ نیستم، هیچ نیست

و یادم ... چه می دانم؟ آمدم و آمدم ... نمی دانم چقدر طول کشید، یک قرن، صد قرن، هزاران قرن، احساس کردم که در رودخانه اي شتابان از خون افتاده ام، خونی گرم و پرجوش، رودي ... تا ... نیست

!پر از تپش و بی قرار

رودخانه اي با هزاران پیچ و خم، بستري نازك و دراز و کوچک و بزرگ پر از خونی که دیوانه وار ، شب و روز، هر لحظه، هر سال تا در آن می رفت و می آمد و می رفت و می آمد و سال ها چنین بود

و من، هر لحظه، در بستر این روددهاي پیچاپیچ، با ضربه هاي نیرومند و طغیانی ... شصت و اند سال خون، به پیش رانده می شدم و می افتادم به درون گردابی از خون و باز برمی گشتم و می افتادم به

به انتهاي راه و باز با کوبه اي به پس رانده می شدم درون بستر رودي و باز با ضربه اي رانده می شدمو می افتادم به درون گرداب خون و هر لحظه یکبار و هر روز هزاران بار و هر سال میلیون ها بار و در

و پر شصت و اند سال که می داند چند بار؟ و آنجا، من، در کنار این گرداب خون گرم و پر خروشراسراري را می دیدم که در مشت می گنجید اما در همه ي عالم نمی جنبش هر لحظه خانه شگفت پ

از یک صراحی شراب بود و بزرگتر از یک منظومه ي شمسی، پر از غوغا و غرق گنجید، کوچکترهمه دانستن و دوست ! سکوت، پرورشگاه آرزوها، سرچشمه ي عشق ها، معبد ایمان و کعبه ي خـدا

در آنجا دستی نیرومند و نامریی شب و روز ... شادي و ایمان و عشق داشتن و تپیدن و انتظار و رنج وگرم آفریدن بود؛ چه می آفرید؟ پاکی می آفرید و زیبایی می آفرید و خوبی می آفرید و ارادت می

آفرید و عفت می آفرید و دلیري می آفرید و دوستی می آفرید و گذشت می آفرید و عاطفه می آفرید .چه ها و چه ها... و

خانه اي پایه هایش از اعتقاد، دیواره هایش از عفت، سقفش از غرور، سردرش عصیان و درش تواضع، حریمش آزادي، فضایش اخالص و هوایش گرم از عشق، روشن از حکمت، خانه ي خـدا

چه بگویم؟... بود، خانه ي نشیمن خـدا، خلوت وصال زیبایی و مهر، میعادگه روح و خداوند

Page 59: HoBoot.pdf

هبوط

۵٩

افتادم به جویبارهاي دیگري و گرداب طوفان هاي دیگري و سال هاي بسیار این چنین گذست ناگاه از جویبار خون فرو افتادم به خاك زرد، خاك پاك و نرمی به لطافت مهر، به تپش آفتاب، در ... تا

زادند و در ساقه ي سپید صبح بودم، در خون سرخم. خون سرخ بودم و افتادم به سینه ي خاك زردخاك زردم نشاندند و در زیر نور سبزم رویاندند و نهالی شدم بی قرار روییدن و سرشار شکفتن و

.آرزومند شکوفه بستن و شور و شوق صدها جوانه در من بی تاب

آسمان سبز، آبی و زرد کویر و شب هاي ستاره ریز و بهشتی کویر با . آسمان نبود. چشم گشودم آسمان سیماي آرام بخش و مقدس اهورا و زمین خفتنکاه پر هول . روزهاي آتش خیز دوزخیِ کویر

!»تردید«اهریمن و من، در برزخ این دو، یک

زادم و در ثروت فقر غنی گشتم و از چشمه ي ایمان سـیرآب شدم و در باالي » بی برگی«در باغِ هر نوازشن کردند و ند و از مغرور قامت کشیدم و از دانش طعامم دادند و از شعر شرابم نوشاند

عشقم شد و بهانه ي » زیبایی«حیاتم شد و کارِ ماندنم و » خیر«دینم شد و راه رفتنم، و » حقیقت«تا *! زیستنم

، جستنی ها و خواستنی ها و دیدنی ها و بردنی ها و برآوردنی ها و کشف دنیا پر از هرچه بجویم هاي مجهول و راه ها و منزل ها و زیبایی ها و سرزمینکردنی ها و رنگ ها و طرح ها و حادثه ها و

سفره ي گسترده ي همه ي مائده هاي و زندگی سرشار از هرچه بخواهم، بهشت همه ي خواستن ها،

باغ پر از همه ي میوه هاي پر شهد و جنگل نهرهاي جاري، سایه هاي سرد و چشمه هاي زالل و د و سیرآبی و لذت و رسیدن ها نشاط و جنبش و امیباران هاي تن پرور و صبح هاي پر

و برف باد » سیلی سرد زمستان گوشم را برد«تا به برگ و بار نشستم برف و کوالك گرفت و ... اما زندان سندي بن «و » ابن قحبطه«بناگوشم را سرخ کرد و با چند تک درخت بی بهار جوان در باغ

و قلع و » آل علی«شهید و شب هاي سیاه شکست » سرخسی«و داغ » امام مسموم«، در عزاي »شاهک

.ماسینیون آشنا نیست، مخاطب نیست، همدرد من است. *

Page 60: HoBoot.pdf

هبوط

۶٠

و » جماعت«و » سنت«و غروب نابهنگام آفتاب ایمان و امید و چیرگی مجدد حکومت » شیعیان«قمع والیت «تازه پاي فرزند علی که، به زور و تزویر » امامت«و اضمحالل » عدل«و زوال » تشییع«خمول

... بن گیرد و» فرزند عباس«دیرپاي » خالفت«لی را از بن برگیرند و ع» والیت«ش دادند تا »عهدمرگ «و » یحیی بن زید«و » طاهر«و » ابومسلم«باالخره در قرن هاي بد خاطره و هولناك پس از قتل

و امام مظلوم و جان گرفتن قوم عرب و خواري ایرانیان نژاده » قتل مستور«آل سرخسی و » هاي مرموزیاي اشراف و سلطه ي اوباش و زجر و حبس احرار و قتل عام هواخواهان بنی علی و خمول خلق و اح

...پیمان شوم و ناپایدار میان عربان بنی عباس و غالمان ترك و خواجگان ایرانی

شیخ ابوالقاسم » «بد سازي«و » دین و دنیا» «هم سازي«روییدم و حماسه ام را در ایام دشوار سرودم و در فصل برگ ریزان برگ افشاندم و در یخ بندان » سلطان غزنه«با » گرگانی، مذکر طوس

ي بود که به »چشم انتظار«شکوفه بستم، شکوفه هایم نه شکوفه گلی و نه طلیعه ي ثمري که صدها مگر شاهد » شهادتگاه«هزاران امید می گشودم تا در این متن متحجر و حاشیه ي متعفن این شهر

ختان نژاده ي گز و تاغ که در سینه ي خشک و خلوت هول و سکوت مرگ، به رویشی باشم از تبار درپاي خویش، قامت راست می کنند و به آتش سرمی کشند، بی آب و آبادي اي و بی چشم داشت

می دانم و می بینم که رویش این درختان صبور و شجاعی که در -فرزند کویر –که من ! نوازشیایستادن آرام و ساکت شان، در –شان »ایستادن«است و » شورش«ه ک» رویش«، نه *جهنم می رویند

تنهاي صحابی –است و من » ایستادگی«نه ایستادن که -سرزمینی که براي ماندن هر روز جهادي بایدبه باد «و یا » بادآورندگانند«همه چیز و همه کس » عاد«می دانم و می بینم که در این قوم -»هود«

درختان گشن بیخ شناور، دمادم از بن می افتند » طرف بوستان می گذرد«موم که بر و از این س» رفتگانلرزان در دست هاي بازیگر و ناپیداي باد، در این صحرا، به رقص می آیند و » حشیشی«و، همچون

گهگاه، اینجا و آنجا، بر کناره هاي جویبار و لبه ي چشمه ي آب و سایه ي برج ها و باروهاي بلند و بیدهاي خوش رنگ و ظریف و تربیت یافته و نرم و «دیواري هاي امن و خانه هاي نشیمن کویر، چهار

فرو افکنده و، از ترس، در پس وقار شکوهمند پر نجابت » جنون«را نیز می بینم یا سر در گریبان » ترد

.شهرت طلبی براي فراموش کردن خود در دیگران است یا یافتن کاذب خویش در دیگران. *

Page 61: HoBoot.pdf

هبوط

۶١

این مجنونان عمیق خویش، به خواب تسلیم آرام و ذلت آبرومند خود فرورفته اند، و یا اگر غدر و عقل را ندارند، به ادعا و خودنمایی دست و بال می افشانند همچون » دجال فعل ملحد شکل«هفت خط رند

را شنیده اي، » خوش رقصی«که » هم می ترسند و هم می رقصند«از باد و در باد می لرزند و ! خود... !است در جمع جوانان انتلکتوئل قوم عاد» ترس رقصی«اما اینکه می گویم

* * *

! این جنگ عجیب. یک روز، درست یادم هست، سال هاي پر هیاهو و آشفته ي جنگ دوم بود جنگی که نه تنها همه ي حساب هاي دنیارا به هم زد بلکه علم را بی آبرو کرد و فلسفه ي رایج تاریخ

دیگر، اما این بار از همه قرن نوزدهم به آن می بالید بر باد داد و یک بار دیگر، مثل صدها بار را که هاي فلسفه و »حساب و کتاب«همیشه با » انسان«نشان داد که تاریخ و جامعه یعنی دندان شکنانه تر،

علم و منطق و موازین عقلی جور نمی مانند، نه تنها در قالب ها و فرمول هایی که ما برایش طرح می مگر ندیدیم . ش هم همیشه وفادار نیستندکنیم نمی گنجد که به خلق و خو و رسم و راه معمول خوی

که تاریخ از کمون اولیه به سرواژي و از آن به فئودالیته و از آن به بورژوازي آمد و از آن به مرحله ي سرمایه داري صنعتی و امپریالیسم اقتصادي رسید و در این مسیر همه در انتظار ظهور پرولتاریا بودند

شورد و پس از جنگی انقالبی پیروزي قطعی اي را که جبر تاریخ مقدر که قیام کند و بر کاپیتالیسم بکرده بود به دست آورد و ناگهان طوفانی برخاست و جهان زیر و زبر شد و آنچه در وهم کسی هم

در متن تاریخ و بر روي زمین پدید آمد و درست در همان هنگام که باید شاهد جنگ نمی گنجیدهمدست و همگام و همدل شده اند و با می بودیم دیدیم که این دو باهم پرولتاریا با سرمایه داري

فاشیسم که هیچ کس نمی دانست و نمی داند که چه صیغه اي است، از کجا آمد و چگونه سر زد، را هم » دیالکتیک«فاشیسم، بربریتی که نه تنها حساب و کتاب هاي جهان را برهم زد بلکه ! می جنگند

!بر تاریخ را مبهوت و انگشت به دهانخجالت زده کرد و ج

شده بودند و با آنتی تز » تز«سال هاي جنگ بود، سرخ و سیاه، کارگر و سرمایه دار هر دو یک نوظهور غیر منتظر فاشیسم می جنگیدند و دو نقیض که هزاران سال است منطق محال می داند و عقل

Page 62: HoBoot.pdf

هبوط

۶٢

اشتراك دو نقیض (و علیه دشمن مشترك شان ! تصورش را هم نمی کند، باهم جمع شدند و چه جمعی! را بازي کردیم و چه ماهرانه» رل نعش«جنگی برپا کردند که ما در آن !) هم از آن حرف ها است

یعنی دمر افتادیم تا آن دو تز و آنتی تز که همزیست شده بودند از پشت و پهلوي ما عبور کنند و ما، شویم در زیر سم قداره بندان غارتگر و » پل«تبدیل به ملتی دو هزار و پانصد ساله و بلکه بیشتر

خویشاوندي که یکی آزادي را مسخره کرده است و دیگري سوسیالیسم را و هر دو، ما مؤمنین ساده !شنفکر نیم بند رادل رو

هایی که حال ما مصداق شعر به هرحال سال هاي خون و ویرانی و شکست و پیروزي بود، سال : که ه بودشاعر شد

میان ابرو و چشم تو گیر و داري بود« »در آن میانه شدم کشته این چه کاري بود؟

نان «: و جنگ جهانگیري که در آن هرکدام پیروز شده بودند سهم ما معین و مقدر ما محفوظ بود بود و » مباحثه« اما، نه، از فیض عظماي دیگري هم برخوردار بودیم و آن! »نجابت ملی«و » خاك اره

انجام رسالت روشنفکران ما که عبارت بود از مبارزه با مدهب و مجاهده در راه اثبات فلسفی و علمی و طبقاتی و سوسیالیستی و پرولتاریایی حقانیت خالفت بالفصل و امامت و و تاریخی و دیالکتیکی

او از طریق احادیث موثق و والیت استالین، معلم خردمند بشریت و توجیه اعمال و رفتار و گفتار .روایات مستند و منصوص رسیده از حضرت ختمی مرتبت، عقل کل و ختم رسل

و کوشش در پخش رساله هاي عملیه و عمل به فتاواي صادر شده و خالصه، کما فی السابق سینه !»مو حفظ شمبیضه ي سوسیالیس» شعائر«زنی و مسأله گویی و تقلید از نایب امام و تعظیم

فرقی ندارد، مگر تغییر اسم و رسم آدم را عوض می کند؟ اما نه، فرقی داشت، در آنجا علما عقاید کتاب و سنت و عقل و اجماع و در این جا روشنفکران : و احکام را از چهار منبع استخراج می کردند

ش عمل خلیفه ي عقل و اجماع را پاك مرخص کردند و ماند کتاب و سنت که آن هم تأویل و تفسیر

Page 63: HoBoot.pdf

هبوط

۶٣

!وقت بود !القائم بالسیف: و خالفت هم نه بر اجماع سنی و نه وصایت شیعی، بر شیوه ي زیدي

* * *

آنگاه که «، آیا ارواح برزخی بیشتر از دوزخیان عذاب نمی بینند؟ »زیستن در برزخ«چه دشوار است ر یک قلب بیگانه عاجز است، چه نوازشی می تواند بی زمین از برانگیختن خفیف ترین موج شادي د

و چه دشوار است دیدار چهره هایی پر از » تابی فرار به هرجا که نه اینجا است را اندکی فروبنشاند؟شان براي رام کردن روحی که هجرت را در عمق ه ارانعشق و مهربانی و تالش خستگی ناپذیر فداک

و من که در برابر مهر و نیکی و صمیمیت ! صی تر احساس می کندنهادش به گونه ي طوفانی دمادم عاهمچون مومی ذوب می شوم درونم از آنان ماالمال سپاس است اما، مرا براي سعادت و آسودگی

اصل ترین بعد روح من، روح . آوارگی و سراسیمگی صفتی در من نیست، خود من است. نساخته اند .روح یک وحشی. است» من«

در قصیده ي عینیه مشهورش از کبونري سخن می گوید که از بام بلند آفرینش فرود آمده ابوعلی .ه است، این کبوتر، روح استاست و بر روي خاك در قفسی خود را گرفتار کرد

اما این کبوتر چرا با باران کبوتري که هر روز و هر شب از بام آسمان بر زمین باریدن می گیرند و ناه می برند این همه تفاوت دارد؟ شاید این کبوتر نیست، اگر کبوتر می بود، رام و هریک در قفسی پ

نرم و خاموش بود، اگر هم می خواند آهسته و خوش و خوب می خواند، زمزمه اي آرام و دلکش و مهربان، اگر وحشی هم می بود در این سالیان دراز باید انس می گرفت و با قفس این زندگی و باغ و

مگر . کوه و در و دشت این والیت خو می کرد و بام آسمان نخستینش را از یاد می برد شهر و کبوترهاي وحشی را رام نمی کنند؟ دست آموز و اهلی و پاي بند آشیانه نمی شوند؟

نه، این کبوتر وحشی نیست، یک باز است، یک باز وحشی که از قفس و دیوار و سقف و جمعیت در عمق سرشت و و آدمیزاد و حتی نوازش و آشنایی بیگانه است، هراس هراس دارد و به آبادي

بازي را از دل کوهستانی وحشی و دوردست که گام هیچ انسانی بر آن نرفته . فطرتش خانه کرده است

Page 64: HoBoot.pdf

هبوط

۶۴

و صداي هیچ رهگذري در آن نپیچیده بگیرید و به خانه بیاورید و بهترین جاي خانه را به او بدهید و را برایش فراهم کنید، بهترین بسترها را در زیر پایش بگسترید، بهترین آب و دانه را با بهترین غذاها

مهربانی و احتیاط و مهارت پیشش بنهید، چراغ برق زیبایی را در قفسش نصب کنید، با بهترین و دلچسب ترین آتش ها فضایش را گرم کنید، دورش را بگیرید و هی از خط و خال و طوق زیبا و

نگ و بال و پرهاي رنگین و زیبایش ستایش کنید، جدي و از سر ایمان ستایش کنید، و از سر چشم قشایمان او را بنوازید، با انگشت هاي نرم و مهربان تان سر و پر و پشتش را نوازش کنید، هر روز و هر

روب، شب و هر هفته و هر ماه و هر سال و سال ها همچنان کنید، صبح، ظهر، بعد از ظهر، عصر، غیک لحظه از او غافل نمانید، هرچه می دانید، هرچه می توانید، هرچه به شب، نیمه شب، همه وقت،

خیال تان می رسد از نواختن و خدمت کردن و مهربان بودن با او دریغ نورزید چه خواهد شد؟ او اه فرار همچنان سر در زیر بال خواهد کرد، همچنان در سکوت وحشی و خطرناکش، سکوتی که کمینگ

است خواهد ماند، او در چشم هاي همواره نگران، در چهره هاي مکرر و مهربان، در نوازش هاي صمیمی نوازشگران، در آبو دانه، در حرارت هوا آراسته وزیباي این خانه، در نور چراغ، در

فرار از میان: صداهاي آهسته و پر محبت ستایشگران، در همه چیز و همه کس، جز یک چیز نمی بیندمسلسل کلماتی که دائماً به روي هم شلیک می کنند؛ از میان کلماتی که خط ها و تابلوها و صفحه ها

: را سیاه کرده اند، از میان نوازش هاي مهربان ترین و عاشقانه ترین زبان ها جز یک کلمه نمی شنودمی خواند، و از میان انبوه کلمه هایی فرار؛ هر کلمه اي را او فرار می شنود، هر نوشته اي را او فرار

که در میان انسان ها هستند و با انسان ها زندگی می کنند، از کلمه اي که بیشتر از همه گریختن معنی .است» ماندن«می دهد

تا کلمه اي، اشاره اي، کنایه اي، نشانه اي از ماندن احساس می کند، بال هایش را به شدت اید و سرش را دیوانه وار به دیوارها می کوبد و بی قرارتر می شود، نمی سراسیمگی از هم می گش

و پس از تالش هاي جنون آمیز بی ثمر، با پر و بالی شکسته و ریخته و سر و پایی دانی چه می کند؟و سر در زیر پر می نهد و آرام می گیرد و با چشم هایی خون آلود و مجروح باز در گوشه اي می افتد

کینه و درد می تراود به اندیشه هاي دردناك فرومی رود، همه ي مهربانی ها و نوازش ها و که از آن

Page 65: HoBoot.pdf

هبوط

۶۵

فداکاري ها آزارش می دهد و به چهره هاي باز و متبسم و مهربان همه ي آن هایی که شب و روز به که دشمنی با کسانی ! دور از اخالق و وجدان! او مشغولند به چشم دشمنی می نگرد و چه دشمنی بدي

جز نوازش و دوستی تقصیري ندارند، کسانی که می خواهند او اینجا باشد، بماند، راحت باشد، به او خوش بگذرد، سرحال بیاید، خوشبخت باشد، توي شهر و آبادي و توي خانه ي گرم و امن باشد، با

متکاشان آنها باشد، آنها غرضی ندارند، نه چشم به گوشتش دارندد و نه می خواهند پرش را برايبکنند، نه شیر و تخم مرغ و جوجه و میوه اي دارد که شکم هاشان را برایش صابون زده باشند، هیچی، باز است، پلواري که نیست، گوسفتد و گاو و مرغ خانگی و بوقلمون که نیست، باز است، از او خوش

ه می دارند؟ براي منفعتی شان می آید، واقعاً خوش شان می آید، مگر مردم براي چه قناري و کفتر نگااست؟ براي گوشت و پر و تخم مرغ آنها است؟ براي آن است که چاق شان کنند و بکشند یا

بفروشند؟ نه، مسلماً نه، براي آن است که فقط از آنها خوش شان می آید، از دیدارشان لذت می برند، گی معنی و گرمی و حالت انس و الفت می بندند، سرگرمی خوبی است، دوستی خوبی است، به زند

همه ي این ستایش ها و نوازش ها، و فداکاري ها می دهد، اینها باز نگه داشته اند، فقط براي همین، .صمیمانه است و انسانی، و از روي پاك ترین احساس ها، پاك تر از هرچه به تصور آید

ار نیست، حق شناس نیست، اما این باز همچنان در کمین فرار خاموش نشسته، نمی جوشد، سپاسگز مهربانی و فداکاري را با سردي و بی تفاوتی جواب می دهد، حتی اخم هم دارد، مثل اینکه آزارش می

براي تو همان صحراها و شکاف کوه ها و در و ! وحشیِ وحشی! دهند، این چه جانوري است؟ وحشیز بادها تازیانه خوري، در دشت هاي بی کس و هولناك خوب است، که از طوفان ها شالق خوري، ا

پیچ و خم ابرها گم و سرگردان شوي، در تیررس شکارچیان یک لحظه آراام نباشی، زمستان ها و خزان ها و آوارگی ها و تنهایی ها و سختی ها همه در تعقیبت باشند تا گوشه اي بیفتی و تنهاي تنها، بمیري

باد روي و شانه اي نباشد، خاك شوي و به و دلی و چشمی مرگ تو را خبردار نشود، از گورت هم ن . هیچ هیچ

با . اهلی نمی شود، او را خانگی نساخته اند، نمی تواند خانگی شود! اما، این باز چه کند؟ باز است . آنها که همجنس او نیستند، اهلی هستند، خو نمی تواند بگیرد، نه که نمی خواهد، خیلی هم می خواهد

Page 66: HoBoot.pdf

هبوط

۶۶

. ا و چه فریب ها و چه تمرین ها و تلقین ها کرده که خانگی بشود، نمی تواندآرزو دارد، چه تصمیم ههروقت یاد آسمان و اوجِ باز و بلند آسمان و قله ي بی کس و سخت و مغرور کوهستان ها و دم زدن در نفس پاك و بکر سحر و پریدن در افق هاي مبهم و اسرارآلود مفرب و گم شدن در قلب آسمان ها

ندن در سینه ي مغرور کوه ها و صخره ها در خاطرش موج می زند همه چیز در پیرامونش و پنهان ماخصومت سرچشمه رنج و کینه و دشمنی می شود؛ نوازش ها، آزار و ستایش ها، دشنام و مهربانی ها،

و خدمت ها، خیانت و آشنایی ها، زهر و زهر و زهر می شود؛ هر نگاهی، نگاه ستایش آمیزي، نیشتري شود که در مغز استخوانش فرو می برند، هر نازي زنجیري می شود که بر پایش می نهند، هر دست می

چقدر تحمیل یک زندگی بی درد بر یک روح . نوازشگري پنجه اي می شود که حلقومش را می فشرد !دردمند زجرآور است

می رود و در اوج وزمرگی فراتر ه از ابتذال رانگیز است روح آدمی در آن هنگام کچه شگفت پرد، آنجا که آدم ها و کوچه ها و اداره ها و خانه ها را نمی بیند، رنگ ها عوض می شوند و می

جریان بادها و سیماي افق ها و آسمان، حتی خورشید، حتی ابرها، هواپیما نشسته اید؟ در آن لحظه که کشتی نشسته اید؟ در آن هنگام . در زیر پایش فرش سپید ابرها گسترده است و زمین را کتمان می کند

آب است و آسمان و : که جهان دیگر یک خرازي، یک چهارشنبه بازار نیست، یکدست و پاك استدگر هیچ، عالم خاکی فراموش می شود و نیز همه ي آنها که از این خاك برمی آیند و چندي بر روي

ز سر، و باز از سر، و باز از سر، و زندگی و سپس به خاك فرومی روند و باز ا: آن می خزند که یعنیشعرش، عشقش و ! مکرر و خنک، تاریخش این است، واي به حال ادبیاتش! »تاریخ«: همین می شود

چقدر ! هارت و پورت هایش و بــاد و بــروت هایش و زیــبایی ها و ثــروت ها خوشبختی هایشقدس و اطمینان و صداقت و دریا زیبا است، شسته است، اصالً شستگی است، چقدر طهارت و

ناساز با هر باز، بی دیوار، بی قید، بی باید، بیگانه با هر آلودگی،! ... یکدستی و استواري و بی کرانگیآنجا همه چیز . غبار، گویی آستانه ي آن دنیاي دیگر است، مرز عالم ملکوت است، مرز بین خـداست

ی رنگ است؟ چرا دریا لباس را تحمل نمی پاك است و بی شائبه است و صریح است، چرا دریا بچرا آرایش ها در دریا همه پاك می شود و زدوده؟ جهان بی کند؟ چرا خاك را تحمل نمی کند؟

Page 67: HoBoot.pdf

هبوط

۶٧

چه سکوت پر . رنگی است، خود بسیط است و صمیمی است و آشکار و بی رنگ و یک دست !چه آرامش پر اقتدار و مردانه اي، جبروت! عظمتی

؟ و از این توده ي متراکم نفس ها و بخارها !زیستن در اینجا که ما زاده ایم، شهر چه بیچارگی است و رنگ ها و بزك ها و احوالپرسی ها و خنده ها و خوشی هاي متعفن که می گریزیم باز می رسیم به

خاك و شن و غبار، بیشتر در زمین فرو می رویم، بیشتر به خاك نزدیک می شویم، از کویر به ! کویرو این است سرسام زندگی احمق و رقت بار ما که باید ! ر پناه آوردن و از شهر به کویر گریختنشه

تحملش کنیم و میان این دو یک چند آوارگی کنیم و سپس بمیریم و باز قبرستان، زیر خاك و باال خاك و پشت خاك و پهلو خاك و سینه پر از خاك و چشم و گوش پر از خاك و سپس خاك خاك و

کاش اقالً در دریا می مردیم، کاش به جاي تابوت و کفن و دفن و کافور و قبر و لحد، . ر هیچدگهرگاه که مرگ به سراغ ما می آمد، نزدیکان مان، نه، دوستان مان ما را بر قایقی می نهادند و بر دریا

اي خشک می انداختند و به دست موج می سپردند تا ما را به شتاب از ساحل، از خشکی و آدم هخشکی دور کند و لغزان بر سینه ي موج تا قلب دریا برد، تا در آنجا، آنجا که آسمان از هرسو بر دریا

. ساکت و زیبا و آرام. فرود می آید و جهانی دیگر می سازد، تنهاي تنها مرگ را دیدار می کردیمتشییع کنندگان و مراسم غسل عزادارن و نوحه و زاري و قیل و قال هاي راستین و دروغین و بی شیون

و کفن و دغن و سر خاك و تعزیه داري و شب هفت و لباس سیاه و گذاشتن ریش و غیره و غیره که همه دست در دست هم داده ناد تا مردن را زشت کند و تنها حادثه ي صمیمی و صادق و جدي و

صنع ها و پیرایه هاي غلیظ و پاك و عظیم حیات ما را بر روي این زمین بیاالیند و با پست ترین ت ...منفور زندگی درآمیزند

سخن از روح بود، این ... ها، گفتم، چه شگفت انگیز است روح . چه می خواستم بگویم؟ یادم رفت مهمان آن جهان شگفت ماورایی در این خاکدان فقیر و آلوده به حیات و پلیدي هایش، راست می

تن اسیر است و در این کشور جهان غریب، اما بدان عادت کرده گویند عارفان که روح در این زنداناست، نژاد و تبار بزرگش را از یاد برده است و نه تنها آقایی و بزرگواري اصل و نسبش و پاکی و علو

نهاد و سرشتش را فراموش کرده است که نوکر پست و متملق بدن شده است، این کیسه ي مملو

Page 68: HoBoot.pdf

هبوط

۶٨

ولید کود است و کودساز و دگر هیچ، روح پادوي چاپلوس و غالم حلقه این که هنرش تنا ت! فضوالتبه گوش بدن می شود و همچون سگ شهري در کوچه ها و خرابه ها و مزبله ها به شادي و حرص

پرسه می زند و پیش این و آن به طمع لقمه ي نانی و به آرزوي تکه استخوانی دم می جنباند و همین ت و خوشبختی و برخورداري و زندگی نام می کند و خوش است و راضی را فعالیت و عقل و پیشرف

چنین می شود و بس که در روح، این پرتو ملکوتی، دم اهورایی، نفخه ي روح خـداوندي . و راحتاین زندگی زندانی می شود و می ماند بدان چنان خو می کند و به رنگ خاك می شود که از احتمال

، اصابت زمینی در حاشیه، ریاست بر چند ل پایه ي آموزگاري به دبیريصدور ابالغ یک رتبه، تبدیقبه و عینک و غبغب و ماشین، پیشوند عاجز عیالوار آبگوشت پرست، از کت و شلوار، دامن و کیف،

غرق نعمت و ... استاد و دکتر و حاجی و سرهنگ و کربالیی و مدیرکل و تیمسار و مشهدي و خان . واهد از شکر و رضایت بترکدمی خلذت و توفیق می شود و

البته آدم ها همه در یک سطح نیستند و از هم فاصله دارند اما همه از یک جنس اند؛ هرکه در این حیات، در زیر این آسمان از چیزي به شعف آید از بالهت جانوري و گیاهی برخوردار است؛ نمی دانم

ی، هر احساس خوشی اي، موجی از حماقت غلیظ چرا در هر شعفی، هر خنده ي قاه قاهی، هر بشکنمنفور و زشت پدیدار است، نمی دانم قیافه هاي خوش و فربه چرا در چشم من، تا حد استفراغ و قیح

نه یک حماقت ساده ي ! »حماقت«و » چربی«نمی دانم چه تجانسی است میان و قبیح و چندش آورند؟ خل، یک بیابانی نیمه وحشی، بلکه حماقت تهوع بی گناه بی صفت، همچون حماقت یک نوکر، یک

آور و آزاردهنده و خفه کننده ي یک قیافه ي تـر و تمیز و خوش آب و رنگ یک نیکه روشن فکر و یک دبیر، یک » اهل اداره«نیمه تحصیل کرده ي متمدن پرادعاي از خود راضی، حماقت یک استاد، یک

ادکلن زده ي امیدوار مطمئن سیر و پر و خوشحال و زبان خارجه دان، همه ي این قیافه هاي بشاشموفق که با دم شان گردو می شکنند و همه چیز برایشان روشن است و همه ي مشکالت حل و همه ي

رنج ها و دردها شفا یافته، تندرست و با حرارت و کار و بارشان سکه، به به به، خـدا را شکر، خانه از یک (و خانواده اي ) اند و آقاي مهندس نقشه اش را داده نه اجاره، ملکی، خودشان ساخته(اي

و حقوقی و رتبه اي و ماشینی و یک دو پارچه زمینی و، خوب خـدا ) فامیل محترم اسم و رسم دار

Page 69: HoBoot.pdf

هبوط

۶٩

الحمداهللا، خیلی خوب شد، کی گمان می ! می خواهند سال دیگر براي گردش بروند خارج... بخواهد ! سعادتی چه! بدهدکرد؟ خـدا یک جو شانس

اوه که چه نعمتی است، چه سرمایه اي ! واقعاً هم خـدا یک جو شانس بدهد، چه شانسی؟ خریت این است تنها راز . است؟ خوشبختی هرکس به میزان برخورداري او از این نعمت عظمی است و بس

ین چیزها بیچاره آنهایی که ا. آدمی در حیات و بقیه اش همه حرف است و فلسفه بافی است سعادتسیرشان نمی کند، چیزهاي دیگري می خواهند، از آب لوله عطش شان فرو نمی نشیند، از خوراك

هم با همان »حقوق«آشپزخانه جوع شان سیر نمی گردد، دوخت و رنگ قالی و اطاق و میز و حتی نکه دعاها اضافاتش و با همان امیدواري هایی که همیشه در نزول یک رتبه ي عقب مانده هست و با ای

و تضرع ها و ناله ها و تملق ها و سپاس ها و ستایش ها و تلگراف ها و طومارها و خم شدن ها و هیچوقت راست نشدن ها نزول آن را تسریع و ظهور آن را تعجیل می کند، دل هاي خیال پرداز آنان را

اك، در این زندگی و و از طرفی در زیر این آسمان، بر روي این خ از شکر و شعف ماالمال نمی کندتشنه اي؟ آب لوله، آب . میان این خالیق جز همین ها چیزي نیست، طبیعت جز همین ها چیزي ندارد

. خسته اي؟ رختخواب، متکا، تخت، دیوان. گرسنه اي؟ دیگ، هرکاره، دیزي. حوض، آب سماورلم کمدي، صفحه، برنامه غمگینی؟ شوخی، متلک، بازي، تفریح، فی. افسرده اي؟ رادیو، تلویزیون، سینما

تنهایی؟ مهمانی، دعوت، جلسه، شب نشینی، دید و . رادیو تهران» بخند تا دنیا به رویت بخندد«ي دردمندي؟ آسپیرین، کیسه آب گرم، . بیماري؟ دوا، دکتر، مریضخانه، تنقیه، قرص. بازدید، احوالپرسی

خیابان ها و تلفن و متلک و بوي فرند عاشقی؟ اصالح و بزك و لباس و دم مدرسه ها و کنار... ماساژو گرل فرند و خواستگاري و قباله و جهاز و دعوت و عروسی و صف ماشین و تاکسی و بوق بوق و دور حرم و کوه سنگی و خانه و بچه و قسط و جلوس و آه عزیزم و دیگر ناز و اداهاي مربوطه طبق

و دستورات تدوین شده براي بهره برداري از ترتیبات داده شده در امور مربوط به سعادت خانوادگی .یک زندگی سعادتمندانه

پس چه مرگته؟ دنبال چه می گردي؟ نمی دانیم اما می دانیم که اینها ما را بس نیست؛ نمی گوییم اصالً به کارمان نمی آید، اما کفایت نمی کند و درد از همین جا آغاز می شود، درد بی درمان و غم

Page 70: HoBoot.pdf

هبوط

٧٠

که از عمق روح می جوشد و اضـطراب ها که درون را به تالطم هاي وحشی و طاقت هاي ناپیداییمی شود و افق زندگی و جهان را در پیش چشمان فرسا مبتلی می کند و طوفانی که در اندرون برپا

نیازهاي بلند ما را همواره . آغاز می شود و هرگز به سامان نمی رسدو بدبختی تیره می دارد و پریشانی تاب می دارند و آنچه هست پست است، عشق هاي مقدس در جان ما شعله می کشند و آنچه بی

هست آلوده است، زیبایی ها ما را مدام در حسرت خویش می گدازند و آنچه هست زشت است، آنچه هرچه . هست خوب نیست، پاك نیست، منزه نیست، جاوید نیست، صمیمیت ندارد، عظمت ندارد

نمی ارزد، هیچ کس » خودش«هیچ چیز به . ست، هرکخ هست براي منفعتی استهست براي مصلحتی ا . سودي و فایده اي گذاشته اندچیزي نیست، همه چیز را و همه کس را براي » خودش«به

در اینجا هر چیزي مأموریتی دارد، حتی عالی ترین و گرامی ترین عزیزها و مقدس ها مأمورند، دوستی براي چیست؟ دوستی الفتی است که طبیعت یا خـدا در دل ها نهاده مقدمه اند براي مصلحتی،

. سازد» وادار«زندگانی » امور«در » همگامی«و » همکاري«و » تعاون«مردم را به » وسیله«است تا به آن تشکیل «عشق براي چیست؟ عشق چیزي است مثل سرخک که بچه هاي گنده می گیرند و آنان را به

نگسلد و آنچه را مرگ می برد، » ادامه ي نسل نوع بشر«ند تا طبیعت کارش بگذرد و می کشا» خانوادهاما . همین نیست؟ چرا! پس عشق در اینجا، مأمور تولید نسل است و تاوان ده مرگ. عشق برجاي آورد

دیگر و عشقی روح ما تشنه ي دوستی اي . دل ما را چنین عشقی و چنان دوستی اي سیرآب نمی کندت، عشقی که نه مأمور تن است و مقدمه و یکی از نوامیس طبیعت از قبیل گرسنگی و دیگر اس

خستگی و تشنگی و غریزه ي جنسی و حب جاه و صیانت ذات و نوع دوستی و دلسوزي و غیره که همه را بر انسان تحمیل کرده ند تا کار زندگی کردن بر روي این زمین راست گردد و امور طبیعت

.اداره شود

چه تلخ . چه سخت و غم انگیز است سرنوشت کسی که طبیعت نمی تواند سرش را کاله بگذارد !است میوه ي درخت بینایی

Page 71: HoBoot.pdf

هبوط

٧١

سال ها این چنین گذشت و هرچه می نوشیدم تشنه تر می شدم و هرچه می خوردم گرسنه تر و تهی دست هر و هرچه می گفتم ساکت تر و هرچه می شنیدم بی جواب تر و هرچه به دست می آوردم

هرچه برخوردارتر محروم تر و هرچه نزدیک تر دورتر و هرچه موفق تر شکست خورده تر و هرچه مشهورتر گمنام تر و هرچه شلوغ تر تنهاتر و هرچه پرتر خالی تر و هرچه شادتر محزون تر و هرچه

من نیست، بر روي این زمین یقین کردم اینجا جاي... تا ... غنی تر محتاج تر و هرچه آشناتر بیگانه تر چه گناهی . غریبم، این آسمان سقف خانه ي من نیست، نباید به اینجا می آمد، اینجا تبعیدگاه من است

جزیره اي دوردست و ناشناس، . مرا به این غربت دور رانده است؟ اما اینجا سرزمین محکومان استپدرم خطایی کرده ! من که گناهی نکرده اماما . قلعه ي استوار و عبوس و گنگ مغضوبین، قوم مطرود

. است؟ لغزیده است؟ خـدا را معصیت کرده است؟ و من در آتش عصیان او است که می سوزممرا در زیر این آسمان ناشناس، بر روي این توده ي . سرگذشت او مرا به چنین سرنوشتی دچار کرد

با جماد و نبات و جانور همخانه . ا ساختانباشته عناصر، در میان این همه موجودات بیگانه تنها ره .کرد

با دیواره هاي بلند و قطور، برج هاي سیاه و عبوس، تنها، بی ! چه تنگناي تاریک و خفقان آوري نشد، ... اما ... سالیانی خود را به در و دیوار زدم تا مگر راهی پیدا کنم، بگریزم ! کس، چشم به راه

. س افتادم، تالش بیهوده بودته و مأیوتا مجروح و خس. زیرا نمی شد

.هیچ دري به بیرون باز نشد، هیچ کسی از بیرون نیامد و من چه تلخ آن را تجربه کردم

پس باید با عقل مصلحت . پس چه باید کرد؟ این سرزمین را باعقل مصلحت اندیش ساخته اند و این » چنین نبودم«اما » چنین کردم« و چاره ي دیگري در آن پیدا نیست و من. اندیش در آن زیست

می نیمی بودنم، نیمی زیستنم و من در میانه ن. مرا همواره دو نیمه می کرد. دوگانگی مرا رنج می داد ! دانستم کدامینم؟

تا کجا وحشتناك است؟ چه پریشانی گیج و مبهوت و هول آوري در » تردید«که می داند که این آدمی، برپا می کند؟ خویشتندرون، در عمق ذات

Page 72: HoBoot.pdf

هبوط

٧٢

من می اندیشم پس من «. دکارت، ژید و کامو :چه راحت و بی درد است شک آن فیلسوفان بزرگ از خامی این . »من عصیان می کنم پس من هستم«، »من احساس می کنم پس من هستم«، »هستم

به همان . دوا می شد بود که آسان بود و چه آسان» نبودن«یا » بودن«اگر درد ! پختگان بنام در عجبم .شک دردناك و هول انگیزي است» کدامین بودن«اما . آسانی که آنها ثابت کرده اند

خود را در خویشتن گم کردن و نیافتن و، بدتر از این، از میان چندین چهره ي مشکوك و فرار و در دل و من آن را نامأنوس خود را به یقین و اطمینان بازنشناختن رنجی است که در تصور نمی گنجد

. احساس کرده ام

چه خوب مشکل شان را انتخاب کردند و چه زود هم حل . چه خوش اند آن سه فیلسوف زرنگ !چه بادي هم به غبغب انداخته اند که چنین شق القمري کرده اند. کردند و خیال شان راحت شد

؛)دکارت(» من می اندیشم پس من هستم« ؛)ژید(» نم پس من هستممن احساس می ک« )!کامو(» من عصیان می کنم پس من هستم«

م آن را در اعماق فراموشی فرو می برد و محو می »زیستن«م رنگ می باخت و »بودن«اندك اندك ! »آنچه زیستن اقتضا می کندمجموعه ي درهمِ «کرد و من، رفته رفته، می شدم

خود را . بیدار می شد و بی تاب می شدم» خودم«ی ماندم خاطره ي اما هرگاه که لحظه اي بی کار م رنج ها و شوق ها . در قلب زندگی فرو می بردم، تا از یادش ببرم؛ کار، فراموشی بخش خوبی است

کوشیدن، فکر . را از یاد می برد، آرام می کند» رنج بودن«وحساسیت هاي زندگی تخدیرهایی است که ! ننویسندگی. تن و از همه خوب تر، براي من، نوشتن مسکن هاي خوبی بودندکردن، خواندن و فرا گرف

مرا به یاد خویش می آورد و چنان دیوانه . هولناك ترین فاجعه ي زندگی من بوداین دشوارترین کار، .وار حلقومم را می فشرد که احساس مرگ می کردم

تم رها می کردند و باز سرم گرم می شد، نه، ها باز بر سرم می ریختند و گریبانم را از دس»کار«اما این چنین روزها را تا شب می رساندم و شب ها را تا نه،! می شد و این چنین زندگی می کردم» بند«

Page 73: HoBoot.pdf

هبوط

٧٣

روز، روزمرگی می کردم و شب مرگی هفته مرگی و ماه مرگی و سال مرگی و جوان مرگی و قصدم ! این چنین عمرمرگی کنم اینکه

کارها که من خود را در آغوش آنها می افکندم و سرم را در سینه ي آنها می فشردم تا یکی از آن ! راموشخانه ي خوبیفراموش کنم کتاب بود و چه ف

و از . و کتاب دنیا را و آدم ها را چندین هزار برابر می کرد و هر روز دنیا گسترده تر و آدم ها بیشتر خوشبختانه عاشق این هرسه و آشناي این هرسه و این سه مرا در همه بهتر تاریخ و فلسفه و هنر و من

مورخ کسی : مگر نه به گفته ي امرسون. سرتاسر دنیا می گرداندند و با همه ي آدم ها آشنا می کردنداست که با همه ي انسان هایی که آمده اند معاشر می شود؟ مگر نه مورخ کسی است که در همه ي

مگر نه فیلسوف کسی است ! با همه ي شخصیت ها زیسته است؟ و فلسفه قرون و همه ي جامعه ها وکه در طول تاریخ با همه ي کسانی که خوب و عمیق و زیبا فکر می کرده اند اندیشیده است و گفتگو

داشته است؟

و من چه رندانه زندانم را، زندان تنگ و تاریکم را و غربتم را و بی کسی ام را از یاد می ! چه خوب را که بودم و آنجا را که باید می رفتم و بردم و یاد خویشاوندانم، وطنم، خانه ام و هم زبانانم و آنجا

! چه خوب... موش می کردم به اینجا افتادم فرا« اشتباهاً«

در این انبوه آدم ها و چهره ها و نگاه ها و حرف ها که در تاریخ دور هم نشسته اند و من در ...بله ! مخاطب آشنا! ه آشناهمه ناگهان چشمم افتاد به دو سجمع آن

حیف که این کلمه را پوك و پوچ کرده اند و نمی توانم به کمک آن برسانم که چه می خواهم !حیف: بگویم

نمی خواست در کویر عدم تنها نفس بکشد، . »می خواهد«و » می خواست«آنچه خـدا نیز ! آشنایی نیاز همیشه زاده ي نقص نیست، زاده ي فقر نیست، . ابد، مجهول ماند در پس پرده ي غیب، براي

آنکه زیبایی دارد در جستجوي نگاه آشنایی . نیازهایی هست که زاده ي کمال است و اقتضاي غنی

Page 74: HoBoot.pdf

هبوط

٧۴

است که ببخشد، نیرومند نیازمند است که بدان عشق ورزد، آنکه غنی است نیازمند یافتن نیازمنديکند و نه دفتر، کتاب چشم به راه خواننده اي خاموش نشسته است، نه حریفی است تا درهمش ش

ویرانه، گنج در انتظار دست آشنایی است که از زیر آوار بیگانگی بیرونش کشد و دلی که حرف دارد را که در درون طغیان می کنند و از خاموش مردن به مشتاق یافتن مخاطبی است تا زندانیان معانی

*.زاد کندوحشت افتاده اند آ

مائده هاي زمین جوع ترا آرام نمی تواند کرد، آب هاي نهرها و دریاها عطشت را فرو هنگامی که نمی توانند نشاند، وقتی زندگی دیگر برایت پیامی ندارد و از پدید آوردن ضعیف ترین موج شعفی در

ند، از گله ي خویش دلت عاجز مانده است، وقتی، همچون ژنده پیلی که دلش هواي تنهایی می ککناره گرفتی و از انبوه شور و شوق هاي دیگران خود را به گوشه ي خلوت جنگل کشاندي و

تماشاگر جهان و هرچه در آن می گذرد شدي، ناگهان جهان و آنچه در آن می گذرد دگرگونه می و دردها و شود، رنگ ها دیگر و طرح ها دیگر و همه ي کائنات دیگر می شوند و تو دیگر می شوي

یت دیگر می شود و چهره ها همه ناشناس و تالش ها همه »حرفها«شوق ها و آرزوهایت دیگر و بیهوده و زیستن ها همه عبث و گفتگوها همه هذیان و تو می مانی و بیگانگی و آروزي آشنایی که بر

و مبهم می گذرد، که بر همه ي کائنات اشراف دارد و همه چیز در پاي آن، حقیر و دورقله ي بلندي نه می توانی به میان خلق فرود آیی و از آبشخور آلوده اي که بنی آدم و . تنها ماندن طاقت فرسا است

که در فهمیدن و احساس کردن راه بازگشت –مرغ و مور و ملخ برگرد آن ازدحام کرده اند بنوشی ی توانی در باالي ابرها تنها و مجهول و نه م. وجود ندارد، می توان فراتر نرفت اما نمی توان فرود آمد

.بمانی که آنجا جاي خـداست و بی کرانگی ملکوت

احساس می کند که دردها و شوق ها، شکوه ها و شگفتی ها آنچنان عظیم و سنگین شده اند که به هر لحظه خبرهاي . تنهایی تاب کشیدنش را بر دوش هاي نازك احساس و تارهاي نرم خیالش ندارد

ت آوري می رسد، بارش وحی هاي غیبی، تابش آفتاب هاي بدیع، جوشش دردها و هجوم حرف شگف

.را پدید می آورد existence» وجود« ، Communicationتفاهم : یاسپرس. *

Page 75: HoBoot.pdf

هبوط

٧۵

چه رنج آور و هراس انگیز است که تنهایم، اینها هم سر در زمین فرو برده اند و در آرامش ... ها و کو کسی تا ببیند که چه ها می بینم؟ بفهمد که چه. گیاهی و جست و خیزهاي جانوري شان فارغ اند

خبرها هست؟ ها می کشم؟ بگویم که چه

حرف هایی هست که کلماتش همچون سپند بر آتش، در مجمر روح بی قرارند و آدمی را سراسیمه و بی تاب همچون روح سرگردان از شهر و دیار برون می کشاند و در جستجوي مخاطب گمشده اش

طره ي خویشاوندش ببیند و یا همچون موالنا را در خا» او«بر روي زمین آواره می کند تا همچون دانته در آغوش محرم محرابی و یا همچون سلمان پاك، » مهر«در قونیه بر لب استخر آبی و یا همچون

در خلوت سوزان و تشنه ي صحرایی و یا همچون همام در سایه ي روشن مرموز و پر سخن نخلستانی . ..هیچ کس ... هیچ جا ... و یا همچون علی در

چرا، در آن نخلستان هاي آشنایی که علی دردهاي پنهانیش را در سایه ي مهتاب ناپیدایش ... اما .پوشیده می گریست

سیراب می شوند اما دردمندي ها و اضطراب هاي بزرگ » عشق«و » آوازه«خودخواهی هاي بزرگ با اندیشه اي که جهان را به رنگ . ماننددر انبوه نام و ننگ، در گرماي مهر و عشق همچنان بی نصیب می

را چشمه ي نهرهاي غیبی و صحراي وزش هاي غریب می یابد، تنها » خود«و طرحی دیگر می فهمد، بیگانه » اةنش«این ندي روح نیاز روح هایی است که درخویشاو. است» آشنا«و تنها در جستجوي

.اند مانده

خفقان آور می کند و آنکه در سلول تنگ و تاریکی به را تنگنایی » وجود«بیگانگی عالم بیکران زندان مجرد محکوم است، تا می شنود که آشنایی را آورده اند، سقف سلولش تا وراي آسمان فرا می

تا آن سوي افق هاي زمین دور می شود و زندانش را اقلیم آشنایی همه سو، رود و دیواره هایش، از !»وا«می یابد از چهار جهت محدود به

چشم انتظار ایستاده است و » عمر«در رهگذر . دارد نه مرید می طلبد، نه عاشق» پیام«روحی که که در انبوه این صورتک هاي «ش نگاهی »حیات«است که آشنایی را می خواند و یی »ندا«ش »وجود«

Page 76: HoBoot.pdf

هبوط

٧۶

محرم مکرر و بی مسؤولیت و بی انتظار و بی اضطرابی که بیهوده می گذرند، چهره ي مأنوس و افتاده است و دو نگاهش، همچون دو کودك گم » حیرت«خویشاوندي را بیابد که بر آن موجی از

. دنیاي بی پناه آواره اندکرده ي مادر، در این

آنکه پنهان از فهم هاي پلید و سیاه جاهلیت شرك، در خلوت ! آري، نه مرید، نه عاشق، آشنا »غریب«می تواند آرام بگیرد، در حلقوم یک » شیر« نخلستان هاي سبز محرمش، روح دردمند یک

.می تواند ضجه کند

بی شک از میان همه ي شیعیان بسیار علی آنکه او را در خلوت تنهایی شب هاي نخلستان هاي خاموش در حومه ي مدینه، بیرو از شهر و قیل و قال هاي بیهوده ي شهر و بیهودگان شهر می شناسد و

علی است، او است » صاحب سرِ«ردآلود وي را در حلقوم چاه می شنود شیعه ي خاص و ناله هاي دکه علی در میان مدینه ي پر از مشرك و منافق و در میان چهره هاي اعراب بدوي بی روح و بی درد و بی درك که اسالم شان نیز همچون کفرشان به چیزي نمی ارزد، خود را با او مأنوس و آشنا می یابد و

رنج آن همه بیگانگی را در انبوه آن همه آشنایانِ ناآشنا و نزدیکانِ دور و مسلمانانِ مشرك و دوستان او از روح » علی بین«و در عمق چشمانِ خوش نگاه » علی فهم«و » علی شناس«بیگانه، در سیماي

هزاران او است که در برابر چشمان ابله و نگاه هاي احمق. پرکشمکش و مجروح خویش می زدایدعرب نیمه وحشی و تمام وحشی، در سیماي یک ایرانی مزدکی، سلمان فارسی، صف صها صحابی

مکی و مدنی پیغمبر را می شکافد و پا به درون خانه ي محمد می گذارد و محمد، این پیغمبر عربی، ژاد دیگري این شاهزاده ي مزدکی ایرانی را که در شهر جی اصفهان و یا کازرون پرورش یافته و از ن

است و زبانی دیگر و خانواده و گذشته و تربیت و تاریخ و دین و جامعه و میهن و آب و هواي دیگر از مدین و مکه دور، و هزاران فرسنگ

خطاب می کند و این جمله را در پاسخ ) سلمان از خانواده ي ما است(» سلمان منا اهل البیت« ند که می پرسیدند سلمان چه کاره است؟ مهاجر است یا سؤال و تردید مهاجران و انصار می گوی

اگر از انصار است باید مدینه اي باشد و نیست، اگر مهاجر است باید مکی باید و نیست، این انصار؟

Page 77: HoBoot.pdf

هبوط

٧٧

یک عجم است، بیگانه است، با زبان ما سخن نمی گوید، از نژاد ما و سرزمین ما که زبان و نژاد اما اینان چه می فهمند که او بزرگ ترین مهاجر است، مهاجران از .سرزمین پیغمبر است به دور است

مکه به مدینه آمده بودند و او در پیغمبر از شهر و دیار و وطن خویش آمده بود، دیگران براي دست آورنده ي «یافتن به رسول از خانه شان قدم به بیرون می نهادند و او از میهنش، از خویشتنش، دیگران

میان خویش می یافتند و او براي اتصال به زبان وحی باید صحراها و کوه ها و دشت ها و را در » پیامراه ها و بی راهه هاي بسیار و سنگالخ خاي درشتناك و پر هراس را می پیمود و شهرهاي آباد و

آسوده و پرنعمت و آرام و شاد ایران بزرگ و متمدن را رها می کرد و به صحراي ریگزار و مخوف تان و کویرهاي طوفان خیز و سوخته و بی آب و علفی که در گامی بیم جانی می رود رو آورد و عربس

چهره ي نازك و اندام ناز و پوست نرمی که لطافت پرهاي زرین قاقُم نوپروازي را دارد که هنوز از ي آشیانش بیرون نیامده و در زیر بال هاي مهربان مادرش خشونت نسیم و سردي هوا و انگشت ها

برخالف پیش » نازپرورد تنعم«آري، این شاهزاده ي ... درشت اشعه ي خورشید بر آن نخورده است و در قلب ریگستان داغ و اقیانوس هاي پهناور و مخوف رمل هاي 11بینی حافظ راه به جایی برد

با طوفان خیز و مرگبار عربستان خود را به چشمه ي وحی رساند و سختی زیستن در بادیه و بودنبدویان خشن و قبایل و طوایف خطرناك عرب را بر خود هموار کرد و پیغمبر را شناخت و به او ایمان

آورد و شگفت اینکه او، این که از دورترین سرزمین ها آمده بود، او که با دنیاي محمد، گذشته ي آشنا نبود، از محمد، فرهنگ و زبان و ادب و نژاد و خاندان و ملت و جامعه و طائفه ي محمد هیچ

میان همه ي مهاجران و انصار، نزدیک ترین یاران و معاشران و خویشان پیغمبر، قریش و بنی هاشم و مسافري همه ي آنها که پیغمبر از آنان بود و همواره با آنان و در میان آنان، این بیگانه، عجمی ایرانی،

را » مهر نبوت«همه، نزدیک تر از همه که از راهی بس دوردست آمده است، بیش از همه، درست تر ازکه در میان دو کتف محمد پنهان بود تشخیص داد و در رسالت او چیزي را دید که دیگران همه از

شگفت و اعجازآمیز بود که، از میان همه مهاجر و » نهان بینی«دیدن آن محروم بودند و به پاس این اد می کردند و نام و رسالت محمد را در جهان انصار که سال ها در پی او شمشیر می زدند و جه

:اشاره است به بیت حافظ. 11

عاشقی شیوه ي رندان بالکش باشد/ تنعم نبرد راه به جاي ناز پرورد

Page 78: HoBoot.pdf

هبوط

٧٨

گرفت و پس از مرگ پیغمبر نیز » سلمان منا«پراکندند، تنها و تنها، این بیگانه ي دور و نوآشنا خطاب در صورتی که عمر از مسلمانان ترتیب داد، در ستون مهاجران و انصار نام سلمان نبود، نام سلمان در

زیرا مسلمانان آن روز به هرحال با زبان پیغمبر بیشتر از امروز آشنا ! بودستون خانواده ي پیغمبر نوشته » سلمان از خانواده ي ما است«یا » سلمان از ما است«: بودند، امروز ما این جمله ي پیغمبر را که فرمود

خیال می کنیم جنبه ي اخالقی و ادبی دارد، خیال می کنیم از نظر زیبایی تعبیر و لطف بیان و نشاندادن میزان صمیمیت و خصوصیت خود با سلمان گفته است، در صورتی که اصحاب پیغمبر و حتی عمر و ابوبکر نیز که زبان پیغمبر را بهتر از ما مسلمانان می دانستند، چنانکه می بینیم، معتقد بودند که

سلمان از افراد یعنی » ...اد خانواده ي من است، از من است سلمان از افر«: پیغمبر وقتی می گویدآنها می دانستند که پیغمبر شاعر نیست، نویسنده نیست، . ، یعنی سلمان از من استخانواده ي من است

به لطافت تعبیر و زیبایی تشبیه و جزالت بیان و این گونه صنایع بدیعیه توجهی ندارد، و از این رو بیت پیغمبر در دفترهاي رسمی چنانکه دیدیم عمر، بر اساس همین جمله، نام سلمان را جزء اهل

خانواده ي او، اهل البیت، برایش از بیت المال مسلمین حقوق دولتی ثبت کرد و مانند چند تن افراد سلمان «: وضع کرد و از آن روز که مسلمانان این حدیث را از پیغمبر شنیدند دیگر هیچ کس نگفت

شک نکرد که او عجم نیست همه یقین چه، یک تن » سلمان محمدي«: ، همه به او می گفتند»فارسیکردند که او خویشاوند پیغمبر است و نیز می دانستند که چگونه خویشاوندي است و چگونه

خویشاوند پیام آور شده است؟ شگفت اینکه با این همه کسی احساس نکرد که چرا چنین شد؟ و رانی، این زاده ي پاك اهورایی سلمان در پیغمبر چه می دید؟ سلمان، این شاهزاده ي نازپرورده ي ای

همچون بودا، شهر و خاندان و نعمت و راحت را رها می کند و بی قرار . زندگی افسانه اي زیبایی داردو سراسیمه در راه ها و شهرها و مذهب ها و ملت هاي گونه گونی آواره می شود، همه جا سر می

ی کند که او سال ها در جستجو بوده است، تاریخ حکایت م. زند، همه جا می گردد، همه جا می جویدانتظار می کشیده است و در پی مذهبی که روحش را سیراب کند و در جستجوي پیغمبري که دل بزرگ و پر توقعش را آسوده سازد، بسیار جاها گشته و بسیار کسان را دیده است، دین اجدادي و

گرفته است و نداي راستی و پاکی و خانوادگیش، مزدکی، او را بسنده نبوده است، مذهب زرتشت

Page 79: HoBoot.pdf

هبوط

٧٩

بدان سو کشانده است و پس از چندي دریافته است روشنایی را از درون آتشکده ها شنیده و خود را که این آتش و این آتشگاه آتش و آتشگاهی که او را گم کرده است نیست، آتش این آتشکده ها از

ز این آتش گرم نمی شود، آن را رها می کند هیزم و پیه و نفت است و آتش او آتش دیگري است، او او سر به کوه و بیابان ها می گذارد و در راهی ناگهان صداي دلنوازي می شنود، در پی آن می دود و می بیند که آواي سرود نیایشی است که از پنجره ي کلیسایی در فضا طنین می افکند، آوایی آسمانی

ند، بدان دل می بندد و در برابر کشیش مذهب عیسی که از عشق و محبت و پارسایی حکایت می کزانوي تسلیم به زمین می نهد و اوراد کتب مقدس را در زیر غرفه هاي کلیسا زمزمه می کند و روحش

ندي بر آن می گذرد اما،را از آن آرامش و صفا و خلوص و محبت سرشار می سازد و چ

در همان حال که آهنگ کش دار سرودهاي مقدس . رداما، روح بی قرار و تشنه ي او جایی آرام ندا کلیسا از روزنه ي گوشش به درون جانش می ریزد و او را نوازش می دهد این احساس از عمق

نهفته ي قلبش با صداي آهسته ولی تلخ و پی گیر و دردآلوي او را به خود نهادش، از درون پرده هاي ه ي من نیست، این آنچه مرا سال ها به دنبال خود می نه، این صداي آن آشناي گمشد«: می خواند که

دوانده نیست، این آنچه می خواستم نیست، این صدا صداي او نیست، من او را ندیده ام، چهره ي او را ندیده ام، صداي او را نشنیده ام اما می دانم که در نخستین دیدار او را خواهم شناخت، در انبوه

داي او را تشخیص خواهم داد، این صداي او نیست، این او نیست، این خالیق او را خواهم یافت، صاما نیاز آنگاه که تمام هستی آدم را تسخیر می کند، آگاهی خویش را تا آنجا که بتواند » ...را می دانم

.کتمان می کند، احساس تا آنجا که دیگر نتواند سراب را باور کند

پا بود و در پایان، تاریخ ناگهان با چشمانی از تعجب کشمکش چندي پنهانی در درون سلمان بر چنان گرم و گیرا سرود می بازمانده بود، دید که سلمان، این که چندي پیش به کلیسا پناه آورده بود و

خواند، اکنون ناگهانی از پنجره ي کلیسا خود را به شتاب بیرون انداخت و سر به بیابان ها نهاد و باز اهاي بی فریاد گم شد و گم شد و دیگر از او نشانی نبود، رد پایی نبود، خبري در سینه ي باز صحر

... نشد، کسی از او سراغی نداشت

Page 80: HoBoot.pdf

هبوط

٨٠

سال ها گذشت و گذشت و تاریخ، این خبرنگار کنجکاو و پر تالش و خستگی ناشناسی که همه ي از زمین حادثه اي و در هر گوشه اي جهان را همیشه پرسه می زند و هرجا خبري هست حاضر است

رخ می دهد خود را هرجا که باشد به شتاب می رساند، اکنون به مدینه آمده است، اینجا خبرها است، و انزواي در غار حراء و تفکر در خلوت خاموش شب هاي ستاره 12مردي پس از پانزده سال تنهایی

جانی که از آتشی مرموز شعله باران آسمان کویر، بر دامنه ي کوه آمده است و پیام آورده است و با گرفته است، و با اندیشه اي که از پیام هاي اسرارآمیز آسمانی بارور است، با خیالی که در تنهایی

ساکت پانزده سال تفکر و تأمل هاي بلند و عمیق با خویشتن لطافت شعر و جذبه ي سحر یافته است، ر آن شکفته است و با روحی که نوازش با دلی که در زیر باران وحی، باغ هاي خرم و سرسبزي د

مرموز و مهربان دست الهام رنگ ها و لکه ها و غبارهاي پلیدي زندگی خاکی و آلودگی هاي غلیظ و عفنش را شستشو داده است و وزش نسیم هاي ناپیداي رحمت خـداوندي او را در رهگذر خویش

د خورشید، به عطر رازگستر یاس خشک کرده و عشقی به لطافت روح فرشتگان، به جذبه ي نیرومنهاس ناپیدایی که در فضاي کوچه باغ هاي خیال شاعري سودازده در بستر موهوم وصال معشوقش

منتشر است، به شوریدگی و هراس و بیم و امید صبح قیامت، به سوزندگی آتش هاي مذاب و شکنجه و جاودانگی بهشت، به صفا و آور اقیانوس هاي سوزانِ همه ي طبقات جهنم، به پهناوري و سرسبزي

بلندي و بی کرانگی آسمان ها، به استحکام و استواري ایمان یک ابوذر، به خلوص شبنم اشکی بر به تشنگی سوزان کویرهاي داغ و تافته ي ،13گوشه ي چشم مؤذنی در عصر اندوهبار یک چهارشنبه

وم، به بی قراري شعله ي شمعیشبه جزیره و به عفت پارسا و نیالوده ي لبخند زیباي یک صبح معص

، یعنی از آغاز ازدواج با خدیجه تا شب بعثت، این پانزده سالی که زندگی پیغمبر در پشت ابرها پنهان 40تا 25از سال . ١٢

ایی می گذرانده چیزي نمی داند و این است و تاریخ از آن جز آنکه غالباً به کوه حرا می رفته و در غار به تفکر و ریاضت و تنهپانزده سال سکوت دردمند و مرموز ناگهان با تماس وحی به زندگی پر ماجرا و جوشنده و زاینده و طوفانی او که بیست و سه

سال نه بیست سال چنانکه یک مورخ سوئدي گفته است، و این غرضی دیگر براي 23آري، . سال دوام می یابد تبدیل می شود .وم کردن علیمحر

اشاره به داستان بالل، این مؤذن خاص پیغمبر و یار وفادار و پر جنب و جوش و عصبانی و شلوغ و تند و تیز و کم صبر و . ١٣ ناآرام و باریک و بلند حبشی که در راه پیغمبر چه شکنجه هاي هواناك دید و با همه ي کم صبري تحمل کرد و پس از مرگ

.ذان نگفت مگر یک بار به خواهش عمر که تا به نام محمد رسید گریه او را از اذان بازداشتپیغمبر دیگر گنگ شد و ا

Page 81: HoBoot.pdf

هبوط

٨١

در رهگذر بادهاي وحشت زده اي که از هراس موهومی می گریزند، به نجابت لب هاي چاك خورده و تاول زده ي رهگذر تشنه اي که در برابر چشمه ي زالل و سردي که از دل سنگی در سینه ي تافته

شمه ي رفتارش را بر پرده ي ي کویر می جوشد نشسته است و رقص سحرآمیز و زیباي امواج و کرخیالش نقاشی می کند و زمزمه ي جادویی آن را که به سرود فرشتگان در معبد آرزوهاي بلندش می

... ید و بدو باز می فرستدماند، در دل انگیزترین ترانه ها می سرا

ها است در چه سخن ! کجا بودم؟ کجا رفتم؟ چه خبرها است در این سو... هی ... هی .اما چگونه می توان رفت؟ برگردم... اما ! چه سفرها است در این راه! اینجا

سال عزلت در غار تنهایی بزرگ و دردناك خویش 15به اینکه پس از و تاریخ به این مرد می نگرد، زلزله اکنون آمده است و چهره اش تافته از سوز درون ملتهب و مرموزش، دست و پایش مرتعش از

از این لجن ! بت هاي خویش را بشکنید! اي مردم: اي که به روح بی انتهایش افتاده و فریاد می کشدزار زندگی عفن و روزمرگی پلید و بی درد و پست به درآیید، پرواز کنید، این دل آسمان، این بام بلند

هاي ستارگان را برگونه آرزوهاي بزرگ، این خـداي پرشکوه که جامه ي آسمان را دربردارد و اشک و با چشم خویش، خورشید، شما را هر روز می نگرد تا از شما یکی از این مرداب برآید و به سوي او

در میان شما کیست که پیام مرا بشنود؟ اي مردم، سینه ي من گنجینه ي پنهانی صدها ! اي مردم! پرکشددر قلب کر در غار، در دل کوهستان، سال ریاضت، عبادت و تف 15پیامی است که در تنهایی ساکت

شب هاي درازي که همه در بسترهاي آرام خود خفته بودید و من بیدار بودم، در زیر باران مهتاب هاي هر شب، در گفتگوي پنهانی خویش با ستارگان خاموش، بر روي هم انباشته ام، بر روي هم نهاده ام و

اك و سنگینی خفقان آور این پیغام هاي بسیاري که اکنون فشار طاقت فرساي این آیات سنگین و درنبراي گفتن بی تابی می کنند و چنان به خشم بر دیواره ي سینه ام می کوبند که استخوان هاي ناتوانش

کیست که اندکی از بار سنگین و سوزانی را که جانم را به ستوه آورده ! اي مردم... به فغان می آیند ساس خویش کمی از آن را بردارد و بر دوش جان سبکبار خود بنهد؟ است برگیرد؟ با سرانگشت اح

مرا اندکی سبکبارتر کند، من اکنون، در زیر فشار این همه حرف ها و پیغام ها و دردها و نیازمندي ها و گفتن ها و فهمیدن ها و احساس کردن ها مرد ناتوان و بیماري را می مانم که کوهی بر سرش ریزش

Page 82: HoBoot.pdf

هبوط

٨٢

وارها تخته سنگ و سنگریزه بر سینه اش افتاده باشد و او که در زیر این آوار، احساس کرده باشد و خرمی کند که مرگ دردناکی که شتابان به سویش می دود در یک قدمی او است و او که تنها سرش از

از میان شما کیست که مرا !زیر این توده ي سنگین بیرون است شما را به خویش می خواند، اي مردمزیر این آوار بیرون کشد؟ کیست که این صخره هاي عظیم و تخته سنگ هاي بی رحم و سنگین را از

با بازوان مهربان قلبش، با دست هاي نیرومد فهمش بر دوش روح خویش کشد؟ نمی گویم همه را، !اندکی را

که به یاري من بشتابد؟در میان شما کسی نیست

و می بیند که صدها و هزارها عرب بدوي، از ! و می نگرد، مرد را و مردم را و تاریخ ایستاده است مدینه و مکه، از قریش و بنی هاشم و حتی از خانواده ي عبدالمطلب، خانواده ي شخص پیغمبر، همه

بر اذو ازدحام کرده اند و او را همچون کسی که گویی نمایش می دهد در میان گرفته اند و با چشمان دهان هاي زشت و سیاهی که از تعجب باز مانده اند و هریک به خمیازه ي غاري و یا حفره احمق و

ي قبري می مانند مرد را می نگرند، فریادهایش را می شنوند، التهاب هایش را می بینند، می بینند بی تاب است، چهره اش از آتش برافروخته است، از سوز درد با چشم هایش فریاد می کشد، با نگاه

هایش دعوت می کند، به خود می پیچد، همچون مارگزیده به خود می پیچد، آهنگ صدایش از درد و فریاد گرفته است، صدایش به ناله شباهت یافته، کوفته است، مجروح است، می افتد و برمی خیزد و

...فریاد می زند و مردم را می خواند و

، همه گرداگردش را گرفته و با لبخندي آرام و این مردم، مهاجر و انصار، قریش و بنی هاشم : هند و با خود می گویندچشمانی بی درد و قیافه اي شکفته از خوشحالی، سري تکان می د

خیلی هنرمند است، چه خوب بازي می کند، خیلی ! به به به! عالی است، عالی، به به! آفرین! آفرین این مرد باعث افتخار ما !آدم خوشش می آیدخیلی خوب، واقعاً ! چه خوب حرف می زند! خوب

است، هوشمند، هنرمند، خوب، به بین چکار می کند؟ تا حاال در عرب کسی مثل او نیامده است، ... مدینه چنین مردي را به خود ندیده است، واقعاً موجب سربلندي قریش است

Page 83: HoBoot.pdf

هبوط

٨٣

...! که این بار، این آوار آیا کسی نیست: و مرد همچنان فریاد می کشد، مردم را می خواند

!به به به! و مردم همچنان ایستاده اند و می نگرند و لذت می برند و افتخار می کنند، به

و تاریخ آن گوشه ایستاده است و از دور می نگرد، زیر لب لبخندي تلخ و دردناك دارد، گویی با و می خندد به این قوم، خویش غریب لبانش می گرید، می گرید به سرنوشت این مرد، این در وطن

این پیروان مؤمن محمد، این مهاجران و انصار و از خود می پرسد آیا از میان اینان کسی پیش نخواهد آمد؟ صف این مؤمنان آسوده و بی دردي را که گرداگرد مرد ایستاده اند و پیشواي خود را می نگرند

واهد آمد تا ببیند که این پیغمبري که در انبوه و افتخار می کنند کسی نخواهد شکافت و پیش نخمؤمنان صادقش چنین بی کس و بیگانه و مجهول مانده است چه می گوید؟ چه می کشد؟ چه می

خواهد؟ آن بار سنگین، آن آوار خفقان آوري که از آن این همه می نالد چیست؟ او را کمک کند، او ...را سبکبارتر کند؟

ننهاد؛ پیغمبر، در میان، تنها فریاد می کشید و به خود می پیچید، صدایش قدم پیش هیچکساما گرفته بود و چهره اش خسته و شکسته شده بود و قومش، مهاجران و انصارش، قریش و بنی هاشم و ! حتی بنی عبدالمطلبش همچنان ایستاده بودند و او را می نگریستند، می ستودند، مباهات می کردند، به

از میان ! اي مردم: و مرد همچنان! عرب چنین مردي به خود ندیده است! به به به، عالی است !به به به ... رنج مرا ... م مرا ؟ پیا... شما

: گفت گریست و زیرلب به درد می یست و با لبخند پنهانی و تلخش مینگر و تاریخ همچنان از دورمی در میان انبوه ! یان انبوه امتش این چنین غریبو در م! پیغمبري اولوالعزم، صاحب کتاب و رسالت«

و در میان گرم ترین و متعصب ! امتش این چنین بیگانه، در انبوه خاندان و عشیره اش این چنین تنها !ش این چنین مجهولترین مؤمنان

شترداران دالل پیشه ي سازندگان گور براي دفن زنده ي ! پیامبري معجزه اش کتاب و امتش امی نی حمیت، یعنی غیرت، که یع! ران خویشدخت

Page 84: HoBoot.pdf

هبوط

٨۴

! ناگهان

ناگهان چه می بینم؟ برخاست، سرکشید، نزدیک آمد، با گام هاي کنجکاو و ! تاریخ بر خود لرزید مرتعشی نزدیک آمد، تندتر کرد، به میان صف مهاجران و انصار آمد، جلوتر آمد، در صف مقدم یاران،

... ، به طرف جلوخم شدیک قدم جلوتر

چه می بینم؟ این کیست؟ این مسافر کیست؟ این عرب نیست، چهره اش به روشنایی سپید است، پیداست ... ، تشنه، بی تاب پیشانیش باز، سیمایش غبار راه گرفته، چشمانش رنگ برگشته، خسته، کوفته

.ي سوخته می رسدپیداست که از کویر... می آید، پیداست که سال ها آواره بوده استکه ازسفري دور این سلمان است... ا !

شد » سلمان منا«و بعد سلمان ماند، در نخستین دیدار ایمان آورد و دیگر تا پایان عمر آرام گرفت و شد و محمد با او، خود را در انبوه مهاجران و انصار، آن کوه سنگینی را که بر » پیام آور«و صاحب سر

احساس می کرد چه، سلمان بخشی از آن را خود بر دوش جانش سینه اش آوار شده بود سبک تر گرفت، هرگاه دردها بر جانش می ریخت سلمان را فرا می خواند، در چشم هاي آشناي او ناله می

.کرد، در گفتگوي با او فریاد می زد و آسوده می شد

شت، اگر می داشت اما، اما علی جز چاه هاي پیرامون مدینه، چاه هاي نخلستان صاحب سري ندا چرا سر در حلقوم چاه برد؟ چرا از شهر و خانه و خانواده اش به نخلستان ها پناه برد؟ چرا تنها بنالد؟ چرا دردهاي بی رحم و سنگینش را ناچار باید در چاه ریزد؟ اینها جز به خاطر آن است که علی تنها

. ی از خـدا نیز تنهاتر استعل! استاست؟ در میان شیعیانش نیز تنها است؟ علی از محمد تنهاتر

یش آدم را آفرید خـدا براي تنهای

محمد سلمان را یافت اما اما علی تا پایان حیاتش تنها ماند از میان خیل شیعیانش جز چاه . امون مدینه کسی نداشتهاي پیر

Page 85: HoBoot.pdf

هبوط

٨۵

شبی، از آن شب هاي : ه اي رخ داددشوار و دردناك این تنهاي بزرگ شبی حادثاما، در زندگی سنگین و خفقان آوري که ماه در نخلستان هاي حومه ي شهر چشم به راه علی بود و همه جا، در زیر

سایه هاي نخل ها و بیراهه ها و کناره ي دیوار باغ ها و لبه ي چاه ها در پی این همدرد آشناي خویش .است نمی یافتو همواره تنها می گشت و علی را که همچون خود ا

ماه، این تنهاي آسمان، تنهاي زمین را می جست و نمی یافت، او که در سینه ي آسمان، با آن همه شکوه و بلندي و زیبایی تنهاي تنها مانده است، تنهاي تنها سر می زند، تنهاي تنها این صحراي ساکت

میدي و بی کسی سر در آغوش و بی درد را می نوردد و تنهاي تنها در پس کوهی، غرق حسرت و نوعزلت دردناك خویش می برد و خاموش می گردد، او که مهتابش آسمان و زمین را هرشب در دامن

حریر سپید خویش می گیرد و چهره ي آفرینش را در چشمه ي کف آلود انوار سپید و پاکش شستشو خزندگان خاك همه به می دهد و زنگار پلید شب را از سر و روي آن می زداید، او که چشم هاي

بلندي و شکوه و زیبایی و پاکی و مهربانی می ستایندش، او که ستارگان با چشم هایی که از شادي دیدار وي برق می زنند همواره در پیرامونش منتشرند، همواره درپی او روانند و همواره به او وفادارند،

را همه جا بدرقه می کنند و هرگاه در هرگاه که از گوشه ي آسمان سر می زند پیدا می شوند و اوگوشه ي دیگر افق به کنجی می خزد و غروب می کند آنها نیز از پهنه ي آسمان پراکنده می شوند و

را تحمل نمی کنند چنان به او دلبسته اند که هرگز دیدار خورشید مغرور و وحشی و سوزنده و غضبناکهمین ماه، در انبوه ستارگان، در برابر میلیون ها ،و یک لحظه دست از دامن ماه برنمی دارند، آري

سرد و خاموش و پریده رنگ و نومید می . چشم ستایشگري که از زمین به او خیره مانده اند تنها است، مشتري به او بسیار نزدیک است، شادي و افتخاري که از آید و می رود و همواره چنین بوده است

رخشانش آشکار است، شاعران را بر آن داشته که وي را سلمان قرابت خاصش با ماه، از چهره ي دماه، یار تنهایی ماه و خویشاوند آشناي ماه پندارند، او را مشتري ماه بنامند و این درست است، او

مشتري ماه است اما کیست مه ماه را بشناسد و در چهره ي او، در رنگ چهره ي او، در رفتار او و در ایی سرد و اندوه عمیق و ساکتی را نخواند؟ آرامش سرد، یقین سیاهی از سر طلوع و غروب او تنه

نومیدي و آسایش غم آلودي را که از سیماي او می تراود احساس نکند؟ در نوازش هاي مهتاب این

Page 86: HoBoot.pdf

هبوط

٨۶

سردي و این آرامش را بر روي پوست دست ها و گونه ها و پیشانی و پرده چشم هاي خیره مانده به ؟ کیست که بگوید ماه در کویر کبود و بیکرانه ي آسمان تنها نیست؟ در انبوه مهتابش لمس نکند

هزاران ستاره اي که او را همواره در میان گرفته اند و همیشه در پیش روانند غریب نیست؟ کو آشناي ماه؟ کو خویشاوند ماه؟

دیگري ست، هرکدام از آن اما ماه یک همدرد آشنایی دارد، با او از یک نژاد نیست، با او همخانه نی بی درد دو بیگانه ي همدرد از دو خویش «ند، دو بیگانه اند اما دو بیگانه ي همدرد و می دانیم که هس

خطاب به نیما یوشیج، شاعري ! چقدر این شعر شهریار هیجان دارد. »یا ناهم درد با هم خویشاوندترند، او کهنه سراست و این نوسرا، او از که زبانش با زبان و، سبکش با سبک شهریار بیگانه است

آذربایجان است و این از رشت، دو چهره ي درخشان اما هرکدام از آن دنیاي دیگري، هرکدام در صف این دو بیگانه، هر دو در یک درد می دیگري، دو صف مقابل و متخاصم و متناقض با دیگري اما،

.شعله می سوزد گدازند، در جان هر دو یک آتش افتاده و هر دو را یک ... م آریم و دو بیگانه بگرییمسر پیش ه نیما غم دل گو که غریبانه بگرییم

ند و نزدیکان ناآشنا دور چه، به قول سعدي دوران آشنا نزدیک

... در راه عشق مسأله ي قرب و بعد نیست: و به قول شرح تعرف بخاري در تصوف

ان صدها تعریفی که متفکران و جامعه شناسان و سیاستمداران درباره و من، از اینجا است که در می ي ملیت کرده اند تنها و تنها این این تعریف یک نویسنده ي خوش فهم و صاحبدل و عمیق را می

: گوید م که میپسند

و این را من خود بارها در » ملت مجموعه ي افرادي است که درد مشترکی احساس می کنند« اسی ام تجربه کرده ام و حقیقت آن را با همه ي روح و اندیشه و عاطفه ام به روشنی و زندگی سی

ین، گیرایی شگفتی احساس نموده ام؛ چه بسیار سیاهان، اعراب، آفریقاییان، دانشجویانی از آمریکاي التشناختمش که فراموشش کرده ام، یک ویتنامی، ي که در زندان یک فرانسوي که غرق شد، یک سوئد

را که گاه به سختی باهم سخن می گفتیم، با خود همزبان و هموطن می یافته ام و چه ... هندوچینی،

Page 87: HoBoot.pdf

هبوط

٨٧

و صدها هزاران فارسی زبان ساکن ایران و شهر و محله و همکار و همدین خود را بیگانه ي هزاران ن و اینجا است که بیگانه می دیده ام که نه زبان مان یکی است و نه دین مان و نه نژادمان و نه وطن ما

:سخن مولوي چقدر درست می نماید که !وي بسا دو ترك چون بیگانگان بسا هندو و ترك همزباناي

!و چه بسا ملت هاي بزرگی در تاریخ که از دو تن پدید آمده اند بگذریم

سمان، آن شب، در نخلستان هاي آواره ي دشت هاي خاموش و خلوت آ و ماه، این مسافر تنها، ساکت پیرامون مدینه چشم به راه علی بود، این زندانی تنهاي خاك، مهتاب پرشکوه و بلند و زیباي

نفیرها و زمین، این در انبوه شیعیانش مجهول تا مگر همچون هر شب از شهر پلید و از غوغاي زشت و در خواب نیز آنچه –ن خسبیده اند خورخورهاي مردمی که در پستوي خانه هاي تنگ و تاریک شا

می بینند، همچون بیداري یا مناظر بوناك و نفرت آلود و گندیده ي شکم شان است و یا زیر شکم خود را نجات دهد و به دامن مهربان و پاك آشناي خود مهتاب کشد و در زیر سایه هاي – 14شان

و از چشم بیگانه ها و بیهوده ها پوشیده درختان خرما که منتظرند تا علی را در میان خویش گیرند دارند آهسته و آرام و آسوده شب را و ساعت هایی از شب را با تنها یار محرم و صاحب سر و شیعه ي خاص و علی شناس خویش، چاه، گفتگو کند، سر پیش او آورد و آزادانه بگرید، بار سنگین غم ها

و بی تابش کرده است سبک تر سازد و همچون و دردها و حرف ها را که بر سر دلش افتاده استمرغی چینه دان پر رنجش را در حلقوم چاه، که همچون جوجه ي گرسنه اي به روي او دهان گشوده

از اینکه عفت قلم را برخالف شیوه ي معمول خویش رعایت نکردم عذر می خواهم، اوقاتم خیلی تلخ است، نمی دانید چه .١٤

. و هرچه از دهنم بیرون می آمد بر من می بخشیدید حالی دارم، اگر می بودید و می دید توقع ادب و نزاکت از من نداشتید، این هم دین من )در دین شرم و حیا نیست(» ال حیاء فی الدین«گذشته از این خوانندگان عزیز حدیث پیغمبر را شنیده اند که

.است، سخن از دین من است

Page 88: HoBoot.pdf

هبوط

٨٨

شهري که دوست و دشمن باز مشت باز به شهر بازگردد، 15»تکانده حوصله اش«است خالی کند و با ... د کرده اند تا پیش او بریزند و او همه را برچیندها و کیسه ها و دامن هاشان را پر از دانه هاي در

...!بوده است) ع(علی » زندگی«چنین زندگی می کند ایت ) ع(علی! آري، این چنین است

سایه ي مردي از دروازه ي شهر به خواب رفته در سینه ي حرارت سوخته و مرگ زده پیدا می شود، یشگی پیش می آید، سر در گریبان خیاالت رنج آلود و اندیشه هاي با گام هاي محتاطانه و وقار هم

دردناك و عمیقش فرو برده، و در پشت لب هاي خاموشش عقده هاي انباشته ي دردها و حرف ها و فریاد ها و خشم ها و کینه ها براي بیرون ریختن و منفجر شدن و صیحه برکشیدن و نالیدن بی قراري

ا و پیشانیش در چنگ هاي نیرومند و غضب آلود صدها خاطره ي دردناك و می کنند، ابروان و چشم هاما مرد سراسیمه است، در هر گامی با هراس برمی مجروح بهم فشرده شده اند و چین خورده اند،

گردد و به پشت سرش می نگرد و دروازه ي شهر و راه هایی را که از شهر تا آنجا که او هست به ید؛ ند به دقت تماشا می کند، هر چند گام یک بار سراسیمه پیرامونش را می پادنبال وي کشیده شده ا

از چه می ترسد؟

مخاطرات، در این سایه، علی است، مردي که دالوري و بی باکی همواره در آغوش مهیب ترین ان بحبوحه ي خونین ترین و مرگبارترین نبردها و در زیر باران تیر و شمشیر صف هاي انبوه هزار

دشمن به خون تشنه، خود را به سایه ي او می کشانند و به زیر دامن او پناه می برند و پنهان می شوند و از هراس به قبضه ي شمشیر دو دم و پشت سپر استوار و لجوج او می آویزند؛ شجاعت همواره در

.تشیر پیروزمند اهللا اس. پناه علی از خطرها مصون است، او مظهر خشم خـداوند است

از چه می ترسد؟ چرا چنین سراسیمه است، آنکه در صحنه هاي مرگبار جنگ ها که از خون پوشیده است و با سرها و دست ها و مغزها و شمشیرهاي خون آلود شکسته و تیرهاي از پهلو و سینه فروافتاده

در صحراي فرش شده است، همچون شیري خشمگین خود را بر انبوه خصم می زند و همچون تندبادي : مرگ و هول می وزد، علی که در آغاز جنگ مخوف جمل به فرزندش چنین پند می دهد که

.حوصله به معنی همان چینه دان است. ١٥

Page 89: HoBoot.pdf

هبوط

٨٩

تا فرق سرت در دم شمشیري که فرود دندان هایت را به خشم برهم بفشار،! کوه ها بجنبد و تو مجنب«هاي نزدیک را می آید مقاومت کند، نگاه هایت را به دوردست ترین نقاط سپاه دشمن بفرست، صف

!»...مبین و نقاط خطر را نادیده انگار

همچون گردنبندي بر گردن دختري جوان، «: علی از مرگ می ترسد؟ او به فرزندش آموخته است که هنگامی که تیغه ي پوالدین ! »اینجا نبودن«جانبخش است . چه شورانگیز » .مرگ براي مرد زیباست

هر آغشته بودند، درحالی که ذرات خونین مغزش بدان چسبیده بود شمشیري که تیز کرده بودند و به زنخستین احساسی که در سراسر زندگی در آرزویش بود در خود یافت، پنجه ي از فرقش کشیده شد،

به «: نیرومند و خشنی که همواره قلبش را می فشرد رهایش کرد و نخستین بار از جان فریاد کشید کهاو را از چنین پنجه اي که از درون به خفقانش کشیده است و در » .یافتم پروردگار کعبه سوگند نجات

!!تنهایی به فغانش آورده می نالد و شیعیانش بر زخم سرش می گریند؟

. علی از فقر می ترسد؟ علی به فقر شکوه و افتخار بخشیده است؛ به فقر غنا و استغنا داده است که از این دنیا بزرگ تر است چه چیزي در زندگی و در روحی را که در زیستن نمی گنجد، دلی را

جهان هست تا به دردش آورد؟

از دشمنی ها و دشنام ها می هراسد؟ زوزه ي سگان چگونه مهتاب را پریشان می تواند کرد؟ اتهام؟ گ بسته باشند و همه ي س دامان دریا را لعاب کدام پوزه اي می تواند آلود؟ هرچند همه ي سنگ ها را

هاي ولگرد مزبله ها و همه ي سگ هاي هار شده و همه ي سگ هاي قالده بسته ي صاحبدار نواله خورده ي تازي را که نگهبان خانه اي، قصري، گله اي هستند و دو مرد که روي در روي هم می

را و جنگند به زیر دست و پا می خزند و رضایت ارباب را و چربی تکه را و از آن ته مانده هاي سفره . ا کشی می تازندمی گریزند و ب» چخی«صداها را می اندازند و پاچه دندانی می گیرند و با

. آنگاه که من نباشم، شکم گنده ي گلوگشادي شما را وامی دارد که به من تهمت زنید و دشنام دهید« !»دشنامم دهید که براي من زکات است و براي شما نجات

Page 90: HoBoot.pdf

هبوط

٩٠

ا در این صحرا چرا چنین هراسان و نگران است؟ چرا چنین سراسیمه به اطراف و اکنون، این مرد، تنه می نگرد؟ چرا؟

علی از چه می ترسد؟ ترسد؟ علی چرا می نالد؟علی از چه می

این دو پرسشی است که همواره در تاریخ مطرح است و با شگفتی از آن سخن می گویند و دریغا توجیه و تفسیر برخی از علماي بزرگ شیعه . عیان علی نیز هیچ کدام آن را ندانسته اند، هیچ کدامکه شی

نیز چنان زشت است و سطحی که من از یادآوریش نفرت دارد، غالباً شیعیان می گویند علی از اینکه شیعیان واي که این سخن از زبان !! در خالفت غصب کردند و محرومش کردند ناله می کندحقش را

!!شنیدنش براي علی چه دردآور است

علی از چه می ترسد؟ علی از چه می نالد؟

. ال پاسخ گوید و هنوز نیافته استعلی در طول چهاده قرن چشم به راه شیعه اي است که بدین سؤ

. ی است که این دو را بداندشیعه ي خاص علی، صاحب سر علی کس

.، آن شب بزرگاما آن شب .کمیل... علی و کمیل

بهتر است این ! نه، علی و همام

چقدر علی ابا کرد، چقدر علی کوشید تا دردهایش را که تنها دل عظیم او تاب کشیدنش را داشت است که در علی؟ در انبوه شیعیانش بو برده خود نگاه دارد اما همام رها نکرد؛ چه می کشید

پس این پیشانی آرام چه طغیان ها است، در دل این شیر شمشیرزن مجاهد چه نیازها و چه دردها است؟ دندان آشنایی بر جان پنهان و رنجور علی یافته و نهاده است و آن را به غیظ دوست داشتن می

است بر جان فشرد و علی که رنجش از فروخوردن درد و خاموش نالیدن و نگفتن مجهول ماندن او نه همچون خلق تنها تا آنجا می تواند بفهمد که براي سعادتش الزم است و . صحابیش بیمناك است

Page 91: HoBoot.pdf

هبوط

٩١

همام توانایی شناختن دارد تاب . نه همچون علی می تواند تا آنجا تحمل کند که سنگ را می شکند : اما رها نکرد، گفت. کشیدنش را ندارد

روحی که در درد . اندوه؟ نه، آرامش؟ نه، اندوه و آرامش! »ه اوستو از عالئم مؤمن آرامش و اندو« . احساسی که در هیچ گوشه اي از هستن آرام نمی تواند یافت، آرام می گیرد. پخته شود آرام می گیرد

غم هنگامی بی آرامت می کند که . کسی که می داند کسی از راه نخواهد رسید به یقین می رسدهمام آن را با همه ! سکوت بر سر فریاد سکونت گرفتن در طوفان! مش غمگیندلواپس شادي باشی، آرا

ي سنگینی اش یافت، صیحه اي زد و مرد

conscience par soi, en soi

. م میهن من در سرزمین غربت، ه»تنهایی«در دیار » من«یعنی همخانه ي ! آشنا

و زمین را همه می گشتم و می تاختم در و من چه بسیار و چه بسیار تشنه و بی تاب تاریخ را جستجوي چهره اي که در آن خطی از آشنایی بخوانم، در یافتن چشمی که در آن برقی از آشنایی ببینم

سقراط را یافتم و بودا را و همه ي . و در شنیدن سخنی که از آن بوي آشنایی استشمام کنم و یافتمگان ودا و آن شاعر گمنام و داغدار را که در سایه ي بتخانه نویسندگان ناشناس اوپانیشادها را و سرایند

ي ویران شهر الگاش تنها سر بر دیوار نهاده است و در غم بتش که وحشیان آشور به یغما برده اند نوحه می سراید و من همه شب، هنگامی که جهان از قیل و قال هاي زشت و روزمره اش لب فرو می

ی شنوم و سرودهاي غمگین را و، را مبندد، ناله هاي گریه آلودش

پرومته را که به جرم ربودن آتش از آسمان، و بخشیدن آن به انسان، زندانی تنهایی شد و همدم کسی که چشمان ! کرکس جگرخوار و گرفتار وحشیان سکا و غریب کوهستان هاي سرد و سنگ قفقاز

د و اطلس، برادر پرومته که بار سنگین زمین آبی و زالل همه ي رودهاي پاك جهان بر تنهائیش می گرینو ایو و تمیس مادر خوب پرومته . را بر دوشش افکنده اند و او تا جاوید در زیر فشار آن باید صبر کند

که مغضوب زئوس کینه توز است و محکوم که تا ابد بر روي زمین تنها و آواره بگردد و تنها او است نگینش تسلیت می دهد و یم و سکه پرومته را در تنهایی عظ

Page 92: HoBoot.pdf

هبوط

٩٢

عین القضاه که آتش همه ي حریق ها و آتشفشان ها را در قلب جوان کوچکش نگاه داشته بود و در سی و سه سالگی قربانی ارواح زمستانی و دل هاي نمرودي گشت و شمع آجینش کردند و او را از

داران شرکت عقل و دین را از خویش خالصی دادند و متولیان سعادت و نظم و آرامش و یقین و سهام . ن و زبونان جرمی تحمل پذیر نبوداو که سنگینی طاقت فرساي حضور نیرومندش در جمع مستضعفا

زندان : و ابوالعالء معري را، بیناي دردمند و هوشیار و دالوري که در سه زندان سیاه ماند و مرد ح عظیم و بی قراري که در هیچ قالبی آرام کوري و زندان بدبینی و تلخ اندیشی و زندان رو

. کردند که دین ندارد نگرفت و از آن تکفیرش

و این خود یکی از عالئم ایمانش، تنهاي بی پناه و بی پایگاهی در حکومت سنت و خالفت جهانگیر د و عصر تعصب و استبداد دینی که بر سر روزگاري که نگهبان مسلح و بی رحم دین دولتی بود فریا

: می زد دین و آخر دین ال عقل له اثنان اهل االرض ذو عقل بال !) یا دین ندارند و عقل ندارند اهل زمین دوجورند یا عقل دارند و دین ندارند(

. وقتی ابوهریره و را با ابوالعالء و می سنجم می بینم که چقدر این حرف راست است یا اکثریتی که و این نه حرف من . دیندار متوسط وجود ندارد. گویی همین طور استهمیشه هم

هم همین را ثابت » مخروط فرهنگی«: اکثر اهل الجنه و انگشت شمارانی که« :که اسالم است کهر از آنها قاعده ي مخروط هر جامعه و دوره اي کاالنعام و گاه بل هم اضل اند و مذهبی، باالت. می کند

! مذهبی: تک ستارگانی درخشانعقال و روشنفکران غالباً سست مذهب یا المذهب و در آن قله

. و دوست صاحبدل و عزیزم لو شاعر شوریده ي آزاد از همه ي بایستن هاي ابلهانه ي روزگار زیست و انسانی که زیبا می نگریست و زیبا می فهمید و زیبا حس می کرد و همچون نیلوفر زیبا

.همچون شبنم زیبا مرد

شبی که همچون شب هاي دیگرش، لب خاموش و دل بسته به غوغاي دل خویش و روح را از غبار زمین به شراب شسته و دل را از جرم زندگی به شوق زدوده، پاك و سبک، همچون اثیر، در خلوت

Page 93: HoBoot.pdf

هبوط

٩٣

ي روشن مهتابی که بر شب می رفت و موج هاي مرموز غریبی همچون قاصدکش می برد و از سایهدلش می تابید و تا دورترین افق هاي خیال انگیز جانش را روشن می ساخت، گذر می کرد و درختان

جنگل هاي که همه او را خوب می شناختند و او با هر شاخ و هر برگ، هر بوته ي تنها و هر شتند و شب و مهتاب و سکوت پرنده ي عاشق آشنایی داشت از دو سویش به سالم و مهربانی می گذ

بگریخته از شب منفور و چرکین شهر مورچگان که امنون » زنده بیدار«و سواد محرم و آرام جنگل، این خسته از حرص و تالش انبار کردن در النه هاي تنگ و خفه شان خفته اند، در آغوش پاك و پر از

می رفت تا شب را در گوشه اي از تپش و رویش شان می گرفتند و او غرقه در جذبه هاي دل خویش وعده ي دیداري داشت بگذراند و جنگل، بر صخره اي که در آن با مهتاب

با تنی عریان به رنگ دوست ! ماه در رود شنا می کنددید که . ناگهان به کنار رودخانه اي رسید اندام او در آري، تن می شوید و بر چهره ي رود چین می افکند و اینک صداي شستشوي! داشتن

لحظه اي در او خیره می شود، می نگرد و به نگریستن ادامه می دهد، بی ! »بانگ آب«سکوت شب، تاب می شود، ناگهان همچون یک پاره شوق، می پرد و خود را بر روي ماه می افکند، تن عریان او را

. جان می دهد... تا . ..نون آمیز در آغوش می فشرد و می فشرد و می فشرد، آنچنان سخت، آنچنان ج

!لحظه اي بعد، آرام و سیراب وصال، در آغوش مهتاب، تن رها کرده بر بستر آب !و این چنین می میرد

چنین ایده آلی است که ارزش آن را دارد که فرد زندگی و حتی هستی خویش را فدا کند زیرا منطقاً ، »لذت بردن و ماندن«آنچه فداي آن شده است وگرنه آنچه فدا می شود باید در ارزش کمتر بیارزد از

دعوتی است که فقط آدم هاي ساده ي » خویش را نابود کن تا دیگران بمانند و لذت ببرند«یا کسانی که عقل شان جوري است که در . اجابت می کنند» خوب«و » دوست داشتنی«و » احساساتی«

سخنرانی غالباً در محاسبه اشتباه می کنند، خودخواهی اثر تبلیغ و تلقین و تجلیل و موسیقی و شعر و !آنها را وامی دارد که خود را نابود کنند تا قبرشان گلباران شود

Page 94: HoBoot.pdf

هبوط

٩۴

او موجی را در نسل » جهان پوچی«سارتر همیشه ناله دارد که چرا اگزیستانسیالیسم و فلسفه ي » مبارزه با اماکن فساد و مواد مخدرهشهربانی و سازمان هاي «جدید پدید آورده است که بیش از همه

وحشت و خشم حس کرده است درحالی که خود سارتر نمونه ي درخشانی از یک انسان آن را با مردي است که براي نجات الجزایر زندگیش را بارها به خطر . مسؤول و فداکار و مبارز و مثبت است

است و » ن ستمگر و یاور ستمدیدهدشم«افکند و حیاتش را در گرو آزادي ملت هاي اسیر است و این تناقض میان او و امتش را که بر خود .مثالی از یک روح حقیقت پرست و مؤمن و معتقد به هدف

این تناقض انعکاسی از . وي نیز مجهول است و از آن سخت رنجور، من در خود او کشف کرده امنسیالیسم معتقد است اما سارتر به اگزیستا. سارتر است» فطرت«و » فلسفه«تناقض میان

و آنچنان که » من مارکسیست نیستم«: آنچنان که مارکس خود فریاد می زند. اگزیستانسیالیست نیست .هرکس علی را خوب می شناسد می داند که علی شیعه نیست

یک شیعه به ابوبکر بیعت نمی کند، در حکومت عمر ساکت نمی نشیند و حتی در جنگ برایش نخواهد کرد، از عثمان خلیفه در برابر انقالبیون مسلمانی که مردي چون عمار رهبر آن مصلحت اندیشی

است با تمام قدرتش دفاع نمی کند و دو فرزند حسن و حسین را بر در خانه ي عثمان به نگهبانی و فرزند ابوبکر را پست حساسی . حفظ جان عثمان و حتی شمشیر کشیدن بر روي مهاجمین نمی گمارد

حکومت مصر نمی دهد و حتی از شدت احساس و محبت او را فرزند خود نمی خواند چون ازدواج نمی کند دختر نمی دهد، در شوراي قالبی عمر شرکت نمی جوید و با اینکه خود کاتب

وحی است و قرآن را از آغاز نزول وحی و آغاز بلوغ خویش کلمه به کلمه از شخص پیغمبر برگرفته و تنظیم کرده است قرآن عثمان ، و با این که پس از عثمان خود به خالفت رسیده و خود قرآن را فهمیده

و 16را تأیید نمی کند

و مصلحت اندیشیو یا جبر و زور و ضعف قدرت علی تأویل کنیم این یکی را نمی توانیم اگر همه ي آنها را به محافظه کاري .١٦است و در چه شرایطی ممکن است مردي چون علی حاضر » قرآن«زیرا اوالً علی اکنون خلیفه است و ثانیاً مهم تر از همه موضوع

اگر یک کلمه یا یک جا تحریفی یا نقصی می دید با . شود قرآنی را که درست نمی شناسد تأیید کند و یا حتی بر آن ساکت باشدهمه ي نیرو آن را محکوم می ساخت، آن را همچنان که عثمان کرد و همه ي نسخه هاي مختلف قرآن را در هر جا بود سوزاند

.می سوزاند

Page 95: HoBoot.pdf

هبوط

٩۵

این ها همه دلیل روشنی است بر این که علی شیعه نیست، چه اگر شیعی می بود علی نبود، چه می کش برپا می ساخت و آنقدر مسلمانان را به بر سر نماز ابوبکر آنقدر در مدینه کشم. گویم؟ اسالم نبود

و بر سر خالفت » مدینه را از پیاده و سواره پر کند« -به قول خودش –جان هم می انداخت تا ابوسفیان عمر و عثمان اختالفی راه می افتاد که ایران زخم خورده و مصر و روم شکست خورده و مسیحیت و

عیفی را به نام مدینه و معبد بی دفاع و گمنامی را به سرکوفته شهر کوچک و ض! یهودیت و زرتشتیتنام کعبه و نام نوظهوري را به نام اسالم از نقشه ي جغرافیاي عالم و خاطره ي تاریخ بنی آدم براي

.همیشه محو کنند

در فلسفه رحم را . صحبت سارتر بود که اگزیستانسیالیست نیست، آنچنان که نیچه نیز نیهیلیست نبود . ی از ضعف می دانست و یاري ضعیف را خیانت به حق یعنی قدرت و بنابراین ضعیف یعنی باطلناش

باید او را کشت نه اینکه خود پیامبر مذهب قساوت و زورپرستی است، جانش را بر سر دفاع از اسب !ضعیف یک گاري که افتاده بود و در زیر شالق هاي گاري چی سنگدل بی دفاع بود فدا کرد

قاعدتاً عادت کرده ایم خوب نمود بد بود را منافق . ق ها و ریاهاي معکوس را نمی شناسیمنفا منافقانی این چنین از . بد نمود خوب بودند، مؤمن کافر نمایند. گاه برخی برعکس اند. ریاکار بدانیم

یچ چیز به هیچ می گوید ه. سارتر نمونه ي اعالي آن است. مؤمنان و ریاکارانی چنین از صدیقان برترندهرکه هر کاري را یه میل خود کرد . خوب و بد نیستچیز نیست، نه تنها خـدا نیست بلکه مالکی براي

و خیال کرد خوب است، خوب است چون اصلی نیست که هر عملی را با آن بسنجیم و خوب و بدش فظ خود منجر می شود و چنین اعتقادي جبراً و طبیعتاً به دم غنیمتی و لذت جویی و ح. را تعیین کنیم

سارتر درست به نفی خود براي حفظ اصول جاوید انسانی و رنج خود براي آسایش دیگران و حتی به پیغمبري که با امتش بیگانه . به جایی که هیچ یک از پیروان او یک گام با او نمی آیند! ایثار رسیده بود

! در جمعیتش تنها است. ستا

چرا؟

Page 96: HoBoot.pdf

هبوط

٩۶

ي من از همه«: ندیش شده بود می گفتمن که سابقه ي آخوندي داشت اما سخت نوایکی از استادان حتی ده ها . شماها فرنگی تر فکر می کنم و از همه ي فرنگی ها با کهنگی و سنت گرایی مخالف ترم

منطقی می توانم آورد که اروپایی خوب غذا می خورد و خوب غذا را می شناسد اما دلیل علمی و فکر از راهی دیگر . فکرم دگرگون شده است اما ذائقه ام فرقی نکرده است. لذت می برمفقط از دیزي

زیرا فکر در شرایطی دیگر و ذائقه در شرایط دیگر پرورش می . و ذائقه از راهی دیگر تغییر می کند »!وانگهی فکر زود و گاه ناگهانی منقلب می شود اما ذائقه بسیار دیر و گاه هیچ گاه. یابد

ن مردي بزرگ و دانشمند و متفکر را می شناسم که سی و هفت سال پیش نخستین کسی بود که در م متعصب ترین محیط هاي مذهبی و سنتی مملکت یک تنه علیه حجاب قد علم کرد و تمام حیثیت

معنوي و علمی و مذهبی که داشت در گرو آزادي زن از قید حجاب نهاد و در اولین مجلسی که به اما . تشکیل شد اولین سخنرانی را علیه حجاب کرد و حتی جانش را خطر کرد» رفع حجاب«نشانه ي

سی و چند سال بعد از آن، در دوره اي که زن روز ایران براي محرومیت حقوقی و عقب ماندگی اجتماعی و اسارت زن هاي سویس اشک می ریزد و زنان ما که دیروز چادر و چاقچور و پیچه را برمی

امروز از حالت املی و قید و بندي که داشتن شرت و پستان بند به آنها می دهد رنج می برند و داشتند دامن هاي مفقوده ي میکرو میکرومینی ژوپ را در تن خود دامن ماکسی ژوپ احساس می کنند، یک روز خدمت شان رسیده بودیم و ایشان که دو فرزند خردسال داشتند یکی دختر شش هفت ساله به نام

فاطمه و دیگري پسري چهار پنج ساله به نام تقی در جواب احوالپرسی ما شاگردانش که پسر بودیم !»همشیره ي تقی کسالت پیدا کرده است«: فرمود

او است که زاده ي محیط اخالقی و تربیت نخستین است رفتار اجتماعی آدمی تابع روح و احساس او که زاده ي استدالل و مطالعه و شناخت و علم و تحوالت و افکار فلسفی آدمی تابع اندیشه و عقل

و سارتر که در فلسفه به اگزیستانسیالیسم بی خـدا رسیده است و مادیت صرف، در روح و . ناگهانیدر » اعتراف خود او«در اینجا نیست، » استنباط من«احساس یک مجاهد مؤمن و پرستنده است؛ این

:ستاست که خودنگاري وي ا» کلمات««

je ne releve que de strogoff et de

Page 97: HoBoot.pdf

هبوط

٩٧

parveillan qui ne relevaet que du Dieu, tandis que je ne

crois pas en Dieu. من ساخته و پرداخته ي هیچ کس نیستم جز استروگف و پارویان که ساخته و پرداخته ي هیچ کس (

.)نیستند جز خـدا، درحالی که من به خـدا معتقد نیستم

خـدا فقط وجود به انسان بخشیده است و نمی گویم . ن با حرف اگزیستانسیالیست ها یکی نیستای نه، خـدا حیوانی به نام انسان ساخته است و چونه می تواند بی ماهیت . او خود ماهیتیش را می سازدن انسا. مشخص و معلوم سخن گفتن ناشیانه است» بود«یک » وجود«باشد؟ از انسان به عنوان یک

هاي خـداداه اش را »ماهیت«در این شدن . است» طرح«است؛ به قول هایدگر، » شدن«نیست، » بودن«ي که »وجود«خود می زداید و خود ماهیتی به دست خویش می سازد تا آنجا که می شود » وجود«از

. هرچه هست کار خود او است .دیگر هیچ ماهیتی ناخودآگاه ندارد

حتی سیر هگلی ایده ي مطلق که به خودآگاهی می . لیسم نیچه راست می شوددر اینجا است که نیهی .رسد راست می نماید و اگزیستانسیالیسم آغاز می شود

: گویند ابن رشد و سن توماس داکن و دیگر متأثران فلسفه ي بوعلی این سخن را که او می گوید می موجود است که درست شبیه این اسناد گل مریم: در تعبیري مانند(» وجود براي جوهر عرض است«

در اسناد اولی همان جایگاه را دارد که پنج پر در دومی؛ یعنی » وجود«. »گل مریم پنج پر است«: است ). گل مریم: مول است براي جوهرصفت است، ماهیت است، مح

اینجا بحث از اینجا این فکر به ذهن می آید که شاید ماهیت بر وجود مقدم است من نمی خواهم می گویم حرف بوعلی را آنان بد فهمیده اند و او نظرش چیز دیگري . فلسفی کنم، کار دیگري دارم

این حرف ها یعنی چه؟ ماهیت یا جوهر یا ذهنیت یا مجرد، قبل از تحقق وجودي یافتن نیز . استست منتهی بر چقدر هوشیارانه است این حرف میرفندرسکی که دهنیت نیز خود عینیت ا. وجود دارند

.گونه ي دیگر

ري، داشتم چه می گفتم؟ آ

Page 98: HoBoot.pdf

هبوط

٩٨

رنج آب و نان و جامه . گفتم که چگونه هرچه بیشتر در زمین می ماندم کمتر با آن خو می گرفتم می ! و خانه هرچه کمتر می شد رنجورتر می شدم، تشنه تر می شدم، گرسنه تر و برهنه تر و بی خانمان تر

. چند روزي هدفی شودجی، فقري، احتیاجی برایم الاقل بفریبی الاقل چقدر دوست می داشتم رن .و هر شب غمگین تر 17؟»دلم از عشق و از کینه پاك بود اما نمی دانم چرا این چنین غمگین بود«

برد و به و شب مرا در کتاب و هنر پناهگاهم از مردم بیرون می مغرب مرا از زمین و آشنایی مرموزي با آن خویشتن زالل و سرکشم که هیچ گاه به زندگی در سیماي دانش و زیبایی . ودب

کردن تن نمی داد و لحظه اي به زمین دل نمی بست می خواندم و این مرا امید گونه اي می داد که ون و شراب اما آرامشی نه از آن گونه که دارو و شفا می دهند، آرامشی که افی. اندکی آرامم می کرد

در برابر آن، احساس زندانی اي را داشتم که . دانش را ابزاري براي برخورداري نمی یافتم. می سازندنمی ... ، بلکه»ماندن«زیبایی ها را نه مایه اي براي لذت بردن و سرگرم .به در بسته ي سلولش می نگرد

در برابر . دل مرا به آنها می کشانددانم چه بگویم؟ جاذبه مرموزي پر از آشنایی و انس و خویشاوندي آنها، احساس زندانی اي را داشتم که نه در گوشه ي سلولش شطرنج بازي می کند و شراب می خورد

نمی کشید، مگر از اجبار » علوم غذایی«این بود که دلم به . بلکه به پنجره ي بسته ي سلولش می نگردحتی در آن . هنر و تاریخ و مذهب سیراب می کردو مصلحت، روحم را فلسفه و عرفان و ادبیات و

سال ها که به خـدا معتقد نبودم، سال هایی که خـداي موروثیم را شکسته بودم و به خـداي خویش، خـداي جهان هنوز نرسیده بودم و اصالً ماوراءالطبیعه را منکر بودم، عمیق ترین لذت هایی که مغز

در الواح . ن سرودها و متون نیایش هاي زیباي ادیان بودجانم را می نواخت و گرم می کرد خواندسومري و بابلی و آکادي و در متون اوپانیشادها و اوستا و ادعـیه ي چینی هاي هزاران سال پیش و حتی نیایش هاي ابتدایی سرخ پوستان آمریکاي شمالی سخنانی می یافتم که جانم را خبر می کرد و

دم که در آثار برجسته ترین نویسندگان رآلیست هم عصر و همزبان زیبایی و جذبه اي احساس می کرخودم در زبور داود و کتاب جامعه و سرودهاي اوپانیشاد اندیشه ها و عاطفه هاي آشنایی می

هرچه در زندگی موفق تر ارنست همینگوي نویسنده ي مشهور و محبوب و ثروتمند که » اندوه اسرارآمیز«از شعر کلرود در . ١٧

می شد این غم ناشناس، که هرچه بیشتر تسخیرش می کرد، برایش مجهول تر می شد، او را بیشر آزار می داد تا به زانویش .آورد و او را کشت

Page 99: HoBoot.pdf

هبوط

٩٩

خواندم که با تارهاي نامریی ادراك و احساسم بازي نامأنوس و خویشاوندي داشت و هرگاه از آنها به رو می آوردم حالت کسی را داشتم که از کنار محبوبش گی دوپاسان و بن جانسون شکیپیر و بازاك و

برخاسته باشد و پشت نیمکت مدرسه، به درس استاد متخصصش گوش بدهد، از مزرعه و کوه و دریا .و دشت به کارخانه و شهر و سینما و رستوران بازگردد

تر می شدم خودآگاه تر و جهان آگاه تر می و هرچه نیرومنددانش مرا هر روز نیرومندتر می کرد آگاهیم بر طبیعت مرا از زندان طبیعت آزاد می کرد و با آگاهیم بر تاریخ، آزادیم را از چنگش . شدم

بدر می بردم و همه ي رنگ ها و طرح هایش را از جوهر خویش می زدودم و شناخت جامعه ي ندانم مرا از سلطنت اجتماع و سیطره ي محیط بشري، آشنایی با جامعه ي خودم، نژاد و محیط و خا

رهایی می داد و بر آنچه رعیتش بودم سلطنت می یافتم و عرفان و مذهب مرا از من بدر می کرد و هرچه از زیر دست هاي نیرومند این چهار آفریدگار خویش خود را بیشتر نجات می دادم بیشتر

هربار که یکی از ! ن رهایی ها چه لذتی استآفریدگار هر چهار می شدم و که می داند که در ایبندهاي این چهار زندان بزرگ را از دست و پاي جانم می بریدم همچون خواجه نصیر و بوعلی در خلوت عظیم خویش از شور پیروزي چرخ می خوردم و بر تخت سلطنت خویش پله اي صعود می

خلوت و ساکت تاریخ که انتهایش به کردم و بر سر هستی فریاد می کشیدم، بر دهانه ي این تونل سرزمین هاي افسانه می پیوندد به قدرت و شوق داد می کشیدم، بر روي این شبکه ي تار عنکبوت

جامعه ي پیچ در پیچی که مرا همچون مگسی در خود می فشرد و می مکید فریاد می کشیدم و سر در کجایند «: نگ ها شسته بود فریاد می زدمحلقوم خویش فرو می بردم و بر سر این منی که از همه ي ر

که اگر از لذت هایی که در اقلیم بی مرز تنهایی مان می بریم آگاه بودند براي به ! شاهان و شاهزادگان »!دست آوردنش شمشیر می کشیدند

از تاریک و روشن سحرگاهی که کاروان بشري در فضاي مهگون اساطیر به راه افتاد با آنها همراه همه ي دنیاي افسانه ها و جادوها و اسطوره ها را گشتم تا به مرز تاریخ رسیدم و همه ي تمدن شدم و

ها و مذهب ها و ملت هاي تاریخی را دیدم و شناختم و در همه ي قرن ها با همه زیستم و در همه ي ندان همسخن معبدها نیایش کردم و در همه ي مکتب ها با حکیمان و عالمان و ادیبان و شاعران و هنرم

Page 100: HoBoot.pdf

هبوط

١٠٠

شدم و در محفل همه ي پیامبران حضور یافتم و رسیدم به حال، شرق را گشتم و غرب را گشتم و !همگام با اندیشه و احساس گام به گام آمدم تا رسیدم به تنهایی، به غربت، به کویر

–انسان بدوي تکه اي «. انسان گذشته در ناخودآگاهی طبیعی و غریزي خویش آسوده بوده است داشته است، اما آنچنان که » انتخاب و اختیار«داشته است، قدرت » اراده«. از طبیعت است -البته شریف

آزادي «هنگام انتخابات، میلیون ها ! »دنیاي آزاد«توده هاي آمریکایی و اروپایی در نظام دموکراسی !منجر می شود به شیر یا خط یک سکه ي قلب ، ناخودآگاه،»مطلق و بی کرانه

خیال می کند هرچه را می . انسان بدوي اختیار را در خود احساس می کند اما یک احساس کاذب در مرحله ي تعیین . خواهد انتخاب می کند اما هرچه را طبیعت برایش تعیین می کند او می خواهد

ار خود شده اي از عمر، دو نفر را مجبور می کنند که هم را بپسندند و به همسري آزادانه و به اختی .خود برگزینند

من از هنگامی به وجود می آید که . پدید نیامده بود» من«به گفته ي عمیق مارتین هایدگر، هنوز هدمدر تاریخ پدید آ» من«شته است تا قرن هاي طوالنی گذ. »انسان خود را مستقالً و جدا می کند«

خودش پس از دیگر علوم طرح شده علم انسان به . دورکیم آن را به درستی نشان داده است. استچنان که . کشف؟ نه، طرح. انسان آخرین مجهولی است که دانش بشري کشف کرده است. است

دامنه ي «: است» انسان یک مجهول«آلکسیس کارل، بزرگ ترین انسان شناس معاصر گفته است هنوز به » .ز یک گام برنداشته استعلم تا دورترین مرزهاي جهان گسترده است اما در راه شناختن انسان هنو

انسان خود را از همه ي پدیده هاي جهان کمتر و بدتر می شناسد و از این رو است که «: قول شاندلامروز با اینکه بیش از همیشه در برابر طبیعت بزرگ مسلح است در قبال خویش سخت بی دفاع مانده

اري خواهد کشت، بلکه خطري که تمدن انسان امروز را دیگر نه جهل، نه طبیعت و نه بیم... استاو بهتر از همیشه می تواند «... » عظیم و مسلح کنونی را تهدید به زوال می کند خود انسان است: این آن شاهزاده اي که می گفت که» زندگی کند اما کمتر از همیشه می داند چگونه باید زندگی کرد؟

و من نمی دانم که تا انسان را » د که درمان نداردسراپا غرق طال و سالح است اما از دردي می نال« ندانند کیست چگونه می توانند از چیزي سخن بگویند؟

Page 101: HoBoot.pdf

هبوط

١٠١

همه چیز در جهان براي بودن آدمی است و درد این است که بودن، خود، براي چیست؟ چه خنده و چه ! ا استآورند آنها که بودن خویش را در جهان ابزار چیزي کرده اند که خود ابزار بودن آنه

داستان اینان داستان خر خراس است که از . بسیارند آدمیانی که در این گردونه ابلهانه دور می زنند !بامداد تا شامگاه در حرکت است و در پایان، درست به همان نقطه می رسد که آغاز کرده بود

خوب و خوش زندگی آرام این است آن غار افالطونی اي که زندگی نام دارد و تنها کسانی در آن و سعادتمندانه اي می توانند داشت که از بیرون بی خبرند؛ پیکی، پیامی، صداي آشنایی از آن سو،

.در این غار گیاه و حیوان و آدمی همخانه اند. آرامش تاریک شان را برنیاشفته استو این » !نش فناپذیر استبراي نخستین بار انسان امروز است که می داند تمد«: پل والري می گوید

بلندترین قله اي است که فرهنگ بشري فتح کرده است و در این غار تنها انسان است که می داند با تصادفی نیست که . گیاه و حیوان همخانه است و سرچشمه ي همه ي رنج هایش در همین آگاهی است

ته اند، میوه اي که تا از حلقومش گف» درخت بینایی«را که در بهشت خورد میوه ي » میوه ي ممنوع«آن فرورفت باغ سرسبز و زندگی خوش و آرام و سرشار از لذتش در بهشت، غربت خاکی پر از رنج و

نام دارد و » هبوط آدم«و این است معناي بی پایان آن حقیقت جاویدي که ! »گشت«تنهایی در زمین ! اشتباهی است میان پرومته و شیطانعصیان آدم و چه

، یک »پنجره«که با گیاه و جاندار سعادتمند همنشین است، در کنار » دربسته«دمی در این خانه ي آ نگاهی لبریز از رنج و شوق، در فضاي مهگونی که پیش چشم دارد هر جرقه اي که . نگاه منتظر است

از صاعقه هاي دوردست برمی جهد فضاي درونش را روشن و داغ می کند و صداي تندري را در دلش می شنود و سمفونی خاطره آمیز و سیرآب کن بارانی که در صحراي ساکت و بی مرز دلش که کشتزار خاطره هاي بهشتی است باریدن می گیرد و تمام بودنش همچون حلقوم تشنه اي در زیر باران

ناگهان پنجره ي بسته می شود و صداي باران . هاي اسفندي از لذت مطبوع نوازش آرام می گیردروح از خفقان بی قراري می کند و همچون دیوانه اي خشمگین، در زنجیر، مجروح . اموش می گرددخ

از بیرون -» می شناسد، این صداي پاي او است«که –گاه صداي پایی . و دردمند به خود می پیچدکه او همچون کبکی تنها می شنود و هواي خفقان آور و ساکت اطاق را از التهاب سرشار می کند و

Page 102: HoBoot.pdf

هبوط

١٠٢

ري او آواي آشنایش را از دور شنیده باشد در قفسش، سراسیمه از این سو به آن سو هربار دیوا . را به دیوار مقابل می راند

و آدمی » پا در خاك«و درخت از زمین سر برکشیده است اما ! »سر در زمین«جانور حرکت دارد اما قامت بلند عصیانی است که از پستی این . دجانوري است که همچون درخت رو به آسمان می روی

سر برداشته و او را بر گـونه ي خیال و آرزویش سرشته اند تا سقف بشکافد » ماوراء«ي کوتاه به »دنیا« نگاهی از روزنه ي ستاره ايو خود را همچون رازي از سایه ي مهتابی، همچون

را تنگ در آغوش خشن دیواره هایش می از این تنگناي خفه و تاریک جهانی که از همه سو جانش فشرد، پشم و پیه برنگرفته تا در او سهم روح از تن بیشتر باشد و بدن، نه حصاري استوار و ضخیم بر

گرد یک زندانی ضعیف و زبون، که حریري نازك بر اندام دل باشد و از زیر پوست جسمش روح ن پوشش سبک و لطیف و شکننده، آن که با پرتو مهاجم و طغیانگر و گدازانش بیرون زند و از وراي ای

بی تاب شمعی که ساکت می گرید خود را دیوانه وار به در و دیوار مزند تا رها شود، از چشمی پنهان .نماند

اندام ها در او تیغ است، کشیده است، یعنی که با هرچه هست، با هرچه خود را بر او افکنده است و است سر ستیز دارد، گردن عصیان دارد، یعنی که فرسایش هوا و خاك و فضا او را در خود نگاه داشته

و زندگی و این دنیا را که از همه سو خود را بر او افکنده است و سنگینی می کند نپذیرفته است و با تنبلی و ضعف و خمیرمایگی خود را تسلیم نکرده است، یعنی خود را با آنچه احاطه اش کرده است

یعنی می . نمی گنجد، در این جهان جا نیفتاده است» قالب طبیعت«ه است، یعنی که در تطبیق نداد .خواهد بشکند، ببرد، پاره کند، بشکافد و درهم ریزد و پرواز کند، رهـا شود

بودن او نبودن . است» نه«در پاسخ سراسر این هستی، سراپا . او درخت طغیان است، گل نفی است او رویه ي سکه . می کند» اثبات«تدریجی طبیعت و جود خویش را تدریجاً » ینف«او با . جز او است

به میزانی که کائنات پوچ و جامد و کوردل را به نیروي . اي است که رویه ي دیگرش این عالم استاحساس و خالقیت خویش شعور و احساس و آشنایی می دهد و پدیده هاي ابله عنصري را به اعجاز

این است که هنرمند طبیعت را . »می شود«وندي می بخشد، خود را می آفریند، هنر با خود خویشا

Page 103: HoBoot.pdf

هبوط

١٠٣

انسان ها همه هنرمندند، هرکسی به . تزیین نمی کند، زیبایی خلق نمی کند، خود را پدید می آورداین است . میزان هنري که دارد انسان است و با انکار واقعیت طبیعت، حقیقت خویش را ابداع می کند

روحی که خـدا از «یک اعجازگري که هیچ کس از آن سخن نگفته است و این است آن آن دیالکتچه او را مسجود تمام مالئک خـدا کرده »آنچه به او آموخته است و آ. »خویش در آدمی دمیده است

است و گناه نخستینش نیز همین است و میوه ي ممنوعش نیز همین و تبعیدش به زمین نیز همین و خـدا همین و همدستیش با شیطان همین و سرچشمه ي کمال اهورائیش و سرمنشاء خویشاوندش با

ش می خواند از این است و اگر به بر و باالیش می »ظلوم و جهول«زاینده ي رنجش همین، اگر خـدا !می گوید از این» فتبارك اهللا احسن الخالقین«نگرد و از شوق

!داستانی است، چه بگویم؟ آن بهشت کجا بود؟

آن میوه ي ممنوعه چه بود؟ چگونه از بهشت به کویر افتادیم؟

نیهیلیسم نیچه راست است بازگشت به ایده ي مطلق، من مطلق راست است

.من به اتمان می رسد و اتمان به برهمن .ه کودکی و نادانی بازگردیمب: په گی

به هیچ آوازي گوش ! مشنو: در میان غوغاي زندگی ندایی از عمق فطرتم مرا بی امان ندا می داد که و . از میان بی شمار رنگ هاي فریب این دنیا چشم به هیچ رنگی جز آبی پاك آسمان، ندوختم. مده

ها ایستادم و همه ي مذهب ها، همه ي شرق و غرب عالم را گشتم و بر سر رهگذر همه ي تاریخ مکتب ها، همه ي قهرمانان، اندیشمندان، پیشوایان و جهان هرچه داشت و زمان هرچه ساخت و تاریخ

دامانم ... هرچه بافت همه را دیدم و سنجیدم و شناختم و تمام کردم و رد شدم و دست هایم خالی *همچنان آواره چون باد صحرا... خالی و

.آنچنان که می فهمندمان هستیم، پس اگر از فهمیدن دیگران رها شدیم از هستن خویش گریخته ایم *

Page 104: HoBoot.pdf

هبوط

١٠۴

برایم دیگر هیچ نداشت و من دلیر، مغرور و بی نیاز اما نه از دلیري و غرور و استغناء، که از جهان زندگی کوچکتر از آن بود که مرا برنجاند و زشت تر از آن که دلم بر آن . »نخواستن«، از »نداشتن«

دست «که از هستی تهی تر از آن که به دست آوردنی مرا زبون سازد و من تهیدست تر از آن . بلرزد .مرا بترساند» دادنی

همچون کسی که شتابان از شهري دور می شود و دمادم شهر کوچک تر و کوچک تر و کوچک تر می گردد و دورتر و بیگانه تر و بعد سیاهی اي موهوم و مجهول و بعد سایه اي کمرنگ و بعد نقطه اي

ه ي دیوارها و خانه ها و راه ها و کشاکش و باالخره هیچ، شهري که دیگر براي او نیست، زندگی و همش همه در برابرم رنگ می باخت و دور می شد و ...ها و کوشش ها و ثروت ها و پیوندها و لذت ها و

و من به شتاب می گریختم و می گریختم تا رسیدم به اقلیم بی کرانه ي تنهایی، جزیره . محو می شد !»خویش«خلوت بسته ي

دیواره هاي . م آنگاه مطلق پیش می آید و من گذشته را کشتم و به مطلق رسیدماگر تاریخ را بکشی فردیت من پیاپی فرو ریختند و من، رها گشته از طبیعت، رها گشته از دیگران، رها گشته از حصار

بر آن سایه » سقفی«خویشتن، روح سرگشته اي شدم آواره در غربت این کویري که در آن هیچ .مرا نمی خواند» ینشان«نداشت، هیچ

پروانه اي که تا شامگاهان، در دامن ساکت و غمگین مغرب همچنان پرواز می کردم و بیزار از مردارهاي عفن، رام و آسوده آرامش کور گیاهان و جانورانی که در آغوش طبیعت، کنار سفره ي

ی که هیچ جاي گشتنی نداشت اند و، هراسان از رهایی بی پناه و بی سرنوشت، بر فراز این سرزمین خفته .پرواز می کردم

آنجا که . ، بر سر راه آنکه از خویش عزم سفر کرده است، هولناك ترین مرحله است»حیرت«بیابان به قفا می نگریم سواد شهري که در آن زندگی می کردیم در غباري دور گم شده است و به پیش رو

هر گام دل را به حریفی دیگر می کشد و جز هاله ي جز شعله ي اشتیاقی که در ... که می نگریم .انتظاري که در هر نگاه دورتر می شود و گنگ تر هیچ نیست

Page 105: HoBoot.pdf

هبوط

١٠۵

غربت وطنم بود و ! مرگی که یک عمر طول کشید! »وادي حیرت«و چه سخت و طوالنی بود گذر بر دم و با گریه هاي ابرهاي آفتاب پدرم، کویر آتش خیز مادرم، با سر انگشتان نوازش گر باران اشک رویی

اندوهبار سیرآب نوشیدم و در خاك پربرکت و حاصلخیز درد ریشه بستم و با رنج پروردم و در انتظار تنهایی خانه ي دلم شد و انزوا بسترش و یأس گهواره اش و آرزوي بی امید پیرِ قصه . قد کشیدم

و عطش آب خوشگوارش و گویش و شعر شیر پستان هاي دایه اش و بی کسی آغوش آرام بخششافسانه شیرینی کامش و خیال حکایتگر معشوقش و اسطوره تاریخش و قصه خاطره ساز آینده اش و

کلمات نوازشگران خوب و مهربانش و قلم جبریل پیام آورش و دفتر میعادگه محرمش و شب نخلستان و غربت وطنش و یأس خلوت نالیدنش و دوست داشتن آموزگارش و ایمان مکتبش و قربانی امتحانش

امیدش و جدایی سرود هر سحرش و فرار زمزمه ي هر روزش و ورد هر نیم شبش و رهایی .سرمنزل آرزویش» اوپا«مذهبش و صخره و مهتاب میعادگهش و بهشت ) رستگاري(

آزادي بدن از زندان آجر و آهک و چوب و خاك زندانی را غرق شادي و توفیق می کند و چگونه ی توان شادي و توفیق را در جان کسی که از اسارت در طبیعت، در تاریخ، در جامعه و در مرها می شود، با کلمات، این کلماتی که همه ابزار سخن گفتن اسیران این زندان ها است » خویشتن«

وصف کرد؟ چگونه می توان به اطفالی که هنوز در زندان خفه و خونین جنین خون می خورند و و روزها را می گذراندند گفت که معجزه ي تولد چیست؟ عظمت دنیا چیست؟ شکوه آسمان، شب ها

خورشید، ماه، ستاره، زیبایی صبح و سخن گفتن مغرب، گل و باران و نسیم و جویبار و کوه و دریا و ب دشت و عطر و رنگ و شعر و عشق و ایمان و مهر و و هرچه در ماوراءالطبیعه ي جنین، عالم غی

ش »بودن«جنین می گذرد چیست؟ آن که چشم بسته و گوش بسته و اندیشه بسته و دل بسته، تمام مکیدن است و آن هم مکیدن خون رحم چه می داند که پس از مردن در جنین چه زیستنی است و چه می داند که خوشگواري آب هاي زالل و تگرگی چشمه ساران سبز در کام تشنه اي از کویر عطشناك

ده چیست؟آممن . من دیگر یک گل وحشی نبودم که در خاك و آب و هواي سرزمینم بی خویشتن روییده باشم

دیگر باتالقی نبودم که جویبارهاي تاریخ که از سرزمین هاي دوردست سرچشمه می گیرند و از شهرها

Page 106: HoBoot.pdf

هبوط

١٠۶

شته و بویناك در می گذرند و ربع و اطالل و دمن قبایل را می رویند و می آورند، آلوده و رنگ برگمن دیگر آینه اي نبودم که جامعه ام تصویر خویش را بی کم و کاست در سینه ام نقش کند . من ریزند

و من دیگر ابزار کور و جامد دست خویشتن موروث خود نبودم که هرچه خواهد کنم و هرچه خواهد .باشم و هیچ آگاه نباشم که او نیستم و او من نیست

تاریخ را شناختم و منِ تاریخ پرورده را برهم . م و منِ طبیعت ساخته را خورد کردمطبیعت را شناخت جامعه را و خلق و خوي و شیوه ي کار جامعه را شناختم و منِ جامعه زاد را درهم ریختم و . زدم

خویشتن را شناختم و در اعماق مجهولش خود را یافتم و آواي ضعیفش را که می نالیدم شنیدم و را شکستم و آزادش کردم و رها شدم، رهاي رها شدم و دیدم که منم بی دخالت هیچ کس، زندانش جزیره اي از چهارسو محدود به خویشتن، جهان و هرچه در آن است زیر پایم و هیچ » upa«منم یک

نیچه اي ! یک نیهیلیسم مطلق! چه سلطنت پرشکوه خـدایی. کس در کنارم و هیچ کس باالي سرمیروي دانش ها از این قلعه هاي سخت و استوار بی خویشی، از زنجیر این جبرهاي راستین به ن

از هرسو کشیده تا افق هاي دلخواه، رفته ! ناخودآگاهی رها شدم و رسیدم به دشت بی کرانه ي آزاديبه چه رنگ؟ بدان رنگ که ! چگونه؟ بدان گونه که بخواهم! دشتی هموار. تا سرزمین هاي بی کس

.آنجا که اراده کنم، کدام سو؟ بدان سو که رو کنم کجا؟! بزنمو من، خواستنی مطلق، اراده اي رها، خالق تواناي خویش و معمار داناي جهان چه خوب می

رها از گردونه ي سرسام آور کارماي بی حاصل، رها از سامساراي رنج ! گفت بودا، انسان نیروانایی! چه راست می گفت حالج. اي از رنج ها و شبکه اي از بندها نیستآلود حیات، حیاتی که جز توده

آفریدگار . ، خـدا، رهایی مطلق، وجودي بی بند، بی پیوند»در جبه ي من جز خـدا کسی نیست« او که نه معلول است و نه مخلوق و نه فرزند! خویش و همه ي آفرینش

بدان جا می رسد که اراده ي مطلق می و انسان! من مطلق! روح مطلق! و چه زیبا است سخن هگل .ام ، سارتر بدان گونه که من برگزیدهشود و چه عمیق است سخن کیرکی گارد، یاسپرس

من همه ي ماهیت هایی را که این سه ماهیت ساز انسان ها بر آینه ي وجود من نقش کرده بودند به سپید و گلی بی شکل در زیر دست نیروي آگاهی و خواستن زدودم، وجودي شدم شسته و لوحی شدم

Page 107: HoBoot.pdf

هبوط

١٠٧

او؟ او کیست؟ خودم، خود آزادي بخشم، خود سازنده ام، ! زاد خودم، در زیر قلم زرین او هاي آپروردگارم، آفریدگارم، و چه پرشکوه و عزیز و شورانگیز است این سخن خـداوند که روح خویش را

» از این چهار زندان ناخودآگاهی انسان رستگار«مگر روح خـداوند نه همین ! در من دمیده استکه او خود می » بنده اي بر گونه ي خـداوند«است؟ مگر نه این انسان رستگار شبیه خـداوند است؟

خواست کیست؟ مگر نه بنده اي است که هیچ بندي را بر دست ساختن و پاي رفتنش ندارد؟ مگر نه یدگار عالم همانند است؟ مگر نه هرکسی هرکسی به اندازه اي که خود آفریننده ي خویش است به آفر

تکه سنگی است، شاخه . نیست» خود«است » جز خود« به آن اندازه که ساخته ي ناخودآگاه جبرهاي . »جهان آگاه جهان ساز«است و سپس » خودآگاه خودساز«انسان یک جاندار ...! ي درختی، جانوري

به قول اقبال به » فرد«می پدید می آید که هنگا) le moi(» من«! بنده اي بر انگاره ي خواجه اشرا در قبال دیگري ) le soi(» خود«یعنی ). هایدگر= در قبال مرگ و عشق (می رسد » خودي«)I' autrui (»وجدان «)Conscience (می کند.

خـدایا : است» ماسواي من«است، هرچه و هرکه در ) non soi(» نه خود«مطلق » دیگري«این شگفت، فرد خود را » خودیابی«در این . »فرد دیگر«و نیز یک » کائنات«ان، طبیعت، ماده، همه ي خـدای

به عقیده ي من، این . را آنتی تز خود یافته است» دیگري«می یابد و در همین حال » تز«به عنوان یک ده و جامعه و به خانوا» فرد دیگر«از . توسعه و تعالی می یابد» یافتن«آنتی تز در درجات متعالی

. در این مرحله خـدا دیگر تعیین کننده ي مطلق و مایشاء ماهیت او نیست. خـدا... بشریت و طبیعت و. ، بی آگاهی و خواست و دخالت وي نمی آفریند»بی حضور وي«سرشت و سرنوشت او را خـدا

یار خصائل وجودي که خود مسؤول ساختمان خویش است و مأمور اخت. خـدا دهنده ي وجود او استخـدا پدري می شود . ذاتی و صفات و ابعاد و حاالت و همه ي رنگ ها و طرح هاي ماهوي خویش

است و سپس نگران او است لیبلوکم ایکم احسن عمالً؟ » به دنیا انداخته«که او را فقط ؟»چه خواهد شد«؟ تا ببیند که »چه می کند«تا . لیس لالنسان اال ما سعی. انه عمل غیر صالح: ي باستانی می شود»خـدا«جانشین » عمل«در اینجا

Praxis که خـدا » امانت«آن ! سرنوشت؟ یوم ینظر المرء ما قدمت یداه. قلم تقدیر آدمی می گردد

Page 108: HoBoot.pdf

هبوط

١٠٨

نه . بر زمین و آسمان ها و کوه ها عرضه کرد و از برداشتنش سر باز زدند و انسان برداشت، همین استکاري که در ید قدرت . است» مسؤولیت ساختن خویش«... نه معرفت و نه طاعت عشق است و

تا کجا » بار این امانت آفریدگاري«و که می داند که ! خـداوندي است انسان خود به دست می گیرد. است» دلهره آور«سنگین است؟ ساتر چه عمیق فشار طاقت فرساي آن را حس می کند که می گوید

hmuanisme L' Existentialisme Cest un –در angoisse» دلهره« اما آنچه از اینروزنامه اي از آن سخن -با لحن مجله اي. می گوید سطحی کردن و حتی عامیانه کردن مسأله است

روي سخنش هم با خبرنگاران مطبوعات علمی و روشنفکران فلسفی مآب موج نوي بوده . گفته استاخبار سیاسی، از طریق مقاالت و مطبوعات و کنفرانس ها و مصاحبه آنها که فلسفه را همچون . است

می گوید انسانی که آزادي انتخاب دارد، از آن رو . هاي رایج فرا می گیرندکه هیچ مالك خیر و شري از قبل وجود ندارد و این انتخاب انسان است که مالك را نیز می آفریند،

دست و دلش می –که تمامی عمر آدمی از این لحظات ترکیب یافته –ن در لحظه ي انتخاب بنابرایانجام می دهد و آن عبارت ) le bon foi(» ت خیرنی«لرزد زیرا خیر در نظر او عملی است که با

است از حالت درونی و وجدانی انسانی که وقتی دست به کاري می زند دوست دارد که همه ي مردم ین کنند و عمل او سرمشق عملی همگان قرار گیرد پس هر فردي با انتخاب خویش، یعنی با نیز چن

عمل فردي خود یک قانون کلی، یک مالك اخالقی و سرمشق عمومی انسانی وضع می کند و با چنین احساسی است که مسؤولیت در او پدید می آید و این مسؤولیت نه یک مسؤولیت شخصی است

می شود که » اضطراب«یت خیر و شر همه ي انسان ها است و ناچار گاهی دچار این بلکه مسؤول .تصمیمی که می گیرد باید درست ترین تصمیم ممکن باشد

» سودمند» «درست باشد«ویژه ي روح انسانی در این جهان بیش از آنکه » اضطراب«چنین تحلیلی از اضطراب روح بسیار جدي تر و سخت تر . نسانبه مصلحت اجتماع نزدیک تر است تا حقیقت ا. است

» اختیار«این اضطراب ناشی از نفس . از دلهره ي ناشی از مسؤولیت اخالقی در برابر دیگران است. است و به خصوص از اینکه نمی دانم چه را اختیار کنم؟ زندانی رنجور هست اما مضطرب نیست

ن مسؤولیت پیش از آنکه در برابر دیگران ای. آزادي که که به خود واگذار شده است مسؤول است

Page 109: HoBoot.pdf

هبوط

١٠٩

او » خود«به خصوص که آنچه به او واگذار شده است . اضطراب آور است» خویش«باشد در برابر امانت داشتن . این چشمه ي جوشان حیرتی هول انگیز و سنگین است! او» چگونه بودنِ«. باشد

کوه ها از گرفتنش . از او گرفته شده است آن هم امانتی که از آن خـدا بوده است،. اضطراب آمیز است. اضطراب داشتن این امانت سنگین است که به گفته ي موالنا روح را به شراب می کشد. ابا داشته اند

حتی دمی احساس نکند، مستی لحظه اي از دلهره داشتن این ! چه نیاز تشنه اي! فراموشی! فراموشیعشق . است که دل را نیازمند جبري دلخواه می کندهراس و دلهره ي اختیار . امانت آسودن است

زنجیري است که پاهاي مضطرب انسانی در طلب آن است که بر سر همه ي راه هایی که می تواند !رفت آواره مانده است

خرگوشان «همچون . »ما«و دیگري » طبیعت«یکی : آگاهی آرام بوده است»خود«انسان بدوي در دو نا د فرانسويشاعر پله ئیا» کوچک

را » ما«که را،» خود«است، افراد در آن، نه » شخص مستقل«قدیمی یک » جامعه«، »طبیعت«غیر از ... او است که حیثیت دارد و وجدان و. قبیله ترکیبی از افراد خویش است. اند کرده در خود احساس می

collective Conscienceدر روح جمعی، حساس و وجدان جمعی » فرد«وجود ! »وجود«حتی .حل است

چنان که . اگر کسی کشت قبیله اش قاتل است. نه قاتل است نه مقتول. ندارد» وجود«فرد حقیقتاً هر فردي از آن قبیله قاتل حقیقی است و می تواند به . قبیله ي مقتول مقتول حقیقی و حقوقی است

ن قانونی بود که اسالم در جامعه ي ای. است» خود قبیله«جاي قاتل واقعی قصاص شود، زیرا هر فردي .قبایلی عرب نسخ کرد

تمدن هرچه در تاریخ پیش تر می آید و تعقل را . می نامد» سوسیالیسم«این است آنچه امیل دورکیم ضعیف می شود و ) ما(اصالت و تفوق روح جمعی . بیشتر رشد می دهد فرد تحقق بیشتري می گیرد

جامعه ي متمدن امروز دیگر نه ترکیبی به هم پیوسته، بلکه . می شود در آن نمودارتر) من(روح فردي من، هرچه می گذرد پیوندهایش را از آن روح مشترك می گسلد و . ها است»من«سازمانی بهم بسته از

همخانه ها . من ها لز درون یکدیگر بیرون می آیند و در کنار یکدیگر قرار می گیرند. مستقل می شود

Page 110: HoBoot.pdf

هبوط

١١٠

را در خود حل و جذب کرده بود جز نامی » من ها«که همه » روح ما«از . شوندهمه همسایه می تنهایی با مفهوم . استقالل خود یک نوع تنهایی است. سیاسی و جز خاطره اي فرهنگی باقی نمی ماند

دورکیم و هالبواکس هر دو پریشانی و شوربختی و هراسی را که در چهره ي . توأم است» من«وجودي می خوانیم انعکاس خالء وحشتزایی می دانند که از دوري ها و جدایی ها پدید آمده انسان جدید

مذهب و . در انبوه جمعیت هاي متراکم و متشکل جامعه هاي متمدن امروز هر کسی تنها است. استمی » مشترك«ملیت و خانواده که افراد جمعیت بزرگ یا کوچک خویش را بهم خویشاوند و با هم

از سوي دیگر، استقالل اقتصادي، اصالت فردي، امنیت جانی و تأمین مالی . ف شده اندساخته اند ضعیو نظم دقیق و سنگین کار تخصصی و برنامه هاي رسمی و تکنیکی تفریح و سرگرمی و گذراندن

و این خالء و تنهایی و . »بیگانه«کرده است و در نتیجه » بی نیاز«اوقات فراغت افراد را از یکدیگر است که منحنی متصاعد خودکشی را در زندگی متمدن امروز توجیه می کند و این که جدایی

هایی استثنایی و فردي است نه »حادثه«برخالف، در جامعه هاي سنتی و مذهبی خودکشی به صورت .یک پدیده ي عمومی و اجتماعی، آن را تأیید می نماید

ه ي طبیعت و جمعیت، فارغ از خویش، آرام این است که انسان بدوي در دو دامن گرم و مادران میوه ي تلخ بیداري و بینایی را بخورد همین جا است، ، پیش از آن که *بهشت عدن آدم. غنوده است

» مصرف«در سطح و نوع -برخالف آنچه نیمه روشنفکران ما می پندارند –چه، رفاه و خوشبختی **.است» احساس«نیست، در سطح و نوع

ان و اقتصاددانان عادت دارند که کمیت تولید و مصرف را شاخص میزان رفاه و آسایش جامعه شناس فاصله ي میان نیازها و «بشمارند درحالی که نه به تولید مربوط است و نه به مصرف، تنها و تنها به

و این است که بهشت عدن را نباید در آب ها و آبادانی ها). فاصله هاي کمی و کیفی! (»برخورداریهابرکت و ثروت و زیبایی آن دید، بهشت عدن را باید در احساس و ادراك آدم و حوایی جست که در

آن بی نیاز و بی درد می زیستند و از اینکه در برابر چشمان خـداوند عریان نمودار شوند شرم نداشتند

.ژوپیتر که درِ صندوقچه اسرار را رها کرد و همه ي شوربختی ها را در زمین رها کرد -واده ي اروپاپاندورا ن= حـوا *

این بیزاري و دلتنگی درون ها زاده ي رفاه نیست چنان که پس از مغول زاده ي رنج و جنگ و بدبختی هم هست، پس یک ** .ی انسان است و آنها شرایط و عوامل اندمعلول نمی تواند دو علت متفاوت داشته باشد پس این حالت طبیع

Page 111: HoBoot.pdf

هبوط

١١١

او نخورانده بود و را به» میوه ي ممنوع«که هنوز حوا شیطنت عصیان را در جان آدم نریخته بود و آن می بینم که گیاه آرام تر از جانور و جانور آسوده تر از انسان و فتحعلی شاه بی اضطراب تر از موالنا و

.اوناسیس خوشبخت تر از مترلینگ و ابی العالء معري استدر به گفته ي هگل، روح مطلق. و انسان تاریخی، انسان غریزي است، وجدانش بیشتر عاطفی است

.آگاهی مطلق و مجرد است، دور استاو به احساس نیمه آگاه رسیده است، گرچه هنوز از تعقل که بوده » خودآگاه«گرچه من به این سخن او معتقد نیستم که انسان متمدن گذشته از انسان جدید کمتر

بگوید تا از از خود بیشتر می توانسته است سخن -درست برخالف امروز -است بلکه متفکر قدیم انسان امروز چندان به طبیعت و عینیت زندگی غرق . جهان، چون بیشتر به خود می اندیشیده است

)حرف یاسپرس(است که خود را از یاد برده است و مذهب، به هرحال، بیش از علم و عرفان بیش از تکنیک و پرستش خـدا بیش از پرستش زندگی به

را طرح می کند اما این سخن او درست است » خویشتن«می آورد و را پدید » تأمل در خویش«آدمی این . سیر می کند) Subjectivite(به ذهنیت گرایی ) Objectivite(که تاریخ از عینیت گرایی

مسیر را که هگل طرح می کند من در زمینه هاي دیگري با تلقی دیگري قبول دارم؛ نه تکامل ذهنی و ان غربی و دوران مذهبی به دوران عقلی و در دنباله ي آن موهومات خودآگاهی انسان شرقی به انس

خود پسندانه ي نژاد و ملت و دولت پرستانه زشتی که او ردیف کرده است بلکه تکامل فتیش پرستی .در اسالم» اهللا پرستی«در مذهب به سوي

و ) انیمیسم(مردگان و پرستش ارواح ) تابوئیسم(در آغاز معبودها مهره هایند و برخی حیوانات و پرستش الهه، شخصیت هاي معین و مشخص ...) آتش و ستاره : ناتوریسم(پرستش مظاهر طبیعت

میتولوژي، پلی ته (شبه انسانی که هریک سلطان و فرمانده ي یکی از قواي جهان و یا امور انسان اند این ... ل، تیر، مریخ، بهراماز قبیل پرومته، زئوس، ژوپیتر، تمیس، آمور، گه آ، مردوك، بع) ایسم

شخصیت ها نیمه عینی نیمه ذهنی اند، و سپس تکامل به سوي تجرد و توحید مطلق جهان بینی فلسفی ذات = فیلون که به سه اقنوم ( Triniteو احساس مذهبی ادامه می یابد تا به تثلیث رومی و یهودي

را به وجود آورد و به صورت سه مفهوم و بعد در مسیحیت مذهب کاتولیک ) قدیم و مستقل معتقد بود

Page 112: HoBoot.pdf

هبوط

١١٢

روح القدس را که هم سه وجود مستقل اند و هم یک ذات واحد درآمد و - پسر - مجردتر پدررسید که دو نیرو شد و کامالً مجرد و ماورایی و در ) Dualisme(در مذهب زرتشت به ثنویت

هم برتر است و یک » ل و قیاس و وهمخیا«اسالم به توحید، یک حقییقت بزرگتر از توصیف که از .بیرون از حد و مرز و تعینی است» تجرد مطلق ماورایی«

رآلیسم ارسطو تا ایده آلیسم هگل و از . همه ي وجوه معنوي انسان همین مسیر را طی می کند نقاش و . اومانیسم یونان طالیی تا اومانیسم سارتر عقل فلسفی مغرب همین تحول را پیموده استنیمه انسان و -مجسمه ساز کالسیک حتی خدایان را به شکل گاو و عقاب و گرگ و پیکري نیمه اسب

امروز حتی کوه، دریا، جنگل، آسمان و قیافه انسان مشخص و معلومی را از ابعاد، الوان و اشکال قول به . واقعی خویش بدر می کشد و خود، رنگ و طرح و بعدي ذهنی یا استعاري بدان ها می بخشد

درست است که رمان جدید بسیار از اشیاء حرف می «: سخن می گوید» رمان جدید«که در دفاع از زند، به توصیف هاي مبسوط و دقیق اشیاء می پردازند اما این اشیاء در رمان جدید نه آنچنان اند که

یسنده حضور درون نو» ذهنیت«در عینیت خارج وجود دارند بلکه آنچنان توصیف می شوند که در نقاشی و مجسمه سازي . »هستند«نه آنچه خارج از او براي خود این اشیاء یعنی خود انسان،. دارند

با سنگ و رنگ آدم درست . اداي اشیاء و اشکال واقعی را درآوردن نیست. امروز تقلید طبیعت نیستان رتردام در مجسمه ي مدرن مید. است» با سنگ و رنگ حرف زدن«کردن یا صورت کسیدن نیست

» جنگ«انسانیت پس از جنگ، انسانیت در . است» انسانیت«هلند تندیس یک انسان نیست، تندیس صلح و «کرده است اما بر دیواره ي یونسکو، پیکاسو » رسم«تابلو صحنه ي جنگ استرلیتز را . استهنر جدید نه تنها . اندیشیمدر آنجا به جنگیدن می نگریم و در اینجا بدان می . می کند» معنی«را » جنگ

خود بیرون آورد، » واقعی«عینیات، اشیاء مادي و پدیده هاي طبیعت را می کوشد تا از رنگ و شکل اورفیسم در نقاشی امروز بر سر آن است تا رنگ و طرح را نیز که ) Abstrait(بلکه هنر مجرد

! صفاتی مجرد از موصوف. سازدبوده است از ذات خویش منسلخ کند و آزادشان » شیء«همیشه اسیر و پیکرسازي که چنین و رواج عام یافته است اما در نقاشی 18در شعر نو دیري است آغاز شده است

در کبود آن افق ها ، در زالل... در آبی آسمان: حتی به تقلید شعر نو اروپایی، شعراي نوپرداز ما هم امروز می گویند .١٨

Page 113: HoBoot.pdf

هبوط

١١٣

به هرحال نقاش امروز نه دیگر یک هنرمند چیره دستی است همچون . تفکیکی سخت دشوار استمی گردد بلکه اندیشمندي است رامبراند که نیمه ي هندوانه را چنان می کشد که دهن بیننده به آب

مشعل «، یک »زبانه آتش«همچون دوشاپل که جاکلید قفلی را که بر در زندانش زده اند به شکل یک خواسته . او نخواسته است سوراخ قفلی را رسم کند درست بر انگاره ي واقع. است» آفریده» «فروزان

که نمرود خبر شود به ابراهیم پوشیده پیام است پنهان از چشم زئوس یا پرومته حرف بزند، یا بی آنیا ! »آتش«و دیگري » آتش«یکی : یا خواسته است که بگوید زندانی در انتظار دو موعود است. بفرستد

» زندانی بودن پروانه«را پدید آورده است » گداختن و سوختن شمع«خواسته است بگوید که آنچه جهل است یعنی آتش آتش بینایی است، یا زندانی یا خواسته است بگوید که انسان زندانی . است

و زندانی بیداد و آتش آتش داد، یا زندانی یأس و آن آتش امید » ایمان«کفر یعنی آتش آتش و آن اشارتی به فلق، کنایتی به اسفند، یا » شب و زمستان«یا زندانی جبر و آن آتش رهایی، یا زندانی

...جره ي طالیی عشق و و آن پن» عقل«زندانی ؟ مگر آنچه می خواسته است بگوید یکی از اینها است؟ مگر زبان هنر زبان یک »یا«چرا می گویم

خود . حرفیِ نثر است؟ خواسته است همه ي این ها را بگوید و هیچ یک از این ها را هم نگفته است .ستیک معنا و احساسی آفریده است که به این معانی و عوطف شبیه ا

رفتن به سوي تجرد از واقعیت مادي و . به هرحال هنر مسیر هگلی هستی و انسان را طی می کند رقص نیز دیگر ارائه ي زیبایی هاي سینه و شکم و کمر و . آرلکن هاي پیکاسو را نگاه کنید. عینی

تمایالت نمایش کش و قوس هاي حاکی از . تجسم حرکات و اطوار نرم و موزون اندام هاي تن نیستباله ي ناتورالیستی امیل زوالیی امروز به اساطیر یونانی یا . غریزي و تحریک انگیزه هاي جنسی نیست

بیان التهاب و هراس و عصیان و خشم و شور و فریاد انسان عصر 19.اسرار شرقی بازگشته است. پیوندها است اضطراب و اتم و ماشین و خالء روحی و فرو ریختن همه ي پایه ها و گسستن همه ي

روحی که همچون کرم ابریشم در پیله دقیق و زیبایی که خود بافته محبوس شده است و احساس اشرافیت لطیف و رمانتیک عصر ذوق و آرامش و رقت احساس ایتالیا و فرانسه ي . خفقان کرده است

ر زبان و منطق ناتورالیسم یا رئالیسم در باله شبیه مضامین دستو. اصالً نفس باله یک هنر ابداعی است نه تقلیدي یا نمایشی .١٩

!را در شعر ریختن است

Page 114: HoBoot.pdf

هبوط

١١۴

ال انگیز و رنسانس که در تاالرهاي مجلل، و با آهنگ هاي نرم و کشدار و سایه ي روشن هاي خیافسانه اي قندیل هایی که از آن نورهاي رؤیایی و اسرارآمیزي در فضا می تراوید، دست در دست هم

و جالل نمی رقصند و به نشانه ي » نزاکت«و چشم در چشم هم نرم و پرشکوه و سرشار از وقار و عاشقانه اما نرم و بهنجار تربیت باالي اشرافی با زبانی کرنی و راسین متون لوسید و اندرومارك را

درهم می لولند و ضجه می کشند و برهم می . در گوش هم زمزمه نمی کنند» !نجابت«و سرشار از تازند و از خشم و خروش و فریاد طغیان و بی تابی و التهاب قیامتی برپا می کنند که زمین را به لرزه

زننده و نورهاي تند و هراسان نیز همراه با می افکنند و هوا از هیجان و تشنج داغ می شود و رنگ هاي ابزارهاي موسیقی که همگی از جگر شیون می کنند گویی به فریاد آمده اند، این ها نمی رقصند، بیننده

که از صحراهاي آرام و پهناور و شهرهاي ساکت و محزون و صبور شرق آمده است » خاطر جمعی«اما، ! »...چه جوان هاي شر و خطرناك و خشنی هستند! نداین ها مثل اینکه باهم دعوا دار«: می گوید

بسیار معصوم تر و اهلی تر از چهره ي آرام و مقدس آن روحانی نورانی . نه، این ها بسیار معصوم اند. این ها بیگانگان ناسازگار زمان خویشند. تربیت شده نجیب و مؤدبو مهربان کلیسا و آن اشرافی ده اند که آخرت او را باور کنند و نه چندان پست که به دنیاي این خشنود انسان هایی که نه چندان سا

.باشنددین خرافه، طبیعت بی صاحب، آسمان بی پیک و پیغام، زمین تیره و زشت، تمدن بار سنگین و بی

معنایی بر دوش، زندگی مصرف و مصرف، هنرها همه سربندي، فلسفه ها همه وراجی وجود پوچ، ...!ودن عبث، هستی گنگ، مرده، بی احساس، ابدیت صحراي بی کرانه اي سوت و کور انسان پوك، ب

... یا ... قرارشان کرده است؛ جنون، طغیان، انتحار، قساوت، دلهره، فریاد وحشت بی. اند به ستوه آمده شعبده، هیجان،... یا ... ال اس دي، ماري جوانا، هرویین ! فراموشی، مستی، تخدیر و باز هم تخدیر

!یک کاري... باالخره ... یوگا، ریاضت، مزدائیسم، صوفیگري، جادو، بازي با ارواح آري، اما بیماري ها و انحراف ها هم تجریدي، . خواهید گفت این ها که بیماري است، انحراف است

وبا، فراموش کرده اید که بیماري هاي دیروز چه بود؟. ذهنی، درون ذاتی و واقعیت گریزانه است... طاعون، آبله، تراخم، امراض ناشی از گرسنگی، معلول آب و هواي نامساعد، شرایط ناسازگار کار

Page 115: HoBoot.pdf

هبوط

١١۵

از آنها که جامعه هایی که هم اکنون در قرون پیش از میالد و پیش ! همه عینی، همه مادي، همه واقعی .از اسالم و حتی پیش از تاریخ زندگی می کنند دارند

رمان امروز تنها و تنها متوجه ذهنیت «: رانسوي درباره ي رمان امروز می نویسدنویسنده ي معاصر ف که همه از اوضاع و اشیاء و حتی آنچه را ما امروز سبک رآلیست در نویسندگی می پنداریم » .تام است

امور محسوس خارج از درون ذات آدمی سخن می گوید، عینیت گرایی یا برون نگري نیست بلکه این اشیاء پس از گذشتن از ذهیت نویسنده ). نه به درون نگري(از درون نگري است درست برعکس،

آسمان در یک زمان نه آسمانی است که باالي سر ما . نگریسته می شوند و سپس به وصف می آیندبرپا ایستاده است بلکه آسمانی است که در حالت و احساس من نقش شده است و آن را هزاران

ها و حاالت و خاطرات و تمایالت و خصوصیات معلوم و نامعلوم من احاطه کرده عاطفه و حساسیت این است که گاه آن را آبی می بینم، گاه سبز، گاه فوالدي رنگ، گاه بی رنگ و حتی گاه زرد . اند

نقاشی کرده است و گاه بنفش آنچنان که در برخی مینیاتورهاي اصیل )Tintoret(آنچنان که تنتوره .ی بینیمایرانی م

از رودکی و منوچهري و فرخی و عنصري در . شعر خود ما نیز همین سیر هگلی را طی کرده است .قرن چهارم و پنجم بگیرید و بیایید تا سعدي و حافظ و مولوي و تا برسد به شعر نو

: ندآندره ژید فریاد می ز این چگونه حرف زدنی است؟ بیهوده نیست که! هانري بیشو را بخوانید هانري بیشو را بشناسیم، سوررآلیسم بیش و کم سراسر جهان اندیشه و احساس و ابداع هنري را بیایید

.تسخیر کرده است، اصالت تکنیک در هنر، امپرسیونیسم همه ) Normalismeو Formalisme(اصالت شکل

واقعیت عینی، طبیعت تالش ها و تظاهرهاي درست و نادرست روح است در فرار از قید و بندهاي سوررآلیسم و صریح تر از آن هنر پوچ و تآتر پوچ می کوشد تا از قید و بندهاي . آنچنان که هست

عقل یعنی علیت و منطق و رابطه هاي جبري میان مقدمه و نتیجه، علت و معلول خود را رها کند؛ آنچه 20از کرده بودند؛، حکمت اشراقی و دینی آغ»عرفان حالی«کوششی که از قرن ها پیش

!از قضا سرکنگبین صفرا فزود روغن بادام خشکی می نمود .٢٠

Page 116: HoBoot.pdf

هبوط

١١۶

این همه کششی . همواره در آرزوي آن است، و علم و مصلحت که هر دو کار عقل است» احساس«که دل ها به حکایت کرامات و خوارق عادات و اساطیر و افسانه ها و غرائب و عجایب داشته اند و

هرگاه که می گوید ماکس پالنک. هنوز دارند تجلی همین آرزوي پنهان در عمق فطرت آدمی استعلم شکست می خورد، یک نظریه ي علمی غلط از آب درمی آید غریو شادي و پیروزي از جان مردم

آدمی همیشه دوست دارد که شاهد پیروزي اشراق . موفقیت عقل هیچ گاه شورانگیز نیست! برمی خیزد)intuition (علم به ما قدرت می . علم خوار و احساس پیروزمند و سرفراز گردد. بر منطق باشد

*.بخشد و احساس، زندگیهیچ کس نیست که هنگام خواندن اتولوژیاي معقول ارسطو همان احساس را داشته باشد که در

سمفونی باخ که براي صدهزارمین بار به صدا می آید هنوز هم شهر وین را . خواندن ایلیاد موهوم هومرک را باید به اجبار مصلحت و ضرورت و تهدید استاد و تطمیع می لرزاند اما دانشجویان ریاضی و فیزی

بی شک خیام در لحظاتی که . تصدیق واداشت تا نسبیت انیشتین یا کلکول دیفرانسیل را بخوانندرباعیاتش را زیر لب زمزمه می کرده است بیشتر اقناع می شده است تا اوقاتی که تقویم جاللی یا

در این هنگام موفقیت هاي عقلش را می . له اش را مرور می کردهمعادلت چند مجهولی جبر و مقاب .را» خودش«دیده است و در آن حال

س معتقد است کهرزا یک نوع آگاهی مبهم احساسی . انسان تاریخی به گفته ي هگل انسان عاطفی و اشراقی بوده است

عصري که فلسفه . ن پیروزي عقلتا می رسد به دورا. نسبت به خویشتن و نسبت به جهان داشته استجاي مذهب را می گیرد، یعنی اندیشیدن و تحلیل کردن و شناختن و نتیجه گرفتن جاي تعبد و عشق و

.الهام و عواطف و احساس رادر اینجا بر آن نیستم که موارد اشتراك و اختالف خودم را با هگل طرح کنم، همین قدر کافی است

بسیار عمیق و قابل تأمل و -با تغییراتی در تعبیرها و تلقی ها - لیسم هگل رابگویم که سیر کلی ایده آبه اعتباري درست می دانم اما مثال ها و مصداق هایی را که نشان می دهد چندان باورنکردنی و

.پس از شوق و شور سیانتیسم و بورژوازي انسان اکنون به خود باز می گردد *

Page 117: HoBoot.pdf

هبوط

١١٧

این است که با همه ي اهمیتی که . که ناچارم یا به جهل او منسوب کنم یا به غرض او عجیب می یابمیشه ي او قائلم حتی از نقل موارد استناد و تنیجه گیري هاي عینی و اجتماعی و سیاسی او براي اند

اگر انسان شرقی و احساس و مذهب را همچنان که او می فهمد و می شناسد فرض می . شرم دارمبی شک دوره ي جدید که عصر پیروزي عقل است انسان به خودآگاهی و . کنیم سخنش درست است

یح تري رسیده است اما من هرگاه قصه ي شگفت خلقت آدم را در تورات و قرآن و تجرد ذهنی صرمتون ادیان ابراهیمی می خوانم، درس هاي اوپانیشاد، یا اندیشه هاي عمیق و باریک فلسفی را در

فرهنگ روشن و انسان ودایی و بودایی می سنجم و عرفان خودمان را ارزیابی می کنم، می بینم که اساسی ترین اموري است که اندیشه و روح شرقی همواره » نسان، حیات، من، جهان، وجودا«مسأله ي

بدان مشتغل بوده است و بازگشت به خود و خودشناسی انسانی و ذهنیت تام و متعالی شاخصه هاي اصلی فرهنگ و فلسفه ي ما است و مظاهر عقل امروز غرب، کی یرکه گارد، یاسپرس، هایدگر، سارتر،

پاسکال، برگسون، هانري پل سیمون، بکت، کامو، اریک فروم و دانته همه، از انسان و حیات و گنون، خودیابی و که سخن می گویند در برابر الئوتزو، مهاویرا، بودا، نویسندگان اوپانیشادها، فلوطین،

غزالی، مولوي، ابن عربی، شیخ اشراق سهروردي، عین القضاه، مالصدرا،فیلسوف هوشمند و تازه پایی می نمایند که در غلظت دود و دم فضلی زندگی مصرفی و جوانان

.را از دور استشمام کرده اند» گل صوفی«بهشت ابله فریب بورژوازي جدید بوي خوش حرف مرا با رجزخوانی هاي ناسیونالیستی و فخرفروشی هاي نژادي و قومی و مذهبی و فرهنگی

شه از بیماري خودنمایی و شوینیسم و فاشیسم و اگوسانتریسم هاي رنگارنگ من همی. اشتباه نگیریداین تفاخرات .ها است»هنر نزد ایرانیان است و بس«این حرف ها متناسب شأن همان . مصون بوده ام

جاهلی در من نه پس از نهضت اومانیسم و لیبرالیسم و انترناسیونالیسم و انقالب کبیر فرانسه و چپ فکرانه رخت بربسته بلکه در قضیه ي خلقت آدم از گل و حوا از آدم و بشریت از این دو گرایی روشن

در تاریخ اسالم، نژادپرستی و ملیت گرچه به صورت انحراف سیاسی یا اخالقی در . حل شده استبرخی از دوره هاي استبدادي سلطنت هاي اموي و یا جناح هاي افراطی شعوبی در عرب و ایران

.زور بوده اما فکر نبوده است. است اما هرگز وجهه ي فلسفی و علمی به خود نگرفته استتجلی کرده

Page 118: HoBoot.pdf

هبوط

١١٨

رآلیسم که در قرن در برابر رمانتیسم سطحی و آه و اوهی و احساسات نازك نارنجی برپا خواسته بود، ماتریالیسم که عکس العمل طبیعی فرهنگ و روح انحرافی مذهبی و بینش انحطاطی

اءالطبیعی و زهدگرایی هاي افراطی ضد اجتماعی و جهان بینی و اخالق و روحانیت ضد زندگی و ماورشخصیت بشري و مغایر با تمدن و حیات و حرکت بود، و سیانتیسم که در قرن هجده و نوزده رسالت راهبري فکري و اجتماعی انسان را از دست هاي فلج مذهب منجمد قرون وسطایی گرفته بود و هر دم

پیروزي شگفتی در کار کشف و خلق به دست می آورد و صدها هزار امیدي که در دل ها پدید آورده سبز و سرخی که بورژوازي قرن هفده و هجده و بود غرور و ایمان بشریت نو را و باغ هاي

می داد و نوزده به انسان رسته از زندگی خسک و قانع و محروم و محدود قرون وسطاي مذهبی نشان ماشین و استعمار به یاري او آمده بودند تا ادعاي او را در ساختن بهشت موعود بر رو زمین تحقق بخشند و انسان قرون جدید را در مصرف ها و لذت ها و برخورداري هاي هر روز نوتر و هر روز

ه هاي معنوي قرون عقد«بیشتر غرق ساخته و از عیش و مست کرده بود، براي انسانی که نه را دارد و نه محرومیت هاي مادي قدیم را، دیگر امروز اندیشه هایی یقین آور و نویدهایی » وسطایی

انسان به میزانی که از وسوسه ي آب و نان فارغ می شود و در زندگی . شورانگیز و امیدبخش نیستندار و حیرت افزاي همیشگی و پرسش هاس دشو» دردهاي فلسفی«و » رنج وجودي«روزمره می آساید،

سنگین تر و آزارکننده تر می شود و این است که بورژوازي و سرمایه داري که در دو قرن پیش را جانشین همه ي مذهب ها و » اصالت مصرف«امیدوار بود که با ساختن زندگی سیر و پر، فلسفه ي

ب، اداي پولدارها را درآورد و وادارد که به جاي انقالفلسفه ها سازد و کارگر را با نو نوار کردن سرگرم کند، به میزانی که در تحقق نقشه اش موفق می » هیجان و تفنن«پولدارها را با هنرهاي دروغین

» دغدغه«شود، در نیل به هدفش شکست می خورد و عصیان امروز انسان مرفه نشان داد که آن و نه تنها بورژوازي با بهشت پلید و نیز نمی توان آرام کرد» خوشبختی«همیشگی روح را با فریب

دروغین و ناپایدارش بلکه خـداوند نیز با بهشت پاك راستین و جاویدش انسان را نتوانست در نابینایی مطیع خویش نگه دارد و در کنار جوي شیر و عسل و چشمه ي آب حیات کوثر و زیر سایه ي طوبی

و تلخی و بدبختی شعور را بر لذت و . کرد و در آغوش حور و غلمان از نیاز فهمیدن بی نیازش

Page 119: HoBoot.pdf

هبوط

١١٩

سعادت بی شعوري برگزید و عصیان کرد و آن میوه بینایی را خورد و تا از حلقومش فرو رفت بهشت عدن در چشمش کویر خشک شد و آرامشش اضطراب و یقینش حیرت و لذتش الم و سیرابیش عطش

.ا انسان شایسته آن استو این است که ظلوم و جهول است و این دشنامی است که تنهي که از میوه ي آن درخت ممنوع ما همه آدمیم و بهشت همین زندگی است و هرکس به اندازه ا .خورد خود را بیشتر تبعیدي زمین و غریب زمانه می بیند میگرم که در آن جویبارهاي رنگارنگی از نقطه تاریخ را می ن. منجر می شود» انسان«همه چیز دارد به

هاي دور از هم، دیرتر و زودتر جریان یافته اند و در طول قران هاي آشنا و ناشناس، بر مسیرهاي متفاوت و گاه متناقض پیش آمده اند و اکنون همگی دارند در چشم من به هم نزدیک می شوند و

ضی براي دیدن برخی رنگ ها و فهمیدن بع«. و به یک دریا می ریزند شطی عظیم را پدید می آورندباید از آنجا که نشسته ایم برخیزیم، قرارگاهمان . حرف ها از نگریستن و اندیشیدن کاري ساخته نیست

وحدت روح و فرم یک شهر را و نیز جهتی را که شهر بدان سو در حرکت » .را در جهان عوض کنیم .است از مسان کوچه ها و خیابان ها و خانه ها نمی توان دریافت

صلی و پس کوچه فرعی، بولوار آسفالته و بیست متري خاکی، باالخانه و زیرزمینی، بحث از خیابان ا فقط به درد کسانی می خورد که کمبود و . عبث است، از نوع همان جنگ هاي هفتاد و دو ملت است

به . جبران می کنند» تولی و تبري«حتی نبود شخصیت و پوکی روح و پوچی زندگی خویش را با چنان . »هست«مکتبی که هست و آدمی که هست منسوب است کسی می شود که هرحال کسی که به

که مخالفت و مبارزه با فکري، با شخصی که وجودش بر روي اندیشه ها و احساس ها سنگینی دارد و را که هیچ قرینه ي دیگري بودنش را اثبات نمی کند » هیچ«حضورش در زمان احساس می شود یک

و خروش ها و بحث ها و جدل ها و اثبات و انکارها می بینی که چقدر جوش . چیزي می کنداي مردم، اي زمانه، اي خودم که حواستان جاهاي دیگري است، که از «ماحصلش این است که

و با جهتی . »من مخالفت می کنم، پس هستم«: استدالل مضحک دکارت با اندکی تحریف، کهمن عصیان «: به این معنی که» .ی کنم پس من هستممن عصیان م«: معکوس، عین سخن مشهور کامو که

».می کنم تا من باشم

Page 120: HoBoot.pdf

هبوط

١٢٠

ی، آن را یا او را ندیده ام، من به آنچه علیه اش عصیان کرده ام کاري ندارم، نه دشمنی و نه دوست اگر آنچه را با مخالفت با آن به دست آورده . عصیان من احتیاج وجودي خودم بوده است. شناسم نمی

بی طرف و من در دشمنی ها و دوستی هایم . موافقتش بهتر به دست می آوردم چنین می کردمبودم با کاري شبیه به آدم تنها و ترسویی که از تاریکی و خلوت کوچه باغ هراسش برداشته است . بی غرضم

.و آواز می خواند، بلند می خندد، این خنده و آواز که از دل خوشش نیست، »بنده ي من، مرا پیروي کن تا همچون خویشت سازم«! »دا باز می گردیمما همگی به سوي خـ« آدم که ساخته و پرداخته شد من روح خویش را در او «، »من خواستم جانشینی در زمین خلق کنم«

... » انسان را خـدا برگونه ي خویش آفرید«، »دمیدمانسان . گل آن را فروپوشیده است. این سخنان همه گواهی می دهند که در انسان خـدا نهفته است

. این تنها موجود ثنوي هستی است. یک موجود طبیعی است که روح اللهی را در خویش پنهان داردخـدا آگاهی و اراده و آفرینندگی مطلق است، طبیعت نظامی فاقد مطلق اراده و احساس و ابداع و

نقیض، جمع دو مطلق، جمع دو بی جمع دو! نیمه خـدا و شگفتا -آدمی تنها موجودي نیمه خاك، »انسان، روح خـداوند و لجن رسوبی زمین«: با چه تعبیري بلیغ تر از آنچه قرآن گفته است! نهایت .یعنی طبیعتی که در آن خـدا هست! »عالم صغیر«یک

م و اکنون، بر فراز مناره ي معبد خویش که از قلب تاریخ بشري سر برکشیده است به تماشا می نگر و به اعجاب می شنوم که به زبان کفر و دین، شرك و توحید، مادیت و معنویت، فلسفه و حکمت، قدیم و جدید، شرق و غرب، عقل و اشراق، علم و ادب، مذهب و هنر، روانشناسی و عرفان، همه

.همین آیه را تقسیر می کننددش به گوش می رسد و طنین گیلگمش، قهرمان اساطیري سومر که هنوز از پس دیوار زمان فریا

است که در » روح خـدا«این . دردش در قرون خالی و خاموش گذشته هاي دور و متروك می پیچدهزار سال پس از او، طغیان شاهین آسمان پروازي که نتوانستند . او به ستوه آمده است 21»سفالین«کالبد

ن سرگرمش کنند و در میان پرده هاي در قفس طالیی شاهی به آب و دانه و چراغ ها و کاغذهاي رنگی

.سفال، اشاره به انجماد و قطعیت و تعین مادي انسان است .٢١

Page 121: HoBoot.pdf

هبوط

١٢١

خیال انگیز قصر ساکیا و جوش و خروش رقص و آواز و شراب و شهوت و طال، دغدغه اي را که در او از آنچه به فرزندان طبیعت آرامش و اشباع می دهد برید تا به . عمق فطرت او خانه دارد آرام کنند

آرامشی در وراي ویر سوخته و خلوت آن جزیره ي دروغین باز آن روح را می بینم که و دوازده قرن پس از او، در ک

از مدینه ي بی دردي که دل به جزیه و فیء و فتح و غارت و صدقات و شمشیرهاي بران و حکومت هاي بصره و کوفه و مصر و خراسان و عراق خوش کرده است و در سعادت دنیا و آخرت غرق

یخته است و در خلوت خاموش باغ هاي خرماي بیرون شهر، آرامش و لذت آرمیده است، نیمه شب گرزندانی بزرگ «در زیر مهتابی که درد می بارد، سر در حلقوم چاه فروبرده است و فریاد می کشد،

را بر اندام خویش می » بودن«دلی که جامه ي تنگ و کوتاه . عظمتی که در زیستن نمی گنجد» !خاكانی طوفان هاي دریایی خشمگین و انفجارهاي مهیب آتشفشانی درد و سري که همچون استخو

رنجی که دم شمشیري کینه توز آن قله ي مغرور را ! دردناك را در خود می فشرد و چه رنجیاي : شکافت، فریاد زد

!»به خـداوندگار کعبه رها شدم«و اکنون همین روح -هت ها باز نداردباور کنید، تناقض ها شما را از فهمیدن و دیدن شبا - و اکنون

.است که در انسان جدید عصیان کرده استخواهید گفت آن عصیان کجا و این کجا؟ این را می دانم دیدن اختالف این عصیان ها که تنها پلک

طغیان علی . در زیر این کثرت صورت، وحدت جوهر را می خواهم نشان دهم. هاي گشوده می خواهد !وو طغیان کام

ودیگري » آنجا«دو زندانی مجردي که از تاریکی و تنگنا به ستوه آمده اند، آهنگ فرار دارند، یکی به این دو بر سر این . ایمان یا انکار مائده ي آسمانی مسأله اي ثانوي است. »هرجا که اینجا نیست«به

ه با زاغ شادي که از بوي این دو پرند. جویی که لجن از آن می گذرد، دست از خوردن بازداشته انددر آن فروبرده است و عشق و کینه اش از لجن برمی لجن مست شده است و منقارش را تا گردن

Page 122: HoBoot.pdf

هبوط

١٢٢

خیزد و این را مخلب می کشد و آن را منقار تا حرصش را اشباع کند بیگانه اند، با هم خویشاوند .همدردند

ژوازي را انسان کش، سارتر طبیعت را بی معنی و بودا زندگی را رنج، علی دنیا را پلید، بور .بکت انتظار را پوچ و کامو عبث یافته اند

هرچند فاصله شان . همه شان به روي یک قله رسیده اند و از آنجا این جهان و حیات را می نگرند این خاکستان همگی پیروان یک امت اند؛ امتی که خود را در» آنچه هست«در . به دوري کفر و دین

. را بیگانه، اندك و زشت می یابند» آنچه هست«امتی که . اندك و زشت و بی احساس غریب می یابند. حقیقت، خوبی، زیبایی: مذهبی که اصولش سه تا است. نیز پیروان یک مذهب اند» آنچه باید باشد«در

آنچه «یست؟ تنها در این که پس می بینید که چه پیوندهاي مشترکی با هم دارند؟ پس اختالفشان در چ هست؟ یا نیست؟» باید باشد مـوسی و فـرعون کـردن آشـتی چون که این رنگ از جهان برداشتی

، از سعادت به حیرت، از واقعیت به »چگونه زیستن«همه از طبیعت به انسان، از خویشتن زیستن به

به تردید، از بسندگی به کمبود، از علم به حقیقت، از بیرون به درون، از سیرآبی به عطش، از یقینفلسفه، از تکنیک به احساس، از جبر به عصیان، از ماتریالیسم به ایده آلیسم، از ابژکتیویسم به

تیویسم، از ایدئولوژي به تحلیل، از ناتورالیسم ادبی به رآلیسم و از آن به سمبولیسم و رمانتیسم سوبژکبه من و از جمعیت به تنهایی و از هیستوریسم، سوسیولوژیسم، و از ما . و از آن به سوررآلیسم

.پسیکولوژیسم، دترمی نیسم به آزادي، اراده و عصیان و باالخره به اگزیستانسیالیسم می رسندهگل انسان را به ایده ي مجرد اولیه و خودآگاهی مطلق می رساند، نیچه یه نیهیلیسم قاطع و عام که

سان و یاسپرس از علم که آدمی را از خود غافل می کند به خود رجعت می در آن هیچ نیست جز اندهد و هایدگر از تمدن و زندگی که در پس آن انسان خاموش قربانی می شود و مسخ و به شناخت

و برکلی جهان خارج را نفی می کند که همه ! خویش به وسیله ي خویش می خواند، علم حضوريسخن هگل را تکرار می کند که تنها معقول موجود است و سخن ساخته ي آدمی است و به نوعی

Page 123: HoBoot.pdf

هبوط

١٢٣

عرفان ما را که عالم و معلوم یکی است، و کامو جهان خارج را پوچستانی عبث می بیند و انسان را که در آن گناهکاري است بی گناه و طاعون زده اي بی تقصیر، و سارتر را که جهان را هیچ در هیچ می

غریبی که راه به جایی ندارد و به فته ي هایدگر در این هستی پرتاب شده است داند و انسان را در آنو خود باید دردناکانه و نومید براي خویش کاري کند و کافکا که به مسخ می رسد و بکت که به

یک انسان خنثی، هم » ترزیا«و الیوت که به » کرگدن«انتظار بیهوده ي گودویی که نیست و یونسکو به .زن و نه مرد و نه زن مرد و هم

و باالخره جامعه ي جدید که از اومانیسم علمی رنسانس به لیبرالیسم و دموکراسی شورانگیز قرن هفده و هجده و از آن به سیانتیسم و مکتب سازي فلسفی و ماتریالیسم و کمونیسم قرن نوزده و از آن

ب و عصیان و درهم ریختن همه چیز و همه به فاشیسم اوایل قرن بیستم و از آن به آنارشیسم و اضطراهیچ، نیهیلیسم، ... چیز حال و حال نه دیگر دین و نه دیگر دنیا، نه فلسفه و نه علم، نه راه و نه قانون

حیرت، طغیان، تنهایی. نیهیلیسمجهان معنی ندارد، این نویسنده است که رفته رفته با عبور از واقعیت هاي عینی جهان خارج بدان «

این سخن رگریه است که از زبان هنر جدید سخن می گوید و پیداست که هنر نیز در » معنی می دهد .سیر به سوي پوچی جهان با فلسفه همگام شده است

. انسان امروز ناگهان احساس کرده است که بسیاري از افسانه هاي خرافی حقیقت زندگی او است نگاه تازه اي چهره ي قهرمانان و خـدایان اساطیري را می تصادفی نیست که فلسفه و ادبیات جدید با

ناگهان کشف کرده است که . نگرد، بازگشت امروز هنر به اساطیر کهن بسیار پر معنی و تأمل خیز استو » انسان راستین سهمی داردهرکه در خلقت «می رسد، » پیش آگاهی«هر که به . پرومته خود است

خویش را فدا می کند تا به شب و زمستان زندگی آتش هدیه هرکه خطر می کند و تخت و بخت«تنهایی شکنجه او است و کرکس جگرخواره همدم او سرزمین دور و . سرنوشتی همانند او دارد» کند

یک بار دیگر و اما به گونه . غربت وحشیان سکاها میهن او و کوهستان عبوس و سنگ قفقاز منزل اودردناکانه دریافته . ی رحم و دشمن انسان بر جهانش سلطنت دارداي دیگر پی برده است که زئوس ب

او است که صخره . است که شکنجه ي سیزیف افسانه اي، زندگی مکرر و بی سرانجام حقیقی او است

Page 124: HoBoot.pdf

هبوط

١٢۴

ي بزرگ را با دست و پاي بسته باید از پایکوه بر پشت خود باال برد و به قله نرسیده از پشتش ید فرود آید و باز آن بار سنگین را از پاي کوه برگیرد و به سوي قله بکشاند و باز به فرو می غلتد و با

!محکوم این تکرار مشقت بار و عبث... همچنین ... قله نرسیده فرو غلتد و باز تولید براي مصرف و نصرف . چرا کار می کنی؟ تا بتوانم بیاسایم! آسایی؟ تا بتوانم کار کنم چرا می

انسان امروز چه می کند؟ این همه کار و رنج و تالش سرسام آور براي چیست؟ براي تهیه . یدبراي تولو من نیز پی بردم که آدم چرا ! آسایش زندگی فدايِ ساختنِ وسایل آسایشِ زندگی. ي وسایل آسایش

در بهشت عصیان کرد؟ امروز این آدم هاي مرفهی که در بهشت زمین راحت و بی درد و برخوردار ندگی می کنند عصیان کرده اند و دانستم که آن گندم ممنوع میوه ي درخت خودآگاهی و بینایی بوده ز

است که امروز این انسان آگاه و بینا است که از بهشت آرام و سعادت رام طبیعت هبوط می کند، آنها شت اند، هم حور دارند که به آن میوه لب نزده اند و یه تنها لبی را تر کرده اند که همین جا هنوز در به

آدمی که با . همه چیز... و هم غلمان و هم شراب و هم قصر و هم طوبی و کوثر و نهرهاي جاري و صدور رتبه ي استادي از شوق و غرور ماهیتش ناگهان دگرگون می شود، حوایی که نیازش به دوست

اعش می کند در بهشت عدن داشتن تا آنجا است که چشم چرانی هاي عزب اوغلی هاي پیاده روها اشباین پیامبر مزامیر است که از بهشت آرام به این کویر اضططراب افتاده است که در وسط . مانده است

فریاد برمی زمین تنها و حیران می ایستد و دست هاي یتیمش را به آسمان برمی دارد و از هول و نیاز : دارد که

! »را از من دریغ مداریش من بر روي این زمین غریبم، اوامر خو« سیاه » بی تویی«از این اي که نمی دانم به چه نامت بخوانم مرا اشک هایی که یک انسان در این گردونه ي مکرر کار ما «: و آن که به درد خبر می دهد که

».ریخته است از آب همه ي اقیانوس ها بیشتر استبا خـدا دیدار کرده است، در خلوت دردمند محرابش به دعا و آن پیامبر بزرگ که در میعاد آسمان

!»بر حیرت من بیفزاي! خـدایا«: و تضرع می خواهد که

Page 125: HoBoot.pdf

هبوط

١٢۵

به کجاي «: و آن شاعر رنجوري که سراسیمه و بی پناه آواره در زمین و نگران آسمان، فریاد می زند !»این شب تیره بیاویزیم قباي ژنده ي خود را؟

نوازي به غربت ي فراق را در من می اي تو که قصههاي نوازشگر ناپید که بر لب من آن نی خشکم« نه در زیستن که در بودن و اکنون نه در این عالم، که در خویشتن قرار ندارم و » خویش پی بردم

کاش یکباره نادانی شومی تا از خویشتن خالصی «ي تنگ خویشتنم و گنجم که جامه خویش نمی .»یافتمی

شور و ! خـدایا! آمیز رهایی را بفهمد؟ آه کسی هست که رنج وحشتناك و دلهره آیا... اما ... اما انگیز و یدن چه زود هراسو اقتدار آزاد شدن، بندهاي تقدیرهاي ناخودآگاهی را برشیرینی پیروزي

!شود میر می شویم و چشم می در آن لحظه که در دامن آرام و آسوده ي این جهالت هاي چهارگونه بیدا

قناري تنهایی که از کودکی در قفسش ! گشاییم صحراي بی کرانه ي رهایی چه اضطراب آور استکرده اند همواره در شوق رهایی می خواند و می نالد و خود را به در و دیوار می زند و بال هاي

د اما هنگامی که آزاد ظریفش را چندان به میله هاي زندانش می کوبد که مجروح و خون آلود می شوکجا بروم؟ چه کنم؟ چه سخت است توانستن : می شود، تنهایی در رهایی، رهایی در این دنیاي پهناور

!رهایی براي آنکه آشیانی ندارد، آزادي براي آنکه نمی داند چگونه باید باشد کشنده است! در ندانستندر این حال، روح آرزو می کند که . ی دهدنجات م» نمی دانم چه کنم؟«جبر و قید او را از شکنجه ي

روح آواره در . و سرنوشتی را براي او تحمیل کنددست هاي نیرومند او را در چنگ خویش گیرد اختیار مطلق براي کسی است که نمی داند چرا . جستجوي کسی است که او را در پناه دهد

.اختیار کند شکنجه آور است مـانده در جسـتجوي بـازانـیم شهمچوکبکیم در والیت خوی

همیشه من با خود در ستیزم که تو را نپذیرم، اما هرگاه که منطقم لحظه اي غفلت ! آفرین اشپنگلر کرده است دیده ام که دلم خود را پاك تسلیم تو کرده است و پنهان از چشم عقایدم افسون سخنان

Page 126: HoBoot.pdf

هبوط

١٢۶

متی، همچون بره ي گرسنه اي که نیم خورده، از سحرآمیز و افسونگر تو شده است و آنگاه با چه زح پستان مادرش به زور بازش می گیرند این کودك تشنه را از

در آرامش مغرب گل ها را بنگرید که با غروب آفتاب چگونه یکی پس از دیگري چشم هاي خود « اسرارآمیزي در این لحظات، احساس مرموزي در شما بیدار می شود؛ احساس هراس. را فرو می بندند

جنگل خاموش و مرغزار آرام، این بوته و آن شاخه . در برابر افسانه ي وجود و رؤیاي زندگی بر زمینتنها آن پروانه . دست ناپیداي باد است که آنها را به بازي می گیرد. هیچ یک از خود جنبشی ندارند

گیاه نباتی ... اهد می روداست که رها است و همچنان در دامن شامگاهان می رقصد و هرجا که بخوگله اي که در لحظه ي خطر بر خود می . حیوان هم گیاهی است به عالوه ي چیزي دیگر. بیش نیست

لرزند و به هم پناه می آورند، طفلی که گریان سراسیمه به دامان مادر خویش می چسبد و انسانی که جستجوي آنند که از زندگی و در پریشانی یأس می کوشد تا به خـداي خویش راه جوید، همه در

».رها شده بودند بازگشت کنند 22به بردگی نباتی خویش که از آن به تنهایی و یکتاییآزادي تابی فرار از بند به سوي رهایی و اضطراب بی! ست در حیات آدمیانگیزي ا این چه سرگذشت غم

نجات از رهاییآوارگی رنج . ا همواره پریشان و سراسیمه می داردروح ر» رهایی از رنج رهایی«اضطراب و آرزوي

روحی است در این صحرايکه تا » پروانه ي رها«را در روح این » مسؤولیت«اضطراب آزادي و سنگینی گنگ بار مالي روم، «

نشان می دهد و نشان می » شامگاهان سراسیمه پرواز می کند و بر کرانه ي مغرب همچنان می رقصداز آن رو که احساس رهایی و مسؤولیت دلهره آور را در درون آدمی » مستی شراب«دهد که چگونه

، در پناه »به خود وانهاده«براي ساعاتی کور می کند روح را آرامشی می بخشد شبیه آنچه یک روح می جوید» جبر دلخواه«، در دست هاي حاکم یک »تسلیم«یک

ی کند و در این جستن شتابان و شورانگیزش، هرچه انسان فواره اي است که از قلب زمین عصیان م می شود، اندك اندك هیجانش آرام می گیرد و میل به » پریشان و تردید زده«بیشتر اوج می گیرد بیشتر

,Ernest Renan: individulite Etudes d'histoire religieuse, Paris, 1864به جاي فردیت، انفرادیت .22

p. 58

Page 127: HoBoot.pdf

هبوط

١٢٧

فرار و بازگشت باهم . بازگشت او را در انتهاي راه انحنایی می افکند که هم صعود است و هم رجعتکه می رسد ناگهان احساس می کند که در فضا معلق مانده است، به آخرین قله ي رهاییدر ستیزند

در برزخ میان زمین و آسمان بالتکلیف و بی پناه نمی داند چه کند؟ از آنجا، افق تا افق جهان را می از رهایی اي این چنین بی سرانجام ناگهان می گریزد و . نگرد که صحراي خلوت و بیابان حیرت است

زادگاه نخستینش بازمی گردد و سر را از هراس تنها ماندن در چین و شکن به آغوش خویشاوندش،هاي گیسوان مواج آب فرو می برد و در عمق زمردین استخر زالل خویش پنهان می سازد و با نفی

خویش در پیش چشمان آزار دهنده ي تنهایی در آغوش وصال خویشاوندي بودن خویش را ایمان و لبریز می کند، درونش از وجود » بودن«خالی و ناپایدار و لرزانش را از آرامش می بخشد، خویشتن

چه زیبا و عمیق است این دیالکتیک صوفیانه ي و حدت وجود در فرهنگ سرشار و . موج می زند !شرق در فناي خویش بقا یافتن

ختیار در او ا به آزادي مطلق می رسد، روح که همه ي پیوندهاي خویش را با جهان و زمان گسست، عشق پیوند را در او بیدار » گریز از آزادي«به کمال خویش می رسد و آنگاه به اصطالح اریک فروم

می کند و آنگاه که رهایی به اوج خویش رسید، اختیار تمامیت خویش را یافت و مسؤولیت خویش نشان راه، بی تمامی به خود خویش واگذار شد، عاق خـدا، عاق طبیعت، بی پناه، بی پیوند، بی

خود را دستی می بیند که گل خویش را . تکلیف، بی آنگاه دیگر هیچ کس او را نخواهد بخشیدبه خود واگذاشته اند تا خود بسازد، هیچ کس نمی گوید چگونه؟ خود را معماري می یابد که بناي

ن گذر خویش را از او می هر لحظه از زما. عالم را به او واگذاشته اند، هیچ کس یاریش نمی دهداو براي هر دمی که برمی آورد باید تصمیم . پرسد، از ذره از وجود بودن خویش را از او می خواهد

آرزو می کند که لحظه اي ! رسالت خـدا بر دوش هاي ناتوان یک انسان تنها! بگیرد، باید تعیین کندی دندان غفلت بر جگر نهد، چقدر بیاساید، دمی چشم هایش را بر این صحراي حیرت ببندد، ساعت

احساس کند که . حسرت آن را دارد که در بند تکلیفی از این دغدغه ي اضطراب آور رهایی رها گرددیا باید شراب فراموشیش دهد، یا در اسارت عشقی از رهایی ! در این جا او نیست که باید انتخاب کند

Page 128: HoBoot.pdf

هبوط

١٢٨

بگریزد و خود را به امواج شوقی که به سوي حیرت به درون خویش رها شود، یا از وحشت رهایی در مرزهاي ناپیداي غیب روانند بسپارد

خبر آورده است یا به فریبهنر جهانی بر انگاره ي آنجا که » آنجا«و یا دل به پیام رسولی که از اهش نمود باید باشد و نیست بیافریند و در آن آرام گیرد و اگر نه عشق به کمندش آورد و نه عرفان ر

و نه پیامی را باور کرد و نه هنر فریبش داد، باید یا شراب فراموشیش دهد و یا انتحار خالصیش بخشد که تنها مایه ي سعادتی که آدمی را می تواند در این دور باطل روزمرگی بر سر این سفره سیر و

هبتی است خـدادادي است و دریغا که حماقت نیز مو» حماقت«سیرآب سازد و خوشبخت تنها و تنها چه، آدمی می تواند خود را بکشد اما نمی تواند تصمیم بگیرد که » وصالش نه به کوشش دهند«که

!فقط به اندازه اي که مصلحت است بفهمدهراسان از رنج جهانی که در زیر نگاه هاي خشک علم زیبایی ) Peguy(و این جا است که په گی

ست و بیزار از زندگی بی حالوت و تمدن بی روحی که علم عددبین و آشنایی اش را از دست داده اها کاري ندارند و احساس مرموز »رابطه«و عقل مصلحت اندیش که جز نمودها را نمی فهمند و جز به

و ماوراء عقلی آدمی را می خواهد در بند علت و معلول منطق صوري و بی اسـیر ســازد فـریاد مـی ».از گردیمبـیایید کودکی ب«: زندجهان آگاه تر و خودآگاه تر مجهول ماندن هرچه ... کمبود، اضطراب، بیگانگی، غربت، انتظار، غم، و

می شدم سنگین تر می شدند، هرچه به برخورداري و آسودگی بیشتر می رسیدم آزاردهنده تر می ز بی نیازي ها و عطش نیاز پس ا! چه دشوار است به پایان همه ي راه هاي این جهانی رسیدن. شدند

.پس از سیرابی ها و جوع پس از سیري ها و اضطراب و اندوه پس از آسایش و لذت سخت استآنچه هفت هزار سال پیش، گیلگمش . آنچه همواره روح هاي بزرگ و شجاع را به فریاد آورده است

وارگی و ترك خان و مان قهرمان نامی سومر را آواره ي بیابان ها کرد، بودا را از کاخ سلطنت به آبر نیلوفر در انتظار کشاند و همچون کرگدن تنها بر روي زمین، و همچون قطره ي پاك شبنم

ماند، لوکرس را به ناله آورد، کامو را و سارتر را به هراس و عصیان و مترلینگ را به جنون کشاند، محرومیت ها، نام و نان و هوس را هدف ! دچه می گویم؟ علی را به ناله درآور... همینگوي را کشت

Page 129: HoBoot.pdf

هبوط

١٢٩

و آنگاه » آنچه هست و ندارند«حیات می کتد، به زندگی کردن معنی می دهد و آدمی را به جستجوي که روح به این هر سه می رسد، ناگهان صحراي هراس انگیز و مجهول بیهودگی در برابر پدیدار می

ر سنگینی می شود بر دوش کسی که نمی داند آن جهان معنایش را از دست می دهد، زندگی با. گرددزیستن مجموعه ي اعمال می ! را باید کجا ببرد؟ و انسان بودنی می شود پوچ، بی ثمر، بی براي، هیچ

شود که هیچ کدامش توجیه پذیر نیست و تحمل آن براي روحی که دیگر بازگشتش به آرامش نباتی و .م و کور طبیعی غیرممکن است سخت دردآور استجهالت رام جانوري و حیات سعادتمند و سال

» کائنات«می کوشیدم تا به » هنرها«به نیروي ! در پیوند به حماقت می رسیدم و در آزادي به تنهایی هنر سال . و به آدم ها که سخت تر از هر دو دور افتاده بودم و با هر دو بیگانه نزدیک شوم، آشنا شوم

را بیان می کردم و دیگران مرا می فهمیدند و » خود«. گرم و نوازشگريها مرا فریب داد و چه فریب روح خویش را . را آگاهی و آشنایی می دادم» طبیعت«. کنند تنها نیست» احساسش«کسی که دیگران

هرچه می خواستم و نبود می . با آنها حرف می زدم، حرف آنها را می شنیدم. در کالبد اشیاء می دمیدممی خواستم و نبود می انگاشتم و کسی که جهانش او را بشناسد غریب نیست، » هگون«ساختم؛ هر

مگر تا کی دل را می توان فریب داد؟ تا چند می ... اما ... کسی که پاسخ خویش را بشنود آرام است بیداري همه ي خواب هاي شیرین را در اعماق تاریک . ؟ بینایی هنر را نیز می کشد»انگـاشت«توان

.ی کند و چه بی تسلیت مردي است که چشمانش از دور سراب را باز می شناسدشب گم مکه همیشه -محبوب من امروز به سراغ من آمد و درحالی که چهره ي تند و چشمان آمرانه اش

دوست من، تو را «: معصومیتی حاکی از فداکاري و ایثار گرفته بود، گفت -حالتی مهاجم داشتاگر می . من به داشتن تو که حیات من بدان بسته است تو را در بند من نیاردسوگند می دهم که نیاز

!»باش«آنچنان که می خواهی، ! خواهی، برو، اگر می خواهی، بمان. بر روي این زمین، در رهگذر تندبادهاي آوارگی، تنها رشته اي که مرا به جایی بسته بود گسست

اما . می دانستم که باید بروم! برو: د بمانم، و اگر گفته بوديمی دانستم که بای! بمان: اگر گفته بوديچگونه نیندیشیده اي که . اکنون اگر بمانم نمی دانم که چرا مانده ام، اگر بروم نمی دانم که چرا رفته ام

کسی که عشق رهایش . یک انسان، یا باید بماند یا برود؟ و من اکنون، در میان این دو نقیض، بیچاره ام

Page 130: HoBoot.pdf

هبوط

١٣٠

و » وجود«؟ و چه دردي است بالتکلیفی میان »باشد«ي است که نمی داند چگونه باید »بودن«د می کن ! »عدم«

چه تنهایی ! نیز نیست» خود«کسی که با . جوهري که هویت خویش را نیافته است جوهر رنج است !سختی

عودش، در هاي آتشین، در اوج ص»عصیان«هاي پوالدین و طوفانی ترین »غرورها«وحشی ترین آخرین نقطه ي جستنش، فواره اي است که پس از گریختن از تنگناي تاریک جبر، در جستجوي آرام یافتن، به دعوت جاذبه اي، سر فرود می آورد تا خود را در دامان خویشاوندش محو کند و رها گشته

.از بند هر بیگانگی، از حیرت دردناك رهایی در پیوند خویشاوندي رها گرددي متناقض سیاه و سفید، سزر در چهارچوب تنگ نژاد و در رابطه یالکتیک سوردل، فانون و امهد

ي آنچه هست و آنچه باید بینم، در رابطه گذرد، اما من آن را در انسان می استعمارگر و استعمارزده میي فرهنگ و همه هاي انسانی خویش ي ارزش هنگامی که اروپایی با فرهنگ و همهگویند، آنها می. باشد

تازد، سیاه که مورد حمله واقع شده است از مهاجم کوید و بر آن می هاي انسانی سیاه را می ارزشاما این خودپایی به صورت نفی خود و حل در اروپایی . گریزد تا خود را از تیررس او کنار برد می

انسان کودکی است که . مگریز از خویش به دامن مهاجم براي مصون ماندن از هجو. صورت می گیردیک نژاد برتر، یک انسان مافوق، یک فرهنگ ماورایی و . جوید از خشم مادر، به دامن مادر پناه می

» بودن«هاي متعالی، یک زندگی بهشتی و یک جهان اهورایی، یک ها و زیبایی مجموعه اي از ارزشما را از آن » بودن«حیات و حتی ها و ها و ارزش باالتر همواره ما و جهان ما و فرهنگ و زیبایی

مخاطبِ «اي که مخاطب من، نه مخاطب گفتن من، که »دانم که نمی«کند، آن بمباران می» دانم کجا نمی«کوبد و من، ما، انسان، تاریخ همواره با نفی امان می هاي بی من است، همواره مرا با ضربه» بودن

ها ي مذهب همه. است» حقیقت«تن، نمودن و شدنِ آن تابانه و مشتاقِ رف خویش، در تالش بی» واقعیت«هاي سیرآب نشدنی و آرزوهاي دست نایافتنی و سرمنزل ي عطش ها و همه ها و هنرها و عرفان و فلسفه

هاي فراتر هاي دل قراري هاي بزرگ و بی ي روح مقصود نارسیدنی و کمبود همیشگی و خالء آزاردهندهمعشوق و نیاز عبادت در هاي بی آرام و عشق هاي بی و اشتیق هاي شگفت ي مجهول درون و دغدغه

Page 131: HoBoot.pdf

هبوط

١٣١

و » نباید باشد» «آنچه هست«انگیز انسان که معبود و عصیان و دلهره و هراس و تراژدي غم هاي بی جاندرد روح این . جا است ي دردها همین ها همین است و همه ي حرف و همه» نیست» «آنچه باید باشد«

!»انسان شقایقی است که با داغ زاده است«: است و این است کهمی گردم و بریده از » خلوت جمعیت خلق«رنجور از بند رهایی در غربت زمین، تنها و غمگین در

ها را از بازوي ي آشیانه وزد همه پناهی افتاده ام و نسیمی که دمادم در من می هر پیوند، به بیها را بر روي خاك فرو ي سقف اي که در من افتاده است همه ها به زیر افکنده است و زلزله شاخه

.ریخته استام و در همچون گرگی تنها، در سینه ي صحراي سیاه و خاموش زمستان زده با غربت خویش ایستاده

ها و هیاهوي آمد و شدهاي هاي دودها و بخار نفس دوردست شب، سواد شهر پیداست و ستونها بخار گرفته و در پس آن گرماهاي مصنوعی و ي پنجره بسته و شیشه ها حاصل و درهاي خانه بی

ها و هاي غریزي و تنگ در آغوش هم خفته گرم خیاالت و آرزوها و کینه هاي دروغی و عشق عشرتهاي همه حقیر، همه آلوده و همه زشت و ماه، در اوج یکـتایی بلند حسدها و افتخارها و شاديرسند لبخندي سرد هاي پیچاپیچی که به هیچ جا نمی وارهاي سیاه و کوچهپرشکوهش، بر این شهرِ دی

.داردها همه از برابرم محو شده اند و در پیش رویم دشت ها و رنگ ها و درخت ها و دریاها و چهره کوه از باالي سرم سرپوش . شود و یکدست ساکتی گسترده است که از هر سو در عدم گم میرنگ بی

ي ي نیستی نمودار شده است و من خود را همچون سایه کرانه اند و فضاي بی اشتهرا بردآسمان قرار و خشمگین خاك بر ي کویر که بی یابم که در صحرا افتاده است و چون روح آواره موهومی می

یابد، جوید و نمی اش را می پیچد و گمشده درختان خشک و نومید می فشاند و در اندام تک افالك میي اویم، او کجا است؟ در اعماق زمین؟ در آغوش یابم، من سایه جویم و نمی یش را میذات خو

ها؟ کجا؟ ها؟ در قلب دریاها؟ در پس ابرها؟ در آن سوي افق کوه

Page 132: HoBoot.pdf

هبوط

١٣٢

آیم، از ام، از اقتضاي تاریخ می ام، شرق و غرب عالم را همه گشته ها همه را رفته ها و آبادي باغ این . سویی است ها همه به بی این راه. ام پیامبران همه سراغ او را گرفتهشاعران، حکیمان، عارفان و

.ها همه منزلی بر سر راه است سرمنزلهاي درونم ي ناشناسی از دوردست شود زمزمه تر می هرچه غوغاهاي زمین در برابرم ساکت! شگفتا

گردد و از دور پدیدارتر می اي بازد سرزمین ناشناخته هرچه جهان بیشتر رنگ می. آید تر می نزدیکشوم گیرد و هرچه از این شهر دورتر می اي در من رنگ می»دانم چه نمی«میرند یک ها می هرچه رنگ

شوم حیاتی در من تر می گردد و هرچه با زندگی بیگانه اي از دور آشکارتر می ي آبادي سواد ناشناختهي فطرت من نمودارتر، اي در آینه گردم، چهره میتر ها هرچه ناشناس روید و با این چهره آشناتر می

هاي ناگوار، افتد و غربت وطن را و بیگانگی خویشاوندي را و عطش در کنار این آب خویشاوندتر می آورد ي زالل و مأنوس دیگري را فرا یاد من می سرچشمه

حکیمان به چه خوانند؟ این گویند؟ به کجا می گویند؟ از کجا سخن می این پیامبران چه می اندیشند؟ شاعران شوق کجا را دارند؟ شعذ سخن گفتن کیست؟ سخن گفتن از اندیشند، به کجا می می

شان را هاي این جهان دل زیباپرست ها و طرح کوشند تا چه بیافرینند؟ مگر رنگ چیست؟ نقاشان میین همه آوازها و قیل و دارد؟ ا یابند وامی بس نیست؟ پیکرتراشان را چه سرمشقی به خلق آن چه نمی

هاي یک گیتار، از کند؟ از دل سیم ها کفایت نمی و آسمان و شهرها و خانهها و اصوات در زمین قالساز یک نی این آوازهاي آشنا از چیست؟ آن سرانگشتان نرم و اعجازگر یک پیانو، از حلقوم افسون

هاي حافظه را برد، جز اندوخته یاء نمیي ما را تا اش شنویم اندیشه همه اصوات طبیعت که همواره میکشاند و مرزهاي عالم را، آشوبد و این آواها از چیست که خیال را از مرز هستی فراتر می درهم نمی

.ریزد را فرو می» من«هاي همیشگی هاي وجود را و قالب دیوارهر این تاریخ این د! تاب خویش کرده است در زیر این آسمان، این انتظار چیست که روح را بی

گیرند؟ عشق هاي مهاجر چرا آرام نمی نشیند؟ روح هاي سیرآب فرونمی عطش چیست که هرگز در روحي دور کدام زندگی، کدام سرزمین و خاطره» بانگ آب«کند؟ هاي بزرگ را چرا رها نمی و عصیان دل

کند؟ را در ما بیدار می» آبادي«کدام

Page 133: HoBoot.pdf

هبوط

١٣٣

.آید می آري، اندك اندك چیزي به یادم ها، در برابرم برپا ایستاده بود و من از وراي آن همواره ناگهان این دیوار گلینی که، تا قلب آسمان

گذرد در پیش شنیدم که هرچه را در این سوي دیوار می شگفت و غیبی دعوتی آشنا را میي زمزمهافتادم و »آخرت«به یاد این » دنیا«اما من از دیدن آن . نمود فروریخت چشمم زشت و دور و بیگانه می

ها آن این زشتی. شان، این ایام و این سر و سامان را به یاد آوردم ها و زندگی کردن از دیدار آن آدمها ها و اصالت ها آن مطلق ها و عرض ها و اعتباري ها را و این نسبی ها آن کمال ها را و این نقص زیبایی

جهان برین کامل مطلق بهشتی در عمق فطرتم نبود، اگر و جوهرها را و این غربت وطن را و آنشناختم و اگر تصویر مبهم سیماي آشناي او در سرشت را پیش از هر شناختی نمی» ي فاضله مدینه«

آلود و بیمار و دانستم که این جا زشت است؟ نسبی است؟ مرگ فراموش جانم نقش نبود و از کجا میمآب ي متفکران فیلسوف ري، این است؟ من هم دچار منطق وارونهغربت و بیگانگی و پر از کمبود؟ آ

کنند بیماري است که سالمت را و زشتی و نقص است که مفهوم زیبایی مشهور شده بودم که خیال میکند اما آورد، درست است که هر شیء یا هر امري نقیض خود را طرح می و کمال را در ما پدید می

را » سالمت«اگر مفهوم . نه برعکسآورد ود همیشه عدم را به یاد میکدام طرف از دو متناقض؟ وجاگر در هستی روشنایی مطلقاً . شناختیم نمی -بودند اگر هم همه بیمار می -شناختیم هرگز بیماري را نمی

مطلق، . بوده است که مرگ را پدید آورده است» خلود«حتی معناي . جا تاریک نبود وجود نداشت، هیچبینیم در یی و قدس در ذات احساس ما، در جوهر فهمیدن و اندیشیدن ما هست که میکمال، زیبا

.هستی نیستهاي که جان دادن در عشق .آفرینند هاي زیبا و پرشکوه می هاي بلند عشق هاي بزرگ و احساس دل

ها قکنارش آرزویی شورانگیز است اما کدام معشوقی مخاطب راستین چنین عشقی تواند بود؟ این عشاند و در دل کلمات شعر و در حلقوم همواره در فضاي مهگون و جادویی اسطوره و افسانه سرگردان

هاي موسیقی و در روح ناپیداي هنرها و یا در خلوت دردمند سکوت و حسرت و خیال و تنهایی نالهدروغ؟ وانگهی ها اند و معشوق ها راست راستی چرا عشق! آید دانند نمی چشم به راه آمدن کسی که می

ي خویش؟ کرده ها است در جستجوي گم تابی شورانگیز دل عشق مگر نه بی

Page 134: HoBoot.pdf

هبوط

١٣۴

ي ، از نیازي که زاده»شدید«هاي نه عشقگویم سخن می» بزرگ«هاي پیداست که من از عشق عشقی . »محروم بودن«، نه درد »مجهول ماندن«هراس ! »کسی بی«است نه احتیاجی که، فقر » اویی بی«

هاي حقیري که تنها ي آب و نان و نام و ننگ هاي کور روزمره ، روح را از اشتغال»دهد خبر می«که کشد و از کنند به در می نهند و فهمیدن را تنگ و تاریک می شان آن است که همه ارج می ارزشکه زندگی کردن و به سربردن را -وار تکراري هاي موچه هاي رنگارنگ نشخواري و تالش لذت

اي که بر خاك ریخته تکه هاي گونه گونه که در جستجوي مائده» بودن«کند و به معاف می -ازندس میچرند و با نظم ي انبوهی که رام و آرام می بخشد و در میان این گله می» وحدت«تکه گشته است

د و دار زند و نگهش می یکنواخت و ابدي بر پشت زمین روانند ناگهان همچون صاعقه بر جان یکی می :زند که بر سرش فریاد می

»!عمر! ... جهان! تو« ي ي نیلوفر، که چون دلش هواي خلوتی در گوشه همچون ژنده پیل تناور، بر گونه«کند و عصیان می

گردد، گله را رها باز می» راهی که روندگان آن بسیارند«، از »گیرد کند از گله کناره می جنگل میکند و ، روي می»همچون راه مرغان آسمان یافتنش دشوار است«، که »شانهن بی«کند و به راهی می

جهانی پر آفتاب -ي امعاء و احشاء نبود که جز حفره -ناگهان، در پستوي تنگ و تاریک درونشنگرد تکیه زده بر باالي بلند عرش کبریائیش که نگاهش شود و در آن خـداوند را می پدیدار می

شکفد و و بر لبانش لبخند پیروزي، همچون نخستین سپیده دم خلقت میدرخشد همچون آذرخش می -ي ارگ کند و طنین آن، همچون نغمه تورات را با خویش زمزمه می» سفر آفرینش«سرود نرم و معطر

زند و هواي روح در زیر رواق بلند و بلورین معبد دل دور می -نوازد که سرود زیباي گریگواري را می .شود می» خویشتن«ي زده و آدمی تماشاگر مبهوت و حیرت... ند ک را نوازش می

غبار خاکی و خورشید نودمیده و تاللوي زرین و پرجال و سقف آسمان تازه هستی نو و زمین بی ترین اشکهاي شوق فرشتگان معصوم حریم عفاف ملکوت خـداوند لبریز و برافراشته و دریاها از زالل

اي، سایش فرسایشی، چین اخمی، کدورت غمی، التهاب نیازي، خراش ویرانهي مرگی، نه کمترین لکهاضطراب از دست دادنی، حسرت نداشتنی، رنج نبایستنی، پلیدي مصلحتی، آلودگی فهمیدنی، دیواري،

Page 135: HoBoot.pdf

هبوط

١٣۵

ي پاك و صمیمی و زیبایش ننشسته آسمان تماشاگه اي، قیدي، قانونی، نظمی بر چهره ضرورتی، سایهپرتو لبخند مهربان خـدا همچون نور معصوم مهتاب و فضا از نخستین دم او در بر زمین خـداوند،

آرزوي فرزندي، خویشاوندي، آشناي عاشقی پر از هوي، هوي، هوي خـداوند در هواي همانندش، چراغ ماه بر سقف عالم آویخته و دریاها لبریز و زمین گسترده و آسمان برافراشته و قندیل مهر و شب

جا ي افالك میخکوب و ابرها جابه ها، منتظر فرمان و ستارگان بر سینه اده و بادها در پس کوهها ایست کوههاي خـداوند دوخته، هستی، همه تن در آسمان چشم به راه باد، هستی، همه تن چشم، چشم در لب

ئنات ترکد و لرزه بر کا گوش، گوش به فرمان خـداوند بسته، ناگهان صداي تندري در اندام عالم می !چه شده است؟ چه شگفت دنیایی است... آیند افتد، زمین و آسمان و هرچه هست به حرکت درمی میافتند، شالق ناپیداي گیرد و دو پاره ابر، از دو سوي آسمان به راه می زمستان و سکوت پایان می

ش اخمی تند و در رهراند، یکی تیره و گرفته و عبوس، بر چه زده آن دو را به روي هم می نسیمی شوققرار انفجار، و دیگري همچون هاو تندرها و رعدهاي دیوانه و مهیب به بند کشیده، بی اش صاعقه سینه

کبوتري سپید، به لطافت خیال دخترك معصومی، در بستر ناز نیمشبان که سیماي تابناك و نیرومند پدر سبکبار همچون . پرورد شب تابستان می را که فردا از سفر باز خواهد گشت در رویاي شیرین یک نیمه

روح پارسایی، لطیف همچون روح مهربانی، پاك همچون قلب روستایی، سپید همچون صلح، صمیمی کشیدنی پس از گریستن، روشن همچون دیداري پس از بازگشت و همچون آشتی، سبک همچون نفس

؟...زیبا .ي خلقت نخستین بامداد شسته ي آسمان در ابر سپید گوشه همچنان پاره... زیبا ي دیداري و آهنگ به سراغ هم آمدند، ناگهان برقی زد و قهقهه بینم که دو پاره ابر، آرام و خوش می

.دو نیمه سیب سقراطی یک سیب شد و باریدن گرفتخود را ! تر اینجا چه خبر است؟ چه خبرها است؟ هر لحظه خطی تازه و هردم رنگی تازه! شگفتا روم و لرزان از شوق و شگفتی پیش می. گردد بینم که همچون غریبی که به سرزمین وطنش بازمی می

زمین و آسمان این دیار پر از آفتاب را که از جوهر روح من است و به رنگ احساس من با لذتی که را تمام عطشم هواي پاك و مهربانش فشرم، با کند در آغوش جانم می همه ذرات وجودم را مست می

Page 136: HoBoot.pdf

هبوط

١٣۶

رم و عزیزش بلعم، خاك ن هاي حریصم می هاي این دیار را به نگاه ي رنگ نوشم، با تمام اشتیاقم همه می .کشم ی است، دست میرا که به لطافت مهربان

رسند ها و دریاهاي شگفت غیبی پیاپی می اي که در رویش مداوم نور رنگ بازد، دشت همچون سایه گیرم و میرم و جان می اندازي تازه، می ي چشم من، هر بار، در سینه کشند و و مرا در دامن خود فرومی

!امان خویشم مدام در رنج و شوق مرگ و حیات بینماید و هر لحظه دنیا تر می کرانه تر و بی هر لحظه این جهان تابناك. گنجد حالتی دارم که در وهم نمی

ي ذرات این عالم با ذرات همه! لی استچه رویاي پرشکوه و چه حقیقت پرجال. دورتر و حقیرترام؟ هراس و شک و شگفتی و لذت و اضطراب و نیاز و کنجکاوي دانم چگونه نمی. وجود من آشنایند

شدگان زمین و زندانیان هاي نفرین هاي غریبی که دل و انس و حیرت و انتظار و اشتیاق و بسیار حالتبرند و من، ي گدازان این آفتاب فرومی اند و مرا در سینه شناسند در من بهم آویخته ي زمانه نمی آسوده

رود و ام که شتابان به دوردست این دریا می گرم لذتی سرشار، خود را تسلیم این موج ناپیدایی کردهآور است دست نوازش یا سرزنشی، صداي دوست برد و چه آزاردهنده و ترس خویش، می مرا نیز، بی

هاي اهورایی و سیر و سفرهاي ماورایی، به آن دنیاي زشت و معراجز این اي ا یا دشمنی که مرا لحظهام، جز ام، گویی از یاد برده ها است از آن دور شده ها است، فرسنگ آنجا که گویی قرن. خوانند حقیر می

دنیایی همه دیوار و سقف و نظم و حساب و کسب و . ي شوم و عفنی از آن هیچ به یاد ندارم خاطرهحرص و حسد و همه تنگ و همه تاریک، همه نسبی، مصلحتی، موقتی با هواهاي عفن و کینه و

مزه گران بی هاي احمقش و آن روشنفکران خنکش و نصیحت هاي ناگوارش و آن خر مقدس گندزار آبها و ها و زیبایی ها و رنگ ها و خوبی ها و ارزش ها و هنرها و احساس و دانشمندان اطواریش و دین

! آه... آمیزش و ي آن زمین و آسمان کوچک پوك بیهوده و خفقان هاي بازاریش و همه انسانیتهاي زشت، ها و ایمان ها و عشق ها و تصویرها و چهره ي رنگ خواهم، من دیدار شما را، اي همه نمی

ز هایی که ا آور است تجدید خاطره چه رنج! توانم تحمل کنم، چقدر از شماها دورم بیگانه، پوچ، نمیام هرگز یادم تان کرده بینم فراموش کنم هرگاه که می اي در خود احساس می چه آزادي آسوده! شما دارم

!دیگر نزدیکم میایید! چه آسودگی و آزادي آرام و پاکی است در دوري از شما! نکنید

Page 137: HoBoot.pdf

هبوط

١٣٧

از اي دمد و خاطره ي فراق را مدام در من می هاي ناپیدایی که قصه بر لب» نی خشکم«من آن دارد و جان خویش از عمق دور و مجهول درون خاموشم، آشنا و شورانگیز سربرمی» روزگار وصل«

و پیامی از دوست رسد هر لحظه پیکی از غیب می. فشرد سرد و غمگینم را، گرم و شاد، در آغوش میروید، رساند و من، طفلی از خواب دوشین برخاسته، در پیشگاه صبحی که پیوسته در برابرم می می

هاي وزد و حریر دامن پر از بشارت نرم از دریایی دور می ام و در رهگذر نسیمی که نرم ایستادهام و، همچون عطشی سر و روي و گریبان خویش را به تسلیم نگاه داشتهزند اش را بر من می جانبخش

ود را در خویش چه آسوده و خوب خ. اش را بنوشم، بمکم کوشم تا آخرین قطره در زیر باران، مینه مرواریدي در بند گردن این و آن بودن، نه ! کنم در قالبِ بودنِ خویش درست، جا افتادن احساس می

!ام اي رها افتادن، در آغوش صدف خویش خزیدن شده بند گسسته از گردني خود که در قلب ناپیداي »اوپا«ي چه شورانگیز است، کاشف اقلیم خویشتن بودن، به جزیره

چه آشنا است ! ها است رسیدن ها، چشم به راه بازگشت زندانی خشکی ي ساحل قیانوسی دور از همهامن آید و در ي این دریا پیش می نسیمی که از سینه! این سرزمین، این آفتاب و این کوه و این دریا

ا من داستانی این سرزمین ب! دهد اي را در قبرستان غمگین ضمیرم جان می وزد خاطرات از یاد رفته میهاي این ي رنگ ي ذرات این صحرا، همه دیرینه دارد، دل مرا با این خاك سرگذشتی مرموز است، همه

این دریا، این کوه، . رسد در این جا بوي یار می !چه صمیمانه! چه آشنا !زنند عالم با جان من حرف می... آید ز غار تا لب رودخانه پایین میي این همه آشناي غار، جاي پاي دوتن بر این راهی که ا آن دهانه

! هاي وحشی در کف غار هاي بلند ذرت بینم؟ این شاخه چه می... آن دو پاره ابر و آن دیدار و آن باران پاي کوه کیست؟ این کیست که همچون مرغابیان! آمیز آب بانگ آشنا و خاطره! این بستر

!ي من مهراوه خواهم سرود - اي دختر آفتاب - را در ستایش تو ترین سرودهاي عالم من پرشکوه اند، برایت هاي عاشقی را که برخوردارترین معشوقان جهان از آن نصیبی نبرده ترین ترانه من پرشور

.خواهم ساخت !هاي دل من اي غزل غزل

Page 138: HoBoot.pdf

هبوط

١٣٨

داند و دگان میکه زبان پرن -هاي زیباي تو برخواهم گزید که سلیمان را نیز کلماتی را در کار زیبایی ي معشوق خویش چنان از در پیشگاه چشمان آزرده -از کبوتران عاشق شعر خـدا را آموخته است

.شرم پریشان کند که هرگز سر از گریبان بر نتواند داشت و من، چنانت، به درد و اشک، دعا خواهم گفت که -اي قدسی محرابِ معبد مهر - در آستان محرابِ تو

ي دار خویش و همه زنده ي زاهدان شب ي عصرها از پرستندگان پارساي خویش، از همه خـدایان همهترین اند و به گرم ها دعایشان گفته ي امت ي خویش که در همه مشتاق و عاشقان گداختهعارفان

.اند سرد گردند اورادشان عبادت کردهاقیانوس «به هند بزرگ، این هاي نرم و آفتاب، هاي خوب، عشق سرزمین قصه -من از شرق دور

جا به اقلیم گل و شعر پارس، دشت خاموش »، کشور جذبه و آرامش و حکمت و از آ»عظیم بشريي سبز، فرات ي اهورا و از آن به کنار دجله ي ایوان شکسته ها، حماسه و نبوغ و روشنایی، سایه خاطره

ي بل، مش، قامت شکوه نیایش دروازهي ابراهیم، گیلگ سرخ، آسمان شکوهمند شَمس، زمین سالخورده ي الهام، ي تشنه ي هزار و یک شب، حقیقت هفتاد و دو آفتاب و از آن به صحراي وحی جزیره افسانه

آواز پر جبرییل، و از آن به دریاي اژه، سرود ملوانان فنیقی، پایتخت زئوس، معبد دلفی، بارگاه آشیل، سقراط و اپیکور، ونوس و آمور و پرومته و از خـدایان اُلَمپ، آشیان دختران زئوس، شهر هومر، میکالنژ و ... ها و معبدها، هراس، لوکرس، سلون آن به سرزمین سالح و زیبایی و شکوه، شهر کاخ

و از آن به شهر فرنگ، تایمز شکسپیر، کارلیل و الیات، سن شانسون دوروالن، ... لئوناردو داوینچی ن و رزاس دوال شاپل گسون، پرودم، کارل، گنون، ماسینیون، سوالنژ بـدهوگو، دوینیی، شاتو بریان، بر

و از آنجابه دنیاي نو، تنها به سراغ سیاهان فریادهاي . شهر عشق، شراب، هنر، فلسفه و آزاديهاي خوب وحشی و از آنجا شتابان ها، زیبایی خشمگین و دردمند آزادي و انسانیت و هنر، سرخ

این اقلیم دردمندي که به یک قطره اشک گرم -آفریقاي سوخته و مجروح پر خواهم گشودبه سوي هاي عشق و صحراهاي اساطیر خواهم هاي معطر شعر را از باغ ترین گل و همه جا خوب -مانند است

Page 139: HoBoot.pdf

هبوط

١٣٩

چید و دسته گلی خواهم بست و در یک بامداد اسفندي، به یاد نخستین پرستوي بهاري که بر یک عمر نی پر گشود ارمغانت خواهم آوردزمستا

اي هوما! »گل صوفی«اي اي ریختی اي شهد سیم، شراب سوگند که در کام تشنه مجذوب، ثابت قدم، شایسته» اي همسفر« بر خطرها همه چیره !دل اگاه و خوب دل ها باك از زوزه چون شیر، بی چون باد رها از هر دام آالیش آب یچون نیلوفر، ب که چونان شیر، با فک نیرومند رود شاه جانوران، که فاتحانه می رخت و تخت خویش به دور افکندي آزاد از رنگ، پندار، و دشمنی بندها گسسته هراس، به هنگام زوال زندگی بی مشتاق به عزم پایان دادن به عطش تردید شنوا، بیدار، بی اندك» ي درمه«ش پر یقین، با بسیار کو 23!کرد همسفر شدي با این کرگدن که تنها سفر می !ي خوب من مهراوه هاي غریب هاي افسانه، دریاهاي ناشناس، سرزمین آیم، از اقلیم من از اقصاي زمین می

.593ي بودا، ص قطعه .٢٣

Page 140: HoBoot.pdf

هبوط

١۴٠

ي شاعران، با همهي پیامبران، ام، من با همه ها را بوده ي قرن آیم، من همه من از اقصاي تاریخ می نشینان معبدها، قهرمانان، شهیدان، عاشقان، حکیمان، پیکرتراشان، پارسایان، راهبان دیرها، گوشه

هر عصري ام، از دیوانگان زیبا، خردمندان بزرگ، با اینان همه، در همه جا، همه وقت زندگی کردهاند و اینک با اي به ارمغانم داده بري آیهام و هر پیام اي گرفته ام، از هرکسی هدیه اي همراه آورده عتیقه

ام تا همه را، هرچه ترین گوهرهاي زمانه، دستی پر از زیباترین زیورهاي زمین آمده دامنی پر از خوب .ي قدسی من، وقف کنم ي مهر، مهراوه ام به معبد پاك تو اي الهه را اندوخته

آیم ها می من از معراج آسمان ي هاي روشن ومهربان تابستان، بر جاده باران نیمه شب ام، در دل ستاره ن را گشتهي طبقات آسما همه

ام، بال در بال فرشتگان، در فضاي پاك ملکوت شنا ام، صحراي ابدیت را درنوردیده کهکشان تاختهي که ي ارواح جاوید هاي زیباي آسمان، با همه ي الهه ام، با خـدایان، ایزدان، امشاسپندان، با همه کرده

از هر جا، از هر یک، یادي، یادگاري، برایت . ام اند آشنا بوده وزش آرام یافته در نیرواناي روشن و بیام، از ام، از اندام هریک نازنین طرح را گرفته از سیماي هرکدام زیباترین خط را ربوده. ام هدیه آورده

ها و و، با دست و دامنی پر از خطام، اندازي، رنگی دزدیده هر گلی، افقی، دریایی، آسمانی، چشماي دامن - هاي آن سوي این آسمان زمینی، از معراج نیمشبان تنهایی، به دامان مهربان تو ها و طرح رنگ

ام ها آورده ها که از آسمان ام تا آن ودیعه ام، نشسته فرود آمده - هاي زندگی سیاه من حریر مهتاب شب .در دامن تو ریزم

!ي مهر ینهآئ! اي خوبی خوب هاي تو در ها پیش از آن که صداي گام من به سختی و دشواري بسیار، پیش از آن که تو باشی، سال

ي کوه پارناس ، از قله»کردم چونان کرگدن تنها سفر می«ها که خلوت ساکت عزلت من پیچد، آن سالخویش کمین » بودن«د اما من که در باز ایستادنراه اي باال رفتم، دیگران همه در نیمه در یونان افسانه

دیدم و کردم و چشمان چشم به راه تو را در پاي آن کوه می تو را داشتم، که در انتظار تو زندگی مییافتم، با تو پیش پاي تو، آشنایی داشتم، با تو پیش خویش ي غیب همواره می تو را در پس پرده

چه . رفتم پاي پر آبله و دشوار اما براي تو باید میکردم، به صعودم ادامه دادم، خسته و گفتگوها می

Page 141: HoBoot.pdf

هبوط

١۴١

رفتم، که گفته بودند بر باالي دانم؟ شاید به جستجوي تو می چه می! ي من ي من، افسانه دانم مهراوه میي نقاشی، ي موسیقی، الهه ي شعر، الهه ي عشق، الهه الهه: کنند کوه پارناس نُه دختران زئوس زندگی می

ي موسیقی، ي شعر، الهه الهه -ي عشق الهه... ي نقاشی ي موسیقی، الهه ي شعر، الهه ي عشق، الهه الهه ...ي شعر ي عشق، الهه ي نقاشی، الهه الههاما تو را ... و سراغ ترا از آنان گرفتم، ندانستند ... و رسیدم، دختران زئوس بودند و تو نبودي گویند ي تو شبیه من است، همه می مهراوه... افکند که می هرکدام خود را به گریبان من... شناختند می

ي آن خـداي مشرق خلق و خوي مهراوهگفت تو دخترم، که مهراوه با تو شبیه است، پدرم زئوس میو من سخن هیچ یک از دختران زئوس را باور ... را داري » او«ي تو دخترم، سیماي مهراوه... را داري

ي یکی از نُه هر یک الهههفائیستوس مرا به تردید افکند، از نه دختر زئوس که ي اما رخساره... نکردم اند شعر را، موسیقی را، نقاشی را، پیکرتراشی را غارت کردم؛ من یک سلطان هنر زیباي جهان

خواستم به زور شمشیر و ستم از ي دیوان اسیر نبودم، آنچه را می ها در قلعه ام، آن سال جبار شرقیربودم، هر نُه هنر زیبا را از دست دختران معصوم زئوس به زور گرفتم و در دفاعان می ضعیفان و بیي نور، در سحرگاه شسته، پا به طلوع، رو به بادپاي سبک سیرم نهادم و بر روي جاده خرجین خنگ

نازند به ن میهاي مغرب را که یونانیان مغرور بدا مسیر مشرق خورشید تا ختم تا زیباترین گنجینه .سرزمین آفتاب آورم و به معشوق هدیه دهم

ي دختران ي کوه پارناس به شتاب شاهین بازگشتم و در حالی که فریاد شیون و ناله از فراز قله کرد من زحمت آن را که سري به قفا برگردانم به خود ندادم و ي زئوس آسمان را خبر می شده غارت

نگار ي زرین و خوش ی یک منزل آسودگی، تاختم و جز در برابر گلدستهها بی یک لحظه درنگ، ب سالمعبد مهرپرستی که از قلب شرق به دیدار من سر برداشته بود و در پیش راه سفر تنهاي من ایستاده بود

ناگهان خستگی عمري تالش و کوفتگی سالیانی سفر از شرق به غرب و گریز از غرب به . نایستادمدست و رو . هاي زرین معبدم نقش زمین کرد مرکبم فرو انداخت و در کف سنگفرششرق مرا از زین

امرا به صد شوق برگرفتم و آهسته آهسته، در آب آن استخر زمردین مسجد شستم و خرجین انباشته

Page 142: HoBoot.pdf

هبوط

١۴٢

دیدم، شمعی روشن ي محراب کشاندم؛ تاریک بود، نمی هراسان و پر از اضطراب خود را به آستانه ... آن کردم و در پرتو

... ي مهراوه را دیدم، شناختم در پرتو آن چهره !گفتند دیدم که دختران زئوس همه دروغ می !و چه خجلتی

!آور است ام شرم دیدم که در آنچه در این خرجین آورده ...آن را کتمان کردم و

.تا بر من نخندد در برابر چشمان او نگشودم

ي کرت، باز پس آن را همچنان که آورده بودم، به قصر نخستین زئوس، در سالونیک، در جزیرهو هاي ها، زیباترین احساس ترین اندیشه هاي بسیار، پروازي که آن چه را در طول عصرها و نسل. فرستادم

یرپردازان سازان و اساط فرزانگان، فیلسوفان، نوازندگان، نویسندگان، شاعران، پیکرتراشان، و قصههاي او، ي یونان عصر نور و طال به دختران زئوس هدیه کرده بودند، من آن همه را در چشم آفرینندههاي او، در باالي او، در سیماي او، در آواي او و در همه لبخند و نگاه او، در غم و ي اندام در همه

چشم و بویم، می شنوم، می ابم، میی بینم، می شادي او و در خشم و مهر او و در هر لحظه دیدار او میهاي زالل و سرد و خوشگواري که ي یأس از این سرچشمه اي گرم وخشک و غبار گرفته همچون کوزه

شوم، خوب شوم، زدوده می شوم، سرد می لبریز میشوم، جوشد پر می از چشمه سار بودن او میها ي رنگ دارم، همه دنیا را دوست میدارم، شوم، خـدا را دوست می شوم، راضی می شوم، آرام می می

ي دارم، همه ي خـدایان را دوست می دارم، همه ي پیغمبرها را دوست می دارم، همه را دوست میي عصرها ها را، همه ي فصل دارم، همه ي عاشقان را دوست می دارم، همه قهرمانان تاریخ را دوست می

زارها، ها، سبزه ي سبزه ي جویبارها را، همه بادها را، همهي ها را، همه ي صبح ها را، همه ي شب را، همهها، ها، عزیزها، کشورها، ابرها، آسمان ها، بیمارها، ضعیف ها، بچه ها، سفرها، بدها، خوب ها، ستاره پرنده شوم، شوم پـر می شوم، پرپـر می دارم، پر می ي جهان را دوست می ها، همه ها، ملت ي سرزمین همه

Page 143: HoBoot.pdf

هبوط

١۴٣

داند که پر شدن یعنی چه؟ می و که پر شدن یک انسان خالی یعنی چه؟

هاي سرد و درشت بر کشتزاري تشنه، زرد و خشک که زن، با قطره بارش تند بارانی تندرآسا، صاعقه اي »حادثه«در کویري سوخته و ساکت عمري در انتظار باران سر به آسمان برداشته است چه

داند؟ داند؟ که می که می ! است داند؟ که می

خیز اسفندي که، دامن پر از بهارت اي ابر باران! دانم اي باران تند بهاري من می! دانم مهراوه من می که ندانستم از کدامین افق آمدي؟ از کدامین اي ابر سپید سبکبال اسفندي ! را ناگاه بر سرم افشاندي

داشتن برخاستی و بر باالي سرم چتر سپید مهر افراشتی و با ناز انگشتان دریا به نیروي آفتابِ دوست ي کویري ساکت و سوخته قامت برگ و باري را که از قلب تافته بارانت آن تک درخت خشک بی

!هاي زمین طاق ي جنگل کشیده بود و سر به دوزخ برداشته بود باغش کردي و در همهاي توانی دانست که تو گل نازي که در گلخانه دانی و نمی تو نمی ...و ! ي من دانم مهراوه من می

دانم که جگن صبور و لجوج این اي، و من می بالی که در قفسی آواز خوانده اي، قناري زرین روییدهام از ها خورده ام، که سیلی ام، که در آتش شاخ و برگ افشانده خیزم، که در طوفان روییده کویر آتش

ها را، گزها و هاي این سرزمین جگن آباديشکنان که براي تنور ام از هیزم خوردهبادها تبرها ام، نه خار، جگنم، و تنهاي تنها نه خزه... زنند، که روییده کویرم و تنها ها را از ریشه می طاق

زمین دوزخی تن بر رغم هول و حریق این باك و مغرور که هرگز با کویر خو نکردم و علی جگنی بیها خاك ندادم، برگ و بار ندادم، و سرنوشتم، به جرم گستاخی در برابر این جهنم پست که زادگاه خزه

ها است، تنهایی بود و زندگیم خاموشی و سرنوشتم خاکستر در آتش تنوري که به سوختن من و خزنده !پزند پزند، که به سوختن ما نان می نان می

اي، که در آسمان ي کویر که از مرغدان روستاییان کویر بگریخته آن مرغ آواره و تو مرغ آواره، ي آزاد و خیزد، بر بلندترین شاخه بارد و از کفش خاك برمی پناه کویر که از سقفش آتش می بی پیوند این درخت بنشستی بی

Page 144: HoBoot.pdf

هبوط

١۴۴

ها پیش دل من که به عشق ایمان داشت سال دور شنید ي جانبخش تو از آن نغمه که تا ي شوم حیات زده اندرین مزرع آفت .شاخ امیدي کاشت آیی چشم بر راه تو بودم که تو کی می ... ي سرسبز امید دل من بر سر شاخه ...خوانی؟ که تو کی می تک درخت خشک غرور آشیان بستی و آسمان بهت کویر خاموشم در دل این تک درخت سکوت،

فریاد آوازهاي کودکانت، جوجگان نوپر نوپروازت پر کردي و سقف کوتاه این آسمان را از شور و هاي سحرگاهی شستی آتشناك را به باراني این کویر بیگانه با ما را از باالي سرم برداشتی و زمین تافته

کردي؟ توانم گفت که چه دیر پوشاندي و چه می 24ي اقلیم زندگانی را با مخمل سبز سزي و خاك تیره توانی دانست که چه کردي؟ چه می

کردي تو لبریزم کردي تو آبادم کردي تو آزادم کردي، و من پر شدم و تو پرم داند که سرزمین بایر درون یک من لبریز شدم و من آباد شدم و من آزاد شدم و که می

داند که ي قلب یک سینه چیست؟ و که می خالی و غبارگرفته ي داند که کوزه روح چیست؟ و که میتواند دانست که یک انسان شاهباز آسمانی پرواز در بند گرفتار یک تنهاي محزون چیست؟ و که می

» بودنِ«هاي یک تواند شد؟ یک گنج پنهانی از ویرانه تواند شد؟ یک دل آباد چگونه می چگونه پر می دار گشت؟تواند پدی ویران چگونه می

ي کندوکاو گنج ي من، سرگدشت لبریزي خویش و سرنوشت آبادي خویش و قصه و من، مهراوه پنهانی خویش و حدیث اعجاز ترا در دگردیسی خویش و حکایت پوست انداختن از بایزیدي خویش

... ي بیگانه خویش و شمار نهرهاي غریب از دوردست صحراهاي پر افسانه ي بی و جوش کردن یکبارههاي تماشایی ي معراج ي خویش و اسطوره داستان سفرهاي شبانه و پروازهاي بال در بال توي نیم شبانه

.اي، هرچه گشتم نیافتم ي آرگو یا اصطالح مذهبی گویا اسم خاص باشد یا کلمه .٢۴

Page 145: HoBoot.pdf

هبوط

١۴۵

خویش و قرآن خویش و نبوت خویش و خـداوندگاري خویش و آفریدگاري خویش همه را، همه را، .همه را نکته به نکته، مو به مو شرح کنم

النوع شعر، به آهنگی که خون ي مسیح، با کالمی رشک رب با قلمی فرزند آفتاب، با کلماتی زاینده در دل ناهید آورد، با آتشی که ذرات خاك اندام زرتشت را برقصاند، با فصاحتی که علی را از خلوت

قرار کند، با نرمایی هاي دردمندش بیرون کشد، با شوري که حالج را بر سر دار بی هاي شب نخلستانوشی که گر بهاران را بر گرد آن گل صوفی عشوههاي اند، با عطري که گلکه بر سیماي مریم عرق بنش

ي آفرینش خـدا نخستین و آخرین سخنش نفی است به طواف آورد، با لطافتی جز من، به خـدا و همهي صبح بهار را از که مخمل نرم پاره ابرهاي آسمان تابستان را بدان تشبیه کند، با صداقتی که سپیده

گون کندشرم افق گلصمیمیت الهام را دارد و شکوه وحی را که الهام است و وحی است و آن جبرییل با اعجازي که

.سبز بر دل این امی عشق ریخته استي آیات آسمانی را که بر لبان خـداوند رفته است، از نخستین روز که با ي من، همه و من، مهراوه

که لبان محمد خاموش گشت خواهم جست و از میان آن ي بزرگ تا آن پنجشنبه... آدم سخن گفت .ترین آیات خـداوندي را براي تو خواهم گزید اعجازي

اي روییده است سراغ خواهم ي من، از هر دلی که از یادي تپیده است و از آن ترانه و من، مهراوه واهم کرد و اگر یافتم و هاي دل من آید جستجو خ و از میان آن چه را که به کار دل من و تپیدنگرفت

ترین کلمات عاشقانه که فرهنگ گرانبهاي ها و مشتاق ترین غزل ها، دیوانه اگر در انبوه زیباترین ترانهي هاي تو، شایسته اند و مذهب زیباي دوست داشتن، آن چه را که در خود خوبی هاي خوب دل

ي ستارگانم، دح شمس کهکشان همههاي تو باشد یافتم، بر خواهم گرفت و دیوانی که در م زیبایی .ي آفرینشم خواهم سرود به کار خواهم گرفت منظومه

هاي تاریخ، از شرق دور تا دورترین ي صومعه ي معبدهاي جهان، به همه به همهي من، و من، مهراوه ن ترین پرستندگا اقصاي مغرب زمین سر خواهم کشید و در انزواي پر از قدس و اخالص و نیاز مشتاق

هاي دردمند، به دعاهاي ترین بندگان خـدایان، خواهم ایستاد و به راز و نازهاي دل خـدا، عاشقانه

Page 146: HoBoot.pdf

هبوط

١۴۶

هاي آتش گرفته و به اورادي که از نهادهاي پر التهاب خلوت گزیدگان پارسایی که آلود جان گریهدنیاي خویش پرستیدن را بر زیستن و سوختن را بر ساختن و و جنون را بر خرد و آخرت او را بر

اند و، دست بر دامن او، سر بر زانوي او، نقش دیوار محراب او، جهان و زندگی جهان و هرچه برگزیدهترین اوراد و ترین دعاها، زالل اند گوش فراخواهم داد و از میان این گرم را در آن است رها کرده

ي پهنهدر سراسر زمان و در خیزي همچون بخارهاي سبک«ترین مناجات پنهانی دل با معبود که پاكخیزند و هایی که بر آن آفتاب گرم و نیرومند عشق تافته است به آسمان برمی زمین از سطح دریاي آب

ترین پرستوهاي اوراد را و ترین و روحانی ترین، نرم رنگ زیباترین، خوش. گشایند به سوي خـدا بال می .م آوردقمریان دعا را صید خواهم کرد و برایت هدیه خواه

گدازد و ي من، همچون شمع که هستی خویش را، در کار گریستن، قطره قطره می و من، مهراوه ام را همچنان که در کار مردم و عشق آزادي کردم، هجده سال دیگرم را بارد، هجده سال گذشته می

ي تو را خیز خویش خواهم سرود و چنان قامت زیبا کلمه کلمه خواهم ساخت و در ستایش شمس تبها و دعاها و ها و شورها و تب و تاب هاي رنگارنگ و خوش عطر شوق در زیر باران گل! اي آفتاب

» بی تویی«تا این ... تاب و زیبا و پرشکوهم غرقه سازم تا هاي بی ها و غزل ها و قصیده وردها و ترانهن بیارایم، تا بر سیماي زشت و ما ي خانه سیاه و خالی را از تو لبریز کنم، تا این زندان را بر گونه

هاي دیارمان نقش کنم، مان، رنگی از رنگ ي غربت خطی از سرزمین میهن بیگانهاي من، اي میهن افسانه. گذارد ي تو مرا بر روي این زمین آرام نمی وسوسه! »غیب«اي کشور

اي . رده استي آرزوهاي بلند، شهر خـدا، شوق تو زیستن را در زمین دشوار ک سرزمین همهام، بـی تو با گاه با تو سخن نگفته ام، اي مخاطب من که هیچ خویشاوند راستین من که هرگز با تو نبوده

.میرم بیگانگی و سکوت میانتظار گم کردن تو است، غربت غم دوري تو، اضطراب درد بی تو ماندن، ! ي من میهن من، مهراوه

.غم، داغ بی تو زیستنها ي نگاه من با همه و، شعر گفتگوي تو، مذهب راهی به سوي تو، عرفان آشنایی تو،عشق آرزوي ت

.ام ي نژادها همسفر تاریخ، همنشین اساطیر بوده ام، در همه ها گداخته ي دل ام، در همه بوده

Page 147: HoBoot.pdf

هبوط

١۴٧

، در کردم پرستیدم، من آنها را از تو پر می ها تو را می هاي تهی الهه در نام! ي من، میهن من مهراوه هاي ورزیدم، در چشم ستودم، در خاك سرزمینم با تو عشق می سیماي قهرمانان تو را عاشقانه می

ستودم دیدم، در اندام بتم تو را می معشوقم تو را می گویم؟ در لبخند مهتاب، در نوشخند سحر، در چه می هاي باغ، در ، در دل شبي جویبار هاي سپیدارهاي بلند، در زمزمه در نجواي بادها بر سر شاخه ي شاعران تو ام، در زبان همه ام، در چنگ هر نوازنده تو را نواخته حلقوم هر دردمندي ترا نالیدهدر

سازان تو را ي پیکراتراشان، بت ي همه در تیشهام، ي نقاشان تو را نگاشته ام، در قلم همه را سرودهي ام، همه هاي عاشق به خاطر تو تپیده ي دل م، در همها ام، در خلوت تنهایان براي تو گریسته ساختهي اند، در همه ي من برخاسته هاي ناکام از سینه ي آه اند، همه هاي خوب از دل من اشک ریخته چشم

انتها همه من هاي تشنه، جستجوهاي بی هاي مجهول، عطش هاي ناشناس، حسرت ها، غم تابی بی اي ام، همه تو بوده بوده

ام و هنوز آواره ات روان کرده ام و هنوزت نیافته است، عشق را در پی هنر را به جستجویت فرستاده اي !؟ که اي؟ اي آشناي ناشناس کجایی... اند گیرند و هنوز نشناخته ها از تو نشان می است، زیبایی

اي همیشه با من، بی تویی بد است، غربت طاقت فرسا است !خویشاوند بیگانهي زنجیر زئوس، سرزمین سکاها، بستهانتهایی در اینک منم و این تبعیدگاه دور، تنهایی سرد و بی

ام، ایو، مغضوب زئوس، و تسلیتم دختران دریا و مهراوه» آتش«همدم کرکس جگرخواره و گناهم نکه باید باشد و دور از من و من زندانی این هیچستان تلخ، تنها چشم به راه آ. ي زمین آواره

اي ي باغ و بهار گذشته اي، در دلش خاطره نیست، غریب آنجا که نباید باشد و هست و من دانهرحمی که باد نگ این آسیاي بیاي ناشناس و حال در الي دوس مجهول، در جانش آروزي سبز آینده

تصویري که در آن خاطره و آرزو بهم ! مرگ چه دارم؟ هیچ، تنها یک تصویر .این تصویر کیست؟ دلم از حشمت یاد تو سلیمانی شد. اند میختهدرآ

Page 148: HoBoot.pdf

هبوط

١۴٨

. خیز و آسمانش دردبار است ام که هوایش آتشگون و زمینش کینه اکنون دیگر به اقلیم دیگري رسیده دلی خلوت و انزوا و تنهایی، حیرت و رهایی و گمراهی، پوچی و عبث و بیهودگی، بالهت جهان و بی

!»انتظار«امو رسیدم به حاصل زندگی همه و همه را پشت سر نهاده بی هاي طبیعت و تکراري اویی کسی که بی ي بی رنجم نه دیگر تنهایی که جدایی است و اضطرابم نه زاده اي در او بیدار ي وطنش، شهر و خانه و خانمانش به حادثه غریبی که خاطره: داند و کسی چه می در هر نوازشی . ي آتشی است هر گلی در این سرزمین گلوله. ستشود غربت برایش طاقت فرسا ا می

... احساس سرزنشی و در هر دعوت مهربان ماندنی وحشت دلی که در . هیچ کس بد نیست. تواند تحمل کند کسی غمگین است هرکسی را می دلی که از بی هاي وقیح ها حفره دهانخراشد، لبخندها زهرآگین، اویی مانده است برق هر نگاهی جانش را می بی

ها حصارهاي هاي اغفال، افق ها حیله هایی فریبنده، زیبایی ها دروغ آور، لذت ها خفقان آزاردهنده، تسلیتي نفرینی، مهتاب سرد و آفتاب عبوس زندان، درختان هر یک قامت دشنامی، ابرها هر پاره سایه

گرداند و شب گرگ و بازار بیگانگان میي وقیحی که او را بر سر کوچه رسوایی و روز برص گرفتهجوید تا فرو بلعد و طبیعت نه دیگر هیچستانی سرد و آدمخواري که در پناهگاه دردمندش او را می

اي، نگاهی، که هر چهره... هاي عذاب گنگ که دوزخی در گرفته از حریق و دریایی مواج از آتش !کشد که او نیست ریاد میهاي او ف طرح اندامی، طنینی، رنگی در نگاه

مرغی که در قفسی تنها زاده است، . نداشتن جز گرفتن است. پیوند بودن جز پیوند گسسته است بی اگر رهایش . برد ي عشقی غم از دلش می کند و برگ سبزي، چراغ رنگینی، زنگوله آب و دانه آرامش می

هاي ناشناس ي که آواي جفتش را از قلب باغا ي وحشی، پرنده اما پرنده. گردد هم کنند به قفس باز میي قفس هاي آهنین و دربسته امید چندان خود را به میله وار هر چند بی شنود سراسیمه و دیوانه دور می

برد و چندان هایش فرومی افتد و سر در شانه کند تا پر شکسته و خونین کنجی می تابی می زند و بی می .ماند تا بمیرد خاموش و آرام می

انه و پند و هاي مهربان هاي عاقالنه و دلسوزي بار و ابلهانه استدالل و چه زشت است و نفرت راحت و امنیت و نعمت آزارش . اندرزهاي مشفقانه که پرنده زندگی را بر خود سیاه کرده است

Page 149: HoBoot.pdf

هبوط

١۴٩

بار دلم وشت رقتچقدر بر سرن! ي خیالپرداز دیوانه پروانه. دل به خیال و خرافه بسته است. کند می آموزي؟ چرا از این مرغان عاقل خانگی درس خوشبختی نمی! ي شاعر اي پرنده. سوزد میبر شوربختی گرگ تنهایی که در شب و صحرا . هر دلی عقل خویش را دارد. من مرغ خانگی نیستم

ي صیاد لولهگیرد و جز گ آمیز کسی سراغش را نمی و زمستان آواره مانده است و جز تندبادهاي برفدر مطبخ ارباب گرم و امن » بر آن خاکسترهاي نرم« در انتظار هیچ نیست سگان پر شور و شعفی که

بخش هاي شهر رویایشان را شیرین و آرام اند و مزبله مست شده» هاي سفره از آن ته مانده«اند و خفتهمن او اما نه گرگ باید سگ را شوند اگر دش سوزند اگر دوست او باشند و یا شاد می کرده است دل می

کنند، با فهم هر دو بر فطرت خویش زندگی می. به سفلگی محکوم کند و نه سگ گرگ را به جنونمرغ باید بپرورد و پی بندد و پروانه بسوزد و . هر یک عقل خویش را دارد. فهمند خویش جهان را می

اند و این در جواب جوع شکم ساختهآن را . ي آتش ي هضم است و این طعمه او طعمه. خاکستر شودي آفتاب شبنم که تمام شب را در انتظار خاموش مانده است، با نخستین بوسه. را در پاسخ نیاز شمع

بندد و و چغندر در حرارت خورشید ریشه می. بازي او است و این عشقکند بودن خویش را رها میما ! پرسشی ابلهانه است» تر است قالنهکدامین عا«. شود و این اقتضاي فطرت او است درشت می

حتی خـدا را در قالب عقل خویش . همه چیز را در عالم با فهم خویش بسنجیمایم که عادت کردهعاقالنه چیست؟ . پسندیم فهمیم، آنچنان باشد که ما می او ناچار است آنچنان کند که ما می. ریزیم می

عقلی فاحشی است و چه بی. کند خویش انتخاب میعاقالنه چیزي است که هرکسی به اقتضاي سرشت .ها را همانند پنداریم ي سرشت که همه

. خواندم ي لوموند را می ها روزي بر سر میز نهار روزنامه در رستوران دانشجویی اسراییلی کنار دست من یک دانشجوي . اش تحلیلی بود از کودتایی که در بولیوي پرداخته بودند سرمقالهاي را که از صفحهکوشید تا سرش را به زحمت خم کرده بود و با کنجکاوي می. ی نشسته بوداسراییل

ها ي بورس خواهید؟ گفت صفحه گفتم کدام صفحه را می. الي صفحات روزنامه بیرون آمده بود بخوانداید تاجر کرد فکر کردم ش آن را گرفت و ملتهبانه و دقیق نوسان قیمت کاالها و ارزها را بررسی می. را

ي سیاسی به کار شما چه هیچ نگفتم اما او اعجابش را نتوانست پنهان کند و پرسید که سرمقاله. است

Page 150: HoBoot.pdf

هبوط

١۵٠

گفتم مگر تاجري ... ام آید؟ مگر سیاستمداري از بولیوي هستید؟ گفتم نه، دانشجویی ایرانی میکنم و الجرم تحول می اید؟ گفت نه، دانشجویی اسراییلیم اما به هر حال در فرانسه زندگی فرانسوي

ي سوم لوموند که ي صفحه مطالعه. اثر نیست ي دانشجویی هم بی بورس و تغییر ارز در زندگی ساده 17دهد که مثالً بدانم سال دیگر هم بلیط غذا همین ي اقتصادي است به من این آگاهی را می صفحه

داري با همین ممنحنی یگر دنیاي سرمایههاي د ریال خواهد ماند یا نه زیرا اگر وضع فرانک در میان پولریال خواهد شد 18تا 5/17هاي دانشجویی از سال دیگر رو به تزلزل روداحتماالً بلیط غذاي رستوران

و همین طور چیزهاي دیگري که به یک زندگی دانشجویی بسته است، از قبیل کفش و لباس و اتوبوس اما سرمقاله یا تفسیر سیاسی یا اخبار خارجی لوموند . قهوهخانه و قیمت کاغذ و مداد و میوه و و کرایه

بوده » سیا«کند که مثالً کودتاي نظامی بولیوي راست است یا چپ، ساخت که براي شما روشن میاست یا سفید یا سرخ یا عوامل داخلی، براي زندگی واقعی شما و مسائلی که اکنون شما با آن در

اي در هم نگریستیم و دیدیم که ما دو دانشجوي همسن و همعصر و لحظهاي دارد؟ تماسید چه نتیجه !رشته تا کجا در چشم یکدیگر احمقیم همبه یاد آن زن روستایی افتادم که عمر را در کار صحرا و فقر خانه به سر برده بود و به دو تن از

قد بلند «: گفت اش می لیي مح خویشان من که یکی نازك و بلند بود و دیگري کلفت و کوتاه، با لهجهو ما به آن قد کوتاه خندیدیم و » چیند ي گاو تو دیگدان می چیند، قد کوتاه تاپاله گل تو گلستان می

کند و دانستیم که مقصودش این است که آدم کوتاه عنصر مفید دیدیم او از آن قد بلند عذرخواهی میشه مسأله اختالف درجه در عقل نیست بلکه همی! ثمري و به دردخوري است اما بلند قد بیکاره و بی

.خبرند اختالف نوع و جنس هم هست که از آن غالباً بیچه نامی است که » شیخ اشراق«اند که ها است در شگفت این است که فیلسوفان و عالمان عاقل قرن

!»عقل سرخ«: براي کتابش برگزیده است؟کند، همه در زیر اي پیچ در پیچ و دقیق بنا میه خانه«هاي دیگر عقل موش کور است که عقل

.شود در آفتاب این عقل کور می. »خاك

Page 151: HoBoot.pdf

هبوط

١۵١

هاي »دوي سگ«و عقل سگ، که گاه با . »کند اي را توجیه می هدف برایش هر وسیله«عقل روباه که با هاي خالیق، گاه با نیش و گاز و عوعو و پارس و قساوت، گاه شب و روز، گاه با کندوکاو در مزبله

دم جنباندن و موس موس و چاپلوسی و استرحام، گاه پیشتازي از صیاد در صید شکاري که دیگري ي مهتابی که در بلندي استغنا و تنهایی زیبا و پر شکوهش مجروحش کرده است، گاه با عوعو از کینه

حتی آگاه باشد آنکه بخواهد و افشاند و پستی و زشتی و پلیدي او را که در شب پنهان بود بی نور میکند و گاه با وفاداري به ارباب و پاسداري قصر، نان خودش را در این روزگار قحطی و روشن می

ي او است و جهان، بازار بزرگ و و عقل کاسب که آسمان، سقف تجارتخانه... آورد خشکسالی درمیسر رسید نزول و سفته مذهب، دخل و زمان، تقسیم شده نه به قرن و سال و ماه و روز و ساعت، که به

ش و انسانیت و کمال و خشنودي خـدا و »موجودي«ش همان »وجود«و باالخره » معامله«و چک و و براي امام ساختن اي در سر محله براي خـدا خانه. توان خرید بهشت همه کاالهایی که با پول می

به هرحال به ابوالفضل آش ضریحی گران قیمت سفارش دادن و به سید و مال که اهل و عیال اویند وشود، کلکش کنده اي درست می اي، چراغانی و به حسین شله و به حسن شله زرد و شربتی، شیرینی

.استو عقل . اش حرف است ها همه و بقیه حرف» خرد می«یا » فروشد می«انسان موجودي است که یا

ت داده است بی آن که شعور را کسی که وجدان را از دس«: گفته است» موریس دوباره«روشنفکر، ها ها و جلسه آنها که در کافه. عقلی که آن همه اشپنگلر را عصبی کرده است. »جانشین آن کرده باشد

گیرند و بر اساس آن نقشه کنند و نتیجه می بافند و تحلیل می نشینند و می ها می ها و کنفرانس و کالسي موجود که شوند و در برابر واقعیت زنده میدان عمل میکنند و وقتی وارد کشند و برنامه طرح می می

ي آن اندیشیده بودند و استدالل کرده بودند و به نتایج آنها ندیده و حس نکرده آن همه غائبانه دربارهو عقل زارع که یک ! »شان ابوعلی سینا است خر پیش«بینی که گیرند می دقیقی هم رسیده بودند قرار می

سپارد و آه و ناله و دعا و حسرت و کند و نه دهم بقیه را دست توکل می می دهم کار خودش راپندارد که جهان و انسان، جامعه و تاریخ کند و می انتظار، و عقل صنعتگر که ده دهم کار را خودش می

خواهد و روغنی که بریزي و با چند فرمول جامد و مسلم و مکرر آن هم ماشین است که فقط بنزین می

Page 152: HoBoot.pdf

هبوط

١۵٢

فلسفه است و شعر و خرافه و احساسات ها ي حرف و بقیه» کار بکشی«ه کار اندازي، برانی و از او را ب !هاي رمانتیک و موهوم بازي

گوید و و عقل سیاسی، کسی که در هیچ امري تردید ندارد و قاطع و تند و آتشین سخن می کند آنچنان که گویی کشفی است پا افتاده را با آب و تاب و حرارت واگو می ي پیش هاي ساده حرف

ي سیاسی او و ي مبارزه یا ناموس خلقت است؛ حقیقت برایش تنها مصلحت است و هستی صحنهداند و و راه حل هر مشکلی را او به سادگی می» غیرممکن برایش غیرممکن است«حریف او است و

ن است که با او نیست و کند و باطل آ ي روشن و مقطع صادر می پاسخ هر معضلی را در یک جملهحق آن است که با او است و هدف او غایت خلقت است و نهایت حیات و سرمنزل تاریخ و در

ماهیت او ! یک موجود موقتی. او مرد زمان است. چشمش همه چیز مطلق است، یا همه هست یا هیچاین است که وقتی از . اند برآیند نیروهایی که از همه سو در او سر به هم داده. سازند را شرایط می

تواند شود و از این رو است که تنها می تنها یک خاطره می. یابد رود پایان می جایگاهش کنار مییابد درست در همان هنگام پایان می. خاطرات ایامی را که وي وجود داشته است. بنویسد» خاطرات«

چه . با ناصر خسرو در یمگان درهناپلئون را در سنت هلن قیاس کنید . شود که مرد حقیقت آغاز میبا بودا در گم شدنش، با سنایی و ! گویم؟ با علی در بیست و پنج سال سکوت و شکست و تنهائیش می

ي آنها که کس قم، و با همه و دستگاه و با مالصدرا در کوهستان بیغزالی و مولوي در گریز از دربار .همه چیز شدند» در از دست دادن همه چیز«

ي ي نیازها و دردهاي روح و همه ي ابعاد وجود و همه ي اسرار آفرینش، همه قل عالم که همهو ع خـدا را در زیر «داند و چون هاي انسان و همه چیز و همه چیز عبارت است از آنچه او می جلوه

ناك با مقداري و چون عشقی این چنین نیرومند و آتش» چاقوي جراحیش لمس نکرده است منکر استخواند ي قند و نشاسته و چربی در این اندام نمی شده اي که از سوخت مقدار محدود و حساب الريک

.بنابراین وجود ندارد

Page 153: HoBoot.pdf

هبوط

١۵٣

و عقل فیلسوف، کسی که از خـدا و خلقت و عالم و روح و انسان و تاریخ و آینده و غایت و رمز اي، اي، دلیلی، تجربه اي، نشانه دهد و به هیچ قرینه گوید و نظر می حیات و حکمت آفرینش سخن می

.اطالع و خبري بیشتر از دیگران احتیاج نداردي وصل قرائت را همزه» نذرفَاَ«یا عقل ادبی کسی که تا در سخن گفتن، چنین را چنین تلفظ کردي

مالً اي کا در هر زمینه«اي ندارد چون قطع کرده است که القمر هم کردي فایده بعد از آن اگر شقکردي عروضی تصحیح مرحوم ي نظامی ي چهارم در شعر و شاعري از چهار مقاله و آدمی که مقاله! »اي پیاده

ي قزوینی و استاد معین و غیره و غیره را نخوانده است، چه حقی دارد که ادوارد براون و مرحوم عالمهانده است چه نیازي دارد ي نسبیت انیشتین با طبقات اجتماعی حرف بزند؟ و کسی که آن را خو درباره

:که به حرف دیگري در دنیا گوش بدهد؟ مگر نه این است که بشکند صد قفل و صد زنجیر را هر که خواند صرف میر مـیررا

گفتند دانشجویان از سیاستمدار معروفی به تجلیل سخن می. نزد مرحوم سعید نفیسی بودیم در فرانسه

دیدم که لبخندي تحقیرآمیز ارزانی فرمود حاکی از ... ع و هوشیار و که ملی است و آزادیخواه و شجااو نه یک کلمه ام، شناسم، با او حرف زده من او را از نزدیک می«اینکه شما کجایید؟ چه خبر دارید؟

!»تاریخ بلد است و نه یک کلمه جغرافیگفتند در ه عقال با هم سخن میو عقل روحانی، بهار آن را به نظم آورده است که دو تن از این گون

ها و عقل عارف باب انسانو عقل آبی عقل بودا، عقل نیروانایی » شیخ اشراق«الدین سهروردي عقل شهاب! عقل سرخ... و

.عقل بیان! ، زالل، سرد شده، خاموش»وزش بی«فضاي آرام و ترین و دورترین زوایاي روح انیهایی را که در پنه ترین مایه و عقل سبز عقلی که از یک سو عمیق

به خصوص در تابلو دید و در تابلوهاي شگفتش می» وان گوگ«بیند، آنچنان که انسانی جا دارد میعقل جوانه زدن و . اش آورده است و از سویی دیگر عقل رویش و خرمی و بهار است یک کافه

رویش و طراوت و شادي و . ي اردیبهشتی طبیعت جوان رنگ عصاره. عقل احیاء. سرزدن و شکفتن

Page 154: HoBoot.pdf

هبوط

١۵۴

و براي ما، عقل . هاي خوب و زیبا و پاك بهشتی در زمین نشاط این جهانی، محسوس، عقل مائدهحکومت و چیرگی و هجوم و عقل جباریت و استبدادي که منطق آزادي و صالح و پسند زمانه از آن

ي تسلط هاي تملک او، سایه ر دستخبر، به زی گریزد و روح، دزدانه و پنهانی، خود را بی هراسد، می می عقل جبر دلخواه، عقل پاسکال. کشد میاو و عقل کبود، عقل راز و درد و عقل سپید، ارادت و تقدس و ایمان و تقوي و عقل سرخ، عشق و

عقل آفتابی، نه عشقی که صورتی رنگ است، نه عشقی که سرخ است، نه عشقی که ارغوانی است، . هاي جادویی و غیرمادي طال را دارد سوزندگی و درخشش و موج. استعشقی که به رنگ طال

!هم سپید و هم سرخ! آفتابیتاریخ را اگر بکشیم، به مطلق . ام تاریخ را پشت سر نهاده. ام و من اکنون چشم در آفتاب گشوده جهان نمایشگاه . ام ام و هر دو سفر را به پایان برده شرق و غرب را گشته. ام رسیم و من او را کشته می

ام و دیگر بازگشتن و بازدیدن آنچه ام و دیده هایش را یکایک رفته ي غرفه عظیمی بود که من همههاي طبیعت، تاریخ، دیري است که از زندان. ام برایم نه تنها بیهوده است، که محال است ام و دیده گشته

حیرت، . سویی رنگی و بی ي رهایی، مطلق، بی کرانه ام به دست هموار و بی ام و رسیده ما و من رها شده .عطش، عبث، پوچی

اي نرفته است و بر آن گام هیچ کلمهام به کشوري که ام و رسیده و اکنون از آن وادي نیز گذشته من اکنون کاشف . خراش هیچ نگاهی بر آن نیفتاده و پاکی بکر آن را پلیدي هیچ فهمی نیالوده است

کنم؟ کجایم؟ گویم؟ چه احساس می داند چه می و که می! خالق آنماقلیمی هستم که خود اند، چه حصار تنگ و تاریکی است که در آن دیگران همه به تاریکی و تنگنا خو کرده» بودن« شود تنگنا و ظلمت و خفقان را اي به بیرون باز می هنگامی که روزنه. اند گویم؟ آن را احساس نکرده می

ي اطاق به کار و بازي و کشمکش و جدال و غم و شادي دیگران همه با هم یا با اثاثه .آورد با اطاق میام و جز اشباح اي که در برابرم گشوده است به تماشا ایستاده اند و من تنها در کنار پنجره مشغول

دهم یشنوم، حتی تشخیص نم ي درهم و نامفهوم آواهایشان را نمی بینم، جز زمزمه هایشان را نمی اندام !شان شان است یا پیکوبی و نشاط گریند، صداي جنگ و جدال خندند یا می که می

Page 155: HoBoot.pdf

هبوط

١۵۵

ام و هاي کبود مشرق دوخته آلود و مشتاقم را به لب هاي اشک ام و چشم در کنار این پنجره ایستاده چون روید و دلم هم تابم می نگرم که دمادم در برابر چشمان آرزومند و بی ي نازك صبح را می ساقهزند و من به دو دست قفسش را قرار خود را به قفس می شنود، بی اي که آواي آشنایش را می پرنده

.فشرم تا نگهش دارم مییابم که بر اي را می روید و من، در پرتو سربی سحر، سواد آبادي درخت زرین آفتاب در برابرم می

ها و برج و ها و ردها و باغ و اکنون کوه. آید گیرد و هر دم به چشمم آشناتر می ي هستی رنگ می کرانه... آن خانه ... ها همه را و آن کوچه که همیشه از آن گذر داشتیم و ها و کوچه ها و جاده باروها و خانه

آمیز همان غار ي آشنا و خاطره همان کوه و همان رود و آنک دهانهو هستی به لبخندي به را روشن کرده است آفتاب تابلندي چاشتگاه باال آمده است و صبح همه جا

.خندد رنگ دوست داشتن می یابم؟ ها می بینم؟ چه چه می! اُه بیند هیچ اي بایستند و تصویري را که بر آن می احساس کسی را دارم که ناگهان در برابر آینه

گسلد و به سوي را میي پیوندهاي این جهانی میرد روح این جهان و همه گویند تن که می می. نشناسدالطبیعه، عالم علوي، نزهتگاه نشأة دیگري، عالم دیگري، حیات دیگري، مابعد. کند عالم غیب پرواز می

! گویند میان دوزخ و بهشت هیچستانی است به نام برزخ و می! ارواح، الهوت، ملکوت، آخرتنی ما، در قالب عقلی ما گویند دنیاي برین، عالم ارواح، حیات پس از مرگ در وهم این جها می

!بینم اما من می... گویند می. کلمات نیز بدان جا راهی ندارند. گنجد نمیي پیامبران و حکیمان و هنرمندان و شاعران تاریخ نگرم، همه به قفا می. ام در مرز پایان هستی ایستاده

. گویند نجا که منم، سخن میاند و از ای بینم که پیشاپیش امت خویش ایستاده ها می را از دور دستاعماق مهگون تاریخ و اساطیر اي که در بینم که بر سیماهاي پاك و تافته هاي خاموش اشک را می قطره

اند و طغیان ها را که از حسرت این جا که منم به درد آمده اند و غوغاي دل و طرح شبحی را یافتهتوانند گذشت و در ه درازي که تا اینجا دارند نمیسویشان از را هاي کم و گروهی را که نگاه. اند کردهاند و همچون سپند بر آتش در خویش ي این بیابان عمیق از حیرت و نومیدي و نیاز جنون گرفته پهنه

Page 156: HoBoot.pdf

هبوط

١۵۶

یابد، از راه را می» بو«هاي اندك و بسیاري که در پی مردي از قوم به گدازند و تاب ندارند و گروه میي آب، که همچون نیلوفر بر صفحه» تنهایان«ند و گروهی از ین به راه افتادههاي دور و نزدیک زم نقطه

اند و از شوق و اند دل به آرزوي این سرزمین بسته اند و چشم در خویش دوخته تنها با خویش نشستهبازند و من که دیگر در آن دنیا همه چیزش زا شناخته شوند و با یاد آن عشق می رنج در خود محو می

خواند به راه افتادم، در هیچ اي ناشناس در پیش پایم مرا به سرمنزلی مجهول نمی ، هیچ بیراههبودممنزلی بر سر راه درنگ نکردم، هیچ دعوتی را نپذیرفتم، آمور هیچ یک مرا نفریفت که همه را

که همه عمر اي را »دانم چه نمی«همان . را یافتم» آن«شناختم و آمدم و آمدم تا بدین جا رسیدم، تا میها را در نگاهم بیگانه نموده بود، اي که همه چهره»دانم که نمی«قرار خویش کرده بود، همان مرا بی :اي که جهان را در دلم غربتی سیاه ساخت»دانم کجا نمی«همان

رنجم دادند، اسیرم کردند، . نخواستم! نماندم، گفتند بخواه! نکردم، گفتند بمان! گفتند بیعت کن نامم کردند، بدنامم کردند، مجروحم کردند تا تسلیمم کنند و تسلیم نشدم، تا رامم کنند، رام نشدم، بی

.تا بشوم، نشدم، تا در غربت ماندگار شوم، تا با شب خو کنمکرد یافتم نگذاشت تا با این آشناها که دلم با آنها بیگانگی می همان ناشناسی که دلم را با او آشنا می

.بمانمکه جد بزرگم هاي دیگري که رو به شهر و باغ و آبادي بود نرفتم، راه اجدادم را دنبال کردم ه راهب

و او نیز همین را به پدرم !ام، تو آن را دنبال کن گفته بود این راه ما است، من آن را تا بدین جا آمدهها با زندگی نیدم، بعضیشان را ش آنهاهیچ کدام نگفتند، من همه. گفته بود و پدرم همین را به من

و این وصیتی است پشت در پشت و گفته بودند که ما سالک این طریقیم ... زنند شان حرف می کردني ما جز در این طریق نیست و ما عمر را همه در جستجوي آن گذاشتیم و گذشتیم و شما که گم شده

هاي دیگر نرفتم و در این کردم و بر راه باید آن را همچنان دنبال کنید تا آن را بیابید و من نیز دنبالایم من از رفتن باز نایستادم و نومید نگشتم و طریق که بیش از یک قرن است که این سفر را آغاز کرده

!یافتم! یافتم... همچنان در جستجوي آن گام زدم، صبر کردم و

Page 157: HoBoot.pdf

هبوط

١۵٧

ر شده است و اکنون اکنون راز این وصیت پشت در پشت که از اجداد خویش دارم بر من آشکا که در اوج کمال و شهرت و حکمت ناگهان برآشفت چرا برآشفت؟ و شهر دانم که جد بزرگ من می

ي روستاي آرام و دوري روي آورد چرا آورد؟ و در را و مردم را رها کرد چرا رها کرد؟ و به گوشهکوت و جستجو به پایان ي خلق دامن بر چید و عمر را به س خلوت امزواي خویش پنهان شد و از همه

خواست؟ چه گم کرده بود؟ و آن برد چرا برد؟ چرا سکوت کرد؟ چرا چنین کرد؟ چرا آمد؟ چه میهمه رفتند و جستند و گشتند و سر به خاك فرو کردند و دیگري ... دیگري و آن دیگري و آن دیگري

شان را و من نیز راه... راهش را دنبال کرد و رفت و جست و گشت و سر به خاك فرو برد و دیگريي گم شده... هاي امروز زندگی نفریفتم و استوار ماندم و وفادار رفتم و جستم و دنبال کردم و به فریب

و زندگی را به دنبال آن گشتند یافتم و هاي پیاپی خاندانم را که همه عمر را یک قرن جستجوي نسلي من است، در عمق خلوت خیاالت ، در سینههاي من است هاي من است، در چشم آن اکنون در دست

ي قلب من است، در کنار من است، در زبان من عطرآگین من است، در روح من است، در نهانخانههاي من است، در الي انگشتان من است، در نوك قلم من است، در طنین آواي من است، در برق نگاه

ساس من است، در خم گردش چشم من هاي زیباي سخن من است، در پس هر اح است، در پردههاي مغز من است، در خلوت من است، در جمعیت من است، در تنهایی پر است، در تک تک سلول

ي زندگی من است، در دم هر دم زدن من است، در شکفتن هاي من است، در لحظه لحظه گفتگوي شبي هر گفتن من ، در جلوهدر ابهام هر سکوت من استهر لبخند من است، در خم هر اخم من است،

است، در دامن من است، در گریبان من است، در حلقوم من است، در زیر پوست من است، در زیر هاي چشم من است، در گرماي تن من است، در سنگینی جسم من است، در پلک من است، در گوشههاي من و ا و شبهاي من و روزه هاي من و ساعت هاي من و دقیق در ثانیهاضطراب جان من است،

هاي من و جوانی من و کمال من و پیري من و تندرستی من و هاي من و سال هاي من و ماه هفتهبیماري من و شادي من و غم من و امید من و یأس من و شکر من و شکایت من و حیات من و مرگ

!همه جا! همه جا هست! آي... من و

Page 158: HoBoot.pdf

هبوط

١۵٨

دهم به امید شنیدن آوایی از او است، به چنگی که گوش میي به هر آوازي، به هر سازي، به هرنغمه گردم، هر سخنی را که هاي رنگین من است می نگرم در پی رنگی که یادآور آن معجزه هر رنگی که می

هاي دلنوازي هستم که رمز گفتگوي من و او است، هر داستانی را که شنوم در جستجوي واژه میبویم در هواي بوي خواهم، هر عطري را که می و او همانند است میخوانم آنچه را به داستان من می

ي معطر اویم خاطرهگوید، ي خـدا می آن را درباره. »یابم می«فهمد؟ من آن را هم اکنون چه کسی این سخن علی را می

شناسد؟ علی سراپا مملو چه کسی او را چون علی می! ي خـدا چه زیبا است سخن گفتن علی دربارهمن در هیچ چیز «: ي آتش او است، گرم هواي او است، غرق یاد او است از خـدا است، سوخته

! گوید چقدر راست می! آه! »بینم نگرم مگر آن که پیش از آن، با آن و پس از آن، او را می نمیي صفت ویژهتوانم خوب حرف بزنم این حالت از آنِ هر حقیقتی است، نمی! چقدر همین طور است

ي چشمم غیبت او از پردهي بینم و هیچ گاه چهره من همه چیز را، همه کس را می. حقیقت استبینم، در همه چیز، در همه کس، با همه چیز، با همه کس، بی همه چیز، بی همه کس او را می! کند نمی

بینم، گویی بر ي او می چهرهبندم در گشایم، چشمم را که می ي او می گشایم در چهره چشمم را که میها، بر روي هوا، بر روي آسمان، بر روي شب، بر روي ي صورت ي اشیاء، بر روي همه روي همه

اي، برگی، قامت اي، بر روي برق هر شبنمی، قطره آفتاب، بر روي ماه، بر روي تک تک هر ستارهر صفحه، بر روي هر سنگ، هر اي، گلبرگی، بر روي آب، بر روي سبزه، بر روي ه درختی، ناز شاخه

ي او را چهره! اند ي او او را رسم کرده خاك، هر قلم، هر کتاب، هر دفتر، هر کاغذ، هر رنگ چهرهاند، او درعمق نگاهم جاویدان هست و چنین است که نگاهم بر ي چشمم نقش کرده گویی بر پرده

ق فهمم هست، این است که هر کتابی که ي او در عم بیند، چهره افتد او را می هرچه و هرکه میفهمم، یه سخن کسی گوش خوانم و و در همان حال او را هم می تاریخ می! فهمم خوانم او را می میبینم، در نگرم و در همان حال او را می ها را می شنوم، مخاطب دهم و در همان حال او را هم می می

هایم که همچون برق نار متولیم به او نزدیکترم، شاديدر کام سیماي او نمودارتر است، سیماي خلیفهکنند و آیند و هرگز ترکم نمی هایم که پیاپی به مبارك یادم می کند، غم گذرد سیماي او را روشن می می

Page 159: HoBoot.pdf

هبوط

١۵٩

کشاند، امید او را پیش نظرم می. کنند تر می فشرند مرا به او محتاج تر در خود می هر لحظه مرا سنگینآن را مدام . کشاند، طنین نوازشگر سخنش فضاي آفرینش را پر کرده است ییأس مرا پیش او م

ها، ماه، خورشید، ها، ستاره ها، دیوارها، فرسنگ شنوم، کوه شنوم، در هیاهو می شنوم، در سکوت می میرنگند و من از هاي نازك بی هر چه خـدا ساخته است همه شیشه... ها، زمین، آسمان ها، درخت آدم

اند که هایی بینم، او هیچ گاه غایب نیست، همه اشیاء، همه اشخاص پنجره ها همواره او را می وراي آنکنم، در برابر آینه که او را تماشا مینگرم، اي او را می اند، من در کنار هر پنجره به سوي او گشوده

د را در چشمان او بینم، از آن وحشت دارم، خو ام نمی ایستم خود را که در برابر آینه ایستاده مینگرد و در همین بینم که مرا می بینم و در همین حال او را می نگرم، و در همین حال او را هم می می

کنم، صورتم را بر ، سرم را بر روي آینه خم مینشینم شود که کنار آینه می حال می حال دلم چنان بیر آیم و با کنجکاوي و شوق و لرز در ت تر شوم، پیش دهم که نزدیک گذارم، فشار می صورت آینه می

شوم هایم خیره می تر ببینم، در چشم کنم تاخوب هایم را باز باز می نگرم، چشم هایم می عمق چشماشک . توانم دید توانم دید؟ نه، نمی هایم نمی ي مردمک چشم گردم آیا تصویر او را در پرده جویم می می

بینم در بینم، خود او را در همین حال که می ین حال میهیچ گاه مهلت نداده است اما او را در همدانم گردم و او هیچ جا نیست، نمی بینم، همیشه همین طور است، همیشه می مردمک چشمم نیست می

دانم با کی کند، نمی دانم چه می دانم کجا رفته است، نمی اش کجاست، نمی دانم خانه کجاست، نمییا نیست، در این مملکت هست یا نیست، در این دنیا هست یا دانم در این شهر هست است، نمی

ي من هست، خورم و او همیشه کنار سفره تنها غذا می. بینم نیست، او همیشه نیست و او را همیشه میاش، حرف روند، صداي خنده آیند و می بینم که بر روي بشقاب غذاي من می هاي زیباي او را می دست

شنوم، همیشه ، آشامیدن آبش، پوست کردن سیبش را در کنار خود میزدنش، صداي جویدن غذایشدر پشت میز کارم با سینی غذایم هم غذاي من است، او همیشه از همان کاسه، از همان بشقاب، از

گاه قاشقی را که . گیرد برمیآشامد، با همان قاشق من غذا خورد، می همان دیس و از همان لیوان من میبینم و گاه قاشقی را که او پر کرده و برداشته در دهان خود ام در دهان او می برداشته ام و پر کردهمن و گاه لیوان شیر یا آب را که او . آشامد گذارم او می هایم می یابم، گاه لیوان آب یا شیر را که به لب می

Page 160: HoBoot.pdf

هبوط

١۶٠

کبریت بینم که یگذارم او را م بینم، گاه سیگارم را که به لب می هاي خودم می پر کرده من الي لبشنوم که از درد ي او را می دهم ناله کشد و گاه سیگارم را که الي انگشتانم به غیظ فشار می می

خواهد بماند و بینم که می آید، گاه او را در اطاق کارم و روبرویم نشسته می انگشتانش به فغان میخواند، از آنها که بی او هم اي را می وشتهیابم که برایم ن قرار رفتن است، گاه او را در کنار دستم می بی

خواند و یا از آنها که او نوشته است ام که چه بامزه می ام، از آنها که من به او نوشته پیش از آن خواندهرسد که متهم شود و آن هنگامی است که به جاهایی می گاه صدایش بلندتر می! خواند و چه با شرم می

دهد و کمی هم آمیزي توضیح می آمیز و عتاب با چه جدیت و شور گلهبه نفهمیدن شده بود است و زنم و لبخند خاطر جمع و بینم که با چه کیفی سیگار را پک می عصبانی و تند و من خودم را می

خواهد و من باز جواب پرسد و از من اعتراف می و باز می! کنم زنم و رندانه سکوت می آوري می نشئهو او باز ! تر کنم و کیف تر و باز کیف می کنم و عصبانی دهم و باز عصبانیش می سرباالي چندپهلو می

شود و من آمیزي پر از شکایت و تشر در من خیره می و با چشمان تند و سرزنششود تر می خشمگیننگرم و با خود درشگفتم که دل آدمیزاد نگرم و می نگرم و می اي او را می با چشمان آرام و پر خاطره

؟!!ر چقدر تا کجا استعداد دوست داشتن داردمگهایی که در این دنیا نیست و من در شود، گلی از گل گاه او به صورت یک گل در نظرم مجسم می

شناسد، تا بینم که مرا می ها او را می ها و مزرعه ها و گلخانه ها و عطرهاي باغ ها و رنگ ي گل میان همهبینم یابم او را می اي می هاي کاغذي یا پالستیکی یا پارچه هاي دیگر که همه را گل در میان گلرسم می

زند، با عطر گویایی که در هواي پیرامون من منتشر شود، لبخند می شکفد، باز می که در برابرم میرا همه وقت او... گوید و خویشاوندي و پیمان و پیوند زند، از آشنایی می کند با من حرف می می :بینم، همه جا، در همه چیز میآلود و و خوابي خسته ي زیباي سپیده دم که با سر انگشت گرم و لطیفش چهره گاه در جلوه

مانم و در لبخند سحر او را در انتظار سر زدن او مینوازد و من چشم در چشم افق مأیوسم را میآید و گاه در قامت زیباي شمع که نامش نام من است یي مشرق به سراغ من م بینم که از وراي قله می

Page 161: HoBoot.pdf

هبوط

١۶١

اش آتش سوزان سامان من است و پرتوش روشنگر اش موم نرم سرانگشتان من است و زبانه و هستی .خیز من است هاي اشک بخش غم هاي ساکت و تنهاي من است و اشکش تسلیت شب

آید و سرش را به گذارمش به فغان می ییابم که تا به جیب بغلم م و گاه او را در اندام قلمم می و مرا تا از جمع به ! که بنویس! نالد که بنویس گذارد و می ام بر روي قلبم می ي چپ سینه گوشهگیرد و چون او را در الي ي آرامی نبرد و بر روي دفترم خم نکند دست از ناله و فریاد برنمی گوشه

نویسد و من تماشاچی مبهوت اویم و خواهد می هرچه می پیچد و گذارم از فرمان من سرمی انگشتانم می هایش هایم، نوشته ي گیج و پریشان نوشته خواننده

گوید و از تلخی بینم که از شب و وداع سخن می آلود غروب می گاه او را در سیماي خونین و غم ناگزیر داستان غربت و هراس تنهایی و مصیبت جدایی که سرنوشت محتوم طلوع ما است و سرانجام

ایم بگسلیم که مانع دارد ایم گم کنیم که صاحب دارد و آنچه را بسته ما است که باید آنچه را که یافتهآنچه کنیم حس نکنیم که معقول نیست، فهمیم نفهمیم که مشروع نیست، آنچه را حس می چه را می»و آ

وع ما است، که مغرب میعادگاه انگیز طل که غروب سرنوشت غم... شناسیم که مرسوم نیست را مینگرم و او را و من غروب او را می. انگیز حیات ما است عشق ما است که شب فرداي سیاه و هراس

اش از رنج جدایی خونین است و سکوتش از درد رود و چهره ي بلند مغرب باال می نگرم که از قله مینگرم ن لحظات وداع تلخ و خونین او را میام و آخری و من روي در روي مغرب ایستاده! بار غربت رقت

و در صحراي رود و من بر روي این زمین، در زیر این آسمان کنم که او می و دردناکانه احساس میو گاه، غروب که پایان گرفت و شب که بر آفاق چیره شد و من ...! مانم هولناك این شب باز تنها می

ي سیاه شب در برابرم نمودار شد بینم که از پس پرده را میو شب و بی کسی و تنهایی ناگاه او ماندم، بلکه در »یک ستاره«او را نه همچون آنه راهب محزون در ! و به هزار گونه و هزاران گونه نمودار شد

اي نگاه زند او است، چشمک هر ستاره اي که سر می بینم، در دل سیاه شب هر ستاره هر ستاره میدهد که در زمین تنها نیستی، که مرا غروب نیست، مرا با تو جدایی ا پیغام میي او است که مر دزدانه

اي مرا نیست، مرا بی تو زندگانی نیست، مرا بی تو سرنوشتی نیست، سرگذشتی نیست، هر ستارهفراق من اي است که او هست، که او است، که او خورشید بی غروب من است، که او وصال بی مژده

Page 162: HoBoot.pdf

هبوط

١۶٢

غیبت من است، که او همیشه هست، که او همه جا هست، که او در هر چه، در بی است، که او حضور ي هر نبض من است، هر که هست هست، او در دم هر نفس من است، در کوبه

نجواي او است، وزش هر نسیمی شهد هر شرابم او است، عطر هر یاسی و است، اطعم هر طعامم است،ي هر شبنمی اشک او نوازش او است، قطره

عاشقی رنگ سمند او است، و دعا دست نیاز به سوي او است، آسمان پرتوي از سر در او است، آرزو طرحی از . ي وحیِ خـدا آوایش ي صبح بر و باالیش، نغمه مخمل ابر گلِ پیکر او است، ساقه

ي نوش دهنش ي پیرهنش، جان من تشنه مژده نقشی است ز پیغامش، زندگی رایحهاندامش، یابم، او در هر کتابی پنهان گشایم او را می بینم، هر کتابی را که می و گاه او را در سیماي کتاب می

ي هر سطر هست، هر کلمه است، در هر صفحه او هست، در خط خط هر صفحه هست، در کلمه کلمهاو نباشد او است، هر نقطه او است، هر سطر او است، هر شعر او است، هر نثر او است، کتابی که

فهمم او را ام، هرچه را می خوانم او را خوانده اي که او نباشد نیست، هرچه را می نیست، کلمهاند، هر سخنی او است که است، هر شعري او است که سروده فهمم او نبوده ام، هرچه را نمی فهمیده

اند، اي او است که خوانده اند، هر موسیقی گفتهسنجم، چشم، گاه او را می بویم گاه او را می شنوم، گاه او را می گـاه او را میبینم، گـاه او را مـی

کنم، گاه او را لمس کنم، گاه او را درك می کنم، گاه او را احساس می کنم، گاه او را حس می وزن میو پر بینم که از ا اي می یابم که مرا مملو خویش کرده است، گاه خود را صراحی کنم، گاه او را می می

بینم که او در من جوشد، گاه خود را قندیلی می یابم که او در آن می ساري می شرابم، گاه دلم را چشمهآورد همچون سپند بر کند، به فغانم می طاقتم می کند، بی کند، داغم می گدازد، گرمم می میسوزد، می

کشاندم، و دریغا که خلوت خلوت می هاي ها و میدان راندم، به خیابان پراندم، از خانه می از جا میآتش .فهمند گویم؟ خیابان خلوت را هم نمی دانند چه می دانم چه بگویم؟ دریغا که نمی نمیداند که زبانم چیست؟که دردم چیست؟ که عشقم چیست؟ که دینم حالج شهرم که کسی نمی

؟چیست؟ که زندگیم چیست؟ که جنونم چیست؟ که فغانم چیست؟ که سکوتم چیست

Page 163: HoBoot.pdf

هبوط

١۶٣

ام، پیش از این دور م، تو را پیش از این ندیده بودها اي که به تازگی به تو رسیده اي دنیاي ناشناخته ام، اما با کوه و دشت تو، با رودها و ام، من از کشور دیگري آمده زیسته از تو در اقلیم دیگري می

و، با آسمان و ماه و خورشید و هاي خرم و پرندگان رنگین و زیباي ت ها و مزارع سرسبز و باغ دریاچهگشتم، من در روح اجدادم ستارگان تو آشنایم، آنها نیز با دل من آشنایند، من همه عمر به دنبال تو می

کشاندم، من اکنون کاشف راندم، من آنها را به سوي تو می جستم، من آنان را در این راه می تو را میام، من در غربت زادم، پدرانم همه در غربت زادند و زیستند و اي نیستم، من وطنم را یافته سرزمین تازه

و مردند و هرگز با غربت خو نکردند، هرگز با مردم سرزمین بیگانه نساختند، دل نبستند، همواره در اي از یاد نبردند و حسرت میهن خویش، سرزمین روح و سرشت و نژاد خویش بودند، یاد او را لحظه

و سرخ سرزمین بیگانه انس نبستم، مرا نفریفتند، همچنان استوار و صبور دل به هاي سبز من نیز با باغي من، اي که از آب و گل تو دراز بستم و تو را یافتم، تو را اي کشور من، اي آشیانهجستجوي سالیان

است جان من و تن من، اي که در تو من آواره نخواهم بود، در دامن مهربان تو آرام خواهم شد، در دانی که چه نیازي به گم شدن دارم، به نار تو پریشانی و غربت و بیگانگی را از یاد خواهم برد، نمیک

ناپیداي تو گم شوم، در عمق دریاهاي هاي نیست شدن دارم، دوست دارم در پیچ و خم دشتمان تو دردهاي کهنم را در زیر آسگیز تو محو شوم، نا اسرارآمیز تو غرق شوم، در قلب صحراهاي خیال

اسیر هایشان رحم گریه را که حلقومم در چنگال هاي بی به فریاد سر دهم، از درونم بیرون ریزم، عقدهتابم را که عمري در هاي بی هاي عزیز تو بگشایم، اشک است و به خفقانم آورده است در دامان نوازش

هاي خوب تو رها سازم ي سیاه غرور زندانی بودند در کف دست پس پردهها و شناسی؟ آن که نیمی از زندگی را تنها در دل شب آن گرگ مغرور و وحشی صحرا را هنوز نمی

اي ایستاده بود و به صداي هیچ پایی پلک در زیر باران و برف و سرما همچون صخره ها و زمستان، اکنون هراسید کرد، آنکه از شهر و گرما و خانه می سر بر نمیزند و به آواي گرم هیچ دعوتی نمی

تابانه بر در و بام این برج غریب نالد و خود را بی ي مجروحی سراسیمه و هراسان می همچون پرندهزند تا به درون آید و در تو پناه گیرد که زمستان سخت است و شب هولناك است و تنهایی بد می

خواست، تو را می انگیز است، او در انتظار تو بود، چشم به راه تو بود، تو را رهایی هراس! است

Page 164: HoBoot.pdf

هبوط

١۶۴

دانست خواند، می جست، نه، او از یافتنت نومید بود، او سرنوشت پدرانش را در پیشانی خویش می میخواست به سقفی پناه برد که آن نه سقف تو نمی دانست که تو را خواهد یافت، بی که تو هستی اما نمی

خواست به پناهی نگاه تو باشد، نمیاي آید که از آن نه روشنایی خواست به روشنایی تو باشد، نمیي نوازشی گوش فرا دهد که آن نه از حلقوم ناز خواست به نغمه بگریزد که آن نه دامان تو باشد، نمی

خواست به آتشی گرم شود که آن نه آتش عشق تو باشد، نمی خواست به چیزي دل بندد تو باشد، نمی که آن نه ایمان تو باشد

ام تو مرا اي دم زدن در تو حیات من است، اي که در گذرگاه عمر تو را یافته اي که هواي من شده تراشی و من تو را سرایم، تو مرا می سرایی و من ترا می سازم، تو مرا می سازي و من تو را می میسازم و از روح نگارم، من تو را بر صورت خویش می نگاري و من تو را می تراشم، تو مرا می می

ي منی، که امانتدار منی دمم که همانند منی، که خلیفه و میخویش در تزمین از آن ما نیست، زمین از اما افسوس، افسوس که تو در زمین نیستی، تو بر روي زمین نیستی،

ایم، هر دو اسیریم، زمین را براي کس بر روي این خاك هر دو غریبیم، هر دو بی آن دیگران است،اند و ما نه در جستجوي ایم، زندگی را براي سعادت ساخته نه براي زندگی آمده اند، و ما زندگی ساخته

سعادتیم،گسلم، با آسمان ام، من نیز هر لحظه پیوندم را با زمین می ها و عمرها یافته اي که تو را در گذر نسل

ها خو بگیر، آنجا شب، با ماه رفیق شو، با آسمان »معاشرت کن«آشنا شو، با ستارگان انس بگیر، با آنها ي هر مهتاب، من در هر ستاره، در جلوهوطن ما است، سرزمین آزادي ما است، میعادگاه آزاد ما است،

ي هر شب، در هر طلوع، در هر غروب، چشم به راه آمدن توام، بیا، هر شب بیا، از در عمق تیرهي مهرجوي مرا با خود ها زمزمه شانها نشان مرا بپرس، از مهتاب سراغ مرا بگیر، از سکوت کهک ستارهایم، با هم داریم، آنچه ما را ساخته ایم، در هم نهفته ي ابدیت جاودانگیِ آنچه با هم ساخته از پهنه! بشنو

است،

Page 165: HoBoot.pdf

هبوط

١۶۵

آن که ما را آفریده است، آن که ما را به هم آشنا کرده است، آن که مادر ما است، خـداي ما است، ي ما است آن که ما است، آن را که ما ي ما است، چه کاره انم چهد روح هر دوي ما است نمی

!است، آن را که دو نیمه را یک سیب کرده است، آن که دو نیمه را یک خویش کرده است دریابام، در پس ي هر شب، چشم به راهت گشوده بیا، هر شب بیا، در خلوت هر مهتاب تنهایم، در سایه

ام، بر ساحل هر افق ي هر ابر در کمینم، بر سر راه کهکشان ایستاده در پس پردههر ستاره پنهانم، منتظرم، بیا، خورشید که رفت، بیا، شب را تنها ممان، تاریکی را بی من ممان، من آنجا بر تو بیمناکم

رحم است، گرسنه است، وحشی است، که با شب تنها نمانی، با دیو شب تنها نمانی، دیو شب بیآفتاب که رفت پرواز کن، از روي ! ي معصوم و کوچک من ك است، وحشتناك است، پرندهخطرنا

دانم دانم که دیگر طاقتت طاق است، می زده را ترك کن، بس است، می ي غم خاك برخیز، این خرابهدانم که کند، می هاي شکننده و نازکت سنگینی می دوشدانم که زمین بر اي، می که دیگر به جان آمده

اند، اند و راه نفس را بر تو سد کرده ي لطیف و مجروحت افتاده هاي بلند سنگین بر سینه ین کوهااي، در سایه ي خاك افسرده دانم که در زیر سقف کوتاه این آسمان رنجوري، بر روي این توده می

خشک و شوند، در کویر ریزند، زرد می هاي نازکت می اي، بر سر بادهاي سرد خزانی گلبرگ پژمردههاي پلشت نابینایان چهارپاي آلود نگاه هاي لزج و گل شوي، در زیر گام ي این ملک خشک می تافته

هاي کرم مانند، مهتاب شکند، در ترشح کثیف فهم ي ناز اندام هستنت می راست باالي پهن ناخن ساقهمیرد، در سیلی طرت میي آدمیان عطر یاس آرزوهاي مع ، در گندزار زندگی گندیدهآالید پاك دامنت می

ریزد، در گذرگاه وزش گردبادهاي زشت و ناهنجار هاي سپید تمنایت می وار هر دیداري، شکوفه دیوانه افتد خشکد، به خاك می شود، مـی تاب شکفتن امیدت کبود می هاي بی اي جوانه هر بیهوده

شمع من . رود باز کرده استي لبخند تو زبان به س گل من پرپر نشوي که بلبلی در باز شدن غنچه ي گلبن بهار من نشکنی که دلی خاموش نگردي که چشمی در پرتو پیوند تو به دیدن آمده است، ساقه

گردانی به جستجوي تو ي آفتاب که شاخهدر رویش امیدوار تو دل بسته است، آفتاب من غروب نکنی .سر بر داشته است

Page 166: HoBoot.pdf

هبوط

١۶۶

ي من فرو نریزي که دلی نیازمند نیایش دار است، صومعه دامن من ترا برنچینند که حلقومی عقده ي من نخشکی که جگري در عطش کویر سوخته است، بالین من تو را برنگیرند که سري است، چشمه

پناه اي بی ي من ویران نگردي که آواره دار است، کاشانه بیمار است، بستر من تو را برنبندند که تنی تب .ي روحی هستی که در دوزخ نشیمن دارد گم نشوي که بهشت بازیافتهي من مانده است، بازیافته

هایم را در حلقوم تو خواهم نهاد و خود را من لب. اي کالبد من روح سرگردان خویش را فراخوان هایت را در حلقوم من نه، لب. اي روح من کالبدت را سراغ کن. در تو خواهم دمید تا حیاتت بخشم

ا حیاتم بخشی که ما کابد یکدیگریم، که ما روح یکدیگریم، که ما آفریدگار خود را در من بدم تایم، که ما یکدیگریم که ما تمام جمعیت جهانیم، که ما همه» پروردگار«یکدیگریم، که ما

ایم ایم، تنهاییم، بیگانه کس همدیگریم، که ما جایگاهمان زمین نیست، که ما در این ملک غریبیم، بیي تو آن من دیگرمی، اي که تو آن توي دیگرمی، اي هموطن من، همشهري من، هم کوچه اي که

دانی یابی؟ مگر نه که می مگر نه تو خود را مسافر می! آشناي من، خویشاوند من! ي من من، همخانهسفري هستی؟ مگر نه اینست که سفري در پیش داري؟ اي همسفر سفري هستی؟ مگر نه اینست که

صبرانه چشم به راه برخیز، زاد سفر برگیر و قدم در راه نه که من در پایان راه بی! سفر مناي هم! منمان درآییم، مان بازگردیم، به آشیان از این کشور غریب به سرزمینرسیدن توام تا از آنجا ترا ببرم،

ر گیریم، خیانت مان حلقه بندند، زندگی را از س مان چنگ زنند، گردن مان بازآیند و بر دامن کودکانهاي شبانه، به قدرت ایمان، به اعجاز خطا پوش عشق، شیطان و خطاي مادرمان و فریب پدر را به گریه

به اخالص از یاد خـداوند خـدا بشوییم، دست در دست هم بر رهگذر صبح بایستیم، راه را بر آور حاصل و اختناق دار بیي مکرر زمان را پاره کنیم، از این م ي بسته این گردونه. خورشید ببندیم

و عالم مثُل، چه » بهشت برین«، به »اُتوپیا«، به »شهر خـدا«بگریزیم و از جبر این تبعیدگاه شوم به هاي خو ناکرده به تبعیدگاه شورانگیزترین آرزوي دل» رجعت«. ي خویش برگردیم گویم؟ به خانه می

.است

Page 167: HoBoot.pdf

هبوط

١۶٧

بانان بیعت نبستم تنها و دم و با آن خو نکردم، با قلعهنیمی از عمر را در تبعیدگاه سیاه به سر کر اي گردم و با کَسم کاري نیست و گویی هر چشمی مرا چشم خلیفه غمگین در خلوت جمعیت خلق می

.است، در من آویخته و مرا امید رهایی نیست، پیام آشنایی نیستاند و در اند، محو شده چشمم پاك شده ها همه از برابر ها و رنگ ها و درخت ها و دریاها و آدم کوه

پیوندد، از باالي رنگ و یکدست ساکتی گسترده است و چنان پهناور که به مرز عدم می برابرم دشت بیرنگ عدم نمودار شده است و من خود را کرانه و بی اند و فضاي بی سرم سرپوش آسمان را برداشته

لرزد، آواره است، ي نیستی افتاده است و میبینم که در قلب صحرا ي موهومی می همچون سایهزده است، پناهی زده است، حیرت گردد و وحشت پرد و بازمی گریزد و می رود، می ایستد، می میاین سایه منم، این ! ي موهومی آواره و هراسان طلبد و نیست، سایه یابد، دامنی می جوید و نمی می

ي اوست، او که بر سر راه این سایه سایه! تی است؟ چراي ذا اي سایه ي کیست؟ مگر نه هر سایه سایهاش عمر را گذاشتند و گذشتند و نیافتند و هیچ یک از من ناگاه پدیدار شد، او که پدرانم همه در پی

اي گرفت و در رفتن باز نایستادند، او که جد بزرگم در جستجویش شهر را و خلق را رها کرد و گوشهگشت و عمر را در جستجوي او بسر آورد و رخ ریسش به دنبالش میخلوت نمازش و در حضرت تد

اش به پایان برد و نیافت و فرزندش در نقاب خاك تیره کشید و فرزندش دنبال کرد و عمر را در پیو من آمدم و از آن راه باز نگشتم، به راه دیگر نرفتم و رنج سفر و تلخی ... دنبال کرد و عمر را او را ! و ناگاه یافتم... آمدم و آمدم و آمدم ر خود هموار کردم و آهسته و پیوسته گمنامی و پریشانی ب

!یافتمي صداها صداي اوست، ي اویند، همه ها چهره ي چهره ي اشیاء طبیعت اویند، همه و اکنون همه

ها هست اوست و من اکنون چنان به او نزدیکم و او چنان به من نزدیک است که از ي هست همهتر است، از تر است، از من به نزدیک ، از جانم به من نزدیک25»تر است شاهرگ گردنم به من نزدیک«

تر است، از خودم با من خویشاوندتر است، از خودم تر است، از خودم به من شبیه بودنم به من نزدیکتر از منِ من است، او تر است، او بیشتر از منِ من است، او به تر است، او از خود من، من با من مهربان

.قرآن، نحن اقرب الیک من حبل الورید .٢۵

Page 168: HoBoot.pdf

هبوط

١۶٨

تر است؟ بگویم من اویم یا یا او دانم کدام عبارت درست ترم تا من، چه می ترم تا من، او خوب راستینتر از تر و سنگین تر و تندتر و روشن دانم چه تفاوتی دارد؟ آنچه هست و آن را زنده من است و نمی

چه کسی از آغاز . ما همیم: اش را پیدا کردم ملهآري، پیدا کردم، ج! »ما همیم«یابم اینست که خودم میما همیم؟ هیچ کس، هیچ کس هم آنچه را من اکنون در درون دارم، : سخن گفتن در جهان گفته است

در خود دارم نداشته است، یابم این است که ما ام، آنچه هست و من آن را در خود می دانم او من شده است یا من او گشته نمی

ي هستی ایم و چه فهمی در این جهان هست که بفهمد که یکدیگر شدن چیست؟ در همه دهیکدیگر ش .یک اوي دیگري هم هست که منم و یک من دیگري هم هست که او است

توانم از کسی چشم داشته باشم که سخنم را دریابد که این دو یکدیگر را به هم و اکنون چگونه می داند که نیاز دو تن جز نیاز یکدیگر است؟ تاجند؟ چه کسی میچه نیازي است؟ تا کجا به هم مح

ي در اینجا شادي درد خنده! دو تن براي خوشبخت بودن به هم نیازمندند و دو یکدیگر براي بودن اي است اي است، خوشبختی منجالب پست و گدایانه مسخره

نهادم راه اجداد بزرگ و پاك اي که تو را پس از چهار نسل پیاپی، پس از یک قرن مدام بر سر ي کلمات با آنچه میان من و تو دانم چه بنامم، همه اي که تو را نمی! من به تو محتاجم، باش! ام یافته

تر اي را براي گفتگوي با تو شایسته اند، کلمات خدمتگزاران پست دیگرانند و من هیچ کلمه است بیگانههایی را براي شنیدن سخنان شنوي؟ هرجا هستی، لحظه می آیا سخن مرا! ام نیافته» سکوت«از

ي ساکتی پناه بر و به من گوش ده، آیا در آن لحظاتی که همه جا در سکوت آرام گرفته من به گوشهگویم؟ من همواره در اي که با تو سخن می است و همه چیز خاموش شده است صداي مرا نشنیده

تو در تنهایی من همیشه هستی، هرگاه که به انزواي خاموشم سر خلوت غمگینم با تو گفتگو دارم،بخش خویش پیشم هاي تسلیت ي مهربان و لبخند نوازشگر و نگاه کشم تو حاضري و با چهره مینشانی، تسکینم زدایی، لبخند امید بر لبان تلخم می ام می از رخسار خستهخزي، گرد مالل زندگی را میآوري، سیرم کنی، مرا به یادم می دهی، امیدوارم می بخشی، جانم می توانم میکنی، دهی، آرامم می میها شویی، جراحت ها را از جانم می کنی، تلخی کنی، خودخواهم می کنی، مغرورم می کنی، سیرآبم می می

Page 169: HoBoot.pdf

هبوط

١۶٩

کنی، خوبم ها را در جانم محو می دهی، رنج دردها را در روحم التیام مینهی، را در قلبم مرهم میکنی، تو اکسیر منی، تو معنی زندگی منی، تو سرمنزل هر سفر کنی، راضیم می کنی، تندرستم می می

هاي منی، تو روح کالبد منی، تو نگاه چشم منی، ترین من ي هر عطش منی، تو خوب منی، تو سرچشمهنی، تو تو گرماي تن منی، تو وزن بودن منی، تو دم هر نفس مهاي منی، تو تپش دل منی، تو نبض رگ

ي منی، تو مناداي هر نداي منی، ي هر نامه ي عمر منی، تو مخاطب هر خطاب منی، تو گیرنده هر لحظهي هر شراب تویی، گرمی هر زیبایی هر لبخند تویی، شهد هر بوسه تویی، شکر هر شربت تویی، نشئه

ي زمین از تو است، خرمی پرتو هر شعله تویی، جاذبهامید تویی، نازکی خیال تویی، قامت آرزو تویی، ها تویی، آبی آسمان تویی بهار از تو است، سبزي سبزه

نخلستان علی تویی، درخت بودي بودا تویی، آتش طور موسی تویی، این تصویر آشنا تصویر کیست؟! آه خودم ام و همواره آن را با داشته هاي دراز بوده و هست و همواره آن را دوست می تصویري که سال

دانستم کجا او را ام که این عکس یادگاري کسی است که نمی دانسته ام و می یافته خویشاوند میي عزیزي است که با من ام که این چهره دانسته ام؟ کجا هست؟ اسمش چیست؟ اما می دیده

ینکه در اند، مثل ا است، مثل اینکه، نه، حتماً ما را از یک مشت گل سرشته» خویشاوندي بسیار نزدیک«ایم، یک شهر، یک محله و ام، اهل یک مملکت بوده کرده دنیاي دیگري، پیش از این با او زندگی می

ایم، خیلی با هم رفیقیم و ایم، کودکی را با هم بوده شاید هم یک خانواده و مثل اینکه باهم بزرگ شدهدانم کی و کجا، آن سر و ساکان یایم، و بعدها نم روح و مثل اینکه اصالً یکی هستیم و یا یکی بوده هم

ام، اما ام، ندیده ام و هنوز او را نیافته بهم ریخته و قیامت شده و در این دنیا دیگر او را گم کردهاي گنگ ولی بسیار سنگین و زنده از او همواره در من بوده و هست و همواره مرا در پی خویش خاطره

ام و هر صداي پایی مرا به خود آورده که یافته ام و نمی جسته اي او را می کشانده و در هر چهره میام که او است و نبوده است و کم کم از شاید او است و نبوده است و با صداي هر دري از شوق پریده

دهم و هیچ صداي دري مرا از ام و از یأس دیگر به هیچ صداي پایی گوش نمی یافتنش نومید شدهشنوم و کم کم یقین کرده بودم که او نمیآوازي طنین آشناي او را برد و در هیچ خویش به در نمی

Page 170: HoBoot.pdf

هبوط

١٧٠

نیست، شاید اصالً او به این دنیا نیامده است و همان جا مانده است، شاید مرده و شاید هم هست و من اش در نظرم آشنا است و تصویرش در ضمیرم زنده است و همو است که من بینم، اما چهره او را نمی

ي خویش در این غربت ویشاوند و تنها دوست و تنها هموطن و همخون و هم خانوادهاو را تنها خي آن ي گم کردنش و خاطره دانم و نیست و همواره ْرزوي یافتنش و دغدغه زندگی و غربت دنیا می

هایی که با او بودم و با هم بودیم و او مرا بس بودو من او را بس بودم و من الو را در »دانم کی نمی«یافت و دیدم و او خود را در من می یافت، من خود را در او می دیدم و او مرا در خویش می ویش میخ

دیدم و مرز انتهاي هرچه هست، با او خود را در انتهاي در کنار او گویی خود را در کنار هستی میالمیم، تنها با او، گویی ي ع دیدم و با هم چنان بودیم که گویی تنهاییم، نه، گویی با همه ها می ي راه همه

تنها با خودم بودم و در حضور هم گویی هیچ کس غایب نیست، گویی هیچ کس حاضر نیست، هیچ نبود، سکوت نبود و گفتن نبود، آرامشی و اطمینانی » ناگفته ماندن«چیز نیست که نباشد، با او اضطراب

نبود، هراس نبود، شور جوانی نبود، سردي ي رسیدن به سر منزل بود، نیاز نبود، اتظار نبود، تشنگی زادهپیري نبود، جوانی نبود، پیري نبود، تظاهر نبود و دروغ نبود و فریب نبود، تصنع نبود و نمودن و بودن نبود، تناقض و تضاد نبود، یک من بود و نیازي به تحمل کشیدن بار چندید من نبود، هیچ چیز نبود و

ها با هم زدند و نفس ها با هم می و گویی با هم خواهیم مرد، نبضم ای همه چیز بود، گویی با هم زادهها و اندیشیدیم و در میان ما فضا نبود و خالء نبود و نزدیک شدن کشیدند، با هم زنده بودیم، می می

نبود، هیچ چیز نبود و همه چیز بود، رنج تلخ نبود، طبیعت » شرط«ها نبود، کلمه نبود و دور شدنهراسناك نبود و سخت سخت نبود که اگر دو تن چنین خویشاوند، چنین دوست با هم وحشی و مرگ

کند، با جدا میگیرد و بمیرند مرگ هراسناك نیست؛ هراس مرگ از آنست که گریبان آدمی را تنها میبخش هم هست هم به سراغ مرگ رفتن وحشتناك نیست، با هم مردن سخت نیست، که اگر بگویم لذت

ها ها، تلخی ها، سختی نند؛ با هم زیستن و در زیر این آسمان دم زدن غربت نیست، همه بديک باور نمیدانید نمی. ها همه از تنهایی است، از مجهول ماندن است، جدا مردن است ها و وحشت طاقتی و بی

انه کرانه است، مهد آزادي است و خ سلول تنگ و تاریک زندان اگر زندانی تنها نباشد فراخ است، بی

Page 171: HoBoot.pdf

هبوط

١٧١

دانید که بر روي این خاك، اگر تنها بمانیم چقدر تنگناي کور است و است و زندگی است اما می !هاي سخت و بلند و نزدیک است و آسمان چه سقف کوتاه و سنگین ها چه دیواره افقمق و من که او را از آن روز که به این دنیا افتادم گم کردم و هر چه گشتم نیافتم، تصویرش را در ع

هاي جانم گرفته بودم و به ترین تکه فروبسته و پاك خویشتنم در قابی از خودم، از عزیزترین و خوبگرفتم و چون داشتم و چون از یافتنش نومید بودم نگاهم را از عکسش برنمی یادگار آن ایام نگاهش می

ش نومید بودم، انتظار بستم و چون از یافتن از یافتنش نومید بودم گوشم را به صداي هیچ پایی نمیکردم، چه، یقین داشتم که او را نخواهم یافت کردم، تردید نمی کشیدم، چشم به راه نبودم، باور نمی نمی

شدم که آن آن نمیو یقین داشتم که او نخواهد آمد و من وفاي او را عهد بسته بودم و با هیچ فریبی بر دانستم پیام او نیست و از این رو دیگر به بیرون می خواند که را بشکنم، هیچ پیامی مرا به خویش نمی

کردم که تصویرش در درون بود اندیشیدم و در انتظار وحی نبودم، سر از درون خویش بیرون نمی نمیکردم که در بیرون با همه تنها بودم، که و من رنج تنهایی و غربت و بیگانگی را در درون فراموش می

بود و بیگانگی و ناآشنایی و در درون تصویر او بود و در درون تنها در بیرون سکوت بود و غربت کوشید تا مرا از اندرون به درآورد بیزار بودم و از نبودم و این بود که از هر دستی که، حتی به مهر، می

گذاشت ممنون، و چنین بود که همیشه دشمنانم را و ناآشنایانم را کرد و به خود وامی هر که مرا رها میداشتم، یعنی کمتر بیزار بودم که با گفتگوي خود، نوازش در دل بیشتر از دوستانم و آشنایانم دوست می

کشاندند؛ این ها بر من، مرا از تنهایی بیرون می ها و خوشبختی هاي خود و تحمیل خوشی خود و تسلیتشناختند؛ در می بود که به درون خو کرده بودم، مردي در خویش، این بود شکل من که همه آن را

ام، کنند چیزي دارم و چیزهایی و بدان دلبسته بیرون چیزي نداشتم، کسی نداشتم، دیگران خیال میشناسند و مرید منند اما کنند کسان بسیار دارم و از این سر دنیا تا آن سر دنیا مرا می دیگران خیال می

گوید، به من صویر او که با من سخن میدیدم و درونم را پر و آباد که ت بیرون را سراسر متروك میاین است هندي بودن، این است سامی نبودن، این است در خود . نگرد، با من هست در درون بود می

با کاوش در درون » من«پرسید که پرسید و با تعجب و انکار می کاویدن و کاویدن و یافتن؛ می تواند به یک بئاتریس برسد؟ می

Page 172: HoBoot.pdf

هبوط

١٧٢

زند و طلوع کرده که از درون سر می» منِ«این است بئاتریس، این است آن توان رسید؛ آري می این . جمعیت و انس و آشنایی و لذتکند و گرم و سرشار از خندد و سراسر خانه را روشن می می

پیدا و ساکت ماندن و » منِ«است مخفی ماندن در خود، کمین کردن، به کمین نشستن در پس این نماندن و ناامید بودن و یقین داشتن و هندي بودن و دل بستن به نیروانا، عشق پاسخ ندادن، و منتظر

تر کند و زنده ورزیدن به بئاتریس مرده که نیست اما تصویرش در اندرون دانته هست و رشد میاین است . برد برد و از برزخ حیات متوسط، به بهشت موعود می و دانته را به سفري بزرگ میشود می

گوید که تو پیري و جوش و که نه ساله است و به دانته، شاعر پنجاه و چهار ساله، نمی بئاتریسیشود جوشش جوششی است فهمی که دیگر آن بئاتریس نه ساله که در دانته بزرگ می خروش مرا نمی

آید، هنگامی که عقل از رفتن و گیرد به جوش نمی نه از سر مزاج؛ او در آن هنگام که کودکی پایان میبرد، باید راهش بئاتریس زنده را نمی. برد شود و پیر افتاده را هم با خود می ایستد مبعوث می جنبیدن می

داند که از رفتن گیر می ي چهل و سه ساله را پیر زمین برد؛ بئاتریس نه شاعر هفتادساله که یک نویسندهاندیشد و چه، او به تقویم نمی آید با او عاجز است؛ بئاتریس مرده از نیم قرن اختالف به خشم نمی

بیند که به فغان گذارد؛ بئاتریس زنده، ده ساله را چنان دور می شناسنامه در روحی آنچنان اثر نمی !آید می .بگذریم و من که عمري سر به درون برده بودم و روي تصویر بئاتریس خویش خم شده بودم و از وحشت

کردم؛ چه سفرها داشتم همچون دانته با او سیر آفاق و انفس می بیرون سر از روي تصویر او برنمیداشتم و من این خلوت را دوست می! ها است در خلوت تنهایی خویش و چه جمعیت! است در درون

نیاز و بدان چنان مشغول بودم که در زیر این آسمان خود را از هر چه و هر کس بر روي این زمین، بی .اه و سنگین در بیرون، امید مطلق روشن و سبکبال در درونیأس مطلق و سی. یافتم میو این است که سالیان پر هیاهوي عمر گذشت و این کبوتر، که سر به زیر بال خویش فرو برده بود،

ها سر ترین پیام ها و زیباترین صداهاي پر پروازها و شورانگیرترین آوازها و ملتهب ترین نغمه با آسمانیها و مثل اینکه او که سال. دانست او نیست، او دیگر نخواهد آمد، او را نخواهد یافت بر نکرد که می

Page 173: HoBoot.pdf

هبوط

١٧٣

ایم و ایم و با هم کودکی را گذرانده ایم و با هم از یک کوچه گذر داشته کرده ها با هم زندگی می قرندر انبوه این و. ایم همان جا ماند و من تنها به این دنیا آمدم، تنها زاده شدم در یک خانه بزرگ شده

شان، اند، اهل همین جایند، قیافه هاي غریب نیست، اینها هیچ کدام اهل آن دیار نبوده خالیق جز چهرهماند و من چه سخت تنهایی و غریبی را شان به مردم کشور ما نمی شان، رفتارشان و زندگی کردن زبان

آید و من اینجا هم به چشمم آشنا نمی کنم؛ اینها با من آشنا نیستند، زمین و آسمان در اینجا حس میهمچنان غریبی که در کشوري دیگر و میان مردمی و ملتی دیگر زندگی را به سر برد، نه یعنی زندگی

شان شنیدم و در مراسم گفتم و می زدم، می شان حرف می آمیختم، با زبان او را به سر برد، با مردم در میکردم ود و زندگیم را به مقتضاي آن جامعه و آن سرزمین ساز میکردم و رفتارم رفتار آنان ب شرکت می

رساندم و در آنجا ام می درنگ خود را به خانه برد بی شد و تنهایی بر من حمله می و تا غربت سخت میکردم، با او بودم می» معاشرت«زدم، با او حرف میبا تصویر او که بر دیوار زده بودم به زبان خودمان

ي خویش فراموش زبانی و وحشت سکوت را در برابر تصویر او در خانه ی و دوري و بیو غم تنهایگرفتم و همین طور، این آمدم و زندگی با آنان را از سر می گرفتم و باز بیرون می کردم و نیرو می می

.زندگیم شده بودگفت دل به تصویر او او میوگرنه همچنان که » با مردم باش اما با مردم مباش«: پیغمبرم گفته بود که

اي از این آسمان اي بنشینم و و به گوشه دوست داشتم گوشه«مشغول و جان در یاد او آویخته اما چه کنم که باز همچون او » بنگرم و به نگریستن ادامه دهم تا آنگاه که خـدا جان مرا بستاند، بمیرم

.»ه سر برممأمور بودم که با خلق درآمیزم و با جمع زندگی ب«یک پایم در درون، دل در بند تصویر او، یک پایم در : این بود که زندگیم در این کشاکش گذشت

!بودنی این چنین آواره. بیرون سر در بند تمشیت خلقهرگز خود را چنین نیافته بودم؛ روزي در انبوه خلق، ! اي حادثه. ي غریبی اتفاق افتاد یک بار حادثه

شناخت، رد شدیم، برگشت نگاهم کرد، برگشتم شناختمش، او نیز مرا نمی برخوردم که نمیاي به قیافهرد . برگشت نگاهم کرد و من کمی درنگ کردم اما برنگشتم و نگاه نکردم. نگاهش کردم، رد شدیم

.شدیم

Page 174: HoBoot.pdf

هبوط

١٧۴

حرفی چسبند و پر خودي می هایی نیست که گاهی بی این که بود؟ چه کار داشت؟ این از همان آدم هاي نمک میوه است که یکباره جوش کنند و احوالپرسی و وراجی؟ چرا، این هم از همان لیوان میریزد، به سر و صورت آدم االن میرود، لرزانند که االن سر می کنند و دل آدم را می کنند و کف می می

وان خالی شد و تهش بینی لی نشینند و چند لحظه بعد می کنند و دو تا پف که کنی فرو می پشنک میولش ! جوش و خروش ماند و دگر هیچ ي لعابی، مایعی زرد رنگ مثل چرك، سرد و بی کمی آب مرده

نگریست، متوجه شدم به رو نیاوردم، رد شدم، صدا کن، برگشت نگاهم کرد، ایستاد و همچنان مرا میآید، نه، یش آمد، دارد میشنوم، پ زد، گوش نکردم، داد زد، خودم را زدم به آن راه، یعنی که نمی

تابانه چشم به ها منتظرم بودند، بی کن نیست، تند کردم که بروم، کار داشتم، کارهاي زیادي، خیلی ولراهم بودند، تند کردم، نشد، دامن قبایم را گرفت که صبر کن، صبر کردم با دنیایی از بیزاري،

ام، باز مدتی از کارم باز اي شده حمت تازهباز گرفتار مزا. دلخوري، نگرانی و خشم از این مزاحمت کند، خـدایا از گیر این چه جوري خالص شوم؟ کند، ناراحتم می مانم، خیالم را مغشوش می می گویی؟ چه فرمایشی دارید؟ چه می دانم اهل اینجا نیستید، غریبید، این طور نیست؟ من شناسم، می شناسم، خوب می من شما را میـ

جوشم، به این شهر شناسم، من اهل این شهر نیستم، با مردم این جا نمی ام اما می ام، ندیده دیدهشما را گشتم که بفهمد غربت چیست، از جنس مردم اینجا ا میها دنبال کسی مثل شم گیرم، مدت انس نمی

کنید، اشتباه می ببخشید،: گفتم. خواهم از اینجا بروم، با هم برویم، مرا هم با خود ببرید نباشد، من میخواهم بروم، من از کنید من از این شهر و مردم این شهر نیستم، من به شهر و دیار دیگري نمی خیال می

مقصد و روم اما به شهر دیگري، به میان مردم دیگري نیست، من آدم تنهایی هستم، بی این شهر میروم، بیابان و کوه و هه است، به صحرا میرا مقصود، نه در انتظار کسی، نه نیازمند چیزي، راه من بی بی

سنگالخ و خارستان است، هواي آنجا سرد است و طوفانی است، با من میایید، شما همسفر من نیستید، ي تز از آن که عقده کسی رنج ببرید و محبوب شما خیلی نازك و جوانید، شما زیباتر از آنید که از بی

طبیعت شما را . هیچ چیز کم ندارید» ترقی«و » برخوداري« شما براي. کمبود نوازش دردمندتان کنددردي گمراهتان نکند، همین جا خیاالت موهوم و دردهاي بی. براي آسایش و خوشبختی ساخته است

Page 175: HoBoot.pdf

هبوط

١٧۵

شود، سرماخورده ي گرم و بستر نرم را از دست مدهید، با من میایید، پاهاتان مجروح می بمانید، خانه آیید؟ شود، کجا می تان خونی می شکند، سر و صورت یتان م شوید، طوفان درهم میمیا، مرا تنها رها کن، دست بردار، آنجا : آیم و از من هی انکار که نه من می: از او هی اصرار که

وحشتناك است، جهنم است، گرگ هار است، تو پوپک نو پرواز، آشیانت را ترك مکن، هی اصرار و کرد، سخت پریشان بود، وحشت غربت سخت تابی می نشد، بی. کارهی اصرار و من هی انکار و هی ان

ام را آشفته کند، داد و من که هرگز دوست نداشتم در سفر کسی همراهم باشد و تنهایی آزارش میخواستم از شهر بگریزم که تنها باشم، با تصویرم، با خودم، خواستم بروم، فقط می وانگهی به جایی نمی

دانستم در پاسخش چه بگویم؟ از اینکه یک قدم دانستم چه کنم؟ نمی جا نباشم، نمیدیگران باشم، این بیهراسیدم، از این که یک لحظه با او بایستم و حرف بزنم بیزار بودم، او هم تنهاییم را بهم با من باشد می

گفت و انداخت؛ چه کنم؟ خـدایا این چه گرفتاري است؟ او همچنان می زد، هم از کارم می میگفت و از بیگانگی و از گریز و از سفر، وحشت داشت از پیش من برود، گفت و هی از غربت می می

. ي آماده آماده! هایش را هم کرده است ي خـداحافظی خواست به میان مردم برگردد، مثل اینکه همه نمیبه فکر انداخت هایش مرا ها و زاري تابی توانستم کرد؟ بی توانستم گفت؟ چه می چه می. ساکت ماندم

ماند چرا غمگین است؟ چه شده است؟ گوش هاي خیلی خوش می که چرا؟ چنین آدمی که به آدمزد و اصرار و و او همچنان حرف می. »نگریستم اش نمی اما در چهره«، »ساکت بودم«دادم اما میه من گوشم به کرد ک ي مسلسل بر رویم پرتاب می گفت و کلمات را همچون گلوله از بس می. تابی بی

هر روز با او بود اما رویم به او نبود، من اصالً عادت ندارم کسی را نگاه کنم، خیلی از کسانی را که ها ام، چشم من هیچ گاه در صورت شنوم هنوز ندیده زنم و حرف می آنها سر و کار دارم و حرف می

خواهد که ببیند گردد؟ چه می ل چه میلزومی ندارد که نگاه کند، مگر دنبا. کند شود، نگاه نمی خیره نمیدادم و آیم و من گوش می کرد و زاري که من هم می قراري می گفت و بی هست یا نیست؟ هی می

مدتی بر این حال گذشت و . ساکت بودم و سرم در گریبان خویش و چشمم بر روي همان تصویر .ناگهان ساکت ماند

Page 176: HoBoot.pdf

هبوط

١٧۶

زند؟ م، درست نگاه کردم، نگاه کردم تا ببینم چرا حرف نمیسرم را باال کردم، نگاه کرد آه، چه شد؟ ي راه چه شد که از گفتن ماند؟ نگاه کردم، در او خیره شدم، چنان مشتعل بود که کلمات در نیمه

شد، حریق مدهشی را گرفت و دود می ها آتش می زد اما حرف شد، حرف می سوخت و خاکستر می میهاي داغ هر تصویري را هاي خود را گم کرده بودند و اشک ش که نگاههای دیدم، چشم در سراپاي او می

نقشی شده بودند که از آنجا، من، براي نخستین بار، روح کسی ي صاف و بی دو آینهزدود، از آنها میاو . دیدم، هر دو ساکت شده بودیم دیدم، قلب کسی را به چشم خود می را به چشم خود می

ي آتشی که او را در خود ناگهان، از پس هاله. کردم تماشا می شد و من سوخت، ذوب می میي مبهمی را دیدم، چنانکه گویی در پس ابرها پنهان است و پنهان نیست، سکوت در گداخت چهره می

مثل اینکه من او را قبالً . ي او نیست این چهره. لرزید و من همه تن چشم شده بودم فضاي اطاق میمثل . شناسم؟ مثل اینکه چرا من او را نمی! ام، چه سکوت فصیحی را جایی دیده ام، مثل اینکه او دیده

-دانم کی، کجا؟ نمی -اینکه خیلی با من آشنا است، مثل اینکه با من خویشاونداست، مثل اینکه وقتیم بپرسم، ایم، خواست کرده ایم؛ آه، مثل اینکه با هم زندگی می ایم، با هم بوده ایم، حرف زده باهم آشنا بوده

ایم؟ نکند این اهل همان شهر و والیت ما باشد؟ باز شما از کجایید؟ ما همدیگر را قبالً جایی ندیدهکردیم و زد و ما گوش می آمیز نگذاشت بپرسم، سکوت چه خوب حرف می هاي وسواس احتیط

د، توانست بپوش او همچون یک تصویر شده بود، بر روي یک تابلو، خودش نمی. خاموش بودیمها اي که حرکت داشت، التهاب داشت اما این التهاب یک مجسمه شده بود، مجسمه. بیاراید، پنهان کند

آوردند و من در این لحظه امواجی وحشی و نامریی او را به تالطم میاش نبود، از خودش نبود، ارادهي گنگ آشنایی سابقه شدم فرصت عزیزي داشتم که او را خوب ببینم، نگاه کنم، هر چه بیشتر خیره می

از نگاه شسته هایش که اکنون گفت، چشم شد، می دارتر می شد، زبان تر می ما، خویشاوندي ما روشني خود باز هایش که چنان نیست که نگاه مرا در خود نگاه دارد، بگیرد و در ته بسته شده بود، چشم

هیچ رنگی، اما به رنگی است که هایی؟ شاید هم دانم چه رنگی؟ چه رنگ دارد، به رنگی است، نمیداشت، مثل اینکه عمق ندارد، یا همچون آسمان استو گرفت، از رفتن بازش نمی نگاه مرا در خون نمی

کرانگی ابدیت هست یا نه، آن سویش بسته نیست، به هر حال هر چه هست و هر در آن کشش و بی

Page 177: HoBoot.pdf

هبوط

١٧٧

توان دید و هیچ چشمی ندیده در این دنیا نمی چه راي باز رد شد و آن از این دو پنجرهچه بود، نگاه من به چه شکل است، چیست؟ است دید، روح را دیدم، خود روح را، روح را دیدم که به چه رنگ است

هایی آبی رنگ دیدم که چون هایی بنفش، طوقی زمردین و بال با چشم آتش، - اي به رنگ طال پروانهزند تا قفس را ود را به در و دیوار قلب و رگ و بدن میوار خ اي زیبا، وحشی و مجروح دیوانه پرنده

ها ها و کتاب ها و آدم بشکند و رها شود، روح او را با همین نگاه چشم سر، با همین نگاهی که درختدانم در چه فضاي گیج و خیال رنگ و نمی. بینم، دیدم، در همین دنیا، توي یک بدن ها را می و و کوه

دم، شگفتی و هیجان تماشاي روح در آن حالت مرا چنان از خود بیرون آورده آوري غرق شده بو خلسهبود که براي نخستین بار چیز دیگري را هم احساس کردم، آنچه را که در آن عالم دیگر، پس از مرگ

. تواند بکند و شاید تا حال جز خـدا کسی احساس نکرده است کند، نمی هم کسی احساس نمی !احساس کردم با همین پوست و گوشتم لمس کردماحساس کردم، عدم را

کنم؛ آري، عدم را، نیستی مطلق را لمس کردم، احساس کردم، همچنان که نرمی آب را لمس می و مرا در این سکوت همچنان وفادار مانده بود . کنم را احساس می» دوست داشتن«همچنان که وزن

نگاهم را از عمق او بیرون کشیدم، با چه سختی و به خود آمدم، . کرد هاي جادویی یاري می معراجي اراده تسلیم تماشاي من بود، در زیر انگشتان اندیشه اش خیره شدم، او همچنان بی فشاري، بر چهره

کند و به دست موج حرکت، بر روي آب خود را رها می شد و همچنان که شناوري بی من تشریح میاحساس من شده بود، چنان که گویی در بستر نرم و آرامی به ي نرم و فرمانبردار سپارد بازیچه می

گشت، هر لحظه خطوط ي من که بر او مسلط بود و آزادانه می زده خوابی عمیق فرو رفته و نگاه حیرتداد، من این چهره را خوب کرد و خبر می تري را کشف می نامریی آشنایی و خویشاوندي تازه

اي تا این اندازه با من مأنوس و شناس نبوده است، سم، هرگز چهرهشنا شناسم، دیر زمانی است می میایم؟ آه، این اما من در اینجا هرگز او را ندیده بودم، پس از کجا است؟ ما کجا و کی هم را شناخته

.. چهره این چهره کمی با آن تصویر؟ـ

Page 178: HoBoot.pdf

هبوط

١٧٨

یک خویشاوند است، این چهره از ي شناسمش، این قیافه پس از کجا می... اما . شود چنین چیزي نمی هایش، از گوید، غربت از چشم گوید غریب است، راست هم می آن مردم این شهر نیست، خودش می

ایم، همدیگر را خوب تراود، اما خیلی آشنا است، ما پیش از این با هم دوست بوده نگاهش می ایم کی؟ کجا؟ دهایم اما فراموش کر ها با هم بوده ایم، مثل اینکه مدت شناخته می ؟...ـ این چهره با آن تصویر ي ها دنباله کنیم که این حرف زنیم احساس می اما وقتی با هم حرف می... اما . شود چنین چیزي نمی

زنیم، هر وقت به حرف زدن هر وقت با هم حرف می. ایم ها با هم داشته گفتگوهایی است که خیلی پیشي اول که شروع کردیم به حرف زدن مثل این بود که اول صحبت ظهکنیم، حتی همان لح آغاز می

... ي صحبت است نیست، بقیه ...ـ مثل اینکه این چهره با آن تصویر یک نوع .شود نه،چنین چیزي نمی ها را یکبار کنیم، مثل اینکه همین حرف زنیم مثل اینکه داریم تکرار می مان که حرف می اما هر کدام

هیچ چیز در این آشنایی امسال ... ایم، همه چیز دانم کی و کجا، باز هم شنیده ر، خیلی پیش، نمیدیگ کند، اي جلوه می»تجدید خاطره«براي ما تازه نیست، همه چیز براي ما یک نوع

...ـ این چهره خیلی با آن تصویر ! چه وحشتناك است اگر اشتباه کنم. ما دچار یک مالیخولیا شده. کنم نه، مثل اینکه من دارم اشتباه می

تاب او از آن نیست ها و اشتیاق بی قراري مگر بی. کنم، ممکن نیست اشتباه کنم من خیلی کم اشتباه میکرانه به این که بوي آشنایی شنیده است؟ مگر کشش خویشاوندي نیست که او را از این غربت بی

ست که به بوي بهار از هراس برف و سرماي ي مهاجر نی ساحل کشانده است؟ مگر او یک پرندهاش را رها کرده است؟ چه طوفانی او گریزد؟ پس چرا این پرستوي تنها در اسفند ماه النه زمستانی می

را به اینجا افکنده است؟ مگر نه

Page 179: HoBoot.pdf

هبوط

١٧٩

پس چرا این همه مضطرب است؟ مگر او هم در ! کند او مثل اینکه چنین احساسی نمی... اما خواند؟ مگر براي همین نیست که با این التهاب در من خیره شده ي من این آشنایی دیرین را نمی چهره

است؟ نه، گیرم، شما پیرتر از آنید که شور مرا آید، انتقامم را از شما می دیگر من واقعاً از شما بدم می... «

دریابید،خواهم از شوم، می ورزشی یا هنري اول میي بیست بگیرم، در اردوي روم به اردو نمره من می

کنم، دیگر سراغ روم حتی بدون شما، لش آن خودم را به شما تقدیم می من می. زیباییم استفاده کنمشما را نخواهم گرفت، شما در دنیاي کلمات تنها بمانید، در فضاي خیال تنها نفس بکشید، ترس شما

خواهم زندگی کنم، مانم، می من در هاله نمی. از ضعف است نیازیتان بی. را این چنین مغرور کرده است شما با بئاتریس مرده، در هیچستان اساطیر عشق بورزید،

در صحراي خالی برزخ میان این دو دوزخ وجود و آن بهشت عدم آواره بمانید؛ محبوب من، آن ها است منتظر است، سال. بازگشته است» الکورا«ي ي زنده و گرم و راستین دیگر من به جزیره نیمهنیست، تشبیه و استعاره و مجاز و کنایه را به آن » اوپا«ي بودایی الکورا جزیرهقرار رسیدن من است، بی

ها، پرسه ها شب برم، تا با او باشم، زندگی کنم، در خیابان گریزم، پناه می دهیم، به آن جا می جا راه نمیگذرد قدم بزنم، در انبوه جمعیت و فریاد و التهاب و از کنارمان میاي که ي رودخانه یزنم، شانه به شانه

ها بنشینم، بیفتک گاز بزنم، دوش بگیرم، براي رنگ و نور و نشاط و حرکت گرم شوم، روي تراس کافه »...هاي او بپرم بازي بر شانه تماشاي آتش

.......................................................... ساعت شش صبح شد، فردا باید به سفر خارج بروم، بروم یک دو ساعتی بخوابم، خیلی ! صبح شد

... کنند بینم، انگشتانم از فرمان من سرپیچی می ها را نمی خسته شدم، درست خط .اي بود این هم حادثه

Page 180: HoBoot.pdf

هبوط

١٨٠

پایان

رسد یقینی زالل و هنگامی که به مطلق مینومیدي ! رسد یاما امروز این چنین روشن و سبک م

ي انتظارها ها همه زاده اضطراب! چه قدرتی و غنایی است در ناگهان هیچ نداشتن. شود بخش می آرامها همه ها همه خلوت، راه جاده. در این کویر فریب سرابی هم نیست. هیچ گودویی در راه نیست. است

ام، جهان سخت فرتوت و ها رسیده ي راه به انتهاي همه! ی گردویی پوكگویم؟ هست برچیده و چه می چه کنم؟. ویرانه است

هایم را از آن گناه نخستین، عصیان، دست. جویم بهشتی را که ترك کردم می! گردم؛ رجعت باز می را، طبیعت را، تاریخ! کنم هاي بهشت نخستینم را از خویشتن خویش فتح می ي غرفه شویم، همه می

اي خواهیم شد تا جهان را از در آنجا من و عشق و خـدا دست در کار توطئه. جامعه را و خویشتن رادر این جهان من . در این ازل دیگر خـدا تنها نخواهد بود. نو طرح کنیم، خلقت را بار دیگر آغاز کنیم

داریم، ملکوت را به برمی ي غیب را داریم، پرده این فلک را از میان برمی. دیگر غریب نخواهم ماندهاي هنرمند ما معمار آن اند، جهانی که دست بهشتی که در آن همه درخت ممنوع. آوریم زمین فرود می

... است 1348. پایان