میر اسداله علیرضاه می کنند | یست ها هم گری ور تر1

تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

  • Upload
    -

  • View
    311

  • Download
    34

Embed Size (px)

DESCRIPTION

مجموعه داستان ناشر:نشر زده در الکترونیک (سه پنج)به سال ۱۳۹۳ فروردین ماه طراح جلد :سحر جعفری شماره کیوسک:پنجاه و پنج آماده سازی و نظم صفحات:تکنو گراف سه پنج

Citation preview

Page 1: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

1تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

Page 2: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 2تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

Page 3: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

3تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

Page 4: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 4تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

آغاز داستان

بعضی ها ادعا می کنن که همه کارهاشون رو در زندگی، از روی حساب و کتاب انجام می دن و اگه موفق نمی شن یا به مصیبتی دچار می شن همش گردن روزگاره که باهاشون سر سازگاری

نداره و سر راهشون سگ می اندازه و چاله می کنه.ولی روزگار من با من رفیق بوده و خوب تا کرده، چون من کار بی حساب کتاب زیاد کردم و

همیشه یه جورایی قسر در رفتم یا حداکثر یه سیلی نرم خورده زیر گوشم. روزگار من، معموال پلک هاشو می ذاره روی هم و خودش رو به خواب می زنه یا روش رو بر

می گردونه و می گه هر غلطی می خوای بکن من بهت سخت نمی گیرم.

Page 5: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

5تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

فصل اولهمه چیز از یه تلفن شروع شد...نه...از یه تلفن شروع نشد این جمله خیلی تکراریه و برای شروع

یه قصه بلند اصال خوب نیست ضمن اینکه حقیقت هم نداره ، در واقع همه چیز از یه مهمونی فامیلی اجباری شروع شد ... آره یه مهمونی از اونا که معموال از زیرش در می رفتم و دایی و خاله

و عمو و عمه رو ناراحت می کردم ) که خب البته می دونین ناراحت نمی شدن اینجوری می گفتن که مراسم گوز و گله رو به جا آورده باشن(

ولی اون بار بی خود و بی جهت مالقاتشون کردم... یه دایی و چند تا بچه دایی ... اگه به خودم بود صد سال یه بار هم یادشون نمی افتادم...مادرم اصرار داشت که دایی بدجوری ناراحت می

شه و باید بمونی خونه، ده دفعه قبلی نموندی و ایندفعه دیگه راه نداره، باید بمونی!به اجبار موندم خونه ... وقت شام اومدن، دایی و زن دایی و سه تا بچه دایی که یکیشون خودش

زن و بچه داشت و بچه بچه دایی هم با وق وقش از بدو ورود تا آخر شب - لحظه ایکه از سر کوچه دور می شدن- دل همه رو شاد کرد.

یه زمانی اون وسط های مهمونی و یه جایی این گوشه یا اون گوشه سفره شام، بحث حمله آمریکا به عراق پیش اومد و یکی از بچه دایی ها با هیجان از تحوالت عراق بعد از جنگ گفت و

به خصوص از سلیمانیه تعریف کرد.

سلیمانیه شده اروپا...مشروب آزاد... حجاب آزاد...ماشینای آخرین مدل...آدمای تحصیلکرد از فرنگ برگشته...مک دونالد...گوچی و موچی و ژان پل گوتیه

تازه پاس و ماس و ویزا میزا هم نمی خواد!

مزخرفاتش راجع به آزادی و مدرنیته برام مهم نبود ولی وقتی فهمیدم ورود به عراق بدون پاسپورت هم مقدوره، فکری به ذهنم رسید از اون فکرای بی حساب کتاب که بی خود و بی

جهت در جا های نادرست از ال به الی توده های چرب توی جمجمه که اسمش مغزه به سوراخ دهن می ریزه و روی زبون جاری می شه.

پرسیدم: فرودگاه هم داره این سلیمانیه، پرواز خارجی به اروپا چی،داره یا نه؟

Page 6: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 6تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

سه سال بود که با داشتن پاسپورت نیوزلندی ممنوع الخروج بودم و نمی تونستم از ایران خارج بشم. منع خروجم به واسطه درگیری با یه مامور توی فرودگاه بود که قصه اش طوالنیه و حوصله بازگو کردنشو ندارم، همین بس که بعد از سه شب توی بازداشتگاه و کلی بازجویی شدن، عاقبت

به دلیل ایجاد اغتشاش در محیط روحانی و نورانی مهر آّباد پاسپورت ایرانیم رو ازم گرفتن و تا اطالع ثانوی- که هیچوقت نرسید- ممنوع الخروج شدم.

دایی زاده با هیجان جواب داد:معلومه که داره فرودگاه مدرن و شیک عین اروپا

پرسیدم از کجا میدونی؟

گفت: همین دو ماه پیش سلیمانیه بودم

موضوع دیگه جدی شد ، و همین طور که بحث پیش رفت فهمیدم می شه فقط با در دست داشتن شناسنامه از مرزی به اسم پنجوین به عراق ورود کرد و بعد در اونجا با پاسپورت نیوزلندی

به سادگی سوار هواپیما شد و رفت اروپا یا آمریکا یا حتی کره ماه!

القصه ماجرا این جوری پیش رفت که من شدم مشتری و بچه دایی عزیز فروشنده.گفت:

یه رفیق کرد دارم آقای کریمی، یه پولی بهش می دی صاف می بردت قلب سلیمانیه بهشت روی زمین

اولش گفته بود که با شناسنامه، قانونی وارد می شی ولی حاال داشت از دالل و مسافر پرون حرف می زد ومن هم که هیچوقت درست فکر نمی کنم با یه لبخند احمقانه نگاش می کردم

و توی ذهنم دوباره خودم رو آزاد می دیدم فکر می کردم چه خوب، اصال الزم نیست از این به بعد پام رو بذارم توی اون اداره گذرنامه خرابشده. می تونم هروقت خواستم برم و بیام. بذار تا

ابد برگ ممنوع الخروجی روی پرونده ام بمونه. بذار تبدیل بشه به یه سند تاریخی. بذار بره توی موزه نمی رم دنبالش.

اون شب، دایی جان و بچه دایی ها رفتن. ولی بذر سفر به این بهشت نوپا رو چنان در دل من پاشیدن که از تمام سوراخ سنبه های ذهنم چمن سر زد و دیگه به هیچی به جز سفر به عراق

فکر نکردم.

Page 7: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

7تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

چند روز بعدش، من که هیچوقت به فک و فامیل سرنمی زدم با گل و شیرینی رفتم خونه دایی زاده که تولد نورسیده رو تبریک بگم. دایی زاده گل ها رو گرفت و گفت البته نورسیده االن هفده

ماهشه.

بعدش نشستیم به گپ زدن و با یکی دو تا تلفن قرار شد آقای کریمی عزیز رو توی همون هفته ببینم ،آقای کریمی سنندج زندگی می کرد ولی خواهرش تهران بود و شد رابط من و برادرش.

آخر مهمونی هم دایی زاده یه جوری که خانمش متوجه نشه زیر لب گفت: خواهره خیلی خوبه دمش گرم گرمه

Page 8: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 8تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

فصل دوم

اسم خواهره ژینوس بود یه دختر الغر خیلی سفید که زیاد حرف نمی زد و هر چی گشتم توی چهره رنگ پریده اش روح ندیدم.

خونه اش باالی جمشیدیه تقریبا نوک کوه بود همون جا پشت در نگهمون داشت تا برادرش رسید، توی اون زمان انتظار آمیخته با سکوت، با خودم فکر کردم که این مرده کی و کجا دم

گرمش رو به دایی زاده زن و بچه دار من نشون داده و اصال چه جوری

توی فامیلمون همه چیز داشتیم به جز مرده باز که اونم پیدا شد، داشتم با رشته افکار مریضم خودمو حلق آویز می کردم که برادره رسید.

یه مرد سرخ و سفیده گت و گنده با سبیل پت و پهن مشکیسالمسالماینه؟

نه اونهتازه دوزاریم افتاد که دایی زاده جون اصال آقای کریمی رو تا حاال ندیده و اون آقا هم همینطور.

باید از همون راهی که اومده بودم بر می گشتم ولی پر رو تر از این حرفام

اولش قرارشده بود که من خودم برم سنندج و از اونجا به بعد با آقای کریمی همراه بشم ولی همون روزی که می خواستم

راهی بشم دایی زاده جون زنگ زد و هول و هراسون گفت: نرفتی که هنوز؟گفتم: نه ولی راهیم

گفت: نه نرو کریمی خودش اینجاس از همین جا می بردت و حاال روبه روی هم بودیم در حالی که اون با دقت من رو برانداز می کرد و من اون رو.

Page 9: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

9تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

فصل سوم

اعتماد کردن به آدما کار سختی نیست. به شرطی که کامال ظاهری باشه. به تجربه فهمیدم که اعتماد یک فرایند مدت داره ، بخوام نخوام از بین می ره و بهتره خودمو از قبل آماده کنم و نذارم

بهم صدمه جدی بخورهاون سیبیالی پرپشت و چین های پیشونی و چشمای سرخ به من نمی گفتن که با خیال راحت

پی ما رو بگیر و بیا، ولی من پر روتر از این حرفامقرار و مدارهامو با صاحب سیبیال گذاشتم و فرداش راهی شدم

البته یادم رفت بگم کهدایی زاده من همون روز اول یا دوم هفتصد دالر از من گرفت که بده به خواهر آقای کریمی. گفت: این آقای کریمی خیلی آدم حسابیه اصال روحش هم خبر نداره که ما به خواهرش پول

دادیم -از لفظ ما استفاده کرد در حالی که من پول دادم- بعدش اضافه کرد: خواهره گفته که تو برادر همکارش هستی که اینجا اشتباها ممنوع الخروج شدی و یه آدم با خدا باید پیدا بشه که نجاتت بده، کریمی خواهرش رو عین چشاش دوست داره به همین خاطر، محض رضای خدا

می بردت، سفارش نکنم دیگه ها ، مبادا یه دفعه جلوی کریمی اسم پول مول بیاری واز دهنت بپره که پای پول در میون بوده ها. واقعا دم دختر گرمه که داری می ری. مبادا خرابکاری کنی و بدبخت رو بندازی توی هچل. یادت نره این کریمی کرده اصیله، یهو بد برداشت می کنه غیرتی

می شه کار می ده دستمون هاترجمه همه این حرفها به فارسی قابل فهم می شد، خواهره دالله ،دایی زاده منم جاکش.

یادم افتاد که توی مهمونی خونه ما گفته بود که پول رو باید بده به خود کریمی ولی خب یا یادش رفته بود یا همون مسئله دم گرم و این حرفا بود ، در هر صورت به روی خودم نیاوردم و

تازه باید خودش رو هم یه جوری راضی می کردم که بهش برنخوره - آخه اینم توی زندگی یاد گرفتم که هیچکس محض رضای خدا برام کاری نمی کنه .

همه دار و ندارم سی تا اسکناس صد دالری بود که هفت تاش هم خرج انسانیت خواهر کریمی کرده بودم

دو تای دیگه اش رو به عنوان چشم روشنی بابت تولد نو رسیده به دایی زاده عزیز دادم، بهونه دیگه ای به ذهنم نمی رسید. یه خورده تعارف کرد و دستمو پس زد، ولی آخرش پول رو گرفت،

گذاشت جیبش و گفت البته نو رسیده هفده ماهشه

Page 10: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 10تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

فصل چهارم

من اگه یه کار رو توی زندگیم خوب بلد باشم ، به سر ذوق آوردن دیگرونهآدمها هم وقتی سر ذوق میان و کبکشون خروس می خونه، هر چی نباید بخونه رو یهو می

خونه. همونطور که حدس می زدم هیچی پشت اون سیبیالی به ظاهر خطرناک نبود

اولش سعی کرد از زیر زبون من در آره که خواهرش رو از کجا می شناسم ولی لو ندادم و چسبیدم به قصه دایی زاده عزیز.

کریمی نسبت به دایی زاده هم مشکوک بود ولی به هر حال با هر دوز و کلکی بود سرو ته بحث رو یکی کردم و توپ رو انداختم توی زمین اون و شروع کردم به کند و کاو شخصیتش

کریمی مرد ساده ای بود که سعی می کرد خودشو پیچیده نشون بده و یه جوری حرف می زد که انگار خیلی چیزا داره که پنهون کنه

اما توی همون راه سنندج ، از دهنش پرید که کومله بوده و یه مدت طوالنی مبارزه مسلحانه می کرده ولی حاال

نقاشی ساختمون می کنه و زن و بچه داره ، چند کیلومتر جلوترمعلوم شد که برادرش هم از روسای حزب کومله بوده که توی حلبچه کشته شده و همینطور

همه اطرافیانش عضو حزب بودن و حاال هم داره می ره عراق که بر و بچه های حزب رو ببینه، منم دنبال خودش راه انداخته

هر کی جای من بود همون جا وسط جاده یه بهونه می آورد پیاده می شد و برمی گشت تهران سر خونه و زندگیش و با ممنوع الخروج بودنش می

ساخت، ولی من پر رو تر از این حرفام

با هم گفتیم و خندیدیم و راه ها رو اشتباهی رفتیمکریمی مرتب جاده ها رو گم می کرد و هی بهونه میاورد که فقط جاده های استان کردستان رو

خوب بلده و تمام کوره راه هاشو هم عین کف دستش

می شناسه. ولی توی کردستان هم چند بار گم شدیم و حتی نزدیک خونه اش هم یه جاده رو عوضی رفتیم

Page 11: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

11تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

مونده بودم با این بلد که پیدا کردم آخرش از کدوم کشور سر در میارمنزدیک سنندج برام توضیح داد که شهرش از نظر جغرافیایی ته دره اس و دهه شصت بعد از

فرمان خمینی برای مبارزه با احزاب چپی و جدایی طلب کردستان، نیروهای سپاه میان و از باالی کوه هزاران هزار خمپاره روی سر شهروندان معمولی سنندج می ریزن و نصف مردم شهر رو قتل

عام می کنن. می گفت که کمتر سنندجی ای پیدا می شه که یک یا چند عضو خونواده اش رو این جوری مفت و مسلم از دست نداده باشه

از نیمه شب گذشته بود که رسیدیم خونه اش، و اونجا بود که تصویر نصفه نیمه ای که ازش توی راه ساختم، کامل شد

یه مرد به ظاهر خشن با روحی بسیار لطیف ،دیوارهای سالن نشیمن خونه اش نارنجی کمرنگ بودن و به سقف یه دست رنگ آبی بسیار روشن زده بود، کنتراست عجیبی که توی اتاق ها هم

با رنگ های دیگه تکرار می شد. اتاقی که من توش خوابیدم زرد و بنفش بود و فردا صبحش که آشپزخونه رو قرمز و سبز دیدم باورم شد که کریمی اصول اولیه هنر نقاشی رو می دونه

کتاب هم زیاد داشت ، عموما شعر بودن ،قدیمی و جدید از حافظ تا سهراب و کلی کتاب هم به زبون کردی

تنها عیبش این بود که مثل بعضی از کردهایی که می شناختم و طی یک ماه بعد از اون شب به شمارشون حسابی اضافه شد همش سعی می کرد ثابت کنه که همه

نویسنده ها و هنرمند ها و چهره های تاریخی ایران رگ و ریشه کردی دارن

کلی بحث کردیم و سعی کردم براش توضیح بدم که اصال مهم نیست کجایی باشن همین که این میراث رو به زبونی به جا گذاشتن که برای هر دوی ما قابل فهمه کافیه ولی خب اصرار داشت و منم طبق عادت همه حرفامو زدم ولی آخرش کوتاه اومدم و با خنده و شوخی بحث رو

تموم کردمفکر می کنم چهار یا پنج صبح بود که خوابیدم . کریمی گفت هشت صبح بیدارت می کنم که

زود بریم ، فردا روز طوالنی و سختی رو پیش رو داریم . ولی از ده گذشته بود که بیدار شدیم و تا صبحونه خوردیم و راه افتادیم شد اذون ظهر

قبل از رفتن بچه هاشو دیدم دوتا دختر کوچولوی بسیار زیبا حتما به مامانشون رفته بودنموقع دور شدن از خونه از پشت شیشه برامون دست تکون دادن و من نمی دونم چرا دلم

گرفت.

Page 12: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 12تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

فصل پنجم

از سنندج تا مریوان حداقل دو ساعت راهه یا حتی بیشتر ، ولی چند تا راننده تاکسی هستن که با پیکانهای فکسنی این مسیر کوهستانی خطرتاک و پیچ

در پیچ رو در کمتر از یک ساعت طی می کنن.بهشون می گن فالکن!

باور نکردنیه سر هر پیچ چشمام رو می بستم و می گفتم تموم شد ولی کریمی می خندید و به جای دلداری دادن مرتب از تلفات این جاده صحبت می کرد . با یه جور احساس افتخار و غرور

می گفت که تعداد کشته های این مسیر از مسیر تهران/ شمال بیشترهبه راست یا دروغش کاری ندارم، این حس افتخاره لجم رو در می آورد

مرد حسابی به خونواده ات فکر کن.خالصه بعد از یک ساعتی که منو پونزده سال پیر کرد بالخره رسیدیم مریوان،

جاییکه باید منتظر می شدیم تا یکی بیاد سراغمون و ببرمون عراق.همون جا دور میدون اصلی شهر روی بلوکای سیمانی نشستیم و کریمی تالش کرد به یکی

زنگ بزنه ولی طرف بر نداشت!گفته بود تا برسیم مریوان رابطمون میاد پای تاکسی، ولی خب اونجا نبود

و کریمی با یه جور اضطراب ناراحت کننده ای می گفت:حتما براش مشکل پیش اومده، این آدم سرش بره قولش نمی ره،

پرسیدم:این بابا دوستتون مریوان زندگی می کنه؟

آره همبین جاستخب بریم در خونه اش

نه نمی شه خطرناکه، االن اینجا هم که نشستیم خطرناکه ،نصف این شهر لباس شخصی های دولتی ان

از حرفاش یه خورده ترسیدم،اگه می گرفتنم، می گفتم اومدم مریوان گردش، ولی خب دالر و پاسپورت خارجی توی کیفم بود، اینا اگه توی تهران به چیز خاصی داللت ندارن توی شهری مثه

مریوان که چسبیده به مرز حرف دیگه ای می زنن.کریمی هم هی دلداری می داد:

اون رو ببین اون ریشوهه اونور خیابون، داره آمار ما رو داره می گیره اینجا اینجوریه.

Page 13: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

13تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

خیلی از برادرای ما رو این مریوانی ها لو دادناصال کارشون آدم فروشیه

فوری هم غیرت کردی اش می اومد سراغش و اضافه می کرد:البته نه اینکه کردا آدم فروش باشن ها مریوانی های اصل این کارها رو نمی کنن این مزدورها

رو از شهرستان ها اوردن اینجا خونه زندگی دادن که جاسوسی کنن.استاد ایجاد دلهره بود

نیم ساعتی عین کارگرای ساختمون که منتظر کارفرما هستن روی اون بلوکها نشستم و حرص خوردم چون کریمی موفق نمی شد شماره رفیقشو بگیره

اون ریشوهه هم که کریمی می گفت داره آمار ما رو می گیره، بر و بر نگاهمون می کرد

جون آقای کریمی پاشو بریم توی یه ساندویچی یا قهوه خونه بشینیمتوی این شهر به ساندویچی و قهوه چیش هم نمی شه اعتماد کرد

حداقل تابلو نیستیم اینجوریصبر کن یه بار دیگه شماره رو بگیرم

بالخره بعد از اینکه از دوستش ناامید شد قبول کرد که از روی اون بلوک ها پاشیم و میدون رو ترک کنیم.

یه چرخ کوتاه زدیم و رفتیم توی یه قهوه خونه نشستیم اونجا هم باز گوشیش رو دستش گرفت و یکی دو بار دیگه زنگ زد ولی هر چی تالش کرد

نتونست با رفیقش ارتباط برقرار کنه و دست آخر گوشی رو با ناراحتی گذاشت توی جیب بزرگ شلوار کردیش و پاشد رفت، ایستاد کنار پیشخون و شروع کرد با قهوه چی به کردی حرف زدن.

وسط صحبتش هم هی با انگشت منو بهش نشون می داد

بعد از چند دقیقه برگشت و گفت: درست شد . کارگر همین قهوه چیه می بردمون، بلده.مگه به کارگر این بابا اعتماد داری ،مگه می شناسیش

خندید و گفت:نگران نباش ، کریمی می دونه داره چی کار می کنه ، مردم این شهر همه اینکاره ان، همشون

کولبرن

چی چی بر؟کولبر

Page 14: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 14تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

یعنی چی، کول می کنن ، می برن؟نه یعنی مسافر جا به جا می کنن. به اونا که جنس قاچاق هم کول می کنن و میارن می گن

کولبر، هر کی کارش رفت و اومد غیر قانونی از مرزه بهش می گن کولبر، توی مریوان هم همه کولبرن

همین نیم ساعت پیش اصرار داشت که نصف مردم مریوان مزدور دولتن حاال می گفت همشون کولبرن!

همونجا چند تا چایی دیگه خوردیم تا کولبرمون آماده شد.

Page 15: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

15تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

فصل ششم

اسمش سامان بود. بیست سالش هم نمی شد، یه صورت گرد سرخ پر از جوش داشت و با لهجه غلیظ کردی حرف می زد. من و کریمی رو آورده بود کنار دریاچه زریوار و منتظر بود تا رفیق

بلدش با جیپ برسه و ببردمون لب مرز.دریاچه زریوار زیباس ،محو تماشاش بودم که جیپ رسید. در کمال تعجب یه جیپ سبز نظامی بود، صاف اومد تا توی شکم ما، بعد ترمز کرد ،نزدیک بود پس بیفتم، با خودم گفتم دیدی این

کریمی خنگ کار دستت داد و به جای بلد مامور اومد.ولی مامور نبود، بلد بود. یعنی نفهمیدم که ماموره یا بلده یا اینکه مامور بلده، چون لباس نظامی

تنش نبود ولی مطمئنا ماشین نیروی انتظامی رو ندزدیده بود که باهاش خالف کنه.دو کلمه با سامان و کریمی کردی حرف زد و رفت نشست توی ماشین

کریمی اومد سمت من و گفت نفری پنجاه تومن می خوان داری؟گفتم فقط دالر دارم.

گفت خوبه صد دالر بده بدم بهشونصد دالر، کمتر از نفری پنجاه تومن می شد ولی راحت قبول کرد و سوار شدیم

سر راه تا لب مرز دو تا ایست و بازرسی بود. نزدیک هر کدومشون که می شدیم، سامان و کریمی و راننده هر سه تاشون به من می گفتن سرتو ببر زیر صندلی، زودباش زودباش.

سرم رو می بردم زیر و منتظر می شدم تا راه و باز کنن و بریمخیلی عجیب بود که هیچکس به جز من سرش رو نمی برد زیر صندلی

نتونستم طاقت بیارم و بعد از گذر از پست دوم از کریمی پرسیدم چرا به شماها کاری ندارن فقط من باید سرم رو ببرم پایین

چون سبیل نداری!

کردستان رو برای یه لحظه با همه وجودم حس کردم، خاک بر سر من که با اینهمه ادعا به ذهنم نرسیده بود که سبیل بذارم. تازه شمار سبیل های کردستان ایران از عراق کمتره و طی

روزهای بعدش چه مصیبتها که از بی سیبلی نکشیدم. بگذریم، مرز پنجون یه قرارگاه کوچیک بود که یه در گنده داشت ولی خوشبختانه ماشین توی قرارگاه نرفت، ساختمون رو دور زد و ما رو به فاصله پنجاه متر از سربازایی که با اسلحه ایستاده

بودن و نگاهمون می کردن پیاده کرد.

Page 16: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 16تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

خب، از اون ور برین، مرز اونجاساز کدوم ور؟

بدون اینکه جواب بده دنده عقب گرفت و رفتمن و سامان و کریمی موندیم وسط سربازا، سامان گفت همین جا باشین تکون هم نخورین چون خطرناکه یکهو با تیر می زنن ، من می رم ببینم از این سربازا کدومو می شناسم. این رو

گفت و رفت طرف دو تا سرباز که بیرون قرار گاه بودن و به فاصله کمی از هم ایستاده بودن. با یکیشون دو سه دقیقه ای حرف زد و بعد به ما اشاره کرد که بریم به سمتش.

کریمی زیر لب گفت: تو فقط دالر داری؟ ریال نداری نه؟گفتم نه ریال ندارم

تا رسیدیم ، سربازه با عصبانیت به سامان گفت: این که کرد نیست، غیر قانونیه نمی شه!سامان گفت :پسر خالمه بابا، چی کارش داری بذار بره.

سربازه زیر بار نرفت و دوباره گفت:این کرد نیست برام دردسر می شه.کریمی از جیبش یه اسکناس هزار تومنی در آورد که بده به سربازه

سربازه با همون عصبانیت که به نظر ساختگی می رسید گفت:می خوایین تهرونی قاچاقی ببرین هزارتومن می دین؟

سامان جواب داد: تهرونی و کرد نداره که، آدم آدمه.سربازه گفت نمی شه

من وارد گفتگو شدم و گفتم : قیمت تهرونی چقدره حاال

چار هزار تومن اونم چون پسر خاله سامانی وگرنه بیشتره قیمتش

آقای کریمی چهار هزارتومن بهش بده بی زحمت باهات حساب می کنم

کریمی دست کرد توی جیب گشاد و عمیق شلوار کردیش و از نزدیکای زانوش چند تا دیگه اسکناس هزار تومنی کشید بیرون و داد به سربازه

سربازه تا پولو گرفت، گذاشت توی جیبش و از سر راه کنار رفت و گفت: برین ، برین

سامان دوید و منو کریمی هم دنبالش دویدیم در حالیکه حداقل دو تا سرباز دیگه داشتن از دور نگاهمون می کردن و از توی قرار گاه هم همه می تونستن سه تا احمق نترس رو

ببینن که جلوی چشم مامورها دارن فرار می کنن و می دون به سمت خاک عراق

Page 17: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

17تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

صد یا دویست متر که از سربازه دور شدیم شنیدم که داد زد کگوسفندا کجا فرار می کنین؟ برگردین و گرنه با تیر می زنم

سامان هراسون گفت: بخواب رو زمین بخواب

خوابیدم روی زمین خشک و داغ خاکی

دو دقیقه در اون حالت موندیم تا سامان گفت حاال پاشو دوال دوال دنبال من بیا الی اون بوته هابه بوته هایی که در فاصله پنجاه شصت متریمون یود نگاه کردم و دنبال سامان رفتم پشت بوته ها

دوباره صدای سربازه اومد که داد می زد: ایست گوسفندا می زنمتون با تیر هاسامان باز خوابید پشت بوته ها و ما هم به تقلید از اون خوابیدیم

اینبار ده دقیقه ایی در اون حالت موندیم تا سامان دوباره پاشد و گفت: دنبال من بیایندیگه سربازه داد نزد و ما چند دقیقه بعدش رسیدیم به یک جاده خاکی، به عرض ده متر و طول بی

انتهاتوی راه از کریمی پرسیدم: چرا سربازه اینجوری کرد

کریمی با حالت دلسوزانه ایی گفت: بیچاره وظیفه اشه باید داد بزنه ناراحت نشوسامان دنباله حرف کریمی رو گرفت و با لحنی جدی حرفشو رو کامل کرد و گفت بعضی وقتها تیر

هوایی هم در می کنن وظیفشونهکریمی هم گفته سامان رو تایید کرد و ادامه داد : دفعه قبل همون قسمت رو که می اومدم ،چهارده

پونزده بار بهم ایست داد پدرم در اومسامان سر تکون داد و گفت: یه دفعه منو اینقدر نگه داشت که شب شد

حتی سر یه همچی موضوعی هم داشتن پز می دادن از خدا طلب مرگ می کردم که از دست اون دو تا دیوونه نجاتم بده، ولی خوشبختانه خیلی زود و پیش از اینکه خدا به خواسته ام فکر کنه و احیانا هوس اجابت کردن به سرش بزنه، رسیدیم به

عجیب و غریب ترین مارکت دنیایه بازار، یه مرکز خرید استثنایی با رستوران و کافه همه چیز. یکی از اون جاها که به تصور

هیچکس نمیاد مگه دیده باشدش.

Page 18: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 18تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

فصل هفتمیکی صرافی زده بود یکی دل و جیگر می فروخت یکی نوشابه و کیک اونم نوشابه زمزم وکیکی

که جامونده کارخونه های کیک سازی دهه شصت بود یکی هم لباس کردی می فروختمغازه های دیگه هم بود و حتی سوغاتی فروشی هم دیدم که تمام سوغاتی هاش همراه با طرح

پرچم دولت خودمختار کردستان بودیه بازار منحصر به فرد، که با تخته پاره و پیت حلبی و برزنت برپا شده بود توی شرایطی کامال

استراتژیک، بین دو تا قرار گاه پلیس مرزی

کریمی برام توضیح داد که بیشتر کسانی که اینجا کاسبی می کنن توی یکی از این دو کشور یا حتی هردوش تحت تعقیبن و اگه پاشون رو بذارن اونور دستگیر می شن واز اون جالبتر اینکه ، کسی اگه اینجا توی این محوطه خالف کنه در واقع توی خاک هیچ کشوری خالف نکرده و

شامل قوانین مجازاتی نمیشه مگر اینکه پاشو بذاره توی خاک ایران یا عراق و شاکی پیدا کنهبه عبارت واضح تر اگه جلوی چشمای مامورین دو طرف، یکی با چاقو یکی دیگه رو بکشه تا زمانی که این وسط ایستاده هیچکس اقدام به دستگیریش نمی کنه و می تونه تا آخر عمرش

همین ال وایسه

قرارگاه پلیس ایران با توری سیمی از جاده جدا می شد ، قرار گاه پلیس عراق ، همون توری رو هم نداشت و کامال

فرضی بود. کسبه و مشتری ها می دونستن پاشون رو کجا می تونن بذارن که مورد اصابت گلوله قرار نگیرن

در واقع خیلی ها از اون منطقه رد می شدن. کسانی که عموما هر دوتا مرز رو غیر قانونی طی می کردن. ولی قرار من با کریمی این بود که قانونی وارد عراق بشیم

توری های سیمی مرز ایران، قلقلکم می دادنبا خودم فکر کردم اگه برم بچسبم بهشون و انگشتامو از الشون رد کنم داخل چه اتفاقی می

افته ، بعد فکر کردم هیچی البد یه سرباز میاد می گه انگشتی هزار تومن بده اگه خواستی می تونی دماغت رو هم از همین ال بکنی داخل و هوای وطن که ده دقیقه اس ازش دور موندی رو تنفس کنی، قیمتش هم برای

کردها دوهزارتومنه برا تهرونی ها به معرفت و کرم شونداشتم با افکار مریضم ور می رفتم که کریمی به یه ساختمون سبز بزرگ که باالی یه تپه

Page 19: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

19تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

خاکی، توی خاک ایران بود، اشاره کرد

به اون ساختمون خیره نشو روتو بکن اینور

ناخوداگاه به برج سبز باالی تپه که گنبد منبد هم داشت نگاه کردم و بعد برگشتم به سمت کریمی و پرسیدم

مسجده؟نه مال اطالعاته، بیست و چهارساعته با دوربین از داخلش اینجا رو دید می زنن

حرفش عجیب بود. از پشت همون توری ها به فاصله چند قدمی بدون دوربین هم می تونستنن همون کار رو بکنن دیگه چه نیازی به ساخت برج و بارو بود

به قرارگاه ایرانی ها پشت کردم و به پایگاه عراقی ها خیره شدم . هرچی اطرافش رو نگاه کردم برجی ندیدم. ظاهرا برای اونها مهم نبود که کی توی این ده متری آزاد داره تردد می کنه

چند دقیقه ای گذشت تا کریمی دوباره به حرف اومد و گفت: اینجا یه خورده از دالرهاتو بفروش دینار بخر

فکر خوبی بود ولی تا دست کردم توی کیفم که دالر درآرم دستشو گذاشت روی دستم و سراسیمه گفت:

اینجوری که نه !! یواشکی، همه پوالت رو هم در نیاری ها ، اینا ببینن زدنیه لحظه احساس کردم که همه دارن منو نگاه می کنن آروم دستمو از توی کیفم در آوردم و

لبخند زدم و قیافه عادی به خودم گرفتمسامان رفته بود پای بساط جیگر فروشه و داشت باهاش کردی گپ می زد

کریمی پیشنهاد کرد که ما هم بریم زیر سایه برزنت جیگریه بشینیم و ته بندی کنیم تا حساسیت آدمها نسبت بهمون کم بشه بعد پول عوض کنیم و کم کم بریم داخل خاک عراق

من توی زندگیم تا اون روز جیگر نخورده بودم ، نفرت داشتم . ولی نتونستم به کریمی اینو بگم، با خودم فکر کردم یه سیخ جیگر که کسی رو نکشته ، به جهنم می خورم بره

ولی متاسفانه کریمی جیگر سفارش دادنش هم به آدم نمی برد

Page 20: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 20تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

شونزده تا سیخ جیگر قرمز بده هشت تا سفید

آب گلومو به سختی قورت دادم و به فروشنده زل زدم که سیخها رو شمرد و گذاشت رو آتیش

آقای کریمی من یه سیخ بیشتر نمی خورم هایه سیخ خوردی که اینجوری الغری دیگه ،بخور برات خوبه ،نفری هشت تا می خوریم

این دوتا جمله رو هم هنوز رد و بدل نکرده بودیم که جیگرکیه سیخا رو از روی آتیش برداشت و همونطور خونچکان کشید الی نون

خدایا منو بکشاومدم بگم لطفا جیگر منو خوب بپزید که به قول فرنگی ها ول دان بشه ولی زبونم رو گاز

گرفتم و با احتیاط دور و برم رو نگاه کردم .برق سبیلها نطق کور کن بود

کاش سبیل داشتم، کاش برای یه دفعه توی زندگیم قبل از اینکه یه کاری رو انجام بدم بهش فکر می کردم .کاش قبل از ورود به عراق سبیل می ذاشتم اون وقت می تونستم ادعا کنم فقط

جیگری رو حاظرم بخورم که خودم شکار کرده باشمولی خب سبیل نداشتم و مجبور شدم پا به پای کریمی و سامان جیگرای خونی الی نون رو

توی دهنم بچپونم و جویده و نجویده قورتشون بدمبدترین قسمتش اونجا بود که کریمی هی الی نون های جلوی من جیگر سفید می چپوند و می

گفت: بخور توی تهران یه همچی جیگری گیرت نمیادبعد همین حرف رو با لحن پرسشی در حالی که ابروش رو هم باال انداخته بود تکرار می کرد

ولی واقعا تهران جیگر اینجوری طبیعی و خوشمزه درست می کنن؟

جواب هم که مشخص بود باید سر تکون می دادم و می گفتم نه واهلل کجا توی تهران یه همچی جیگری الی نون آدم می ذارن

دلم می خواست بزنم توی سرش و بگم مرد حسابی جیگر خام هر جای دنیا بخوری همینقدر طبیعه دیگه

از مصیبت خوردن جیگر خام که فارغ شدم یواشکی صد دالر از کیفم در آوردم و دادم به کریمی که برام با دینار عوض کنه

بهم گفت همین جا بشین تا بیام

Page 21: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

21تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

رفت چند دقیقه ای با صرافه چونه زد و پولها رو عوض کرد سامان هم رابط عراقیشو پیدا کرد. یه پسر جوونی بود که شناسنامه هامون رو گرفت و برد داخل قرارگاه. برام عجیب بود که اون آدم حق تردد توی اون منطقه رو داشت بعدش هم زود برگشت و دو سه جمله به سامان گفت و منتظر ما شد. ماموریت سامان اینجا تموم می شد و باید بیست هزارتومنی رو که باهاش طی

کرده بودم بهش می دادم گفتم سامان دینار قبول داری؟

پول پوله فرقی نمی کنه

پول رو بهش دادم و باهاش خداحافظی کردیم و به دنبال جوونی که قرار بود ببردمون بیست متر جلوتر در قرارگاه راه افتادیم .

اصال سر در نمی آوردم از همون دروازه فرضی که تا چند دقیقه قبل اگه پامونو می ذاشتیم تیربارون می شدیم به راحتی گذشتیم و رفتیم نشستیم روی سکوی پشت در قرارگاه عراقی ها

اوج گرمای خورشید بود و عرق می ریختیم کریمی یه دستمال به بزرگی یه سفره هشت نفره از توی یکی از جیبهای گشادش در آورد و

عرقشو پاک کرد ولی من دستمال نداشتم و همونطور خیس به نشستن روی سکو ادامه دادم و خیلی زود نشستن زیر سایه برزنت جیگرکیه هم برام تبدیل به رویا شد

از کریمی پرسیدم : نمی شه این چند قدم رو برگردیم و بریم همون جا توی جیگرکیه بشینیمکریمی نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت تکون بخوریم با تیر زدن

خدایا منو از این دیوونه خونه نجات بدههمین االن اونجا بودیم

در قرار گاه باز شد و یکی از فرمانده ها صدامون کرد داخل

علی-رضا-مهدیعلی-رضا-مهدی

این اسمی بود که منو باهاش صدا کرد اسم خودم در دو قسمت و اسم باباماز کریمی با شک و تردید پرسیدم:

تنها برم داخل ؟

Page 22: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 22تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

آره پاشو، بدو تا عصبانی نشده، همونا که توی راه گفتمو بگو

رفتم داخل قرارگاهی که به شدت برام یادآور قرارگاه های بسیج توی ایران بود، یه چیزی شبیه پایگاه شهید بهشتی توی میدون رسالت که یکی دو بار گذرم بهش افتاده بود

توی یکی از اتاقها یه مرد سیبیلو نشسته بود و شناسنامه منو زیر و رو می کرد وقتی رفتم داخل، شناسنامه رو بست و در کمال تعجب به زبون فارسی پرسید: پاسپورت نداری؟

نهچرا؟ چون سربازی نرفتی؟

بله به خاطر سربازی

دروغ گفتم و از پاسپورت نیوزلندی ، که توی جدار کیفم مخفی کرده بودم حرفی نزدم سکوت کوتاهی کرد و گفت: کوله ات رو باز کن چیزای توش رو بچین روی میز

کوله رو باز کردم و لباسها و آت و آشغالهای توش رو چیدم روی میزنگاه گذرایی به لباس مباس ها کرد و گفت جمش کن

همینطور که جمع می کردم سوال کرد:جمال رو از کجا می شناسی؟از تهران

براش کار می کردیبله براش کار می کردم

اگه جای جمال بودم هیچوقت به فارسا اعتماد نمی کردم فارس قابل اعتماد نیستولی من هستم

برو تا ببینیم

اینو گفت و روی یه برگه ایی که زیر دستش بود مهر زد و تا کرد و داد به منعین سوالهایی رو ازم کرد که کریمی توی راه گفته بود

در واقع ما از طرف یه نفر به اسم جمال دعوت نامه داشتیم و به همین دلیل تونستیم از اون مرز بریم داخل

دعوت نامه هم همون روز به صورت فکس به دست مامور قرارگاه رسیده بود ولی این جمال هرکی بود خرش می رفت

فقط نمی فهمیدم چطور ما که دعوت نامه داشتیم، خودمون نمی تونستیم بریم داخل قرار گاه و باید برای اون مرحله آخر هم از سامان که یه کولبر ساده بود کمک می گرفتیم

Page 23: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

23تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

برگه عبور به دست از در اومدم بیرون. کریمی هنوز زیر آفتاب نشسته بودچقدر طولش دادی نگران شدم

کیفمو گشت. شما چی؟ برگه تون روگرفتیننه هنوز صدام نکرده ولی مال من کاری نداره هر کی اون تو باشه باهاش رفیقم

بعد صداشو آورد پایین و ادامه داد، اینا خیلیاشون همرزمای سابقم هستنهمون موقع در دوباره باز شد و کریمی بر خالف من کوله اش رو گذاشت و دست خالی رفت

داخلمطمئن بودم برگه اش رو بالفاصله میدن و میاد. ولی بیشتر از اون چیزی که فکر می کردم

طول کشید ضمن اینکه با رفتنش متوجه یه نکته مهم شدم ، ما روی اون سکو درست روبه روی ساختمون سبز وزارت اطالعات ایران نشسته بودیم و کریمی که بیست قدم اونطرف تر هول و

هراسون به من هشدار داده بود که به ساختمون خیره نشم، بدون اینکه حواسش باشه تمام مدت ، رو به روش نشسته بود

توی اون گرمای 50 درجه، انتظار کشیدن سخت بود .کریمی هم نمیومد بیرون که زودتر بریم. حتما همونطور که خودش گفت هم رزمهای سابقش رو دیده بود و داشت باهاشون دل می داد و

قلوه می گرفت

بعد بیست دقیقه یا بیشتر بالخره اومد بیرون. یه مامور هم همراهش بود، که به زبون کردی و لی با لحنی که تندیش معلوم بود یه چیزایی بهش می گفت

کریمی در حالی که رنگش پریده بود و سر تکون می داد کیفشو برداشت و دوباره رفت داخل

عجب همرزمای عجیب و غریبی

سرمو تکیه دادم به دیوار و برای لحظاتی چشمامو بستم

خدایا من توی عراق چه غلطی می کنماینجا همون جاس که هشت سال باهاش می جنگیدیم و از قضا منم توی اون جنگ بودم.

پونزده سالم نشده بود ، وقتی که با بابام دعوام شد و برای اینکه حالشو بگیرم رفتم جبههسر و جمع چهار ماه و شونزده روز جبهه بودم. یه جاهایی همون اطراف

بار دوم کریمی تنها از در اومد بیرون در حالیکه زیر لب فحش میدادولی خوشبختانه برگه ورودش دستش بود. سربازا راهو برامون باز کردن و رفتیم به سمت

Page 24: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 24تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

خروجی قرارگاه وقتی ازشون دور شدیم از کریمی که هنوز آشفته وعصبانی بود پرسیدم

چی شد آقای کریمی هیچی موبایلم زنگ خورد

خب بخوره یعنی چیبه در اتاقش زده بود موبایلتون رو خاموش کنید و بیاین داخل

برای یه موبایل زنگ خوردن اینقدر طولش دادن-با شیطنت اضافه کردم- من فکر کردم همرزماتون رو دیدین

این پدرسوخته رو من می شناسم، این بعثی بود زمان صدام، اصال کرد هم نیست

بیرون قرارگاه یه قهوه خونه بود و چند تا تاکسی پاساتیه چایی خوردیم و راه افتادیم به سمت سلیمانیه

مسیری که طی کردنش برای کردها و به خصوص کردهایی که سبیل دارن یک ساعت و نیم طول می کشه و برای من چهار ساعت طول کشید

هرگز توی زندگیم اونهمه ایست و بازرسی رو قدم به قدم ندیده بودمهر ده کیلومتر یک بار

ایست، ایست

نگاهی داخل ماشین می انداختن و بالفاصله منو می کشیدن بیرون و می بردن برای سوال و جواب و تفتیش کوله پشتیم

هر بار که برمی گشتم داخل ماشین افسرده تر از بار قبل به کریمی نگاه می کردمواون با لبخند به سبیل هاش اشاره می کرد

و من نمی دونستم که تازه دارم قسمتهای خوب و توریستی سفرم رو سپری می کنم و طبل بزرگ هنوز صدا نکرده

به تجربه فهمیدم که توی زندگی نباید روی هیچکس حساب کنمبه خصوص روی اون شخصی که هر روز صبح در آیینه می بینم

Page 25: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

25تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

فصل هشتمبالخره رسیدیم به شهر سلیمانیه، بهشتی که بوی بنزین می داد و تمام کشتزارهای اطرافش

سوخته بودخونه های بهشتی از پشت بلوکهای سیمانی قطور و بلند قابل دیدن نبودن

و دریغ از یک باغچه گل یا یک ردیف درخت زیبا

راننده تاکسی جلوی یه گاراژ پیادمون کرده بود و داشت با کریمی سر پول چونه می زد، احتماال می گفت:راه دوساعته رو چهار ساعت اومدم، به خاطر این مرتیکه فارس بی سبیل

کریمی هم با لحن تند یه چیزایی می گفت و جوابش رو می داد ،ولی برام مهم نبود، به پسرک ده دوازده ساله ای خیره شده بودم که اونطرف خیابون بنزین می فروخت

دورتا دورش پر از دبه های پر بود . دبه های پالستکی که به خاطر گرمای پنجاه درجه تغییر شکل داده بودن وبه نظر می رسید که عنقریب آتیش می گیرن

پسرک کله کچلش رو می خاروند و خمیازه می کشید، احتماال منتظر بود تا برادرش ،پدرش یا مادرش بیان و پست رو

تحویل بگیرن که بره به بازی با دوستاش برسه

ده دالر داری بدی؟

سوال کریمی رشته خیالمو پاره کردده دالر رو که یادم نیست چند دینار می شد دادم به کریمی که بده به راننده تاکسی ودر کمال

تعجب متوجه شدم که راننده که تا اون لحظه داشت داد و هوار می کرد ، تعارف کرد و دست کریمی رو پس زد ، کریمی هم که توی داد و هوار کردن ال اقل در این صحنه خودی نشون داده بود و صداش از حد معمول باالتر رفته بود، حالتش عوض شد و با لبخند به راننده اصرار

کرد که پول رو بگیره، عاقبت راننده پول رو گرفت و گذاشت توی جیبش بعدش بالفاصله با هم دست دادن ، روی شونه همدیگه زدن و راننده نشست توی تاکسیش، حتی کریمی براش دست

هم تکون داد و دور که شد به من اشاره کرد که بریم.

Page 26: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 26تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

پس چرا اینجوری کرد رانندهه؟ دل و قلوه دادن آخرش چی بود؟کریمی گره ای به ابروهاش انداخت و جواب داد: می خواست به پلیس زنگ بزنه، شانس آوردیم

پرسیدم :مگه ما داریم کار غیر قانونی می کنیم االن؟کریمی به جای اینکه جواب سوالم رو بده ، بعد از یه مکث کوتاه، گفت

ولی کرد نبودا این جاکش ، عرب بود ، کردا زیر حرفشون نمی زنن این بغدادی بودگفتم: کردی حرف می زد که آقای کریمی

نه لهجه داشت از این عربا بود که مهاجرت کردن کردستان،تا صدام بود کردا می رفتن بغداد کار پیدا کنن حاال از حمله آمریکا به اینور برعکس شده عربا می ان کردستان کارگری، این

راننده از اون عربا بود که سالهاست اینجان

توی مسیر کریمی یکی دو بار دیگه باز رانندهه رو فحش داد تا رسیدیم به بازاری که شبیه کوچه مروی بود با عرض بیشتر

مغازه های کوچیکی که پر از جنس های به ظاهر بنجل بودن و چند تا صرافی و سی دی فروشی و آبمیوه ای .

گوشه خیابون یه کتاب فروش بساط کرده بود که کتابهای فارسی هم داشت، یه فرهنگ زبان کردی به فارسی خریدم و کتاب -قطار به موقع رسید- اثر نویسنده محبوبم

هاینریش بلاز این که اون کتاب رو الی معدود کتابای فارسی توی اون بساط پیدا کردم کلی هیجان زده

شدمکریمی نگاهی به کتاب هاینریش بل انداخت

و من با ذوق همیشگی که در مورد چیزای دلخواهم دارم گفتم این یکی از بهترین کتابای هاینریش بله، دو سه بار خوندمش

کریمی نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت اگه خوندیش پس برای چی دوباره خریدیشمیتونستم بگم چون دلم خواست ولی برای اینکه احمق جلوه نکنم گفتم: برای شما خریدم که

بخونینش. لبخند زد و دستشو دراز کرد که کتابو بگیره، زیر لب فحشش دادم و از خیر کتاب محبوبم گذشتم

آخه چرا من باید برای مسافرپرونی که قاچاقی از مرز ردم کرده کتاب هاینریش بل بخرماز اون مهمتر چرا باید از عادتای همیشگیم اینقدر پی روی کنم و توی اون شرایط پای بساط

کتابفروشها پا سست کنم

از بچگی همینطور بودم

Page 27: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

27تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

مادرم می گه: هر بار از در کتابفروشی رد می شده با من بدبختی داشتهوای می ایستادم و دستامو سفت می چسبوندم به شیشه کتابفروشی و به کتابا خیره می شدم

انگار می خواستم برم توشونراستش حاال بعد از گذشت سالها می خوام از توی اون کتابها بیام بیرون ولی راه رو گم کردم و

مرتب از یه صفحه به صفحه دیگه و از یه فصل به فصل دیگه می رم

Page 28: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 28تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

فصل نهم

هوا دیگه داشت تاریک می شد که رسیدیم به کوچه ای که خونه میزبانمون جمال ته اش بودیه نفر با اسلحه سر کوچه نشسته بود و یه نفر مسلح هم جلوی در خونه

ظاهرا همه چیز هماهنگ شده بود چون راه رو بی دردسر باز کردنکریمی پیش از ورود به خونه بهم گفت از لحظه ای که وارد این خونه می شی سرت رو بنداز

پایین و به هیچکس خیره نشو ممکنه اولش بفرستنت توی یه اتاق و یه مدت تنها بمونی ،

توی حیاط نرو ، از پنجره اتاق بیرون رو نگاه نکن و هر صدایی هم که شنیدی به روی خودت نیار

اگه خواستی بری دستشویی در بزن از داخل

میزبانمون جمال ، مرد چهار شونه خوش قیافه ای بود با چشمان نافذ. سبیلش به نسبت بقیه کم پشت تر بود و لباس کردیش درست برش خورده بود، اندازه بود و بهش میومد

کریمی و جمال پونزده بار همدیگه رو بوسیدن ، اولش فکر کردم چون خیلی رفیقن اینهمه ماچ و بوسه می کنن ولی بعدش که کریمی با بقیه آدمای دور و بر جمال هم همونقدر ماچ و بوسه

کرد فهمیدم که یه سنته، بوسیدن همیشه زیباس حتی بوسه دوتا مرد یا دو تا زن ، اما بدی اون تعداد بوس جدا از اتالف وقت اینه که حفظ حساب و کتابش سخته، نمی دونی پونزده تا شد یا

هفده تا یا خدای نکرده یکی کم اومد و چهارده تا موندمن پشت سر جماعت ایستاده بودم و آدمها بعد از بوس باران کردن کریمی برمی گشتن نگاهم

می کردن و باهام فقط دست می دادن یکی دوتاشون هم با تردید براندازم می کردن

جمال یکی از اصلی ترین افراد حزب کموله بود و اونجا هم یکی از مهمترین خونه های حزب که معموال جلسات مهمی توش برگزار می شد

داخل خونه هم همه اسلحه داشتنیکی دو نفر هم صورتهاشون رو پوشونده بودن

Page 29: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

29تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

خوشبختانه به اتاق انفرادی تبعید نشدم ،جمال چند کلمه ای که باهام حرف زد گفت بشین توی همون یکی دو جمله فهمیده بود که من خنگ تر از اونم که جاسوس کسی باشم

روزهای بعد که باهم رفیق شدیم بهم گفت،تا دیدمت احساس کردم از خودمونی

هنوز هم نمی دونم چرا چنین احساسی کرده بود ولی توی اون سی وپنج روز بارها کمکم کرد و از مصیبت های بزرگی

نجاتم داد

Page 30: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 30تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

فصل دهممن فقط می خواستم از عراق رد بشم و برم اروپا ولی یهو سر از حزب کموله در آوردم و با

کسانی دمخور شدم که تا پیش از اون شناختم ازشون در حد شناخت یه نوزاد پرتغالی از بازیکنان تیم ملی فوتبال

ایران بود

موقع جنگ شنیده بودم که کموله ها سر می برن و پوست می کنن، شنیده بودم که یکیشون به تنهایی از پس یه پادگان بسیجی برمیاد. شنیده بودم که یه کموله با یه تیکه سیم سر شصت تا

بسیجی رو نصف شب توی یه خوابگاه بریده بدون اینکه کسی تکون بخوره و کسی بیدار بشه

شنیده بودم ، سر فارس هایی رو که می برن با جعبه پست میکنن در خونه ها شون

اما دور تا دور اتاقی که توش نشسته بودیم پر از کتاب بودیه ضبط صوت و چندتا کاست موسیقی سنتی هم روی تاقچه بودبا اینکه همه کرد بودن به احترام من با هم فارسی حرف می زدن

و اگه یکیشون به کردی چیزی می گفت یکی دیگشون، فارسیشو برای من تکرار می کردعموما هم سخنورهای بدی نبودن و با اینکه بحث سیاسی می کردن ولی گفته هاشون شیرین

بود و به دل می نشستهیچ نشونه ای از خشونت در اون آدما نمی دیدم و اگه به خاطر اسلحه ها و سبیل ها نبود می

تونستم فراموش کنم که توی کردستان عراق و پایگاه حزب کموله هستم

نیم ساعت که نشستیم چند تا سینی غذا اومد داخل اتاق، آبگوشت با نون لواشگفتم می تونم دستامو قبل از غذا بشورم ، یکیشون پاشد راهنماییم کرد تا در دستشویی و همون جا ایستاد که دستامو بشورم. شیر آب رو با فشار باز کردم ودستامو شستم بعدش یه مشت اب هم به سر و صورتمم زدم و داشتم همونطور که شیر باز بود توی ایینه به ته ریش دو روزه ام فکر می

کردم و تیغ که یادم رفته بود بیارم که مرد محافظ اشاره کرد آب رو الکی هدر نده

اولش جا خوردم ولی بعد فهمیدم که شهر سلیمانیه مشکل آب داره و سهم هر خونه از آب فقط هفته ای یه مخزنه نه چندان بزرگه که باید جواب آشامیدن و شستن و طهارت و حموم یک

Page 31: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

31تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

خونواده رو در طول هفته بده

وقتی برگشتم داخل اتاق دیدم هنوز هیچکس به غذا دست نزده و منتظر من هستنخجالت زده نشستم و با نشستنم همه شروع کردن به تیلیت کردن آبگوشتها

نمی دونم شام رو تا آخر خورده بودیم یا نه که برق رفت

به کریمی گفتم : چه جالب اینجا هم برق می رهجمال توی تاریکی خنده بلندی کرد و جواب داد نه اینجا برق نمی ره، برق میاد. چون هر خونه فقط روزی چهار ساعت سهم برق داره و شما خوش شانس بودین که ساعت وصل برق رسیدین

دقایقی بعدش وقتی سفره جمع شد ، جمال به من و کریمی پیشنهاد داد که از خونه بریم بیرون و توی یه ناوی بشینیم چون ناوی ها معموال ژنراتور دارن

من نمی دونستم ناوی چیه تا وقتیکه رفتیم توی یکیشون و نشستیم. اسمش ناوی مهندسین بود

یه بار خلوت که دو سه جور مشروب بیشتر نداشت و از موسیقی بلند و شلوغی و رقص هم خبری نبود

در دوره صدام این بارها بنا به کیفیت و امکاناتشون نامگذاری می شدن ناوی دکترها بود ، ناوی سرهنگ ها ، ناوی سربازها

در اون دوره یک افسر ساده نمی تونست و اجازه نداشت که پاشو توی ناوی سرهنگ ها بذاره و یک سرهنگ هم نمی تونست بره داخل ناوی سرتیپ هادکتر از مهندس باالتر بود و مهندس از خیلی های دیگه

اما با سقوط صدام اون قوانین باطل شد و ناوی ها به عرق فروشی های کم مشتری تبدیل شدن

جمال برام توضیح داد که یه زمانی برای مردم معمولی این شهر تخیل و رویا بود که بتونن پاشون رو توی این ناوی ها بذارن، هر شب برنامه رقص و آواز برای مهندسین و خونواده هاشون

به پا بود و فقرا دور و بر می پلکیدن و حسرت می خوردناما دیگه دوره ناوی ها به اون شکل سر اومده و مردم ترجیح می دن که مشروب ارزون بخرن و

هر جا عشقشون کشید بخورن.

Page 32: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 32تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

فصل یازدهمگاهی دل آدم برای چیزهای کوچیک تنگ می شه، یه تخت خواب معمولی کنج اتاق و دریچه

کولری که ازش باد سرد میاد و پتویی که مالفه اش تازه عوض شده و می تونی نوک دماغ یخزدتو بکنی زیرش

...شب اول اقامتم، در خونه کوموله ها، توی یه اتاق بزرگ و خالی از اسباب و وسایل به سر شد. کولر کار نمی کرد چون برق نبود. به جای متکا و لحاف و تشک هم دو تا پتوی زبر و زمخت

سربازی بهم دادن که یکشو پهن کردم روی موکت کف اتاق و دومی رو لوله کردم و گذاشتم زیر سرم

کریمی اولش رفت اتاق جمال و نیم ساعتی اونجا بود ولی بعد برگشت توی همون اتاقی که من بودم، کنار در دراز کشید ...تا سرش رو گذاشت روی پتوی لوله شده خودش خوابش برد

اون دلش برای باد کولر و پتوی تازه مالفه شده تنگ نبود ولی من مثه شاهزاده نخودی همش توی جام لولیدم و تا صبح خوابم نبرد

ساعت هفت یا هشت بود که یکی در اتاق رو زد. کریمی همونطور که بی مقدمه خوابش برده بود بی مقدمه هم از جاش پرید و در رو باز کرد .توی اینجور مواقع من معموال پونزده بار کش و قوس می دم به بدنم و هی می پرسم کیه که شاید یه فرجی بشه و نیاز نباشه تا دم در برم ولی

کریمی مثه یه سرباز آماده به خدمت بود. پشت در یه مرد جوون عینکی بدون سبیل و لباس کردی ایستاده بود- یه پیرهن کرم رنگ

تنش بود و یه شلوار پارچه ای خاکستری هم پاش- یه سینی هم توی دستش بود،چای و نون و پنیر.

گل و از گل کریمی شکفت ، دو سه کلمه کردی گفت ، بغلش کرد و پونزده بار بوسیدشمن نگران سینی بودم که زیر فشار بوسه ها از دست مرد تازه وارد نیفته

اسمش کمال بود. کریمی طوری معرفیش کرد و مقامش رو باال برد که از اینکه چرا برای دو تا آدم عاطل و باطل چایی آورده سر در نیاوردم با خودم گفتم بی خیال حتما خیلی با کریمی رفیقهولی کم کم از البه الی حرفاش فهمیدم که انگلیسی هم بلده و عنوانش توی حزب یه چیزی

مثه گفتگوگر بین المللی یا مثال دبیر امور خارجیهشاید به همین دلیل هم سبیل نداشت، دلش نمی خواست که هنگام مذاکره با آدمهای بی

Page 33: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

33تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

سبیلی که دنیا رو می گردونن و تعدادشون خیلی بیشتر از سیبیلوهاست احساس بیگانه بودن کنه.هرچند که به نظرم بعد از فروپاشی کمونیسم دیگه سبیل با گفتگوهای بین المللی در تضاد نیست

و هر سیاستمداری می تونه یه دونه پشت لبش بذارهو نگران هیچی نباشه

کمال حتی راحت تر از جمال با من گرم گرفت و بعد از کمی خوش و بش گفت: ما شنیدیم که شما روزنامه نگارهستی ؟

بدون فکر کردن جواب دادمآره روزنامه نگارم چطور مگه؟

ما به آدمهای آگاه مثل تو نیاز داریم

داشتم پنیر الی نون می ذاشتم که برق از سه فازم پرید

چه نیازی؟

اینکه یه چهره درست از کوموله ها ترسیم بشه. حتی از کردها هم همینطور

شوخی می کرد یه حزب قدیمی و شناخته شده مثه حزب کوموله و یه ملت چندین و چند میلیونی چه نیازی به یه روزنامه نگاری داشتن که از سر اجبار، محض پرداخت قبض آب و برق و اجاره خونه روزنامه نگار شده، یه روزنامه نگار که بزرگترین کارش معرفی راک استارهای دهه

هفتادی بوده. با اینکه مسیر فکریم درست بود و داشت خوب هدایتم می کرد زبونم یه جور دیگه توی دهنم چرخید و با من و من گفتم: خب... البته...درسته... تصویری که از شما هست باید

تصحیح بشهمن خودم تا دیشب قبل از اینکه با آقا جمال سر یه میز بشینم و حرف بزنم خیال می کردم

کوموله ها سر می برن و از تمدن بویی نبردنحاال چه جور کمکی ازم می خوایین

کمال طوری نگاهم می کرد که انگار با سردبیر گاردین طرفه ، شرح احوال خالصه شده ای از زندگی کوموله های ایرانی در عراق برام گفت و ادامه داد

ما دنبال آدمهایی می گردیم که به رسانه های غربی دسترسی داشته باشن و صدامون رو به گوش همه برسونن، ما اینجا به کلی از دنیا جدا شدیم و پرت افتادیم، سپاه پاسداران ایران هنوز

Page 34: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 34تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

هم نفوذی می فرسته و بچه های ما رو ترور می کنه ، ما هم که سالهاست دست از خشونت کشیدیم و جوابی براشون نداریم، تنها چاره کار ، دادگاهی کردن دولت ایرانه که اونم در شرایط

فعلی ممکن نیست

کمال همینطور حرف می زد و من همچنان با خودم کلنجار می رفتم که یعنی چه چیزی در من دیده که فکر می کنه می تونم از پس انجام یه همچی ماموریتی بر بیام، من بر حسب قضا و قدر و مقدار زیادی هم حماقت توی اون خونه بودم و قصد داشتم با اولین پرواز از سلیمانیه برای همیشه خارج بشم ولی کمال جدی جدی داشت استخدامم می کرد. یاد کتاب تن تن و پیکاروها افتاده بودم و خودم هم با حرفای نسنجیده سرعت این استخدام رو باال می بردم . از طرفی می

تونستم هر قولی بدم و بزنم به چاک، کی به کیه اونا هم از یه فارس مطمئنا توقع زیادی نداشتنولی از طرف دیگه منصفانه نبود که اون میزبانان خوب رو سر کار بذارم ضمن اینکه از میزان

هوشمندیشون هم اطالعی نداشتم و خالصه ضریب خطا باال بودتوی ذهنم ، موضوع رو همینجور سبک سنگین می کردم و دنبال یه راهی می گشتم که بدون نا امید کردن کمال و با حفظ ادب و البته رعایت احتیاط بگم که من روزنامه نگار بخش فرهنگی

نشریات بودم و قصد دارم همین امروز بلیط بخرم و در اسرع وقت مزاحمت رو کم کنم که یهو شوکه شدم

کمال وسط صحبتهاش گفت

برای شما که با بی بی سی کار می کنی خیلی آسون تره که بتونی صدای ما رو به گوش دنیا برسونی

اون موقع هنوز تلویزیون بی بی سی فارسی راه نیفتاده بود و همکاری من با شبکه بی بی سی انگلیسی محدود می شد به مستندی که درباره ایران ساخته بود. مستندی درباره تهران که من حضوری کامال اتفاقی در اون داشتم و جالبتر اینکه در اون ایام هنوز پخش هم نشده بود و

درمرحله تدوین بودحسابی جا خوردم ولی قبل از اینکه فکرم بره هزارجا و هزار جور تئوری توطئه رو بررسی کنم، فهمیدم که کوموله ها به اندازه وزارت اطالعات ایران از جیک و پوک همه خبر ندارن و ماجرا

همش از داییزاده عزیز و کریمی بی مغز آب می خورهبعد از اومدن و رفتن فیلمسازای انگلیسی بی بی سی به خونه ما، مادرم پز پسرشو، به دایی و

زن دایی عزیزم داده بود اونا برای پسرخودشون تعریف کرده بودن و پسرشون چربترش کرده بود و برای خواهر کریمی گفته بود خواهره برای برادره نقل کرده بود برادره هم شب قبل توی اون نیم ساعتی که با جمال گذروند یادش افتاده بود و به اون گفته بود . جمال هم به کمال گوشی

Page 35: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

35تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

رو داده بود که این یارو رو که با کریمیه بپا، ممکنه بشه کشیدش توی باغ... و حاال من که می خواستم آروم و بی سر و صدا فلنگ رو ببندم و برم اروپا و باقی عمرم رو به یه کار آبرومند، دور از روزنامه نگاری همراه با تماشای فوتبال و مشارکت در کنسرت های روباز و رو بسته موسیقی

بگذرونم در مرکز توجه حزب کوموله قرار گرفته بودم

فصل دوازدهمگاهی احساس می کنم که ما هممون مثه توپ فوتبالیم، نه بیشتر ، نه کمتر

زندگی باهامون بازی می کنه ، شوتمون می کنه، پاسمون می ده، باهامون روپایی می زنه و استوپ سینه می کنه

ما هیچ کاره ایم، یه باد خالی که به سوزنی در می ره

هنوز حرفهای کمال با من تموم نشده بود که جمال هم به ما پیوستاین سران حزب ظاهرا زیاد هم پر مشغله نبودن چون تا کریمی پیشنهاد داد که بریم سر قبر

شهدای کوموله در سلیمانیه هر دو قبول کردنمن سر قبر پدرم هم تا حاال نرفتم چه برسه به شهدای کوموله ، ولی مگه چاره دیگه ای هم

داشتم

با حفظ همه تدابیر امنیتی و رعایت جوانب ادب با صدای ته حلقی پرسیدم: می شه من اول برم یه آژانس هوایی فیمت بلیط ها رو چک کنم بعد بریم قبرستون

نه اول می ریم قبرستون

یه پاترول اومد دم در و همگی رفتیم و سوارش شدیم ، خیابونها خلوت بود ولی احتیاط بیش از حد راننده و عدم و جود چراغ قرمز و پیچیدن ماشین ها به چپ و راست بدون راهنما زدن حسابی از سرعتمون کم کرده بود و با اینکه مسافت زیادی تا قبرستون نبود ولی نیم ساعتی توی ماشین

نشستنیم. توی اون نیم ساعت با کمال، بحث کتاب پیش اومد ، سر یه جمله ای که من بر حسب تصادف از میالن کوندرا نقل کردم- این عادت احمقانه که با هر جور آدمی که طرف باشم ، از دلمشغولی هام دست نمی کشم- در نهایت تعجب متوجه شدم که هم کمال و هم جمال هر

دو کتابخون های قهاری هستن و هر چند سلیقه کمونیستی دارنولی از ادبیات روز جهان هم غافل نیستن

Page 36: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 36تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

کمال حتی اسم کتاب رو که جهالت ترجمه شده یادداشت کرد که بگه براش بفرستن!!!هر دو شون کتاب دیگه ای از کوندرا به اسم بار هستی رو خونده بودن ولی بحث به این کتاب

محدود نشد و تا مرز ادبیات معاصر آمریکا پیش رفت.

با پدیدار شده نرده های قبرستون از بحث شیرین کتاب خارج شدیم و برگشتیم یه موضوع شهدای کوموله و ترورهای سپاه پاسداران

یه قبرستون معمولی بود که روی تپه های کوچیک بنا کرده بودن و از البه الی هر مجموعه قبر که می گذشتیم

یکی دو قبر رو نشون می دادن و می گفتن کوموله بودگاهی هم قصه های عجیب و غریبی تعریف می کردن که بیشتر شبیه افسانه بود

مثال سر یکی از قبرها توقف کردن و گفتن این آدم که قبرش اینجاس برای اینکه مجبور نشه بچه های حزب رو لو بده رگش رو با رنده آشپزخونه زد و مرد اما برادرش خیلی از این شیوه

خودکشی سرافکنده شد و اصال سرقبرش نمیاد

خب ، چه مدلی باید خودکشی می کرد که کسی رو لو نداده باشه و برادره رو هم سرافکنده نکنه؟

با گلوله. باید می رفت زیر شکنجه و لو نمی داد، مرد که با رنده آشپزخونه خودکشی نمی کنه

عجیب بود همون آدمهایی که تا چند دقیقه قبلش در باره میالن کوندرا حرف می زدن حاال طوری صحبت می کردن که موهای پس گردنم سیخ می شد و با هیچ منطقی نمی تونستم

جوابشون رو بدم

قبر دیگه ای بود متعلق یه یه سرباز کوموله که می گفتن سپاهی ها برای اعتراف گرفتن ازش توی اسید انداختنش و شناسایی جسدش فقط از روی زخم عمیقی که پشت آرنج دستش داشت و

اسید سوخته نشده بود میسر شداما ماجرای بازدید از قبرستون به گشت و گذار و یافتن قبرهای پراکنده ختم نشد

تا قبل از اون روز فکر می کردم که فقط جمهوری اسالمی با عدد هفتاد و دو پیوند خویشاوندی داره، ولی وقتی

Page 37: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

37تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

رسیدیم به قطعه هفتاد و دو شهید از تعجب شاخ در آوردم

در جریان بمباران شیمیایی حلبچه هفتاد و دو نفر از سران احزاب مختلف کرد که در اون شهر و در اون روز نشست داشتن کشته شدن

همین موضوع تئوری دست داشتن صدام با دولت ایران بر سر پاکسازی مخالفین دو دولت رو تقویت کرده بود و جمال و کمال و کریمی هر سه متفق القول بودن که این بمباران با اطالع

دولت ایران انجام شده و هدف فقط ناکار کردن این احزاب بودهقبر برادر کریمی هم در بین اون هفتاد و دونفر بود و جمال مرثیه ای طوالنی در رسای مردانگی

و شرف برادر کریمی ایراد کردمن به دلیلی که هنوز هم ازش سر در نمیارم شروع کردم به شمردن قبرها و متوجه شدم که هفتاد و پنج تاس ولی جرات نکردم بگم چون اونا مرتب در باره هفتاد و دو نفر حرف می زدن، برام عجیب بود که بزرگان حزبی که تشکلشون بر مبنای اندیشه مارکسیستی شکل گرفته چرا

پابند این عدد هفتاد و دو هستن

هیچکدومشون فاتحه نمی خوندن فقط سر بعضی قبرها می نشستن و لحظه ای سکوت می کردن، منم با تبعیت از اونها سر قبر چند نفر که خب طبیعتا نمی شناختمشون نشستم و سکوت

کردم

از قبرستون که اومدیم بیرون جمال پیشنهاد داد که بریم نهار کباب بخوریم ولی کمال کار داشت و بعد از کمی گفتگو قرار شد که راننده، اون رو ببره و من و جمال و کریمی بریم پیاده

روی در شهر و بعدش ناهار

موقعیت خوبی بود که دوباره سراغ آژانس هوایی رو بگیرم و بلیطم رو ردیف کنم و بزنم به چاک

بی خبر از اینکه خرید بلیط هواپیما در سلیمانیه لزوما به معنی پرواز هواپیما در روز قید شده روی بلیط و همینطور اجازه ورود به طیاره و خروج از کشور نیست

Page 38: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 38تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

فصل دوازده + یکمن خیلی خوشحالم از اینکه نصف عمرم رو خوابیدم

چون نصف دیگه رو واقعا حروم کردم...

مولوی هم کرد بود مگه نه؟

چند دقیقه ای بود که تالش می کردم گوشت نپخته و سفتی که الی نون بود رو بجومکریمی باز هم ده، پونزده تا سیخ کباب سفارش داده بود و داشت چنان از کبابای کردستان

تعریف می کرد که نپرسکباب فروشه سیخ کباب ها رو که در واقع فقط تکه های قلمبه سلمبه گوشت بود، توی تشت

خون آبه گذاشته بود و دقیقه ای یکبار با یه تیکه مقوا، هزاران مگسی رو که روی گوشت ها می نشستن می پروند

اگه بگم اون گوشت ها رو می پخت دروغ گفتم ، هر سیخی رو که بر می داشت کمتر از یک دقیقه روی آتیش می ذاشت. اونم فقط برای اینکه سطح گوشت خونی نباشه، بعد همون جور خام

می کشیدش الی نون و رنگ نون مثه باندی که از روی زخم باز شده قرمزمی شدکریمی هم دوباره اون رگش زده بود باال و هی می پرسید ، واقعا توی تهران یه همچی کبابی گیر میاد ، نه واقعا می گم یه همچی کبابی خوردی تا حاال، اونجا همه چی غیر طبیعیه ، کباب

واقعی اینه ...بخور...بخور...از دست می دی

در همین حیص و بیص جمال که داشت آروم غذاشو می خورد بدون مقدمه پرسیداز مشاهیر کردستان کسی رو می شناسی؟

اومدم بگم شهرام ناظری و کامکارها که خوشبختانه لقمه کبابی که توی دهنم بود اجازه نداد حرف بزنم و خیلی زود فهمیدم منظور جمال کال یه چیز دیگه اس

با یه مکث کوتاه سوالش رو تکمیل کرد و گفت:مولوی کرد بوده مگه نه؟

لقمه رو با فشار و بدبختی قورت دادم و با چشمای گشاد شده گفتم

نه با با ، فارس بوده، البته ترکها و تاجیک ها و افغان ها هم می گن که مولوی متعلق به اوناس

Page 39: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

39تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

ولی خب شعرهاشو فارسی نوشته، مهم همینه دیگه، مگه نه؟

نه، مهم نیست به چه زبونی نوشته، ترکها و افغانها هم بیخود می گن، مولوی مال اونا نیست. مولوی کرد بوده ، مدارکی هم هست که نشون می ده مال این آب و خاکه

چه مدرکی ، شناسنامه اش پیدا شده؟

نه یه شعر به زبون کردی داره، اگه کرد نبود که شعر کردی نمی تونست بگه

جمال جان یه چیزی می گی ها ، هزاران هزار بیت هم به زبون فارسی داره این که دلیل نمی شه

جمال سگرمه هاشو کشید توی هم و با اطمینان گفت: مرد حسابی اگه کرد نبود همون یکدونه شعر کردی رو هم نمی تونست بگه، می تونست؟

کریمی در حالیکه سیخ سوم یا چهارم رو الی نون کشیده بود، حرف جمال روتایید کرد و گفت که به عقیده اون هم کسی که کرد نباشه دلیل نداره حتی یه دونه هم شعر کردی بگه

من در اقلیت قرار داشتم و نمی تونستم بگم باید راجع به مرجع و منبع اون تک شعر تحقیق کرد

ضمن اینکه آدم ناسیونالیستی هم نیستم . بنابراین با خودم فکر کردم خب کرد باشه چه عیبی داره که مولوی کرد باشه ، اصال اسکاتلندی باشه یا سرخپوست

مهم شعرشه که عمده اش به زبون فارسیهبرای اینکه بحث به درازا نکشه و به جدل ختم نشه ابرویی به نشونه عدم دانش کافی- برای

پی گیری موضوع -باال انداختم و به جویدن لقمه دوم از حیوان نپخته مشغول شدمچند ثانیه ای به سکوت گذشت تا جمال دوباره نطقش گل کرد

فردوسی خیلی حرومزاده بوده، کل تاریخ رو تحریف کرده

مستاصل از جویدن بیهوده گوشت خام و جا خورده از کالم بی مفهوم جمال نگاهش کردم و با اشاره سر پرسیدم چرا؟

چون ضحاک شاه خوبی بوده ، ضحاک کرد بوده و در اورامانات پادشاهی می کرده، کاوه آهنگر یه شورشی بی سرو پای فارس بوده که میاد به جنگش و با کلک قدرت رو ازش می گیره

Page 40: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 40تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

ضحاک مار روی دوشش نداشته کاوه آهنگر داشته، اونم نشان مار ، مار واقعی که نه

کریمی هم با دهن پر وارد بحث شد و گفت احمد شاملو رو که همه قبول داریم دیگه ، شاعری بزرگتر از اون نداریم، شاملو از فردوسی متنفر بود، به دلیل همین تحریف تاریخ و نادیده گرفتن

کردستان ، شاملو تنها کسی بودکه جرات کرد ، دروغ های فردوسی رو رو کنه

خدایا منو نجات بده اینا همون آدمان که توی ماشین از میالن کوندرا حرف می زدن، توی قبرستون از خودکشی با رنده االن هم دارن این مزخرفات رو می گن،

خیلی دلم می خواست بگم که اوال این حرفا قدیمیه ثانیا با تموم احترامی که برای بعضی از کارها و نوشته های شاملو قائلم ولی گیر دادنش به فردوسی و سعدی فقط برای این بود که اسم

خودشو بندازه سر زبون ها و گفته هاش هیچ ریشه و اساس تحقیقی نداشتولی نگفتم و خودمو کنترل کردم. سرمو انداختم پایین و بدون اینکه تایید یا تکذیب کنم به لقمه

سوم پرداختممن اون آدمها رو نمی شناختم ، شاید داشتن سر به سرم می ذاشتن که ببینن چند مرده حالجم

و توی سرم چی می گذره

....

بالخره کبابخوری با اعمال شاقه تموم شد و جمال دست از سر ادبیات ایران و تقسیم بندی جغرافیاییش برداشت

و دوباره شد معاون حزب کوموله، با موبایلش به یکی دو نفر زنگ زد و گفت که باید از همون جا یه راست بره

اردوگاهقبل از رفتن تاکید کرد:

شما حاال برگردین خونه اگه بتونم منم شب میام و دوباره می بینمتون

بهترین موقعیت بود که برم و بلیط هواپیما بخرم ، کریمی اصرار داشت که یکی دو جای دیدنی دیگه از شهر سلیمانیه رو نشونم بده ولی من زیر بار نرفتم و مجبورش کردم که یه آژانس هوایی

پیدا کنیم

Page 41: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

41تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

فصل چهاردهم

زندگی یک تله بزرگه که روی زمین پهن شده. تا وقتی سرت پایینه و به دونه های کوچیک نوک می زنی، کاری به کارت نداره اما به محض اینکه هوس کنی بپری، بندها به پات گره می

خورن و هر چی بال بال بزنی به جایی نمی رسی

آژانس هوایی یه مغازه کوچیک هفت یا هشت متری بود با یه میز چوبی و دو تا صندلی که اگه بخوام خوب توصیفش کنم، باید بگم شکل کوچیکترین بنگاه های ملک و امالک در جنوب شهر

تهران بود

پشت میز یه زن میون سال نشسته بود که فارسی خوب حرف می زد

لندن که نه، از اینجا پرواز نداره...بذار ببینم ...آهان...پنجشنبه یه پرواز هست به آمستردام ...می خوای ؟

تازه یکشنبه بود ولی چاره ای نداشتم قیمتش هشتصد دالر بود نه یه دالر باالتر نه یه دالر پایین تر... اکونومی و بیزینس کالس و فرست کالس هم نداشت

گفت پول رو با پاسپورتت بده فردا عصر بیا بلیط رو بگیر...پول و پاسپورت رو دادم و بدون اینکه حتی یک تیکه کاغذ بگیرم از در اومدیم بیرون...بیرون در به کریمی گفتم چرا بهمون رسید نداد

کریمی خندید و گفت الزم نیست شناختت دیگه!!! فردا میای بلیط رو می گیری

احساس بدی داشتم آژانسش به قدری قالبی به نظر می رسید که باور نداشتم فردا هم همون جا باشه

یه خورده که پیاده رفتیم دیدم تا فرداش طاقت نمیارم

من برمی گردم رسید بگیرمرسید برای چی میخوای ، فردا بیا یه دفعه بلیط رو بگیر دیگه

Page 42: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 42تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

نمی تونم، پاسپورتم هم دستشه می ترسم

برگشتم همون جا و با عذر خواهی فراون، از زنه خواستم که رسید بهم بده. اونم از توی کشو یه دسته قبض نو که هیچ برگی ازش کنده نشده بود درآورد و رسید دستی نوشت و داد بهم

کریمی که انگار از کار من خوشش نیومده بود شروع کرد از امانت داری و درست کاری کردها حرف زدن

اجازه دادم خوب حرف هاش رو بزنه و بعد خواهش دومم رو کردم

آقای کریمی امکانش هست که من دیگه امشب مزاحم دوستان شما نشم و برم مسافرخونه ؟

خندید و جواب نداد، دوباره با حالتی جدی تر پرسیدمامکان داره که من امشب برم مسافرخونه؟

نه، اماکنش نیست، تو مهمون ماییآخه بده آقای کریمی ، من می تونم از پس خودم بربیام

نه، اینجا نمی تونی من مسئولیت دارمچه مسئولیتی؟

که تو بری برسیبابا تا اینجاش هم مدیونتم باقیشو خودم درست می کنم

نمیشه ، تو به ما پول دادی که از سلیمانیه بفرستیمت بری

برق از سه فازم پرید، طبق گفته داییزاده عزیز، کریمی از ماجرای هفتصد دالری که داده بودم بی خبر بود و محض رضای خدا و به توصیه خواهرش منو آورده بود اینجا

چه پولی آقای کریمی؟

همون پونصد دالر که داده بودین به خواهرم دیگه

دوزاریم افتاد داییزاده دویست دالر دیگه از پول رو برای خودش برداشته بود و برای لو نرفتن ماجرا اون سناریوی احمقانه رو چیده بود و کریمی با رسوندن من ، فقط داشت به وظیفه اش عمل می کرد ، و تازه اون پولهایی رو هم که توی راه ازم گرفته بود رو نباید می گرفت. هنوز

توی شوک این قسمت بودم که جمالت بعدی کریمی کار رو سخت تر کرد

Page 43: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

43تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

مبادا به جمال بگی که من ازت پول گرفتم ها ، تو تا وقت رفتنت به جمال احتیاج داری ضمن اینکه من تو رو به عنوان دوست خبرنگارم که مشتاقه راجع به وضعیت کردستان و کوموله ها

بدونه آوردم اینجا

عجب پازلی، ولی داشت تکمیل می شد تمام اون مدت فکر می کردم چقدر همه اینها، آدمهای خوب و بی توقعی هستن، چه مهمون نواز و مهربونن، چقدر کریمی انسان شریفیه بدون چشم

داشت داره بهم کمک می کنه. کوتاه نیومدم و با شنیدن این قصه حتی مصمم تر شدم و به کریمی گفتم به هیچ وجه نمی خوام برگردم خونه کوموله ها مگه دقیقا بدونم چه نیازی به جمال

دارم

یه چایی فروشی همون جا سر راهمون بود ، نشستیم روی چهارپایه های چوبیش و چایی سفارش دادیم، چای سیاه غلیظ، توی استکانهای کمر باریک که تا نصفه پر از شکر بود

کریمی برام توضیح داد که در سلیمانیه اگه پارتی کلفت نداشته باشم آب هم نمی تونم بخورم و هر لحظه ممکنه به جرم جاسوسی یا بدتر از اون ارتباط با تروریست ها دستگیر بشم و بهترین

راه برای من اینه که تا پنج شنبه بشم خبرنگاری که عالقه مند مسائل کوموله هاست و بعد از اون برم رد کارم

باور نکردم ، گفتم این همه فارس میاد سلیمانیه همشون به جرم جاسوسی دستگیر می شن مگه؟

قضیه تو فرق می کنه، اونا میان موبایل و آشغال پاشغال می خرن و برمی گردن ایران، تو از این ور اومدی می خوای بری اونور، یه پارتی حسابی نیاز داری، حزب کوموله توی سلیمانیه خیلی

نفوذ دارهضمن اینکه مسئله آبروی منم هست

جالب اینجا بود که در حالیکه از من خواهش می کرد دروغ بگم و داشت سر رفقای کوموله اش هم کاله می ذاشت باز هم تبلیغ حزب رو می کرد و انگار بدش نمیومد که من رو واقعا به حزب

عالقه مند کنه

آقای کریمی شما خودت هنوز برای حزب کار می کنیجواب داد:اصال و ابدا

چرا؟من چند سال زندان بودم، حاال هم بچه کوچیک دارم. باید یکیشو انتخاب کنم یا زن و بچه و

زندگی یا حزب. اونقدر قوی نیستم که حزب رو انتخاب کنم ،ولی کاش می تونستم

Page 44: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 44تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

پرسیدم : هیچکس توی حزب زن و بچه نداره؟چرا دارن ولی یا سالهاست ازشون بی خبرن یا اگه آوردنشون اینجا با فالکت و بدبختی دست و

پنجه نرم می کنن. من توی سنندج زندگی خوب آرومی دارم، نمی خوام خرابش کنم

چایی رو خوردیم و برگشتیم خونه کوموله ها. قبل از رسیدن یه سری اطالعات ضروری راجع به حزب و آدمهاش از کریمی گرفتم و خودم رو برای نقش جدیدم توی سه چهار روز بعدش در

میون کوموله ها آماده کردم

با خودم فکر کردم ، مهم نیست، نهضتی که علمدارهاش جمال و کمال باشن قابل تحمله. با یه مشت مرتجع عقب افتاده که طرف نیستم، اینا افکار سوسیالیستی و ناسیونالیستی دارن ولی القل

چهار تا کتاب هم خوندن و می شه بهشون اعتماد کرد

در اون لحظات فکر می کردم زندگی در خونه کوموله ها سخته، ولی اتفاقاتی که طی روزهای بعد برام افتاد ثابت کرد که به کلی اشتباه می کردم و معنی کلمه عراق رو درک نکرده بودم

فصل پونزدهم

من از وقتیکه یادم میاد از زندگی فرار کردمراه بهتری برای زندگی کردن نمی شناسم

...و گاهی دروغ همونقدر مشکالت رو حل می کنه که حقیقت

من برای هیچکدوم بیشتر از اون یکی ارزش قائل نیستم

عتیقه می خری؟نه مرسی؟

بخر ضرر نمی کنی؟

Page 45: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

45تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

نه ممنونم؟بهت می گم بخر، خودت نمی دونی چه گنجیه؟

روز سوم اقامتم در سلیمانیه بود. کریمی برای دیدار از دوستش رفته بود حلبچه و من برای اولین بار موفق شده بودم تنها از خونه کوموله ها بزنم بیرون.

بیرون اومدن از خونه کوموله ها دنگ و فنگ داشت، کی می ری ؟ کی برمی گردی؟ کجا می ری؟ چی کار داری؟ برای من که همیشه در حال ولگردی هستم و معموال به کسی جواب پس نمی دم یه خورده سخت بود ضمن اینکه اصال نمی دونستم جای دیدنی شهر سلیمانیه کجاس که بگم دارم می رم اونجا، به همین دلیل فکرمو سر هم کردم و گفتم که می خوام برم بگردم موسیقی خوب کردی پیدا کنم ، عاشق موسیقی کردیم و حاال که اینجام بهتره ساکم رو پر از

سی دی های کردی بکنماینو که گفتم کلی تحویلم گرفتن و کمال آدرس چند تا مغازه رو بهم داد و کروکی هم برام کشید، حتی یه لیست بلند باال از بهترین آثار کردی هم برام تهیه کرد و مخصوصا تاکید کرد

آلبوم های حسن زیرک رو بخرم

توی خیابون، ریه هامو با لذت از هوای گرم و خشک پنجاه درجه پر می کردم و با اینکه دور تا دورم بلوکهای سیمانی بود و هیچ دختر زیبایی هم از روبه رو نمی اومد ولی احساس خوبی داشتم

و اگه در همون لحظه ازم می پرسیدن سلیمانیه چه جور شهریه می گفتم عالیه

قبل از رسیدن به بازاری که کمال آدرس داده بود به یک مک دونالد بزرگ بی نظیر رسیدم که به جز همبرگر ، کباب ترکی و مرغ سوخاری و پیتزا و یخ در بهشت و آش رشته و هات داگ و

دوغ خانگی و چایی قند پهلو هم می فروخت

برای اینکه نفسی تازه کنم همون جا نشستم و چایی سفارش دادمیه نفر با یه کتری بزرگ اومد و استکانم رو پر کرد

به جز من فقط دو سه نفر دیگه توی مغازه به اون بزرگی بودن که یکیشون از همون اول که وارد شدم بهم خیره شد و تازه می خواستم اولین قلپ چایی رو توی حلقم خالی کنم که اومد و

نشست کنارم

سالمبا کمی مکث جوابشو دادم: سالم

تهرونی هستی؟

Page 46: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 46تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

آره چه طور مگه؟عتیقه می خری؟

می خواست یه تیکه پوست رو به اسم عتیقه بهم بندازهگفتم : نه مرسی

دور و برش رو نگاه کرد و بعد پوست لوله شده رو باز کرد و گفت:بخر ضرر نمی کنی

نه ممنونم؟این یه گنجه بخر سود می کنینه بابا جان من عتیقه باز نیستم

هر چی می گفتم دست برنمی داشت و بیشتر اصرار می کرد

این تیکه پوست که می بینی یه صفحه از اولین تورات دنیاس که از زیر خاک اورامانات کشیدم بیرون ، بیا بو کن

بو کنتیکه پوست رو چسبوند به دماغ من و اصرار کرد که بو کنم

بوی کاپشن چرمی قالبی می دادمن تالش میکردم دماغمو از الی اون پوست بکشم بیرون و اون به حرفش ادامه می داد، گفت:سیصد و شصت و پنج صفحه اس، مشتری اسرائیلی دارم براش صفحه ای یک میلیارد دالر می

خره

یک میلیارد دالر!!!

آه که من چقدر خوشبختم درست کنار دستم کسی نشسته بود که سیصد و شصت و پنج میلیارد دالر پول داشت یعنی بیشتر از پول فروش نفت ایران توی تمام دوران ریاست جمهوری خاتمی

بالخره با بدبختی پوست رو از جلوی دماغم دور کردم و بعد از یه عطسه محکم گفتمخب من که یه میلیارد دالر ندارم بخرمش، بفروشش به همون اسرائیلی ها

به تو که نمی خوام یه میلیارد دالر بفروشم ، ارزون می دم

Page 47: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

47تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

چقدر ارزونخیلی ارزون تقریبا مفت

کرمم گرفت که ببینم تا کجا می خواد پیش بره پرسیدم:دقیقا چقدر مفت ؟

ده هزار دالر به خاطر اینکه ازت خوشم اومد، خوبه؟

خنده ام گرفت ، بیچاره داشت به خاطر من نهصد و نود میلیون و نهصد و نود هزار دالر ضرر می داد ولی من همون مبلغ ناقابل رو هم نداشتم، به همین دلیل گفتم

من ده هزار دالر ندارم وگرنه می خریدم

یه خورده نگام کرد و پرسید چقدر می تونی بدیمی تونم پول چاییت رو بدم به عالوه پنج دالر به خاطر قصه ای که گفتی

نمی دونم چرا اینو گفتم انگار یکی با لقد زد بیخ حلقم و این کلمات ریخت بیرون

رنگش سرخ شد و با اون سیبیل های پت و پهن مشکی کنتراست عجیبی پیدا کرد اومدم سریع از جام پاشم و تا دخلم رو نیاورده بزنم به چاک که با دستای گنده اش مچم رو گرفت و گفت

بشین

از پسش بر نمی اومدم برای همین نشستم و به باقی حرفاش گوش کردم

تو مثه اینکه حالیت نیست ، من گدا نیستم میلیاردرم ، این پوست یه میلیارد دالر می ارزه ، من به این علت ارزون می دمش چون سیصد وشصت و پنج تاش رو دارم و فقط می خوام پول

بلیطم به اسرائیل در بیاد که برم باقیشو بفروشم به اون مشتری اصلی که اونجا دارم ،مشتریم برام فکس زده منتظرمه، این قدیمی ترین تورات جهانه به دست خود موسی نوشته شده ، همین

یه برگی که دارم بهت می دم زندگیتو از این رو به اون رو می کنه ،

رنگش سرخ شده بود ولیخدا رو شکر اونقدر عصبانی نبود که بخواد بالیی سرم بیاره میتونستم داد بزنم و کمک بخوام ولی اصال تصوری از اتفاقات بعدش نداشتم برای همین فکر کردم با زبون بازی سر و ته قضیه

رو هم بیارم و اینبار با احتیاط بیشتری گفتممن که االن پول ندارم به همون مشتریت نمیتونی بگی پول بلیطت رو بفرسته

Page 48: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 48تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

نه نمی تونم بگم. پول فرستادن از اسرائیل به اینجا سخته خودم باید تهیه کنم ، حاال چقدر پول داری بالخره باید یه چیزی داشته باشی دیگه الکی که نیومدی سلیمانیه

یه جوری گفت سلیمانیه که انگار می گفت الس وگاس

گیر کرده بودم و می دونستم هر جوری شده می خواد گوشمو ببره، گاهی وقت ها آدم توی شرایط سخت کارهایی می کنه و چیزهایی می گه که بعدن خنده اش می گیره، تیری در تاریکی

انداختم و گفتم:ببین کاک -این کلمه رو از خودشون یاد گرفته بودم همه به هم می گفتن- من نیومدم

سلیمانیه تجارت کنم به دعوت حزب کوموله اومدم و خود کاک جمال و کاک کمال دعوتم کردن با ماشین ویژه مقامات هم توی شهر می گردم االن هم چون دیر کردم میان اینجا

یه خورده نگاهم کرد که بفهمه دارم بهش یه دستی می زنم یا جدی می گم، مچ دستم هنوز توی دستش بود. با اون یکی دست پاکت سیگارم رو از جیب پیرهنم در آوردم و سعی کردم

خودمو بی تفاوت نشون بدم حتی بهش تعارف کردم

سیگار رو نگرفت ولی مچ دستم رو ول کرد و گفت : یعنی کوموله اینقدر بدبخت شده که پیشمرگ فارس می گیره

پیشمرگ به سربازای حزب می گن اینو همون روز اول فهمیدم. بادی به غبغبم انداختم و گفتم من پیشمرگ نیستم خبرنگارم و مسائل و مشکالت حزب رو توی مطبوعات خارجی انعکاس می

دم ، من رابط مطبوعاتی حزبم !!! االن هم دعوت شدم که ازنزدیک ببینم چه خبره

این مزخرفات رو در حالی گفتم که قلبم سه برابر سرعت عادی می زد و توقع داشتم هر لحظه پاشه گلومو محکم بچسبه و بگه فالن فالن شده مگه با خر طرفی ، درست همون کاری که

من دوست داشتم باهاش بکنم موقعی که راجع به پوستش حرف می زد ولی جثه و جسارتش رو نداشتم

ولی اونم به رغم داشتن یکی از کلفت ترین سبیل های عالم انگار طبل تو خالی بود یه خورده دیگه با نگاهش آنالیزم کرد و پاشد رفت

Page 49: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

49تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

نفس راحتی کشیدم و قبل از اینکه نظرش عوض شه از در مک دونالد زدم بیرون

توی راه، تا بازار مرتب پشت سرم رو نگاه می کردم ولی خوشبختانه تعقیبم نکرد

برای خودم یکی دو ساعتی در بازار چرخیدم و چند تا سی دی از جمله آلبوم های حسن زیرک که اسمش رو نوشته بودن حه سه نه زیرک خریدم

فصل شونزدهم

زندون انفرادی جای خوبیه ، همه باید تجربه اش کنن، نه به این دلیل که قدر زندگی بیرون رو بدونن به این دلیل که لذت تنهایی واقعی رو درک کنن

پیپ می شه سبیل، فندک می شه چرخ، زیپ می شه زنجیر، زانو می شه قاچ، سینه می شه سنگ، سیگار می شه جیگره، گرد می شه خر، تپه می شه گرد، والیبال می شه باله ...داشتم

فرهنگ کردی به فارسی رو که روز اول با کریمی از دستفروش گوشه خیابون خریده بودم ورق می زدم و از کلمات کردی معادل بعضی کلمات فارسی انگشت به دهن می شدم که یهو از توی

حیاط خونه سر و صدا شنیدم

بهم گفته بودن اگه توی حیاط سر و صدا شنیدی به هیچ وجه از اتاق بیرون نیا و پشت پنجره که البته کامال با روزنامه پوشیده بود! نرو

من هم همون کار رو کردم ، با یه تفاوت، از درز کنار کولر که کانالش از پنجره اومده بود داخل اتاق ، حیاط رو تماشا کردم

سه چهار نفر اسلحه به دست با صورتهای پوشیده با پارچه سیاه ، ریختن داخل خونه و هرکدوم رفتن یه گوشه حیاط ، سنگر گرفتن ، دو سه تا اسلحه به دست هم زودتر رفته بودن باالی بوم

Page 50: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 50تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

خونهاینا که همه جاگیر شدن در حیاط باز شد و چند نفر اومدن داخل که آخریشون جمال بود اسلحه

به دست

تازه متوجه شدم که یه میز هم وسط حیاط چیدن که فقط دو سه پارچ آب روشه

داشتم همینطوری دید می زدم که یکی در رو باز کرد و من از ترس پس افتادمخوشبختانه نفهمید که چرا کنار کانال کولرم و ازم خواست که همراهش برم بیرون و سرم رو

پایین بگیرم

همونطور با سر پایین رفتم و نشستم روی تنها صندلی خالی که دور میز مونده بود

صدای گرم جمال گفت سالم کاک علیرضاسرمو بلند کردم و به جمال و بقیه همه سالم کردم

درست رو به روم مردی نشسته بود که یک دست لباس تمیز کردی به رنگ خاکستری تیره تنش بود و ترکیب صورت کوچیکش با سبیل پهنش جالب بود

نگاه نافذی داشت و به دقت منو برانداز می کرد

پس شما روزنامه نگار هستی؟این اولین سوالش بود

بله هستم می خوایین بریده های نشریاتی که توشون کار کردم رو بیارم ببینیننه، حرف شما برای ما سنده، حاال فکر می کنین چه طوری بتونین با ما همکاری کنین

اسمش ر.ک بود رئیس کل حزب کوموله، کسی که شش ماه سال در کردستان عراق به نیروهاش رسیدگی می کنه و باقیشو در انگلستان می گذرونه و رستوران داره، خودش در پایان

گفتگو کارت مغازه اش رو بهم داداومده بود که برام توضیح بده که چقدر مطبوعات دنیا نسبت به مسئله کردها بی تفاوتن و چطور

باید اونها روترغیب کرد که به مسائل کردستان بپردازن

از همه حرفهاش فقط یک قسمت توی ذهنم باقی مونده، قسمتی که از قتل عام مردم سه روستای کرد نشین به دست نیروهای سپاه حرف زد

Page 51: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

51تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

قارتا، قاالتان و ایندرقاش، نمی دونم که اسمها درست یادم مونده یا نه ولی فکر می کنم همین سه تا بود... سکنه این سه تا روستا در دوره جنگ ایران و عراق و موقعی که همه در حال تف و

لعنت کردن صدام بودن قتل عام شدن، بی سر و صدا و در کمال خونسردینیروهای سپاه به بهانه اینکه کوموله ها و دموکراتها توی این روستاها پناه گرفتن ، حمله کردن

و مرد و زن و پیر و جوون رو به فجیع ترین شکل ممکن کشتنادعا می کرد فیلمهایی دارن که در اون نشون می ده چطور سپاهی ها بچه های شش هفت

ساله رو با طناب به سپر جیپ هاشون بستن و روی زمین کشیدن تا تیکه پاره شدنمی گفت که نیروهاش در هنگام عملیات سپاه در سومین روستا سر رسیدن و دخل سپاهی ها

رو آوردن و فیلم و عکس هم تهیه کردن که به موقع اش در دادگاه های بین المللی رو می کنن

در حالیکه باهاش احساس همدردی می کردم ولی از نقش خودم در اون جمع سر در نمی آوردم تعریف کردن های بیجای کریمی از من و اطالعات غلطی که در ارتباط با کارم بهشون داده بود

باعث همه اون جنجال و هیاهو بودمن نه سر پیاز بودم و نه ته پیاز ولی به جای اینکه مثه انسان اینو توضیح بدم بازم جوگیر شدم و انواع و اقسام پیشنهادات، برای دیده شدن حزب سه هزار نفری غیر فعال کوموله رو در سطح

بین المللی مطرح کردمپیشنهاداتی که فقط توی دنیای تن تن امکان عملی کردنشون بود

اما اگه من نقش تن تن رو داشتم اونها هم عین پیکاروها بودن و از هر طرح کشکی که می دادم استقبال می کردن. از مجموع مون یک کمیک بوک حسابی در میومد

وقتی گفتگو تموم شد و من رو به اتاقم برگردوندند، به فکر فرو رفتم -یکی از کارهایی که خیلی به ندرت انجام می دم- برام خیلی عجیب بود که دولت ایران بابت سر این آدمها جایزه تعیین کرده اونا هیچ شباهتی به تصویری که ازشون در ایران ترسیم شده نداشتن و لی خب

کامال هم بی گناه نبودن و هرچند که در اون شرایط فقط دنبال راهی برای احقاق حقوق ضایع شده مادی و معنویشون می گشتن ، ولی در اعماق وجودشون سودای حکومت بر کردستان

مستقل رو هم داشتن

خوشبختانه دو روز بیشتر به موعد پروازم نمونده بود و می تونستم با تحمل اون دو روز دیگه تا ابد به اون فضای سورآل بر نگردم. البته اگه هواپیما به وظیفه قانونی خودش یعنی پریدن در

ساعت و روز مقرر عمل می کرد

Page 52: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 52تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

فصل هفدهمسیبیلوها، بی سبیل ها، ریشوها و ته ریشوها، مردها به چهار گونه تقسیم می شن

ولی زنها فقط یک گونه دارن...

این جمالت هیچ ربطی به فصل هفدهم قصه عراق ندارن ، متوجه شدم که از جمالت پیش از شروع فصل ها خوشتون میاد، همینجوری محض خالی نبودن عریضه نوشتمشون

باقی قصه عراق

با یه مرغ سوخاری و دو تا نون اومده بود توی اتاق من که با هم شام بخوریممرد پهن سبیل و خنده رویی که با حسرت از روزهای مبارزات مسلحانه حرف می زد و قصه می

گفت

گرگ و میش هوا بود، اسیرش کرده بودم و داشتم می بردم قرارگاه تحویلش بدمیه بند داد می زد، یا امام حسین قسم داده بودمت که شهیدم کنی، منو انداختی گیر این بی دین

و ایمون هاگفتم ، چیه بیخ گوشم عربده می کشی ، خفه شو دیگه

یا امام حسین شهیدم کنخفه شو تا برسیم اعصاب معصاب ندارم ها

یا امام حسین ، یا امام حسینگفتم می خوای شهید یشی

باز عربده کشید یا امام حسین شهیدم کن ، منو ببر پیش خودت، یا امام حسیننشوندمش روی یه تخته سنگ ، چند قدم ازش فاصله گرفتم و رگبار بستم بهش . گفتم برو

به سالمت، برو پیش امام حسینتباور کن به جان عزیزت پونزده سالش هم نبود

در حالی این قصه رو تعریف می کرد که رون و سینه مرغ سوخاری شده روتا ته خورده بود و داشت البه الی استخون رو لیس می زد که چربی دورش حروم نشه

....بعد از مالقاتم با رهبر حزب بالفاصله شرایطم توی خونه تغییر کرد و چپ و راست کوموله هایی که نمی شناختم در اتاق رو می زدن و می اومدن خودشون رو کاک فالن و کاک بهمان معرفی

Page 53: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

53تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

می کردن و می نشستن به قصه گوییچون اسماشون یادم نمی موند از روی قطر سبیل به خاطر می سپردمشون

بعضی هاشون قصه های دردناکی تعریف می کردن مثه همین یارو که بسیجیه رو کشته بود ولی بیشترشون از قوانین مکتوب برخورد با اسیر و مالیمت و انسانیت و هدایت بسیجی ها به راه

راست حرف می زدنیکیشون تعریف کرد که طی یک عملیات غافلگیر کننده چند تا اسیر می گیرن و می برن

قرارگاه و زندانیشون می کنن . بین شون یک بسیجی میون سال بوده که همش گریه می کرده ، این پیشمرگه می ره سراغش و می گه که چرا گریه می کنی، بسیجی جواب می ده جا نماز

ندارمپیشمرگه می گرده براش جا نماز و مهر تهیه می کنه

بسیجیه باورش نمی شده ، می گه مگه شما کمونیست نیستیناین بابا هم جواب می ده دین هر کس به خودش ربط داره ما که با مسلمون بودنت مشکل

نداریمطرف از این رو به اون رو می شه و طی دو سه ماهی که اسیرشون بوده کال طرز تفکرش

عوض می شه، اینا هم آزادش می کنن برهچند وقت بعد با یه کامیون برمی گرده توی همون منطقه و پارچه و چرخ خیاطی میاره، شیش

ماه برای کموله ها لباس می دوخته، آخه خیاط بوده

یکی هم بود که اسمش یادم مونده ،کاک فرهاد، با یه بطری ودکای بی نام و نشون اومد اتاق من و تا دم صبح موند

برام تعریف کرد که موقع خمپاره بارون سنندج توسط سپاه، مادرش توی تنور قایمش می کنه و اون که شیش هفت سالش بیشتر نبوده از سوراخ تنور کشته شدن همه

اعضاء خونواده اش رو می بینهمادرش داشته سعی می کرده بچه ها رو یکی یکی اینور و اونور قایم کنه که یه خمپاره مستقیم

می خوره به سرشمی گفت مادرم در یک لحظه بی سر شد و من بدنش رو می دیدم که تکون تکون می خورد

انگار بدون سر هم می خواست به غریزه مادریش عمل کنه

کاک فرهاد آدم عجیبی بود رک و راست و راحت حرف می زد ، از کم و کسری های حزب گفت و از اینکه بیشتر اعضاء حزب توی شرایط خوبی نیستن . توضیح که وفاداری اعضاء باقی

مونده حزب به این دلیله که راه دیگه ای برای زندگی نمی شناسن وهمه کس و کارشون رو طی

Page 54: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 54تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

سالها از دست دادنحزب تنها خونه وآخرین پناهگاهشونه وگرنه هیچکس مایل نیست سالیان سال در اردوگاه

زندگی کنه

اون شب بطری ودکا رو تموم کردیم و فرداش که قرار بود روز آخر اقامت من در سلیمانیه باشه به اتفاق جمال که کار و زندگی رو ول کرده بود و منو همه جا همراهی می کرد به یه تلفن خونه

رفتیمبرای اولین بار از زمان خروجم از ایران به مادرم زنگ زدم و بعد به دوست دخترم در اون تاریخ ، دختری که زیبایی فقط یکی از صفات خوبش بود و من هنوزهم وقتی که فکر می کنم بدون

اینکه بهش خبر بدم ترکش کردم افسرده می شممن عادت کرده بودم به این که دائم دیگرون رو شگفت زده کنم، شاید چون از تکراری شدن می ترسیدم شاید هم چون اعتماد به نفس و توانایی کافی برای دنبال کردن زندگی به شکلی

معقول و قابل پیشبینی رو نداشتم که البته هنوز هم ندارم

عصر همون روزکریمی که دید دور و برمن در کمتر از بیست و چهار ساعت چطور شلوغ شده، بار و بندیلش رو بست که برگرده سنندج. قبل از رفتن جلوی بقیه با صدای بلند به من گفت که

پسر شجاعی هستم و دلم پاکه و دمم گرمه، منم در حالیکه لبخند می زدم و می گفتم ای بابا این که چیزی نیست، توی دلم به جد و آبادش فحش می دادم که منو قاطی یه همچی بازی

سختی کرده. بعد رو به جمال کرد وگفت که دیگه جون تو و جون این پسر به تو می سپرمش ، سفارشش که تموم شد و خیالش راحت شد با همه خداحافظی کرد، پونزده بار بوسیدشون و رفت

و من خوشبختانه دیگه هیچوقت در زندگی ندیدمش

Page 55: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

55تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

فصل هجدهم

تمام این فصل درباره جماله و دوستی محکمی که بینمون شکل گرفت و در روزهای بعد چنان به کمکم اومد که هنوز هم مدیونش هستم ولی چون قصه داره توی فیسبوک نوشته می شه و ممکنه حوصله تون رو سر ببره می رم سراغ فصل بعدی که در واقع آغاز قصه اس و به این

مقدمه چینی طوالنی پایان می دهاین فصل رو وقتی که قصه تموم شد برای اون تعداد انگشت شماری که ممکنه دوام آورده

باشن و تا آخرش اومده باشن می نویسم

فصل نوزدهمروی تابلوی کنار جاده نوشته بود فروکه خانه یعنی فرودگاه ولی اثری از برج پرواز و ساختمون

ترانزیت و هواپیما و باقی متعلقات فرودگاه دیده نمی شدیه جاده بی انتهای آسفالت وسط یه دشت سوخته بود که توی حاشیه اش دو سه تا آلونک

سیمانی ساخته بودن ،حتی از پرچم کردستان مستقل که به تمام در و دیوار شهر آویزونه هم در اون فروکه خانه

مضحک خبری نبود

راننده تاکسی بغل یکی از آلونک ها کنار زد و پیاده شدیمچهار ساعت به پروازم مونده بود و من وسط ناکجا آباد بودمخوشبختانه جمال همراهم بود ، رفت جلو و در آلونک رو زد

آخه این چه جور فرودگاهیه که برای ورود بهش باید در بزنیهیس ممکنه فارسی بلد باشن

خوشبختانه نرفت توی اون قالب همیشگی و نگفت که فرودگاههای ما بهترین فرودگاههای دنیان؟

Page 56: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 56تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

یه خورده گذشت و کسی نیومد در رو باز کنه اما از اونطرف جاده ، از یکی دیگه از آلونکها یه سرباز خارج شد

اونجان ، بریم اونجاکی اونجاس خدمه پرواز و مسافرها؟ هواپیماش کجاس؟ توی سایه پشت دیوار پارک کردن که

صندلی هاش زیر آفتاب داغ نشن و داخل طیاره دم نکنه؟با بهت و حیرت جمال رو تعقیب کردم تا رسیدیم به اون یکی آلونک

سربازه فارسی بلد نبود . جمال کمی کردی باهاش اختالط کرد و به من گفت بلیطت رو بده می خواد ببینه

بلیط رو دادم دست سربازهاونم عین کالنترهای فیلمای وسترن نشست روی صندلی و هلش داد به عقب تا چسبید به

دیوار بلیط رو خوب وارسی کرد و گفت پاسپورتپاسپورتم رو هم دادم بهش ، یه خورده ورقش زد و برش گردوند به خودم بلیط رو هم پس داد و

گفت برین داخل آلونک

داخل آلونک یه میز بود و دو تا صندلی هیچکس هم پشت میز ننشسته بود ولی یه خورده که این پا و اون پا کردیم یه دری که همرنگ دیوار بود و توجه منو تا اون لحظه جلب نکرده بود باز

شد و یه افسر که دستهاشو شسته بود و داشت می تکوند اومد بیرونپشت اون در توالت بود

جمال دوباره به کردی براش توضیح داد که من پرواز دارم به آمستردام! و خواهش کرد که راهنماییمون کنه

افسره هم مثه سربازش پاسپورت منو ورق زد و به فارسی دست و پا شکسته رو به من گفت که مهر نداره

چه مهریمهر ورود و خروج

من با شناسنامه از مرز زمینی ورود کردمباشه از هر جا که ورود کنی باید بری اداره آسایش پاسپورتت رو مهر بزنی

اداره چی

Page 57: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

57تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

اداره آسایش، توی شهر

بلیطم رو نشونش دادم و گفتم وقت زیادی به پرواز نمونده نمی رسم برم شهر و بیامگفت نگران نباش هواپیما نمی پره تا برگردی ، برو مهر بزن و زود بیا

گفتم نه ممکنه که بره و من پول ندارم که دوباره بلیط بخرمگفت نگه اش می داریم نترس!!!

احساس می کردم توی فیلم شبح آزادی بونوئل گیر کردم از کدوم هواپیما حرف می زدیم؟ واون هواپیمای فرضی به خاطر یه مسافر معمولی مثه من چرا باید پروازشو به تعویق می انداخت؟

با خودم فکر کردم طرف دیوونه اس و ازش پرسیدم توی این فرودگاه -بیابون- مقام باالتر از شما وجود نداره که باهاش دو کلمه حرف بزنم ، شاید همین جا برام مهر زدن

در کشوی میز رو باز کرد و با همون لحن معتدل اولیه گفت یه موقع همه مهرها همین جا بود خودمون می زدیم ولی می بینی که کشو خالیه مهرها رو بردن اداره آسایش و اونجا می زنن

چاره ای نیست باید بری و برگردی، هواپیما نمی پره نترس، برو دو دقیقه کار داره انجام بده و بیا

قبل از اینکه از در بیرون بیایم و راهی اداره مجهول الهویه آسایش بشیم با شک و تردید پرسیدم

حاال واقعا هواپیمایی در کار هست یا نهسگرمه هاش رفت توی هم و جواب داد : خب اینجا فرودگاهه دیگه اگه هواپیما نبود که

فرودگاه نمی ساختن

برگشتیم توی تاکسی که راننده اش هنوز منتظر جمال بود ولی به جای اینکه جمال رو برگردونه، راهی اداره آسایش شدیم

توی راه جمال به فکر فرو رفت و تنها سوال من رو بی جواب گذاشتازش پرسیدم اداره آسایش چه معنی می ده؟

از حالت نگاهش و دستی که به سبیالش کشید حدس زدم که آسایش در کردی معنی متفاوتی با فارسی داره.

Page 58: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 58تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

فصل بیستمآزادی تعریف مشخصی نداره اگه در توالت رو به روی آدم قفل کنن ، معنی آزادی می شه اتاق

نشیمن

...اولین بار که توی زندگی بازداشت شدم شونزده سالم بودپسر عموم عشق موتور سنگین داشت

ترک هندا هزارش نشسته بودم و دور دایره عشرت آباد می چرخیدیم که ماشین کمیته دنبالمون کرد، اول سعی کردیم فرار کنیم ولی دم ضلع غربی

پادگان تیر مشقی شلیک کردن و پسرعموم مجبور شد بزنه کنار

بردنمون کمیته ملک ، توی حیاط نشوندنمون تا برامون پرونده درست کنناولش هیجان انگیز بود، حس خالفکارای حرفه ای رو داشتم اما یه خورده که توی حیاط

نشستیم نظرم عوض شدیه معتاده رو آوردن لب یه حوضچه سیمانی و مایع ظرفشویی ریختن توی حلقش که باال بیاره،

آخه انباری زده بود یعنی کیسه های کوچیک هرویین توی شکمش مخفی کرده بود طرف با صدای بلند عق می زد و باال میاورد ماموره هم هی می زد پشت سرشو فحشش می داد

توی همین حیص و بیص یه جوونکی رو آوردن که کفش قرمز پوشیده بود و پشت مو گذاشته بود، بیچاره دو سه تا سیلی محکم بابت کل کل کردن از مامور همراهش خورد، با گونه های

سرخ نشست یه گوشه دیگه حیاط، تکیه داد به دیوار سیمانی و سرش رو گذاشت روی زانوهاش

چند دقیقه بعد یکی دیگه رو آوردن که یه ریش توپی داشت و تسبیح می چرخوند ، یه سربازی به یک سرباز دیگه که ظاهرا تازه وارد بود اطالعات می داد که این جاکش رو دیدی با او ریشش

، کالهبرداره، هفته ای یه دفعه میارنش اینجامعلوم نیست چه کلکی می زنه که نمی فرستنش دادگاه

اداره آسایش شهر سلیمانیه در بدو ورود، منو هفده، هجده سال عقب برد و یاد کمیته ملک انداخت ولی خیلی زود متوجه شدم که کمیته ملک در قیاس با اداره آسایش ، باغ فردوسه

Page 59: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

59تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

...

با جمال از تاکسی پیاده شدیم و دوان دوان رفتیم ته صفی ایستادیم که جلوی یه دیوار سیمانی بلند تشکیل شده بوددرش همین جاس؟

آره صف زود می ره جلو نگران نباش

من به جز دیوار چیزی نمی دیدم ولی صف با سرعت مناسبی حرکت می کرد و بعد از چند دقیقه رسیدم به یک شکاف که اونورش یه دیوار سیمانی کوتاه تر بود

دو تا مامور اینور و اونور شکاف ایستاده بودن و از مردم سوال می کردن که با کدوم قسمت کار دارن، هر کی هر چی جواب می داد با دست به سمت راست اشاره می کردن ، ظاهرا همون یه

سمت رو داشت و سوالها فرمالیته بود

من و جمال رو هم به همون سمت راست هدایت کردن، جایی که دوباره همون صف تشکیل شده بود و با همون سرعت جلو می رفت

بعد از رد کردن دیوار دوم از دیوار سوم و چهارم هم گذشتیم تا به دیوار پنجم رسیدیم ، هر کدوم از دیوارهای سیمانی یه شکاف داشتن که ازش رد می شدیم و دم یه دیوار دیگه صف می کشیدیم . شک نداشتم که با چشمان باز دارم خواب می بینم و الی صفحات کتاب قصر کافکا

گیر کردمجمال متوجه حیرت من شد و گفت :چیزی نیست این سختگیری برای مقابله با تروریست

هاست، اگه دستشون برسه اینجا رو می ترکونن

بالخره با رد شدن از شکاف آخرین دیوار سیمانی به یک عمارت زشت رسیدیم که شکل اداره گذرنامه در شهر آرا بود، انگار که معمارش یکی باشه، از همون جنس در و پنجره داشت و حتی

اتمسفر و بوی محیط هم یکی بود

برای درک اینکه به جای خطرناکی پا گذاشتم نیاز به حس شیشم نداشتم، بعضی ها رو با دستبند جا به جا می کردن و بعضی ها روی نیمکتهای چوبی پشت اتاقها پرونده به دست

خوابشون برده بود

از دو سه نفر پرسیدیم: بخش پاسپورت کجاس ، که نمی دونستن، اما بالخره یکی راهنمایی

Page 60: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 60تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

کرد و به یک اتاق دو متر در دو متر رسیدیم، اتاقی که بر خالف بقیه اتاقها خلوت بود و به جز یک مرد الغر سیبیلو که همون داخل داشت سیگار می کشید کسی دیگه ای دور و بر نبود

جمال دو سه جمله ای باهاش حرف زد و مرد سیبیلو در حالی که سیگارشو توی استکان خالی چاییش می تکوند از من پاسپورت خواست

پاسپورت و بلیط و برگه ورودم به عراق رو یکجا دادم دستشسیگارشو با لبش محکم نگه داشت و یک چشمش رو بست که دود نره توش و با اون یکی

چشم عکس پاسپورتم رو با خودم مطابقت دادمن با خوش خیالی لبخند زدم و عینکم رو برداشتم که شکل عکس قدیمی توی پاسپورت بشم

و زود مهرش بزنه و بهم برگردونهولی مرد سیبیلو که سیگارش به فیلتر رسیده بود فکر دیگه ای توی سرش داشت، ته سیگارشو

توی استکانش خاموش کرد، بلند شد، از پشت میزش اومد اینور و به ما گفت که دنبالش بریمدنبالش راه افتادیم تا رسیدیم به یک اتاقی که یه سرباز پشت درش نشسته بود ، سربازه جلوی

ما رو گرفت و همون جا نگه داشت و فقط مرد سیبیلو داخل اتاق شد

چند دقیقه ای موندیم تا در دوباره باز شد ، یه سرباز دیگه کله اش رو کرد بیرون و به ما اشاره کرد که بریم داخل

اتاق بزرگی بود، که بیخش، پای پنجره، یه میز گرد بود. دو سه نفر دور میزه جمع بودن و به زبون کردی بحث می کردن، با دیدن ما ساکت شدن و یکیشون که کت و شلوار سورمه ای پوشیده بود و کروات صورتی خال خال داشت به انگلیسی از من پرسید که چرا پاسپورتم مهر

ورود ندارهاین اولین بار بود که توی کردستان مستقل یکی خودشو موظف می دید که با یه تبعه نیوزلند به

جای فارسی انگلیسی حرف بزنهبا خوشحالی براش توضیح دادم که از مرز پنجون با شناسنامه اومدم و حاال هم می خوام از مرز

هوایی با گذر نامه خارج بشمیه خورده با دقت نگاهم کرد و یهو

نیشش تا بناگوشش باز شد همونطور که پاسپورتم رو با یه دست ورق میزد و براندازم می کرد با دست دیگه گوشی تلفن رو برداشت و یک شماره داخلی سه رقمی گرفت من احمق به خیال

اینکه مرد متمدن و انگلیسی بلد متوجه مشکلم شده در جواب لبخندی که از چهره اش پاک نمی شد ، نیشمو تا بنا گوش باز کردم و منتظر مهر های مورد نیاز شدم

Page 61: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

61تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

اما به محض اینکه چند جمله پشت تلفن به کردی گفت، چهره جمال درهم رفت و شروع به داد و هوار کرد

لبخند از چهره من پاک شد، از میون حرفهاشون فقط کلمه کوموله برام آشنا بود ، جمال باهاش یکی به دو می کرد ولی اونای دیگه بالخره جمال رو ساکت کردن و مرد کرواتی دوباره به حرف

اومد واینبار به فارسی بی لهجه رو به من گفتچون برای حزب کوموله کار می کنی مشکلی نداری فقط می ری پیش ماموسا محسن چند تا

فرم پر می کنیپیش چی چی محسن ؟

ماموسا محسن، ساختمونش همین پشته سرباز باهات می فرستمفرم چی پر می کنم؟

چند تا سوال ساده اس برای خروجته مشکلی نیست

به جمال نگاه کردم که هنوزعصبانی بود نمی فهمیدم چه اتفاقی داره می افته. اون مرد با من خیلی مهربون حرف می زد و دلیل جر و بحثش با جمال رو نمی فهمیدم و نمی تونستم

در همون لحظه بپرسم. با خودم فکر کردم شاید جمال از اینکه باید معطل فرم پر کردن بشیم عصبانیه و می خواد سرعت کار رو ببره باال به همین دلیل دوباره به همون جنتلمن گفتم:ببخشید

یه نکته، یک ساعت و نیم دیگه به پروازمن بیشتر نمونده، پر کردن فرم ها چقدر طول می کشهبا همون خنده مرموز جواب داد: حداکثر ده دقیقه

پشت بند این جواب سرباز جدیدی وارد اتاق شد ودستورات الزم رو روی تکه ای کاغذ کوچیک دریافت کرد و من و جمال رو همراه خودش برد

به یک ساختمون دیگه توی همون فاصله کوتاه سعی کردم ببینم روی تکه کاغذی که دستشه چی نوشته شده ولی

فقط عدد و رقم روی کاغذ بود و بیشتر شبیه رمزعملیات بود تا چیز دیگه

به مقر ماموسا محسن که رسیدیم سربازهپشت یه درآهنی نگهمون داشت و در زد

چند دقیقه ای طول کشید تا در رو باز کنن و توی این فاصلهفرصت کوتاهی برای گپ زدن با جمال پیش اومد

جمال یه بند به مرد کرواتی فحش می داد

مادر......خار......فالن ...به... فالن

Page 62: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 62تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

چرا جمال چی شده مگه؟ چی گفت یارو؟ این خواهر جنده زمان صدام بعثی بود، من می شناسمش، اینا رنگ عوض کردن برای ما شدن

رییس... زن ...فالن حاال ولش کن ، شاید این سربازه فارسی بلد باشه

...ننه اش ...مادر فالنجمال جان اونو بی خیال سر من چی میاد، سری تکون داد و گفت خدا کنه نگه ات ندارن...

پشت این درجهنمهچهار ستون تنم لرزید ولی قبل از اینکه اطالعات بیشتری بگیرم یکی در رو باز کرد و بعد از دو

کلمه صحبت با سربازه به من اشاره کرد که برم داخلمثل توله سگی که می خوان به زور از مادرش جداش کنن ، ملتمسانه به جمال نگاه کردم که

تنهام نذاره و دنبالم بیاد اون بیچاره هم تا الی در اومد ولی ماموری که در رو باز کرده بود با کف دست زد به سینه ستبر جمال وبا صدای بلند دو سه جمله کردی گفت که احتماال معنیش می شد

کجا یابو، با تو کسی کاری نداره

در آهنی بسته شد

اونور یه راهروی نیمه تاریک بود، ماموره یه دست بند چرمی کثیف به دستام زد و بازوم رو گرفت و به سمت انتهای راهرو برد

در انتهای راهرو پلکانی بود که ازش باال رفتیم و وارد اتاقی در طبقه دوم شدیمیک اتاق بازجویی کالسیک، چارپایه، میز کوتاه ، چراغ مطالعه، و ماموسا محسن ، مرد بازجویی که لباس نظامی پلنگی به تن داشت و سبیلش مثل فرچه بود، اما بیشتر از هر چیز تکه تسمه ای

که دور دستش پیچیده بود جلب توجه می کرد

Page 63: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

63تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

فصل بیست و یکروی کاغذ خط خطی کردن آسان است

می توان راهی کشید، پا در آن گذاشت و تا انتها رفت...

دور اتاق می چرخید...فحش می داد...داد می زد...برگه هایی رو که پر می کردم پاره می کرد...با مشت روی میز می کوبید ...ولی از تسمه ای که دور دستش پیچیده بود استفاده نمی کرد

بلوف بدی خورده بود، ماموسا محسن اعتراف گیر...تازه داشت پاسپورتم رو ورق می زد وبا خودش سبک سنگین می کرد که با چه سوالی بازجویی رو شروع کنه که من به صورت کامال ناخودآگاه و غریزی با پیروی از تئوری من درآوردی خودم به اسم ،خالقیت هنگام وحشت، زیر لب بهش گفتم من خبرنگارم دست بهم بزنی آبرو و حیثیتتون رو می برم، همه عالم می دونن

کهاینجام

...

ماموسا به کردی یعنی معلم، ماموسا محسن منو یاد معلم پنجم ابتدایم انداخت...آقای آیتی...اونم یه سبیل مشکی کلفت داشت و همیشه کمربندشو دور دستش می پیچید و آماده ادب کردن ما

بچه ها بود.سالهای اول دهه شصت، هنوز مدارس آیین نامه مشخصی برای برخورد با کودکان نداشتن،

هرج و مرج بعد از انقالب هم مزید بر علت بود، آیتی از این فرصت سوء استفاده می کرد و عقده هاشو سر ما خالی می کرد

اون وحشی ترین حرومزاده ای بود که توی زندگیم دیدم، اگه روزی دو سه نفر رو با کمربند نمی زد شب نمی تونست سرشو راحت روی بالش بذاره

ما بچه ها فهمیده بودیم که چه وقتی دقیقا از کوره در می ره ، درست موقعی که با دست راستش تارهای سمت چپ سبیلش رو می تابوند

ماموسا محسن هم دقیقا داشت همین کار رو می کرد که بهش گفتم خبرنگارممثه شیری که شکار توی چنگشو ازش کش رفته باشن خرناس می کشید و دور خودش می

چرخیددلش می خواست تیکه پاره ام کنه ولی از ترس کونش فقط عربده می زد... احتماال بهش سپرده

بودن سوتی موتی جلوی خبرنگارای خارجی ندی ها، قراره که همه دنیا فکر کنن کردستان

Page 64: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 64تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

مستقل بعد از فروپاشی دیکتاتوری صدام ، با کمک آمریکایی ها شده بهشتحتی اگه نود و نه درصد هم مطمئن بود که دروغ می گم باز جرات نمی کرد کتکم بزنه فقط

داد می زد، دروغ می گی خبرنگار نیستی، تو میخواستی بری آمستردام که بمب کار بذاریمنم جواب می دادم ، نه، می خواستم برم آمستردام بگردم بعدش هم برم سر کارم توی انگلیس

کارت چیه توی انگلیسخبرنگارم

مخصوصا این کلمه رو تکرار می کردم و اون مثه اسفند روی آتیش باال پایین می پرید و سعی می کرد موضوع رو عوض کنه

تا حاال افغانستان بودینه نفرستادنم تا حاال

کی نفرستاده، تروریستهایی که باهاشون کار می کنینه نشریات خبری که براشون کار می کنم، خدمتتون عرض کردم که خبرنگارم

با اینکه هیچ مدرک خبرنگاری همراهم نبود ولی رعایت احتیاط می کرد...هی میومد جلو چونه ام رو می گرفت و می گفت دروغ می گی دروغ می گی ثابت کن

بدون اینکه تالش کنم که چونه ام رو از دستش بیرون بکشم آهسته می گفتم من موظف به جواب دادن نیستم زنگ بزن سفارت نیوزلند همه چیز

روشن می شهتوی زندان فهمیدم که کتک نخوردنم بیشتر به این دلیل بوده که از صلیب سرخ می ترسیدن...

البته ذکر اینکه خبرنگارم هم به کمکم میومده ولی ترس واقعی از همون صلیب سرخ بود که هر بیست روز یه بار نماینده هاش رو می فرستاد، از بازداشتگاه و زندان دیدن می کردن. اونا اتباع

اروپایی رو، سوا می کردن و می بردن به اتباع عرب وآسیایی هم لبخند و وعده وعید دروغی تحویل می دادن

حتی از نگاه صلیب سرخ هم فقط اروپایی ها آدم هستن، چون ظاهرا نژاد اروپایی مثه نژاد ببر سفید قطبی رو به انقراضه در حالیکه از نژاد بقیه روی زمین زیاد مونده و الزم نیست نگران

شکنجه شدن و مرگ یه عده محدودشون بود

آخرش چیزی از من در نیومد یعنی چیزی نبود که دربیاد ...ماموسا محسن خسته شد و صدا زد یکی دیگه اومد کمکش،

این یکی مثه اطالعاتی های ایران بود

Page 65: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

65تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

به چه زبونی حرف می زنیانگلیسی، اگه امکان داره

امکان نداره، مگه همین فارسی چشهخب فارسی هم می شه من فقط کردی بلد نیستم

مگه من باهات کردی حرف زدمنه قربان، منظورم اینه که...

منظورت مال خودت ...بچه تهرانیبله بچه تهرانم

پس این پاسپورت رو از کجا دزدیدی؟ندزدیدم مال خودمه

خفه شو جواب سوالو بدهجواب دادم که

نه جواب ندادی ، پرسیدم پاسپورت رو از کجا دزدیدیندزدیدمش ،این پاسپورت رو به علت اینکه مقیم کشور نیوزلندم بهم دادن

کشور نیوزلند دیگه کدوم گوریهنیوزلند گور نیست فقط دوره و رفت و آمد بهش سخته

خفه شو، منظورم اینه که اصال کشور نیوزلند مگه داریم ، کشور نیست که، پاسپورتت قالبیهسرمو انداختم پایین و فکر کردم

ای خدا، حاال من توی این اتاق بازجویی نقشه جهان از کجا پیدا کنم و به این االغ ثابت کنم که نیوزلند کشوری مستقل در ته عالم هستی است ، این بابا از ب بسم اهلل شروع کرده به ایراد گرفتن، داشتم توی ذهنم با کلمات ور می رفتم که جواب قانع کننده بدم که این یکی هم مثه

قبلی چونه ام رو گرفت و سرمو آورد باال و گفت

مرد توی چشمای مرد نگاه می کنه سرشو نمی اندازه پایینراستشو به من بگو چرا اومدی عراق و نقشه ات چیه، ما روزی صد تا مجرم گنده تر از تو رو به

حرف می اریم

اینم از اون حرفهای احمقانه بازجوهاست که تا حاال زیاد شنیدم آخه تا مجرمی اعتراف نکرده از کجا می دونن که در قیاس با باقی مجرمین گنده تره یا کوچیکتر، یعنی نمیشه یه آدم بی برو

بازویی مثه من جرم سنگین کرده باشهنگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداختم و گفتم شما ممکنه اینجا روزی صد تا مجرم بگیرین ولی

Page 66: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 66تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

من نیستماین یکی هم یهو عربده کشید...اگه مجرم نبودی نمی آوردنت اینجا...کسی رو که میارن اینجا

جرمش محرزه ...ازت پرسیدم چرا اومدی عراق

اومدم دوستانم در حزب کوموله رو ببینم و یه گزارش ازشون تهیه کنمدروغ می گیراست می گمدروغ می گی

بیا زنگ بزن به کاک جمالاون دیگه کدوم خریه...تا اعتراف نکنی از تلفن خبری نیست

ببین آقای محترم، من خبرنگارم ، یک آقای کرواتی اونطرف گفت که شما بهم فرم می دین پر می کنم و تموم می شه نمی دونستم مراحل اداری پر کردن فرمها اینقدر دنگ و فنگ داره، بسه دیگه هرچی می خواستین بدونین رو گفتم ...نه تروریستم نه خالفکار ، حاال مهر رو شما خودتون می زنین یا باید برم یه قسمت دیگه ، واقعا دیگه از هواپیما جا موندم بسکه سوال تکراری کردیننمی دونم چرا هر بار که کلمه هواپیما رو ذکر می کردم نیششون باز می شد و به سختی خنده

شون رو قورت می دادندر همین حیص و بیص یه جوونک عینکی در نزده وارد اتاق شد

آدرس و رمز میل باکست رو بده، باید نامه هاتو بازرسی کنیمیه آدرس جی میل داشتم و یه یاهو ، آدرس و رمز یکیشون که نامه های کمتری توش بود

رو بهشون دادمآدرس دیگه نداری

نه ندارمجوونکه رفت دنبال فضولیش توی میل باکس من و این دوتا دوباره شروع کردن به سوال و

جواببسکه چونه ام رو باال پایین کردن گردن بندم از زیر یقه پیرهنم زد بیرون

و توجه یکیشون رو جلب کرد

این چیه گردنتگردنبنده

درش بیار ببینمبا دستبند که نمی تونم

Page 67: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

67تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

سعی کرد خودش درش بیاره ولی قالبش قلق داشت و نتونست، برای همین مجبور شد دستبندم رو باز کنه

حاال درش بیار ببینمدرش آوردم، گردنبندی که از سی چهل تا سنگ کوچیک و یه کلید و یه مشت فنر و فلز ساخته

شده بودماموسا محسن برش داشت و سنگاشو یکی یکی کوبید روی میز و صداشون رو امتحان کرد،

بعدش شروع کرد به ور رفتن با کلیدهاین کلید بهشته؟

سوال غریبی بود ولی چون خودم جنگ بودم، بالفاصله منظورش رو فهمیدم، دوره خمینی بعضی از بسیجی ها از آخوند محلشون یا از مسجد یا حتی پایگاهی که ازش اعزام می شدن ، کلید کوچیکی می گرفتن و به زنجیر پالکشون آویزون می کردن. می گفتن کلیدها را خمینی تبرک کرده، حاال خیالمون راحته که اگه شهید بشیم پشت در بهشت معطل نمی شیم و با این

کلید بازش می کنیم و می ریم داخل

نه کلید بهشت نیستپس کلید چیه؟

یه کلید زنگ زده اس که رنگش با باقی سنگای گردنبندم جوره

نیم ساعت به خاطر اون کلید لعنتی سوال و جوابم کردنتازه بعدش به یکی از سنگهای گردنبند گیر دادن که معتقد بودن یه جور سنگ افغانیه و می

خواستن به واسطه اون چس مثقال سنگ هر جور شده منو بچسبونن به القاعده و طالبان

تا حاال افغانستان بودینه

تا حاال لباس افغانی پوشیدینه

تا حاال دوست افغانی داشتینه

جوونک فضول هم بعد از زیر و رو کردن میل باکس من برگشت و گذارش مکتوبش رو که فقط یه تیکه کاعذ کوچیک صورتی رنگ بود داد دست ماموسا محسن

Page 68: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 68تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

حاال نوبت یه پیرمرد خوش اخالق بود که بیاد و با انگلیسی دست و پا شکسته بازجوییم کنه، وسط بازجویی فهمیدم که فارسی هم بلده ولی داره با من تمرین انگلیسی می کنه بیچاره . با

اونای دیگه فرق داشت اولین چیزی که بهم گفت این بود

ما خیلی بدبختی کشیدیم تا به این استقالل نصفه نیمه رسیدیم برای همین مجبوریم که سخت بگیریم و مراقب خرابکاری های جمهوری اسالمی باشیم ، تو به نظرم آدم بدی نیومدی برای

من تعریف کن که کجا به دنیا اومدی، چه کارهایی توی زندگیت کردی، کدوم کشورها رفتی و برنامه زندگیت کال چیه

حداقل دو ساعت طول کشید تا خالصه ای از زندگیم برای این بابا به انگلیسی تعریف کردم....آدم خوبی بود و فقط گوش می داد ...نه داد میزد و نه به دروغگویی متهمم می کرد

فقط انگلیسیش خیلی خوب نبود و تا ماجرا پیچیده می شد می گفت اینجاشو فارسی بگو ، هر چند دقیقه یکبارهم اشاره می کرد که ساکت بشم و روی کاغذ جمالتی رو به خط کردی

یادداشت می کردتموم که شد ازجاش پاشد و باهام دست داد و گفت هیچ مشکلی نیست من شما رو می فرستم توی حیاط ، یکی دو ساعت باید تحمل کنی و اونجا بشینی بعدش کارهات راه میفته و آزاد می

شیگفتم بلیط هواپیمام چی می شه

مثه همه اونای دیگه نیشش باز شد و گفت : نمی پره امروز، نگران نباش

Page 69: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

69تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

فصل بیست و دومآدمها توی شرایط سخت، معموال به تنها چیزی که فکر می کنن زندگیه، توی شرایط خوب و

گل و بلبله که خودکشی می کنن...پاسپورت و بلیط و کیف پول و ساعت و گردنبندم رو ازم گرفتن، کوله پشتیم هم که پیش

جمال پشت اون در بزرگ آهنی جا موند، تمام دارایی من در اون لحظه شد همون دستبند چرمی کثیف که دوباره زدن به دستام و بردنم توی حیاط

حیاط که نبود ، یک محوطه بزرگ سیمانی بود در حصار دیوارهای نسبتا بلند. به اون دیوارها درهای کوچیکی دیده می شد که کلون های بزرگ آهنی داشتن ولی اثری از پنجره نبود

سربازی که منو تا اونجا همراهی کرده بود ، دستبندم رو باز کرد و بدون گفتن یک کلمه رفتبه جز من فقط یکنفر دیگه اونجا بود ، مردی که ته حیاط روی یه صندلی نشسته بود و با یه

شلنگ آب مشغول شستن پاهاش بود، با انگشت به من اشاره کرد که برم به سمتشآروم و بدون عجله رفتم اونطرف و ایستادم روبه روش. شیر آب رو بست ، شلنگ رو انداخت

کنار و دستهاشو با شلوارش خشک کرد

بچه کجاییاین اولین سوالش بود جواب دادم

تهرانمنم بچه سنندجم...اینجا چی کار می کنی؟ مواد ازت گرفتن؟

نه اهل این حرفا نیستمای بابا مواد که کمترین خالف اینجاس

من خالف نکردمهمه همین رو می گن، وقتی برات پونزده سال بریدن می فهمی که اعتراف کردن و نکردن

اینجا فرقی ندارهبازم مثه ساده لوح ها گفتم ، من فقط اینجام که پاسپورتم رو مهر بزنن و پرواز کنم برم

طرف از ته دل خندید و در حالیکه از زور خنده به سکسه افتاده بود گفت یا خیلی ساده ای یا خیلی مادرقهوه

نه هیچکدوم نیستم فقط بیگناهمخب منم بیگناهم

مگه تو هم زندونی هستی

Page 70: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 70تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

نه من اعدامی هستمجا خوردم، در حالی که توی ذهنم سبک سنگین می کردم که منظورش از اعدامی چیه ، ادامه

داد و گفتبا عرض معذرت باید بگردمت ، وایسا رو به دیوار

گیج شده بودم ولی به حرفش گوش کردم و ایستادم روبه دیوار ، اونم مثه پلیسای فیلمای دوزاری هالیوودی یه دست سرسری بهم کشید گفت خوبه، همین جا بشین و جم نخور ، به دیوار نگاه کن، برنگردی به حیاط نگاه کنی ها، هر صدایی که شنیدی به روی خودت نمیاری، همینجا

همینجور می شینی ، فهمیدی؟آره فهمیدم، برنمی گردم

مثل معتادها چتلی نشستم ، زانوهامو بغل کردم و سرم رو تکیه دادم به دیوار روبرو که درست کنار یه در کوچیک بود. صدای پای بچه سنندج رو هم شنیدم که دور شد... بعد از چند لحظه چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم بلکه وقتی بیدار شدم تمام اینها رو خواب دیده باشم و از

همون تخت خواب لق و پق خودم توی تهران سر دربیارم

حاضر بودم به هر کاری تن بدم و فقط از اون جیاط بیام بیرونحتی دو سه بار به خدایی که قبول ندارم متوسل شدم که از اون وضعیت نجاتم بده ، ولی نمی

دونستم که به زودی نشستن در اون حیاط با اون وضعیت هم برام تبدیل به رویا می شه

....

ساعت نداشتم که بفهمم دقیقا چقدر اون گوشه نشستم، ولی بعد از مدتی نسبتا طوالنی، صدای باز شدن در اصلی حیاط و پشت بندش صدای رفت و آمد چند نفر رو شنیدم، لحظه ای بعد یکی

اومد و همون درکوچیکی رو که کنار من بود باز کردبه محض باز شدن در، لشگر القاعده ریخت داخل حیاط، ریش و پشم و لباس افغانی و شال و

عمامه چرک بود که از اتاق میومد داخل حیاطبویی که از اتاق بیرون زد مثه گاز جمع شده در دل یخچالی بود که هفته هاست از برق کشیده

شده ولی گوشت ولبنیات توش رو تخلیه نکردن

با خودم گفتم این بیچاره ها در چه وضعیت بدی به سر می برن خدا به دادشون برسه، بی خبر از اینکه دوران عیش و عشرت من در اون حیاط سیمانی رو به اتمامه و به زودی به خیل

بیچارگان داخل قوطی می پیوندم

Page 71: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

71تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

زندانی ها بیست دقیقه در حیاط قدم زدن و بعدش یکی یکی برگشتن داخل همون اتاق، منم همونطور رو به دیوار باقی موندم و سعی کردم با کسی چشم توی چشم نشم. همه که رفتن داخل یه نفر اومد که در رو پشت سرشون ببنده، متوجه من شد، فکر کرد که گوسفند از گله جا مونده ام، پسه یقه ام رو گرفت و پرتم کرد توی اتاق، تا اومدم بهش بگم من منتظر مهر

پاسپورتم هستم و اشتباه شده در رو بست و کلونش رو انداخت

لحظاتی به در بسته چسبیدم ، جرات برگشتن و رودر رویی با حقیقت رو نداشتم ولی تا نوبت بعدی که در باز می شد نمیتونستم در همون حالت بمونم ،بنابراین به ناچار چرخیدم و به جماعتی

خیره شدم که تا پیش از اون فکر می کردم فقط در بخش های خبری رسانه های دنیا حیات دارن و جایی دیگه دیده نمی شن

اندازه اتاق حداکثر چهل متر بود و لب به لب آدم نشسته بود ، نه جایی برای پا دراز کردن بود و نه جایی برای رفت و آمد، عین کنسروی که به زور پر کرده باشن

ته اتاق بیست سی نفری روشون به دیوار بود که بعدا فهمیدم قفل شدن یعنی قفلشون کردن . بقیه جماعت رو به هم دیگه نشسته بودن ولی هیچ حرفی نمی زدن و کامال ساکت بودن

یکی از اونا که رو به در بود با دست اشاره کرد که بشینمنشستم و به در تکیه دادم ولی همون آدم با وحشت اشاره کرد که بیام جلو و به در تکیه ندم

همونطور نشسته به زور خودمو بهش رسوندم ولی تا اومدم حرف بزنم ، انگشتش رو روی دماغش گذاشت و هیس کرد

هوای داخل اتاق به قدری گرم بود که در کمتر از ده دقیقه سرتاپام خیس عرق شد به طوریکه آب ازم چکه می کرد و قطره قطره روی زمین می چکید یکنفر کنار دستم یک تیکه مقوا از

زیرش در آورد و بهم داد که خودمو باد بزنم، هرگز توی زندگیم از یک تیکه مقوا اونهمه لذت نبرده بودم ، اثرش باورنکردنی بود

توی اون وضعیت عجیب بودیم و هیچ حرفی نمیزدیم که یهو همه همه شروع کردن به حرف زدن و همونکه منو راهنمایی کرده بود به عربی چیزهایی گفت که نفهمیدم ، یکی دیگه از همونا

که کنارمون بود به فارسی ولی با لهجه عربی گفت

ایرانی هستیبله ایرانیم

قاچاقچی هستی

Page 72: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 72تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

نهاینجا چند تا ایرانی هم هست

اون ته رو ببین دم اون دیوار اونطرف نشستنچند نفر که لباس معمولی تنشون بود و ریش و پشم نداشتن یه گوشه نشسته بودن و با هم

حرف می زدنخواستم از جام بلند شم که هم استراحتی به زانوهام داده باشم هم ایرانی ها رو برانداز کنم که

دستمو گرفت و نشوند

مگه کتک می خوای که پا میشیچرا مگه کتک می زنن

آره با شالق می زننکیا می زنن

به سمت دیگه اتاق اشاره کرد که چند تا زندونی سبیل کلفت نشسته بودناونا می زنن

اونا مگه زندانبانننه اونا اعدامین

اعدامی!!!بعله اعدامی، شما باید مراقب باشی همه جا نشسته بری، حتی اگه توالت خواستی بری با دست

اجازه می گیری بعدش هم همینجور نشسته می ری تااونجا. به دری که به یکی از دیوارها بود اشاره کرد

خیلی مضحک بود انگار اون اتاق مرغداری باشه و ما آدمها هم مرغهاش

سیگار می خوایا...مگه میشه اینجا کشید!

آره چرا نشه بعضی ها می کشن، تو هم می کشیآره می کشم مرسی

وقتی که داشت از جیب لباس بلندش سیگار و فندک در میاورد تازه متوجه شدم که یه دست بیشتر نداره، با همون یه دست در پاکتو باز کرد، دو تا سیگار در آورد و یکیشو به من داد، فندک

رو هم با مصیبت پیدا کرد و سیگارها رو آتیش کرددنبال جا سیگاری می گشتم که یه نفر یه قوطی کنسرو که تقریبا پر از خاکستر و فیلتر بود هل

Page 73: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

73تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

داد به سمتمون

از یک طرف دلم می خواست که برم به سمت ایرانی ها از طرف دیگه بسکه توی دنیا ایرانی نامرد و حرومزاده دیدم جراتش رو نداشتم، داشتم با خودم سبک سنگین می کردم که برم یا نه،

که یکی از ایرانی ها خودش اومد به سمت مامرد یک دست که داشت خاکستر سیگارشو توی قوطی می تکوند ، فوری در گوشم گفت:

این که داره میاد اسمش لقمانه یه وانت تریاک آورده اینجا، ولی آدم خوبیه اینجا همه دوستش دارن

لقمان کمی شکل جمشید آریا بود با همون دک و پوزه و نوع نگاه، تا رسید به ما لبخند زد و گفت به جهنم خوش اومدی

سالم آقا لقماناسم منو از کجا می دونی

این آقا گفتها...این حاج ممد خیلی کارش درسته

اسم اون مرد محمد بود بعدا فهمیدم که اسم نصف آدمای توی اون زندون محمدهلقمان اشاره کرد که دنبالش برم به گوشه ایرانی ها

از محمد تشکر کردم و تنها دستی که داشت رو با دو تا دستم به نشونه دوستی فشردم. بعدش نشسته عین مرغ از البه الی جمعیت رد شدم و به جمع پنج نفره ایرانی ها که با هم می شدیم

شیش تا رسیدم

Page 74: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 74تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

فصل بیست و سوم

اگه خالق بهشت، هنرمند با استعدادیه، خالق جهنم، قطعانابغه ای بی همتاس

بازگشت یعنی مرگ، به هر کجا به هر چیز و به هر کساما مرگ لزوما چیز بدی نیست

...

چقدر جنس ازت گرفتن؟هیچی این کاره نیستم

قیافه ات که عملیهنه واهلل عملی نیستم، صورتم استخونیه

حاال جون من پرونده ات چیه؟ بهت نمیاد آدم کش باشی؟آدم کش هم نیستم ، اصال پرونده ندارم

جون عمه ات

همونطور مرغ وار دنبال لقمان از البه الی جمعیت گذشتم تا رسیدم به جماعت ایرانی ، اونا هم از ب بسم اهلل شروع کردن به سوال و جواب و کنجکاوی در باره علت دستگیریم

با شوخی و خنده و زبل بازی سعی می کردن به حرفم بیارن و بفهمن که چرا اونجام ، ولی من طفره می رفتم

بابا یه چس تریاک که اینهمه الپوشونی نداره، بگو چقدر ازت گرفتن؟هیچی به خدا

یعنی پای مواد وسط نیست؟نه به خدا

Page 75: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

75تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

به جز لقمان، ارسالن ملقب به گنده ، رضا ملقب به قزوین، جمشید با اسم مستعار گرتی و قاسم که پسرخاله صداش می کردن- چون پسرخاله رضا بود- چهار ایرانی دیگه داخل اون بند

بودن. لقمان اسم مستعار نداشت. چون اون چهار نفر معتقد بودن که اسم خودش به اندازه کافی مسخره هست و نمی شه خنده دارترش کرد

هیچکدومشون تروریست نبودن،جرم همشون قاچاق مواد مخدر بود و سعی داشتن به من حالی کنن که ایرونی، پاش به زندون عراق باز نمی شه مگه به واسطه مواد و من هم چه اعتراف بکنم

چه نکنم به همون دلیل اونجام.

آخر دیدم دست بردار نیستن، مجبور شدم یکی از همون مزخرفات کارگشایی رو که به بر و بچه های حزب کوموله گفته بودم به اینا هم بگم

گفتم:راستش دلم می خواست مواد فروش بشم ولی دست روزگار نذاشت و یک شغل کم درآمد

معمولی پیدا کردم، من خبرنگارمچی؟ خبرنگار!! توی این جهنم!!!

آره خبرنگارمیعنی نفوذی هستی

آره اومدم ببینم اینجا چه خبره و با زندانیا چه جوری تا می کنن

بیچاره ها اونقدر نور ندیده بودن که کرم شبتاب رو با خورشید عوضی گرفتن و بی درنگ سفره دلشون رو وا کردن

به خدا سگ رو یک هفته بندازن این تو می میره من االن دو ساله که اینجام، رفتی بیرون به خبرگزاریت بگو که اینجا چی دیدی

خار ک ...ه ها خار عالمو به اسم مقابله با تروریسم گاییدنما رو با این آدمکش های جاکش انداختن یه جا

اینا نمی ذارن هیچ خبری از این خرابشده بره بیرونجون جمشید برای ما یه کاری بکن ما هیچ امیدی اینجا نداریم

شرایط اون آدمها غیر قابل توصیفه. زندگی در قوطی کنسرو فاسد شده، هر کدومشون فقط یک تیکه گوشت بد بو بود که تکلم می کرد،

وهر کدومشون قصه خودشو داشت که با اون یکی فرق می کرد

Page 76: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 76تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

لقمان، یک وانت تریاک آورده بودعراق ولی ادعا می کرد که نمی دونسته بار وانتش چی بودهارسالن می گفت شلوار دست دوم باعث بدبختیش شده، می گفت که صاحب قبلی شلواره ظاهرا معتاد بوده و ته جیبش یه نخود تریاک جا گذاشته، همون یه نخود براش شده پرونده

جمشید که صورت استخونی داشت و از همه نچسب تر بود به ارسالن می خندید و می گفت البته نخودش خیلی گنده بوده گذاشتن توی ترازو، پنج کیلو نشون داده. ارسل جواب می

داد:گرتی هاش خفهاز جمشید هم هروئین گرفته بودن، ادعا می کرد ساکش لب مرز با مال یه بغدادیه جا به جا شده

که متاسفانه توش پر هروئین بودهرضا و قاسم می گفتن که یک پلیس کرد برای اینکه درجه بگیره گولشون زده و دم مرز یک

کیسه تریاک داده دستشون و نگفته توش چیه، مرز رو که رد کردن خودش دستگیرشون کرده و تحویلشون داده

برای من در اون شرایط ، اعتراف آمیخته با قصه گویی اون آدما اصال مهم نبود و اهمیتی نداشت که چی کار کردن و حکمشون چیه

توی زندون همه بیگناهن...آره...توی زندون همه بی گناهن...اونم توی اون زندون

به این جماعت هم مثل جمال و دار و دسته اش نگفتم که خبرنگار بخش فرهنگی ام و دری وری های هنری می نویسم

هر چی می گفتن سر تکون می دادم و وانمود می کردم که دارم خوب به خاطر می سپرماز البه الی حرفهاشون فهمیدم که مجازات حمل بیشتر از یک کیلو تریاک اعدامه و لقمان و

یکی از دوتا قزوینی ها، رضا یا قاسم، احتمال اعدام شدنشون باالسترضا گفت که یه پسر دو ساله داره ولی فقط تا دو ماهگیشو دیده بعدش اسیر این ماجرا شده و

امیدی به دیدن دوباره فرزندش در آینده نزدیک نداره ولی قاسم می خواست فداکاری کنه و توی دادگاه، کل جرم رو گردن بگیره و بگه که: رضا بی خبر بود از محتویات بسته ها. بلکه اینجوری

رضا آزاد بشه و بچه اش بی پدر نشهعجیب ترین نکته این بود که هیچکدوم از اونها هنوز دادگاه نرفته بودن و تمام اون مدت رو

توی همون بازداشتگاه در انتظار روز موعود بودن

در واقع شهر سلیمانیه در اون ایام فقط یک قاضی دادگستری داشت که اونم به بررسی یک یا دو پرونده در طول روز افاقه می کرد. تازه در اون چند روزی که من بازداشت بودم هیچکس دادگاه نرفت چون قاضی برای تعطیالت پایان تابستون، چند هفته ای به ایتالیا سفر کرده بود و

جایگزین هم نداشت.

Page 77: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

77تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

گرم صحبت شده بودیم که یهو در قوطی باز شد و یکی کله اش رو کرد داخل و داد زد: علی- رضا - مهدی

اولش نفهمیدم که با منه، ولی دوبار دیگه که صدا زد یاد روز ورودم به عراق افتادم و یهو از جام بلند شدم و داد زدم: منم ، منم

به خیال اینکه دارم آزاد می شم خداحافظی گرمی از دوستان جدیدم کردم ، بهشون قول دادم که از طریق رسانه های جهانی کمکشون کنم و در حالیکه دست و پای این و اونو لقد می کردم

از الی جمعیت گذشتم و خودم رو به در رسوندم

اونی که صدام کرده بود غضبناک نگاهم کرد که چرا لفتش دادم، بعد اشاره کرد که دستامو ببرم جلو که دستبند بزنه

با خودم فکر کردم اگه داره آزادم می کنه پس چرا بهم دستبند می زنه ولی بعد یادم افتاد که توی کشوری هستم که با قوانین آمریکایی ها اداره می شه و ضد و نقیض بودن امور، طبیعیه

منو با خودش برد همون جا که ظهر بازجویی شده بودم و روی همون صندلی نشوند، اینبار یک نفر جدید رو به روم نشسته بود که نه سبیل داشت و نه شکل کردها بود. از لهجه اش فهمیدم

که عربه

اعتراف می کنی؟به چی؟

به کاری که می خواستی بکنی به قصد شومی که داشتی؟آره اعتراف می کنم

گل از گلش شکفت ؛ فوری یک تیکه کاغذ و خودکار گذاشت جلوم و گفت بنویس

اینجانب علیرضا میراسداهلل پسر مهدی، اعتراف می کنم که شهروند کشور نیوزلند هستم و با پاسپورت قانونی کشورم، قصد خروج قانونی از عراق را داشتم، به مقصد آمستردام در کشور هلند.

کاغذ رو امضا کردم و برگردوندم به سمتشفارسی رو به سختی می خوند اونم دست خط کج و کوله منو

با خوندن اون دو سه خط چهره اش رو در هم کشید و گفت: پس اعتراف نمی کنیمن که اعتراف کردم

ببین پسر جان خیلی از اونایی که توی سلول دیدی سالهاست که اونجان، چون اعتراف نکردن

Page 78: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 78تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

تو هم اگه اعتراف نکنی به سرنوشتشون دچار می شی، بیا و اعتراف کن تا زود بفرستیمت دادگاه قاضی حکمتو بده و کارت رو راه بندازه شاید یه حبس کوتاهی بخوری و زود آزاد بشی

نمی دونم چرا وقتی گفت قاضی، تصویر یه پیرمرد گوزو اومد توی ذهنم که یه وری توی ساحل ایتالیا لم داده و آخرین چیزی که بهش فکر می

کنه راه انداختن کار منهجواب دادم نه، مرسی از لطفتون، باید یه چیزی باشه که بهش اعتراف کنم ، من که کاری

نکردمپس اعتراف نمی کنی؟به کاری که نکردم، نه

سزشو انداخت پایین و شروع به ورق زدن پرونده ام کرد ، همون کاغذهایی که ظهر پرکرده بودم و حاال الی یه پوشه مرتب شده بود

در اون لحظات سکوت دو نفرهبا خودم فکر کردم سنگ مفته و گنجیشک مفت یه بار دیگه به حربه خبرنگاری متوسل بشم

ببینم چی می شه. آهسته ولی با اعتماد به نفس کافی گفتمبراتون خیلی بد می شه که با یه خبرنگار بین المللی این برخورد رو می کنید بالخره که

مدارک من میاد؟سرشو باال گرفت ، نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت خبرنگار اگه برای کار خبرنگاری اومده باشه مدارکش همراهشه و کارش به اینجا نمی کشه، اگه به حرف باشه اون پایین به جز خبرنگار چند تا نخست وزیر و دوتا پادشاه هم داریم که چند سالیه منتظر ان که هویتشون تائید

بشه

فهمیدم که با بد کسی طرفم ، دهنمو بستم و ساکت شدم

به جز پرونده ، پاسپورت و کیف پولم هم زیر دستش بود، کیف پولم رو باز کرد دالرها و پولهای عراقی رو شمرد و روی یه تیکه کاغذ مبلغشو یادداشت کرد و کاغذ رو گذاشت جلوم که امضا

کنمبعد که امضاءکردم، بهم گفت توی بازداشتگاه باید یه خورده پول داشته باشی ولی زیاد نه ازت

می دزدن، یه مقدار پول برای سیگار و چیزای ضروریپرسیدم مگه اون داخل مغازه داره

نه، پول می دی به مسئول سلول اون خودش می دونه چی کار کنه. حاال چقدر از پولتو می خوای

Page 79: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

79تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

هر چی دینار دارم رو بهم بدیندینارها زیاد نبود و روی هم بیست دالر هم نمی شد ولی قیمت سیگار کمتر از پاکتی پنجاه

سنت بود و به نظرم کافی اومددینارها رو بهم داد و روی کاغذ یادداشت کرد، بعدش کیفمو بست و صدا زد همون که منو آورده

بود اونجا اومد و دوباره برم گردوند به همون سلول

داخل سلول که شدم، دست هر کسی یه کاسه دیدم که پر شده بود از یه جور آب تقریبا سیاه رنگ به همراه پوست مرغ

زندانیها آب توی کاسه رو هف هف سر می کشیدن و پوست مرغ رو الی یک کف دست نونی که بهشون داده بودن می ذاشتن و می خوردن

آروم آروم خودمو به جمع ایرانی ها رسوندم

هان چی شد پس چرا برگشتی؟می خوام یه چند روزی بمونم و بیشتر از وضعیت اینجا سردرآرم

یعنی چی مگه نفهمیدن که خبرنگاریچرا ازم عذرخواهی هم کردن ولی چون مدارکم فکس شده باید کپی برابر اصل بشه و چند روز

طول می کشه، کار خبرنگاری همینه، هی باید برا همه چیز پروف بیادخودم هم نمی فهمیدم چی میگم ولی خوشبختانه اون جماعت اصال از چیزایی که می گفتم سر

در نیاورد و فوری موضوع عوض شد

شام که نخوردی بیرون؟ بگم یه کاسه سوپ مرغ برات بیارهچرا اتفاقا شام همون باال خوردم اونی که داشت کارامو راه می انداخت، زنگ زد پیتزا آوردن!!

با اینکه ساعتها بود چیزی نخورده بودم ولی اون سوپ مرغ بد رنگ در اون فضا حالم رو به هم میزد و از زور ناامیدی، فقط برای دور کردن وحشت از دلم بدون فکر کردن مزخرف می گفتم

بعد از شام رضا بهم یه تیشرت نازک و یه شلوار کردی داد که از شر پیرهن تنگ و شلوار لی پام خالص بشم ، اون دو تا تیکه لباس متکاش بودن

برای عوض کردن لباسم دست بلند کردم و اجازه گرفتم و مرغ وار خودمو بهتوالت رسوندم

سه تا حفره توی دیوار بود که کف شون چاهک توالت داشت و یه حفره هم بود از پایین تا باال

Page 80: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 80تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

پر از لباس. یکی از زندانبانها موظف به تماشای شاشیدن و ریدن و لباس عوض کردن بقیه بود و همیشه توی توالت می نشست، یه سطل آب و چند تا تیکه تخته پهن هم بود که بعدا فهمیدم

برای حموم کردنهزندانی ها برای حموم گرفتن یه تیکه تخته رو روی چاهک توالت می انداختن وسطل پر آب رو

می ریختن روی سرشوناون تخته ها مصرف دیگه هم داشتن، تختخواب می شدن . وقت خواب بین ساعت 11 تا 6

صبح کسی حق توالت رفتن نداشت چون زندانبانها، تخته ها رو روی چاهک توالت می انداختن و روی هر تحته دو یا سه نفر می خوابیدن . اما فقط کسانی می تونستن توی توالت بخوابن که

قدیمی تر بودن و حق آب و گل بیشتری داشتن. برای خوابیدن توی توالت بین زندانی ها هر شب جنگ و دعوا بود، همه می خواستن اون تو بخوابن که از وضعیت اسف بار خوابیدن روی هم

در اون فضای کوچیک فرار کنن

به هر حال لباسمو اونجا عوض کردم و برگشتم پیش بر و بچه های ایرانیاما موقع برگشت متوجه شدم که

اون جماعت بیست سی نفره که از لحظه ورودم رو به دیوار نشسته بودن هنوز هم در همون وضعیتن ، از لقمان پرسیدم اینا چشونه اعتصاب کردن

لقمان از خنده ترکیداعتصاب، اونم اینجا، می برنت توی حیاط اینقدر با شالق می زننت که یادت بره اعتصاب رو چه

جوری می نویسن، اینارو قفلشون کردنیعنی چی کارشون کردن؟

اینا کسایی هستن که پرونده های سنگین تروریستی دارن و برای اینکه نتونن با بقیه ارتباط بگیرن قفل شدن یعنی نه حق دارن حرف بزنن و نه حق دارن به دیگرون نگاه کنن فقط وقت

توالت رفتن دستشون رو باال می گیرن از همون کنار دیوار خودشون می رن داخل توالت

برام جالب بود که آدمها چقدر می تونن خالقانه عمل کنن و حتی یک همچون مستراحی رو هم به یک جامعه کوچک طبقاتی بدل کنن

Page 81: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

81تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

فصل بیست و چهارممصائب خواب

پیش از اینکه وقت خواب بشه و بیان عین ماهی کیلکا از پهلو ردیفمون کنن و سر یکی بره توی کون اون یکی و پای اون یکی بره توی دهن یکی دیگه ، با مسعود آشنا شدم، فالگیرعرب

پیری که به جرم قتل- بریدن سر همسر و دخترش- اونجا بود و و ادعا می کرد که سیصد تا بچه در عراق و ایران دارهقسمت بیست و چهارم

من از غم بدم نمی آد از آدمای غمگین بدم می آد، مخصوصا از اونا که غمشون روی پوستشونه، توی صورتشون.

... دنیا به خودی خودش مزخرف و حوصله سربره. همزیستی با آدمای غمگین از اینکه هست هم بدترش می کنه.

....

فالگیر بودم و دعا نویس،توی شهرای کوچیک و دهاتها می گشتم و کاسبی می کردم

مردم به ریش بلند و کشکولم اعتماد می کردن و می بردنم توی خونه هاشون، از درد و مرض هاشون می گفتن و نسخه می خواستن، منم براشون دعا می نوشتم

یک دفعه یه زنی رو که بچه دار نمی شد حامله کردم.رفته بودم فالشو بگیرم که زد زیر گریه و گفت بچه دار نمی شه و شوهرش می خواد طالقش

بده، شروع کردم به زبون بازی و هر حیله ای که بلد بودم رو به کار بردم تا بالخره راضیش کردم و همون جا سرپایی نسخه شو پیچیدم

آخه می دونی معموال ایراد از مردهاس که بچه دار نمی شن ولی توی در و دهاتی که دکتر نیست می اندازن گردن زنه که آبروشون کمتر بره

از شانس من، زنه حامله شد و توی دهات اطراف خبرش پیچید که یه فالگیری به اسممسعود عراقی اومده این ورا که حامله می کنه

نونم افتاد توی روغنزنها اولش با ترس و لرز و بدون اجازه شوهرشون میومدن سراغم ولی آمار حامله ها که باال

رفت خود همون زنها کمک کردن و برام اونقدر تبلیغ کردن که از یه فالگیر آسمون جل تبدیل شدم به یه شیخ روحانی که خدا روش رو زمین نمی ذاره و دعاشو مستجاب می کنه

Page 82: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 82تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

یادمه یه مدتی توی دهات اطراف ساوه می گشتم که یه روز یه آخوند با پراید اومد دنبالم، بهش خبر داده بودن که مسعود عراقی اینجاس اونم گازشو گرفته بود و یه راست اومده بود دهات

گفت باید همراهش برم ساوه و مشکلش رو حل کنم. اولش ترسیدم و خواستم یه جوری از دستش فرار کنم ولی کم کم متوجه شدم خره، از این آخوند بیسواداس که الکی به یه نون و

نوایی رسیده و چیزی بارش نیستباهاش رفتم ساوه، توی راه برام گفت که زنش حامله نمی شه

گفتم غمت نباشه که نسخه ات پیش مسعودهیه خونه دو طبقه داشت ، بعد ازاینکه توی طبقه اول ازم کلی پذیرایی کردن، زنشو که چادر

سفید خال خال سرش بود و روشو طوری گرفته بود که گوشه چشمش رو هم نمی شد دید، بردم طبقه باال. به آخونده گفتم این دعا دو ساعت کار داره آرامش و سکوت می خواد، شما این پایین

بشین سر نماز، مبادا از سر جانماز پا شی ها ، دعا باطل می شه ، اثر نمی کنهرفتیم طبقه باال در رو بستم پرده ها رو هم کشیدم و مشغول شدم...

زیر اون چادر سفید خال خال، یه دختر بچه شونزده، هفده ساله تپل مپل بودولی عاقل و بالغ ، توی تمام اون مدت جیک نزد و گذاشت من تر و تمیز دعاشو بنویسم

وقتی اومدم پایین برام نا نمونده بود،ولی آخونده هنوز سر نماز بود و دوال و راست می شدپنج هزار تومن همون روز بهم داد، پونزده هزارتومن هم دو سه ماه بعدش که زنش حامله شد

مسعود چون فارسی رو مثل ما حرف می زد و می فهمید دوست داشت قاطی گفتگو با ایرانی ها بشه ولی ارسالن و لقمان و جمشید بهش محل نمی ذاشتن. فقط پسرخاله ها گاهی باهاش گپ

می زدن و شوخی می کردنمسعود به خاطر حامله کردن زنهای ایرانی توی زندون نبود ، می گفتن سر زن و دخترشو بریده

انکار نمی کرد که اونا رو به قتل رسونده ولی نمی گفت چرارضا و قاسم سر به سرش می ذاشتن و مسعود غیرتی صداش می کردن، به خنده می گفتن

زنش با دخترش رابطه داشته اینم غیرتی شده سر جفتشونو بریده، مسعود هم بهشون فحشای ناموسی می داد و می گفت بعید نیست که این دو تا بچه های من باشن، توی دهاتای اطراف

قزویین کم زن حامله نکردم

Page 83: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

83تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

فصل بیست و پنجمخدا خیلی کم جنبه اس ، من معموال ازش چیزی نمی خوام، چون میدونم یا اون چیز رو

بهم نمی ده، یا اگه سر حال باشه و بده چند برابرشو پس می گیرهولی وقت خواب توی زندون سلیمانیه دست به دامنش شدم، حاظر بودم هرچی می خواد بهش

بدم، دست، پا، چشم اما از اون هلفدونی بیام بیرون

مسئولین سلول که توی در توالت نشسته بودن اومدن البه الی جمعیت و هممون رو مجبور کردن کف سالن که از سیمان زبر ناخالص بود دراز بکشیم، باورم نمیشد که بشه اون جمعیت رو توی اون سالن کوچیک خوابوند چون جا برای خوابیدن به شکل طبیعی موجود نبود باید از پهلو

دراز می کشیدیم و پاهامون رو صاف صاف میذاشتیم که جای زیادی نگیره، اگه کسی زانوهاشو خم می کرد، با لگد می زدن توی پاش که

جمشون کنهمثه کفش که لنگه به لنگه توی جعبه میذارن ما رو هم لنگه به لنگه دراز کردن

یک نفر سرش رو می ذاشت پایین و یک نفر باال، چوب کبریتهایی که یکی در میون، سر و ته توی جعبه چیده بشن، اینجوری هم جای کمتری می گرفتیم و هم اینکه کسی نمی تونست

ترتیب کسی دیگه رو بدهبدترین قسمت ماجرا دستم بود که باید می ذاشتم زیرم که جا نگیره، اولش غیر ممکن بود و

اونقدر آزارم داد که از همون خدای کم جنبه، طلب مرگ کردم ولی بعد به مرور چنان خواب رفت که فراموشم شد و به درد

پاهام که روی هم بودن و تکون نمی خوردن فکر کردم.درد فیزیکی دست و پا بدترین قسمت ماجرا نبود از اون بدتر یه جفت کف پایی بود که توی

صورتم می لولید، چرک و کثیف، سعی می کردم دهنم رو ازشون دور نگه دارم ولی پشت سرم هم جای چندانی نبود و یک جفت کف پای دیگه پس کله ام رو قلقلک می داد

به جای متکا هم به هر کس یه تیکه پتوی زبر سربازی داده بودن که پوست گردنمو عین پشم شیشه می خراشید تراژدی زمانی تکمیل شد که فهمیدم حق نشستن هم ندارم یعنی اگه خوابم

نبره باید تا صبح در همون حالت بمونم و حتی سرم رو هم نباید بلند کنم

قبل از اینکه نور رو کم کنن - زندان برق داشت و از قاعده چهار ساعت برق در شبانه روز مستثنی بود- تلویزیون کوچکی رو که ته اتاق به دیوار باالی توالت نصب بود روشن کردن و

برامون فوتبال گذاشتن

Page 84: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 84تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

یه بازی قدیمی از لیگ اسپانیا اونم از وسط نیمه دومیه طرف بازی بارسلون بود و از هنرنمایی هریستو استویچکوف فهمیدم که حداقل مال ده سال

پیشهزندانی ها با بی میلی بازی رو نگاه می کردن و طبعا کسی بابت گلی که ده سال پیشتر زده شده

بود هیجان نشون نمی دادخوشبختانه بیست دقیقه بعد تموم شد و کانال رو عوض کردن. اینبار فیلمی رو از وسطش تماشا

کردیم کهچند تا بازیگر زن خوشگل داشت. کیفیت پخش فیلم باور کردنی نبود انگار از روی نسخه خط خطی شده وی اچ اس پخش می شد تمام مدت باالی تصویر لرزش داشت و رنگ

فیلم هم هی می پریداز اون جالب تر اینکه قسمتهایی که بازیگرای زن لخت می شدن یا به یه صحنه سکسی می

رسید فیلم با دور تندپخش می شد یعنی یه نفر توی استودیوی پخش نشسته بود و صحنه های مسئله دار!! رو با

دور تند می زد که بره، اما از طرف دیگه یکی دو تا از صحنه های بزن بزن رو عقب زد و دوبار دیدیم

اولش فکر کردم که این تلویزیون ویژه خود زندانه ولی روزای بعد فهمیدم که یکی از شبکه های سراسری کردستان عراقه و همیشه همون کیفیت رو داره

هنوز فیلم تموم نشده بود که یهو یکی از زندونی ها از جاش بلند شد و شروع کرد به عربده کشیدن من از فرصت استفاده کردم و نیم خیز شدم که هم ببینم چه خبره و هم حرکتی به دست

و پام داده باشم که یکی از زندونی ها با دست فشارم داد و برم گردوند به حالت اول

مگه کتک دلت می خواد بگیر بخواب

اینو آهسته بهم گفت و ساکت شد، از لحظه ایکه زندونیه عربده کشید تا لحظه ای که از در بردنش بیرون بیست ثانیه هم نشد، تا بلند شد و دهن باز کرد زندان بانها همه رو لگد کردن و

پریدن سرش ، گرفتنش و همونجوری کشون کشون از روی سر و کله جماعت بردنش بیرون ، پشت بندش از توی حیاط سر و صدا راه افتاد و صدای شالق...شرق...شرق...شرق

دو سه نفر جلوتر از من ارسالن خوابیده بود از اغتشاش حاصل استفاده کردم و ازش پرسیدم چی شده

هیچی، اینجا هرشب یکی خل می شه تا کتک نخوره حالش نمیاد سرجاش، بخواب االن صداها می افته

Page 85: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

85تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

همین هم شد دو سه دقیقه بعد زندانبانها برگشتن و رفتن در توالت سر پستشون نشستن، اما خبری از زندانی عربده جو نشد

فرداش فهمیدم هرکی از فشار توی این اتاق به تنگ میاد وعربده می کشه ، می برن می زننش و دو سه روز می اندازنش توی سلول انفرادی

اما سلول انفرادی هم توی اون زندان معنی دیگری داشت، منظور از انفرادی در واقع یه سوراخ تنگ، شکل تنور نونوایی بود که زندانی رو توش فرو می کردن-مثه شمشیری که بره توی

غالف- و می ذاشتن بمونه تا حالش جا بیادرضا گفت که یکبار به خاطر کتک کاری با زندانبان هفده روز انداختنش اون تو و توی اون

هفده روز بزرگترین آرزوش این بوده که برش گردونن توی همین اتاقبرام توضیح داد که بعد از هفده روز وقتی برش گردونن اینجا، از زور خوشحالی گریه کرده.

فکر می کنم ساعت 12 بود که دیگه تلویزیون خاموش شد و همه به خواب رفتن به جز منباورم نمی شد که بعضی ها توی اون وضعیت نه تنها خوابشون برده بود بلکه خروپف هم می

کردنمن بیدار موندم تا حتی نگهبان کنار در توالت هم روی چهارپایه کوچیکش خوابش برد

اون شب اول عجیبترین شب زندگیم بود مثه ماهی ساردین مثه کیلکا، همه کنار هم توی قوطی بودیم

یاد فیلم مستندی از جنگ جهانی دوم افتادم که درباره یکی از افسران نازی بود که بهش می گفتن ساردین پکر یعنی کسی که ساردین درست می کنه. کار افسره این بود که یهودی ها رو

هزارتا هزارتا می کشت و به همین ترتیب که ما خوابیده بودیم جنازه هاشون رو توی گودال می چید از پهلو و سر وته. یک بار این افسره طی دو سه روز سی هزارتا رو قتل عام کرد و ازشون

ساردین ساخت، بزرگترین ساردین دنیا !!! ولی خب خوشبختانه ما فقط صد نفر بودیم و با اینکه ساردینمون کرده بودن ولی هنوز نفس می کشیدیم و حتی خروپف می کردیم

Page 86: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 86تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

فصل بیست و ششمدلم برای وقتی که توی کوچه با بچه ها هفت سنگ بازی می کردم و قد ام به قدری کوتاه بود

که از آدم بزرگ ها فقط پاهاشون رو می دیدم ، تنگ شده.دلم برای وقتی که بابام داد می زد: ساکت، دارم اخبار می بینم و من بدون توجه به اینکه کجا

جنگه و کدوم دیکتاتور وقت مرگشه، با خواهرم به کتک کاری ادامه می دادم، تنگ شده....................

جلویی ام، یعنی اون که شصت پاش توی حلقم بود، نفس تنگی داشت و مثه پنکه پره شکسته خر خر می کرد.

پشت سری ام اون که کف پاش گردنمو قلقلک می داد، خارشک گرفته بود و هی دست آزادشو می کرد الی خشتکش و تخماشو می خاروند، اولش فکر کردم قصد و غرضی داره و اون کاره

اس، ولی بعد فهمیدم که بیچاره کپک زده و شپش گذاشته بسکه توی اون دخمه بوده

.................

ولی نه! فصل بیست و ششم رو فعال بی خیال. دلم می خواد اول فصل بیست و هفتم رو بنویسم بعدش برمی گردم و این فصل رو تموم می کنم

Page 87: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

87تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

فصل بیست و هفتمبعد از پایان جنگ عراق با ایران، صدام حسین شمشیرش رو، به روی مردم خودش کشید و فاجعه بزرگ انفال رو پیش آورد. صدام برای عرب نشین کردن کل استان کرکوک و حوالی

اون ، حدود دویست هزار کرد بارزانی و گرمیانی رو قتل عام کرد. این آمار به روایت کردها تا هشتصد هزار نفر هم ذکر شده. قتل عام انفال یکی از بزرگترین نسل کشی های سالهای اخیره که سازمانهای دفاع از حقوق بشر تا مدتها چشمشون رو به روش بستن و فقط بعد از دستگیری

صدام بود که مثه غده چرکی سر باز کرد و دادگاهی براش به راه افتاد.جلسات این دادگاه دقیقا مصادف شد با زمانی که من عراق بودم

هرشب بخشی از این دادگاه از تلویزیون پخش می شد و اگه در ساعت پخشش برق قطع نبود، می شد جلسات رو دنبال کرد.

جلسات دادگاه به زبان عربی و کردی بود و من توی زندان یکی از این جلسات رو دیدم. جلسه ای که لقمان برام ترجمه اش کرد.

در اون جلسه از دادگاه، زن میانسالی که آدرس یک گور دسته جمعی رو داده بود، به عنوان شاهد در جایگاه شهود حاظر شد و تعریف کرد:

سربازان صدام به روستای ما حمله کردن و همه اهالی ده رو از خونه هاشون کشیدن بیرون، زنها و مردها رو از هم سوا کردن و مردها رو بالفاصله، همون جا، جلوی چشم ما تیر بارون

کردن ، اونا حتی پسر بچه های ده دوازده ساله رو هم کشتن. بعدش از بین ما زنها، دخترهای جوون و زیبا رو جدا کردن و با یه ماشین بردن به جایی که ما هیچوقت نفهمیدیم کجاست و هنوز هم نمی دونیم. باقی ما زنها رو که زیبا یا جوون نبودیم، دسته دسته توی اتاقک پشت تریلی چپوندن و کنسرو کردن. بعد در اتاقک رو بستن و راه افتادن به سمت مقصدی نامعلوم

پشت اون تریلی و داخل اون قفش تنگ،که شاید صدتامون رو جا داده بودن، جای نشستن نبود، هوای تازه هم از هیچ کجا وارد نمی شد به طوریکه بعد از یکی دو ساعت از زور گرما و کمبود

اکسیژن همه به حالت خفگی افتادیمدر میون ما زنی بود که دو تا دختر داشت یکیشون یک ساله بود وتوی بغلش و دومی هفت

ساله و البه الی جمعیت. دختر یکساله فشار بیش از حد داخل اتاقک رو تحمل نکرد و همون جا

Page 88: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 88تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

توی بغل مادرش از گرمازدگی یا خفگی مردمادره باورش نمی شد که بچه اش مرده، جنازه رو همونطور محکم بغل کرد و به خودش فشرد تا رسیدیم به جایی که قرار بود برسیم. سربازها هممون رو پیاده کردن و بردن داخل یک سوله

سیمانی که در ایام جنگ با ایران ساخته بودن، دورتادور اون سوله پر از سیم خاردار بود

مادره از جنازه دخترش دست نمی کشید واون تکه گوشت بی روح رو محکم به خودش چسبونده بود، می دونستیم که توی اون گرما جنازه زود فاسد می شه و بو می گیره و باید فکری

به حالش بکنیم. به زنه گفتیم جنازه رو رها کن و بچسب به اون یکی دخترت، اولش زیر بار نرفت ولی بعد از اینکه یکی از زنها با زبون بازی و کلک جنازه دخترک رو از بغلش کشید بیرون

و گفت که می خواد خاکش کنه، قبول کرد و اون یکی دخترش رو به سینه اش چسبوند و زار زار زد زیر گریه

همون زنی که جنازه رو گرفته بود به یکی از سربازای پشت در گفت که می خواد بره و جنازه رو خاک کنه ولی سربازه

اجازه نداد و گفت: جنازه رو بده خودمون خاک می کنیم. زنه هم جنازه رو داد و سربازه رفتچند ساعت بعدش بهمون اجازه دادن که در صورت نیاز به دستشویی یکی یکی با کسب اجازه از نگهبان، سوله رو ترک کنیم و پشت دیوارهاش قضای حاجت کنیم، اما اولین زنی که بیرون

رفت، وحشت زده برگشت و به ما گفت اگه مادر دختره خواست بره بیرون نذارین، تا هوا تاریک نشده همین داخل نگهش دارین چون جنازه بچه اش رو پرت کردن الی سیم خاردارها و چند تا

سگ دارن می خورنش

اونشب با هر کلکی که بود مادر بچه رو سرگرم کردیم و نذاشتیم بره بیرون ولی چند روز بعد دختر هفت ساله اش هم مریض شد و مرد

اینبار هم سربازها جنازه رو بردن که خاک کنن، ولی مثه دفعه قبل پرتش کردن همون جا پشت سیم خاردارها و اینبار مادره جنگ سگها رو بر سر جسد دخترش دید

با تمام تالشی که کردیم نتونستیم مانع بیرون رفتنش بشیم و رفت و اونجا پشت سیمهای خاردار ایستاد و تماشا کرد که چطور سگها دخترش رو تا ته خوردن و سر استخونهاش جنگیدن.

وقتی برگشت داخل سوله به مدت دو روز تمام با دهن نیمه باز به یک گوشه خیره شد طوری که به زور، اندک غذایی رو که بهمون می دادن توی حلقش می ریختیم

اما روز سوم یهو سکوتش رو شکست و زد زیر خنده، به قدری بلند می خندید که نمیتونستیم جلوی دهنشو بگیریم وبالخره سربازها ریختن داخل سوله و گرفتنش به باد کتک با پوتین و

قنداق تفنگ، ولی هر چی زدنش دست از خنده برنداشت تا یکی از سربازها گلنگدن رو کشید و

Page 89: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

89تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

یه گلوله زد توی سرشجنازه خودش رو هم همون جایی پرت کردن که جنازه دخترهاش رو انداخته بودن

در تمام مدتی که این زن مشاهداتش رو تعریف می کرد صدام روی صندلیش در دادگاه نشسته بود و کوچکترین عکس العملی نشون نمی داد

اون زن از معدود نجات یافته های کمپ بود که بعد از ماه ها مقاومت، یک روز صبح متوجه میشه هیچ سربازی دور و بر سوله نیست و دل رو می زنه به دریا و از اونجا فرار می کنه. بعد از

مدتی سرگردونی در کویر، به شیعه های چادر نشین می رسه و مورد استقبالشون قرار می گیره و همون

جا می فهمه که آمریکا به عراق حمله کرده و نسل کشی کردها علی الحصاب متوقف شده و به همین دلیل سربازها کمپ رو ترک کردن

بعد از اظهارات این شاهد، تصاویری از گور دسته جمعی مردم همون روستا نشون داده شد و بقایای اون کمپ که هنوز دورش پر از سیمهای خاردار بودو اطرافش پر از اسکلت.

Page 90: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 90تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

ادامه فصل بیست و ششمهفت ساعت، زمان زیادیه، بیست و پنج هزار و دویست ثانیه اس. من تمام اون بیست و پنج

هزار و دویست ثانیه رو شمردم تا صبح شد و زندانبانها باقی زندانی ها رو هم - مثه من - بیدار کردن.

قفل شده ها دوباره رو به دیوار نشستن و ما مثه روز قبل همونطور مرغوار دور هم چمباتمه زدیمدقایقی بعد، وقت صبحونه شد.

به هر کدوممون یه تیکه نون و یه قالب کره کوچیک دادنبا اینکه از روز قبلش چیزی نخورده بودم ولی هنوز اشتها نداشتم، نون و کره رو دادم به لقمان و

به جاش ازش سیگار گرفتمپک اول و دوم رو زدم و تازه داشتم حالشو می بردم که در باز شد و یکی داد زد:

علی-رضا-مهدی

سیگار نصفه رو دادم به بغل دستیم واینبار بدون اینکه از کسی خداحافظی کنم، به سرعت خودمو به در خروجی رسوندم.

دیدن آفتاب، لذت بخش بود. دیدن خورشید سوزان و درخشان ...دستامو جلو بردم که سربازه دستبند بزنه و سرمو رو به آسمون گرفتم. در حالیکه چشمام زیر نور تند خورشید تنگ شده بود،

نفس عمیقی کشیدم و هوای داغ اما تمیز رو توی ریه هام فرو دادم

لحظاتی بعد توی همون اتاق بازجویی کذایی بودم. برای بار سوم در کمتر از بیست و چهار ساعت. اینبار بازجوم یه جوون الغر عینکی بود که عالقه عجیبی به یادداشت کردن جز به جز

صحبتهای من داشت و برخالف قبلی ها کنار پنجره باز نشسته بود.اولش به نظر آدم معقولی اومد ولی بعد چنان

سوالهای پرت و پالیی ازم پرسید که مجبور به قصه گویی شدم

تا حاال شده ویدیویی از القاعده یا بن الدن دیده باشی و فکر کنی که طرز تفکرش درسته و حق به جانبشه؟

نه! به اینجور فیلما عالقه ندارم.چرا نه؟ چرا به این فیلما عالقه نداری؟

-جاکش مگه ویدیوهای ته غاری بن الدن فیلمن که بهشون عالقه داشته باشم-

Page 91: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

91تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

طبعا اینو نگفتم به جاش جواب دادم: چون بن الدن و القاعده برام مهم نیستن و بهشون عالقه ندارم.

پس به چه فیلمهایی عالقه داری؟بیشتر به فیلمهای جیم جارموش و برادران کوهن عالقه مندم

کیا؟ برادران چی؟جیم جارموش و برادران کوهن

کجایی هستن اینا؟ ارتباطشون با هم چیه؟ با القاعده و بن الدن چه جوری آشنا شدن؟کی؟ جیم جارموش با القاعده...!!؟

سوال و جوابها به همین اندازه بی معنی بود، من قصد نداشتم که مسخره اش کنم، اصال توی اون شرایط دل و دماغ و نای این کار رو نداشتم ولی بیچاره خیلی پرت بود و چرند و پرند می پرسید منم چون جوابی برای سوالهاش نداشتم، هر چی به ذهنم می رسید می گفتم. تند تند

یادداشت می کرد و سر می جنبوند انگار کار مهمی کرده و قراره از البه الی این اعترافات نکات بسیار مهمی در باره فعالیت بن الدن و دار و دسته اش کشف بشه و به امید خدا دیگه اصل و

اساس تروریزم از جامعه جهانی کنده بشه

وسط بازجویی، وقتی اعترافاتم به ده پونزده صفحه مکتوب رسید، یهو هوا شوخیش گرفت و یک باد تند اومد و تمام کاغذهایی رو که این بابا با دقت و خوش خط نوشته بود با خودش از

پنجره برد.بعضی از صحنه های زندگی هیچوقت از یاد آدم نمی ره واین تصویر مسخره هم از همون

هاست، تصویر بازجوی جوانی که دنبال چند ورق کاغذ، دور اتاق می دوه و فقط موفق می شه یکی دو تاش رو بگیره.

بعد با استیصال نگاهشون می کنه و چون شماره صفحه ندارن و ارتباطشون رو با هم درک نمی کنه مچاله شون می کنه و می اندازه توی سطل

من خوشحال شدم که برگه ها رو باد برد چون بازجو که احساس می کرد مردونگی اش با یه باد چسکی به فنا رفته خیلی جدی و خشک گفت که باید از نو شروع کرد،و این یعنی حداقل

یکی دو ساعت دیگه از اون دخمه بو گندو دور می موندم و می تونستم از لذت نشستن در اتاقی که فقط یکنفر دیگه به جز من داخلش بود بهره مند بشم

دوباره شروع شد

Page 92: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 92تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

تا حاال شده کسی ازت بخواد بسته ای رو جابه جا کنی که از محتویاتش خبر نداشته باشی؟نه نشده،

چرا نشده؟چون من فقط بسته های خودمو که می دونم توش چیه جا به جا می کنم

خب معموال توی بسته هات چیه؟چیزای مهمی نیست کاغذ و خودکار و مجله و چه می دونم ، واهلل من اصال بسته جا به جا نمی

کنم؟مگه می شه؟

آره به خدا می شه، من اصال یادم نیست کی بود آخرین بار که یه بسته رو جا به جا کردمحاال اگه فرض کنیم یکی ازت خواسته باشه بسته ای رو جا به جا کنی، چی کار می کنی؟

هیچی ازش می پرسم توی بسته چیه، خودمم هم اگه بسته ای به کسی بدم ببره جایی، حتما بهش می گم توش چیه و اگه شکستنی باشه روی جعبه اش می نویسم که مراقب باشه زمین

نخوره...

وقتی دیگه سوالی به ذهنش نرسید برگه ها رو با کلیپس به هم چسبوند و گذاشت الی پرونده ام که قطرش، تزایدی باال می رفت. بعدش صدا زد، سربازه اومد و به دخمه برم گردوند

ورودم به دخمه اینبار با یه اتفاق پیشبینی نشده دیگه همراه شد، در غیابم یکی از زندانی ها ادعا کرده بود که منو توی تلویزیون دیده و می شناسه!!! من هیچوقت تا اون موقع توی هیچ

تلویزیونی نبودم و طرف اشتباه گرفته بود .........................

عرب بود، سی ساله ای که چروکهای صورتش سنش رو بیشتر نشون می داد، در غیابم - وقت بازجوئی -ادعا کرده بود که منو می شناسه و توی تلویزیون دیده.

یکی بود که می رفت پوستر فروشی ها و با اعتماد به نفس زیاد می پرسید: پوستر تمام قد منو دارین؟ فروشندها می گفتن نه! طرف مشتشو می کوبید رو میز و می گفت:عجب! پس شما هم

تموم کردید!منم همون کار رو کردم بهش نگفتم اشتباه گرفته و منم یه بدبختی هستم مثه خودش، به

جاش با اعتماد به نفس گفتم: آرهخودمم، پس شما هم منو شناختین...قرار بود پنهون بمونه

Page 93: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

93تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

توی زندگی یک چیز رو یاد گرفتم، وقتی می گی نه، هزار تا در رو می بندی ، درهایی که لزوما پشتش مستراح نیست.

مرد جوون گل از گلش شکفت و دست به دامنم شد. التماس می کرد که وقتی ماموریتم تموم شد و رفتم بیرون برای نجاتش تالش کنم، بیچاره توی اون سن پایین سه تا زن و ده تا بچه

داشت.می گفت بهش تهمت زدن و بمب گذار نیست قسم می خورد که هرگز آزارش به یک مورچه

هم نرسیده ولی حاال براش پرونده درست کردن که چهل نفر رو کشتهیادم نیست، اونی که حرفاشو برام ترجمه می کرد لقمان بود یا جمشید، ولی وقتی رسید به

قسمتی که گفت سه تا زن داره زیر لب به فارسی گفت ، خار فالن رو باید از اونجاش دار بزن

با دقت به حرفاش گوش می کردم و هر جا الزم بود لبخند می زدم یا برعکس چهره ام رو در هم می کشیدم ، ولی در عین حال دلم مثه سیر و سرکه می جوشید. نه می دونستم که چقدر

توی اون دخمه خواهم موند و نه ایده ای از اندازه و شکل و نحوه مجازات احتمالی خودم داشتم. با این وجود با اعتماد به نفسی که هنوز هم نمی دونم از کجا اومده بود سراغم - حرفاشو که

تمام و کمال زد و تموم کرد- بهش گفتم:اسم و مشخصاتت یادم می مونه، رفتم بیرون حتما توی مطبوعات مطرح می کنم

...........

بچه های مواد فروش کلی با این قضیه حال کرده بودن و مرتب بهم سیگار می دادن، جمشید می گفت ما ایرانی ها هممون آدم حسابی هستیم. ببین یک دونه ایرانی تروریست اینجا نیست.

هممون یا مواد فروشیم یا خبرنگار ، ملت با فرهنگ یعنی همین دیگه. رضا هم تصمیم گرفت یه حال اساسی بهم بده.

تو از دیروز تا حاال اصال چیزی خوردی؟نه نخوردم

رفت سراغ نگهبان و بهش پول داد که برامون تخم مرغ سفارش بده، از قضا نگهبانه خودش تخم مرغ داشت، پول رو گرفت و چهار تا تخم مرغ به رضا داد

بهش گفتم مگه اینجا آشپزی هم می شه کردکله تکون داد و گفت چه آشپزیی هم، رستوران نایبه، صبر کن تا ببینی

Page 94: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 94تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

خیلی زود وقت ناهار شد و نگهبانه به من و رضا اجازه داد که بریم داخل توالت و بساط آشپزی رو به راه کنیم

من هنوز مونده بودم که اجاق گازمون کجاست و کاسه کوزه مون رو سر چاهک توالت از کجا می خوایم ردیف کنیم که نگهبانه ده تا فندک از اون مدلی که گازش با فشار می زنه بیزون به

عالوه یه کاسه فلزی و یه سه پایه کوتاه سیمی به رضا داد ، رضا یه تیکه کره که اونم از نگهبانه گرفته بود، انداخت داخل کاسه و کاسه رو گذاشت روی سه پایه فلزی، بعد سر نه تا از فندک ها

رو طوری شکست که وقتی ضامنشون رو فشار می داد، گاز با فشار زیاد ازشون بیرون می زد. سنگ و چرخشون رو هم انداخت دور.

من مثه گاوی که به پیانو نگاه کنه به دستای رضا خیره شده بودم

چیه؟ مهندس فندک ندیدی؟فکر کردی ما از شکم ننمون مواد فروش اومدیم بیرون؟

یه فندک داد دست من یکی هم خودش برداشت و با تنها فندکی که سرشو نشکونده بود آتیششون کرد و اشاره کرد که آتیشو بگیرم زیر کاسه

، شعله آتیش فشار زیادی داشت و بلند بود، عین دستگاه جوشکاری، به همین دلیل ظرف یک دقیقه گاز فندک تموم شد، ولی کره توی کاسه روحسابی آب کرد و جلز و ولزشو در آورد

بعد نوبت تخم مرغها شد هر چهار تا شو شکست و ریخت توی کاسه و دوتا دیگه از فندکها رو روشن کرد

تخم مرغ زود نیمرو می شه، با مصرف شیش تا فندک، نهارحاضر شدنگهبانه جسد هشت تا فندک مصرف شده و همینطور دو تای دیگه رو تحویل گرفت و اجازه

داد که کاسه تخم مرغ به دست، کالغ پر بریم بشینیم سر جامون، من واقعا نمی فهمیدم ایستاده راه رفتن چه ضرری برای کسی داشت که باید اونجوری جا به جا می شدیم، شاید می خواستن

تحقیرمون کنن ولی مگه دیگه تحقیری بزرگتر از بودن توی همون سوله وجود داشت؟گفتم سوله، تصاویر غریبی اومد توی ذهنم از دادگاه انفال

Page 95: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

95تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

فصل بیست و هفتمانفال

)رجوع کنید به فصل بیست و ششم(

فصل بیست و هشتمبیدار می شم، سیگار می کشم، دوش می گیرم، لباس می پوشم، از خونه می رم بیرون، پیاده

روی می کنم، سوار قطار می شم، دخترهای داخل قطار رو دید می زنم، از پله برقی می رم باال، قهوه می خرم، از ورودی محل کارم می گذرم، به دربون لبخند می زنم، با آسانسور باال می رم، کامپیوترم رو روشن می کنم، به همکارها که یکی یکی میان س...الم می کنم و ... من از تک

تک این رفتارهای ساده و اجباری لذت می برم و احساس خوشبختی می کنم، چون زندگی می تونه به آدم طوری سخت بگیره که حتی روزمره ترین رفتارها به شکل رویا دربیان وانجام

دادنشون بشه حسرت

باید انگلیسی یاد بگیرینکه چی بشه؟

بتونین انگلیسی حرف بزنین دیگهکه وقت اعدام اشهدمون رو اینگلیسی بگیم؟

نه ، که وقتی از صلیب سرخ و حقوق بشر میان اینجا بازدید، بتونین باهاشون ارتباط برقرار کنین و از بدبختیتون بگین

بعد از ناهار شدم معلم انگلیسی برو بچه های ایرانی و البته مسعود عراقی و همون بابا که ده تا بچه داشت.

سعی می کردم بهشون یاد بدم که بگن: وی آر نات انیمال، دیس پریزون ایز بیلد بای سام مادرفاکر شت هد ازهول

تکرار این کلمات با لهجه های مختلف کردی و فارسی و عربی مایه خنده و سرخوشی بود و جمعمون روح پیدا می کرد.

با اینکه معلوم بود بچه ها به محتوی جمله ها توجه ندارن و فقط از تکرار کردن کلمات با من لذت می برن ولی باز هم تجربه معلمی دلچسبی بود و می تونم بگم هیجان انگیزترین کالس درسی که توی عمرم داشتم همون بود. چون بهتر از هر تفریح و سرگرمی و فیلمی از واقعیت

Page 96: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 96تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

جدام می کردسعی می کردیم آروم صحبت کنیم که نگهبانها نیان سراغمون، ولی خواه ناخواه توجه دور و

بری ها جلب شده بود و قبل از زنگ تنفس عصرگاهی، تصمیم گرفتیم که موقتا تمومش کنیم و فارسی حرف بزنیم

..............تنفس عصرگاهی همون بود که روز قبلش دیده بودم... در و باز کردن و به ما اجازه دادن که

بریم توی حیاط برای بیست دقیقه پیاده روی.همه باید راه می رفتن، کسی حق نداشت داخل دخمه بمونه

موقع قدم زدن حق حرف زدن با هم نداشتیم ، حق سیگار کشیدن نداشتیم، حق ایستادن یک گوشه رو نداشتیم و حق نگاه کردن به تنها پنجره ای که به دیوار طبقه باال بود رو هم نداشتیم

چونبعدا فهمیدم که اونجا بازداشتگاه زنانه و حداقل صد تا هم زن توی اون ساختمون اسیرن

مگه زنها هم تروریست می شن؟در حالیکه سرم پایین بود و شونه به شونه لقمان راه می رفتم خیلی آروم و زیر لب باهاش حرف

می زدم

آره زنها هم تروریست می شن نه اینکه خودشون بمب گذاشته باشن یا کسی رو کشته باشن، بیشترشون به طور غیر مستقیم با تروریست ها همکاری کردن. اینجان که اعتراف کنن

شوهراشون، بچه هاشون یا فک و فامیلشون چه غلطی می کردن

زن ایرانی هم توشون هستفکر نمی کنم

همینطور که قدم می زدیم، متوجه شدم که یک مرد ریشوی درب و داغونی رو دستبند زدن و نشوندن سه کنج یکی از دیوارها

اون چرا نشسته اونجا، راه نمی رهکدوم؟

اون یارو داغونه اون گوشهآهان اون، اون ایدز داره

ایدز داره؟

Page 97: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

97تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

آره کثافت ایدز دارهخب مگه ایدز جرمه؟

نه ولی توی کردستان خیلی بدهچون بده جرمه؟

خب فقط به خاطر ایدز داشتن که نگرفتنش، پنجاه تا بچه کوچیک رو هم آلوده کرده بیشرف

ای خدا منو بکش همین یه قلم رو کم داشتیم بچه باز ایدزی!با وحشت پرسیدم این حرومزاده توی سلول ما که نیست؟

هیس، نترس بابا ، بیچاره یک ساله توی انفرادیه گاهی میارنش بیرون یه آفتابی بخوره

فصل بیست و نهممن تا حاال نمردم که بدونم مردن سخته یا راحت. ولی مدتیه که زندگی می کنم و

می تونم بگم که زندگی کردن کار راحتی نیست...

زانا نصرت شیخ عبدالکریم برزنجی، معروف به شیخ زانا...ماجرا از این قرار بودبعد از تنفس عصرگاهی و خوردن سوپ پوست مرغ و آموزش زبان انگلیسی به اعدامی ها،

وقت دراز کشیدن به شیوه ماهی کیلکا و تماشای اجباری تلویزیون فرا رسید.دوباره با فشار، سر و تهمون رو یکی کردن و الی دل و روده همدیگه جامون دادن. اینبار کسی که جلوی من خوابیده

بود، یه مرد افغانی با لباس سنتی افغان و ریش مشکی بلند بود. می شد به جای مالعمر به هر کسی قالبش کرد

اما این مال عمر نسبت به اون یکی یه خوبی داشت، تک پا بود. یعنی یک پاش قطع شده بود و طبعا پنجه و شصت پا نداشت که توی دهنم بره. به جاش بو می داد پاشو تازه قطع کرده بودن و باندپیچی دورش آغشته به خونابه و داروی ضد عفونی بود و بو می داد. نمی دونستم از اینکه دستم کمی آزادنتر از شب قبله و جای حرکت داره، خوشحال باشم، یا از اینکه بوی الش مرده

ضد عفونی شده رو باید تا صبح تحمل کنم ناراحت...زیاد بهش فکر نکردم چون دقایقی بعد اتفاقی افتاد که حواسم رو به کلی از پای قطع شده و مال عمر منحرف کرد

Page 98: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 98تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

تلویزیون روی کانال خبر بود و سر یکی از خبرها، زندانی ها همه ساکت شدن و چهارچشمی زل زدن به صفحه تلویزیون، من طبعا چیزی نمی فهمیدم ولی به قدری همه ساکت شده بودن

که نمی تونستم از کسی بپرسم ماجرا چیه. بعد از اینکه مجری خبر حرفهاش رو زد، فیلمی از تلویزیون رسمی کشور پخش شد که نمونه اش رو هرگز در هیچ کجای دنیا ندیدم

مردی با ریش بسیار بلند با یک گونی بزرگ سفید می رقصید، داخل گونی یک نفر اسیر بود و پیچ و تاب بدن یک انسان رو می شد دید. مرد ریش بلند فقط یک شورت به پا کرده بود

که اون رو هم بعد از دو سه بار چرخ زدن با گونی، از پاش در آورد. تلویزیون کردستان قسمت ناجور مرده رو بلر کرد، و به پخش تصاویر ادامه داد. مرد ریش بلند، یک چاقوی بزرگ هم توی

دستش داشت و بعد از اینکه کامال لخت شد دوباره گونی سفید رو به بغل کشید و اینبار بعد از هر چرخش یک ضربه با چاقو به گونی زد. دقیقه ای بعد، گونی سفید به کلی خون آلود شد و به زمین افتاد ، ریشوی لخت، قربانیشو بلند کرد و دو سه بار دیگه باهاش چرخید و اینبار با همون

چاقو، گونی رو پاره پاره کرد و بدن لخت مرد جوونی که غرق به خون بود از داخل گونی به زمین افتاد، ریشوی لخت روی بدن نیمه جان مرد افتاد و مشغول تجاوز شد. تلویزیون کردستان کل صحنه رو بلر کرد و فقط صدای ناله و جان دادن مرد رو برای لحظاتی پخش کرد، این تصاویر کات خورد به تصویر دو مرد ریشو که یکیشون دوال شده بود و اون یکی ترتیبشو می داد و بعد

صحنه آخر، چند مرد ریشوی دیگه بودن که داشتن قمه تیز می کردن و کنار دست یکیشون یک گوش بریده افتاده بود.بعد از پخش این تصاویر بالفاصله تصاویری از دستگیری یک مرد چاق

ریشو پخش شد

خبر که به پایان رسید آرامش زندان به هم خورد و همه با هم شروع کردن به حرف زدن، من به اطرافم نگاه کردم و متوجه شدم لقمان به فاصله دو نفر از من دراز کشیده

آقا لقمان این چی بود نشون داد؟شیخ زانا بود؟شیخ زانا کیه؟

زانا نصرت شیخ عبدالکریم برزنجی از پیروان دو باند تروریستی انصار السنه و انصار االسالم، فارق التحصیل دانشکده فنی و مهندسی و صاحب دو تا فرزند بود که سال گذشته بعد از

دادگاهی که چهار سال طول کشید در استان هولیر کردستان اعدام شد. شیخ زانا سرکرده یک گروه اسالمگرای افراطی بود که معتقد بودن، مسلمان واقعی باید تجربه هر نوع کاری رو داشته باشه اونا، شکنجه تجاوز، همجنس گرایی و سر بریدن رو نه تنها جایز، بلکه الزم می دونستن. شیخ زانا و دار و دسته اش در مدت ده سال، مردها و زن های فراوانی رو با شکنجه کشتن و از

Page 99: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

99تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

مراحل مختلف شکنجه ها و تجاوز جنسی و سربریدن قربانیانشون فیلم گرفتن. در فاصله جنگ اول و دوم آمریکا با عراق، کردستان دولت مشخصی نداشت و کسی به کسی نبود بنابراین زانا و افرادش بی دردسر جنایت کردن و طبق آمار غیر رسمی به جز افرادی که ربودن و تک تک به قتل رسوندن، چهارصد نفر رو هم توسط عملیات های تروریستی و بمبگذاری کشتن. زانا با

پخش کپی بعضی از فیلمها قصد داشت که جو وحشت و هراس در کردستان به وجود بیاره ولی این جو بین خود اعضا گروه هم حاکم بود، یاران زانا موظف بودن که با هم دیگه ارتباط جنسی

داشته باشن و فقط به خاطر رضای خدا درد این ارتباط رو تحمل کنن و به این ترتیب در هر زمان آماده خدمت به دینشون باشن. یکی از افراد گروه در اعترافاتش گفت که می ترسید از شیخ

جدا بشه چون در سال 2000 دوتا از اعضا گروه که خسته شده بودن و تصمیم داشتن بی خیال زندگی به اون شکل در کوه و کمر بشن و به ترکیه فرار کنن، توسط زانا کشته شدن. شیخ زانا

از همه اعضا خواست که به اون دو نفر تجاوز کنن و بعد از اینکه خودش هم همین کار رو کرد ، کشتشون و اجسادشون رو سوزوند

حاال بعد از سالها جرم و جنایت به اسم دفاع از اسالم، ، آقای زانا نصرت شیخ عبدالکریم برزنجی و دار و دسته اش به دام افتاده بودن و تلویزیون کردستان هر چند وقت یکبار به بهونه

دادگاهشون در ایالت هولیر تصاویری رو نمایش می داد که با استاندارد صدا و سیمای جهنم هم مجوز پخش تلویزیونی نمی گرفتن

بوی پای تازه قطع شده و خونابه و چرکش یادم رفت. به خصوص وقتی بعد از اخبار، تلویزیون بالفاصله یه فیلم احمقانه هالیوودی - مثه همه فیلمای آشغالی که توی آمریکا تولید می شه- گذاشت. فیلمه راجع به یه مشت جوون بود که برای تعطیالت می رن توی یه جزیره و بعدش یکی یکی توسط یه مرتیکه روانی کشته می شن. سعی می کردم چشمام رو ببندم و مزخرف

تماشا نکنم ولی صداش میومد و متاسفانه دوبله به کردی هم نبود که نفهممدلم برای فوتبال تاریخ مصرف گذشته تنگ شد. کاش دوباره فوتبال نشون می دادن. با خودم فکر می کردم شب قبل چه خوشبخت بودم، وقتیکه گل ده سال پیش استویچکوف رو می دیدمسعی می کردم به هیچی فکر نکنم ولی نمی شد و هی تصاویر پخش شده از دار و دسته زانا

توی سرم رژه می رفت

آقا لقمان، آقا لقماندارم فیلم می بینم، چیه؟

همه افراد این یارو زانا همون نه نفری بودن که دستگیر شدن؟فکر کنم چطور مگه؟

هیچی می خواستم خیالم راحت بشه

Page 100: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 100تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

از کجا معلوم همون نه نفر باشن، لقمان از کجا می دونه، شاید دو تاشون هم اینجا باشن دو تا شون هم اون بیرون توی خیابون های شهر، زانا قطعا لوشون نمی ده که سنتش حفظ بشه

اقا لقمان، آقا لقمانچیه دارم فیلم می بینم؟

اینا رم اعدام می کنن دیگه؟نه، فقط ما رو اعدام می کنن، معلومه که اعدامشون می کنن

ولی من می گم نباید اعدامشون کنن باید مخشون رو بشکافن ببینن با چه جور گهی پر شده بوده، پادزهرشو بسازن برای باقی مسلمونای افراطی

اوه اوه اوه دیدی چه جوری پسره رو کشت؟کی زانا؟

نه بابا، این توی فیلم، مگه نمی بینی؟

فصل سی امصبح روز سوم غم سراسر وجودم رو گرفت. یادم افتاد که فقط چند روز پیشتر کنار دوست دختر

زیبام دراز کشیده بودم، موسیقی گوش می کردم و تنها نگرانیم از این بود که مادرم زودتر از موعد مقرر از

امامزاده صالح برگرده و نرسیم رخت و لباسمون رو تن کنیم

خاک بر سرت علیرضا، هیچکس نمی دونه کجایی، تنها کسی که می دونه جماله، اونم که سرش به حزبش گرمه و ممکنه تا االن به قدری گرفتار شده باشه که اصال یادش نیاد سه روز

پیش با یه فارس اومده بود اینجا. تعهدی که نداره. اینجا هم که همه فکر می کنن خبرنگار نفوذی هستی و امروز یا فردا آزاد می شی. خب مرتیکه دروغگو دو روز دیگه گندش در می آد

که زر مفت زدی، همینا کونتو پاره می کنن، خاک بر سرت علیرضاداشت گریه ام می گرفت، چشمام پر اشک بود که رضا دید و با تعجب پرسید چی شده؟

هیچی رضا جون دلم برای شما ها می سوزه که این همه مدته اینجا هستین و تحمل می کنینبازم دروغ گفتم و بدترش کردم، بیچاره انگار منتظر بود یکی یه همچی حرفی بهش بزنه، یهو پقی زد زیر گریه ...گریه هم مسری...به گریه رضا اشک منم سرازیر شد و یهو دیدم ده نفر توی

Page 101: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

101تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

گوشه ما دارن گریه می کنهسر صبحی عین مجلس ختم شد، همه دلشون پر، همه نا امید، همه داغون...حتی تروریستها هم

گریه می کردن

)حتی تروریست ها هم گریه می کنن، همین عنوان رو می ذارم روی کتاب- اگه چاپش کنم ( ا

خوشبختانه قبل از اینکه گریه، به یه اپیدمی بزرگ تبدیل بشه و به زندانبانها هم سرایت کنه، وقت صبحونه شد و با یه کف دست نون و یه قالب کوچیک کره همه ساکت شدن

منم که خودم رو دوباره پیدا کرده بودم پیشنهاد دادم که بالفاصله بعد از صبحونه کالس زبان انگلیسی رو به پا کنیم

جلسه آموزش رو مثه روز قبل با کلمات و جمالت کلیدی شروع کردم راجع به حقوق زندانی ها و این حرفا ولی حوصله بچه ها زود سررفت و جمشید ازم پرسید:

اگه بخوام به یکی بگم فالنم به فالن ننه ات چی باید بگم به انگلیسیجمشید جان چند مدل مختلف داره. مودبانه اش رو می خوای یا بی تربیتیشو؟

جفتشو بگوخب می تونی ساده اش کنی و بگی: مادر فاکر

این که خیلی کوتاهه ، یعنی لپ مطلبو می رسونه؟خب اگه دقیق عین فارسیشو می خوای بگو: مای پینس تو یور گراندمادر ویجینا

از اون لحظه کنترل کالس از دستم خارج شد همه می خواستن براشون فحش ترجمه کنم و چنان استعدادی در حفظ کردن فحش ها نشون می دادن که به تمام متدهای آموزشی مبتنی بر

اخالقیات شک کردم ضمن اینکه فهمیدم زبان انگلیسی، وقتیکه پای احساسات عمیق قلبی و بیان دقیقشون بیاد وسط، اصال در حد زبان فارسی نیست

علی-رضا-مهدیعلی-رضا-مهدی

آخ جون بازجویی، کالس رو ول کردم و کالغ پر رفتم سمت در. بیرون در تا چشمم به سربازه افتاد دستامو بردم جلو و سرم رو گرفتم رو به آسمون ولی در کمال تعجب بهم دستبند نزد

منو برد توی همون اتاق بازجوییه روزای قبل، ولی اونجا هم برخالف تصورم خبری از بازجو نبود، یه مرد بور اروپایی روی صندلیی نشسته بود که معموال منو می نشوندن روش. بنابراین

Page 102: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 102تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

روی صندلی کنار پنجره نشستم و سربازه رفت بیرون

گاهی وقت ها تجربه به داد آدم می رسه و گاهی وقت ها هوش، حس شیشمم گفت که با این آدم توی این شرایط حرف نزنم

بهم سالم کرد ولی جواب ندادم، دو سه کلمه ای هم گفت ولی ازش رو برگردوندم و به آسمون بیرون پنجره خیره شدم. از لهجه اش وقتی اون دو سه کلمه رو می گفت حس کردم سوئدیه

نیم ساعت توی همون شرایط بی معنی موندیم تا بالخره یه بازجو اومد سراغمون، همون بازجوی روز اول که انگلیسی بلد بود

شما همدیگه رو نمی شناسین نه؟نه نمیشناسم

خوب نگاه کنین به همدیگه، هیچ جا همدیگه رو دیدین تا حاال؟نه گمون نمی کنم

گمون نمی کنی یا مطمئنی؟مطمئنم

Page 103: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

103تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

فصل سی و یکمیک گرداب از دایره های متعددی تشکیل شده.

وقتی که توش بیفتی، چرخ می خوری و از دایره ای بزرگ به دایره ای کوچکتر می ری و از اون دایره به دایره ای بازهم کوچکتر و عاقبت به سوراخ گرد وسطش می رسی و فرو می ری.

...وسط حیاط با شلنگ آب می زدنش، مرد سیاه پوست قوی هیکلی رو که یه گوشه دخمه می

نشست و با کسی حرف نمی زد. کتک هم که می خورد لب از لب باز نمی کرد.بازجویی روز سوم نا امید کننده بود

نه سوال خنده داری، نه جواب بانمکی، نه تهدید بی اساسی و نه حتی نگاه پر شک و تردید بازجویی که هیچ چیز رو باور نداره، وقتی گفتم - مردی که به نظرم سوئدی بود رو - نمی

شناسم . بالفاصله یک سرباز صدا کردن و منو سپردن دستش. فکر کردم که طبق معمول، برمی گردم داخل سلول. ولی سربازه هدایتم کرد به سمت یه حیاط دیگه ، و در یک سوراخی رو باز

کرد که شکل لوله پولیکای ته بسته بود و اشاره کرد که برم توش.

نمی دونستم باید با کله برم داخل یا با پا، سربازه کمکم کرد و با پا رفتم داخل، طوریکه سرم رو به در بود. در که نه، دریچه فلزی که خوشبختانه سوراخ داشت و هوا ازش رد می شد. سربازه

دریچه رو بست و سوراخ تاریک شد

برای اولین بار طی اون چند روز تونستم روی کمرم دراز بکشمو نگران مالش و سایش اعضا نامربوط دیگرون به تنم نباشم.

در اون لحظه های نخست به نظر زیاد هم بد نبود، یاد بچگی افتادم که توی جاهای تنگ و ترش قایم می شدیم و لبخند زدم. ولی لبخندم کم کم محو شد و ذهنم پر شد از سوال.

چر انداختنم اینجا؟ نکنه می خوان برام پرونده بسازن و وادارم کنن که اعتراف کنم به کارهایی که نکردم؟ نکنه این اولین مرحله از یه شکنجه جدی تر باشه؟ نکنه بخوان هفده روز در این

شرایط نگهم دارن؟ترس از اینکه روزهای متوالی در اون حالت بمونم طوری وجودم رو گرفت که ضربان قلبم تند شد و احساس خفگی و گرمازدگی اومد سراغم، یهو خیس عرق شدم و تب کردم. می خواستم

عربده بکشم ولی صدام درنمی اومد، انگار بیخ گلوم رو چسیبده باشن ، به خس خس و هق هق افتادم ؛ عضالت صورتم می پریدند و احساس می کردم همه وجودم مثه پارچه اتو نشده چروک

خورده.

Page 104: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 104تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

اینم می گذره... اینم می گذره... می گذره...می گذره... خودمو کنترل کردم و قبل از اینکه از وحشت سکته کنم و بمیرم حمله عصبی رو رد کردم. دقایقی بعد همه چیز فروکش کرد و به

آرامش رسیدم.اما خیلی زود نوبت باریکه نوری شد که از سوراخ دریچه می تابید. اولش حتی متوجه نور نشدم

ولی بعد اروم آروم رفت روی اعصابم. برای فرار از اون نور، چشمام رو بستم و سعی کردم بخوابم مثل مواقعی که توی اتوبوس و هواپیما برای فرار از حال تهوع خودم رو به خواب می زنم. ولی

به محض بستنشون خیاالتی شدم. صدای پاهای خودم رو می شنیدم که روی شنزار حرکت می کنن

قرچ...قرچ...قرچاولش فقط صدای شن بود بعد کم کم صدای آب هم بهش اضافه شد، مطمئن شدم که لب ساحلم حتی صدای آدمهایی که آب بازی می کردن رو می شنیدم، بعد صداها زیادتر شد ، از

چهار طرف می اومدن، همه چیزهایی که توی زندگی شنیده بودم. صدای آمبوالنسی که منو به بیمارستان می رسوند، وقتی که در هفده سالگی به قصد خودکشی قرص خوردم. صدای فک و

فامیل ناله ها و سرکوفتهاحتما عاشق شده

می خواسته جلب توجه کنهببریدش پیش روانپزشک

این بچه از اولش نا خلف بوداز اون پدر همین پسر در می آد

مادرش مادر نبود

احساس کردم، تمام سالهای بعد از هفده سالگی ام، رویا بودن. و من هیچوقت بیشتر از اون زندگی نکردم. عراق خیاالته، حزب کوموله و جمال توهم هستن، تمام اون دنیاگردی ها- که دوستانم می گفتن هفت سال طول کشید- زاییده خیالم بودن و دوستانم...کدوم دوستان؟ من

االن در بیمارستان فیروزگر روی تخت دراز کشیدم و جان از بدنم به کل خارج شدهنه، نه، حتی اونجا روی تخت بیمارستان نه ، من االن توی گورم خوابیدم و خاک روی سرم

ریختن ...خاک روی سرم ریختن...خاک روی سرم...هیچ تصویری از خاک شدن بهذهنم نیومد و چون فهمیدم که خاک نشدم، صداها کم شدن و همون صدای اولیه قدم زدن

روی شن ها باقی موندچشمام رو باز کردم ، باریکه نور آزار دهنده بدون ذره ای تغییر روی صورتم افتاد

اون نور غیر قابل تحمل بود، کاش با سر وارد لوله شده بودم.دوباره چشمام رو بستم و اینبار به

Page 105: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

105تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

جای صداها، تصاویر به ذهنم حمله کردن. سعی کردم اون صدای قرچ، قرچ شنی رو دوباره پیدا کنم ، ولی تصاویر مثل تصویر فیلمهای صامت، توی ذهنم پخش می شدند و صدایی نمی اومد.

هفت سالم بود، کف دستم با شیشه طوری جر خورد که هنوز هم بعد از سی سال رد عمیق و طوالنیش دیده می شه. با کف دست پاره در حالیکه خون ازش سرازیر بود، دویدم داخل کالسی

که مادرم اونجا به زنهای بی سواد قران درس می داددستم رو نشونش دادم. مادرم درهمون حالیکه قران دستش بود و لبهاش تکون می خورد -

کلماتی از قران رو می خوند که من به دلیل خفه شدن صدای ذهنم در اون لحظه نمی شنیدم - با حرکت سر اشاره کرد که مزاحم کالس نشم و برم درمانگاه. ساختمون دیوار به دیوار همون

مدرسه

باز چشمامو باز کردم و باز باریکه نور آزارم داد. نمی دونستم به کدومش پناه ببرم. خاطرات و خیاالت تلخی که سر شوخی رو باهام باز کرده بودن یا باریکه نوری که برخالف ذات روشنش به

تیره روزی من دامن می زد.

در همین رفت و برگشت ها -از دو دنیای نه چندان خوشایند- یکهو احساس کردم که جونوری در ته لوله مشغول ور رفتن با کف پامه، ضربان قلبم دوباره باال رفت ، عرق سرد روی پیشونیم نشست ودر یک لحظه، چنان پاهامو جمع کردم که زانوم به شدت به سقف لوله خورد و دردش

در تمام تنم پیچید. با بدبختی غلتیدم، به پهلو خوابیدم و زانوهامو تا جاییکه می تونستم توی شکمم جمع کردم که از موش دور بشن. موشه هم انگار از حرکت ناگهانی من جا خورده بود،

عقب نشینی کرد. یاد تمام موشهایی افتادم که توی خونه گل و گشاد و قدیمی مادر بزرگم زندگی می کردن و ما مرتب براشون تله می ذاشتیم، این موش که هنوز هم نمی دونم خیالی

بود یا واقعی یکی از نواده های همون موشها بود که رنج سفر رو به جان خریده بود و تا زندون سلیمانیه عراق اومده بود که به من بفهمونه حتی اون گور تنگ هم مال خود خودم نیست

دیگه جرات نداشتم چشمامو ببندم ، می ترسیدم موشه حمله کنه به سمت سر و صورتم، و چقدر خوشحال بودم که با سر وارد لوله نشدم. اینبار با چشمای باز خیال می کردم و در بیداری خواب

می دیدم

یک گرداب از دایره های متعددی تشکیل شده، وقتی که توش بیفتی، چرخ می خوری و از دایره ای بزرگ به دایره ای کوچکتر می ری و از اون دایره به دایره ای بازهم کوچکتر و عاقبت

به سوراخ گرد وسطش می رسی و فرو می ری. ولی ته گرداب اقیانوسه با تمام زیبایی هاش فقط باید آبشش داشته باشی

Page 106: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 106تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

ایران مبدا گرداب بود و اون سوراخ مقصد. تالش کردم به زیباییهای ته اقیانوس فکر کنم، به صخره های مرجانی و مرواریدهای داخل صدف.

.....حتی در اون شرایط هم زمان طی شد

وقتی دریچه فلزی باز شد دیگه از باریکه نور خبری نبود. سربازی که در رو باز کرده بود دستمو گرفت و از سوراخ بیرونم کشید.

نمیدونستم چقدر گذشته ولی از جایگاه خورشید در آسمون حدس زدم که بیش از نصف روز اونجا بودم

سربازه از همون راهی که منو آورده بود، برگردوند

توی حیاط خودمون شلوغ پلوغ بود، هم سلولی سیاه پوستم رو با شلنگ می زدن

نگاه نکن ، نگاه نکن

سربازه نمی خواست کتک خوردن سیاه پوسته رو ببینم. ولی من از دیدن صحنه رو برنگردونم و ادامه دادم. سربازه با کف دستش- نه چندان محکم - زد پشت سرم و هلم داد سمت در سلول،

بازم زیر چشمی نگاه کردم تا در رو باز کرد و هلم داد داخل سلول

ایرانی ها با دیدن من جا خوردن و یکیشون گفت:تو که برگشتی، ما فکر کردیم آزادت کردن

نه، بی خداحافظی که نمی رفتم

رنگم پریده بود، لقمان متوجه حالت عصبی ام شد و گفت:چیه زدنت بالیی سرت آوردن؟

نه، این سیاهپوسته رو می زدن حالم بد شدبابا تو چقدر حساسی

Page 107: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

107تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

از فرصت سو استفاده کردم و فوری رفتم توی اون قالبی که از سه روز قبل انتخاب کرده بودم و گفتم:

چرا می زدنش آقا لقمان؟ این بیچاره که خیلی ساکته؟یعنی نمی دونی؟ کجای ساختمون بودی سر و صداش حسابی پیچید؟

چی رو باید بدونم؟امروز از یه جایی توی این یارو اسمش چیه...سازمان حقوق بشر اومده بودن بازدید، مگه

ندیدیشون؟ این بیچاره سیاهه انگلیسی بلده ولی کسی خبر نداشته یهو زیپ دهنشو کشید و بهشون گفت که اینجا دارن باهامون چی کار می کنن

اومدم داد بزنم: پس مادر جنده ها منو انداخته بودن توی لوله پولیکا که با مامورا حرف نزنم ولی خودمو کنترل کردم و به جاش گفتم:

از همه جا خوب بازدید کردن؟

آره معموال همه جا رو می بینن. حتی توالت ها و سوراخ سنبه های دور و اطراف رو هم فراموش نمی کنن

برام روشن شد که چرا توی اون لوله پولیکا گذاشتنم و با اینکه خیلی عصبانی بودم ولی ته دلم به آرامش رسیدم که حداقل مسئله پرونده سازی و شکنجه و اعتراف قالبی در کار نیست

اما پسر سوئدیه در اتاق بازجویی از ذهنم خارج نمی شد، چرا فکر کرده بودن که ممکنه ما همدیگه رو بشناسیم؟

فصل سی و دوم

انجیر میوه ای مقوی و شیرین است که در قرآن به آن قسم خورده شده است و منبع غنی فیبر غذایی لیگنین می باشد که نقش عمده ای در جلوگیری و رفع یبوست دارد.

فردا روز چهارمه که توی این زندانم، ممکنه باز برای بازجویی ببرنم بیرون و کمی هوا بخورم یا اینکه ببرنم توی همون لوله پولیکا ، ولی بعیده که آزادم کنن. اگه می خواستن آزاد کنن تا االن می کردن ، زندانی ها کم کم دارن به خبرنگار بودنم شک می کنن باید یه فکر تازه بکنم، یه

Page 108: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 108تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

حرف جدید بزنم

معموال زندانی هایی رو که می بردن توی حیاط و کتک می زدن، مستقیم برنمی گردوندن توی سلول. چند روزی می انداختن توی انفرادی که آه و ناله اشون بیفته بعد می آوردن سلول

ولی اون مرد سیاه با شلنگ کتک خورده رو، همونجور آش و الش برگردوندن داخل سلول، دو نفر زیر بغلشو گرفته بودن. کشون کشون آوردن انداختنش یه گوشه . زندونی ها با فشار بیشتری به هم چسبیدن و جا باز کردن که بیچاره بتونه روی شکمش دراز بکشه و درد رو کمتر حس کنه

همینه آقا لقمان برای همین من قبول نکردم که آزادم کننچی؟ از چی حرف می زنی؟

امروز که بردنم بیرون ازم خواستن که وقتی آزاد می شم از اتفاقات داخل این زندون الم تا کام حرف نزنم منم قبول نکردم. از دفتر رییس زندون مستقیم بردنم انفرادی که نماینده های صلیب

رو نبینم و حاال هم معلوم نیست- تا وقتی که دوستام بتونن از بیرون فشار بیارن و منو آزاد کنن- چند وقت طول بکشه و چقدر اینجا بمونم

لقمان ابروشو باال انداخت و گفت:خب قبول می کردی می رفتی بیرون، بعد می زدی زیرش و خار و مادرشون رو یکی می

کردی. نه آقا لقمان اونجوری نمی تونم چیزی رو ثابت کنم. اگه با فشار بیرونی آزاد بشم خیلی بیشتر بهشون صدمه می خوره خودشون نمی دونن که چه اشتباهی کردن منو نگه داشتن. فقط مسئله

اینه که حاال یه مدت دیگه باید همین جا در خدمت شما باشمبیچاره لقمان بازم شر و وری رو که گفتم باور کرد و با مهربونی گفت : به تو می گن مرد،

خوب کاری کردی آره اگه یهو از شبکه های تلویزیونی بریزن این جا که تو رو ببرن بیرون آبرو و حیثیتشون می ره، فکر کن یه موقعیتی پیش بیاد که همه ما بتونیم بگیم که چه بالهایی دارن

سرمون میارنمن نمی دونم لقمان چه جور قاچاقچی بود که اونقدر ساده فکر می کرد، وقایع اون زندون برای

شبکه های تلویزیونی دنیا اندازه نوک ممه های بریتنی اسپرز هم اهمیت نداشت. ولی به هر حال تیر من به هدف خورده بود و می دونستم حداقل برای چند روز دیگه تحت

حمایت لقمان باقی می مونم

اون شب تلویزیون کردستان که با همه تلویزیون ها جهان فرق داره دادگاه صدام رو نشون می داد و موضوع دادگاه بررسی پرونده نسل کشی کردها و ماجرای انفال بود

بعد از زنی که شاهد خورده شدن جنازه هم والیتی هاش توسط سگها بود نوبت به مردی رسید

Page 109: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

109تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

که در زمان حمله سربازهای صدام به روستاش، دوازده سال بیشتر نداشت

خودم رو زدم به مردن و الی جنازه ها مخفی شدم، سربازها جنازه ها رو ریختن توی یک گودال و من هم البه الشون وارد گودال شدم بعد اونقدر خاک روی سرمون ریختن که گودال

پرشدمن روی جنازه ها خوابیده بودم. وفتی که دیگه خاک روی سرمون نریختن و فکر کردن کافیه

من هنوز می تونستم نفس بکشمخاک ها رو کنار زدم و از گودال اومدم بیرون. سربازها رفته بودن و صبح زود بود. توی بیابون

اونقدر پیاده رفتم تا سر از جاده ای در آوردم که به بصره می رفت

بعد از اون تاریخ هر سال یکی دو بار بر می گشتم سر اون گور دسته جمعی که تمام خونواده ام توش بودن و برای روحشون دعا می کردم. چند وقت پیش که فهمیدم صدام قراره به خاطر

انفال محاکمه بشه محل گورستان رو افشا کردم

تلویزیون کردستان بعد از گفته های این شاهد، تصاویری از اون گور دسته جمعی پحش کرد، در حالیکه یک کارشناس انگلیسی زبان، جمجمه ها رو یکی یکی به دوربین نشون می داد و می گفت: تقریبا همه از پشت سر گلوله خوردن. سربازها، مردم روستا رو در ردیف های چندتایی روی

زمین می نشوندن و از پشت به سرشون شلیک می کردن.

با خودم فکر می کردم خوابیدن روی اون همه جنازه زیر خاک حتما از خوابیدن داخل لوله پولیکا سخت تره. برای اولین بار طی اون ساعت ها لبخند زدم و احساس کردم هنوز بچه ننه ام و باالتر

از سیاهی باز هم رنگ هست

دادگاه ادامه داشت و قصه های شهود یکی از یکی دردناکتر بوداز یک طرف تلویزیون رو تماشا می کردم و از بالیی که سر مردم کردستان اومده بود غصه می

خوردم و از طرف دیگه به اون مرد سیاه پوست که مثل جنازه افتاده بود و به سختی نفس می کشید نگاه می کردم و نمی تونستم بفهمم، مردمی که خودشون اینهمه زجر کشیدن، چطور می

تونن بالفاصله بعد از آزادی، چنین زجری رو به یه آدم دیگه تحمیل کنن

اون شب، در آرشیو خونه ذهنم باز شد و تا صبح تصاویری رو دیدم که مدتهای مدیدی فراموششون کرده بودم. تصاویری از جنگ ایران و عراق توی ذهنم رژه می رفتن که در جبهه-

طی چهار ماه و شونزده روزی که در منطقه کوزران بودم - دیدم.

Page 110: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 110تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

فصل سی و دو + 1با بابام دعوام شد...از اون دعواهای بد...تصمیم گرفتم حالشو بگیرم.....رفتم جبهه.

زیر شونزده سال نمی بردن...کپی شناسنامه ام رو دستکاری کردم...شدم شونزده ساله...رفتم پایگاه شهید بهشتی توی میدون رسالت خودمو معرفی کردم.

یه رضایت نامه به خط و امضای بابام خواستن...اومدم بیرون، پشت در رضایت نامه رو نوشتم و برگشتم داخل...دادم دستشون

یکی بود به اسم برادر خاوری...بهم گفت:تو که همین االن اومدی و نامه نداشتی، پس یهو از کجا سبز شد؟

چرا داشتم توی کیفم دست دوستم بیرون جا مونده بودبرو به دوستت بگو بیاد اینجا

رفتش ، کار داشت. شما گیر نده کارمو راه بنداز برمنمی شه بری من بهت شک دارم

اومدم داخل حیاط پایگاه ...یه پیرمرد ریش سفید بود داشت وضو می گرفت... رفتم سراغش و زدم زیر گریه...توی همون سن هم بازیگر بدی نبودم...بهش گفتم

حاج آقا من می خوام برم جبهه در راه خدا بجنگم و شهید بشم این برادر خاوری نمی ذارهچند سالته پسرم؟

به خدا شونزده سالمهپس چرا نمی ذاره؟

نمی دونم، شما ازش بپرسین

پیرمرده آستیناشو زد پایین، نعلنگش رو پوشید و اومد دنبالم، سراغ خاوری

چرا نمی ذاری این برادر بره جبهه؟نامه باباش ایراد داره حاجی

داد زدم چه ایرادی داره نامه داده دیگهپیرمرده به نامه نگاه کرد و به خاوری گفت : چه ایرادی داره این نامه؟

Page 111: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

111تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

باباش ننوشته. بره باباشو بیاره که حضوری رضایت بده

حاجی رو به من کرد و گفت خب پسرم برای جبهه رفتن دیر نمی شه برو با بابات بیاهق هق کنان جواب دادم: بابام بندر عباسه رفته ماموریت ... پیش از اینکه بره این نامه رو به من داد و گفت پسرم برو جبهه و سربلندمون کن، حاج آقا من می خوام برم شهید بشم و همه خونواده ام رو سربلند کنم و خودم هم برم بهشت ولی این برادر خاوری گیر داده الکی جلومو

گرفته. به خدا نامه خود بابامه، خودش بهم گفت که آرزوشه پدر شهید بشه

حاجیه یهو حالتش عوض شد و با عصبانیت به خاوری گفت:برادر، نمی بینی با چه اشتیاقی از شهادت حرف می زنه. بچه های هم سن این، هزار جور

کثافت کاری می کنن. حاال این طفلی اینجوری مشتاق شهادته، درسته که تو مانعش بشی. اومد و نرفت جبهه افتاد توی راه گناه، اون دنیا تو جواب گناهاشو پس می دی

خاوری یه دو دو تا چهارتا با خودش کرد و دید نمی صرفه بار گناهان یکی دیگه رو هم روی پل صراط به دوش بکشه ...امضا کرد، رفتم

شصت و پنج روز توی پادگان پشت افسریه آموزش دیدم. توی اون مدت دو بار دمام شکست. یه بار از فاصله پنج سانتی گلوله مشقی خورد پشت دستم که هنوز جاش هست. و یه بار هم از

طناب که می رفتم باال پاره شد و افتادم توی گودال پر از خار. ولی بر نگشتم خونه

بابام همه شهر رو گشت تا بالخره پیدام کرد...اومد پادگان دیدنم و ایستاد پشت توری سیمی که مخصوص مالقات بود...چشماش پر از اشک شده بود. التماس کرد که برگردم...گفتم: نمیشه. اگه

بخوای به زور برم گردونی با همین اسلحه که روی کولمه خودکشی می کنم...اسلحه خالی بود ولی اون که نمی دونست...باورش شد و رفت.

فرداش دوباره اومد...اینبار محکم تر باهام حرف زد...بازم اشک توی چشماش جمع می شد ولی خودشو کنترول می کرد

پسرم پول دارینه الزم ندارم توی جبهه که پول نمی شه خرج کرد

Page 112: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 112تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

دست کرد جیبش و چهارصد تومن درآورد و از الی توری رد کرد که بگیرم

الزم ندارم مرسیبگیر الزمت می شه جبهه که همش بیابون نیست بالخره در و دهات هم اون اطراف هست که

بری یه چیزی بخری. تازه وقتی برگردی تهران، باید پول تاکسی داشته باشی بدی

پول رو ازش گرفتم ...یه خورده دیگه بهم زل زد و اشاره کرد که صورتم رو ببرم جلو ...فکر کردم می خواد بوسم کنه ولی تا صورتم رو چسبوندم به توری گوشم رو پیچوند و با صدایی که از

فرط عصبانیت می لرزید گفت:پسر تو با من عرق خوردی. نماز هم بلد نیستی بخونی. این بساط چیه که راه انداختی؟ تو رو چه

به جبهه رفتن. برگرد سر درس و مشقت، مثه بچه آدم زندگی کن

گوشم رو از دستش کشیدم بیرون و به جای هر جوابی فقط بر و بر نگاهش کردم تا راهشو کشید و رفت

چند هفته بعد با هلیکوپتر باری بردنمون دو کوهه...هلیکوپتره اونقدر تکون تکون خورد که هممون همون کف باال آوردیم

من کوچکترین بسیجی جمع نبودم. دو سه تا دیگه هم بودن، همون سن و سال ولی کوچکترینمون یکی بود به اسم کبودانی که توی دوره آموزشی کشته شد.

برده بودنمون پای سد لتیان...فرمانده بی شعور تشخیص داده بود که کبودانی با اون جثه نحیف به درد عملیات آبی و خاکی می خوره...پسر بیچاره رو مجبور کرده بود با لباس و اسلحه و فانسقه

و قمقمه پر شنا کنه... اونم غرق شد، جنازه اش هم باال نیومد.

هر موقع به کبودانی فکر می کنم یاد دریچه های سد می افتم ...نمی دونم چرا همش خیال می کنم که جسدش رفته داخل اون پره های بزرگ و متالشی شده.فکر می کنم که تک تک

سلولهای بدنش همراه آب آشامیدنی از شیر آب خونه های مردم خارج شده و رفته توی پارچ آب خنک سر سفره هاشون...کبودانی االن توی شکم همه کسانیه که از آب سد لتیان نوشیدن

هلی کوپتر باری- بعد از صد و پنجاه تا تکون شدید- بالخره به دو کوهه رسید و باد گرم درهوای پنجاه و پنج درجه جنوب اولین چیزی بود که بعد از خروج از اون آهن پاره پوستم رو

نوازش کرد..بادی که با خودش گرد و خاک در حلقم می کرد و گرد و خاکی که بوی خون می داد ....پر بود از ذرات چشم و مغز و دل و روده

Page 113: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

113تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

...................

می تونم ده فصل، بیست فصل، صدفصل طوالنی درباره اون چهار ماه و شونزده روز در جبهه بنویسم. ولی االن ساعت سه و نیم صبح، اونم توی لندن و داخل اتاقم در حالیکه روی تخت

لمیدم، حوصله لگد زدن به مرده ندارم. شاید یه روز این کار رو کردم. فقط چند تصویر قاب شده- آماده برای آویزان کردن به دیوار- توی ذهنم مونده که مجبورم در همین حالت نیمه خواب و

بیدار بنویسم

.........................

سر ظهر بودیه جسد بود که باال تنه نداشت. یعنی دوتا پا بود و نصف شکم، باقیش با گلوله توپ رفته بود.

دست و پنجه و انگشت و گوش و دماغی هم اطراف نیفتاده بود که بشه شناسایی کردیکی از بچه ها دست کرد توی جیبای شلواری که به پای اون دو تا پا بود و یهو گل از گلش

شکفتپالک یارو به جای اینکه به گردنش باشه توی جیب شلوارش بود

به خدا معجزه اس ، معجزه اسچقدر خدا دوستش داشته برادر می بینی

اگه پالکش به گردنش بود می شد مفقود االثر. ولی خدا دوستش داشته و االن خونواده اش هم خوشحال می شن.

طرف هی می گفت معجزه اس و دعا می کرد. بهش گفتم:مگه قرار نیست معجزه آدمها رو نجات بده

خب این برادر رو نجات داده، هم خودش االن توی بهشته و هم خونواده اش خوشحالن چون تا آخرعمر نگاهشون به در نمی مونه که باز شه و پسرشون بیاد داخل

...........................طرف غروب بود

شکوری...تا جاییکه یادمه اسمش شکوری بود. برادر شکوری، از بسیجی های نمونه و شیر جبهه. با انگشت جنازه یه مجاهدی- دو روز بعد از عملیات مرصاد- که جسدش روی تپه افتاده

Page 114: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 114تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

بود ور می رفت

چی کار می کنی برادر شکوری؟انگشتر این منافقه رو در میارم

اون جسد باد کرده، انگشتره در نمیادمن درش میارم

شب توی سنگر دوباره دیدمش داشت با انگشتره بازی می کرد

چه جوری درش آوردی؟حدس بزن

انگشتشو قطع کردی؟نه، چاقو ماقو همراهم نبودپس چه جوری در آوردی؟

انقدر انگوشتش رو لیسیدم تا حسابی لیز شد و انگشتره در اومد

.......................

اسمش مصطفی خراسانی بودجنازه چند روز مونده و پوسیده رو به درخت آویزون کرده بود و سعی می کرد انگشتای دست و

پاشو با گلوله یکی یکی بزنهوقتی نتونست عصبانی شد و یه خشاب پر گذاشت و رگبار بست وسط جنازه

وقتی گلوله ها تموم شد و صدای شلیک افتاد از بدن مرده صدایی شبیه ذوب شدن یونولیت زیر یونولیت بر می اومد یه صدای توخالی، یه صدای محو

....................یه روز گرم گرم بود

بسیجی ها چند کیلو انجیر خریده بودن ولی تا بیارن باالی تپه، توی قرار گاه همش لهیده و ترش شده بود

یکیشو می خوردن و یکیشو توی سر و کله همدیگه می زدنشب، نصفشون اسهال گرفتن، هی از چادر می دویدن بیرون به سمت توالت صحرایی، یه

گودال پر از گه، در حصار چند تا دیوار از جنس گونی

Page 115: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

115تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

با اون وضعیت، آب محدود توی مخزن تموم شد و چون اون وقت شب نمی شد از تپه رفت پایین و آب آورد

بوی گه، همه جا رو برداشتاز چادر رفتم بیرون و با اینکه اون اطراف پر از عقرب بود روی زمین کنار یه درختچه خوابیدمتازه پونزده ساله شده بودم و فکر می کردم که با اومدن به جبهه خیلی چیزها رو ثابت کردم.

ولی اون بوی گه، بدجوری توی دماغم رفته بود...............................

فصل سی و سه

علی-رضا-مهدیعلی-رضا-مهدی

صبح بود وقت صبحونه ، مثه هر روز خودمو تندی رسوندم به در و دستامو بردم جلو که سربازه دستبند بزنه

اما دستبند نزد و به جاش فقط کلمه آزاد رو به کار برد و اشاره کرد که برم لباسام رو بپوشم، لباسهایی که روز اول در آورده بودم و به جاشون تی شرت و زیرشلواری تن کرده بودم

یعنی می خواست آزادم کنه؟ گل از گلم شکفت و از زور هیجان به جای اینکه نشسته برم به سمت توالت ها، سراسیمه دویدم

یکی از زندان بانها در آستانه در توالت زد پس گردنم و گفت چرا نشسته نیومدی؟ از فرط هیجان همون دستش رو که باهاش منو زد مثه دیوانه ها بوسیدم و عذر خواهی کردم

خنده اش گرفت و به فارسی ولی با لهجه غلیظ کردی گفتچیه آزاد شدی؟

آره فکر کنم آزاد شدم. سربازه گفته لباسامو بپوشم ایشاهلل که آزاد شده باشی. برو بپوش

Page 116: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 116تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

رفتم داخل توالت ولباسهامو پیدا کردم و پوشیدم، توی این فاصله بچه های ایرانی متوجه فعل و انفعاالت شدن و اومدن جلوی در توالت

یکی یکی بغلشون کردم و بوسیدم در حالیکه از زور هیجان می لرزیدم و می خواستم بدوم و با کله از اون دخمه برم بیرون

لقمان بیچاره با حسرت نگاهم می کرد. گفت: پس از تلویزیون دیگه خبری نیست نمی آن اینجا وضع ما رو ببینن، نه؟

می آرمشون آقا لقمان قول می دم قول شرف، همه رو می ریزم این تومبادا قبول کنی که دهنتو ببندی ها، رفتی بیرون پدر پدرسوخته شون رو در آر

در می آرم در می آرم خداحافظ

سربازه از اینکه جلوی در معطلش کرده بودم عصبانی شده بود و فحشم می داد ولی من از زور خوشحالی می خواستم اونم ببوسم

همراهش رفتم تا دوباره رسیدیم به همون اتاق بازجویی. اینبار اتاق شلوغ بود و از صندلی اون وسط خبری نبود. بازجوها داشتن چایی می خوردن. اون پیرمردی که روز اول مهربون تر از بقیه

باهام رفتار کرده بود اونجا بود و با دیدن من لبخند زد و اشاره کرد که برم بغل دستش بشینم

چایی می خورینه مرسی

حاال یه استکان بخور تمک ندارهنه متشکرم

اومدن دنبالت که ببرنت ولی باید قبلش یه قولی به من بدیچه قولی؟

مبادا درباره ما بد بنویسی ها، ما مردم بی فرهنگی نیستیم آدمهایی که توی این زندان دیدی دستشون به خون صدها نفر آلوده است. ما چاره ای نداریم جز اینکه با زبان خودشون باهاشون حرف بزنیم. ما از کجا باید می دونستیم که شما انسان شریفی هستین و دارین برای رسوندن صدای ما به گوش مردم دنیا تالش می کنین. مدارکتون رو که روز اول نشون ندادین. باید به

ما حق بدین که شک کنیم، اگر می دونستیم شما خبرنگار هستین و برای انجام وظیفه به شهر ما اومدین که چنین رفتاری باهاتون نمی کردیم. ما کردها مهمون نواز ترین مردم دنیا هستیم

فرهنگ ما...

یک لحظه فکر کردم که دچار توهم شدم عین دروغ هایی که به لقمان گفته بودم به حقیقت

Page 117: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

117تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

پیوسته بود. حرف هایی که پیرمرد می زد عین خیاالت من بود انگار از توی سر من می گفت. یک حسی بهم می گفت که حرف نزن و فقط گوش کن. اجازه دادم خطابه اش رو درباره

فرهنگ کردستان تموم کنه

وقتی حرف هاش تموم شد بهش لبخند زدم و قول دادم که افشاگری نکنم و به عنوان یک خبرنگار فقط از خوبی های کردستان مستقل بگم. اونم کیف پول و پاسپورت و مدارکم رو بهم

برگردوند و گفت دوستانت بیرون در منتظرن این سرباز می بردت پیششون دنبال سربازه رفتم و از در اون فالکت خونه خارج شدم. بیرون در یه مرد سن وسال دار چاق

منتظر بود که با دیدن من جلو اومد و محترمانه دست داد و اشاره کرد که دنبالش برم

اسمش کاک محمد بود. رابط بین المللی حزب کوموله . توی راه بهم گفت که از هفتخوان رستم گذشته تا تونسته منو آزاد کنه. می گفت با اینکه وقت دستگیری من جمال همراهم بوده

و دیده که منو بردن داخل زندون ولی مسئولین اداره آسایش زیر بار نمی رفتن و می گفتن بازداشتی با این مشخصات نداریم

آخرش از توی ساکم والی آت و آشغالها عکس پرسنلی سه در چهار پیدا می کنن و برام کارت عضویت حزب کوموله می زنن و مستقیم می رن سراغ رئیس کل اداره آسایش و می گن که من رابط مطبوعاتیشون توی رسانه های غربی هستم که اشتباها دستگیرم کردن و مسئولین

بازداشتگاه برای آزادیم همکاری نمی کنناونم دستور می ده که اگه بازداشتی با این مشخصات توی زندون دارن اشتباه دستگیر شده،

خبرنگاره، وباید بالفاصله آزاد بشه

می تونم کارت رو ببینمدست کرد توی جیبش و یه کارت آبی رنگ در آورد و داد دستم

اسم و مشخصاتم دقیقا درست بود و زیرش زده بودن کوموله، یادم نمی اومد که کی اسم فامیلم رو به جمال گفتم. اون چند روز که مهمونشون بودم یا

علیرضا صدام می کردن یا حال می دادن و می گفتنک کاک علیرضا

کاک محمد یه سوال دارم، اسم و مشخصات دقیقم رو از کجا پیدا کردین؟جمال از آژانس هوایی که ازش بلیط خریده بودی پرسید

Page 118: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 118تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

فصل سی و چهارمقصه نوشتن مثه رانندگی توی یه جاده نا آشناس، هر لحظه ممکنه برسی به یه کوره راه فرعی

کم رفت و آمد که وسوسه ات کنه بپیچی توش و ببینی ته اش چه خبره

کالس پنجم ابتدایی بودم. پدرم کارمند بودتوی شهرک کوچیکی زندگی می کردیم به اسم سیستان که نزدیک اصفهان بود

من و دو سه تا از بچه ها، بیشتر وقتمون به دوچرخه سواری و الک دولک وفوتبال و هفت سنگ می گذشت. ولی چند تا از بچه ها کفتر بازی می کردن مخصوصا یکیشون به اسم

ظهوری که با بچه های بزرگتر از خودش کفتر بازی می کرد و درسش هم از همه ضعیف تر بود و می گفتن که حتما رفوزه می شه.

یه روز معلممون آقای آیتی که فتیش کتک زدن داشت و مطمئنم که از این کار لذت جنسی می برد، از دست ظهوری کفرش در اومد و بعد از مشورت با مدیر مدرسه و پدر و مادر ظهوری

کاری کرد که من بعید می دونم هیچکدوم از شما ها که االن دارین این قصه رو می خونین، حتی بتونین تصورش کنین.

پدر ظهوری -که مثه خیلی از پدرهای نفهم دوست داشت بچه اش دکتر بشه که وقت پیری و کوری آمپولشو بزنه و اگه نیاز به شیافی چیزی داشت راه دور نره- همه کبوترهای پسرش رو

جمع کرد. گذاشت توی یک جعبه و آورد مدرسه. اون روز زنگ زودتر از موعد مقرر خورد و همه ما بچه ها رو به صف بردن توی حیاط ، دور یه بشکه ای ردیفمون کردن که توش آتیش به پا

بود. اول مدیر مدرسه خطابه ای درباب درس نخوندن ما به واسطه بازیگوشی و به خصوص کفتر بازی ایراد کرد. بعد آیتی دست به کار شد. کبوتراول رو از جعبه در آورد و کله اش رو با دست مثه در بطری پیچوند و از تنش جدا کرد و انداخت توی بشکه آتیش. چشمای ما از تعجب گرد

شد. خون کبوتر به چند تا از بچه ها پاشید ولی بیشتر از همه دست و بال خود آیتی رو سرخ کرد. لحظاتی جنازه بی سر کبوتر رو توی دستش نگه داشت - در حالیکه لب پایینشو با دندون

می فشرد- بعد پرتش کرد داخل بشکه آتیش همون جا که سرش رو انداخته بود.اینه سزای هر کی که به جای درس خوندن کفتر بازی کنه

این جمله خردمندانه رو فریاد کرد و - با همون شور انقالبی که اولین کبوتر مجرم رو به سزای عملش رسونده بود- باقی کبوترهای داخل جعبه رو هم یکی یکی بیرون کشید و کشت.

Page 119: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

119تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

کبوترهای بی سر، داخل آتیش بال بال می زدن و مثه گلوله های افروخته از دهنه بشکه می اومدن باال و می رفتن پایین. این آخرین رفلکت های عصبی شون بود و تموم که می شد، ته

بشکه ، آروم می گرفتن و جز بوی سوختگی چیزی نمی موندظهوری مثه ابر بهار گریه می کرد و مرتب می گفت

گناه دارنگناه دارنگناه دارن

باقی بچه ها با چشمای گشاد، صحنه رو نگاه می کردن و من فقط در تعجب بودم که چطور لب آیتی خون نمی آد. آخه در تمام مدت چنان با دندونهای ردیف باال لب پایینش رو فشار می داد و سر کبوتر ها رو جدا می کرد که فکر کردم دست آخر لب خودش هم جدا می شه و می

افته.

دو سه روز بعد که کمی آبها از آسیاب افتاد با دوچرخه رفتم در خونه ظهوری و سوت زدم تا اومد بیرون

می کشمش. وقتی بزرگ بشم کله خودشو همینجوری می چرخونم و گردنش رو می شکونم . جنازه اش رو هم آتیش می زنم. قول می دم. بهت قول می دم

اینا تنها کلماتیه که از اون همکالس دوره دبستانم در خاطرم موندهما از اون شهرک اومدیم تهران و من هرگز نفهمیدم که آیا ظهوری موفق شد به قولش عمل

کنه یا نه

ظهوری در اون سال تحصیلی رفوزه شد.

Page 120: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 120تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

فصل آخر

کباب می خوری؟بله می خورمچند تا سیخ؟

یکی برام بسه، مرسییکی که کمه بیشتر بخور. توی زندون ضعیف شدی

بعد از آزادی از زندون همراه کاک محمد یک راست رفتیم خونه کوموله هاجمال نبود ولی کمال و یکی دو نفر دیگه بودن که با روی باز به استقبالم اومدن

پس چرا اینجوری شد کاک علیرضا دست رو دلم نذار آقا کمال

اذیتت کردن؟زندگی قصه اس آقا کمال اینم یه فصلش بود ولی فصل بدی بود. مگه دستم به نویسنده اش

نرسه

همه خندیدن و یه کم سر به سرم گذاشتن تا ازشون خواهش کردم که اجازه بدن برم دوش بگیرم

توی حموم از دیدن چهره خودم وحشت کردم باورم نمی شد که اون همه تکیده شده باشم کلی وزن کم کرده بودم. و گونه هام طوری فرو رفته بود که انگار ده سال اهل عمل بودم. از همه

بدتر چشمام بود که عین چشمای وزغ از حدقه بیرون زده بود. اون اولین و آخرین باری بود که چشمام رو در اون حالت دیدم . دیگه خوشبختانه هیچوقت توی زندگیم اون نگاه وحشت زده و

بی نوا رو توی آیینه ندیدم

اولش با آرامش ناشی از آزادی، ریش چند روزه رو تراشیدم. بعد با کاسه از تشت، آب برداشتم و موهای به هم چسبیده و بدن عرق کرده ام رو شستم. اما یهو زد به سرم مثه سگی بودم که

ماهها شسته نشده و حاال زیر آب گرم بوی گندش در اومده. با خشونتی که نمی فهمیدم از کجا

Page 121: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

121تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

می آد به بدنم چنگ می زدم تا رسوبات اون زندون رو از تنم پاک کنم،دیوانه شده بودم. احساس می کردم چرک دست و پاهای قطع شده آدمای توی زندون مخصوصا اونی که سر و ته کنارم

خوابیده بود روی پوستم مونده. وقتی که همه بدنم رو از فرط خاروندن حسابی زخم کردم دوباره به آرامش رسیدم و باز در آیینه

به خودم نگاه کردم. به جای اون دو تا چشم از حدقه بیرون زده دو جفت چشم خمار و خسته دیدم. آشنا تر بود

دلم می خواست همون جا توی گودالی که مثال حموم بود ولو بشم و بخوابم اما جماعتی منتظرم بودن.

کباب می خوری؟

توی اون فاصله که حموم بودم جمال هم رسیده بود و وسط حیاط بساط کباب و به اصطالح بار بی کیو راه انداخته بود.نمی دونستم چه جوری ازش تشکر کنم که کمکم کرده آزاد بشم. به

رسم خودشون پونزده بار بوسیدمش

موقع باد زدن کباب، جمال، قصه اون طرف در رو برام گفت

موندم پشت اون در آهنی بزرگ و کوله پشتی تو هم جلوی پامیکی دو ساعت که گذشت دوزاریم افتاد که قرار نیست پاسپورتت مهر بخوره و برگردی بیرون

من خودم یه بار اشتباهی دستگیر شدم و نصف روز توی اون بازداشتگاه بودم. می دونستم دنیا چه خبره ولی فکر کردم ازت دو تا سوال می کنن و می آی بیرون. چون نیومدی به شک افتادم

که نکنه خالفکار باشی و ما رو گول زدیکوله پشتی ات رو برداشتم و رفتم بیرون. توی یه قهوه خونه نشستم و کوله ات رو خوب گشتم.

دیدم که مواد مخدر توش نیست، بمب و اسلحه هم قایم نکردیخیالم راحت شد و دوباره رفتم داخل اداره آسایش که خار و مادرشون رو یکی کنم و از زندون

درت بیارم. ولی همون هایی که ما رو با هم دیده بودن و حکم جلبت رو داده بودن. زدن زیرش و گفتن که اصال یه همچی کسی به اداره آسایش رجوع نکرده

هر چی سر و صدا کردم که بابا جان، من خودم تا پشت در زندون باهاش بودم ، ابروهاشون رو باال انداختن و قیافه حیرون به خودشون گرفتن و گفتن از کی حرف می زنی؟ از چی؟ کدوم

زندون؟ ما اینجا زندون نداریم، برو خدا روزیت رو جایی دیگه بدهولی نمی دونستن که من می دونم دنیا از چه قراره

Page 122: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 122تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

برگشتم اینجا و برای بچه ها سیر تا پیاز ماجرا رو تعریف کردم. فکرامون رو گذاشتیم روهم و به این نتیجه رسیدیم که سریعترین راه نجاتت اینه که برات کارت صادر کنیم و بهشون بگیم یکی

از افراد کوموله رو اشتباهی گرفتین. از ته کیفت عکس پرسنلی پیدا کردم و همون شب برات کارت زدیم. ولی فرداش که رفتم اداره آسایش بهم گفتن: ای وای رفتش که، اونی که دنبالش

بودی رو پیدا کردیم و صبح زود- به درخواست خودش- دیپورتش کردیم کشورشبازم باور نکردم. برگشتم اینجا و از کاک محمد که رابط بین المللی حزبه خواهش کردم که بره

پیش رئیس اداره آسایش و خیلی رسمی درخواست آزادی تو رو- به عنوان یکی از مهره های کلیدی حزب -مطرح کنه

اما رئیس آسایش رفته بود کرکوک و خالصه دو سه روز دیگه هم طول کشید تا تونستیم بیاریمت بیرون

بوی گوشت پخته همه جا پیچیده بود چهار روز فقط چهار روزه نه بیشتر و نه کمترزمان طی می شه، اینطرف در، یا اونطرفش

بوی گوشت پخته...

موخرهبعد از آزادی از زندون بیست و پنج روز دیگه در عراق موندم. ولی چون وقایع اون بیست و

پنج روز، هیجانی قابل مقایسه با وقایع روزهای اول نداره از نوشتنشون پرهیز می کنم و قصه رو همین جا تموم می کنم

پایان غیر قطعی

Page 123: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

123تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسدالهتروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

علیرضا میراسداهلل)زاده 20 خرداد 1352 در تهران( نویسنده، نقاش، روزنامه نگار، مترجم و فیلمساز ایرانی است.میراسداهلل کارش را به عنوان نویسنده از سال 1372 شروع کرد و آثاری را در زمینه ی شعر و قصه کوتاه نگاشت. او به عنوان روزنامه نگار کارش را از سال 1383 درهفته نامه چلچراغ آغاز کرد

و دبیر صفحات موسیقی جهان و هنرهای تجسمی بود. وی همچنین در روزنامه های شرق و اعتماد به صورت پراکنده مطالبی را نگاشته است.میراسداهلل اولین نمایشگاه نقاشی اش را در سال 1373 در تهران و در نگارخانه نقش جهان برپا کرد و بعد از آن چندین نمایشگاه نقاشی و عکس و عروسک در

کشورهای نیوزیلند و بریتانیا نیز داشته است. میراسداهلل هم اکنون تهیه کننده ی تلویزیون فارسی بی بی سی است.

آثار

کتاب در قلمرو پادشاهان )زندگی من در عربستان سعودی(: پرده برداری از اسرار بزرگترین و قدرتمندترین خانواده سعودی، کارمن بن الدن، علیرضا میراسداهلل

)مترجم(، ناشر :نشر ثالث قصه های غیرمعمولی 1، علیرضا میراسداهلل، ناشر :نشر مرکز قصه های غیرمعمولی 2، علیرضا میراسداهلل، ناشر: نشر مرکز خوی وارونه دیوها، علیرضا میراسداهلل، ناشر: نشر مرکز ویزای کوه قاف، علیرضا میراسداهلل,مهدی سحابی( ویراستار(، ناشر: نشر مرکز مردم معمولی، علیرضا میراسداهلل، ناشر: نشر مرکز همین روزها ...، علیرضا میراسداهلل، لیال هدایت پور )ویراستار(، مهدی کریم زاده )تصویرگر(، ناشر: مثلث نیم آدم و درناز، علیرضا میراسداهلل، ناشر: نشر مرکز - 1386 مدارما و سم سلطان، علیرضا میراسداهلل، ناشر: نشر مرکز - 1386 شاید، لیلیان هلمن، علیرضا میراسداهلل )مترجم(، ناشر: مروارید پشه ی غیرمعمولی، علیرضا میراسداهلل، ناشر: نشر مرکز - 1383 دختری که فقط یک آرزو داشت، علیرضا میراسداهلل، ناشر: نشر مرکز - 1383 سفر به آفریقا، علیرضا میراسداهلل، ناشر: نشر مرکز - 1383 شاه نامه ی من، علیرضا میراسداهلل، ناشر: نشر مرکز - 1383 قصه ی تقریبا واقعی مادربزرگ، علیرضا میراسداهلل، ناشر: نشر مرکز - 1383 آلبوم خانوادگی، علیرضا میراسداهلل، ناشر: نشر مرکز - 1383 ماهیگیر، علیرضا میراسداهلل، ناشر: نشر مرکز - 1383 ضد هنر، علیرضا میراسداهلل، ناشر: نشر مرکز - 1383 فینجیشک، علیرضا میراسداهلل، ناشر: نشر مرکز - 1383 قصه های غول بیابانی، علیرضا میراسداهلل، ناشر: نشر مرکز - 1383 “فلسطین 08 - 48: سلب مالکیت شصت ساله، آرلین ای کلمشا، علیرضا میراسداهلل )مترجم(، ناشر: ماتیکان

فیلماو فیلم هایی در زمینه انیمیشن عروسکی پیکسلیشن و مستند ساخته است که از آن جمله می توان به فیلم های زیر اشاره کرد:

دیو من زنگ انشا)برنده جایزه جشنواره فیلم های ایرانی در کانادا( بند ناف زندگی در زمان حال )مستندی درباره مهدی سحابی(

Page 124: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله 124تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

Page 125: تروریست ها هم گریه می کنند/علیرضا میراسداله

125تروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسدالهتروریست ها هم گریه می کنند | علیرضا میر اسداله

w w w .35 a n j . [email protected]