51
١ ﺯﻧﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺍﺣﻤﺪ ﺁﻝ ﺟﻼﻝ ﮔﻨﺞ» ﻧﻤﻴﺂﺩﺵ ﻳﺎﺩﺗﻮﻥ ﮐﺪﻭﻡ ﻫﻴﭻ ﺷﻤﺎ ﺟﻮﻥ ﻧﻨﻪ. ﺧﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﺑﻮﺩ ﺳﺎﻝ ﺳﻪ ﺩﻭ ﺗﺎﺯﻩ ﻣﻨﻮ ﺑﻮﺩﻥ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺷﻮﻭﺭ. ﺗﺎﺯﻩ ﺍﺻﻐﺮﻣﻮ ﺣﺎﺝ ﺁﺑﺴﺘﻦ ﺭﻭ ﺭﻗﻴﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺷﻴﺮ ﺍﺯ ﺑﻮﺩﻡ... « ﮐﺮﺩ ﺷﺮﻭﻉ ﻃﻮﺭ ﺍﻳﻦ ﺧﺎﻟﻪ. ﺑـﻪ ﺍﻭ ﮐـﻪ ﺑـﻮﺩ ﺭﻣﻀﻮﻥ ﻣﺎﻩ ﻫﺎﯼ ﺷﺐ ﺍﺯ ﻳﮑﯽ ﺁﻣﺪﻩ ﻣﺎ ﻣﻨﺰﻝ ﺭﺍ ﻣﺎ ﺩﺭﺍﺯ ﮔﺮﺩﻥ ﮔﺮﺩﻭﻳﯽ ﮐﺪﻭﻳﯽ ﻗﻠﻴﺎﻥ، ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻣﻌﺼﻮﻣﻪ، ﺍﻓﻄﺎﺭ ﺍﺯ ﭘﺲ ﺑﻮﺩ ﻫﺎﯼ ﺷﺐ ﮐﻪ، ﺭﻭﺿـﻪ ﺍﺳﺖ ﺗﻤﺎﺷﺎﻳﯽ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻣﺠﻠﺲ ﺗﻮﯼ ﮐﻪ ﺣﺎﻟﯽ ﺩﺭ ﺍﻭ ؛ ﺑﻮﺩ ﮐﺮﺩﻩ ﺁﺗﺶ ﺍﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺍ ﻗﻠﻴﺎﻥ ﻧﯽ ﮔﻮﻧﻪ ﺍﻳﻦ، ﺩﺍﺷﺖ ﻟﺐ ﻳﺮ ﺩﺍﺩ ﻣﯽ ﺍﺩﺍﻣﻪ: » ... ﺳﻴﺪﻭﻟﯽ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺗﻮ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﺷﺪﻩ ﭘﻴﺪﺍ ﻗﺒﺮﺵ ﻟﻮﺡ ﻭﻗﺘﺎ ﺍﻭﻥ ﮐﻪ، ﺗﻤﻮﺷـﺎ ﺭﻓﺘـﻴﻢ ﺑـﻴﻢ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺮﻡ ﻗﺮﺑﻮﻧﺶ! ، ﺯﺭﯼ ﻳﻪ ﻣﺮﻣﺮ ﺳﻨﮓ ﻳﻪ ﺭﻭ ﺑﻮﺩﻥ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻋﺮﺑﯽ ﺧﻂ ﭘﻮﻧﺰﺩﻩ ﺩﻩ. ﺑﺨـﻮﻧﻤﺶ ﻧﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﻫﺮﭼﻪ ﻣﻦ ﺍﻣﺎ. ﺁﺧﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﺎ ﺍﻭﻥ ﺧﻮﻧـﺪﻡ ﻣـﯽ ﺑـﻴﻢ ﺑـﯽ ﺍﺯ ﺑﻬﺘﺮ ﻗﺮﺁﻧﻮ، ﺑﻮﺩ ﻧﺸﺪﻩ ﺳﻮ ﮐﻢ ﭼﺸﺎﻡ. ﺍﻭﻥ ﺧـﻂ ﺍﻣـﺎ ﻧﺘﻮﻧﺴـﺘﻢ ﺭﻭ ﻟـﻮﺡ ﺑﺨﻮﻧﻢ. ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺵ ﮐﻪ ﺯﺑﺮ ﺯﻳﺮ ﻧﻨﻪ ﺁﺧﻪ... ﮔﻔﺘﻢ ﻣﯽ ﺍﻳﻨﻮ ﺁﺭﻩ. ﻫﻤﻮﻥ ﺗﻮ، ﺧﺮﺍﺑـﻪ ﺧﻴﻠﯽ ﺑﻮﺩﺵ ﮐﺎﺭﺍﻣﺴﺮﺍﻳﯽ ﻳﻪ، ﮐﻮﭼﻪ ﺧﺪﺍ ﺧﺪﺍ ﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﻴﺮﻣﺮﺩﮐﯽ ﻳﻪ ﻣﺎﻝ ﺑﺸﻪ ﭘﻴﺪﺍ ﺧﺪﺍﻳﯽ ﺑﻨﺪﻩ ﻳﻪ، ﮐﺮﺩ ﻣﯽ ﮐﻨـﻪ ﺭﺍﺣـﺘﺶ ﺑﺨﺮﻩ ﺍﺯﺵ ﺍﻭﻧﻮ... « ﺧﺎﻟـﻪ ﻗﻠﻴﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﻧﻔﺲ ﺍﺯ ﮐﻪ ﺑﻮﺩ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺯﺩ ﻗﻠﻴﺎﻥ ﺑﻪ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﭘﮏ ﻳﮏ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺍﺯ ﭘﺲ ﺍﻳﻨﮑـﻪ ﺍﺯ ﭘـﺲ، ﺍﺳـﺖ ﺭﺍﺿﯽ ﺧﻴﻠﯽ ﮔﻔﺖ، ﮐﺮﺩ ﺗﺎﺯﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺩ ﻧﻔﺲ: » ... ﮔﻔـﺘﻦ ﻣـﯽ ﺑﺘﻮﻝ ﺑﻬﺶ، ﺑﻮﺩ ﺍﯼ ﺗﺮﺷﻴﺪﻩ ﺩﺧﺘﺮ ﻳﻪ ﻣﺎ ﻣﺤﻞ ﺗﻮ ﻭﻗﺘﺎ ﺍﻭﻥ. ﻣـﺎ ﺭﺍﺳـﺘﺶ

dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

Embed Size (px)

Citation preview

Page 1: dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

١

داستان های زنان جالل آل احمد

گنجحاج اصغرمو تازه . شوور فرستاده بودن منو تازه دو سه سال بود به خونه . ننه جون شما هيچ کدوم يادتون نميآدش «

يکی از شب های ماه رمضون بـود کـه او بـه . خاله اين طور شروع کرد » ... بودم از شير گرفته بودم و رقيه رو آبستن

روضـه ، که شب های ‐بود و پس از افطار ، معصومه سلطان ، قليان کدويی گردويی گردن دراز ما را منزل ما آمده

ير لب داشت ، اين گونه نی قليان را ز برای او آتش کرده بود ؛ و او در حالی که ‐توی مجلس بسيار تماشايی است

خودم با بـيم رفتـيم تموشـا ، که اون وقتا لوح قبرش پيدا شده بود و من ‐تو همين کوچه سيدولی ... « :ادامه می داد

اما من هرچه کردم نتونستم بخـونمش . ده پونزده خط عربی نوشته بودن رو يه سنگ مرمر يه زری ، ‐! قربونش برم

لـوح رو نتونسـتم امـا خـط اون . چشام کم سو نشده بود ، قرآنو بهتر از بـی بـيم مـی خونـدم اون وقتا که هنوز آخه.

کوچه ، يه کارامسرايی بودش خيلی خرابـه ، تو همون . آره اينو می گفتم ... آخه ننه زير و زبر که نداش که . بخونم

خالـه »...اونو ازش بخره و راحـتش کنـه می کرد ، يه بنده خدايی پيدا بشه و مال يه پيرمردکی بود که هی خدا خدا

خيلی راضی اسـت ، و پـس از اينکـه پس از آن که يک پک طوالنی به قليان زد و معلوم بود که از نفس دادن قليان

راسـتش مـا . اون وقتا تو محل ما يه دختر ترشيده ای بود ، بهش بتول مـی گفـتن ... « :نفس خود را تازه کرد ، گفت

Page 2: dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

٢

ييشای صناری که از ايـن ور من خوب يادمه روزای عيد فطر که می شد ، با . کجا پيداش شده بود آخر نفهميديم از

و وقتی نمـاز تمـوم » کوچه دردار « و ميومد تو مسجد و اون ور جمع می کرد ، متقالی ، چيتی ، چيزی تهيه می کرد

نمـی «: خودش مـی گفـت . ور کور بود بی چاره بختش ک. ولی هيچ فايده نداشت .می شد، پيرهن مراد بخيه می زد

خـدا خـودش .مـن کـاری از دسـتم بـر نميـآدش . شايد برام جادو جنبلـی ، چيـزی کـرده باشـن ! خدا عالمه دونم ،

يک پک ديگری بـه قليـان »»!به يه سوپر شوور کنه خالصه يتيمچه بدبخت آخرسرا راضی شده بود » .جزاشونو بده

مـام . شـدو گـرفتش دی ، که هميشه سر کوچه ما الک و تله موش می فروخـت ، پيـدا عاقبت يه دوره گر «« : و بعد

که مردم ، تـازه کـم کـم ‐سال دمپختکی شب عيد بعد از اون . خوش حال شديم که اقال بتوله سر و سامونی گرفته

با ‐م رفت اسمشو بگم راستی ياد ‐شيرينی پزی که از قديم نديما با شوور بتول يه روز يه ‐داشتن سر حال ميومدن

پولی مولی راه بنـدازی ، مـن شب عيدی ، اگه بتونی ! رفيق « :مشهددی حسن رفيق بود سر کوچه می بيندش و ميگه

» خـدا بزرگـه ، شـايد کـار و بـارمون بگيـره ... می پـزيم ، دو سه جور نون شيرينی و باقاليی و نون برنجی ... بلدم ،

مشهدی حسنه به ! اما نمی دونن جا و دکون کجا گير بيارن . ينی پزی رو علم کنن شير مشهدی حسنم حاضر ميشه و

با هم ميرن پيش يارو پيرمرده .فکر می افته برن تو همون کارمسراهه و يه گوشه ش پاتيل و بساطشونو رو به راه کنن

مـن اصـلن پـول «: پيرمرده ميگه اما . قرون کرايه بهش بدن و بهش قضيه رو حالی می کنن و قرار می ذارن ماهی دو

خاله ، نمی دونم از کی تا به حال از هر دو گـوش هـايش کـر »!بکنين ، خدا برا مام بزرگه بيآين کارتونو . نمی خام

. کنيم اين که درست حرفهايش را بفهميم و محتاج دوباره پرسيدن نشويم ، بی صدا گوش شده و ما مجبوريم برای

ها شان بـا » خاتون پنجره «پيش سر حالت صحبت می کند که حتی بچه ها هم که تا نيم ساعت او به قدری گيرا و با

در اين ميان تنها گاه گاه صدای غرغر قليان خاله . نشسته بودند هم دعوا می کردند ، اکنون ساکت شده ، همه گوش

که خاله پکش را . شب چره در می گرفت همان فاصله کوتاه ، باز قيل و قال بچه ها بر سر بود که بلند می شد و در

خواسـتن يـه جونم واسه شما بگه ، مشهدی حسن و شريکش ، رفتن تو کارامسـراهه و ... «« :به قليان زد ، دنبال کرد

! کلنگ به يه نظامی گنده گير مـی کنـه کلنگ اول و دوم ، که نوک . گوشه رو اجاق بکنن و پاتيلشونو کار بذارن

مشـهدی حسـن زود بـه . اون وقت تازه همه چيزو می فهمـن ...! گشاد می کنن و يک دخمه گل و يواشکی الشو وا

کارامسـرا رو مـی پيرمردک رفته بود مسجد نماز عصرشو بخونـه ؛ در . می کنه که بايد مواظب باشن رفيقش حالی

پيـه سـوز شـونو . دراز پيدا ميشـه سرداب دور و بندن و ميرن سراغ گودالی که کنده بودن ؛ درشو ور می دارن ؛ يه

ماسه و آهک طبقه طبقه درس کرده بودن و تو هر طبقه خمره ها بوده که دور تادور سرداب ،با . می گيرن و ميرن تو

دلشون قند آب مـی مشهدی حسن و رفيقش ديگه تو . بودن و در هر کدومم يه مجمعه دمر کرده بودن رديف چيده

خدا علمه اين پوال مال کـی بـوده و از زمـون کـدوم !ليره ها بوده ، يکی نعلبکی ! نمیدونستن چه کار بکنن . کردن

امـا . می گفت ممکنه اينا وقف سيد ولی باشه که لوحش تازه خواب نما شـده بـود بی بيم . سلطون قايم کرده بودن

در چنـد دقيقـه ای کـه خاله چشم های ريزش رو ريزتـر کـرده بـود و »»...هرچی بود ، قسمت ديگری بود ننه جون

چـه قـدر . مـی کـرد فکـر ‐ ليره های به درشتی يـک نعلبکـی ‐می کنم به آن ليره های درشتی که می گفت گمان

Page 3: dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

٣

می داشت و روز ختنـه سـوران ، الی قنـداق ‐ آری فقط يک دانه از آن ها را ‐دانه از آن ها را : خوب بود که او ي

ها هم بـود و » کله برهنه «چه قدر خوب بود که دوسه تا از آن ! می گذاشت نوه پنجمش ، که تازه به دنيا آمده بود ،

عـروس يا يک جفت گوشواره سنگين با آن هـا درسـت کنـد و بـرای » ون يکاد «يک سينه ريز و يآ او می توانست

ين نمـی دونـ !آره ننـه جـون ...« ...مـی کـرد شايد خيلی فکرهای ديگـر هـم !چقدر خوب بود !...حاج اصغرش بفرستد

خالصـه ش ، مشـهدی حسـه و .سر کوه نمی تونه بيـاد ببـردش اگر چيزی قسمت آدم باشه، سی مرغم از !قسمت چيه

جوری کـه يـارو پيرمـرده نفهمـه ، سـه چـار . شيرينی پزيشونو کردن ، پوالرم کم کم درآوردن رفيقش ، هفته عيد،

کارامسراهه رو زا پيرمـردک دخلشون خوب بوده ، ماهی که از قضايا گذشت ، به بونه اين که کارشون باال گرفته و

کـم کـم مـا مـی ديـديم بتولـه سـرو . خيرشو ببينين و رفت اونم که از خدا می خاس پولشو گرفت و گفت . خريدن

مليلـه سنگين می بنده ؛ النگوای رديف به هردو دسـت؛ انگلشـتر المـاس ؛ پيـرهن هـای وضعش بهتر ميشه ؛ گلوبند

راسـی يـادم رفـت بگـم ، . رفت می کنه مث يه شازده خانم اومد و ...!قت ؛خاص ململ؛ و خير دوزی و اطلس ؛ چار

بود ، بتـول يـه دختـر بـرا مشـهدی حسـنه زاييـده بـود و بعـدش ديگـه همون اوالم که کار و بارشون تازه خوب شده

از اين جا ليـره هـا و کلـه مشهدی حسن رفيقشو روونه کربال کرد و « :يک پک ديگر به قليان و بعد ».اوالدشون نشد

می فروخت و پوالشو اونم اون جا . الی پالون قاطرا و توی دوشک کجاوه ها می کرد و می فرستاد براش برهنه هارو

هرچی فقير مقير بـود ، از خـويش و قـوم و . محله رو خريدن از سر تا ته . خالصه کارشون باال گرفت . برمی گردوند

هيشکی هم سـر . دن و همم خيال کردن خدا باهاشون يار بوده و کارشون رو باال برده دا ديگرون ، بهش يه خونه ای

من خوب يادمـه داشـای محـل .خود مشهدی حسنم با بتول يه سال بار زيارتو بستن رفتن کربال .کارشون در نيآورد از

از اون جام رفتن ! ننه نمی دونين . براشون اسفند و کندردود کردن براشون چووشی می خوندن و چه قدر اهل محل

مـا شـده معلوم نبود کس و کارش چيه و آخرش کجا سربه نيست ميشه ، حاال زن حاجی محـل مکه و بتول که اول

يه پـامون لـب قبـره ،يـه پـامون لـب بـون ...ای .من که خيلی دلم تنگ شده !...خدا قسمت بنده هاش بکنه الهی ! بود

هنوزه اين آرزو تو دلم مونده که اقال منم اون قبر شيش گوشـه رو بغـل هنوز که امروز بريم ، فردا بريم ؛ اما . زندگی

شنوندگان همـه دهانشـان بـاز . خاله گريه اش گرفته بود »!...ای عزيز زهرا ...از دستگاتکه کم نميشه !ای خدا ...بگيرم

روضه خوان ، باالی منبر ، روضه من حس می کردم که همه خيال می کنند .کنند يا نه نمی دانستند گريه . مانده بود

چارقد ململـش ، چشـم هـايش را با گوشه . ولی خاله زود فهميد که بی خود ديگران را متاثر ساخته است . می خواند

زن حـاجی ، يعنـی بتـول ، بعـد از اون دختـر اولـيش ...« :داد پاک کرد و يک پک محکم ديگر به قليـان زد و ادامـه

مـی رسيده بود و شيرين و ملوس شده بود و من خودم تو حموم ديده بودمش و آرزو یکه حاال به چهارده سالگ ...،

بتول انگار فهميده بود که حـاج حسـن آره بعد از اون ...کردم يه پسر جوون ديگه داشتم و تنگ بغلش می انداختم ،

و مکنت ، اجـاقش کـور مردک بنده خدا نمی خاس با اين همه مال آخه خداييشو بخوای .خيال زن ديگه ای رو داره

تـا چارتـا عقـدی خود بتول هم حتمن از آقا شنيده بود که پيغمبر خودش فرموده که .ترکش قطع بشه باشهو تخم و

که به دس و پا افتاد ف شايد بچش بشه و حاجی واسه اين بود .جايزه و صيغه ام که خدا عالمه هر چی دلش خواست

Page 4: dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

٤

امـا راسـتش آدم چطـو دلـش . من که خدا نخاس سرم بيآد !می دونين هوو چيه ن آخه ننه شماها . زن ديگه ای نگيره

سيد ولی ؛ که لوحش تازه خـواب هرچی. شوورش بغل يه پتياره ديگه بخوابه؟ ديگه هرچی دعانويس بود ،ديد ميآد

نسـت و شبای چهارشنبه گوش وايساد ؛ خالصه هرکاری که مـی دو نما شده بود ، نذر کرد؛ آش زن البدين پخت ؛

پسـر کـاکول زری زد و اين دفعه يـه .تا آخرش نتيجه داد و خدا خواست و آبستن شد ...می دونستن کرد ؛ اهل محل

قليان ته کشيده بود و ذغـال هـای باز خاله ساکت شد و يکی دو پک به قليان زد و در حالی که تنباکوی سر »...زاييد

لطان ؛ قليان را با کراهت تمام ، از اين که از شنيدن بـاقی حکايـت معصومه س آن سوخته بود و به جز جز افتاده بود ؛

راس راسی می تونه يـه .آره ننه جون ؛ خدا نکنه روزگار برا آدم بد بياره ...« :می شود ؛ بيرون برد و ادامه داد محروم

نم ، تازه حسين آقـا ، پسـر جو آره. خونمونو به باد بده و تموم رشته های آدمو پنبه کنه و آدمو خاکسر بشونه روزه يه

ديگه هرچی داشت !نمی دونين،نمی دونين!خودش سل گرفت حاجی حسين ، به دنيا اومده بود که بی چاره بدبخت

‐ دوکتـوره ‐از حکيم باشی هـای محـل گذشـت ، از خيـابون هـای بـاال و حتـی از دربـارم . برا مرضش خرج کرد

فيزيتای ، گرون گـرون و نسـخه هـای هردفعه .اما هيچ فايده نکرد.خالصه ازهمونا آوردن ‐چيه؟نمی دونم ‐موکتوره

وقتی که خدا نخادش ،کی می تونه آدمو جـون بـده؟آدمی کـه بـايس ...اما کجا؟ . يکی يه تومن بود که می پيچيدن

و بـی !دست آخر که حاجی همه دارايی و ملـک و امالکشـو خـرج دوا درمـون کرد،مـرد ! ديگه بميره ،بايس بميره

هر چی هم از بساط زندگی مونده بود .بتولم زودی دخترشو شوور داد .ه بتوله رو تا خرخرش تو قرض گذوشت چار

‐اگرچه اون وختا بارحم تـر بـودن ‐خونه نشيمنشم ، طلبکارا .فرستاد ، جهاز کرد و بدرقه دخترش روونه خونه شوور

‐دختـرم امـا يـه دوسـال بعـد، ! نـيس شـد سـربه ...بچشو سر راه گذوشت و خودشم رفت که رفت اونم. ازش گرفتن

تـو اونـا ...تو عروسيا تيارت درميارن، اونو ديده بود که تو دسته اين رقاصا نيست که ‐توعروسی يکی از هم مکتبياش

سـکوت و چند دقيقه ای در آن ميان جز بهت و . خاله ساکت شد و همه را منتظر گذاشت ».ديده بود داره می رقصه

. نمـی دونـم ننـه « :خالـه جـواب داد »خاله جان آخرش چطور شـد؟ « :ت خواهرم به صدا درآمد که عاقب. انتظار نبود

من چـه مـی دونـم؟ شـايدم . نمی دونم چطور شده حاال البد اونم يا مثه من پير شده و گوشش نمی شنوه ، و يا ديگه

ه نمـرده ، خـدا کنـه دختـرش بـه و اگـ !اگه مـرده ، خـدا بيـامرزدش !آره ننه جون .خدا از سر تقصيراتش گذشته باشه

»!باشه و آخر عمری ضبط و ربطش کرده باشه فکرش افتاده

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

بچه مردممال شـوهر قبلـی . مال خودش نبود بچه که .خوب من چه می توانستم بکنم ؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگه دارد

اگر کس ديگـری جـای مـن بـود ، چـه مـی کـرد؟ . بچه را بگيرد که طالقم داده بود، و حاضر هم نشده بود ام بود ،

يک اگر اين شوهرم هم طالقم می داد ، چه میکردم؟ناچار بودم بچه را .زندگی می کردم خوب من هم می بايست

نـه .يگـری بـه فکـرش نمـی رسـيد د يک زن چشم و گوش بسته ،مثل من ، غير از اين چيز . جوری سر به نيست کنم

Page 5: dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

٥

می دانستم می شود بچه را به شيرخوارگاه گذاشت يا به خراب شده .جايی را بلد بودم ، نه راه و چاره ای می دانستم

معطلـم نکننـد و ولی از کجا که بچه مرا قبول می کردند؟از کجا می توانسـتم حـتم داشـته باشـم کـه .ديگری سپرد

همان . نمی خواستم به اين صورت ها تمام شود م روی خودم و بچه ام نگذارند ؟ از کجا؟ آبرويم را نبرند و هزار اس

خوب ، زن ، می خواستی بچه ات « :نمی دانم کدام يکی شان گفت ... تعريف کردم ، روز عصر هم وقتی همسايه ها

ولـی همـان وقـت مـادرم بـه او . نمی دانم ديگرکجاها را گفت »...دارااليتام و يا ببريش. را ببری شيرخوارگاه بسپری

من با وجود اين که خودم هم به فکر اين کار افتاده بودم ، اما آن زن »!خيال می کنی راش می دادن؟ هه « :گفت که

و »خوب زن، تو هيچ رفتی که رات ندن؟« :وقتی اين را گفت ، باز دلم هری ريخت تو و به خودم گفتم همسايه مان

مـن کـه اطمينـان نداشـتم راهـم . ولی من کـه سررشـته نداشـتم ».کاشکی اين کارو کرده بودم « :بعد به مادرم گفتم

همـه شـيرين . دلم ريخت از حرف آن زن مثل اينکه يک دنيا غصه روی . آن وقت هم که ديگر دير شده بود .بدهند

امـا چـه . زار زار گريه کـردم وجلوی همه در و همسايه ها .ديگر نتوانستم طاقت بياورم . زبانی های بچه ام يادم آمد

بـاز هـم مـادرم بـه دادم »...خجالت نمـی کشـه !گريه هم می کنه «:يکی شان زير لب گفت خودم شنيدم ! قدر بد بود

اول جوانی ام است، چرا برای يک بچه اين قدر غصـه خوب راست هم می گفت، من که .خيلی دلداری ام داد .رسيد

. بـزايم حال خيلی وقت دارم که هی بنشينم و سه تـا و چهارتـا . قبول نمی کندمرا با بچه بخورم؟آن هم وقتی شوهرم

حـاال .حال که کار از کار گذشـته اسـت ولی خوب، ...درست است که بچه اولم بود و نمی بايد اين کار را می کردم

ود کـه اصـرار مـی شوهرم بـ .نداشتم بلند شوم بروم و اين کار را بکنم من خوودم که آزار .که ديگر فکر کردن ندارد

وقتی کالهم خود من هم . نمی خواست پس افتاده يک نره خر ديگر را سر سفره اش ببيند .می گفت راست هم .کرد

شـوهرم را مثـل بچـه هـای خـودم دوسـت خود من آيا حاضر بودم بچه های .را قاضی می کردم ، به او حق می دادم

. ها را سر سفره شوهرم زيادی ندانم؟خوب او هم همـين طـور ندانم؟آن داشته باشم؟و آن ها را سربار زندگی خودم

. سر سـفره اش ببينـد ‐به قول خودش ‐داشت که نتواند بچه مرا ، بچه مرا که نه ، بچه يک نره خر ديگر را او هم حق

يعنـی نـه . شب آخر،خيلی صحبت کرديم . بچه بود درهمان دو روزی که به خانه اش رفته بودم ، همه اش صحبت از

خـوب ميگـی چـه « :آخرسـر گفـتم . باز هم راجع به بچه گفت و مـن گـوش دادم او. که خيلی حرف زده باشيم اين

هـر جـور خـودت مـی دونـی . من نمی دونـم چـه بکنـی « :قدری فکر کرد و بعد گفت . شوهرم چيزی نگفت »کنم؟

آن . ه ای هم جلوی پايم نگذاشت راه و چار ».يه نره خر ديگه رو سر سفره خودم ببينم من نمی خوام پس افتاده .بکن

خـودم مـی .ولی با من قهر کرده بود . شب سوم زندگی ما باهم بود .کرده بود مثال با من قهر .شب پهلوی من هم نيامد

خانـه بيـرون مـی رفـت ، صبح هم که از در .که می خواهد مرا غضب کند تا کار بچه را زودتر يک سره کنم دانستم

حـاال . و من تکليف خودم را همان وقت مـی دانسـتم »!بايس بچه رو ببينم ،ها ظهر که ميام ، ديگه ن « :گفت

سرم انـداختم چادر نمازم را به . ولی ديگردست من نبود !نمی توانم بفهمم چطور دلم راضی شد هرچه فکر می کنم،

خـودش قشـنگ راه مـی . لش بود نزديک سه سا بچه ام . ، دست بچه را گرفتم و پشت سر شوهرم از خانه بيرون رفتم

همـه . همه دردسـرهايش تمـام شـده بـود . اين خيلی بد بود .صرفش کرده بودم بديش اين بود که سه سال عمر .رفت

Page 6: dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

٦

تـا دم ايسـتگاه . کـارم را بکـنم ولی مـن ناچـار بـودم .و تازه اول راحتی اش بود . شب بيدار ماندن هايش گذشته بود

يک کت و شـلوار .لباس خوب هايش را هم تنش کرده بودم . پايش کرده بودمکفشش را هم.ماشين پا به پايش رفتم

زد وقتی لباسش را تنش می کردم،اين فکر هم بهم هـی . شوهر قبلی ام برايش خريده بود آبی کوچولو همان اواخر،

وهرم مـی خواسـتم چـه بکنم؟چشـم شـ . ولی دلم راضی نشد »ديگه چرا رخت نوهاشو تنش می کنی؟ !زن« :که

خيلـی خوشـگل .سرش را شانه زدم. لباسش را تنش کردم.بچه دار شدم، برود و برايش لباس بخرد کور، اگر باز هم

کمرم نگه داشته بودم و آهسته آهسته قدم برمـی دستش را گرفته بودم و با دست ديگرم چادر نمازم را دور .شده بود

آخرين دفعه ای که دسـتش را گرفتـه بـودم و بـا خـودم بـه .يدبدهم که تندتر بيآ ديگر الزم نبود هی فحشش . داشتم

يـادم »!اول سوار ماشين بشيم، بعد برات قاقـا مـی خـرم « :گفتم . دوسه جا خواست برايش قاقا بخرم. می بردم کوچه

پايش توی چاله جوی آب رفتـه بـود و يک اسب .است آن رو ز هم ، مثل روزهای ديگر ، هی ا ز من سوال می کرد

و اسـب را کـه . بلندش کـردم . کرد که بلندش کنم تا ببيند چه خبر است خيلی اصرار . دورش جمع شده بودند مردم

گفـتم »دسس اوخ سده بود؟!مادل« :وقتی زمينش گذاشتم گفت . خراش برداشته بود و خون آمده بود، ديد دستش

و .هنوز اول وقـت بـود .، آهسته آهسته می رفتم تا دم ايستگاه ماشين .آره جونم ، حرف مادرشو نشنيده ، اوخ شده :

و .هـی نـاراحتی مـی کـرد بچه ام.و من شايد تا نيم ساعت توی ايستگاه ماندم تا ماشين گيرم اومد .شلوغ بود ماشين ها

پـس مـادل چطـول « :دوسـه بـار گفـت . را سر برده بـود از بس سوال می کرد ، حوصله ام . من داشتم خسته می شدم

و گفتم وقتی ماشـين . و من باز هم برايش گفتم که االن خواهد آمد ».پس بليم قاقا بخليم .نيومدسسدس؟ ماسين که

شديم ، بچه ام بـاز هـم عاقبت خط هفت را گرفتم و تا ميدان شاه که پياده . قاقا هم برايش خواهم خريد سوار شديم

من نمی دانم چرا يک مرتبـه ، بـی آن »يم؟تجا ميل !مادل « :يادم است که يکبار پرسيد . حرف می زد و هی می پرسيد

مـن ديگـر »تـدوم بابـا؟ ! مـادل « :بچه ام کمی به صورت من نگاه کرد بعد پرسـيد .ميريم پيش بابا :که بفهمم ، گفتم

حـال چقـدر دلـم مـی !جونم چقدر حرف می زنی؟ اگه حرف بزنی برات قاقا نمـی خـرم هـا :گفتم.حوصله نداشتم

دل بچه ام را در آن دم آخر اين طور شکستم ؟از خانه کـه چرا.يش تر دل آدم را می سوزاند اين جور چيزها ب . سوزد

خـوش و باهـاش .فحشـش نـدهم . بچه ام را نزنم.کرده بودم که تا آخر کار عصبانی نشوم بيرون آمديم، با خود عهد

و بـا شـاگرد . کت شـد بچهکـم ديگـر سـا چرا اينطـور سـاکتش کـردم؟ !ولی چقدر حاال دلم می سوزد .رفتاری کنم

اما من به او محل می گذاشـتم ، نـه .گرم اختالط و خنده شده بود شوفرکه برايش شکلک در می آورد حرف می زد

بچـه ام هنـوز مـی و وقتـی پيـاده مـی شـديم ، .ميدان شاه گفتم نگه داشت .هی رويش را به من می کرد به بچه ام که

شـايد .مـدتی قـدم زدم .وحشت داشتم که کاری بکنم و من هنوز .دندو اتوبوس ها خيلی بو .ميدان شلوغ بود .خنديد

بچه ام هـاج و .ده شاهی از جيبم درآوردم و به بچه ام دادم .آمدم کنار ميدان .شدند اتوبوس ها کم تر .نيم ساعت شد

آن طـرف .محـاليش کـن نمی دانسـتم چـه طـور . هنوز پول گرفتن را بلد نشده بود .مانده بود و مرا نگاه می کرد واج

ببيـنم بلـدی خـودت بـری .بگيـر بـرو قاقـا بخـر :گفتم با انگشتم نشانش دادم و .ميدان ، يک تخمه کدويی داد می زد

نه من اين جا وايسادم تو رو :من گفتم ».مادل تو هم بيا بليم « :بچه ام نگاهی به پول کرد و بعد رو به من گفت .بخری

Page 7: dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

٧

و نمی دانست چه طـور .مثل اينکه دو دول بود . ام باز هم به پول نگاه کرد بچه .برو ببينم خودت بلدی بخری .می پام

مثل اينکه فقـط همـان !نگاهی بود عجب.بربر نگاهم می کرد .تا به حال همچه کاری يادش نداده بودم .چيز خريد بايد

من فـرار کـردم بعد که بچه ام رفت و .نزديک بود منصرف شوم .حالم خيلی بد شد . دقيقه دلم گرفت و حالم بد شد

دلـم نگرفتـه و هـيچ ايـن طـور ‐آن روز عصر که جلوی درو همسايه ها از زور غصه گريه کـردم و تا حاال هم حتی

سرگردان مانده بود و مثـل ايـن کـه هنـوز مـی بچه ام .عجب نگاهی بود .نزديک بود طاقتم تمام شود .حالم بد نشده

يک بـار ديگـر تخمـه کـدويی را نشـانش دادم و . ا نگه داشتم طور خود ر نفهميدم چه . خواست چيزی از من بپرسد

بچهکم تخمه کدويی را نگـاه کـرد و ».برو باريکال . اين پول را بهش بده ، بگو تخمه بده ، همين !برو جونم « :گفتم

مـن ». تيسميس می خوام .مادل من تخمه نمی خوام « :کند،گفت بعد مثل وقتی که می خواست بهانه بگيرد و گريه

يـک خـرده گريـه کـرده بـود ، حتمـا خرده ديگر معطل کـرده بـود ، اگـر : اگر بچه ام ي . داشتم بی چاره می شدم

:سـرش داد زدم . حوصـله ام سـر رفتـه بـود . عصـبانی شـده بـودم . ولـی بچـه ام گريـه نکـرد . منصرف شده بـودم

وی کنـار پيـاده رو بلنـدش کـردم و روی و از روی جـ ».بـرو ديگـه . برو هر چی میخـوای بخـر .کيشميش هم داره «

ده بـرو ديگـه ديـر « :دستم را به پشتش گذاشتم و يواش به جلـو هـولش دادم و گفـتم .اسفالت وسط خيابان گذاشتم

بچـه ام .بچه ام را زير بگيـرد از وسط خيابان تا آن ته ها اتوبوسی و درشکه ای پيدا نبود که . خيابان خلوت بود ».ميشه

بگو ده شاهی کشمش بده . آره جونم « :من گفتم »مادل تيسميس هم داله؟ « :ت ، برگشت و گفت دو سه قدم که رف

و بـی ايـن کـه . از ترس لرزيـدم مرتبه يک ماشين بوق زد و من : بچه ام وسط خيابان رسيأه بود که ي . و او رفت ».

توی پياده رو دويدم و الی مـردم قـايم بچه ام را بغل زدم و بفهمم چه می کنم ، خود را وسط خيابان پرتاب کردم و

هيچـی :گفـتم »چطـول سـدس؟ !مـادل « :بچهکم گفـت . افتاده بود و نفس نفس می زدم عرق سر و رويم راه . شدم

اين را که گفتم ، نزديک بود .زير هوتول تو يواش می رفتی ، نزديک بود بری .از وسط خيابان تند رد ميشن . جونم

شـايد اگـر ».ايندفه تند مـيلم .خوب مادل منو بزال زيمين « :گفت م همانطور که توی بغلم بود ، بچه ا . گريه ام بيفتد

ولی اين حـرفش مـرا از نـو بـه صـرافت .بچهکم اين حرف را نمی زد، من يادم رفته بود که برای چه کاری آمده ام

بـه يـآد . ه آمـده بـودم بکـنم ، افتـادم بودم که دوباره به ياد کـاری کـ هنوز اشک چشم هايم را پاک نکرده .انداخت

برمـی داشـتم آخـرين مـاچی بـود کـه از صـورتش . بچهکم را ماچ کردم . افتادم .خواهد کرد شوهرم که مرا غضب

بـاز خيابـان ».تنـد بـرو جـونم، ماشـين ميـآدش « :ماچش کردم و دوباره گذاشتمش زمين و باز هم در گوشش گفتم .

برمی داشت و مـن دو سـه بـار ترسـيدم کـه قدم های کوچکش را به عجله . ر رفت خلوت بود و اين بار بچه ام تند ت

من دامـن . آن طرف خيابان که رسيد ، برگشت و نگاهی به من انداخت .مبادا پاهايش توی هم بپيچد و زمين بخورد

من نگاه کـرد ، طرفهمچه که بچه ام چرخيد و به . زير بغلم جمع کرده بودم و داشتم راه می افتادم های چادرم را

خشکم زده بود و دسـتهای . باشند ، شده بودم مثل يک دزد که سر بزنگاه مچش را گرفته . من سر جايم خشکم زد

و کنـدو کـو ‐ همان شوهر سابقم ‐درست مثل آن دفعه که سرجيب شوهرم بودم . يم همان طور زير بغل هايم ماند

سرم را پايين انداختم . عرق خيس شدم دوباره از . ر خشکم زده بود درست همان طو .می کردم و شوهرم از در رسيد

Page 8: dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

٨

. بچه ام دوباره راه افتاده بود و چيزی نمانده بود بـه تخمـه کـدويی برسـد و وقتی به هزار زحمت سرم را بلند کردم ،

بچـه نداشـتم الاز همان وقـت بـود کـه انگـار اصـ .بچه ام سالم به آن طرف خيابان رسيده بود . شده بود کار من تمام

درسـت مثـل يـک بچـه . می کـردم درست مثل اين بود که بچه مردم را نگاه .آخرين باری که بچه ام را نگاه کردم .

همان طور که از نگاه کردن به بچه مـردم مـی شـود حـظ کـرد، از درست .تازه پا و شيرين مردم به او نگاه می کردم

نزديک بـود قـدمم .ولی يک دفعه به وحشت افتادم . ده رو پيچيدم عجله الی جمعيت پيا و به.ديدن او حظ می کردم

از اين خيـال .زده باشد وحشتم گرفته بود که مبادا کسی زاغ سياه مرا چوب .خشک بشود و سرجايم ميخکوب بشوم

رار خيال داشتم تـوی پـس کوچـه هـا بينـدازم و فـ دو تا کوچه پايين تر .، موهای تنم راست ايستاد و من تند تر کردم

مثل اين .که يکهو ، يک تاکسی پشت سرم توی خيابان ترمز کرد به زحمت خودم را به دم کوچه رسانده بودم، .کنم

خيال می کردم پاسبان سر چهارراه که مرا مـی پاييـد ، تـوی . تا استخوان هايم لرزيد .که حاال مچ مرا خواهند گرفت

برگشـتم و عقـب نمی دانـم چـه طـور . ه مچ دستم را بگيرد پريده حاال پشت سرم پياده شده و حاال است ک تاکسی

من نفس راحتی کشـيدم . داشتند می رفتند مسافرهای تاکسی پولشان را هم داده بودند و .و وارفتم . سرم را نگاه کردم

. سـتم و يا چشمم جايی را ببيند، پريدم توی تاکسی و در را با سروصدا ب بی اين که بفهمم ،. و فکر ديگری به سرم زد

شد و من اطمينان پيـدا کـردم ، وقتی تاکسی دور .و چادر من الی در تاکسی مانده بود . غرغر کرد و راه افتاد شوفر

بـه پشـتی صـندلی تکيـه دادم و نفـس . کشـيدم و از نـو در را بسـتم چادرم را از الی در بيرون . در را آهسته باز کردم

.کسی را از شوهرم دربيآورمشب ، باالخره نتوانستم پول تا و.راحتی کشيدم

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

الک صورتی هاجر صبح روز چهارم ، دوبـاره بغچـه خـود را بسـت، و گيـوه . بيش از سه روز نتوانستند امام زاده قاسم بمانند

ور کشـيد و بـا يآيند ، به چهار تومان و نيم از بازار خريده بـود، می خواستند به اين ييالق سه روزه ب نوی را که وقتی

آفتاب پشت کوه فـرو مـی رفـت و گرمـی هـوا . عصر يک روز وسط هفته بود .شوهرش عنايت اهللا به راه افتادند

و . ت بـاال رفـ در آن جـا هـاجر از اتوبـوس شـهر . زن و شوهر ، سالنه سالنه ، تا تجـريش قـدم زدنـد .می نشست

در .چند روزی هم در آن جـا گشـت بزنـد می خواست .شوهرش، جعبه آينه به گردن ، راه نياوران را در پيش گرفت

هاجر شايد بيست و پنج .بود حتی يک تله موش بفروشد اين سه روزی که امام زاده قاسم مانده بودند، نتوانسته

خـود او مـی . عنايـت اهللا کاسـبی دوره گـرد بـود . ضی بـود را ولی شوهرش به او .چنگی به دل نمی زد .سال داشت

وفقط در اواخر جنگ بود که توانست جعبه آينـه کـوچکی فـراهم . دست فروشی می کند .گفت دوازده سال است

بـه قـول خـودش دکـان از آن پس بساط خود را در آن می ريخت ، بند چرمی اش را به گردن مـی انـداخت و .کند

هيچ وقت .خوش بختی را برای او فراهم می ساخت اين بزرگترين .از کرايه دادن راحت بود جمع و جوری داشت و

که بتواند غير از بيست و پنج تومان کرايه خانه شان ، کرايه ماهانه ديگری از به کارو کاسبی خود اين اميد را نداشت

کـور مانـده لطفـی نکـرده بـود و اجاقشـان ولی هنوز خدا . هفت سال بود عروسی کرده بودند .بيندازد آن راه

Page 9: dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

٩

هرگز به فکرش نمی رسـيد کـه ممکـن .بداند شوهر خود را نيز نمی توانست گناه کار .هاجر خودش مطمئن بود .بود

و هروقت بـه ايـن فکـر .نبود حتی در دل خود نيز به او تهمتی و يا افترايی ببندد حاضر.است شوهرش تقصيرکار باشد

خـودش مـی دونـه و .چرا بيخودی گناهشو بشورم؟من کـه خـدای اون نيسـتم کـه « :گفت افتاد پيش خود می ‐می

نيازهايي که بـه اتوبوس مثل برق جاده شميران را زير پا گذاشت و تا هاجر آمد به ياد نذر و »...خدای خودش

در ايسـتگاه .بـه شـهر رسـيده بودنـد ...بيفتد، خاطر بچه دار شدنشان ، همين دوسه روزه ، در امام زاده قاسم کرده بود،

دنبـال آنـان چـادر نمـاز خـود را بـه دور کمـر پيچيـد و از ماشـين پيـاده هـاجر هـم بـه .شاه آباد چند نفر پياده شـدند

هـيچ وقـت شـاه »چرا پيـاده شـدم؟ !اوا « :نفهميد چرا چند دقيقه همان جا پياده شده بود ايستاد خودش هم .شد

خوش بختی ايـن بـود .و ديگر جای برگشتن نبود ماشين هم رفت .لی هرچه بود، پياده شده بود و. آباد کاری نداشت

دل بـه دريـا زد و راه .توپخانـه اتوبـوس بنشـيند و خـانی آبـاد پيـاده شـود که پول خرد داشت و می توانست در

گرفت ، چـادر خـود را محکـم تـر دست بغچه را زير بغل .خواست تفريحی کرده باشد .الله زار را می شناخت .افتاد

بغچـه زيربغـل او مـزاحم .در همان چنـد قـدم اول؛هفتـه دفعـه تنـه خـورد .سرازير شد روی آن ، به دور کمر پيچيد و

سـر کوچـه .مـی گذشـتند و همه با غرولند، کج می شدند و از پهلوی او ، چشم غـره مـی رفتنـد و .گذرندگان بود

همه دور بساط خـرده فـروش هـا .نمی کرد ولی کسی تند عبور .ا نيز شلوغ بود آن ج .مهران که رسيد ، گيج شده بود

پسرک هيکل او را به يـک نظـر .کرد و کنار بساط پسرک پابرهنه ايستاد او هم راه کج . جمع بودند و چانه می زدند

سرشـان خـالی الک ناخن را جابه جا می کرد و آن ها را کـه شيشه های .ورانداز کرد و دوباره به کار خود پرداخت

حتی ناخن انگشت های پای برهنه خود را هم ال ک زده بـود و قرمـزی زننـده آن از زيـر پسرک ، .بود ، پر می کرد

هاجر نمی دانست الک ناخن را به اين آسانی می توان از .گل و خاکی که پايش را پوشانده بود ، هنوز پيدا بود

می دل ، آرزو کرد که کاش شوهرش الک ناخن هم به بساط خود آهسته آهی کشيد و در . دست فروش ها خريد

ماهی ...از بساط او کش می رود، افزود و او می توانست ، همان طور که هفته ای چند بار ، يک دوجين سنجاق قفلی

وقـت از ولـی هر . تا به حال ، الک ناخن به ناخن های خود نماليده بود .يک بار هم الک ناخن به چنگ بياورد

نمـی .می رفـت و يا اگر برای خدمت گزاری ، به عروسی های محل خودشان ‐شيک پوشی رد می شد پهلوی خانم

او ، الک صـورتی را پسـنديده .دانست چرا ، ولی ديده بـود کـه خـانم هـا الک هـای رنگارنـگ بـه کـار مـی برنـد

از تمـام لـوازم .پيـرزن هـا مـی خـورد بـود و بـه درد بنفش هم زياد سنگنين . رنگ قرمز را دوست نداشت .بود

وسـمه جـوش و قـوطی .چيز ديگری نداشت آرايش ، او جز يک وسمه جوش و يک موچين و يک قوطی سرخاب

تهيه کردن سفيداب هـم زيـاد .موچين را از پس اندازهای خود خريده بود سرخاب ، باقی مانده بساط جهيز او بود و

يکـی دوبـار ، هـوس ماتيـک هـم کـرده بـود ، ولـی . در خانه داد میزدند قرشمال ها هميشه کولی.مشکل نبود

کمی سرخاب را . می داسنت چه گونه لب خود را هم ، با سرخاب ، لی کند ماتيک گران بود ، و گذشته از آن ، او

وط مـی مخلـ که برای چرب کردن پشت دست های خشکی شده اش، که دايم می ترکيد، خريـده بـود ، با وازلينی

ولی . اين ماتيک جديد زياد خوش آيند نبود مزه .تا به حال سه بار اين کار را کرده بود. کرد و به لب خود می ماليد

Page 10: dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

١٠

زيبايی لب های رنگ شده اش به صورت او می دويد، آن قدر گـرمش خونی که از احساس .برای او اهميت نداشت

طوری که کسی نفهمد ، کمی ... را فراموش می کرد و شعفش وامی داشت که همه چيز می کرد و چنان به وجد

همــه .افتــاده بــود ، ولــی نــاخن هــای بــدترکيبی نداشــت گرچــه دســتش از ريخــت .بــه نــاخن هــای خــود نگريســت

ايـن جـا، بـی اختيـار ، بـه يـاد !چه خوب بود اگر می توانست آن ها را مـانيکور کنـد .سفيد،کشيده و بی نقص بودند

اهـل محـل مـی آمـد، در نظـر پزهای ناشتای او را کـه بـرای تمـام .م ، زن عباس آقای شوفر افتاد همسايه شان ، محتر

پســرک تمــام وســايل آرايــش را ...دلــش پيچيــد حســادت و بغــض ، راه گلــويش را گرفــت و درد ، تــه.آورد

ايـن بـرای او تعجـب .وقت نمی توانست بداند به چه درد مـی خورنـد در بساط او چيزهايی بود که هاجر هيچ .داشت

بسـاط بـه برای او اين تعجب آور بود که پسـر کـوچکی، .خيلی چيزها بود که به فکر او نمی رسيد در جهان .نداشت

قيمـت اجنـاس بسـاط او را نمـی اين همه پول را از کجا آورده است؟ !اين مفصلی را از کجا فراهم کرده است

شوهرش ، بـه انـدازه ده تـا از شيشـه هـای الک ايـن پسـرک خرده ريزولی حتم داشت تمام جعبه آينه پر از .دانست

سـن و . يک بار ديگر آرزو کرد که کاش شوهرش هم الک فروش بود و متوجـه پسـرک شـد .ارزش نداشت

گوشـه .زيربغـل خـود را جابـه جـا کـرد بغچه .کمی جلوتر رفت .سال زيادی نداشت که بتوان از او رودرواسی کرد

هيچ وقـت فکـر نمـی .و قيمت الک ها را يکی يکی پرسيد را که با دندان های خود گرفته بود ، رهاکرد چادر خود

البـد !...بيسد و چـارزار !...بيس و چار زار؟ « :کرد صاحب همچو پولی بشود و تا به خانه برسد ، دايم تکرار می کرد

گيـر ؟چـه مـی دونـم ؟همونشـم از کجـا ...ر ميشه چقد...نيس ؟تازه بيس و ...می کنه اگه چونه بزنم يق قرونشم کم

و هـن هـن کاسـه بشـقابی ، عـرق ريـزان . دوساعت به غروب مانده يکی از روزهای داغ تابستان بود * »...بيارم؟

و گـاه .زحمت ، به دوش کشيد کنان ، خورجين کاسه بشقاب خود را ، در پيچ و خم يک کوچه تنگ و خلوت ، به

بـا . خيلـی خسـته بـود »...کاسـه هـای همـدان ، کـوزه هـای آب خـوری !قـاب ...آی کاسه بـش « :گاه فرياد می زد

سنگين خود را به زمين می نهاد و با آستين کت پـاره اش در هر ده قدم يک بار ، خورجين .عصبانيت فرياد می کرد

دو سـه در هـر .ش می کشيد نفسی تازه می کرد و دوباره خورجين سنگين را به دو .می گرفت ، عرق پيشانی خود را

چپقی چاق می کرد و بـه فکـر فـرو بار هم ، وقتی طول يک کوچه را می پيمود، در کناری می نشست و سر فرصت

.پهن تر شد از کوچه ای باريک گذشت ، يک پيچ ديگر را هم پشت سر گذاشت و وارد کوچه ای .می رفت

طرف آن مرتـب تـر، و گـذرگاه ، وارتر و هزاره سنگ چين دو جوی سرباز وسط کوچه ، نو ن.اين جا شارع عام بود

ايـن جـا مـی توانسـت ، بـا کمـال .اين ، برای کاسه بشقابی نعمت بزرگـی بـود .وسيع تر و فضای کوچه دل بازتر بود

خرابـی لبـه . بکشـد هر طور که دلش می خواهد ، راه برود ، و خورجين کاسه بشـقابش را بـه دوشـش آسودگی ،

و بزرگی که سر هر پيچ ، به ارتفاع کمر انسـان ، در تنگی کوچه ها، و بدتر از همه ، کلوخ های نتراشيده جوی ها ،

.در اين پس کوچه ها بزرگترين دردسر بود ...نبود برای چه ، کار گذاشته بودند ، شکم ديوارهای کاه گلی ، معلوم

بـه پـاس ايـن نعمـت جديـد ، .يان آن هـا بگـذرد و او با اين خورجين سنگينش ، به آسودگی نمی توانست از م

کاسه های مهدانی ، کوزه هـای !قاب...آی کاسه بش « :کرد يک بار ديگر فرياد . خورجين خود را به کناری نهاد

Page 11: dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

١١

ــوی او . و به ديوار تکيه داد و کيسه چپق خود را از جيب درآورد »!جاترشی ــدم ‐پهلـ ــد قـ چنـ

و چـون مطمـئن . وقتی او را ديدند کمی خر خـر کردنـد دو سگی که ميان خاک روبه ها می لوليدند ، ‐طرف تر آن

يـک باالی سر او ، روی زمينه که گلی ديوار ، باالتر از دسـترس عـابران ، کلمـات .رفتند شدند ، به سراغ کار خود

نزديک به محو شدنش سـاخته بـود ، ار ، از چند جا ، لعنت نامه دور و دراز ، باران های بهاری با شستن کاه گل ديو

به طنابی که حتما دنبال ‐ديوار ، يک کوزه شکسته ، از دسته اش و باالتر از آن ، لب بام .هنوز تشخيص داده می شد

کاسه بشقابی چپق خود را آتش زده بود و در حـالی کـه هنـوز .آويزان بود ‐خانه ها بود بند رخت پهن کن صاحب

داغی عصر فرومی نشست ، ولی هـوا .غم و اندوه دل خود را با دود چپق به آسمان فرستاد بريت بازی می کرد، با ک

از بوی خاک آفتاب خورده زمين کوچه ، و خاکروبه های زيـر و رو نفس در هوايی که انباشته .کم کم دم می کرد

گـاهی بـه سـرو کـول هـم مـی پريدنـد و گذرندگان تک تک می گذشتند و سـگ هـا .می افتاد شده بود ، به تنگی

کـت کهنـه و هاجر با دوتا . دری باز شد ‐روبه روی تل خاک روبه ‐در سمت مقابل کوچه .غوغايی برپا می کردند

داداش « .کـردن متـاع خـود پرداخـت کاسه بشقابی را صدا زد و به مرتـب .و يک بغل کفش دم پايی پاره بيرون آمد

کاسه بشقاب نمـی خـای « »...تازه از بازار خريده شوورم !کاسه بشقاب نمی خوام ها ...ببين اينا به دردت می خوره؟ !

سگ دو بزنم و شماها کاسه بشقابتونو از بـازار بخـرين نـون منـو ؟خودت بگو ، خدا رو خوش ميآد من تو کوچه ها

»...از اين جا رد ميش زما که کف دستمونو بو نکرده بوديم که بدونيم تو امرو !خوب چه کنم داداش؟ « »آجر کنين؟

نگـاهی بـه طـرف .پابرهنه ، از راه رسـيد هاجر و کاسه بشقابی تازه سردلشان باز شده بود که مردی گونی به دوش و

لگدی به شکم سگ ها حواله کرد؛ زوزه آن ها را بريد و به .رفت آنان انداخت و يک راست به سراغ خاک روبه ها

کمی فکر کرد و بعد بلند ، »...نکنه همون باشه « :با خود گفت .و را ديد و گويا شناخت هاجر ا .پرداخت جست و جو

واخ ، خـداجونم . ذليل شده .آره خودشه « :طور شروع کرد به طوری که هم آن مرد و هم کاسه بشقابی بشنوند ، اين

ذليل مرده نميگه اگـه ! دادبراش جمع کرده بودم ؛ دست کرد شندر غاز به من پريروز دو من خورده نون .مرگت کنه

هيـرو ويـر ، قنـد و شـکری يااقل کمش تو اين .سرگذرمون داده بودم ، دوسير فلفل زرد چوبه بهم داده بود به عطار

واه نگـاش کـن خـاک ...سکينه خانم همسـاده مـون .چيزی می داد و دوسه روزی چايی صبحمونو راه می انداخت

آورد ، باچاقو کلـه ای کـه از جيـب پشـتش در . صفه خيار پيدا کرده بود يک ن »خورده نونی « »!...توسر گدات کنن

.گويا خيار تلخ بـود . دور انداخت و آن را به...يک گاز محکم به آن زد و .قسمت دم خورده و کثيف آن را گرفت

چـادر را بـه لک و لوچه خود را جمع کرد، .ولی خنده اش زياد طول نکشيد.هاجر که او را می پاييد ،نيشش باز شد

آره داداش ، چـی مـی « .معلـوم نبـود بـه چـه فکـر افتـاد کـه قهقـه نـزد .دور کمر پيچيد و متوجه کاسه بشـقابی شـد

هر چی از و چز می کنه و اين در و اون در می زنه ، خورده نون سکينه خانم ، همسادمون ، برا مرغاش ...آره...گفتم؟

نون حسابی سرسفره خونه ش ديده کـه خـورده نـونش بـاقی بمونـه ؟تـا آخه اين روزا کی گير بياره ، مگه می تونه؟

سوسـک موسـکا شـم کسـی ديگه راسی راسی آخرالزمونه،به . الحاف کرسياشم با همون ريگای پشتش می خورن

سيرشم دوتا تخم مرغ سيا میده که باهاش هـزار درد بـی بی چاره هر ...آره سکينه خانومو می گفتم ...اهميت نميده

Page 12: dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

١٢

مـی هی قلمبـه .دلش نمياد پول خرج کنه ...اونم که خدا به دور .دون که گير نميادش که آخه!ن آدم دوا ميشه دردمو

خوب « :کاسه بشقابی که از بررسی کت ها فارغ شده بود ، به سراغ کفش دمپايی ها رفت ».کنه و زير سنگ ميذاره

بگـو .داداش زبونـت هميشـه خيـر باشـه « »!ق مـی کنـه؟ تو خونه شما مگه اردو اتـرا !چند جفته ...!خواهر، اينا چيه ؟اوه

خـوب . من که بخيل نيستم !بر هرچی بی اعتقاده لعنت « »!...بی اعتقادين شما مردا چه قدر .ازش کم نميآد که .ماشااله

شـاماهام چـه توقعـاتی از آدم . آدم نمی فهمه کی آفتاب می زنـه و کـی غـروب مـی کنـه !ياد آدم نمی مونه خواهر

نمی دونم چه طـور از او هـيکلش خاک برسر مرده، .قربون هرچه آدم بامعرفته ...نيگاش کن خاک برسر و « »...دارين

پوالشو، که االهی سرشو بخـوره، . تو دست من گذاشت ‐بی قابليت سی شیء ‐خجالت نکشيد دست کرد سی شیء

ذليـل !کچـل ننـت بمال سر برو اينم ماست بگير !کوچه ، زدم تو سرش ، گفتم خاک تو سر جهودت کنن انداختم تو

بـی . بـود کـه نکـردم نـون خشـکامو ازش بگيـرم انقدر اوقاتم تلـخ شـده .مرده خيال می کنه محتاج سی شيئش بودم

فالن فالن شده ، واسه چی مفت و مسلم دو من خورده نونتـو دادی بـه ايـن يکی نبود بگه آخه !عرضگی رو سياحت

مارو نيامرزه که اين طور بی خدام رفتگان. زن اسير که بيش تر نيستم چه کنم؟هرچی باشه يه ...الدنگ ببره ؟ مرتيکه

هر خاک توسر مرده ای تا دم گوشامون کاله سرمون !چی نه سوادی ، نه معرفتی ،نه هيچ .دست و پا بارمون اووردن

جوهـوده رو ايـن مـال موشـی ‐من بی عرضه رو بگو که هيچ چيمو به ايـن قبـا آرخولوقيـه .ميذاره و حاليمون نميشه

. تو جيـب يـه کـافر بريـزم نميدم ؛ ميگم باز هرچی باشه ، اينا مسلمونن، خدا رو خوش نمياد نونن يه مسلمونو ‐ميگم

راس راسی اگه آدم همه پاچه شـم . ميام ثواب کنم ، کباب ميشم !اون وخت تورو به خدا سياحت کن ، اينم تالفيشه

کاسه بشقابی ديگر نتوانسـت صـبر کنـد و ».، آخرش گازشم می گيرن دهن اين بی همه چيزا تو عسل کنه ، بکنه تو

مالموشـی جهـوده بزا باشه همون .خوب خواهر، اين کفش کهنه هات که به درد من نمی خوره « :اينطور تو او دويد

ی مـ سرو شانه ای قر داد و درحالی که . هاجر که دست پاچه شده بود، تکانی خورد ».بياد ازت به قيمت خوب بخره

من مقصودم بـه تـو نبـود کـه داداش ،بـه !چقدر گنده دماغ!واه واه« :خنديد و صدای خود را نازک تر می کرد گفت

آخه خواهر درسته که صبح تا شوم با هزار جور آدم سرو کله « ».که منو از ديروز تا حاال چزونده اون ذليل مرده بود

تخـم مـام تـو آخـه ...آخـه . در ميگی که ديوار گوش کنه ديگه تو به !که به خورد ما ندادن که می زنيم، اما کله خر

اصال خدام همه ايـن .آخه چه کنم ، منم دلم پره .اوقاتت تلخ نشه .نه داداش « »...همين کوچه پس کوچه ها پس افتاده

مـی و کفـش کهنـه دم در ايـن اعيانـا کجـا لبـاس !واه واه خـدا بـه دور .الم شنگه ها رو همين براما فقيـر فقـرا آورده

اصـال تـا .و سر ماه ،پای مواجبشون کم می ذارن فروشن؟يا می برن بازار عوض می کنن ، يا ميدن کلفت نوکراشون

اگـه اونـا بـودن ، مگـه !اگر اين طور نبـود کـه دارا نمـی شـدن کـه .بلدن ديگه .پوست بادنجوناشونم دور نمی ريزن

مـن ... می کوبيدن ، می زدن به کتلته، متلته؟چيه؟ اصال کنار ميگذاشتن؟زود خشکش می کردن و خوردده نوناشونو

هرگـز !واه واه .من که هنـوز بـه لـبم نرسـيده . خدا عالمه چه مزه ای می گيره.يا هزار خوراک ديگه...که نمی دونم،

مـن کـه سررشـته .خود دونی و خدای خـودت .من چه می دونم « »خوب خواهر همه اينا رو چند؟ « ».رغبتم نمی شينه

چرا پای حضرت عباسو ميون می کشی؟من يه برادر مسلمون، تو « ».بيا و با من حضرت عباسی معامله کن .ندارم که

Page 13: dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

١٣

آخه من چی بگم؟خودت بگو چند مـی « ».ديگه اين حرفا رو نداره.داريم با هم معامله می کنيم .منی ديگه هم خواهر

آب يـه کـوزه جاترشـی ميـدم ، دوتـا من خالصه شو بگم، اگه کاسـه بشـقاب بخـای ، « »....اما حضرت عباس !خری

».اما چرا چـارتومن و نـيم؟اين همـه کفشـه .کاسه بشقاب که نمی خام « ».خوری ، اگه پول بخای، من چارتومن و نيم

کاسـه بشـقابی .آفتاب لب بام رسيده بود که معامله تمام شـد ».دوتا کتتو چار تومن می خرم .کفش هات مال خودت «

فـردا * .ره افتـاد داد؛ خورجين خود را به دوش کشيد و در خم پس کوچه ها بـه قران به هاجر چهارتومان و شش

انتظار شوهرش ، که قرار بـود امشـب بيايـد، اول غروب ، هاجر پشت بام را آب و جارو کرد ؛ جاها را انداخت و به

ی مـی کردنـد، دو در خانـه ای کـه هـاجر و شـوهرش زنـدگ .مطبخ سر می زد کنار حياط می پلکيد؛و گاهی هم به

را بـا يکی شوفر بيابان گردی بود ، که دايم به سفر می رفت و در غياب خود ، زن خـود .کرايه نشين ديگر هم بودند

زندگی می کرد و بيش از يک اتاق تنها فرزندش آزاد می گذاشت؛ و ديگری پينه دوز چهل و چند ساله ای که تنها

زنش می نشستند ه ای آنها، دو اتاق را آن ها داشتند ، دو اتاق همه شوفر و از هفت اتاق خانه کراي .در اجاره نداشت

عباس آقای شوفر، يک هفته بود که به شيراز رفته بود و زنش محترم، بـاز سـر .، دو اتاق ديگر هم مخروبه افتاده بود

اوسـتا رجبعلـی کـرد؟ کی باور می ولی.قبال می گفت می خواهد چند روزی به خانه مادرش برود .نيست شده بود به

دکانش سر کوچه .حق آب و گل پيدا کرده ود پينه دوز ، يک مستاجر خيلی قديمی بود و شايد در اين خانه کم کم

کم تر دوندگی داشت، جز هفته ای يک بار که برای خريد تيماج و مغزی و نوار زياد زحمتی به خود نمی داد، .بود

خود افتاده بود، چايی می خـورد و ت؛ هميشه يا در دکان بود ، و يا کنج اتاق ديگر لوازم کار خود به بازار می رف و

کوره ذغالی اش ، کاسبی رو به راهی نداشت، ولی به خودش هرگز بد نمی گذراند و اغلب روی .حافظ می خواند

د ، در همـان سـال زنش را که حاضر نشده بود از ده به شهر بياي .کنار درگاه اتاق ، قابلمه کوچکش غل غل می کرد

تـازه مـی و فقط تابستان ها ، که با بساط پينه دوزی خود ، سری به ده مـی زد ، بـا او نيـز عهـدی اول ، ول کرده بود

و بعد هم بـا خوانـدن روزنامـه يکی دو سال به کالس اکابر رفت.وقتی به شهر آمده بود ، سواد چندانی نداشت .کرد

اول بـه . راست و چپ اين چند ساله را کم کم می شناخت ی آورد ، به راه هايی که يک مشتری روزنامه فروشش م

و .می کرد فروشش ، ولی بعدها ياد گرفته بود و نوشته های روزنامه را با زندگی خود تطبيق کمک مشتری روزنامه

ی آمـد حـافظ ولی دلش نم‐دليل می آورد خود او اين گونه ‐خود او چپ بود ، چون پينه دوز بود .نتيجه می گرفت

و هروقـت .خودش هم از اين تنبلی ، دل زده شده بود . کارهای ديگری بزند را رها کند و وقت بی کاری خود را به

که حتما تا هفته ديگـر روزنامه فروشش ، با صدای خراش دار و بم خود ، به او سرکوفت می زد ، قول می داد رفيق

رفت تا هاجر .ولی عنايت هنوز پيدايش نبود.اوستا رجبعلی هم آمد.ودهوا تاريک شده ب .در اتحاديه اسم نويسی کند

وقتی خواسـت لولـه چـراغ را بلنـد کنـد، در کبريت کشيد و . وارد اتاق شد .کفشش را درآورد . چراغ را روشن کند

رو دستش ، که به روی لوله چراغ برق می زد، يک مرتبه او را به فکـر فـ روشنايی کبريت ، الک صورتی ناخن های

نوک انگشت هايش را سـوزاند . چوب کبريت ته کشيد »!؟نبادا بدش بيآد؟ ...اگه عنايت پرسيد چی بهش بگم « .برد

ای « :يک کبريت ديگر کشيد و در حالی که چراغ را روشن می کرد ، با خـود گفـت .ورشته افکار او را پاره کرد

Page 14: dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

١٤

صدای پای خسته و سـنگين . کرد و پشت سر کسی کلون شددر صدا »...خوب اونم باالخره اش يه مرده ديگه !...بابا

. استقبال شوهرش رفت هاجر ، دست های خود را زير چادر نماز پيچيد و تا دم در اتاق ، به . گوش رسيد عنايت به

حيم بسم اهللا الرحمن الـر « »راستی عنايت ، چرا تو ، الک تو بساطت نمی ذاری ؟ ... « :سالم کرد و بی مقدمه پرسيد

بگيری و بپرسی اين چند روز تو نياوران چه خاکی به سرم ديگه چی دلت می خاد ؟عوض اين که بيای گرد راهمو !

هـيچ « »خـوب نيـاوران چـه کـردی؟ ...بـاز يـه چيـزی اومـديم ازش بپرسـيم !اوه « »مـی زنـی؟ کردم ، باد سر دلت

شبا تو مسجد خوابيدم و يـک جفـت گـوش .جعبه آينمو به هن کشيدم .سه روز از جيب خوردم !چمچاره مرگ .چی

خدام بزرگـه اما واسه چی غصه می خوری؟خوب چی می شه کرد؟باالخره !ال‐کل‐ری‐با « »!همين.کوب فروختم

بلـه خـدا بزرگـه « :گفـت عنايت در حالی که جعبه آينه خود را روی بخاری بند می کرد،باخون سردی و آه »ديگه

مـرد حسـابی چـرا « ».که درآمد ما خيلـی کوچيکـه اما چه بايد کرد...ايشای زن منمثل خورده فرم!خيلی ام بزرگه .

ما غلط کرديم يه چيزی از تو خواستيم ؟باز می خاد تا کفر ميگی؟چی چی خدا خيلی بزرگه مثل هوس های من؟باز

مگه کله خـر خـوردت آخه « »...ياچشمای منو کور کن يا ...دلم می خاد !آخه منم آدمم .قيامت بلگه و مسخره کنه

».مــن ســرگنج قــارون ننشســته م کــه . ازيــن هــوس هــا بکــن دادن؟فکــر ببــين مــن دار و نــدارم چقــدره؛اون وقــت

چقـدر ميشـه ؟خـودت « مـی شـمری ؟ مگه پولش چقدر ميشه که اين همه برای من اصول ديـن . توام !اوه...اوهوء«

هاجر دست های خود را که بـه چـادر »خ مانيکورو بلد شدی؟از کجا نر...بيس و چارزار ؟« »!بيس و چارزار « »!بگو

چـی چـی رو !خريدی؟« »!پريروز يه دونه خريدم « :سرور و اميد ، گفت پيچيده بود بيرون آورد و با لب خندی، پر از

شمرون وايسادم تا يه شوفر دلش به رحم بيآد،منو مجـانی بـه شـهر ؟با پول کی ؟هاه؟من يه صبح تا ظهر پای ماشينای

پـول !...بيسد و چـارزار ...رفتی بيسد و چارزار دادی مانيکور خريدی که جلو چشم نامحرم قر بدی؟ اونوقت تو .بياره

بـی صـورتش کمـی قرمـز شـد و بـا .عنايت اين جا که رسيد، حـرف خـود را خـورد »...از کجا اووردی؟از فاسقت؟

منو باز می خای کفر!زنه اون نمازايی که می خونی کمرت ب !خجالت بکش بی غيرت « »...ال اله اال اهللا « :چارگی افزود

مگه !خجالتم نمی کشه.غلط کردی خريدی« »...چی از جونم می خای؟ !باال بيآری؟خوب پول خود بود،خريدم ديگه

چادر را . هاجر آن رويش باال آمده بود »ياال بگو ببينم پول از کجا اوورده بودی؟ پول از سرقبر بابات اوورده بودی؟

حـاال !بله؟زنيکـه لجـاره !به تـو چـه !هه!هه...!به من چه؟ « »!به تو چه « :فرياد زد خون به صورتش دويد و .انداخت کنار

اوستا رجبعلی »...مردم...به دادم برسين ...وای...وای خدا ...آآخ« .او را به زير مشت و لگد انداخت »...حاليت می کنم

بلنـد گفـت و وارد »يـااهللا «چنـد تـا .و خود را رسـاند برداشتاز روی بساط سماور شلنگ .حافظ را به کناری انداخت

بـاز چـه خبـر « .از گوشه اتاق برداشت و روی سر زنش کشيد و کناری ايستاد عنايت از هول هول چادر حاجر را .شد

به جون عزيزی خودت، اگه محض خاطر « ».خدارو خوش نميآد.آخه مرد حسابی اين کارا مسئوليت داره !اهه...شده؟

اوستا رجبعلی سری تکان داد و آهی کشـيد »...پتياره داره تو روی منم وای ميسه زنيکه.، له لوردش می کردم تو نبود

بيـا بـريم ...بيـا « :عنايت را گرفت و درحالی که او را از اتاق بيرون می کشـيد گفـت يک قدم جلوتر گذاشت؛دست .

ه ، نيـاورون ، کـار و کاسـبيت خيلـی کسـاد چنـد روز معلـوم ميشـه ايـن ...اتاق من، يه چـايی بخـور حالـت جـا بيـآد

Page 15: dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

١٥

جلـوی هردوشـان چـای ريخـت و .اوستا رجبعلی يک ربع ديگر آمد و هاجر ار هم به اتاق خـود بـرد »!نيس؟...بوده

هاجر بغضش ترکيد و دست »می خاين از خر شيطون پايين بياين يا بازم خيال کتک کاری دارين؟ !خوب« .گذاشت

دق دلـی .پـره چـه کنـه؟دلش از زنـدگی سـگيش .ی کنی؟آخه شوهرتم تقصير نـداره چرا گريه م « .به گريه گذاشت

:عنايت توی حرف او دويد و با لحنی آرام ، ولی محکـم و بـا ايمـان ، گفـت »شو،سر تو درنيآره، سرکی در بيآره؟

ضـو مـی چادر نماز کمرش می زنهـت؛ و ولی آخه اين زنيکه کم عقل، .چی ميگی اوستا؟ اومديم و من هيچی نگم «

».آخه اين طوری که آب بـه بشـره نمـی رسـه کـه !نمازش باطله گيره ، با اين الکای نجس که به ناخوناش ماليده ،

اگـه . زيـاديتو مـی گيـری و دور مـی ريـزی هر هفته چار مثقال ناخونای .ناخون که جزو بشره نيسش که .ای بابا توام «

هان؟چی می « :و روی خود را به هاجر کرد و افزود ».شتکفاره دا جزو بشره بود که چيندن هو نوک سوزنش کلی

سـرم ميشـه؟ کجـا مسـاله .من که يه زن ناقص العقل بيش تر نيستم کـه .من چه می دونم اوس سا « »گی هاجر خانم؟

حاال خـودت ميگيش؟حيـف .حرفارو بزنه اين چه حرفيه می زنی؟ناقص العقل کدومه؟تو نبايس بذاری شوهرتم اين «

اينم تقصير . روزنامه که بلد نيستی بخونی ، وگه نه می فهميدی من چی می گم .نميشه هنوز چيزی سرتون که شما زنا

اين بی پـولی، خـدا رو خـوش آخه تو . تو هم بی تقصير نيستی !اما نه خيال کنی من پشتی تو رو می کنم ها .شوهرته

اها تو اين زندگی تنگمون ، هـی پاهـامون بـه چه بايد کرد؟ م اما خوب .نميآد اين همه پول ببری بدی مانيکور بخری

اين زندگيمونه غافل از اين که، .سر و کول هم زمين می خوريم و خيال می کنيم تقصير اون يکيه هم می پيچه و رو

خدا می دونـه مـن هـر وقـت تـه جيـبم ! آره ، آره اوستا راست ميگی « »...که تنگه و ماها رو به جون همديگه ميندازه

گرچـه اجـاقمون .بهشته اما هروقت چيزی تنگ بغلمه ، خونه م برام مثل .رج زهرمار شب وارد خونه ميشم ب خاليه،مثل

اوستا رجبعلی ف آن شب ، سماورش را يـک بـار ديگـر آتـش کـرد و ».کوره ، ولی اين جور شبا هيچ حاليم نميشه

و فـردا صـبح ، هـاجر ، الک * .رفت شام کشيد و سه نفری باهم ، سر يـک سـفره شـام خوردنـد آخر سر هم هاجر

مارک آن را کنـد و .شيشه الک را توی چاهک خالی کرد ناخن های خود را با نوک موچين قديمی خود تراشيد و

.نمی دانست کی و از کجا قرض کرده بود ، توی آن ريخت و دم رف گذاشت يک خرده روغن عقربی را که

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * ** * * *

گناهرخت خواب ها را انداختم ، هوا تاريـک و من تا پشت بام خانه را آب و جارو کردم و .شب روضه هفتگی مان بود

حياطمان که تابستان ها دورش را با قالی های کناره مان فرش می کرديم و .و مستعمعين روضه آمده بودند .شده بود

تاريکی لب بام مـی من کارم که تمام می شد ، توی .داشت پرمی شد مرتب دور حوضش می چيديم، گلدان ها را

آن .توی حياط می خوانديم ، ايـن عـادت مـن بـود وقتی تابستان بود و روضه را .نشستم و حياط را تماشا می کردم

طوری نشسته بودم که سر و بدنم در تاريکی بود و من در روشنی حيـاط ، .کردم شب هم مدتی توی حياط را تماشا

خـوب يـادم مانـده . مـی کـردم مردم را که يکی يکی می آمدند و سرجای هميشگی خودشان می نشسـتند، تماشـا

می کرد می خنـدد ، آمـد و سـرجای هميشـگی اش ، باز هم آن پيرمردی که وقتی گريه می کرد ، آدم خيال .است

Page 16: dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

١٦

و مادرم مـا را دعـوا .می خنديديم من و خواهرم هميشه از صدای گريه اين پيرمرد .پای صندلی روضه خوان نشست

هم بود که وقتی گريـه مـی يکی ديگر . پشت دستش را گاز می گرفت و مارا وامی داشت استغفار کنيم می کرد و

مثـل ايـن کـه .ديگران همه ايـن طـور مـی کردنـد . نمی انداخت سرش را هم پايين .کرد ، صورتش را نمی پوشانيد

ولی اين يکی نه سرش را پـايين مـی انـداخت ، و نـه دسـتش را .ا ببيند کس ديگری اشکشان ر خجالت می کشيدند

نگـاه مـی کـرد و بـی صـدا همان طور که روضه خوان می خواند ، او به روبه روی خود .روی صورتش می گرفت

آخـر سـرهم وقتـی روضـه .داشت، سرازير می شـد اشک از چشمش ، روی صورتش که ريش جوگندمی کوتاهی

بعد همانطور که صورتش خيس شده بود ، چايی اش .صورتش را آب می زد سر حوض ، و تمام می شد ، می رفت

امـا تابسـتان .من نمی دانستم زمستان ها چه می کند که روضه را توی پنجدری می خوانديم .و می رفت رامی خورد

عالقه پيدا کرده بـودم من به اين يکی خيلی . ها، هر شب که من از لب بام ، بساط روضه را می پاييدم، اين طور بود

ولـی هروقـت بـا ايـن خـواهر .گريه اش نمی خنديـدم ، غصـه ام مـی شـد وقتی هم که تنها بودم ، به شنيدن صدای .

جای معينی .عصبانی می شد وآن وقت بود که مادرمان . بودم ، او پقی می زد به خنده و مرا هم می خنداند بدجنسم

شـانه هـايش هـم .از گريه اش خوشم می آمد که بی صدا بود وص من به خص .هر شبی يک جا می نشست .نداشت

جوگندمی اش می نشست، جم نمی خورد واشک از روی صورتش سرازير می شد و ريش صاف.تکان نمی خورد

آمد و رفت ، صاف روبه روی من ، روی حصير آن شب او هم .، از همان باالی بام هم پيدا بود که خيس شده است

حيـاط ديگـر طرف پايين . دور حياط را نمی پوشاند و يک طرف را حصير می انداختيم ن همه کناره هاما . نشست

شب های روضه هم آ ن طرف ، توی تـاريکی ، آبدارباشی. رفقای درم همه همان دم داالن می نشستند .پر شده بود

چـه . را بلند بلند می خواندمی خواند و من فقط صدايش را می شنيدم که نمازش پشت گلدان ها ايستاده بود و نماز

وقتی که نماز خواندن را ياد گرفته بـودم، از !چه آرزوی عجيبی بود .قدر دلم می خواست نمازم را بلند بلند بخوانم

عاقبـت هـم .در دلم مانده بود و خيال هم نمی کردم اين آرزو عملی بشود درست يادم است ، اين آرزو همين طور

کجا می توانسـت عملـی ی يک زن که هيچ وقت نبايد نمازش را بلند بخواند ، اين آرزو برای يک دختر ، برا .نشد

بعد وقتی که پدرم هم از مسجد آمد ، مـن زود خـودم را مدتی توی حياط را تماشا می کردم و .بشود؟اين را گفتم

و مـردم چـه خواهنـد .اهـد شـد الزم نبود که ديگر نگاه کنم تا ببينم چه خبر خو .شدم از لب بام کنار کشيدم و بلند

داالن گذاشـته مـی صدای نعلينش که توی کوچـه روی پلـه . پدرم را هم وقتی می آمد ، خودم که نمی ديدم .کرد

پشت سر .متوجه می کرد که پدرم آمده است شد ، و بعد ترق توروق پاشنه آن که روی کف داالن می خورد ، مرا

اين ها هـم مـوذن مسـجد پـدرم و ديگـر . جر فرش داالن می شنيدم آ او هم صدای چند جفت کفش ديگر را روی

ديگر می دانستم که وقتی پدرم وارد می شود ، نعلينش را آن گوشه .از مسجد برمی گشتند مريدها بودند که با پدرم

چنـد دقيقـه خواهـد ايسـتاد و پای ديوار خواهد کند و روی قاليچه کوچک ترکمنی اش ، که زير پا پهن می کرد،

می خورند و قليان می کشند ، به احترامش سرپا خواهند همه کسانی که دور حياط و توی اتاق ها نشسته اند و چای

آن وقت آخرهـای تابسـتان .همه را می دانستم .اين ها را ديگر الزم نبود ببينم .نشست ايستاد و بعد همه با هم خواهند

Page 17: dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

١٧

می کردم، لب بام می آمـدم و وقتی رخت خواب ها را پهن بود و من شايد تابستان سومم بود که هر شب روضه ،

غافلگير کرده بود و همان طور که من مشـغول تماشـا بـودم ، از مادرم دو سه بار مرا . توی حياط را تماشا می کردم

ده پريـ ومن ترسان و خجالت زده از جا .پشت سرمن که رسيده بود ، آهسته صدايم کرده بود پلکان باال آمده بود و

ولـی مگـر مـی .لـب بـام نيـايم و در دل با خود عهد کـرده بـودم کـه ديگـر .جلوی مادرم ساکت ايستاده بودم .بودم

من ، مگر ممکن بود گوش به ايـن حرفهـا بدهـد؟اين را شد؟آخر برای يک دختر دوازده سيزده ساله، مثل آن وقت

خوبيش اين بود که پدرم هنوز نمی دانست من .پريدم و رفتم به طرف رختخواب ها پدرم که آمد ، من از جا .گفتم

حتم داشتم که مادر .بد می شد اگر می دانست که خيلی.شب های روضه لب بام می نشينم و مردها را تماشا می کنم

هيچ وقت چغلی ما را نمی کرد که هيچ ، هميشه هـم طـرف !داشتيم چه مادر مهربانی .چغلی مرا به پدر نخواهد کرد

رخت خواب هـا پهـن .خوب يادم است .سر چادر نماز خريدن برايمان ، با پدرم دعوا هم می کرد و ما را می گرفت

روی دشک خودم ، که مال من تنهـا نبـود و بـا خـواهر هفـت سـاله ام هوای سرشب خنک شده بود و من وقتی .بود

ده ايـد آدم بعضـی هيچ ديـ !چقدر خوب يادم مانده است .نشستم ، ديدم که خيلی خنک بود روی آن می خوابيدم ،

امـا بعضـی وقـت هـا هـم ايـن وقت ها چيزی را که خيلی دلش می خواهد يادش بماند، چه زود فراموش می کنـد؟

ايـن هـم يـادم مانـده !چه خوب ياد من مانده اسـت همه چيز آن شب !وقايع کوچک چه قدر خوب ياد آدم می ماند

ن را پهـن کنـد و از لـب بـام مـرا صـدا کـرد محلـی بود رخت خواب هاشـا است که به دختر همسايه مان که آمده

دشـکم آنقـدر خودم هم نمی دانم چـرا اينکـار را کـردم، ولـی .را به خواب زدم و جوابش را ندادم خودم.نگذاشتم

پـايين رفـت ، مـن بلنـد شـدم و روی بعد که دختر همسـايه مـان .خنک بود که نمی خواستم از رويش تکان بخورم

، يک مرتبه به صرافت افتادم ، به صرافت اين افتادم کـه مـدت ه چيزهايی فکر می کردم رخت خوابم نشستم ، به چ

روی هنوز جرات نداشـتم آرزو کـنم کـه .يواشکی بروم و روی رختخواب پدرم دراز بکشم هاست دلم می خواهد

مـن و . يمآن طـرف بـام مـی انـداخت رخت خواب پدرم را تنهـايی .فقط می خواستم روی آن دراز بکشم .آن بخوابم

برادرم را که دو سال بزرگتـر از مـن بـود آن طـرف ، آخـر مادرم و بچه ها اين طرف می خوابيديم و رخت خواب

همچه که اين خيال به سرم زد، باز مثل هميشه اول از خـودم خجالـت .می انداختيم رديف رخت خوابهای خودمان

مـدتی بـه آسـمان نگـاه هم خوب يادم هست که بعد.و نگاهم را از سمت رخت خواب ها پدرم برگرداندم کشيدم

آهسته و دوال دوال برای اين کـه سـرم در نـور چـراغ پاشدم و آهسته .ولی نمی شد .دو سه تا ستاره هم پريدند .کردم

خـوب يـادم .تنها رخت خواب او مالفه داشـت .و کنار رختخواب پدرم ايستادم های حياط نيفتد ، به آن طرف رفتم

بـاالی آن مـی گذاشـتم و خت خوابش را پهن می کردم ، دشک را که می تکاندم و متکا را هر شب وقتی ر .است

داشـت کـه روی همـه اينهـا مـی انـداختيم و دورو لحاف را پايينش جمع می کردم ، يک مالفه سفيد و بزرگ هم

را ين خيـال مالفه رخت خواب پدرم ، در تاريکی هم به چشم می زد و هرشب ا سفيدی .برش را صاف می کرديم

يک چند دقيقه ای ، نـيم سـاعتی ، روی آن به اين هوس که.هر شب مرا به هوس می انداخت.به سر من می انداخت

مـی چـه قـدر ايـن خيـال اذيـتم .چهارده که مهتاب سفيدتر بود و مثل بـرف بـود به خصوص شب های .دراز بکشم

Page 18: dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

١٨

کسـی نبـود کـه مـرا .کسی نبود که مـرا ببينـد نم چه بود نمی دا .اما تا آن شب ، جرات اين کار را نکرده بودم !کردم

ناراحـت ولی هروقت اين خيال به سرم می افتاد، .چه چيز بدی در اين کار بود اگر هم می ديد ، نمی دانم مگر .ببيند

کمـی .می شـدم و نزديـک بـود بـه زمـين بخـورم لب هايم می سوخت و خيس عرق .صورتم داغ می شد .می شدم

و را جمع و جور می کردم و به طرف رخت خواب های خودمان فرار مـی کـردم بعد زود خودم دودل می ماندم و

بعـد خـودم از ايـن کـارم .مـی کـردم يک شب ، چه خوب يادم مانده است، گريه هم .روی دشک خودم می افتادم

وی رخـت وقتـی ر !اما چه قدر خنـده دار بـود گريـه آن شـب مـن .خنده ام می گرفت و حتی به خواهرم هم نگفتم

که شـام يـخ مدتی گريه کردم و بين خوب و بيداری بودم که خواهرم آمد باال و صدايم کرد خواب خودم افتادم ،

سفيدی رخت خواب پدرم را هرشب به .ناراحت شدم آن شب هم وقتی اين خيال به سرم افتاد، اول همان طور .کرد

شـد کـه جـرات پيـدا آن شب نمی دانم چـه طـور ولی مگر جرات داشتم به آن نزديک شودم؟اما .خواب می ديدم

سفيدش و به دشک بلندش نگاه کـردم و بعـد هـم نفهميـدم چـه مدتی پای رخت خوابش ايستادم و به مالفه .کردم

مالفه خنک خنک بود و پشـت .مرتبه دلم را به دريا زدم و خودم را روی رخت خواب پدرم انداختم طور شد يک

شايد هم از تـرس و خجالـت .وقتی به فکرش می افتم ، حظ می کنم خ کرد که حاال هممن تا پايين پاهايم آنقدر ي

مثـل .مثل اين که نامحرم مـرا ديـده باشـد .ولی صورتم داغ بود و قلبم تند می زد .وحشت کردم که اينطور يخ کردم

مـی کـردم ولـی شـت می کردم و پدرم از در وارد می شد و من از ترس و خجالت وح وقتی که داشتم سرم را شانه

ومـن همـان طـور کـه روی رخـت .و ديگر صورتم داغ نبود عرقم بند آمد .پشتم گرم شد .خجالتم زياد طول نکشيد

خانه به مادرم کمـک مـی برادرم مدرسه می رفت و تنها من در کارهای .طاقباز افتاده بودم ، خوابم برد خواب پدرم

ن کرده بودم ، مرا از پـا درآورده بـود و نمـی دانـم آن شـب که په خستگی از کار روز و رخت خواب ها را .کردم

می افـتم ، هنـوز از خجالـت آب هروقت به فکر آن شب .چه طور شده بود که من خواب ديو پيدا کرده بودم اصال

فقـط يـک وقـت بيـدار شـدم و ديـدم .که ديگر نفهميدم چه اتفاقهايی افتـاد من.می شوم و مو برتنم راست می شود

نمی دانيـد چـه حـالی !وای.است تا روی سينه ام کشيده شده است و مثل اين که کسی پهلويم خوابيده پدرم لحاف

ولی همان تکـان را هـم نيمـه کـاره ول .تکان خوردم و خواستم يک پهلو بشوم يواش اما با عجله !خدايا!پيدا کردم

پاهـايم .داغ داغ بود و چانه ام می لرزيـد سرتاپايم خيس عرق شده بود و تنم .کردم و خشکم زد و همان طور ماندم

پهلـو پدرم پشتش را به من کرده بـود و يـک . درآوردم و توی سينه جمع کردم را يواش يواش از زير لحاف پدرم

که نتوانستم يک پهلو شوم، دود سيگارش را می و من .دستش را زير سرش گذاشته بود و سبيل می کشيد .افتاده بود

فقـط .هـم نبـود سروصـدايی . از حياط نور چراغ های روضـه بـاال نمـی آمـد .می رفت باال ديدم که از باالی سرش

وای که من چه قدر .می آمد‐روی بام شام می خوردند که دير و همان‐صدای کاسه بشقاب از روی بام همسايه مان

چطور بلند شوم بلند شوم؟.هنوز چانه ام می لرزيد و نمی دانستم چه کار کنم !خوابم برده بود چه طور !خوابيده بودم

می خواست پشت بـام خـراب شـود و مـرا بـاخودش ؟همان طور بخوابم؟چطور پهلوی پدرم همانطور بخوابم؟دلم

نـداده در اين عمر چهل ساله ام ،حتی يـک دفعـه هـم ايـن حـال بـه مـن دسـت !داشتم راستی چه حالی .پايين ببرد

Page 19: dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

١٩

بشوم تا پدرم وقتی رويش را برمی گرداند، مـرا ک دفعه نيست دلم می خواست ي !اما راستی چه حال بدی بود .است

بـه آن تـوجهی که به آسمان می رفـت و پـدرم ‐دلم می خواست مثل دود سيگار پدرم .نبيند در رختخواب خودش

ديد که اين طور بی حيا، روی رخت خـوابش خوابيـده و پدرم مرا نمی .دود می شدم و به آسمان می رفتم ‐نداشت

ولـی .سـردم شـده بـود کم کم باد به پيراهنم ، که از عرق خيس شده بود ، می خـورد و !داشتم چه حالی وای که .ام

يـک جـوری .نه طاقبـاز بـودم و نـه يـک پهلـو . طور مانده بودم مگر جرات داشتم از جايم تکان بخورم ؟هنوز همان

بـود و دراز کشـيده بـود و بـه مـن خودم هم نمی دانم چه جور بود،ولی پدرم هنوز پشتش .داشته بودم خودم را نگه

فکر اين شب می افتم ، می بينم اگر پدرم عاقبت به حرف نيامده بـود بعضی وقت ها که به .سيگارش را دود می داد

تـا صـبح همـان طـور مـی مانـدم و از مثل اين که اصال قدرت هيچ کاری را نداشتم و حتما !آخر چه می کردم ، من

اما باالخره پدرم به حرف آمد و همان طور کـه سـبيلش بـه دهـنش بـود، از .زدسرما يا ترس و خجالت خشکم می

همان از سر شب که باال آمده بودم، ديگر .من نماز نخوانده بودم »تو نماز خوندی؟ !دخترم « :دندانهايش گفت الی

مـی گفـتم کـه نمـاز و ولی اگر هم نماز خوانده بودم، می بايد در جواب پـدرم دروغ مـی گفـتم .بودم پايين نرفته

اما به قدری حـال خـودم از دسـتم .می توانست مرا خالص کند باالخره اين هم خودش راه فراری بود و .نخوانده ام

بعـد کـه فکـر ولـی .و خجالت به قدری آبم کرده بود که اول نفهميدم در جواب پدرم چـه گفـتم رفته بود و ترس

ولی باالخره همين سـوال و جـواب ، وسـيله ».بله نماز خوانده م « :مثل اين که در جواب گفته بودم .کردم،يادم آمد

زدن بلند شوم و کفش هـايم را دسـت بگيـرم و خـودم را از پلـه هـا پـايين اين را به من داد که در يک چشم به هم

وان ، مـادرم تـوی ايـ راستی از پلکان خود را پـايين انـداختم و وقتـی .سوال پدرم مثل اين که مرا از جا کند .بيندازم

و من وقتی برايش گفـتم ، »چرا رنگت اين جور پريده ؟ « :و پرسيد .رنگ و روی مهتابی مرا ديد ، وحشتش گرفت

خوب دختـر ، « :همان طور که از ايوان پايين می رفت ، گفت خوب يادم است که رويش را تند از من برگرداند و

هنـوز از مم را خوردم و نمازم را خواندم ،هنوز توی فکـر بـودم و اما من تا وقتی که شا »!گناه کبيره که نکردی که

مثل اين که رخت خواب پدرم .گناه کبيره .مثل اين که گناه کرده بودم .خودم و از چيز ديگری خجالت می کشيدم

اما حـاال .اين مطلب را از آن وقت ها همين طور بفهمی نفهمی درک می کردم .مرد نامحرمی بوده است و مرا ديده

آب می کرد ، خجابت زنی بود که که فکر می کنم ، می بينم ترس و وحشتی که آن وقت داشتم ، خجالتی که مرا

از همه ، دوباره باال رفتم و آهسته توی رخـت خـواب خـودم خزيـدم و وقتی بعد .مرد نامحرمی بغلش خوابيده باشد

امـا راسـی هـيچ « : پدرم نشسته بود و مـی گفـت تا دم گوشم باال کشيدم ، خوب يادم است مادرم پهلوی لحاف را

فقط .و پدرم ، نه خنديد و نه حرفی زد »!کبيره کرده فهميدی که دخترت چه وحشت کرده بود؟به خيالش معصيت

.کشيده و دراز بود و من از آن خوابم برد صدای پکی که به سيگارش زد، خيلی

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * ** * * * * *

سمنو

Page 20: dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

٢٠

ناهارشان را سرپا خـورده بودنـد زن ها.دود همه حياط را گرفته بود و جنجال و بيابرو بيش از همه سال بود پزان

مردهــا را از خانــه بيــرون کــرده بودنــد تــا بتواننــد .بخواباننــد و هرچــه کــرده بودنــد ، نتوانســته بودنــد بچــه هــا را

بچـه داد و بـی داد . توی بغچه بگذارند و به راحتی اين طرف و آن طرف بدوند بردارند و چادرهايشان را از سر

ظرف هايی که جابـه جـا مـی سروصدای‐ها که نحس شده بودند و خودشان نمی دانستند که خوابشان می آيد

و ترق و تـوروق کفـش تختـه ای سـکينه ، کلفـت و برو بيای زن های همسايه که به کمک آمده بودند ‐کردند

همه اين سروصداها از لب بام هم باالتر می رفت و همراه دود دمـه ‐نداشتند که ديگران هيچ امتيازی بر او ‐خانه

خانـه حـاج عبـاس در آن بعدازظهراز همه فضای حياط برمی خاست، به ياد تمام اهل محل می آورد که ای که

مـريم . نذر خـاص زن حـاجی بـود و سمنو چون ايام فاطميه بود .و آن هم سمنوی نذری .قلی آقا نذری می پزند

بـاالزده اش غـل مـی خـورد و خانم ، زن حاج عباس قلی آقا ، سنگين و گوشتالو، باپاهای کوتاه و آستين های

از کف حياط پنج پله می رفت و يـک پـايش تـوی اتـاق يک پايش توی آشپزخانه بود که .می رفت و می آمد

که همـه کـارش ترتيـب داشـت و دختـر بـزرگش فاطمـه را مـامور بااين .سماور زاويه و انبار و يک پايش پای

مـامور آشـپزخانه ظرف ها کرده بود و رقيه اش راکه کوچک تـر بود،پـای سـماور نشـانده بـود و خـودش هـم

بود که هی می رفت و می آمد؛ به همـه جـا سـر مـی اين.با همه اين دلش نمی آمد دخترها را تنها بگذارد ...بود،

می داد؛با تازه واردها تعارف می کرد؛بچـه هـا را مـی ترسـاند کـه شـيطنت ه هم کس فرمان کشيد؛ نفس زنان ب

»چـايی واسـه گلـين خـانم بـردی؟ !آهای رقيـه !...رقيه« :نفرين می کرد؛به پاتيل سمنو سر می کشيد نکنند؛دعا و

مگـه چـی « ».کـنم اگر دستم بهت برسه ، دم خورشيد کبابـت مـی !آهای عباس ذليل شده « ».چشم االن می برم «

»طوره؟ عروستون حالش چه.اجرتون با فاطمه زهرا.خانم جون خيلی خوش اومديد« »!فيش!کار کرده ام ؟ خدايا

عمقـزی بـه نظـرم ديگـه « ».قبول کنه خدانذرتون رو .ايشااله عروسی دختر خودتون .پای شما رو می بوسه خانم «

وای خواهر ، چرا اين قـدر « ».هنوز يه نيم ساعتی کار داره .نه ، ننه « »وقتش شده که آتيش زير پاتيلو بکشيم ؛ ها؟

و به صدای مريم خانم که با خواهرش خوش و بش می کرد ، بچه هـا »!دير اومدی؟مجلس ختم که نبود خواهر

خالـه بچـه .و با دست های دراز از سرو کله هم بـاال رفتنـد ».خاله نباتی .آی خاله نباتی « :کنان ريختند که ‐فرياد

کيف پارچـه اش خاله از زير چادر، .بچه های خانواده می دانستند که جواب سالمشان نبات است ت و تمام نداش

امـا بچـه هـا يکـی دو تـا .بچه ها گذاشت را درآورد ؛ زيپ آن را کشيد و يکی يکی دانه آب نبات توی دست

اما آن روز خدا عـالم اسـت .منصورفاطمه و رقيه و عباس و منير و مريم خانم پنج تا بچه بيش تر نداشت؛ .نبودند

در يـک چشـم دو سير و نيم آب نباتی که خاله سر راه خريـده بـود، .بچه برای آب نبات دراز شد دست چند تا

وقتی همه آب نبات ها تمام شد ».خاله نباتی ، خاله نباتی « :به هم زدن تمام شد و هنوز فرياد بچه ها بلند بود که

درآورد و عبـاس را کـه پسـری هشـت سـاله بـود ، را هم گشت ، يک پنج قرانی و خاله همه گوشه های کيف

ــيد ــاری کش ــتش .کن ــوی مش ــول را ت ــت پ ــش گف ــت و در گوش ــاريکال « :گذاش ــدو ب ــال !ب ــرونش م ــک ق ي

هنوز جمله آخر تمام نشـده بـود کـه »اما حالل حروم نکنی ها؟ !...چارزارشم آب نبات بخر، بده بچه ها .خودت

Page 21: dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

٢١

از .کاش زودتر اومـده بـودی !الحمداهللا،خواهر« .همه به دنبالش ط ، پا به دو گذاشت و بچه ها عباس رو به درحيا

تنـگ زن هـا بـا گـيس هـای .با اين که بچه ها رفتند ، چيزی از سروصدای خانه کاسته نشد ».دستشون ذله شديم

کشـيده بودنـد شـل شـده پـايين بافته و آستين ها ی باال زده چاک يخه هايی که از بس برای شير دادن بچـه هـا

به هم کمک می کردند ؛ و بـرای راه انـداختن .بودند شل و ول مانده بود، عجله می کردند ؛ احياط می کردند

همه تند و تند می رفتند و می آمدند ؛ به هم تنه می زدند ؛ سالم می کردنـد . بساط سمنو شور و هيجانی داشتند

نـيش و کنايـه راجع به عروس ها و هووها و مادرشوهرهای همديگر می کردند ؛ متلک می گفتند ، يا ؛ شوخی

بگـو ایـن عـروس حشـريت !حيوونی چه الغر شـده بـود .وای عمقزی پسرت رو ديدم « :رد و بدل می کردند

خاک بر سـرم !اوا صغرا خانم « ».هنوز دهنت بوی شير ميده .قباحت داره دختر !چه حرف ها !وا« ».کمتر بچزونتش

اگر اين مادر فوالد زره خبردار مـی شـد، .هووی تورم خبر کنه ود اين زهرای جونم مرگ شده ديدی نزديک ب !

رزق مـارو کـه .اونم يک بنده خـدا اسـت !ای بابا « ».کشيديم و مثل اين دودها می رفتيم هوا ‐همه هوردود می

روزگـار تـو و پس رزق کی رو می خوره؟اگه اين عفريته پای شـوهرت ننشسـته بـود کـه حـال « ».نمی خورده

مـی گذشـت و از آن طرف .جمله آخر را مريم خانم گفت که تازه چادر خواهرش را گرفته بود ».همچين نبود

:که پا به پای او می آمـد، آهسـته افـزود دم در صندوق خانه ، رو به خواهرش .می خواست به صندوق خانه ببرد

که شوهر الدنگ من ميـره ی بی شعور و پپه هستند همين خاله خانباجی ها .می بينی خواهر ؟کرم از خود درخته «

ايشـاال « »چه خبر تازه از آن ورها؟هنوز هـووت نزاييـده ؟ !راستی آبجی خانم « ».با پنشش تا بچه سرم هوو ميآره

حاجی قرمساق منم البـد االن بـاالی !سرتخته مرده شور خونه .ميگن سه روزه داره درد می بره .که ترکمون بزنه

نکنه واسه همين بوده که « ».بی غيرت فرصت رو غنيمت دونسته . عرق پيشونيش رو پاک می کنه سرش نشسته ،

و از صندوق خانـه »چه حرف ها؟تو ديگه چرا سرکوفت می زنی؟ !اوا خواهر « ».امسال گندم بيشتری سبز کردی

يـک مـن گنـدم !واهربريم سری به اجاق بزنيم خ « .درآمدند و به طرف مطبخ راه افتادند که آن طرف حياط بود

و دم در مطبخ که رسيدند ، ».هر چی باشه کدبانوتر از منی !تو هم نيگاهی بکن .امسال ، کيله رو از دستم دربرده

می شستند ، يا بچه کوچولوهاشان را سرپا می گرفتند، مريم خانم برگشت و رو به تمام زن هايی کرد که ظرف

پهن می کردند، يا سرهاشان را توی يخه هـم کـرده بودنـد و چيـزی را لبه ايوان يا شلوارهای خيس شده بچه ها

حـاال وقتشـه کـه حاجـت .قلچمـاق هـا و دخترهـاش بيآنـد !آهـای « :و گفـت .و کرکر مـی خنديدنـد می گفتند

ديگه کـار خـورده و خوابيـده .حاال ديگه به هم زدنش زور می بره« :و خنده کنان به خواهرش گفت ».بخواهين

.قد و قامت دار له ها پايين رفتند و دنبال آن دو هفت هشت تا از دختهای پا به بخت و زن های و از پ ».ها است

بادام و پسته و فندق را .مريم خانم امسال به نذر پنج تن ، يک من گندم بيش تر از سال های پيش سبز کرده بود

و وقتی دم می کشيد ، از سـربار کرايه می کردند پاتيل را هم از شيرفروش سرگذر .هم که خواهرش نذر داشت

فرسـتاده بودنـد پاتيـل .اما امسال از همان اول کار، عزا گرفتـه بودنـد .نبود واين همه ظرف هم الزم .برمی داشتند

در که آن را روی سرش هن هـن کنـان و صـلوات گويـان از ‐آورده بودند و به متولی مسجد مسجد بزرگ را

Page 22: dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

٢٢

کوچک است ، فرستاده عام داده بودند و چون ديده بودند که اجاق برايش دوتومان ان‐چهار اطاق تو آورده بود

خدا عالم است چند سـال پـيش ، از آجـر بودند از توی زيرزمين ده پانزده تا آجر نظامی کهنه آورده بودند که

قتـی هـم و.اجاق موقتی درست کرده بودند و پاتيل را بار گذاشته بودند فرش حياط زياد مانده بود و وسط مطبخ

می کردند ، تابيست و چهار سطل شمرده بودند ، ولی از بس بچه ها شـلوغ کـرده بودنـد که پاتيل را آب گيری

بعد هم فرش يکی از اتـاق هـا .و خاله خانباجی ها صلوات فرستاده بودند ، ديگر حساب از دستشان در رفته بود

هرچـه کاسـه و .تاق و توی اطاقچه ها چيـده بودنـد دور ا را جمع کرده بودند و هرچه ظرف داشتند ، دسته دسته

صـندوق ته .چينی و بدل چينی بود و هرچه سينی و مجمعه داشتند، همه را آورده بودند بشقاب مس بود ، هرچه

بودند کـه در سراسـر عمـر خـانواده ، فقـط ها را هم گشته بودند و چينی مرغی های قديمی را هم بيرون آورده

فاطمـه ، دختـر .آفتابی می شود، و يا در عروسی و خدای نکرده عزايی ربساط هفت سين موقع تحويل حمل و س

گذاشته بود و ظرف هـای قيمتـی را روی آن چيـده پا به بخت مريم خانم ، يک طرف اتاق خانه را تخت چوبی

و دو د به ترتيب کوچکی و بزرگی آن ها دسته دسته کرده بـود و همـه را شـمرده بـو بود و ظرف های ديگر را

هشتاد وشـش تـا کاسـه و باديـه و جـام و ساعت پيش ناهار که خورده بودند ، به مادرش خبر داده بود که جمعا

و مادرش که با عمقزی مشورت کرده بود ، بـه .و سينی و لگن جمع شده قدح و خورش خوری و ماست خوری

بـود و خواسـته بـود را صـدا کـرده نتيجه رسيده بود که ظرف باز هـم کـم اسـت و ناچـار در و همسـايه هـا اين

اما قربون شکلتون ، دلم می « :را هم کرده بود که هرکدامشان هر چه ظرف زيادی دارند بياورند و اين سفارش

».باشه ، نبادا خدای نکرده يکيش عيب کنه و روسياهی به من بمونه اگه چينی ...خواد فقط مس و تس بيآريد ها

پشـت سـر هـم از راه مـی ‐زده بودنـد ادرشـان را دور کمرشـان پيچيـده و گـره که چ ‐و حاال زن های همسايه

و فاطمـه ظـرف هـای .خودشان را می آوردند و به فاطمه خانم می سپردند رسيدند و دسته دسته ظرف های مس

سنجاق زلفش را در می آورد و بانوک هر کدام را می شمرد و تحويل می گرفت و با کوره سوادی که داشت،

آبجـی ‐همدم سادات، دوتالگنچه روحـی ‐گلين خانم ، يک دست کاسه لعابی « :ی گچ ديوار می نوشت آن رو

:فکـر کـرده بـود و فاطمه پيش خود .نفر هم سطل : دو نفر هم پارچ آورده بودند و ي »...بتول ، سه تا باديه مس

کنين که موقع بردن ، گم خودتون هم نشونش ب « :و ظرف ها را که تحويل می گرفت ، می گفت »!چه پرمدعا «

نـه « ».صـورت ور مـی داری چه حرفها ؟فاطمه خانم جون خودت کـه ماشـااهللا سـواد داری و !واه« »!و گور نشه

و همسايه ها که هر کـدام تـوی کوچـه يـا داالن ».کار از محکم کاری عيب نمی کنه .آخه محض احتياط ميگم

با نوک کاردی يآ چيزی زير کعـبش را خطـی يـا دايـره ای شمرده بودند و حتی خانه کاسه و باديه خودشان را

چشـم نـازک مـی کردنـد و مـی کشيده بودند و نشان کرده بودند ، خودشان را بی اعتنا نشان می دادند و پشـت

بچه به بغل آمـد و از زيـر . بود که کاسه و باديه می آوردند زن ميراب محل هم يکی از همين همسايه ها . رفتند

تو خونه گدا گشـنه !روم سياه فاطمه خانم « :م مس را با سرو صدا روی تخت گذاشت و گفت جا چادرش يک

روی گـچ ديـوار فاطمه که سرش به حساب گرم بود و داشت ظرف های همسايه ها را ».ها که ظرف پيدا نميشه

Page 23: dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

٢٣

اخت و برق زد و بعـد نگـاهی بـه صـورت زن ميـراب انـد جمع می زد، برگشت و چشمش به جام مس که افتاد

و روی ديـوار عالمتـی ».زهـرا اجرتون با حضـرت .اختيار دارين خانم جون ، واسه خود نمايی که نيست « :گفت

و روی نوک پـنج انگشـت دسـت چـپش گذاشـت و بـا دسـت گذاشت و زن ميراب که رفت ، جام را برداشت

کـرد و ايـن بـار بـا نزديـک بعد آن را به گوش خود .آن زد و طنين زنگ آن را به دقت شنيد راست تلنگری به

و زيل آن را گوش کرد و يک مرتبه تمـام خـاطراتی سنجاق زلفش ضربه ای ديگر به آن زد و صدای کش دار

خـورده د که چند بار با همـين جـام زمـين »به يادش آ .همراه بود ، در مغزش بيدار شد که با اين صدا و اين جام

از برخورد دندان هايش با جام لذت بـرده که با آن آب می خورد ، بود و چه قدر به آن تلنگر زده بود و هر بار

زياد توی آينه نگـاه کنـد ، چـه قـدر در آب همـين جـام مسـی صـورتش را بود و اوايل بلوغ که نمی گذاشتند

سال پيش ، در يکـی از ده که چهار »کرده بود و دست به زلف هايش فرو کرده بود و عاقبت به يادش آ برانداز

يک بار ديگر هم آن . گيرش نيآوردند که نيآوردند روزهای سمنو پزان ، جام گم شد و هر چه گشتند ، همطن

بايک کاسه مس ديگر به آن ضربه ای زد و صدا چنان خوش آهنگ و طنـين دار و را به صدا درآورد و اين بار

چشمش که به جـام افتـاد ، پريـد و بلند بود که خواهرش رقيه از پای سماور بلند شد و به هوای صدا به دو آمد

هـيس « ».من يه شمع نـذر کـرده بـودم !ديدی گفتم آخرش پيدا ميشه؟!الهی شکر خواهر« :آن را گرفت و گفت

دو دقيقه بعد ، مادر نفس زنان ، با چشم های پـف کـرده و ».بدو در گوش مادر بگو بيآد اين جا .صداشو درنيار !

تيکـه تيکـه اسـباب .خودشـه .آره « :و چشمش که به جام افتاد ، گفـت خودش را رساند صورت گل انداخته ،

يعنـی کـار .زن ميراب محـل آوردش !يواش مادر « »پدر سوخته آوردش؟ کدوم !جهازم يادمه ، ذليل شين الهی

پـس چـی؟از ايـن « :مادر پشت دستش را که پای اجاق سوخته بود ، بـه آب دهـان تـر کـرد و گفـت »خودشه؟

حاال چرا گناه مردمو مـی شـوری « ».چاشت نمی رسونند گوسفند قربونی رو تا .ر چه بگی برميآد پدرسوخته ها ه

باديه مس؟فعـال صداشـو چی ميگی دختر؟يعنی شوهر ديوثش تو راه آب گيرش آورده؟خونه خرس و « »مادر؟

ود ميراب قضـيه رو بابای قرمساقت که آمد ، ميگم با خ .بکشيم يادتم باشه تو يه ظرف ديگه براش سمنو .در نيآر

دسته بزن شـايد خودتم بيا دو سه تا .هم تموم شد ، در و قفل کن که مال مردم حيف و ميل نشه کارت .حل کنه

بابـام رو اين حرف هـا کدومه؟مگـه خـودت بـا ايـن همـه نـذر و نيـاز تونسـتی جلـوی !ای مادر « ».بختت واز شه

تـو ديگـه .خوبـه .خوبـه « :را توی هم کشيد و گفـت مادر باز پشت دستش را بازبان تر کرد و اخمش »بگيری؟

تـا حـاجتم رو نگيـرم، دسـت از دامـنش ور نمـی .پيغمبـر خـودم مـی دونـم و دختـر !سوزن به تخم چشم من نزن

و هنوز در اتاق ظرف خانه را نبسته بودند که باز حياط ».هم زدنش از پير پاتال ها برنميآد پاشو بيا که ديگه .دارم

گريـه که بکوب بکوب و فرياد زنان ريختند تو و دوتای از آن ها که آخر همـه بودنـد بچه ها پر شد از جنجال

اوهـوو .اين عباس به اونای ديگـه دو تـا آب نبـات داد، بـه مـا يکـی « :کنان رفتند سراغ خاله خانم آب نباتی که

نخود سياه ديگری شان را دنبال خاله تازه داشت بچه ها را آرام می کرد و در پی نقشه ای بود که همه »...اوهوو

دور . بچه اش توی حوض افتاده بود .فرياد کشيد بفرستند ، که يک مرتبه شلپ صدايی بلند شد و يکی از زن ها

Page 24: dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

٢٤

چه بکنند؟چه نکنند؟حوض گود بود و کسی آب بازی نمـی دانسـت و .می کرد حوض می دويد و سوز و بريز

لبـاس پريـد تـوی حـوض و بچـه را ار فاطمه خانم ، همان طـور بـا ناچ.مردها را هم که دست به سرکرده بودند

آب می آمد و مثل ماست سفيد شده بود و برای مـادرش نبـات آب درآورد که تا نيم ساعت از دهان و دماغش

به تنش چسبيده بـود و و فاطمه که از درحوض آمده بود ، پيراهن .کردند و شانه هايش را ماليدند سرد درست

هولـه آوردنـد و .شده بود و برجستگی سينه اش می لرزيـد اف شده بود و تمام خطوط بدنش نمايان موهايش ص

بستند و به عجلـه گرفتند که لباسش را کند و خشکش کردند و سرخشک کن قرمز به سرش چادر نماز دورش

مـی دادنـد و بـا مرتب سه نفری پای آن کشيک .ديگر چيزی به دم کردن پاتيل نمانده بود .بردندش توی مطبخ

اولی که خسـته مـی شـد ، دومـی، و .نگيرد و نسوزد يک بيلچه دسته دار و بلند ، سمنو را به هم می زدند که ته

چشم هايشان راه می توی مطبخ همه چشم هايشان قرمز شده بود و پف کرده بود و آبی که از .بعد از او سومی

پاکش می کردنـد و گرمـای اجـاق را تـا وسـط لنـگ و پاچـه ن افتاد و صورتشان را می سوزاند ، با دامن پيراه

منتظـر در بزرگ مسی پاتيل را حاضر کرده بودنـد و رويـش خاکسـتر ريختـه بودنـد و .هاشان حس می کردند

تا در پاتيل را بگذارنـد و آتـش زيـر بودند که فاطمه خانم آخرين دسته ها را بزند و گرمش بشود و عرق بکند

يک مرتبه مريم خانم به صرافت افتاد که هنوز کسی را !که اي داد بی داد ...روی درش بريزند ، آن را بکشند و

جای اين همه !آهای عباس ذليل شده« :فريادش از همان توی مطبخ بلند شد که .آشيخ عبداهللا نفرستاده اند دنبال

ه خـانم آب نبـاتی يـک پـنج قرانـی و خال »خونه ش رو بلدی؟ .بياد عذاب دادن ، بدو آشيخ عبداهللا رو خبر کن

و حاال ديگر عرق از سرو .دست عباس بگذارد و روانه اش کند ديگر از کيفش و از مطبخ رفت بيرون که کف

دم کردنـد و پاتيل را .پا به بخت مريم خانم ، راه افتاده بود و موقع دم کردن پاتيل رسيده بود روی فاطمه ، دختر

زدند و خاکسترها و ذغال های نيم سوز را بعد دور تا دور مطبخ را جارويی سرو روی دختر را خشک کردند و

آوردند و چهـارطرف مطـبخ را فـرش کردنـد و دخترهـای بـی شـوهر را زير اجاق کردند و چند تا کناره گليم

تب چادر سر کرده و مر فرستادند و يک صندلی برای روضه خوان گذاشتند و پير و پاتال ها و شوهردارها بيرون

با اين که آتش زير پاتيل را کشيده بودند .عبداهللا نشستند آمدند و دورتادور مطبخ به انتظار حديث کسای آشيخ

‐می ريختند و خودشان را با دستمال يا بـادبزن بـاد مـی زدنـد و سـکينه و دود و دمه تمام شده بود ، همه عرق

بـادبزن بـه دسـت می آمد و چای و قليان می آورد و ترق و توروق از پله ها باال می رفت و پايين ‐کلفت خانه

عمقزی گل بته بود که ميان مريم خانم و خـواهرش يک قليان زير لب.بيست و چند نفری بودند . زن ها می داد

دسته های چارقد ململش روی زانوهايش افتاده بود و يکـی ديگـر زيـر لـب بـی بـی پای پله مطبخ نشسته بود و

دوختـه شـوهر خالـه خـانم آب نبـاتی بـود و کـور بـود و چشـم هـای مـاتش را بـه يـک نقطـه که مـادر زبيده ؛

صـدبار !دختر جون « :حرف می زد عمقزی گل بته همان طور که دود قليان را درمی آورد؛ با خاله آب نباتی .بود

. جری ندارم من که !عمقزی « »!سرچله آبستنت کنم بيا پهلوی خودم تا !بهت گفتم اين دکتر مکترها رو ول کن

از روی مـرده بپـر کـه پريـدم و نصـف گوشـت تـنم آب گفتی تو مرده شـور خونـه .گفتی چله بری کن ،کردم

Page 25: dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

٢٥

خيـال مـی .گفتی دوا به خورد شـوهرت بـده کـه دادم .که می افتم تنم می لرزه هنوز يادش .خدا نصيب نکنه .شد

فته تموم؟بقـال چقـال کـه هيچـی ، تا نطفه تخم مرغ فراهم کردن،کار آسونی بود؟اونم يک ه کنی روزی چهل

امـا .کوتـاهی نکـرده ام می بينی که از هيچی .ديگه همه مشتری های چلوکبابی زير بازارچه هم منو شناخته بودن

شوهرم هم که دسـت وردار .و آه بکشم بايس بچه های طاق و جفت مردمو ببينم .چی کار کنم که قسمتم نيست

».مـی خـواد ورم داره ببـره فرنگسـتون .پيش اين دکترا فايده نداره موننيست و تازه به کله اش زده که دوا و در

ــتون !واه!واه« ــار کفرس ــو دي ــربرهنه ت ــن !س ــه دســت اي ــدی ب ــدنت رو ب ــن و ب ــه ت ــده ک ــت مون ــای همين کافره

نطفه سگ و گربـه .پيش خودمه خدانشناس؟تازه مگه خيال می کنی چه غلطی می کنن؟فوت و فن کار همشون

نه اون پولش رو داره ، نـه مـن از خونـه . حاال که جرفه عمقزی « ».تو شکم زن های مردم رو می گيرن می کنن

عمقزی ذغال های نيمه گرفته سرقليان را با دستش زيرورو کـرد و ».خرج داره؛بی خودی که نيست .بابام آوردم

دلـم مثـل سـير و .همين جوری چشم به راهـم .هيچی « »خوب مادر ، تو چيکار کردی؟ « :گفت رو به مريم خانم

از .چشـم زده انـد حتما دختـرکم رو .با اين تو حوض افتادن فاطمه هم که نصف العمر شده ام .سرکه می جوشه

مـريم ».آخرش به کی دادی بـرد .اگه هرچی گفتم کردی ، خيالت تخت باشه « ».اين عفريته هم هيچ خبری نشد

می زدند و چای می خوردند؛ آهسـته و سه به سه گپ خانم نگاهی به اطراف افکند و همه را پاييد که دو به دو

پتيـاره .تو اين زمونه به کی ميشه اطمينون کرد؟اين دختره سليطه هم که زير بار نرفت « :درگوش عمقزی گفت

کرده باشم ، رفتم خونش که مثال واسـه به هوای اين که سمنوپزون نزديکه و رفع کدورت .آخرش خودم بردم !

من که هوش . درست يادم نيست ‐يا دوازده روز ‐ده .روزها پابه ماهه می دونستم که همين .امروز دعوتش کنم

درست مثل اينکه لب به حق فاطمه زهرا .سر وروی همديگه رو بوسيديم و مثال آشتی هم کرديم .ندارم و حواس

، اومـديم نشسـتيم، بـه هـوای دسـت بـه آب رسـوندن يک خـرده کـه .فاطمه هم باهام بود .افعی رو می بوسيدم

مـی شـدم ، همچی که از جلوش رد .پنجره تو حياط داره که جلوش نرده آهنی گذاشتن آب انبارشون يه .بيرون

آن قدر تو خال معطـل کـردم کـه .حالی شده بودم نمی دونی چه !اما نمی دونی عمقزی .انداختمش تو آب انبار

صاحاب داشـت اين قلب پدر سگ.رتم نمانده بودرنگ به صو.کرده بود باز قلبم گرفته خيال. فاطمه آمد دنبالم

و با اون خيکش پا شد برام گـل گـاب زبـون .دل سوزوند پدر سوخته لگوری خيلی هم به حالم .از کار می افتاد

می دونی کـه شـوهر قرمسـاقم ، .اما نمی دونم چرا دلم همين جور شور می زنه .هيشکی هم بو نبرد .درست کرد

آخه ديگه چرا ؟بيا دو تا پک قليون « ».دلم داره از حلقم بيرون مياد .نه اثری .نه خبری .صبح تا حاال رفته اون جا

اگه يه « »هان؟چيه ننه جون؟ « »!واه ،واه ، با اين قلبی که من دارم؟پس می افتم عمقزی « ».بکش حالت جا می آد

زی ، توش چی چـی هـا ريختـه راستشو بگو ببينم عمق « »چرا بدم بياد ننه جون؟ « »چيزی ازت بپرسم بدت نميآد؟

چـه طـور مگـه « :دوخـت و پرسـيد عمقزی لب از نی قليان برداشت و چشمش را به چشم مـريم خـانم »بودی؟

می دونی چيه عمقزی؟آخه سه روز بعدش همـه مـاهی « ».؟آخه ننه اگه قرار باشه من بگم که احترام طلسم ميره

کـاش بـه جـون .به جـون مـاهی هـا خـورده .ا و بال بوده قض.خوب فدای سرت ننه « ».انبارشون مردند های آب

Page 26: dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

٢٦

شوهرت سکه يه پول بکنه ، بهتره يا ماهی های آب انبارشـون اگه بچه دار بشه و تورو پيش .هووت خورده بود

اون .نـه ، ننـه « »نکنه بو برده باشـن؟ يعنی .آخه عمقزی بديش اينه که فرداش آب انبار رو خالی کردن « »بميره ؟

و سرش را رو به طاق کرد »!به حق پنش تن که نوميد برنگردی الهی .خيالت تخت باشه.طلسم يه روزه آب شده

و هنوز دوباره قليان را به صدا درنياورده بود که صدای بـی بـی .فرستاد و زير لب زمزمه ای را با دود قليان بيرون

واسـه دختـر دم بختـت !مـريم خـانم « : ، مـی پرسـيد زبيده از آن طرف مطبخ بلند شد که به يک نقطه مات زده

کرديم؟انقـدر تـو خونـه بابـا مگـه مـا چکـه .چه فکری دارم بکنم بی بی ؟منتظر بختش نشسته « »فکری کردی؟

باز رحمت به شير ماکه گذاشـتيم دخترمـون .و ورداشت و برد نشستيم ، تا يک قرمساقی آمد دستمون رو گرفت

خـدا رفتگـان همـه رو بـه .نه بابای ما که از اين هم در حقمـون کوتـاهی کردنـد ن. هم درس بخونه سه تا کالس

بـی شـوهر مـی درس خونده هاشم اين روزها .دعا کن پيشونيش بلند باشه .ای ننه « ».صاحب اين دستگاه ببخشه

دراومده پشت پا بـه پيدا بشه ، مبادا به اين بهونه های تازه غرضم اينه که اگه يه جوون سر به زير و پا به راه .مونن

:بشنود ، گفت مريم خانم خودش را به عمقزی نزديک کرد و به طوری که خواهرش هم »!بزنی بخت دخترت

»...مگه چه گلی به سر خـواهرم زده کـه .دومادی که اين کورمفينه واسه دخترم پيدا کنه ، اليق گيس خودشه «

: باشد ، رو بـه مـادر شـوهر خـود گفـت ع را برگردانده خاله خانم آب نباتی تبسمی کرد و برای اين که موضو

ننه اسراف « ».کاسه ای يک دونه برسد ديدين گفتم يک من بادوم و فندق کمه ؟به زور اگه به هر !خانم بزرگ «

يـه هـل پـوک هـم کـه باشـه .خدا نذرت رو قبـول کنـه .فندوق و بادوم سمنو ، شيکم سير کن که نيست .حرومه

پايين و در گوش مريم ف بی بی زبيده تمام نشده بود که سکينه تق تق کنان از پله ها آمد حر »...اجرش رو داره

کـه ‐يک زن باريـک و دراز ، بـا موهـای جـو گنـدمی خانم چيزی گفت و تا مريم خانم آمد به خودش بجنبد

خرين پلـه آ پايش را از ‐گره زده بود و لگن بزرگ سرپوشيده ای روی سر داشت چادر نمازش را دور کمرش

مريم خانم ، که قلبش مثل دنگک رزازها می کوبيـد مطبخ گذاشت پايين و سالم بلندی کرد و همان جا جلوی

چـادرش را از بعد نفـس تـازه کـرد و بـی ايـن کـه .از روی سرش برداشت و گذاشت زمين ، نشست و لگن را

».ودند الهی شکر که نـذرتون قبـول شـد خانم سالم رسونند و فرم « :کمرش باز کند يا سرلگن را بردارد ، گفت

عمقزی قليانش را از زير لب .جواب بدهد مريم خانم چنان دست و پای خودش را گم کرده بود که ندانست چه

همـه زن .چشمش به لگن بود و چشم ديگـرش بـه زن باريـک و دراز ، مـردد مانـد برداشت و درحالی که يک

نشسته بودنـد ، مـی دانسـتند کـه زن باريـک و ، دور تادور مطبخ هايی که به انتظار حديث کسای آشيخ عبداهللا

است است و بيش ترشان هم می دانستند که همين روزها هووی مريم خانم قرار دراز ، کلفت هووی مريم خانم

و پچ پج راه افتاده بود و بی بـی زبيـده کـه ناچار به هم نگاه می کردند .فارغ بشود ؛ اما ديگر چيزی نمی دانستند

دسـتی قليان می زد و گوش هايش را تيز کرده بود و با آرنجش مرتب به بغل چيزی نمی ديد ، تند تند پک به

خاله زهرا کـه خيـال کـرده بـود لگـن بـه ايـن »يه هو چی شد ننه ؟هان؟ « :اش ، خاله زهرا ، می زد و می پرسيد

و همان طور قليـان مـی کشـيد ‐بی بی زبيده هر هر خنديد و آهسته در گوش بزرگی را برای سمنو آورده اند ،

Page 27: dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

٢٧

مريم خانم همين طـور خشـکش زده »!لگن به اين گندگی !خدا رحم کنه به اين اشتها « :گفت ‐بی تابی می کرد

عاقبت عمقزی گـل .حتی دستش را دراز کند و سرپوش لگن را بردارد بود و قلبش می کوبيد و جرات نداشت

مريم خـانم !ننه « :می گفت تی بود ساکت مانده بود ، کنار زد و درحالی که تکانی خورد و قليانش را که مد بته

و پـس دست کرد و سـرپوش لگـن را برداشـت ، کـه يـک مرتبـه مـريم خـانم جيغـی کشـيد »چرا ماتت برده؟ !

با عجله رساندند و به کمک خاله نباتی ، مادرشان دخترهای مريم خانم خودشان را .مطبخ دوباره شلوغ شد .افتاد

نديـده بودنـد ، زن هايی که آن طرف مطبخ و در پناه پاتيل نشسته بودنـد و چيـزی . بردند را کشان کشان بيرون

اما عمقزی گل بتـه، بـه .پاتيل از سر بار برگردد هجوم آورده بودند و سرک می کشيدند و چيزی نمانده بود که

کشيد و سـکينه فريادی .انست چه بايد بکند بود و فکرهايش را هم کرده بود و می د چابکی در لگن را گذاشته

بودنـد ، سرجاهايشـان نشسـتند و قتـی کـه سـکينه از همه ساکت شدند و آن هايی که هجوم آورده .را صدا زد

اين لگنـو ورمـی داری مـی !همين االنه ، چادرتو ميندازی سرت « :عمقزی به او گفت پلکان مطبخ پايين آمد ،

نميذاره تـو طبـق ، دور شـهر سالم می رسونی و ميگی آدم تخم مول خودش رو از قول ما !صاحبش بری خونه

نرفتـه سکينه اين را گفت و لگن را روی سرش گذاشت و هنوز از پلکـان مطـبخ بـاال ».بله« »فهيمدی؟!بگردونه

مرتـب کردنـد زن ها به عجله چادرهاشان را بود که آشيخ عبداهللا يااهللا گويان و عصازنان از پلکان سرازير شد و

کـه آشيخ عبداهللا روی صندلی نشست شروع کرد به خواندن روضه حـديث کسـا و وقتی .و روهاشان را گرفتند

و صدای ناله بريده بريـده اش از آن طـرف تازه نفس مريم خانم به جا آمده بود »...بابی انت و امی يا ابا عبداهللا «

»...حياط تا پای پاتيل سمنو می آمد

* * * * ** * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

خانم نزهت الدوله دخترهايش هم به خانه دامـاد خانم نزهت الدوله گرچه تا به حال سه تا شوهر کرده و شش بار زاييده و دوتا از

پيـری و جـوانی شده اسـت ، بـاز هـم عقيـده دارد کـه فرستاده شده اند ، و حاال ديگر برای خودش مادربزرگ

و همسر و خويشان و دوستان می گويند که پنجاه سـالی دارد ، ولـی او هنـوز وگرچه سر .دست خود آدم است

.و آن در می زنـد خود به اين در »ايده آل «به جوانی اش چسبيده و هنوز هم در جست و جوی شوهر دو دستی

چشمهايش را ماسـاژ مـی ‐ی و کنار دهان و زيرهفته ای يک بار به آرايشگاه می رود و چين چروک های پيشان

پيـراهن هـای .بـا سـنجاق و گيـره بـاال مـی زنـد موهايش را مثل دخترهای تـازه عـروس مـی آرايـد ؛يعنـی .دهد

و روزی يـک جفـت دسـتکش سـفيد هـم .»کلوش«سينه های باز و دامن های و تافته می پوشد ، با » اورگاندی«

و بـاقی مانـده را صـرف ده ساعت می خوابد .ا پای آينه می گذراند روزی سه ساعت از وقتش ر .می کند عوض

می دانند که اگر به خانه شان می آيـد و اگـر در ديد و بازديدهايش می کند ، و حاال ديگر همه دوستان و اقوام

بـرای زايمـان هـا و ازدواج هـا و خانـه ‐و اگر گل ها و هديه هـای گـران سو گ و سرورشان شرکت می کند

است که با آدم تازه می برد ، و اگر برای تازه عروس ها پا کشا می دهد ، همه برای اين ‐کردن هاشان ‐عوض

Page 28: dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

٢٨

و دوستان دور و نزديک باقی نمانـده اسـت آشنا شود ؛ چون ديگر هيچ يک از خويشان ‐يعنی مرد تازه ای ‐ای

.به او نـداده باشـد »ايده آل « شوهر وساطت نکرده باشد و سراغی از که الاقل يکی دوبار برای خانم نزهت الدوله

خيلـی باريـک اسـت ولـی دمـاغش گرچـه .خانم نزهت الدوله ، قد بلندی دارد و اين خودش کم چيزی نيسـت

اگر کج بود که فورا می رفت !ابدا.خيال کنيد کج است البته نه .بفهمی نفهمی ميلی به سمت راست دارد ...ای...

فقط يک کمی نمی شود گفت عيـب ، بلکـه همـان يـک کمـی .ردراستش می ک ،)پالستيک(و با يک جراحی

ابروها و کنـار وقتی حرف می زند،هرگز اخم نمی کند و.صدايش خيلی نازک است .راست دارد ميل به سمت

توالت و ماساژ را که نمی شود با يک ماهی پانصد تومان خرج .دهانش ، وقتی می خندد ، اصال تکان نمی خورد

الحق بايد گفـت کـه بنـاگوش .هفته ای يک بار رنگ می کند باری ، موهايش را !هدر داد خنده گل و گشاد به

اما حيف که ناچار است يکی از اين گوش هـای .گوش های بسيار ظريف و کوچکی وسيعی دارد و از آن بهتر

کشـد بـه دنـدان هـايش مـی موهايش ، از مسواکی که هر روز )فر.(ظريف را فدای پيچ و تاب موهای خود کند

دراز است ، ولی با دستمالی که بـه ‐بفهمی نفهمی البته باز هم ‐مرتب تر است و درست است که گردنش کمی

بـاری ، که دوسه دور ، دور گردن می پيچد ، چه کسی می تواند بفهمـد؟ گردن می بندد ، يا گردنبندهای پهنی

زودتر از خواهرهای ديگـر شـوهر لیگرچه خانم نزهت الدوله کوچک ترين فرزند پدر و مادرش بوده است، و

شوهر .اعتراف می کند که سرو گوشش حسابی می جنبيده است کرده بود ه و اين روزها خودش هم افتخارآميز

خـانم .وزير است و شوهر آن ديگری ،چهارسـال پـيش ، در تيمارسـتان ، خودکشـی کـرد يکی از خواهرهايش

از خـانواده هـای .وزارت خارجـه بـود شـوهرش عضـو . کرد نزهت الدوله هنوز بيست سالش نشده بود که شوهر

راستش را بخواهيد گرچه به هر صـورت عشـق و عاشـقی آن دو را بـه .معروف بود و گذشته از آن پول دار بود

کرده بودنـد بود، اما هم خانواده عروس و هم خانواده داماد ، حساب های همديگر را خوب وارسی هم رسانده

بود و پدر خـانم نزهـت الدولـه وزيـر داخلـه برادر داماد ،معاون وزارت خارجه .زده بودند ، و بی گدار به آب ن

باری،تا خانم نزهت الدوله آمد مزه عشق و عاشـقی را بچشـد کـه .جور شد اين بود که در و تخته خوب به هم .

دوساله نشـده بـود انشدند و عر و بوق بچه ، جای بگو و بخندهای اول زندگی را گرفت و هنوز بچه ش بچه دار

داخله بود و بـرای جمـع و جـور کـردن زمـين پدر خانم هنوز نمرده بود و وزير .که شوهرش والی مازندران شد

ملک های بی قواره آن جا،احتياج به آدم کارآمد و امينی مثل دامـادش های مازندران و يک کاسه کردن خرده

بـود و از شـير درست است که شوهر همه کاره . ماندند شوهر ، ناچار شش سال آزگار در مازندران زن و .داشت

کار بـه جـايی کشـيده بـود کـه وقتـی ميـرزا مرغ تا جان آدمی زاد در دسترس خانم نزهت الدوله بود ، اما ديگر

در تو می آمد،حوصله نداشت از فرق سر تا نوک پای خانم را ببوسـد از ‐شوهر خانم نزهت الدوله ‐منصورخان

را گرفتند و خانم که کار عشق و عاشقی اصال ته کشيده بود و بچه ها ناچار جای همه چيز غربت ، و در واليت

سه تا دختر ديگر و يـک .تا توانست بچه درست کرد در خانه کار ديگری نداشت ، برای رفع کسالت هم شده ،

ريـيس د کـه بـا کم کم در خانه هم رسمی شده بود و با زنش همـان رفتـاری را مـی کـر ميرزا منصور خان .پسر

Page 29: dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

٢٩

احوالش را می پرسيد و اتاقش را جدا کـرده زنش را خانم صدا می کرد و به وسيله نوکر کلفت ها .نظميه ايالتی

.می شد و بدتر از همه اينکه ديگر نمی خواست زنش او را منصور تنها صـدا کنـد بود و با اجازه وارد اتاق زنش

ديگر بـرای خـانم نزهـت الدولـه تحمـل و اين .باشد)الیحضرت و (می خواست در خانه هم مثل هر جای ديگر

و عاشق پيشه بود و عارش می آمد که از خانه پا بيرون بگذارد و با زن برای او که اين همه احساساتی .ناپذير بود

ايـن همـه احتيـاج بـه واليتی و چلفته روسا رفت و آمد کند و اين همه تنها مانده بـود و در واليـت غربـت های

همـه ايـن کـه هـر وقـت پـا از خانـه بيـرون مـی بـدتر از !اشت و فقط دلش به بچه هايش خوش بـود صميميت د

های طاق و جفت ، سرراهش سبز می شدند و حوصله اش را سر می بردند گذاشت ، هزاران شاکی ، با عريضه

ولی خانم نزهـت .دناپذير می نمو ‐و برای او که اصال کاری به اين کارها نداشت ، اين يکی ديگر خيلی تحمل

پدرش را با کاغذهای خودش کاس کرده بـود تـا شـايد حکـم انتقـال درست است که .الدوله باز هم صبر کرد

خيلـی مهـم تـر از بگيرد ، ولی پدرش رسما برايش نوشته بود که يک کاسه شدن امالک مازندران شوهرش را

بر می کرد و تازه داشت تهران و اجتماعـات که ص اين بود .خودش اين را فهميده بود .زندگی خانوادگی اوست

بـدتر از همـه .رفت و آمدهايش را فراموش می کرد که شوهرش به مرکز احضـار شـد اشرافی و مشغوليت ها و

کاری به اين کارها نداشت و درخيال ديگـری گرچه او ککش هم نمی گزيد و .اينکه می گفتند مغضوب شده

دوباره خودش را ميـان سـر و همسـر مـی ديـد و مجـالس رسـمی را ، بـا غربت ، پس از شش سال تنهايی و .بود

به مازندرانی ها شنيده بود ، گـرم وصف عصا قورت دادگی های شوهرش ، و چند تا قصه خنده داری که راجع

ها و عروس و عمه ها می کرد، به يادش می آمد که شوهرش چقـدر می کرد و از درددل هايی که با دخترخاله

شوهر خـواهرش هـم تـازه به خصوص که .شک است و چقدر از او و از شوهر ايده آلش دور است خ ناجور و

اين رجحان را نديده بگيرد و به شـوهرش کـه در خانـه نشسـته وزير شده بود و خانم نزهت الدوله نمی توانست

تـا يـک . کـرد مـی منتظر خدمت است ، سرکوفت نزند و همين طور با شوهرش کجدار و مريز بود و می گفتند

و شوهر بی ايـن کـه »راضی شد؟ !منصور« :گفت رو به شوهرش ‐کارشان که تمام شد ‐شب توی رخت خواب

و ايـن ».آدم تو خال هم کـه ميـره ، راضـی ميشـه « :خجالتی بکشد، نه گذاشت و نه برداشت و در جوابش گفت

ردا صبح ، خانه و زنـدگی را ول و ف .و خانم نزهت الدوله همان شب تصميمش را گرفت . ديگر طاقت فرسا بود

درست است که پدرش هم دل خوشی از اين دامـاد .به خانه پدر آمد کرد و پس از نه سال شوهرداری، يک سر

نزهـت الدولـه ولی هرچه اصرار کرد که بچه ها را بايد از اين شوهر گرفت ، بـه خـرج خـانم مغضوب نداشت،

شـايد درآغـاز کـار کـه ‐خانم نزهـت الدولـه .را با مهرش گرفتند بچه ها را دادند و طالق خانم .نرفت که نرفت

ولـی حـاال کـه از شـوهر .ايده آلش چه خصوصياتی بايد داشته باشد هنوز نمی دانست که شوهر ‐شوهر می کرد

بود و آسوده شده بـود ؛ مـی دانسـت کـه شـوهر ايـده آلـش چـه خصوصـياتی نبايـد داشـته اولش طالق گرفته

و پررو نباشد ؛ چاپار دولت و بايد جوان باشد ؛ پولدار باشد ؛ خشک و رسمی نباشد ؛ وقيح شوهر ايده آل ا .باشد

و به اين طريق خيلـی .فرق سر تا نوک پای زنش را ببوسد نباشد ؛ و مهم تر از همه اين که از در که تو آمد ، از

Page 30: dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

٣٠

يک ماهی. به روز جوان تر باشد اين که خودش را به ايده آل برساند ، سعی می کرد روز هم راضی بود و برای

کارخانـه هـای سـوييس ، بـه کرست عوض می کرد ؛ پستان بندهای جورواجوری می بست کـه سفارشـی ؛ در

هـر ...محصوالت اليزابت آردن که به جـای خـود ، اندازه سينه خانم بودند و متخصص مو آرايشگر و همه جور

لـب و خرين تغييرات مد چه بوده و برای سر و صورت و تلفن بود و خبر می گرفت که آ روز و هر ساعت پای

باری ، به همه شب نشينی ها می .ناخن ؛ چه رنگ های تازه ای را به جای رنگ های قديمی جايگزين کرده اند

تعطيل ، دوستانش را با ماشين های وزارتی پـدرش بـه گـردش رفت ؛ مهامانی های خصوصی می داد ؛روزهای

و يک دست لباس از شوهر سابقش گرفته بود ؛ آن قدر پول داشت که در هر فصل بيست که می برد و با مهری

ايـن هـم خـودش . و يک عقيده پيـدا کـرده بـود و اصال به عدد بيست .بدوزد و هفته ای يک جفت کفش بخرد

روز بيست و يکم ماه بـود کـه شـوهر کـرده بـود و در همچـه روزی .او بود يکی از تجربيات نه سال شوهرداری

شـوهر دوم خـانم نزهـت الدولـه ، يـک افسـر .گرفته بود و نيز در همچه روزی با شوهر دومش آشنا شـد طالق

دار فرماندهی می بست و تـازه از ماموريـت جنـوب برگشـته بـود و ‐رشيد و چشم آبی بود که نوارهای منگوله

نداشـت ب و آبرومندی گرچه وضع خانوادگی مرت .سوخته داشت و سال ديگر سرگرد می شد ‐صورتی آفتاب

تصـميم خـودش را ‐افسـران ديـده بـود از همان شب اول که او را در شب نشينی باشگاه ‐اما خانم نزهت الدوله

که آخرهای عمرش بود و مـی دانسـت کـه ‐اماپدر.مخالف بودند اقوام و خويشان ، با چنين ازدواجی .گرفته بود

شـد مخفيانـه بسـاط عقـد را راه انـداخت و قـرار ‐يد وزير ، دخترهايش در خانه خواهند پوس پس از مرگ يک

و در همـين مـدت بـود کـه معلـوم .عروس و داماد چند ماهی به اهواز بروند و سروصداها که خوابيد ، برگردند

اقوام به دست و پا افتادند و عاقبت کشف شد که شوهر ايـده نشد چه کسی بو برد و به گوش پدر رساند و همه

حاضر نبـود و حسن کار در اين بود که صاحب عله .دو تا زن ديگر در همين تهران دارد لهآل خانم نزهت الدو

کند و تلفنی به کسی بزند و همان خالـه زنـک در غياب او حتی احتياج به اين نبود که وزير داخله رسما مداخله

انـه هـايی را کـه ازدواج در زن ديگر را پيدا کردند هيچ ، حتی دفترخ های فاميل ، يک ماهه نشانی خانه آن دو

قضـيه را آفتـابی بود ، نشان کردند و عروس و داماد که بی خبر از همه جا از ماه عسل برگشتند ، آنها ثبت شده

که اصـال ايـن حرفهـا را بـاور نمـی کـرد ، تـا به نزهت الدوله در اين سه ماهه آن قدر خوش گذشته بود .کردند

ولـی تـازه ، شـوهر .يکی خانه ها و دفترخانه ها بردنـد تـا قـانعش کردنـد ‐عاقبت خودش را برداشتند و به يکی

داده بـود ، رنـگ و نظامی بود و يک دنده بود و رشادت هايی را که در جنوب بـه خـرج . طالق نبود حاضر به

ملکـت منگوله ها می تواند با وزير داخله م وارنگ روی سينه اش کوبيده بود و خيال می کرد با همين نوارها و

بی سروصدا طالق نزهت الدوله را گرفتنـد ، ولـی نشـان هـای رنـگ و درست است که اين بار هم .جواله برود

از ايـن تجربـه خانم نزهت الدولـه ، گرچـه . خودشان را کردند و مهر خانم نزهت الدله سوخت شد وارنگ کار

خوش هيکل و منگوله بسته را داشت و هم آزموده تر بيرون آمد ، اما ته دلش هنوز آرزوی آن افسر چشم آبی

ايده آل خود بی اختيار بـود ، نقـل همـه مجالسـی کـه او حضـور از اين گذشته ، هنوز در جست و جوی شوهر

Page 31: dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

٣١

و چون اين واقعه هـم زودتـر فرامـوش شـد و .يک شوهر ايده آل بايد داشده باشد داشت ، خصوصياتی بود که

مجالس کم کم در همه ...اين بی بند وباری اخير را هم ا زياد بردند ، و مادرشوهرها ی فاميل ، خانم بزرگ ها

و دخترهـای پابـه بخـت ، از او به عنوان يک زن تجربه ديده و سرد و گرم چشيده ياد می کردنـد و عـروس هـا

بـه عنـوان ‐نصـايح او گـوش مـی دادنـد و بـا او فاميل ، پيش از آنکه از مادر و خواهر خود چيزی بشـنوند ، بـه

راستش را هم بخواهيـد، خـانم نزهـت الدولـه بـرای بدسـت .می کردند مشورت‐صاحب نظر در امور زناشويی

او که از هم دندان شدن با زن های پير پاتال خانواده وحشـت داشـت و نمـی .جان می داد آوردند چنين عنوانی

کـرده بـود و وارثـی رکاو که فرزندان خودش را مدت ها بـود تـ ‐خواست خودش رادر رديف آن ها بشمارد

او مشـورت مـی کردنـد ، درسـت مثـل ناچار همه دختـر هـايی را کـه بـا ‐برای تجربيات شخصی خود نداشت

برايشـان مـی گفـت کـه شـوهر بايـد بـا آدم صـميمی دخترها يا خواهرهای خودش حساب می کرد و از تـه دل

ولدار باشد ، از خانواده محترم باشد و بهتر از وقيح نباشد خوش هيکل و پ باشد،وفادار باشد،چاپار دولت نباشد ،

عقيـده ای خانم نزهت الدوله ، البته به سواد و معلومات نمی توانست چندان .چشم هايش آبی باشد همه اين که

چنـدان بـا شوهر خواهرش که وزير شـده بـود ، .خودش پيش معلم سرخانه ، چيزهايی خوانده بود .داشته باشد

فارغ التحصيل مدرسه سن لويی بـود شوهر اول خودش هم که آنقدر بد از آب درآمد ، .بود سواد و معلومات ن

بـا شـکوه و .باری ،دو سه ماهی از طالق دوم نگذشـته بـود کـه پـدرش مـرد .و دوسالی هم فرنگستان مانده بود

ميراث فارغ شده و و خواهر برادرها تازه از تقسيم ارث .موزيک نظامی و ختم در مسجد سپهساالر جالل تمام و

که مغضوب دوره سـابق بـود ، وزيـر خارجـه شوهر اول خانم نزهت الدوله .بودند که شهوريور بيست پيش آمد

از آدم های تازه به دوران رسيده ای که نمی دانسـتند پـالتو و کالهشـان را شد و مجالس و شب نشينی ها پر شد

سـفير ينگـه سر راهشـان مـی ديدنـد ، خيـال مـی کردنـد چه کسی بسپارند و اولين پيش خدمتی را که به دست

مجزا گرفت و ماشينی خريد و چهارشـنبه خانم نزهت الدوله ، اول کاری که کرد اين بود که خانه ای .دنياست

گرچه از روی اکراه و اجبار ، ولی دوسه بـار .کارها را به دست گرفت ها را روز نشست قرارداد و خودش زمام

سابق دخترای شوهر خارجه فرستاد و به هوای ديدن بچه ها و نوه هايش مخفيانه به خانه شوهر جديد پيش وزير

حيف که پدرش مرده بود ، وگرنه کـار را دوسـه روزه .کرده خودش رفت و آمد می کرد و تور می انداخت

در مجالس بـه زبان ديگری اما اوضاع عوض شده بود و نه تنها پدر او مرده بود ، بلکه اصال . رو به راه می کرد

خانم نزهت الدوله نمی داسنت چـه شـده .کار می رفت و آدم ها ناشناس بودند و از دوستان قديم خبری بنود

همه در فکر . به حرف های او در باب شوهر ايده آب بدهکار نيست ولی همين قدر می ديد که کسی گوشش .

و ند ، در فکر مجلس بودند و در فکـر جـواز گنـدم و جـو بودنـد در فکر امالک واگذاری بود آزادی بودند ،

همـين آدم هـای تـازه بـه دوران بيش تر از همه در فکر حزب و روزنامه بودند و در همين گيـر ودار و درميـان

شـوهر .مشروطيت ، با سومين شوهر ايده آل خـود آشـنا شـد رسيده بود که خام نزهت الدوله در مجلس جشن

تبعيـد خـالص شـده بـود و زهت الدوله ، يکـی از روسـای عشـاير غـرب بـود کـه تـازه از حـبس و تازه خانم ن

Page 32: dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

٣٢

مردی بود چهارشـانه ، بـا سـبيل .به تهران آمده بود سروسامانی يآفته بود و با عنوان آبرومند نمايندگی مجلس ،

ز نزاکت و اين حـرف هـا قدش کوتاه بود و کمی دهاتی به نظر می آمد و ا های تابيده ، صدايی کلفت و گرچه

بـود و ناچـار پـول خبر نداشت ، اما جوان بود و نماينده مجلس بود و يک ايل پشت سرش صف کشيده چندان

تابستان ها به ايل رفتن و سواری کردن و مثل مردها . اين يکی درست شوهر ايده آل نزهت الدوله بود .دار بود

مستان ها در مجالس شـبانه ، بـا نمايدنـده هـای مجلـس و شـوهر چکه به پا کردن و ز تفنگ به دوش انداختن و

. خانم می خورد ، مطـابق بـود ايده آل آخری ، با شرايسط زمان و مکان که در گفت گوی همه کس به گوش

تجربه های زيادی اندوختـه بـود ، ايـن بـار مقـدمات کـار را خانم نزهت الدوله که ديگر در باره امور زناشويی

قرار مالقات اغلب در خانه شوهر خواهرش که با وجود تغيير زمانه هنوز وزير مانده بود ف .هم کرد حسابی فرا

تا اين که قرار شـد ريـيس . به جای خود می گذاشتند و گفقت و نيدها همه رسمی بود و حساب شده و هرچيز

حضـور وزيـر و زنـش بلـه بـری هـا را ايل آمده بود بيآيند و بنشينند و در ايل ، يک روز با خواهرش که تازه از

و ديگـر الزم نبـود همين کار را هم کردند و وقتی گفت و گوها تمـام شـد . سرانجامی به کارها بدهند بکنند و

بدهـد ،خـانم هـم تشـريف آوردنـد و مجلـس که به خانم نزهت الدوله ، از حضور در مجلـس ، شـرمی دسـت

قد بلندی داشت و جوان هم . ر زيبا، با چشمانی آبی و موهای بود بود بسيا خواهر رييس ايل، زنی .خودمانی شد

بـه دل بگيـرد ، شـيفته و تا خانم نزهت الدوله آمد از او به عنوان خواهر شوهر آينده حسـادتی يـا کينـه ای بود

ميوه جلويش گرفت و راجع بـه فـر موهـايش محبت های عجيب و غريب او شد که چايی اش را شيرين کرد ،

و .خياطی که پيراهن به آن زيبايی را برايش دوخته بود ، نشـانی گرفـت ه قدر قشنگ بود ، حرف زد و از که چ

و قرار شـد تـا اين قضيه در آخر بهار بود . نزهت الدوله ، از اين همه محبت ، مات و مبهوت ماند خالصه خانم

خانم در يکی ... کامال مستقر شود ، رانآقای رييس ايل ، امالک ضبط شده اش را از دولت پس بگيرد و در ته

باشـد و دور از گرمـا ، تابسـتان را سـر کننـد و بـرای پـاييز بـه شـهر از نقاط شميران خانه ای اجاره کند که دنج

تکليف امالک آقا حتما معلوم شده و به هر صورت شوهر خواهر خـانم نزهـت الدولـه برگردند که تا آن وقت

خـواهر موبـور و چشـم آبـی ، گرچه .ر مجلس به دوستی يک رييس ايل اميدوار باشد وزير بود و می توانست د

حتـی قـول .می داد ، اما رييس ايل خيلی دست و دلباز بود درباره صدهزار تومان مهر ، کمی سخت گيری نشان

م دسـت بـه زن و مرد از افراد ايل خود را برای کارهای خانه بخواهـد و نگـذارد خـان داد که به زودی هفت نفر

گذاشـتند و بـه خـوبی و دست آخر روز عروسی را معيین کردند و شيرينی دهان همديگر . و سفيد بزند سياه

در عرض يک هفته ، خانه شـهری اش ‐که سر از پا نمی شناخت ‐خانم نزهت الدوله .خوشی از هم جدا شدند

ايـده آل خـود ات عروسـی بـا سـومين شـوهر اجاره داد و باغ بزرگی در شميران اجاره کرد و بهتهيـه مقـدم را

يـک دسـت لبـاس کامـل ‐بـود به وسيله يکی از خواهرزاده هايش که برای تحصيل بـه فرنـگ رفتـه .پرداخت

و بيسـت و يـک نفـر از اعيــان و زورا و و چهارصـد . عروسـی وارد کـرد کـه بسـت و يـک متـر دنبالــه داشـت

از مهمان خانه های بزرگ شهر ، برای پـذيرايی آن شـب ، دو تا نمايندگان را از دو هفته پيش دعوت کرد و با

Page 33: dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

٣٣

‐که هم خانم نزهت الدوبله و هم شوهرخواهر شدرآن سـهم داشـتند ‐کتيرا وکاميونهای شرکت .قرار داد بست

مضـايقه مرغ و گوشت و سبزی و ميوه و مشروب به شميران می بردند و خالصه از هيچ خرجی سه روز تمام ،

اگر آدم ارث پدرش را در راه به دسـت « :به سرو همسر می گفت .قبت شوهر ايده آلش را يافته بود عا.نکردند

. مجلس عروسی البتـه بسـيار مجلـل بـود »آوردن شوهر ايده آلش صرف نکند ، پس در چه راهی صرف کند ؟

تمام درخت های بـاغ را بـا از دو روز پيش ، .و هوا بسيار مساعد بود يکی از شب های مهتابی اوايل تابستان بود

فواره ها .بزرگ شسته بودند و الی تمام شاخ و برگ های آن ها چراغ های رنگارنگ کشيده بودند تلمبه های

‐ اززير دست نجار و بنـا درآمـده بـود که تازه ‐رقص » پيست«کار می کردند و دو دسته ارکستر آمده بودند و

شراب را از توی قدح های گلسرخی بـزرگ ، بـا .قصنده را دشت ر گنجايش صد و پنجاه جفت رقاص که نه ،

توی ليوان ها ی تراش دار باريک و بلند مـی ريختنـد ؛ و بـه جـای همـه چيـز ، بوقلمـون مالقه های طال کوب ،

ميـز شـام .نگاهشان هم نمی کرد و شيرين پلو و خاويار ، چيزهايی بود که اصال کسی . سرخ کرده روی ميز بود

بود و عروس و داماد باالی ميز ، روی يک جفـت چيده بودند که درازای آن بيست و يک متر Tورت را به ص

شام را با سرود شاهنشاهی افتتـاح کردنـد و از طـرف نخسـت وزيـر و .نشسته بودند صندلی خانم کار اصفهان ،

شـد و همگـی حضـار ، مجلس و خانواده ها ی عروس و داماد نطق های غرای تبريـک آميـز رد و بـدل رييس

گفتنـد و جـام هـای خـود را بـه بارها از طرف دولت و ملت ، به عروس و داماد و خاندان جليل آن ها تبريـک

نه کسی مسـتی را از حـد گذرانـد و نـه حتـی يـک .مجلس خيلی آبرومند برگزار شد . سالمتی آن ها نوشيدند

و ه بودهند ، انباشته شده بود از هدايای مهمانـان که طرف چپ در ورود باغ گذاشت ميز بزرگی . ليوان شکست

را در بشـقاب هـا درهمان شب ، دوستی های تازه به وجود آمد و کدورت های گذشته . دسته گل های بزرگ

بايد در واخر همان هقفته از دولـت بـه عمـل مـی و جام های همديگر ريختند و خوردند و حتی استيضاحی که

و . فقط يک ناراحتی به جا ماند و آن اين که همان شب خانـه را درد زد .وت ماند آمد ، در همان مجلس مسک

و نقره و ترمه که روی ميز ها و صبح که اهل خانه بيدار شدند ، ديدند تمام هدايا ، به اضافه هرچه جواهر و طال

س و دامـاد پهـن قاليچه ابريشمی کـه زيـر صـندلی عـرو و دو جفت ‐سر بخاری های ديواری پخش بوده است

مجلس شب پيش تا ساعت سه طول کشيده بود و طبيعـی بـود کـه در چنـان .از دست رفته است ‐کرده بودند

‐و مسـلما دزدهـا نمـی .مسـت کـرده باشـند ‐در اثر خالی کردنـد تـه گـيالس هـا ‐خدمتکاران هم شبی ، حتی

فـردا بـه خـوبی و خوشـی عروس و دامـاد از با همه اين ها ، زندگی.توانسته اندچنين فرصتی را غنيمت نشمارند

را حتـی در کابينـه مطـرح کـرد و بـا وجـود درست است که شوهر خواهر خانم نزهت الدوله مطلب .شروع شد

بود شوهر خـانم نزهـت الدولـه ، بـه عنـوان عـدم ا منيـت ، دوستی های تازه برقرار شده شب عروسی ، نزديک

ی قضيه به اين خاتمه يافت که رييس شهربانی وقت را عـوض کردنـد و ول ...دولت را در مجلس استيضاح کند،

آقا هـم تمـام خـدمتکاران خانـه را .تعداد کالنتری های شميران افزود و گشت شبانه گذاشت رييس جديد ، به

ی را کـه تلگرافـ سرجهازی خانم بودند ، از آشپز تا باغبان اخراج کرد و به جای آن ها هفت نفر از افراد ايـل که

Page 34: dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

٣٤

اين دزدی کالن را قضا و باليی دانسـت .اما خانم نزهت الدوله خم به ابرو نيآورد.احضار کرده بودند ، گذاشت

و از اين گذشته ، داماد به قدری مهربان بود که جايی برای تاسف بـر .که قرار بود به جان سعادت تازه آنها بزند

مسـواک خودش خميـر دنـدان روی .ايش تکان بخورد نمی گذاشت خانم حتی از ج .اموال دزد زده نمی ماند

بند لبـاس زيـرش . برايش می گرفت لقمه .آب دوش و وان را خودش سرد و گرم می کرد . خانم می گذاشت

مجلس مرخصی گرفته بود وو در خانه را به روی اغيار بسته بود و سـير خالصه اين که دو هفته از . را می بست

نزهـت خـانم .خودش می رسيد و راستی نمی گذاشـت آب در دل خـانم تکـان بخـورد خانه را تا پياز کارهای

قـالی هـا و مبـل هـا و . را پـر کـرد الدوله هم در اين مدت خانه ديگرش را فروخت و از نو جای اثاث دزد برده

ن و جداگانـه داشـت و ز » کـولر «و يخچـال و » راديـوگرام « هـر اتـاقی .پرده ها ، هرکدام زينت يک موزه بودند

بـه کلفـت .در اين نيمه ماه عسل ، آقا همه کاره بود. در نزديک ترين فاصله دسشتان بود شوهر هر چه خواستند ،

بـرق و تلفـن و آب و .و به باغبان ها و گل کاری های فصل بـه فصلشـان مـی رسـيد .نوکرها سرکشی می کرد

مله آب خشک کن ، با بايگانی کل کشـور معا اجاره خانه را مرتب کرده بود و حتی با کمک هايی که در يک

و سر سفره بـه خـانم هديـه .اجاره را بی اينکه پولی بدهد ، گرفته بود ، به صاحب خانه کرده بود ، قبض سه ماه

چطـور چون پانزده روز مرخصی اش داشت تمام می شد ، سر همان سفره پيشـنهاد کـرده بـود کـه کرده بود و

خانم نزهت الدوله که راستش نمی و !تابستان را به شميران بيايد و باهم باشند است از خواهرش دعوت کند که

های خواهر شوهر را فراموش نکرده بـود ، رضـايت داد دانست با اين تنهايی بعدی چه بکند و از طرفی مهربانی

پارچـه واقعا يک و خانم نزهت الدوله . همه کارهای خانه به عهده خواهر شوهر بود و از فردای مرخصی آقا ،

آرايشـگرها و . مـی گذرانـد صبح تا شام وقتش را جلوی آينه ، يا در حمام ،يا پـای ميـز غـذا .عروس خانم بود

آن هـا روزی سـه سـاعت گوشـت خـام و گوجـه ماساژورها را با ماشين خانم به خانه می آوردند که به دسـتور

رفت و گوشش به صدای قشنگ خواهر شوهرش ازخانه بيرون نمی فرنگی روی صورتش می گذاشت و اصال

و »!خوش به حال بـرادرم !چه طراوتی ! چه پوستی !به به « : می رفت و می آمد و می گفت عادت کرده بود که

دست به تر و خشک نـزدن شوهر جوان ، !و خانم نزهت الدوله راستی جوان شده بود .روزی صدبار،و هزار بار

درست اسـت کـه آقـا کمـی .به اين طريق گذشت يک ماه .صال حظ می کرد ا...، گوجه فرنگی روی صورت ،

از روز اول ماه دوم عروسـی . مثل اين يک ماه خوش نگذشته بود الغر شده بود ، اما به خانم نزهت الدوله هرگز

ا هر روز دوسه جا می رفتند ؛ ولی مگر بـه ايـن زودی هـ .کردند به پس دادن بازديدها شان ، زن و شوهر شروع

بازديـدبود کـه روز دوم ياسوم ديـد و .می شد؟و بدتر از همه اين بود که خانم نزهت الدوله خسته می شد تمام

يـک وزيـر ، بـه هـر .شب هـم ماندنـد عصر به خانه خواهر نزهت الدوله رفتند که شوهرش وزير بود و با اصرار

داشته باشد و خواهرها هـم انگـار يـک ايل کاری ن صورت نمی توانست با يک نماينده مجلس و يا يک رييس

تا دوی بعداز نيمه شب بيدار بودند و قرار و مدارها ! داشتند که بزنند چه حرف ها !عمر همديگر را نديده بودند

و بعد هم خوابيدند و صبح هنوز خانم نزهت الدولـه از رخـت خـواب بيـرون نيآمـده .... ها ‐و درددل ها و نقشه

Page 35: dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

٣٥

توی يک اتاق کرده انـد خواهر آقا را.تلفن خواستند که بله باز ديشب خانه را دزد زده بود که شوهرش را پای

و تـوی انبـارحبس .خدمتکار خانه را بسته انـد سيم تلفن را بريده اند و دست و پای هر هفت .و درش را بسته اند

و چلچراغ های سنگين گرفته از قالی های بزرگ و شمعدان ها. برده اند کرده اند و هر چه در خانه بوده است ،

که جای اين بار خانم نزهت الدوله .خالصه اينکه خانه را لخت کرده اند .راديوگرام ها و يخچال ها تا مبل ها و

تنهـا برگـه .بود و نشسته بود خود داشت ، حتی شوهرش هم تاب نياورده بود و همان پای تلفن زانوهايش تاشده

. کاميون های متعدد روی شن باغ به جـا مانـده بـود اين بود که جای چرخ های ای که از دزدها به دست آمد ،

مطبوعات مورد حملـه قـرار گرفـت کـه در عـرض دو مـاه ، دو بـا ر خانـه يـک فروا رييس شهربانی وقت ، در

امضـا حـد را به روی دزدها باز گذاشته و طرح يک استيضاح جديد داشت در مجلـس بـه پـانزده نماينده ملت

ماهرانـه ، طـی يـک مـاده اب خود می رسيد که وزير داخله ، يک هفته بعـداز شـب دزدی ، بـا يـک مـانور نص

و آن هايی که سرشان تـوی حسـاب نبـود ، !کرد تقاضای سلب مصونيت از داماد تازه يعنی رييس ايل (!)واحده

اصال اين همه جنجال از کجا و ....!است يا انگليس است يآ امريکا گيج شده بودند و نمی دانستند سياست روس

سـرجهاز حاال نگو همان فردای دزدی اخير ، دوتا از خدمتکارهای سابق خانم نزهت الدوله کـه .آب می خورد

آمده بودند وسوءظن خودشـان را خانم بودند و رييس ايل بيرونشان کرده بود، سراغ خواهر خانم نزهت الدوله

تمام فاميل خانم نزهت الدوله به جنب و جوش افتـاده بودند و تاعصرنسبت به رييس ايل و خواهرش بيان کرده

بودند و دو روز زاغ سياه خواهر شوهر موبور و چشـم آبـی را چـوب بودند و از خاله خانباجی ها کمک گرفته

وانده در خيابان عين الدوله خانه اش را گير آورده بودند و روز بعد ، يکی از خواهر خ زنده بودند تا دست آخر

، خدمتکار خانه ».ننه قربون شکلت دم غروبه ، االن نمازم قضا می شه « پير و رند خانواده ، به هوای اين که های

حـوض نمـازی خوانـده بـود و از فريفته بود و تو رفته بود و دست به آب رسانده بود و وضو ساخته بود و کنار

کرده بود و بعد هـم سـر درد دل را بـا کلفـت ه را وارسی شيشه ها ، يکی يکی مبل ها و اثاث خانم نزهت الدول

به اين جا رسيده بود کـه اطمينـان کلفـت خانـه را بـه دسـت خانه باز کرده بود و از بدی زمانه و بی دينی مردم

يک خانم موبـور چشـم آبـی بسـيار مهربـان و نجيـب اسـت کـه زن بياورد و کشف کند که خانم صاحب خانه

شبانه،وزير داخله دستور داده بود که شهربانی دست به کار بشورد و به خانـه و همان .ت رييس يک ايل هم هس

و همه قضايا را صورت مجلس کنند و يـک پرونـده .بريزند و تمام اثاث خانم را نجات بدهند جديد رييس ايل

دست نيامده بود ، ولی درست است که نشانه ای از جواهرها و نقره ها و ترمه های دزدی اول به !حسابی بسازند

و داشـت طـرح استيضـاح خـود را بـه رييس ايل اين عمل شهربانی را منافی مصونيت پارلمـانی خـود مـی ديـد

از او تقديم مجلس شد ؛ به اتکای يک پرونده قطور امضای اين و آن می رساند که ماده واحده سلب مصونيت

باری ، داشت آبروريـزی عجيبـی مـی شـد کـه .اهل محل و شهربانی و شهادت بيست و يک نفر از خدمتکاران

و وزير داخله را با رييس ايل آشتی دادند ، به شرط اين که هم اليحه سرجنبان های مملکت دست به کار شدند

و اين بـار خـانم . استيضاح مسکوت بماند و مهر خانم نزهت الدوله هم بخشيده بشود سلب مصونيت و هم طرح

Page 36: dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

٣٦

می کنـد و الق می گرفت ، حتم داشت که برای حفظ آبروی دولت و ملت دارد فداکاری نزهت الدوله ط که

ايـن تجربـه هـم آزمـوده تـر و حاال خانم نزهت الدوله ؛ که از .از سومين شوهر ايده آل خودش چشم می پوشد

آل خـود در جست و جوی شوهر ايده بيرون آمد ؛ عقيده دارد که پيری و جوانی دست خود آدم است و هنوز

خريده و گران ترين مبل هـا و فـرش هـارا تـوی اتـاقش جمـع باز خا نه شهری اش را . اين در و آن در می زند

رنگ موهايش را هفته ای يک بـار عـوض .ماساژسينه و صورت خود می کند ماهی پانصد تومان خرج . کرده

و وقتـی مـی ند ، هرگز اخم نمـی کنـد وقتی حرف می ز . پيراهن های اورگاندی باسينه باز می پوشد .می کند

که پس ازعمری زنـدگی و سـه خنددد ، ابروهايش و کنار دهانش اصال تکان نمی خورد و مهم تر از همه اين

او از ايـن نوکيسـه و تـازه بـه دوران رسـطده هـم بار شوهر کردند ، به اين نتيجه رسيده است که شوهر ايده آل

می شود که تنها مانع بزرگ در راه وصـول بـه شـوهر ايـده آل ، کم دارد باورش وديگر اين که کم . نبايد باشد

او اســت و ايــن روزهــا در ايــن فکــر اســت کــه بــرود و بــا يــک جراحــی ،عيــب کــوچکی اســت کــه در دمــاغ

.،دماغش را درست کند»پالستيک«

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

ن زيادیز بـودم انگـار من ديگه چـه طـور مـی توانسـتم تـوی خانـه پـدرم بمـانم ؟اصـال ديگـر تـوی آن خانـه کـه ...

من مگر توانستم ايـن دوشـبه ، يـک ولی .همين پريروز اين اتفاق افتاد .ديوارهايش را روی قلبم گذاشته اند

تـا صـبح هـی تـو رخـت .مد ؟ابـدا به چشم هايم آ دقيقه در خانه پدری سرکنم ؟خيال می کنيد اصال خواب

. درست مثل قبـر بـود !نه. نه انگار که رخت خواب هميشگی ام بود انگار. خوابم غلت زدم و هی فکر کردم

. گذشـت هزار خيال بـد از کلـه ام . تا صبح هی تويش جان کندم و هی فرک کردم . شده بودم جان به سر

خانه هم همان خانـه بـود . خوابيده بودم الها تويش رخت خواب همان رخت خوابی بود که س . هزار خيال بد

هـر بهـار تـوی باغچـه هـايش اللـه عباسـی کاشـته بـودم ؛ .بودم که هر روز توی مطبخش آشپزی می کرده

شسته بودم ؛ می دانستم پنجره راه آبش کی می گيرد و شير آب انبـارش را اگـر سرحوضش آن قدر ظرف

مثل ايـن کـه .داشتم خفه می شدم اما من . هيچ چيز فرق نکرده بود .طرف راست بپيچانی ، آب هرز می رود

بی چاره مادرم از غصه مـن .روزه لب به يک استکان آب نزده ام اين دو . برای من همه چيز فرق کرده بود

بلنـد هر وقت اتفاق بدی بيفتد ، .پدرم باز همان ديروز بلند شد و رفت قم . هنر کرده است اگر افليج نشود ،

و نه با زنش و نه بامـادرم ، برادرم خون خودش را می خورد و اصال الم تا کام ، نا با من . شود میرودقم می

وجود خودش باعث اين همه عذاب هاسـت ؟چـه آخر چه طور ممکن است آدم نفهمد که .حرف نمی زد

؟ ديگـر يک خانه زيادی حس نکند؟من چه طور ممکـن بـود نفهمـم طور ممکن است آدم خودش را توی

Page 37: dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

٣٧

امروز صبح چايی شان را که خوردند و بـرادرم رفـت ، مـن هـم چـادر کـردم و راه .می توانستم تحمل کنم

دو روزه جهنمـی همين طور سرگذاشتم به کوچه ها از اين . اصال نمی دانستم کجا می خواهم بروم .افتادم

سيد اسماعيل هم سر راهم .ام رد شدم خاله از جلوی خانه . نمی دانستم می خواهم چه کار کنم . فرار کردم

و .چـه دردی دوا مـی شـد . نه به خانه خاله و نه بـه سـيد اسـماعيل .ولی هيچ دلم نمی خواست تو بروم . بود

ديدم هرچه فکر کردم . شلوغی بازار حالم را سرجا آورد و کمی فکر کردم . توی بازار همين طور انداختم

سی و چهار سال نانش را بعد از اينکه !با اين افتضاح !با اين آبروريزی .م ديگر نمیتوانم به خانه پدرم برگرد

مگـر آدم چـرا ديوانـه مـی . فکـر مـی کـردم همينطـور مـی رفـتم و !خورده ام و گوشه خانـه اش نشسـته ام

ولی نمی دانيد .يا چرا ترياک می خورد ؟خدا آن روز نياورد شود؟چرا خودش را توی آب انبار می اندازد؟

ده بـار رفـتم .هرشب ده بـار آمـدم تـوی حيـاط .داشتم خفه می شدم .گذشت و پريشب به من چه ها ديشب

آدم.حتـی گريـه هـم راحـتم نکـرد !ولی مگر راحت شدم . چه قدر گريه کردم؟خدا می داند .روی پشت بام

ور مـی چه ط .اين حرف ها را برای که بگويد؟اين حرف ها را اگر آدم برای کسی نگويد ، دلش می ترکد

سر چهـل روز ، آدم را دوبـاره بـرش که پس از سی و چهار سال ماندن در خانه پدر ، .شود تحملش را کرد

اين حرف ها را می زنند ، چرا خودم نزنم؟آن هـم خـدايا و باز بيخ ريش بابا ببندند ؟حاال که مردم .گردانند

ی يک جفت جوراب بی قابليـت آخر من چه تقصيری داشتم؟حت . نداشتم خودت شاهدی که من تقصيری

سـالم مـی دانسـت چنـد .خود از خدا بی خبرش ، از همـه چيـزم خبـر داشـت . که برايم بخرد هم نخواستم

از قضـيه مـوی . اسـت پدرم برايش گفته بود يک بار ديـدن حـالل .يک بار هم سرورويم را ديده بود .است

بـا آن عينـک هـای .آدم شل بـدترکيب ريشـو يک .تازه مگر خودش چه دسته گلی بود .سرم هم با خبر بود

خـدايآ تـو هـم اگـر از او بگـذری ، مـن نمـی .تـوی صـورتش و با آن دماغ گنده .کلفت و دسته آهنی اش

پس چرا اين بـال . همه چيز راهم که خودش می دانست . شوم ننوشته بودم آخر من که کاغذ فدايت .گذرم

اش چهـار بـار خـود لعنتـی . در آورد ؟خـدايا از او نگـذر من آورد ؟ پس چرا اين افتضاح را سر من را سر

خود لعنتی اش . باعث و بانی را خدا لعنت کند . پيش پدرم آمده بود و پايش را توی يک کفش کرده بود

روزهـای . ديگر همـه کارهـا را خـودش کـرد . شنيده بود توی اداره وصف مرا از برادرم .باعث و بانی بود

بله بری هاشان را می کردند و تا قرار شد جمعـه ديگـر بيايـد و مـرا يـک نظـر آمد و جمع ه پيش پدرم می

از پله يادم است.هنوز هم که به ياد آن دقيقه و ساعت می اتفتم ، تنم می لرزد !خودت شاهدی خدايا . ببيند

می خورد روی آجرها ها که باال می آمد و صدای پاهايش که می لنگيد و صدای عصايش که ترق توروق

وای نمـی .را روی قلب مـن مـی گذاشـت انگار سرعصايش . ،انگار قلب من می خواست از جا کنده شود

. توی اتاق بـرادرم کـه مهمـان خانـه مـان هـم بـود . اتاق آمد يک راست رفت توی .دانيد چه حالی داشتم

ه هـوای سـيگار آوردن بعد مرا صدا کرد کـه آب بيـاوردم و خـودش بـ .برادرم چند دقيقه پهلويش نشست

چـاردم را روی سـرم انـداختم در مهمـان .و حاضر گذاشته بـودم . درست کرده بودم من شربت .بيرون رفت

Page 38: dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

٣٨

پـدرم خانـه . امـا يـک عمـر طـول کشـيد . چهـار قـدم بـيش تـر نبـود .برسم ، نصف عمر شـده بـودم خانه

اتاق ايسـتاده بـود و هـی آهسـته دم در برادرم هم رفته بود پايين ، پيش زنش که سيگار بياورد و مادرم .نبود

ولی مگر پای من جلـو مـی رفت؟پشـت در کـه رسـيدم ، ديگـر »!برو به اميد خدا ! برو ننه جان « :می گفت

و مـن نمـی . از بس توی دستم لرزيده بود، نصف ليوان شـربت خـالی شـده بـود سينی .طاقتم تمام شده بود

تنم . کرده بود کنم ،يا همان طور تو بروم ؟بيخ موهايم عرق برگردم شربت را درست .چه کار کنم دانستم

به صدا در نمی آمـد ، مـن چـه کـار مـی خدايا اگر خودش . قلبم داشت از جا کنده می شد . يخ کرده بود

اگه شـما خجالـت !خانوم« :لعنتی درامد گفت .خودش بلند شد طور پابه پا می کرم که صدای « کردم؟همي

حرفش که تمام شد ، باز صدای پـای !خدايا خودت شاهدی »بنده خودم بيآم خدمتتون؟ می کشين ، ممکنه

و دست مرا گرفت و آهسته کشيد . قالی گذاشته می شد و آمد و در را باز کرد چالقش را شنيدم که روی

گذاشـته آتشين انگار دور مچم يک النگوی . مچ دستم ، هنوز که به يآد آن دقيقه می افتم ، می سوزد .تو

مرا روی صندلی نشاند و خودش روبرويم . سينی را از دستم گرفت ، روی ميز گذاشت .مرا کشيد تو .باشند

. خـدا ازش نگـذرد . ديگر اينقدر بی حيا نبود. سرم بردارد؟ ولی نه من فکر کردم مبادا چادرم هم از .نشست

چه حـالی تم داغ شده بود و نمی دانم صور. ولی سرو صورتم و گل و گردنم پيدا بود .جمع کردم چادرم را

و بعـد بلنـد شـد و دور ».خـدا خـودش اجـازه داده !خـانوم « :بودم که او باز سر حرف را باز کـرد و گفـت

و بيش تر داغ شدم و نمی دانسـتم چـه .فهميدم چرا اين کار را می کند .و دوباره نشست .صندلی من گشت

. هر چه فکـر کـردم چيـزی بـه خـاطرم نرسـيد .گنگم نکند آخر می بايست حرفی می زدم که گمان .بگويم

مثل من ، که سی و چار سال توی خانه پـدر ، جـز بـرادرش کسـی رانديـده و از همـه آخر برای يک دختر

چـه طـور ممکـن ديگر رو گرفته و فقط با زن های غريبه ، آن هم توی حمام يآ بازار حرف زده ، مردهای

من که از اين دخترهای مدرسـه روبه رو می شود ، دست و پايش را گم نکند؟ است وقتی با يک مرد غريبه

آن هـم مـرد غريبـه ای کـه . را تـرو خشـک کـرده باشـم رفته قرشمال امـروزی نبـودم تـا هـزار مـرد غريبـه

امـا .و هرچه خودم را خـوردم ، چيـزی نداشـتم کـه بگـويم . شده بودم راستی الل . خواستگاری آمده است

شـربت همان طور که چشمم روی ميز ميخ کوب شده بود ، بـه يـاد . ا خودش به دادم رسيد خد يک مرتبه

آب بـيخ گلـويم .ولی آقـا را نتوانسـتم درسـت بگـويم » !شربت گرم ميشه آقا « :هول هولکی گفتم . افتادم

ولی او دستش که به طرف ليوان شربت رفـت مـن جـرات بـيش تـری .جست و حرفم را نيمه تمام گذاشتم

اگـر بـرادرم ! وای که چه حالی داشـتم . و از اتاق پريدم بيرون »آقا سيگار ميل دارين؟ « :پيدا کردم و گفتم

چـه بـرادر نـازنينی .ولی خدا جـوانی اش را ببخشـد ! می شدم برايش سيگار هم ببرم ؟ نبود و باز من مجبور

حشـت زده از پلـه هـا پـايين مـی روم ، اگر او را هم نداشتم ، چه می کردم؟وقتی حال مرا ديد کـه و !است

و خودش رفت باال و برای او سـيگار »خواهر چته ؟مگه چی شده ؟مگه همه مردم شوهر نمی کنن؟ « :گفت

خدا خـودش شـاهد اسـت .که او را می ديدم و او مرا می ديد اين اولين مرتبه بود .و ديگر کار تمام بود . برد

Page 39: dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

٣٩

می خواست جـوری بشـود و او بفهمـد کـه سـرم کـاله گـيس مـی دلم که وقتی توی اتاق بودم ، همه اش

بعد که حـالم بـه .کلمه را هم که گفتم ، جانم به لبم آمد : می توانستم حرف بزنم ؟همان ي اما مگر .گذارم

آخـر مـن مـی ».برادرت درست مـی کنـه .چيزی نيست ننه « :گفت . مطلب را به مادرم حالی کردم جا آمد ،

او مـی شـدم و او چـه طـور آخـر زن . اول مطلب را حالی اش نکنـيم ، فايـده نـدارد دانستم که اگر از همان

از اول حـاليش نکنيم؟آخـر مـی او که دست آخر مـی فهميـد ، چـرا .ممکن بود نفهمد که کاله گيس دارم

ولـی مگـر حـاال چکـار .سر چهار روز کلکم را خواهد کند دانستم که اگر توی خانه اش مطلب را بفهمد ،

خـدايا ، اگـر تـوهم از او بگـذری مـن نمـی . آن مطلب را مـی زدم ست؟و مرا بگو که چه قدر شور کرده ا

شـدم آخر من چه کرده بودم؟چه کالهی سرش گذاشته بودم که با من اين طور رفتار کرد؟حاضر .گذرم

مـی . ولـی نکـرد .يک سال ديگر دست نگه دارد و من در اين يک سال کلفتی مـادر و خـواهرش را بکـنم

اگر يک سـال . پدرش برگشت دانستم که مردم می نشينند و می گويند فالنی سر چهل روز دوباره به خانه

با آن چـک و .به خدا نه !دلم برايش رفته بودها نه گمان کنيد .در خانه اش می ماندم ، باز خودش چيزی بود

و تـا يـک سـال .برايش راه بينـدازم ولی آخر ممکن بود تولی .چانه مرده شور برده اش و با آن پای شلش

ديگـر . به مه اين ها راضی شده بودم که ديگر نـان خانـه پـدرم را نخـورم .ديگر هم خدا خدش بزرگ بود

آن ! و چهارسال صبح ها توی يک خانه بيدار شدن و شب توی همـان خانـه خوابيـدن سی.خسته شده بودم

زبـانم الل ، ازه ای ، هيچ رفت و آمدی ، هيچ عروسـی سال های آزگار بود که هيچ خبر ت !خانه ای هم چه

برپا شد ، تنها خبر تازه خانه مـا بعد از اين که برادرم زن گرفت و بيا و برويی .هيچ عزايی ، در آن نشده بود

حتی کاسه بشـقابی .و همين هم تازه ماهی يک بار بود .جنجال شب های آب بود که باز خودش چيزی بود

بـی .نی خواهم بگويم خانه پـدرم بـد بـود ، هـا ، نـه .من چه می گويم نمی دانيد .د نمی زد توی کوچه ما دا

مـثال مـی خواسـتم . چه می شود کرد؟ من خسته شده بودم ديگر . ديگر خسته شده بودم اما من .چاره پدرم

ی همه شان را بکنم بودم کلفت راضی.اما مادر و خواهر او خانم خانه بودند !خانه خانه . خانم خانه خودم باشم

همه اش هفتصد و . چرا نصف بيشتر مهر را نقد داد من حاال می فهمم .ولی نکرد . و يک سال دست نگه دارد

و ما همه اش را اسباب اثاثيـه خريـديم و مـادرکم .پانصد تومانش را نقد داد که .پنجاه تومان مهرم کرده بود

خانـه پـدرم تومان ديگر بر ذمه اش بود که وقتی مرا بـه و دويست و پنجاه . جهاز راه انداخت چهار تا تکه

خيـال مـی کنيـد اصـال ! بـودم من حاال می فهمـم چـه قـدر خـر .برگرداند گفت عده که سرآمد، خواهم داد

در !گفتم که او اين بال را سر من درآورد؟حاشا و لاله يا دعوايی کرديم؟ يا من بد و بی راهی !حرفمان شد

نه صدای من و نه صدای خـود پـدر سـوخته . صدامان از در اتاق بيرون نرفت ک بار اين چهل روز ، حتی ي

مـی دانيـد؟آخر آدم .اما من از همان اول که ديدم بايد با مادرشوهر زندگی کنم تـه دلـم لرزيـد !بدترکيبش

از روی ناچـاری خيلـی مـدارا مـی می ديدم که جنجال بـه پـا خواهـد شـد و .بعضی چيزها را حس می کند

سـی و چهـار سـال تـوی . اين رفتار نمـی کردنـد با يک کلفت . باور کنيد شده بودم يک سکه سياه .دمکر

Page 40: dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

٤٠

بودم و حاال شـده بـودم کلفـت آب بيـار مـادر شـوهر و خـواهر خونه پدرم با عزت و احترام زندگی کرده

مـادرو خـواهرش را .اصال به عروسيمان هـم نيامدنـد . باز هم راضی بودم .ولی باز هم حرفی نداشتم .شوهر

همـه کـاره همين که شـوهرم خـودش . و همين کار را خراب کرد .و نيامدند . دعوتشان کرديم .می گويم

می گفت مادر و خـواهرم کـاری خودش .بود و بله بری ها را کرده بود و مادر و خواهرش هيچ کاره بودند

چـه طـور مـی . جانش را به آدم مـی دهـد مادر شيره مگر می شود؟ . ولی دروغ می گفت . به کار من ندارند

همـين مـادر و خـواهرش مـرا . آخر هم خدا خودش شاهد است شود کاری به کار آدم نداشته باشد؟دست

برادرکم قبال اسـباب .عقد و عروسی با هم بود .عروسی مان خيلی مختصر بود .پيش او سکه يک پول کردند

با جهاز من .همه اش دو تا اتاق داشت .انه که چه می دانم خ.را برده بود و خانه را مرتب کرده بود و جهازم

هـيچ !وای.که خورديم ، ما را دست به دست دادند و بردند شب ، شام .يکی از اتاق ها را مرتب کرده بودند

فقط يادم است وقتی عقد !عيش به اين کوتاهی !خدا نياورد .را دوباره به يادم بياورم دلم نمی خواهد آن شب

: در گوشـم گفـت . آمد رويم را ببوسد و من توی آينه ، صورت عينک دارش را نگاه می کـردم تمام شد،

حتما بايـد . و من نمی دانيد چه حالی شدم »!واسه زير لفظيت ، يک کاله گيس قشنگ سفارش دادم، جانم «

مـه مطلب را فهميده و به روی خودش نيـاورده و بـا وجـود ه خوش حال می شدم که .خوش حال می شدم

دلم می خواست دست بکنم و از زير .اين بود که با تخماق توی مغزم کوبيدند اما مثل .اين ها مرا قبول دارد

سر عقد مرا پدرسوخته بدترکيب ، وقت قحط بود که .چشم های باباقورش شده اش را دربياوردم عينک ،

شـام از گلـويم پـايين نرفـت و لقمـه اصال يک !به ياد اين بدبختی ام می انداخت ؟الهی خير از عمرش نبيند

آن حرف را نـزده بـود ، معلـوم نبـود کارمـان بـه و اگر توی کوچه که می رفتيم ، .خون خونم را می خورد

تـوی .يعنـی بـه دادمـان رسـيد .اما خدا به دادش رسـيد . خودم نبود چون من اصال حالم دست .کجا می کشيد

مـی .نمی خام مادر و خواهرم بفهمن« :راه ، در گوشم گفت خانه اش می رفتيم ، وسط کوچه که داشتيم به

و کينه همه بغض .اما جلوی خودم را نگه داشتم.و من بی اختيار هوس کردم صورتش را ببوسم »دونی چرا؟

دلـم جـا مثـل ايـن کـه محبـتش بـا همـين يـک کلمـه حـرف در .ای که در دلم عقده شـده بـود ، آب شـد

چـه .را خورده بـودم يگر از خودم خجالت می کشم که اين طور گولش حاال د .مرده شورش را ببرد .گرفت

وقتـی . ولی به روی خودم نياوردم .از همان جا هم بود که شست من خبردار شد .قد رخوش حال شده بودم

ولـی از همـان . دلش بد بياوردد؟من اهميتی نـدادم شوهر آدم دلش خوش باشد ، آدم چه طور می تواند به

خـودش گفتـه بـود کـه گلـه کـنم چـرا بـه . دست بوس مـادرش رفـتم همان شبانه به . شد فردا صبح شروع

هيچ .واه، واه ، روز بد نبينيد . من هم دست مادرش را که بوسيدم ، گله ام را کردم .عروسی مان نيامده است

هـيچ دلـم نمـی خـاد روی عروسـی رو کـه « : نکشيد و توی روی من تازه عروس و پسرش گفـت خجالت

می فهمين؟ديگه ماذون نيستی دست اين زنيکه رو بگيری بيـاری تـو اتـاق .دم سر عقدش نبوده ام ، ببينم خو

کارم خراب بـود می بينيد ؟از همان شب اول ، . الهی سرتخته مرده شور خانه بيفتد .درست همين جور ».من

Page 41: dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

٤١

آن .ن هـا را از دلـم درآورد که همه اي ولی خودش آن قدر مهربانی کرد و آن قدر نازم را کشيد !پيرسگ .

روزهـا کـه شـوهرم .مهم روزها بـود . بود می گذشت اصال شب ها هرجوری .شب هرجوری بود ، گذشت

روزها ، تا ظهر که برمی گشت ، .شوهرم توی محضر کار می کرد . می ماندم نبود و من با دو تا ارنعوت تنها

تنهـای تنهـا .اصال طرف اتاقشان هم نمـی رفـتم .معصرها تا غروب که به خانه می آمد ، من جهنمی داشت و

خودمـان را مرتـب مـی دو تـا اتـاق . و تـا مـی توانسـتم از تـوی اتـاق بيـرون نمـی رفـتم .کارم را می کردم

خودش قدغن کرده بود که پا بـه خانـه خودمـان .ظرف ها را می شستم . همه حياط را جارو می زدم .کردم

اما يک هفته که گذشت ، از بس اصار کـردم، راضـی شـد ، .بودم ده و من احمق هم رضايت دا .هم نگذارم

و بعد هـم .برويم شام بخوريم و برای خوابيدن برگرديم. جمعه به خانه پدرم برويم دو هفته يکبار شب های

کـاری . بيرون بگـذارم اما باز هم روزها جرات نداشتم پا از خانه . دو هفته يک بار را کردم هفته ای يک بار

خودش هرچه الزم بود ، می خريد و می صبح ها . نداشتم هفته ای يک مرتبه حمام که ديگر واجب بود هم

خودمان جدا و برای مادر و خواهرش گوشت و سبزی و خـرت و برای .خرجمان سوا بود . داد و می رفت

دسـت خـالی از و من تا ظهر دلم به اين خوش بـود کـه . می داد در خانه و می رفت .خورت جدا می خريد

مـی کـرد و گـاهی د ، سری به اتاق مادر و خواهرش می زد و احوالپرسـی »شب که می آ . تو نمی آيد در

بدی اش اين بود که خانه مال .اگر چای شان به راه بود يک فنجان چايی می خورد و بعد پيش من می آمد

جبـور کردنـد ظـرف هـای آنهـا را هـم مـرا م و هفتـه دوم بـود کـه .خودشان بود يعنی مال مادر و خواهرش

ولـی مگـر جلـوی . از ديوار بلند شـد ، از مـن هـم بلنـد شـد من به اين هم رضايت دادم و اگر صدا .بشويم

می .وقتی شوهرم نبود ، هزار ايراد می گرفتند ، هزار کوفت و روفت می کردند زبانشان را می شد گرفت ؟

چهل سالم و .دند که من کاله گيس داردم و صورتم آبله است از در اتاقم می گذشتند و نيش می ز آمدند

آخـر چـه .کار را خراب کرد ولی مگر پسرشان چه دسته گلی بود؟ و همين قضيه کاله گيس آخرش .است

بففهمنـد ، بـاز هـم بـه حمـام محلـه خودمـان مـی طور از آنها می شد آن را مخفی کرد؟از ترسم که مبـادا

خودش را بـه !آن هم با چه حقه ای . حمام ما پرسيده بود ه بود و از دالک ولی يک روز مادرش آمد .رفتم

و خدا لعنت کنـد . شوهرم دل سوزانده بود که زن پير ترشيده و آبله رو گرفته است ناشناسی زده بود و برای

و داسـتان بـود گويا پنج قران هم به او اضافه داده بود و او هم سر درد دلش را بـاز کـرده .دالک ها را اين

مگر من چه کاری بـا ايـن هـا . نگذر خدايا از شان . کاله گيس مرا برايش گفته بود و مسخره هم کرده بود

شـوهر بـی ريخـت یکـه نصـيبم شـده بـود ، کجـای داشتم ؟مگر اين خوش بختی نکبت گرفته من و ايـن

روز ديگـر . زها گفته بـود می کردند ؟خدا می داند چه چي زندگی آن ها را تنگ کرده بود ؟چرا حسود ی

حتی ادای مرا هم درآورده بود کـه چـه طـور کـاله گيسـم را . برای من نقل کرد همه اين ها را آبگير حمام

ولـی .من البته ديگر به آن حمان نـرفتم .و سرزانويم می گذارم و صابون می زنم و شانه می کشم برمی دارم

می شـود تـوی روی ايـن آخر چه طور . آن جا پا نگذاشتم سر وتنم را خودم شستم و ديگر به .نطق هم نزدم

Page 42: dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

٤٢

و آن چه را کـه نبايـد بفهمنـد ، فهميـده جور آدم ها نگاه کرد؟ به هر صورت ديگر کار از کار گذشته بود

وقتـی برمـی گشـت ، تـوی اتـاق آن هـا زيـادتر مـی شـوهرم ، دو سـه شـب، . ديگر روز من سياه شد .بودند

راسـتی چـه قـدر خـر .و مـن بـاز هـم صـدايم درنيآمـد خـورد و برگشـت، يک شب هم همان جا شـام .ماند

مثل اين که سرقضيه کاله گـيس ، او را . اينکه گناه کار من بودم مثل.اصال مثل اين که گناه کرده بودم !بودم

بعد هم مجبـورم کـرد .تازه همه اين ها چيزی نبود.يک کلمه حرف به او بزنم اصال درنيامدم !گول زده بودم

گلـوی و ديگر غـذا از . و شام و ناهار بخوريم» و صبح و شام توی اتاق آن ها بروي .کنيم ان را يکی خرجم

آخـر !و صدای من درنيآمد همه اين بالها را سر من آوردند !خدايا من چه قدر خر بودم .من پايين نمی رفت

بودم توی طويلـه زنـدگی جدا شود؟حاضر چرا فکر نکردم؟چرا شوهرم را وادار نکردم از مادر و خواهرش

طـور دسـت روی دسـت گذاشـتم و هرچـه بـار کردنـد که همـين !خاک بر سرم کنند .کنم ، ولی تنها باشم

سـی و چهارسـال خانـه پـدرم نشسـتم و فقـط راه مطـبخ و حمـام را يـاد .همه اش تقصير خودم بود . کشيدم

سوادی پيدا کنم؟می توانستم ماهی در اين سی و چهارسال ، هنری پيدا کنم؟خط و آخر چرا نکردم .گرفتم

چرخ زنگـل قسـطی بخـرم و بـرای خـودم خيـاطی : پس انداز کنم و مثل بتول خانم عمه قزی ، ي شندرغاز

و دخترهای همسايه مان می رفتند جوراب بافی و سريک سال ، خودشان چرخ جوراب بافی خريدنـد .کنم

کردند ؛ و دست آخـر هـم ده تـا خودشان درست نانشان را که درمی آوردند هيچ ، جهاز عروسی شان هم

مـن خـاک !ولی من بی عرضـه . سواد يادم بدهد برادرکم چه قدر باهام سرو کله زد که.طبق جهازشان را برد

اين دو روزه همه اش اين فکرها را مـی کـردم کـه آن همـه .حاال می فهمم .بود همه اش تقصير خودم !برسر

عـزای .چهارسال گوشه خانه پدرم نشستم و عزای کـاله گيسـم را گـرفتم سی و .کله ام زده بود خيال بد به

مگر اين همه مردم که مگر همه زن ها پنجه آفتاب اند؟ .عزای شوهر نکردن را گرفتم .بدترکيبی ام را گرفتم

هـی نشسـتم . آبله رو بودم ؟ همه اش تقصير خودم بود کاله گيس می گذارند، چه عيبی دارند؟مگر تنها من

هی گذاشتم برود ور دلشان بنشيند و از زبانشـان بـد و بـی .را شنيدم وفت و روفت مادر و خواهرش و هی ک

شـب آخـر وقتـی از اتـاق مـادرش درآمـد، .ديگر از نظر افتادم که افتـادم . تا از نظرش افتادم .راه مرا بشنود

و مـن »ريم خونـه پـدرت؟ دلت نمـی خـاد بـ « :ديگر لباس هايش را نکند و همان دم در اتاق ايستاد و گفت

و شام هم آنجا بوديم و دو شب پيش ، شب جمعه بود و با هم به خانه پدرم رفته بوديم .يکهو دلم ريخت تو

همـين طـور . و ديگر چيزی نگفتم »!ميل خودتونه « :گفتم.شستم خبردار شد .من يکهو فهميدم چه خبر است

:آخـر گفـت .سيد و مـن بـاز همـان جـواب را دادم باز پر .ساکت نشسته بودم و جورابش را وصله می کردم

من خر را بگو که بـاز بـه خـودم اميـد دادم کـه شـايد از ايـن ».پاشو بريم احوالی بپرسيم .بلند شو بريم جانم «

تو راه هيچ حرفی نزديم ، نـه مـن .چادرم را انداختم سرم و راه افتادم .جمع کردم دست بغچه را .خبرها نباشد

اتـاق مـادرش ديگ سر اجاق بود و می بايست من می کشيدم و تو .شام نخورده بوديم .گفتم و نه او چيزی

مثـل .دل من شوری می زد که نگو .ولی ديگ سر بار بود که ما راه افتاديم .می بردم و باهم شام می خورديم

Page 43: dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

٤٣

زيـاد دور خانه مـان .ولی باز به روی خودم نمی آوردم .بياورد اينکه می دانستم چه باليی بر سرم می خواهد

مهمـان درست همان حالی را داشتم که آن روز هم پشـت در اتـاق ‐در که می زدم من ‐وقتی رسيديم .نبود

برادرم .سرتا پا می لرزيدم .شايد بدتر از آن روز هم بودم.داشتم و او خودش آمد دستم را گرفت و کشيد تو

اصال يادم .که همه غم دنيا را فراموش کردم افتاد مثل اين من همچه که چشمم به برادرم .آمد و در را باز کرد

از .سالم و احوال پرسـی کـرد و رفتـيم تـو .برادرم هيچ به روی خودش نياورد .رفت که چه خبرها شده است

اتـاق بـاال سـر و توی حياط که رسيديم، زن برادرم توی حيـاط بـود و مـادرم از پنجـره . داالن هم گذشتيم

رسيديم ، نکبتـی بلنـد بلنـد رو بـه همـه وسط حياط که .ت سرم می آمد کشيده بود که ببيند کيست و از پش

آخه چرا ؟من « :و من تا آمدم فرياد بزنم ».ديگه نگذارين برگرده .دستتون سپرده .اين فاطمه خانمتون « :گفت

که با همان پای افليجش پريد توی داالن و در کوچـه را پشـت سـر ».همين جوری ولت نمی کنم .نمی مونم

گريه را سردادم و حاال گريه نکن ».ولت نمی کنم .نمی مونم « :و من همان طور فرياد می زدم .تخودش بس

مگر چـه « : هولکی رساند به من و مرا برد باال و هی می پرسيد مادرک بی چاره ام خودش را .کی گريه کن

و سخنی ، نه بگـو و من چه طور می توانستم برايش بگويم که هيچ طور نشده؟نه دعوايی ، نه حرف »شده؟

و مـادرش فحـش داده ام و الـه و بلـه به خـودش .گريه ام که آرام شد، گفتم باهاش دعوا کرده ام .و بشنوی

بگويم هيچ خبری نشده و اين پدر سوخته نکبتـی ، بـه همـان چه طور می توانستم !و همه اش دروغ.کرده ام

پرده و رفتـه ؟ولـی ديگـر کـار از کـار گذشـته آورده ، در خانـه پـدرم سـ آسانی که مرا گرفته ، برم داشـته

فردا هم رفته بود اداره برادرم و حاليش کرده بود که مرا طالق داده ، . رفته بود که رفته بود مرکه نکبتی .بود

و اثاثيه فاطمه خانم را جمع و گفته بود يکی را بفرستيد اسباب .و عده ام که سرآمد بقيه مهرم را خواهد داد

ولـی آخـر مـن .سـر مـادر و خـواهرش اسـت می بينيد؟مادرم هم می دانست که همه قضايا زير . کند و ببرد

بمانم؟چطور می توانستم؟اين دو روزی که در آن جا سر کـردم، چطور می توانستم باز هم توی خانه پدرم

ش آب آن جـا اقـالا آدم از ديـدن مـادر و پـدر . کاش توی زندان بودم .زندان بودم درست مثل اينکه توی

ديوارهـای خانـه .نمی کشـد از نگاه های زن برادرش اين قدر خجالت . و توی زمين فرو نمی رود .نمی شود

انگار طاق اتاق را روی سرم گذاشـته . بودند مان را اين قدر به آن ها مانوس بودم ، انگار روی قلبم گذاشته

اگـر از غصـه !بی چاره مـادرکم .ين رفت لقمه غذا از گلويم پاي نه يک استکان آب لب زدم و نه يک .بودند

و بی چاره برادرم که حتما نه رويش می شود برود اسباب و اثاثيه مـرا بيـاورد ، .کرده است افليج نشود ، هنر

محضر کار می کند و همه راه آخر اين مردکه بدقواره ، خودش توی .و نه کار ديگری از دستش برمی آيد

از کجا که سرهزار تا بدبخت ديگر ، عين .بيده بود که ّآب زيرش را بگيرد جايی نخوا .و چاه ها را بلد است

و مـادر و خـواهرش .از من پپه تر و بدبخت تر نيست هيچ پدرسوخته پپه ای .همين بال را نياورده باشد؟اما نه

ی کدام ول !خانه فالنی و فالنی برای پسرشان خواستگاری رفته اند را بگو که هی به رخ من می کشيدند که

خـاک بـر سـر؟که هـی پدرسوخته ای حاضر می شود با اين ارنعوت های مرده شور برده سـرکند؟جز مـن

Page 44: dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

٤٤

روی سرم خراب کردند؟ دست روی دست گذاشتم و نشستم تا اين يک کف دست زندگی ام را

فقـط .اگر ويسکی باشد حرفـی .تحمل ودکا را ندارم .متشکرم.ودکا؟نه...« شوهر آمريکايی

سگ آن کثافت بـه آخر اخالق .سودا داريد؟حيف.تحمل آب را هم ندارم .نه.ته گيالس قربان دستتان يک

خـود .پاپام بودم ، اصال لب نزده بودم من تا خانه !اگر بدانيد چه ويسکی سودايی می خورد .من هم اثر کرده

توی خـانواده مـا رسـم .اما خوب ديگر.مومن و مقدس نيست .نه.به هيچ مشروبی .پاپام هنوز هم لب نمی زند

از کـار کـه برمـی گشـت ، بايـد . اول چيزی که يادم داد ، ويسکی درست کردن بـود اما آن کثافت ، .نبوده

من می دانسـتم بـا آن و اگر .قبل از اينکه دست هايش را بشويد . سودايش توی راهرو دستش باشد ويسکی

البته آن وقت هـا . لبی به ويسکيش بزنم ردم خانه که نبود ، گاهی هوس می ک !...دست ها چه کار می کند؟

بـدجوری گلـويم را مـی .اما خوشم نمی آمد . حوصله ام سر می رفت و از تنهايی .که هنوز دخترم نيامده بود

بـه اما آبستن کـه شـدم ، .خودش اصرار می کرد که باهاش هم پياله بشوم ، فايده نداشت هرچه هم .سوزاند

تـا آخـرش هـم عـادت .اما ويسکی هيچ وقت .که برای شيرت خوب است .اصرار آب جو به خوردم می داد

بعد هم يکی برای . ويسکی را خشک سرکشيدم اما آن روزی که از شغلش خبردار شدم ، بی اختيار .نکردم

آخر همان او بـود کـه آمـد خبـردارم .يعنی نامزد سابقش .فرندش خودم ريختم ، يکی برای آن دختره گرل

آخـر فکـرش را .و حاال گريـه نکـن ، کـی گريـه بکـن .يم به ويسکی خوردن و درددل نشست و دوتايی .کرد

و آبـش هـم مرتـب پاپاش هم محتـرم باشـد، نـان ‐...می بينيد که ‐ آدم ديپلمه باشد ، خوشگل باشد .بکنيد

آن وقـت ايـن ‐مـردی بسـازد و بـه هرصـورت مجبـور نباشـد بـه هـر ‐باشد،کالس انگليسی هـم رفتـه باشـد

اين همه مهندس . جوان درس خوانده توی مملکت ريخته ال مگر می شود باور کرد؟ اين همه اص!...جوری؟

دختـر پسـتچی .برسرها هم هی می روند زن های فرنگی می گيرند يا آمريکايی اما آخر آن خاک ...و دکتر

کـه يـک شان را می گيرند، يا فروشنده سوپرمارکت سرگذرشان را ، يا خدمتکار دندان سازی را ، ‐محله

خـود سـوزان هـاروارد اسـت يـا انگـار !و آن وقت بيا و ببين چه پز و افاده ای .دفعه پنبه توی دندانشان کرده

. پريشب ها ، يکـی از همـين دخترهـا را ديـدم .بگذاريد برايتان تعريف کنم .شرلی مک لين يا اليزابت تايلور

شوهرش را تلگرافی احضار کـرده .که آمده شده و پانزده روز است که دوماه است زن يک آقا پسر ايرانی

و .صاحب خانه مرا خبر کرده بود که مثال مهمان خارجی اش تنهـا نمانـد .مجلس اند که بيا شده ای نماينده

تگزاسـی دختـره بـا آن دو تـا کلمـه .درست هفته پـيش بـود .يک همزبان داشته باشد که باهاش درددل کند

هنوز ناخن هاش کلفـت . گشاد می کرد که نگو چنان دهنش را .مشوخی نمی کن .نخنديد.نه ...حرف زدنش

آن وقت مـی دانيـد چـه مـی گفـت؟می گفـت مـا .ظروف می شسته معلوم بود که روزی يک خروار . بود

از و ...شما آورديم و کار کردن با چراغ گاز را يادتان داديم و ماشـين رخـت شـويی را آمديم تمدن برای

و آن .توی تشـت چنـگ مـی زده معلوم بود که هنوز تو خود تگزاس رخت را از دست هاش .اين حرف ها

هايی که توی ملکشان نفت پيدا می کنند و ديگر خـدا نه از آن . دختر يک گاوچران بود !وقت اين افاده ها

Page 45: dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

٤٥

و اما يک مرد کـه تـ .البته من بهش چيزی نگفتم .گاو ديگران را می چرانند از آن هايی که .نه.را بنده نيستند

درآمد با انگليسی دست و پا شکسته اش گفت که اگر تمدن اين هاست که شما می گوييـد مجلس بود که

مـا بـه عنـوان ارزانی خود آن کمپانی که خود سرکار را هم دنبال ماشين رخـت شـويی مـی فرسـتد بـرای ،

ب آن مردکه را بدهـد جای اين که جوا آن وقت به .ناچار من برايش ترجمه کردم .البته دختره نفهميد .تحفه

بـه همـين . هـرزه بـوده ای کـه شـوهرت طالقـت داده ، درامده رو بـه مـن کـه البـد بـداخالق بـوده ای يـا

مردکه را جبران کرده باشم و دختـره را از تنهـايی درآورده « حرف آ يعنی من برای اين که تندی .صراحت

م و شوهر آمريکايی داشته ام و طالق گرفتـه ام ، دلم را باز کردم و برايش گفتم که امريکا بوده ا باشم ، سر

اش دست به سرت کـرده البد خانواده ...هيچ کاری عار نيست .می دانيد چه گفت ؟گفت اين که عيب نشد

اصال انگار نه انگار که تازه از راه . اين حرف ها يا البد بداخالق بوده ای و از .اند که ارثش به بچه ات نرسد

آخر اگر اين خاک برسـرها نرونـد .شوهرش نماينده مجلس بود. معلوم است خوب.ودطلب کار هم ب .رسيده

نـه قربـان دسـتتان ... لگوری ها را نگيرند که ، دختری مثل من نمی رود خودش را به آب و آتش بزنـد اين

اگـر .همان يک ته گيالس ديگر بس اسـت .ويسکی شکم گرسنه و .حالم را خراب می کند .زياد بهم ندهيد .

مـال !اين پنيـر اسـت ؟ چـرا آنقـدر سـفيد اسـت؟ و چـه شـور !ممنون،اوا ... که پنير هم باشد، بد نيست يک ت

اصـال ...امـا ايـن يکـی را . مـی شناسـم هلندی و دانمـارکی را .نمی شناسم ....ليقوان؟کجا باشد؟ ...کجاست؟

کـايي هـا باهـاش تـو کلـوب آمري .خوب چه می گفتم؟آره !متشکر . همان با پسته بهتر است .دوست نداشتم

ديپلم که گـرفتم، اسـم نوشـتم .می دانيد که چه شلوغی است. می رفتم کالس زبان يک سال بود .آشنا شدم

شد؟ اين بود کـه ميان بيست و سی هزار نفر ، چطور می شود قبول .ولی خوب می دانيد ديگر . کنکور برای

و آن وقـت آن .يـاد مـی گيـری هم سرت گرم می شود، هم يـک زبـان خـارجی .پاپا گفت برو کالس زبان

و چـه دسـتهای بلنـدی .يـک آمريکـايی کامـل .بـور موهای .خوش ترکيب .بلند باال .کثافت معلم کالس بود

خيلـی هـم .از همـان اول .از همـديگر خوشـمان آمـد .خوب ديگر .تمام دفترچه تکليف را می پوشاند .داشت

مـی از اين ها که سـر بـی تـن . عباس آباد به کلوب تازه . کرد به يک نمايشگاه نقاشی اول دعوتم .باادب بود

مـی گذارنـد روی کشند ،يا تپه تپه رنگ بغل هم می گذارند ، يا متکا می کشند به اسم آدم و يـک قـدح

که قند توی دلشـان آب .کرده بود پاپا و ماما را هم دعوت .سرش ، يا دوتا لکه قهوه ای وسط دو متر پارچه

در ماشـين را بـاز کـردن و از ايـن .و بـا چـه آدابـی .خانـه برمان گرداند بعد هم با ماشين خودش .می کردند

ثنـک (بـه نظـرم . يکـی از عيدهاشـان .بعد دعـوتم کـرد بـه مجلـس رقـص .راه شد و شب ، کار روبه .کارها

شــکرگذاری يعنــی ).ثنــک گيوينــگ(چــه طــور نمــی دانيــد؟يک امريکاســت و يــک !اوا.بــود )گيوينــگ

و چـرا .البتـه کـه اجـازه داد پاپـا . ها کلک آخـرين سـرخ پوسـتها را کندنـد همان روزی که امريکايی .ديگر

بعـد .زبان را هم تا تمرين نکنی فايده نـدارد .زبان ندهد؟بيرون از کالس که من کسی را نداشتم برای تمرين

هفتـه ای يـک روز مـی آمـد .البته خارج از کـالس .فارسی درس بدهم هم قرار گذاشته بوديم که من بهش

Page 46: dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

٤٦

کـرده کـدو حلـوايی را سـوراخ .و نمی دانيد چه جشـنی بـود .قرار گذاشته بوديم . همين کار ان برای خانه م

و حاال ديگر کم کـم ! و چه رقصی .بودند عين جای چشم و دماغ و دهن ، و توش چراغ روشن کرده بودند

امـا حتـی .اد بـود از اين که ايرانی هم خيلی زي گذشته.انگليسی سرم می شد و توی مجلس غريبه نمی ماندم

چون وقتی بـرم گردانـد و .مثل اينکه از همين هم خوشش آمد.نخوردم آن شب هم هرچه اصرار کرد آبجو

آخـر .که خودم ترجمـه کـردم .به ماما گفت از داشتن چنين دختری به شما تبريک می گويم رساند خانه ،

سـد کـرج رفتـيم بـا هـم .ديمهمـين جـوری هـا هشـت مـاه بـا هـم بـو .حاال ديگر شده بودم يک پا متـرجم

و خيلی جاهای ديگر کـه اگـر .شميران و شاه عبدالعظيم رفتيم .بازار رفتيم .موزه رفتيم .سينما رفتيم .قايقرانی

را که مـی »کريسمس«ديگر شب .دعوتمان کرد خانه اش تا شب کريسمس .او نبود ، من به عمرم نمی ديدم

پخته از دوتا بوقلمون .فريدون.نمی شناسيد؟اسم برادرم است ديگر .ففر هم بود .بودند پاپا و ماما هم .شناسيد

کـه هوليـوود هـم هسـت اوا؟پس شما چه می دانيد؟ همان جايی ...خود لوس آنجلس برايش فرستاده بودند

مـی فرسـتند تهـران ، ديگـر بوقلمـون و آبجـو و برای همه شـان .نه اين که فقط برای او فرستاده باشند .ديگر

‐دزد و جـانی باشـد ‐باور کنيد راضی بودم آدم کش باشد .ی و شکالت که جای خود دارد سيگار و ويسک

مثـل اينکـه آمريکـايی .يک ته گيالس ديگر از آن ويسکی .قربان دستتان ... اما آن کاره نباشد ‐گنگستر باشد

عـين خـود . اسـت خيلی شق و رق .آره اين اسکاچ است .مزه خاک می دهد .می خورند » بربن«آن ها .نيست

حـاال مـن خـودم .رسما و سر ميز شـام .همان شب ازم خواستگاری کرد .خوب چه می گفتم؟آره .انگليس ها

اول بوقلمـون را بريـد و گذاشـت تـو . جوری شوهر نکـرده جالب نيست؟هيچ کس تا حاال اين .هم مترجمم

امـا پاپـا .ا نخـورد البتـه مامـ .برای همه ريخـت . کرد که برای پاپا و ماما ريخت بعد شامپانی باز .بشقاب هامان

امد که به پاپـا بگـو بعد.اما تنديش که پريد ، شيرينی ماند .اول تند بود و گس . خود من هم لب زدم .خورد

کـه خـدمت .و شمرده و همه چيـز را اصرار داشت که جمله به جمله بگويم .که ازت خواستگاری می کنم

دالر ١٥٠٠مـاهی ‐مـريض نيسـت ‐ اسـت Bگروه خونش ‐ است از ماليات دادن معاف ‐سربازيش را کرده

و پدر و مادرش هم لوس آنجلس هستند و کاری به کار او ندارنـد و از . قسطی هم ندارد حقوق می گيرد و

باش دخترجـان، هزارتـا خودش بهم گفته بود که مواظب .پاپا که از همان شب اول راضی بود .اين حرف ها

اين گفته اش هنـوز تـوی گوشـم .نمی توانند يعنی .ست شوخی که ني .يکی دخترها زن آمريکايی نمی شوند

امـا ازش يـک هفتـه مهلـت بخـواه تـا . با شـوهرت زنـدگی کنـی تويی که بايد .اما تو خودت می دانی .است

دو سـه .تمام فاميل مـی دانسـتند .البته از همان اول ، کار تمام بود . هم کرديم همين کار را .فکرهايـ را بکنی

سـر همـين .و چه دختر بـه رخ کشـيدن هـا . و چه حسادت ها .ی و از اين جور مراسمدعوت و مهمان بار هم

همه دخترها .شوخی که نبود .می گفت بابام راست .قضيه ، تمام دخترخاله ها و دخترعموهام ازم قهر کردند

و اصال معنی داشت که مـن فـداکاری کـنم و .خواستگاری کرده بود ولی يارو از من .آرزوش را می کردند

می گفت ما تو فاميـل ، .جای خودم معرفی کنم؟اين ميانه هم فقط مادربزرگم غر می زد يک دختر ديگر را

Page 47: dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

٤٧

امريکـايی نداشـته امـا ديگـر .همه شـان را مـی شناسـيم .کاشی داريم ، اصفهانی داريم، حتی بوشهری داريم

اش و از در و همسايه ته و توی اش و خانه دامادی را که نتوانی بروی سراغ خانواده .چه می شناسيم کيه .ايم

پا شـد رفـت مشـهد کـه .اصال سر عقدمان هم نيامد .های کلثوم ننه ای و از اين حرف ...کارش را در بياری ،

يـک همـه فاميـل بودنـد و .محضر دار شناس خبر کرده بوديم .خود من قند تو دلم آب می کردند اما .نباشد

امـا امـان از ايـن .برداشـت از دوست های شوهرم فيلم هم يکی.و چه عکس ها از سفره عقد .عده امريکايی

يعنی من حـاال . می آمدند سوال پيچم می کردند هی .می خواستند از سر از همه چيز دربيارند !امريکايی ها

می شد؟که اسم اين چيه که قند را چـرا ايـن جـوری مـی سـايند؟که روی نـان چـه اما مگر سرشان .عروسم

عقـد ، دو تـا از نـم توی همان مجلـس .اما هر جوری بود،گذشت ...ز کجا می آورند؟ اسفند را ا نوشته؟که

کلمـه ال الـه .صدهزار تومن مهر کردنـد .کرده های فاميل را به عنوان راننده برای اداره شان استخدام کردند

که !...نش کرديم گفت...و چه خنده ها که به ال اله !و به چه زحمتی .اال اهللا را هم همان پاس سفره عقد گفت

دو . حقوقدادن بعد هم تو قباله نوشته بودند .و شغلش ؟خوب معلم انگليسی بود ديگر . شرعی باشد مثال عقد

گفتـه بـود ، مـی توانسـتم بينـدازمش و من بـا همـين دروغـی کـه .نفر از اعضای سفارت هم شاهدش بودند

عـالوه بـر چهارصـد دالر خرجـی مجبورش کنم که دست کم می توانستم .وطلب خسارت هم بکنم .زندان

ولی چه فايده ؟ديگر اصال رغبـت ديـدنش را . تا هم بگذارد رويش که حاال برای دخترم می دهد ، ششصد

وگرنـه همين هم بود که عاقبت راضی شد بچه را بدهـد ، . نبودم يک ساعت باهاش سر کنم حاضر.نداشتم

مـرده شـورش را ببـرد بـا .کـه مـن مهـرم را بخشـيدم البتـه .به قانون خودشان می توانسـت بچـه را نگـه دارد

همچو پولی را گردن بند طال کرد و بست به مگر می شود !اگر بدانيد پولش از چه راهی درمی آمد؟ .پولش

گـرل فرنـد . حـرف هـا را آن روز آن دختـره هـم مـی زد گردن ؟يا گوشت و برنج خريـد و خـورد؟همين

بـا طيـاره يکراسـت از لـوس . بار اول و آخر بود که ديـدمش !انمچه می د .نامزدش.يعنی رفيقه اش .سابقش

و توی فرودگاه يک ماشين کرايـه کـرده بـود و يکراسـت آمـده بـود در خانـه .واشنگتن آنجلس آمده بود

اسـت خودش می گفت راه دور .سال تمام که من واشنگتن بودم ، خبر از هيچکدام از فاميلش نشد دو .مان

گـاهی کاغـذی .بی آقا باالسر .من هم راحت تربودم.دش گرم است و از اين حرفهاو سر هرکسی به کار خو

ــا آن هــا مــی دادنــد آن هــا هــم هديــه تولــد بچــه را .عکــس دختــرم را هــم برايشــان فرســتادم .مــی دادم ي

خبـری ازشـان نشـد تـا آن دختـره عکس يـک سـالگی اش را هـم فرسـتاديم و بعـد از آن ديگـر .فرستادند

که تنهايی حوصله ات سر نمی رود؟و به به چـه .و خودش را معرفی کرد و خيلی مودب سالم و عليک .آمد

داشتم با ماشين رخت شويی ور می رفتم که يک جاييش خراب شده و من .دختر قشنگی و از اين حرف ها

و درستش کرديم و رخت ها را ريختيم تويش و رفتيم نشستيم که سر درد . آمد کمکم بی رو در واسی .بود

برنمـی گـردد و جنگ که تمام می شود، ديگر .گفت نامزدش بوده که می برندش جنگ کره .لش وا شد د

تـوی کـره چـه بالهـايی سـر و اين که خدا عـالم اسـت .و همين توی واشنگتن کار می گيرد .لوس آنجلس

Page 48: dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

٤٨

پرسـيدم که مـن ! کارها را قبول می کردند که وقتی برمی گشتند ، اين جورها .جوان های مردم می آوردند

امـا .درآمد که البته عار نيست .نمی دانستم شوهرم چه کاره است مگر چه کاری ؟شاخ درآورد که من هنوز

حاال من دلـم مثـل سـير و ...و هرچه بهشان گفته ، فايده نداشته . ترکش کرده اند همه فاميلش سر همين کار

کارهـا را مـی آخر حتی ايـن جـور .رقیيا مامور اتاق گاز و صندلی ب. می جوشد که نکند جالد باشد سرکه

بـرد، چشـم هـايم سـياهی امـا آن کـار او؟اسـمش را کـه .شود يک جـوری جـزو کارهـای حقـوقی جـا زد

ويسکی را درآورد و يک گـيالس ريخـت جوری که دختره خودش پاشد و رفت سراغ بوفه و بطری .رفت

که اين نامزد سومش است که همـين از او ...جور درد دل داد دست من و برای خودش هم ريخت و همين

دومی تو ويتنام اسـت و ايـن يکـی هـم . يکی شان توی جنگ کره کشته شده .می رود جوری ها از دستش

برمی گردند ، يا اين جور می گفت اصال معلوم نيست چرا آنها يی شان هم که . اين جوری از آب درآمده

و از من که آخر چـرا ... و دزد و قاتل می شوند ديوانهکارهای عجيب و غريب را پيش می گيرند ، يا خل و

و آخر من که دختر کلفت نبودم يا دختر سـر راهـی و يتـيم !چه کاره است تا حاال نتوانسته ام بفهمم شوهرم

بـد يکـی ديگـر .آره قربـان دسـتتان ...بوده ام و ننه بابا داشـته ام و از ايـن جـور حـرف هـا ديپلمه .خانه ای

که دختره خـودش را بديش اين بود .گلوم بدجوری خشک می شود .های شما هم که نيامدند مهمان .نيست

است که تو لوس آنجلـس يـا دنبـال شـوهر و می گفت هفت سال .چگورپگور بود و ترتميز .تو دلم جا کرد

اش پاشديم رخت ها را پهن کرديم و دختـرم را بـا کالسـکه بعد هم با هم .می گردد يا دنبال ستارگی سينما

و تا به چشـم خـودم .آخر من هنوز هم باورم نمی شد .سراغ محل کار شوهرم گذاشتيم عقب ماشين و رفتيم

عکـس سالم و عليک و اين که چه فرمايشی داريـد و چـه . اول رفتيم اداره اش . فايده نداشت نمی ديدم ،

ری است ، خيال می کردی کا اگر نمی دانستی محل چه . هايی از چه پارک ها و درخت ها و چه چمن ها

و ابعاد و اندازه ها و لوله ها و دستگيره های دوطرف .و همه چيز با نقشه .خانه برای ماه عسل توش می سازند

و کالسـکه ای .و پارچه ای که بايد روش کيد و چه تشـريفاتی .ميل داريد و دسته گل رويش و از چه چوبی

اسـت و يا اگر دلتان بخواهد با ماشين می بـريم کـه ارزان تـر می برد و اين که چند اسبه باشد ، که آدم را

کدام چه قدر مزدشان است که و اين که چند نفر بدرقه کننده الزم داريد و هر . اين که چه سيستم ماشينی

جای کدام يکی از اقوام بدانند و با چه لباسی و تـوی تا حد احساسات به خرج دهند و هرکدام خودشان را

گله به گله هـم تـوی اداره شـان دفترچـه .می گويم شما يک چيزی می شنويد من يک چيزی ...ليساکدام ک

جملـه با عکس و تفصيالت روشان چـاپ شـده و .گذاشته بودند و کبريت و دستمال کاغذی های تبليغاتی

ارمنـدها دور ک.اين جور چيز هـا و از » فالن پارک المثنای باغ بهشت «يا » خواب ابدی در مخمل «هايی مثال

و چنـد نفـره؟و ايـن کـه صـرف بـا شماسـت اگـر و برمان می پلکيدند که تک می خواهيد يا خـانوادگی؟

و من راستی که دلم داشت ...است و اينکه قسطی هم می دهيم خانوادگی تهيه کنيد که پنجاه درصد ارزانتر

دسـت آخـر .عينـا !اليـر . حقوقـدان آخر گفتـه بـود .نمی شد که شوهرم اين کاره باشد اصال باورم .می ترکيد

Page 49: dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

٤٩

کـه بلـه ايشـان خـواهر .نـه بـدجوری کـه بـو ببرنـد .خودمان را معرفی کرديم و نشان کار شوهرم را گرفتيم

واجبـی دارنـد و مـن نمـی دانسـتم شـوهرم اوشانند و از لوس آنجلس آمده اند و عصر بايد برگردند و کار

و من تا وقتی از پشت رديـف .و رفتيم خود محل کارش .نبيرو و آمديم ...امروز تو کدام محل کار می کند

و .دست هايش را زده بود باال و لباس کار تنش بود و چمن را متر می کـرد .باورم نشد شمشادها نديدمش،

دور محـل را سـوراخ چهار گوشه اش عالمت می گذاشت و بعد کلنگ برقی را راه می انداخت و دور تـا

مـی آمدنـد اول چمـن روی زمـين را قـالبی آن وقت دو نفر سياه پوسـت .يیمی کرد و می رفت سراغ پهلو

بعد شوهرم برمی گشت و از نو زمين را با کلنگ درمی آوردند و می گذاشتند توی يک کاميون کوچک و

و .را درمی آوردند و می آوردند و می ريختند توی کـاميون ديگـر سوراخ می کرد و آن دوتا سياه خاکش

اما هرسه تـا لباسهايشـان عـين .و بعد يکی از آن دوتا سياه .پايين و می آمد باال رم می رفت همين جوری شوه

نمی گذاشتند يک ذره خـاک حـرام شـود و بريـزد روی چمـن !و به چه دقتی کار می کردند .همديگر بود

مـی شـا و ما دو تا همين جور نشسته بوديم و نيم سـاعت تمـام از الی شمشـادهای کنـار خيابـان تما .اطراف

که يا خاک و چمن مـی و از بغل ماشين ما همين جور کاميون رد می شد .کرديم و زار زار گريه می کرديم

روی زمـين ، بـه انتظـار ايـن کـه برد بيرون ، يا صندوقهای تازه را می آورد بيـرون کـه رديـف مـی چيدنـد

روزی .دسـته دسـته . آوردنـد کـه سـربازها را از ويتنـام مـی همـان روزهـايی بـود .گودبرداری ها تمام بشود

.غير از دسته شوهرم ، ده دوازده دسته ديگر هم کار می کردند .شلوغ بود سرشان و عجب .دويست سيصدتا

يـک پايتخـت .بايـد شـنيده باشـيد .اسمش آرلينگتون اسـت !و عجب پارکی .هر دسته ای يک سمت پارک

يعنـی اينهـا .ريکاست و يک آرلينگتون آم اصال يک .در تمام دنيا مشهور است .آمريکاست و يک آرلينگتون

هـم همـان »کنـدی «.جنگ های استقالل ، ايـن جـا مشـهور شـده که از زمان .را همان روز دختره برايم گت

چمـن سرتاسـر .گارد احترام هم دارد که با چه تشريفاتی عـوض مـی شـود .می روند تماشا که مردم .جاست

و باالسـر هـر نفـر يـک رختکـاری و شمشـادکاری است و تپه ماهور است و دور تا دور هـر تکـه چمـن ، د

اين جا و سرگردها تو آن قسمت و سربازهای و سرهنگ ها .عالمت سفيد از سنگ و رويش اسم و رسمش

من يک چيـزی مـی گـويم شـما يـک .به همان سلسله مراتب نظامی !ببين :دختره می گفت .ساده اين طرف

که چه دل پـری ...ها به اين آرلينگتون ختم می شود می گفت تمام کوشش ما آمريکايی .می شنويد چيزی

جای آن دوتا را هم نشانم داد و جای کندی را هم و آن !هفت سال انتظار و سه تا نامزد از دست رفته!داشت

بيـرون ناهـار هـم .مـن هـيچ حوصـله تماشـا نداشـتم .عوض می شود و بعـد برگشـتيم جايی که گارد احترام

و چهار بعـداز ظهـر مـرا .ا که دختره هی عر زد و اصال نفهميديم چه گذشت بعدش هم رفتيم سينم .خورديم

و مـی دانيـد .مجبـور بـود همـان روز برگـردد بليت دوسره با تخفيـف گرفتـه بـود و .رساند در خانه و رفت

تو جنگ با اين عوالم سرو کار داشته اند ، عالم ماها فراموششـان آخرين حرفی که زد چه بود؟گفت از بس

همـين يعنی دختره کـه رفـت .قضيه را باهاش در ميان گذاشتم ‐غروب که از کار برگشت ‐ و شوهرم ...شده

Page 50: dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

٥٠

روزی افتادم که به اصـرار اول ياد آن .جور تو فکر بودم يا با دوست و آشناهای ايرانيم تلفنی مشورت کردم

من اصال آن .ه گلستاناين که می رويم به ديدن موز عين.قبل از عروسی مان .برم داشت برد ديدن مسگرآباد

و کجاست؟گفتم که اگر او نبود من خيلی جاهای همين تهـران را نمـی وقت نمی دانستم مسگر آبد چيست

کفن و و هی از آداب.و من مثال مترجم بودم. شوفر اداره شان بلد بود .هم من که بلد نبودم وآن روز .شناختم

اما رفـت يکـی از دربـان .نبود بود و آداب ما را بلد شوفره هم ارمنی .من هم که نمی دانستم .دفن می پرسيد

مـن آن وقـت اصـال سـردرنمی آوردم کـه .های مسگرآباد را آورد که می گفت و مـن ترجمـه مـی کـردم

کـه مـادربزرگم همـين قضـيه را بهانـه کـرده بـود بـرای امـا يـادم اسـت .غرضش از اين همه سوال چيسـت

آمده خواستگاری دخترمردم و آن وقت برش می دارد می بـرد مردکه بی نماز ، که چه معنی دارد؟ .غرزدن

دربـان يادم است آن روز ، غير از خودش ، يک آمريکايی ديگر هم باهاش بود و توضـيحات ... مسگرآباد؟

صـندوق بـه کـار نمـی آن را که براشان ترجمه کردم ، آن يکی درآمد به شوهرم گفت می بينی کـه حتـی

مثـل .مشاور سازمان برنامه بود .می شناختمش ...که سرمايه گذاری نمی خواهد يک تکه پارچه پيچيدن .برند

و مرا بگو که آن روزهـا اصـال از .در اين قضيه با سازمان حرف بزنند اين که قرار و مداری هم گذاشتند که

که کرد يادم است همان روز فهميدند که ما صندوق نمی کنيم، برايم تعريف .سر در نمی آوردم اين حرفها

پنبه می گذاريم تـوی لـپ هـا و و اگر پير ، .ما عين عروس و داماد بزک می کنيم می گذاريم توی صندوق

من هم سرشام همان روز ، همين مطالب را بـرای .موها را فر میزنيم و اين ها کلی خودش خرج برمی دارد

وقع عقـد گذاشـت و رفـت و بعد هم م.کالفه شد و شروع کرد به غرزدن مادربزرگم تعريف کرده بودم که

دسـت يک دختر بيست ساله و حاال دسـتش تـوی .مگر من حاليم بود؟آخر شما خودتان بگوييد ولی .مشهد

شک باقی مـی مانـد؟ و مـن ديگر اصال جايی برای .يک خواستگار آمريکايی و خوشگل و پولدار و محترم

زرگم بـه فکـر ايـن جـور جاهـا بيفـتم مثل مادرب اصال چه کار داشتم به کار مسگر آباد؟خيلی طول داشت تا

که عصر ها زا کار که برمی گشت ، غـر مـی زد کـه سـياه هـا واشنگتن هم که بودم ، گاهی اتفاق می افتاد .

و من يادم است که يک بار پرسيدم مگر سياه ها حق قضـاوت هـم .درمی آورند دارند کارمان را از دستمان

چيزهـا کـه بـا يعنـی قاضـی يـا حقوقـدان يـا از ايـن جـور »اليـر «آخر من تا آخرش خيال می کـردم دارند؟

را دادم دسـتش ، يکـی هـم بـرای به هر صورت از در که وارد شد و ويسـکی اش .دادگستری سروکار دارد

همه فکرهام را کرده بودم ، و همـه مشـورت هـا .کشيدم خودم ريختم و نشستم روبه رويش و قضيه را پيش

و بـرای همـه . تلفن گفته بود که معلوم است اين ها همـه شـان ايـن کـاره انـد تو يکی از دوستان ايراني ام .را

کــه بهــش گفــتم تــو حــاال وقــت گيــرآوردی بــرای شــعار دادن؟ البتــه مــی دانســتم کــه دق دلــی !بشــريت

ترک تابعيت مـی کـرد و داشت .نه حق برگشت داشت و نه حق ماندن.تذکره اش را لغو کرده بودند .داشت

اگر اين جور است چـرا خـودت آمريکـا مانـده ن هم ديگر جا نداشت که بهش بگويم م.که بشود تبعه مصر

هم بود و من خودم بارها آرزو کـرده بـود م کـه کـاش زنـش شـده ای؟يکی ديگرشان که جوان خوشگلی

Page 51: dastanhaye zanan (داستانهای زنان)

٥١

و مـی دانيـد .عينـا !به نظرم خوشی امريکا زده زيـر دلـت .چه گفت ؟ گفت ای بابا بودم ، می دانيد در جواب

خيال کنيـد مسـتم يـا خيـال نکند.فقط دو تا زن آمريکايی نشانده بودندش .اره بود؟ هيچ کاره خودش چه ک

هرکـدام هـم يـک خانـه .مهمـان دار طيـاره يکی از خانم ها معلم بود و آن يکی .کنيد دارم وقاحت می کنم

مـی خوانـد ، نه درس .شاهی می کرد .بود و چهار روز تو آن يکی و آن آقا پسر سه روز تو اين خونه .داشتند

و خانـه اما عين شيوخ خلـيج ، ايرانـی هـا را بـه اصـرار مـی بـرد .نه ارزی براش می آمد نه درآمدی داشت،

اين جوری می شـود کـه مـن .بله .زندگيش را به رخشان می کشيد و انگار نه انگار که اين کار قباحتی دارد

تلفـن را کـه .ز خـدا پـدرش را بيـامرزد امـا بـا .و برگـردم سر بيست و سه سالگی بايد دست دخترم را بگيـرم

کـه .برش که داشتم يک جوان ايرانی ديگر است که خودش را معرفـی کـرد .گذاشتم ، ديدم زنگ می زند

آمـده و چـه همان جوان است و حقوق می خواند و فالنی بهش گفته که برای من مشکلی پـيش بله دوست

نيم ساعتی نشستيم و زير و باالی .سراغم ردم آمد ازش خواهش ک .خدمتی از دستم برمی آيد و از اين حرفها

اين بود که خيالم راحت بود و شـوهرم کـه آمـد ، مـی دانسـتم چـه مـی .قضيه را رسيديم و تصميم گرفتيم

هرچه .نيستم تا ساعت ده ، پابه پايش ويسکی خوردم و حاليش کردم که ديگر امريکا ماندنی نشستم.خواهم

می کرد پدر و مادرش يا خواهر برادرها شـيطنت خيال.م ، چيزی بروز ندادم اصرار کرد که از کجا فهميده ا

هرچه هم اصرار کرد که آن شب برويم گردش ، يا سينما يا کلـوب و .و نه ، نه من هم نه ها گفتم .کرده اند

ز پشـت تو اتـاق بچـه ام و در را ا حرف آخرم را که بهش زدم ، رفتم.قضيه را فردا حل کنيم ، زير بار نرفتم

و خـوش مـزه .و صـبحش رفتـيم دادگـاه .عين حـاال .مست بودم راستش مست .چفت کردم و مثل ديو افتادم

بهـش گفـتم ...و اين که دليل طالق نـیم شـود .می گفت اين هم کاری است مثل همه کارها قاضی بود که

نه مـن دختـر می داديد؟ گفـت متاسـفا که آقای قاضی اگر خود شما دختر داشتيد به همچو آدمی شوهرش

گفتم اگر عروستان فردا بيايد و بگويـد شـوهرم کـه اول معلـم بـود .گفتم عروس چطور؟ گفت دارم .ندارم

کـرد و حـرفم را کـه شـوهرم خـودش دخالـت ...از آب درآمده ، يا اصال دروغ گفته باشـد، حاال اين کاره

ورقـه خرجـی دختـرم را هـم .دبود کـه رضـايت دا بله اين جوری .نمی خواست قضيه دروغ برمال شود .بريد

اين جوری بود که ما هم شوهر آمريکـايی .بله ديگر .را هم همان جا ازش گرفتم امضا کرد و خرج برگشتن

معلـوم نيسـت چـرا نمـی اين مهمان های شما هم کـه .يک گيالس ديگر از آن ويسکی !قربان دستتان .کرديم

يـر پـام را روفتـه باشـد؟گرل فرنـدش را مـی گـويم اين جوری ز نکند آن دختره !...ای دل غافل ...اما ...آيند

»....هان؟.

»تمام «