102
ﺩﺭ ﺩﺭ ﭘﻴﺮﺍﻣﻮﻥ ﭘﻴﺮﺍﻣﻮﻥ» » ﺎﺕ ﺍﺩﺑﻴﺎﺕ ﺍﺩﺑﻴ« « ﻛﺴﺮﻭﻱ ﺍﺣﻤﺪ ﻳﻜﻢ ﭼﺎﭖ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ۱۳۲۳ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﭼﺎﭖ۱۳۵۵ ﭘﻨﺠﻢ ﭼﺎﭖ۱۳۵۷ ﺍﻟﻜﺘﺮﻭﻧﻴﻜﻲ ﻧﺸﺮ ﺍﻳﻨﺘﺮﻧﺖ۱۳۸۷

Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

Embed Size (px)

DESCRIPTION

در پيرامون « ادبيات» نوشتة احمد كسروي

Citation preview

Page 1: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

»»ادبياتادبيات« « پيرامونپيرامون دردر

احمد كسروي

۱۳۲۳زمستان چاپ يكم ۱۳۵۵ چاپ چهارم ۱۳۵۷ چاپ پنجم

۱۳۸۷اينترنت نشر الكترونيكي

Page 2: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

: ويراينده يادداشت

ترين نوشته هاي احمد كسروي است كـه دارارجين كتاب يكي از ا .در ميان تودة ايراني مي پردازد» ادبيات« به آلودگي بسيار بيمناك

هـاي روز كه ماهنامة پيمان را بنيـاد گزاشـت ، هنگامي از نويسنده مـاه را نشـست داشـته كـه خواننـدگان ماهنامـه و يكـم نيز پنجشنبه و

آشنايان مي آمدند و در پيرامـون گرفتاريهـاي تـوده و ديگـر زمينـه هـا .نمودندسخناني مي راندند و يا ايرادهاي خود را باز مي

آن چنـين كتـابي تايدر پرمايگي آن نشستها همين بس كه هفت .را پديد آورده

ايــن كتــاب گفتگــو در زمينــة شــعر وچــاپاز نــه ســال پــيش از گفتار در آنباره نوشته شـده و چندين .شوددر پيمان آغاز مي » ادبيات«

گفتگوهـا در روزنامـة ايـن .داده مي شود به ده ها ايراد پاسخ هدر ماهنام نيـز » حافظ چه مي گويد؟ « يك دفتر بنام از آنها پرچم نيز دنبال شده و

. بچاپ مي رسدپديد آمدهبكساني كه نوشـته هـاي كتـاب را مخـالف باورهايـشان مـي يابنـد

اين كتاب همچون . به يكبار خواندن آن بس نكنند يادآوري مي كنيم كه . انديشه فـراهم آمـده فهم و ستجو ، جروي از ديگر نوشته هاي نويسنده

چون مطالب نو و به گوشها ناآشناست ميبايد با انديـشه و دقـت خوانـده .شده و در هر موضوعي به داوري خرد بازگشت و فريب هياهوها را نخورد

اينست مـا بـسخن ديگـري نيـاز نديـده . كتاب خود گويا و رساست . خوانندگان را با آن تنها مي گذاريم

جدا گرديده از ويراينده » و « ژه هاي نو و پانويسهايي كه با معني وا .است

فرهيخت . م ۱۳۸۷

Page 3: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

جهانة آفرندبنام پاك

گفتارهاييــست كــه آقــاي كــسروي روزهاي پنجشنبه در چند نشست رانده

.و اينك در اين كتاب بچاپ ميرسد دفتر پرچم

نشست يكم

و تاريخچة آن واژه» ادبيات« معني

كه چيزيكه مي بايد بدانيد آنست . بدخواهان بارها سخن رانده ايم و شما آنها را مي شناسيد ةاز دست از جملـه . ، آنان دست داشته اند و در همه جا زهر خود را فـرو ريختـه انـد در هر رشته از كارهاي كشور

آنان بوده كه مي بايـد گفـت راهـي ةنگاه پهني براي كوششهاي بدخواهان فرهنگ و كارهاي فرهنگي ميدا .د مردم در دست داشته ان١نزديك و يكسر براي آشفتن انديشه ها و آلودن خيمهاي

بوده و خود داستانيست كـه در ايـن زمينـه بچـه » ادبيات« در اين زمينه يكي از دستاويزهاي آنان من مي خواهم در اين زمينه چند نشست گفتگو كنيم و در اين نشست سخن ما . نيرنگهايي برخاسته اند

.و از تاريخچة شگفتي كه اين واژه پيدا كرده خواهد بود» ادبيات« از معني آنچـه . عربيست و ما مي بايد معني آنرا از كتابهاي عربي بجـوييم ةواژ» ادب« . . چيست؟» تادبيا«

همه مـي دانـيم . معني مي بوده كه كسي سخنانش آراسته باشد در ميان عرب باين» ادب« من مي دانم . گـران يكي بي آرايش و ساده همچون سـخنان روسـتاييان و بازاريـان و دي : كه سخن بدو گونه تواند بود

خود شما يكبار سخن ساده رانيد و يكبار . ديگري آراسته همچون گفتار سخنرانان و شاعران و نويسندگان ، تـشبيه ، مثـل و از سجع جناس ـ در بند آراستن آن بوده باستواري و شيواييش كوشيد و يا آرايشهايي

.مي بوده» ادب« اين آراستن سخن يا سخن آرايي نامش . مانند اينها ـ بآن افزاييدمثال اينسخن كه در كتابها بنام امام علي بن ابيطالب . ينهم نخست ساده مي بوده و اندازه مي داشته ا

:نوشته شده فتلفظاكل والمرأفت تكن حلواال

خصلت = ـ خيم ١

Page 4: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٢ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

نه چندان نرمخوباش كه زبونت گيرند و نه چندان تندخو « : مي خواسته بگويد . سخني آراسته بوده شـيرين مبـاش كـه « : م گردانيـده چنـين گفتـه أن معني را با مثلي تـو يا. »ري گزينند باش كه ازت دو

در يك جملة كوتاه ، هم معني را رسانيده و هم مثلي كه بجاي . »بخورندت و تلخ مباش كه دور اندازندت .آنگاه جمله نيز استوار و شيواست. دليلست برايش ياد كرده

سخنان خـود بكوتاهي و پرمغزيي از قرآن و گفته هاي پيغمبر در آغاز اسالم بيشتر مسلمانان بپيرو .كوشيدندي و گفته هاشان آراسته و استوار بودي

رستم سپهبد خراسان كه در قادسيه آن : در تاريخ ايران ما مثلي ديگر براي اين معني پيدا مي كنيم سخنان خود را بـا مثـل جنگ تاريخي را با عرب كرد و شكست خورد و كشته شد از كساني مي بوده كه

از جمله در همان داستان قادسيه ، پيش از جنگ ، هنگاميكه نمايندگان عـرب بـراي گفتگـو . مي آراسته :بنزد او آمدند رستم با آنان بسخن پرداخته چنين گفت

داستان ما با شما داستان آن باغبانست كه روزي در باغ در ميان تاكهـا شـغالي ديـد كـه از انگورهـا لـيكن فـردا ديـد آن . !مگر يك شغال چه اندازه انگور توانـد خـورد؟ : باكي ننموده با خود گفت . دميخور

اين بود دست بچماق بـرده بـر سـر . شغال بشغاالن ديگر آگاهي داده و آنها دسته بسته رو بباغ آورده اند ريد و كـساني از شـما شما نيز كشوري خشك و بي بار مي دا . شغاالن تاخت و آنانرا از باغ بيرون گردانيد

گـروه كمينـد و چـه : ما باك ننمـوده گفتـيم . بخاك ما آمدند و در جاهاي سبز و بارده نشيمن ساختند ولي همانا كه آنان خوشيهاي خاك ما را بشما آگاهي داده اند و از آن بوده كه . !؟زياني بما خواهند داشت

.بدينسان دسته بسته تاخت آورده ايد عربي آنرا در كتـاب طبـري مـي يـابيم و مـن ةما ترجم . ي رستم از ميان رفته خود جمله هاي فارس

با اينهمه ديگر گردانيها آراسـتگي و شـيريني . هرچه از خواندن آن كتاب بيادم مانده بوده بشما باز گفتم .مي باشد» ادب« سخنان از ميان نرفته و خود مثل نيكي براي معني

معني هـا مـي بـوده و در آن ميـان دگان خواستشان باز نمودن اين گوين . اينها چيزهاي ساده ايست ليكن سپس كساني برخاسته اند كه آنرا از سادگي بيرون برده اند و . آرايشهايي بسخن خود مي افزوده اند

» علوم ادبيه « براي آن از معاني و بيان و بديع و عروض و قافيه و مانند اينها پديد آورده اند كه » فنوني« . اندناميده

ـ بازي كردن با سخن: اين بار سخن آرايي ـ يا بهتر گوييم كـساني بـسخن . گرديده١ خود خواستي .رايندآمي پرداخته اند ـ چه با شعر و چه با نثر ـ تنها براي اينكه آنرا بي

د ، هدفمقصو= ـ خواست ١

Page 5: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٣ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

هرچه از آغاز اسالم دورتر ميشده اند و خردها سست تر ميگرديده اين سخنبازي بـرواج مـي افـزوده قـصيده هـاي « صدها بلكه هزارها قصيده و كتاب بيهوده بيرون ريخته اند كه از نمونـه هـاي آنهـا . است

. و مقامات حريري است١»بديعيهدر اين باره ميدان سخن بسيار فراخست و من چون خواستم گفتگـو از زبـان عربـي نيـست گـزارده

واجش ، كاري بي ارج شمارده مي شـده آنچه مي بايد بگويم آنست كه اين سخنبازي ، با همه ر . ميگذرم، و كسانيكه به آنها مي پرداخته اند ، چه شاعران و چه ديگـران ، آبرويـي در ) و مي بايست شمارده شود (

.مفتخوراني در شمار ديگر مفتخوران مي بوده اند. ميان مردم نميداشته اند ميان خردمندان ، يا ارجي درو همچنـان سـجع سـازي و ) بمعنـي امـروزيش (هارم هجري شعر اما در ايران ، در قرنهاي سوم و چ

بلكـه . سخنبازي ، از عربستان بايران رسيده و بدانسان كه در عرب مي بوده در ميان ايرانيان رواج گرفتـه ه و از آنچه در ميان د كه از پادشاهان ديده ، پيشرفت تندي پيدا كر اي پشتيباني ةدر اينجا شعر ، در ساي

.زونتر گرديده كه سپس از اين داستان سخن خواهيم راندعرب مي بوده فناميده شده و چون كساني از چگونگي شعر و سجع و مانند اينها » ادب« در اينجا نيز اين سخنبازي

بسخن مي پرداخته اند و سرگذشتهاي شاعران و داستانهاي آنانرا گرد مي آورده اند و كتابها مينوشته اند .نام داده اند» اديب « خوانده كساني را كه بآنها مي پرداخته اند » تادبيا« اينها را نيز

در تـوده » اديبان« همچنان در اينجا نيز اين كار ارجي در ميان مردم نميداشته و چه شاعران و چه خـود بيهـودگي پيـشه و هنـر آنـانرا دريافتـه و از قافيـه بافيهـا و ةمردم با فهـم سـاد . مي بوده اند رخوا

.زيهاشان نتيجه اي براي زندگاني توده اي چشم نداشته بهايي بآنها نمي داده اندسجع ساگاهي برخي از شاعران خود را بدرباري بسته مزدهاي گزاف براي ستايشگريها و ياوه گوييهـاي خـود

هـا در تذكره . چنانكه آنان در شعرهاي خود باين نازيده اند . مي گرفته و با فراخي زندگي بسر ميبرده اند .نيز ياد آنها كرده شده

آنـان . زيرا اينگونه شاعران از صد يكي نمي بوده انـد . ولي اين دليل ارجمندي شعر و ادب نتواند بود از تاريخ بيهقي و كتابهاي ديگر نيك . نديمان و مطربان شمرده نمي شده اند ةنيز ارجي نداشته جز در رد

شاعران دربار خود جز اين نمي بـوده كـه در روزهـاي پيداست كه رفتار سلطان محمود و ديگر شاهان با شـاه بهـره » عطـاي « نمـوده انـد و از عيد يا جشن ، چنانكه نوازندگان و رقـصندگان هنـر خـود را مـي

برخي نيز از شمار نديمان ميبوده اند كـه .مي گرفته اند » صله« ميبرده اند ، شاعران نيز قصيده سراييده .گوييهاي خود شاه را خشنود گردانيده پاداش در مي يافته اند» بديهه« ه با در بزمهاي باده خواري بود

از اينها گذشته ، آنشاهان چه نيكان و چه بدانشان ، كساني نميبوده اندكه گفته ها يا كـرده هاشـان شاهاني مي بوده اند خودكام ، اختيارشان بيش از همه در. باشد و ما آنرا دليل چيزي گيريم» حجت«

را بكار برد و برخي از آنها تـا يكـصدوپنجاه » محسنات بديع« ـ يك رشته قصيده هايي بوده كه شاعر خواسته در هر بيتي يكي از ١

.بيت بوده

Page 6: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٤ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

بيحساب مي . كه هيچگونه باكي يا پروايي در ميان نمي بوده » دهش « ةبويژه دربار . ت هوس مي بوده دس .»بادش مي آورده و بادش مي برده« تبريزيان ةبگفت. گرفته اند و بيحساب مي داده اند

ه در آنزمان گزاف بخشي كه بآن نامهاي بسياري ، از سخاوت ، جود ، عطـا ، كـرم و ماننـد اينهـا داد شاعران در قصيده هاي خـود آنـرا بـشاهان . شاهان شمرده مي شده ٢ بسيار باياي ١ يكي از زابهاي ، بودند

.يادآوري مي كرده اند و جمله هاي گوناگون شگفتي بكار مي برده اند دل و دست خدايگان باشد گر دل و دست بحر و كان باشد چو آب در غربالچو صبر در دل عاشق قرار در كف آزادگان نگيرد مال

صـد ادشاهي خود كام و گزاف ده ، در روز جشن و در بزم باده خواري ، شـاعري قـصيده سـراييده پرا زير پـاي او گـزارده دارا و جمـشيد را از گـور بركـشيده دربـان و ه كرسي آسمانچاپلوسي مي كند ، ن

را اتم و ديگـران حـ كـرده نـام پيشكار او مي گرداند ، در ميان سخنان پيـاپي گزافـدهي را بـاو يـادآوري . گزافي بشاعري دهد دليل هـيچ چيـزي نتوانـد بـود ةبا چنين حالي اگر پادشاهي صل . وشش مي كشد گب

.ست نه نيكيهاي آنهاهااينها بديهاي آن زمان. اين صله دهي پادشاهان بشاعران داستاني در كتابي تازه ديده ام كه بهترست برايتان بخوانم ةدر بار اني كه در آنزمانها بدهندگي شناخته شده و نامش همچون نام حاتم ، مثل گرديده معـن بـن يكي از كس

اينمرد در زمان منصور خليفه عباسي فرمـانرواي سيـستان شـده و در . شيباني از اميران عرب بوده ةزايدهـايي را از داستان آنرا در تاريخ سيستان مي نويسد و من اينك تكه .آنجا كارهايي كرده و كشته گرديده

:آن مي خوانم » ست را همه مصادره كـرد و اينجـا بسيـستان آمـد و همـان عـادت را معن اندر بازگشتن مردمان ب

عبداهللا بن العـال بـشكايت سـوي . مردمان سيستان شوريده گشتند . فرو گرفت كه با مردمان همي داشت و عبداهللا بن العال را بخوانـد وزآن حـال نامه براه اندر بگرفتند سوي معن آوردند . منصور يكي نامه نبشت

سرش فرمود تا برهنه كردند و چهار صد تازيانه بزد او را و آن گـروه را كـه بـا او در آن . انكار كرد . پرسيدبودند فرمود كه گردن بزنيد تا خويشتن باز خريدند و مال عظيم از ايشان بـستد و چهـل مـرد گرفـت از

ايشان در كـار فرستاد كه كارشان فرمايند و تا مرا آنجا سراي بنا كنند و بر خوارج و بند برنهاد و به بست مال بـسيار هر جاي تمام شدي نامه كردي كه جاي ديگر نيز چنين و چنين كنيد و كردن شتاب كنيد و

انـدر آمـد پـيش او و باز روزي مروان ابن ابي حفصه . همي بخشيد چندانكه از عدد و احصاء اندر گذشت بنده زاده آمده بـود و : گفتا كجا بودي؟ گفت . شاعر او بود و روزي چند بود تا معن او را نديده بود مروان

) :شعر(ي گفت دبنده بحديث او مشغول بود گفتا چه نام كر٣و الجود هذا سمي عقيد المجد م قلت له ثسميت معنا بمعن

صفت= ـ زاب ١ واجب ، وظيفه= واجب بودن ، بايا = ـ بايستن ٢ .ـ معن را معن ناميدم و گفتم تو همنام هم پيمان بزرگي و رادي هستي٣

Page 7: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٥ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

) :ايضا(گفت . وييا مروان بيت ديگر بگ گفتا يا غالم هزار دينار ده او را و ١وان هلكت فما جود بموجود انت الجواد و منك الجود اوله

). تا شش بيت همچنان پيش مـي رود (. يا غالم هزار دينار ديگر بده و تو بيتي ديگر بگوي : باز گفت . نـه غالم گفت دينار نيـز نمانـد انـدر خزي . ده و تو بيتي ديگري بگوي گفت يا غالم هزار دينار ديگر فرا او

معن گفت بخدايتعالي كه اگر مرا ديناري بودي و تو همچنين تا هزار بيت همي گفتي هـر بيتـي را هـزار همي دادي تا بتبـذير كـردن مـال و هميشه همچنين بود و مال بجور ستدي و بجود . دينار همي دادمي

يعت كردند بكشتن او بري شد و از جور كه همي كرد ، گروهي از خوارج ب بتدبير كردن بد دل بخردان ازو ...بمكابره

معن . نيكيست كه آن دهندگان پول را چگونه گرفتندي و بشاعران چگونه دادندي ةاين داستان نمون ستم و تاراجگري و نامردي داراك مردم را از دستشان ميگرفته و بهوس و بيباكي بـشاعر در برابـر هـر با

بيشتر زر ميداشته و بحساب امروز نزديك به دويـست ٢كه هر ديناري چهارده نخد (بيت شعر هزار دينار چنين . هزار بيت همچنان پول پردازد آنگاه آرزو مي داشته كه پول دارد و تا . مي پرداخته ) ريال مي بوده

!كسي بكارهايش جز نافهمي و تيره دروني چه معنايي توان داد؟شـاني نـام : ه مـي بايـد يـاد كـنم يكداستان شيرينتتر از آن از شاه عباس است كه چون بيادم آمـد

يك بيتش ايـن . شاعري شعرهايي در ستايش امام علي بي ابيطالب گفته بوده براي شاه عباس مي خواند :بوده

اوست ةبياد ابروي مردان اگر دشمن كشد ساغر و گر دوست ةعر را در كفـ شاه از اين بيت بي اندازه خشنود گرديده دستور مي دهد كيسه هاي زر مي آورند و شا

شاعران برو رشك مي برند و هر يكي بآرزوي چنـان . سنگيني خودش زر باو مي دهد ةترازو گزارده بانداز از جمله عجزي نام شعرهايي ميگويد و روزي كه شاه عباس به اصطبل رفته بوده . صله اي شعرها ميگويد

نان دهـشي رفتـه و بـا زر كـشيده خود را بآنجا رسانده شعرهايش مي خواند و گله مي كند كه بشاني چ .چون در اصطبل هستيم بهتر است تو را هم با سرگين بكشيم: شاه مي گويد . شده

در يكجا از يك بيت خوشش آمده شاعر . ديگري از هوسبازيهاي پادشاهان شعردوست بوده ةاين نمون كار در دست هوس ة رشت در جاييكه . را با زر مي كشد ، و در يكجا مي خواسته شاعري را با سرگين كشد

.بود بهتر از اين نتواند بود: مـي گوينـد . كريمخان از ديگران خردمندتر مـي بـوده . تان شيرين ديگري هم از كريمخانست داس

شاعري بنزد كريمخان آمد و قصيده اي كه در ستايش او گفته و چاپلوسيها نمـوده بـود خوانـد و بپايـان شاعر خشنود گرديده سري فرود آورد. » صد تومان باين شاعر بدهيد، كره« : كريمخان آواز داد . رسانيد

.اگر تو نابود شوي ديگر رادي در ميان نخواهد بود. ـ تو رادي و از تست آغاز رادي١ گرم ـ و۲/۰= ـ يك نخد ٢

Page 8: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٦ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

بنزد كريمخان باز گشته گله كرد كـه كـسي . ولي پيش هركس رفت پولي گيرد نتيجه نديد . و بيرون آمد ما هم دروغـي . كره ، تو دروغهايي گفته بودي و خواندي و ما خوشمان آمد « :كريمخان گفت . پول نداد

».!؟ديگر پول چيست وشت بيآيد ،گفتيم كه تو خن شـاه شـعر در ايـران بـرواج يدر زمان ا . عليشاه كنيم حچون سخن از پادشاهان رفت يادي هم از فت

بلكه از اينرو كه خود آن پادشاه و پسرانش خود . ولي نه از آن راه كه مردم بآن ارج گزارده اند . خود افزود .شاعر مي بوده اند و شعر مي سروده اند

عليشاه كه هشتصد و نهصد زن در حرمخانـه و چنـد صـد فرزنـد بـزرگ و حيار شنيدنيست كه فت بس آنها رسيدگي كند و از آنـسو كـشوري در ميـان ةشور را مي داشته و مي بايسته بهم در سراسر ك ككوچ

آنهـا فرصـت بدسـت آورده و انديـشه بكـار بـرده ةهمسايگاني همچون روس و انگليس راه برد ـ بـا همـ .يادگار گزارده است» ديوان خاقان« يه بافي و شعرسازي مي كرده است كه ديواني از خود بنام قاف

در آن بـاره . سخن از بي ارجي شعر و سخن بازي در ميان ايرانيان مي بود . خود دور نيفتيم ةاز زمين .يكدليل ديگر شعرهاي خود شاعرانست چاپلوسـيها كـه ةباهمـ . سختي بسر مي برده اند ي بوده زندگي با ربيشتر آنان دچار تنگدستي و نادا

را و دشـنام » هجو« ي طلبيده اند ، بسياري نيز مي كرده اند ، زبان باز كرده گدايانه از اين و از آن صله م : كار خود گرفته بستايشكردگان خود پيام مي فرستاده اند افزار

قاضايي تةيكي مديح و دوم قطع سه شعر رسم بود شاعران طامع را از اينسه من دو بگفتم دگر چه فرمايي نداد هجا اگر بداد سوم شكر ور

اينها زندگيشان با سختي مي گذشته و چون نمي خواسته اند بدي را از خود بدانند ، جهـانرا ةبا هم ها و ناله ها بيوفا ، بگله ةگناهكار مي شناخته اند و از روزگار غدار ، چرخ سفله پرور ، سپهر واژگون ، زمان

:شعرهاي ايشان پر از اينگونه نكوهشهاست . مي پرداخته اند تو اهل دانش و فضلي همين گناهت بس دافلك بمردم نادان دهد زمام مر

بجـاي آنكـه دسـت بكـشند بگلـه از آن . را گناهكـار گرفتـه نكـوهش كـرده انـد » شعر« گاهي هم :پرداخته اند

كه چو جمع شعرا خير دو گيتيش مباد هاد شعر بگيتي كه نةيا رب اين قاعد زحمت خواندنش آن به كه ازو نايد ياد گفتنش كندن جانست نوشتن غم دل

تنها كسيكه مي بينيم بدي كار خود و بيهوده بودن شاعري را به پيش چـشم آورده گنـاه را بگـردن :خود گرفته انوري بوده كه ميگويد

ي اين سخن را سرسرين تا نداللـهحاش تليك از كناس ناكس در ممالك چاره نيس ناقلي بايد تو نتواني كه خود بيرون بري زانكه گر حاجت فتد تا فضله را گم كني زان يكي جوالهكي داند دگر برزيگري كار خالد جز بجعفر كي شود هرگز تمام

بنگري در نظام عالم از روي خرد گر اگر شاعر نباشد هيچ نقصان اوفتد باز

Page 9: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٧ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

ز شاعريكنان ز كناسي خوري بهتر بود نت شرط كار شركتستؤي را چون مآدمتا پيش از زمان مشروطه در ايران شاعران جز در ميان درباريان بازاري نداشتندي و خرنـدگان بـراي

از توده كم كـساني . در بيرون اگر شاعراني بودندي بايستي شعر را براي خود گويند. كاالي خود نيافتندي .ردندي و ارجي بشعرهاي او نهادنديپروا ك

.نامي بشاعري شناخته نمي بـود » رونق« من خود بياد مي دارم پيش از زمان مشروطه در تبريز جز ستايش سرودن بفالن حاجي از حج باز گشته و تاريخ گفتن بفرزند نوزاد فـالن اعيـان كـاري جز اين نيز جز اينها من كـسي را . ساختندي» نوحه« ينه زني چند تن هم مي بودند كه براي دسته هاي س . نداشتي

.نمي شناختم زمينـه كـه آمـاده شـده بـود شـاعران هنـري از خـود ةدر آغاز مشروطه ، در آن جنبشها نيز با همـ

ـ نتوانستند نمود و بهر حال مـشروطه خواهـان نيـز ارج بـسياري بـشاعران مي شد ١ـ چندانكه بيوسيده .نگزاردند

و شعر پديـد آمـد و يكرشـته » ادبيات« از آغاز مشروطه ، در ايران تكاني بنام ولي پس از چند سال معنـي خـود را عـوض » ادبيـات « ةكوششهايي در راه افزودن برواج شاعري و سخنبازي آغاز يافـت و واژ

چون در اين زمينه نيرنگي هم بكار .رنده در دست بدخواهان شد كرده عنوان ديگري پيدا و خود افزاري ب ــده و چگــونگي را رفتــ ــد مــن بگــشادي ســخن ران ــرا ميدان ه و خــود داستانيــست كــه كمتــر كــسي آن

: باز خواهم نمود اروپــايي پــيش از مــشروطه ةنمــوده ام در ايــران دبــستانها بــشيوچنانكــه در تــاريخ مــشروطه بــاز

هنـگ يـا بهتـر ولي پس از مـشروطه وزارت فر .بنيادگزارده شد و بنيادگزاران آنها آزاديخواهان مي بودند ـ يكدسته از بدخواهان كه براي راهبردن فرهنگ ايـران و زهـر آلـود گردانيـدن آن برگزيـده شـده گويم

.بودندـ دست بروي آن دبستانها گزاردند كه چيزها بآنها افزودند و چيزها كاستند ةواژ» رليتراتـو « ة را ترجمـه مـي كردنـد در برابـر واژ از جمله اينان چون برنامـه هـاي فرانـسه اي

بمعنـي ديگريـست و » ليتراتور« در حاليكه در زبان فرانسه و ديگر زبانهاي اروپايي . را گزاردند » ادبيات« .بمعني ديگري» ادبيات« ي سدر زبان فار

است و در برنامه هاي آموزشگاهها همانـا » چيزهاي نوشته « ليتراتور در زبانهاي اروپايي بمعني همة گزارده و بچيزهايي كه جز از دانشهاست ولي بايد بشاگردان آموخته شود ـ از تـاريخ و آنرا در برابر دانشها

بهرحال ليتراتور بمعني بسيار بزرگتريست و تنهـا . ـ گفته اند جغرافي و گرامر و زبان و شعر و مانند اينها .بمعني شعر نيست

.ته بشعر استارسي تنها بمعني شعر و چيزهاي بسليكن ادبيات در ف

انتظار داشتن) = همچون نيوشيدن(ـ بيوسيدن ١

Page 10: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٨ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

در آنجا بياوه قافيه بافتن و بـا سـخن . اه در اروپا شعر هم باين معني كه در ايران مي بوده نيست آنگ .بازي كردن شناخته نبوده

ولي از كجا كه آنرا دانـسته و فهميـده نكـرده انـد؟ مـا چنـين . اين يك غلطكاري در ترجمه مي بود :نه از اين يك غلط گرفته اند خايناةميفهميم كه دانسته و فهميده غلط كرده اند و دو نتيج

شعر يا قافيه بافي و سخنبازي را در ميان درسهاي دبستانها جـا داده انـد و ، نخست بهمان دستاويز را آغاز كنـيم و » پيمان« اگر فراموش نشده پيش از آنكه ما . براي آن ارجي در ميان توده پديد آورده اند

از جملـه . شعر و ادبيات مـي بـود سيم بخش بزرگي از درسها شعر بنوي بدي ةآن گفتارهاي پياپي را دربار . كالسها يك درس از آن مي بودةدر برنامه نوشته شده و در هم» تاريخ الشعرا «

» ادبيـات « مي بـود بـر سـر » ليتراتور « ة ستايشهاييكه در زبانهاي اروپايي دربار ةدوم از همانراه هم .غزدار نشان دادند بي مغز را بزرگ و مكآوردند و يكچيز كوچ

. »ليتراتـور زبـان تـوده اسـت « : مثال گفته اند . ليتراتور هست ةدر زبانهاي اروپايي ستايشهايي دربار .زيرا آنچه حال يك توده را مي رساند ، بيش از همه ، نوشـته و كتابهـاي ايشانـست . اينسخن دور نيست مثال در زمان مغول مـردم . ست راست نيست ادبيات ايران كه همان شعر و سخنبازي ةولي اين سخن دربار

مليونها مردان كشته شده و هزارهـا دختـران و زنـان ببردگـي . ايران همه گزند ديده و سوگوار مي بودند ولي شاعران در همان زمان كمترين اندوهي از خوه نشان نداده اند و . دلها آه و ناله سر ميزدةافتاده از هم

يكـي . سروده انـد » يار ، يار « ن پروايي نكرده همه سخن از باده و مستي گفته مردم آنا با آنهمه گرفتاري را كـه سـال ٦٥٦سعدي سـال . !.؟آيا شعرها و نوشته هاي او زبان توده است . از شاعران آنزمان سعديست

.كشتار عراق و بغداد است سال خوشي خود شماره استشـما اگـر . ايـنهم دور نيـست . » يك توده اسـت انديشه هاي ةليتراتور نمايند « : همچنان گفته اند

ميخواهيد از بلندي يا از پستي انديشه هاي يكمردم آگاه شـويد يكـي از راههـايش آنـست كـه كتابهـا و » مقامات حميدي « آيا كسي از . ادبيات ايران راست نيست ةليكن اينهم دربار . نوشته هاي ايشانرا بخوانيد

!؟مردم آنزمان تواند بردو شعرهاي انوري پي بانديشه هاي اين مي گرديـد و همـين ة آن ستايشها بهر ةترجمه شده بود هم » ادبيات« با » ليتراتور« ولي چون

مثال اگر شما ميخواستيد با يكي از جوانهاي درس خوانده بسخن پرداختـه : در انديشه ها جا باز مي كرد چـسودي از آنهـا خواهـد . !مـي آموزنـد چيـست؟ آخر اين شعرها و تاريخ شعرا كه بـشاگردان « : بگوييد

شما كتابهاي اروپـا . اينها ادبياتست !. په آقا چه ميفرماييد؟ « : ميديدي دلسوزانه پاسخ داد و گفت » .!؟بود . بيچاره جوان نمي دانست چه فريبي خورده است.»را بخوانيد تا ببينيد از ادبيات چه ستايشها مي كنند

بدخواهان چنين نيرنگي را زدند و بآن بس نكرده بـراي رويانيـدن . گفتم اين بود داستان نيرنگي كه كه كاشته بودند بيك كوشش ديگري برخاستند ، و آن اينكه در روزنامه ها و در ميـان جوانـان تخمهايي

.هايهويي بنام شعر و ادبيات برپا گردانيدند و در اين كار دست برخي از شرقشناسان نيز در ميان مي بود

Page 11: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٩ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

ايـن رازهـا . ار هم تاريخچه اي مي دارد كه مي بايد بگويم اگر چه سخن بدرازي خواهد انجامـد اينك .بايد بيرون ريخته شود

روس بـايران التيمـاتوم ةدولـت خودكامـ ) ١٣٢٩(١٢٨٩ ساله را خوانده ايد در سال اگر تاريخ هجده يي بخـشم آمـده و بمـا فـشار ان آن بود كه دولت روس از كارهاي مستر شوسـتر آمريكـا تبيرون داس . داد

ديگر كـاركني از بيگانگـان بـي خـشنودي دول ) ٢. شوستر را بيرون كنيم ) ١: آورده سه چيز ميخواست ولـي از درون خواسـته . دررفت ارتش روس را كه بايران آمـده بـود بپـردازيم ) ٣. روس و انگليس نيآوريم

ر اين كـار دسـت بـدخواهان خودمـان در كـار ميشد دستگاه مشروطه و آزاديخواهي از ايران برافتد ، و د .باينمعني بايستي بخش بيشتر نقشه با دست اينان انجام گيرد. ميبود

اين بود دولت نكواليي التماتومش را داد و وزيران نيز رلهاي خود را بازي كردند و كار بجنگ كـشيد ايـن . و از ميـان رفتنـد و مجاهدان و آزاديخواهان توسريهاي سخت از مشت آهنين دولت روس خوردنـد

نهاني ةولي در نقش. در التماتوم اينرا نخواسته بودند. زمان دولت گامي باالتر گزاشت و مجلس را نيز بست .اين نيز مي بوده

توده اي كه هفت سال با شورش و جنگ . ولي يك كار ديگر باز مي ماند . نسان نقشه انجام گرفت يبدچون ستارخان و يفرمخان و حيدرعمواغلي و ديگـران برخاسـته بودنـد رداني از ميان آن هم بسر برده و گ

بيش از همه بايستي انديشه هاي آزاديخواهانه را از . كار او تنها با بستن و پراكندن مجاهدان پايان نيافتي را بايستي ريشه ها . خونها را از جوش اندازند ، را از آن شور پايين آورند بايستي مردم . مغزها بيرون كنند

.بسوزانند ، از بريدن شاخه ها سودي نتوانستي بود و همراهان او از ١ فروغي و همدستانشان از ايران و پرفسور براون ةاين كار مي بايست با دست خانواد

رواج شعر و ادبيـات ميداشـتند بيفزاينـد و تكـان ةان بكوششهايي كه دربار ن ميبايست اي .اروپا انجام گيرد برخـي را شـاعر سـازند ، برخـي را شـعر دوسـت . ي بايست مردم را سرگرم گردانند م. بزرگي پديد آورند

را در مغزها جا دهند ، براي انديشه هاي جوانان ميـدان تـازه اي بـاز گردانند ، شعرهاي زهرآلود شاعران .كنند

برابـر ما كه نخـواهيم توانـست در « : زيرا مي گفتند . براي اين كار خود عنواني نيز پيدا كرده بودند براي مـا يكـراه بـاز اسـت ، و آن اينكـه ادبيـات و تمـدن قـديم . ديگران با قوه و قدرت عرض اندام كنيم

در اروپا ما را با سعدي و حـافظ و خيـام و . را بگوش دنيا برسانيم و جلب احترام براي خود كنيم خودمان .»بايد ما نيز هرچه مي توانيم باينها اهميت دهيم. فردوسي مي شناسند

اينها سخناني بوده كه پرفسور صديق بيست و چند سال پـيش هنگاميكـه از اروپـا بـاز ميگـشت در بهمين جهت من در اروپا با « :تبريز در سالن دبيرستان دولتي بزبان آورده و چنين گفته بود

Edward Granville Brownـ ١

Page 12: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

١٠ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

از زبان يكبار هم من اين سخن را . »براون همدست مي بودم و به نشر ادبيات ايران مي كوشيديم پرفسور .فروغي شنيدم

از بهرحـال . پيداست توده اي را كه خواستند فريب دهند اينگونه سخنان دلسوزانه هـم پيـدا كننـد تـاريخ ادبيـات « اروپا بـراون از . شعر و ادبيات پديد آورده شد ة تكاني در ايران در زمين ١٢٩٠همان سال

در ايـران گفتارهـا . ياي خود را انجام مـي داد با» انجمن خيام « . كتابها چاپ مي كرد . مي فرستاد » نايرا زنـدگي شـاعران ميرفـت ، ة كتابها بچاپ مي رسـيد ، جـستجو از تاريخچـ ، شاعران نوشته ميشد ةدربار مهنامـه هـاي ادبـي پراكنـده . سياه مي گرديد دربارة آنكه سال زاييده شدن شاعري بدسـت آيـد ١ساتها آنكـه فـالن شـاعر از كـدام ة مي رفـت دربـار ٢شهاخ، چ رديد، در شهرها انجمنهاي ادبي برپا ميگ ميشد

شـعر مـي گفتنـد ، )شصت و هفتـاد در صـد آنهـا (شهرست ، در دبيرستانها و دانشكده ها بيشتر جوانان داده شـده » ملـي مفاخر« خيابانها بنام شاعران ناميده مي شد ، به سعدي و حافظ و خيام و فردوسي نام

در شهرستانها بروي گورهاي شاعران گنبدها افراشـته مـي شـد ، هـر ، ي رسيد كتابهاشان پياپي بچاپ م شـعر وحـي « : كم كم كار باال گرفته گفته ميشد . شهري براي خود شاعري با چنان گنبدي مي خواست

شاعر هنگاميكه بشعر گفتن ميپردازد روح او بعـوالم ديگـري ارتبـاط پيـدا « : آشكاره مي نوشتند . »استكساني از اين اندازه هم گذشته گفتگو ميداشتند كه كتاب يكي از چهـار شـاعر بـزرگ را كـه . »... ميكند

قرآن « ايرانيان يا » كتاب مقدس « فردوسي و حافظ و سعدي و مولوي باشند بجاي قرآن برگزينند و آنرا دانـم چـه هايهويي مي بود كـه نمـي . گردانند و سخن در آن مي بود كه كدام يكي را برگزينند » فارسي

يـاد منـست در اينجـا داد كـه يكـي چـون در درآن ميان داستانهاي خنده آوري نيز رخ مـي . نامي دهم :گويم مي

اين شاعر براي بازي كردن بـا سـخن راه . مي بوده » طرزي« يده ايد كه در ايران شاعري هم بنام نش : اينها نمونه اي از شعرهاي اوست . ساخته بيآورد٣هاي» كارواژه« تازه اي پيدا كرده بوده ، و آن اينكه

حديث حسودان قبوليده باشي مبادا كه از من ملوليده باشي فروعيده باشي اصوليده باشي چو درس محبت نخواندي چسود ار

در آندم بيفتد كه پوليده باشي برو طرزيا زلف خوبان بدستت اعر و خويهـا و خيمهـاي او را از زنـدگاني شـ ةدر آن هياهو يكي از كارها اين مي بـود كـه تاريخچـ

زيـرا چنانكـه ميـدانيم ، . اين كار كه مفت و بيهوده مي بود راهش نيز غلطـست . شعرهايش بدست آورند تـن بهـر دروغـي » مضمون« براي . شاعران هيچگاه در بند حال خود نبوده در پي راستي نمي گشته اند

.مي داده اند

صفحه= ـ سات ١ مجادله= مجادله كردن ، چخش ) = همچون جهيدن(ـ چخيدن ٢ فعل= ـ كارواژه ٣

Page 13: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

١١ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

زنـدگاني ة بچاپ رسانيده و از همان شعرهاي او تاريخچ هر چه هست يكي در ارومي ديوان طرزي را :از جمله شعري را چنين نوشته . شاعر را نوشته بود

بي آش جما ديدم و بي نان رجبيدم شعبان رمضان كرب بالدم چه تعجب .»طرزي بكربال هم رفته« : گفته بود

. ط خوانده و غلط نتيجه گرفته يادم نيست من آنرا در كجا خواندم ديدم شعر را غلط چاپ كرده و غل اگر باور كنيم كه شعر از براي بـاز گفـتن . از خود شعر پيداست كه خواست شاعر از اين شعر ياوه چيست

ههـاي شـعبان و رمـضان كـه شـاعر كـه طلبـه مـي بـوده در ما : حالي و داستاني بوده مي بايد بگـوييم يها رفته و پلوها خورده ، و چـون در ماههـاي داده شدي و سفره ها گسترده گرديدي بميهمان » احسانها«

:ديگر گرسنگي كشيده آنها را بياد آورده مي گويد بي آش جماديدم و بي نان رجبيدم شعبان رمضان گر بپالوم چه تعجب

شوخي آور مي بود و آنگاه خامي آنگونه تاريخچه نويسي را نيك مي رسانيد چيزي در ةچون يكزمين .چاپ شد» آينده « ةفرستادم گويا در مهنام. »بكربال نرفته ، پلو خورده« : دادم آن باره نوشته پاسخ

بـدخواهان سـر زد بـر پـا گردانيـدن ة افزودن بآن هايهوي ادبيات از دسـت ةآخرين كوشش كه دربار كـار را ديـده ١از سالها نقشه آنرا كشيده و بسيج . انداختن بسراسر كشورها بود هو آواز » فردوسي ةهزار«

. ديوانگي رسانيدندةتش هايهوي زدند و آنرا تا باندازبودند و آنچه توانستند در آنميان باد بآ و خيام خواستندي گرفت و نقـشه هـا كـشيده ظپس از آن جشنهايي بنام هر يكي از سعدي و حاف

شه هـا هزاره آواز بلند كرده نبرد خـود را بـا آن هيـاهو آغـاز كـرديم نقـ ولي چون ما پشت سر . شده بود آقاي علي اصغر حكمت بنام شيرازي بودن نتوانست از جشن هفتصد ساله سعدي درگـذرد و . ناانجام ماند .ولي گفته هاي ما كار خود را كرده بود و اين جشن رونقي پيدا نكرد. آنرا گرفت

رنگي شگفت آن واژه بگويم و ني ةو تاريخچ » ادبيات« تا اينحا بود آنچه ميخواستم در پيرامون معني ما گفتارهايي ١٣١٣آنچه مي بايد در پايان نشست بگويم آنست كه چون در سال . كه بكار رفته باز نمايم

. بزرگي در برابر ما پديد آوردند و داستانهاي بـسياري رفـت در پيرامون شعر و ادبيات آغاز كرديم هايهوي ن ميدانستم كه معناي روشني از من چو .»دشمن ادبياتست « : اين مي بود كه مي گفتند عنوان هايهوي

ادبيات در مغزهاي آنان نيست ، مي دانستم كه گيجسرانه چيزهايي ياد گرفته اند و بزبان مي آورند ، اين بود براي خاموش گردانيدن آنان در پيمان گفتار نوشته از انجمن ادبـي و از هـايهوي كننـدگان در آنجـا

شنيدنيـست كـه . كه معني آنرا براي مـا روشـن گرداننـد و خواهش كردم ،» .ادبيات چيست؟ « پرسيدم شد كه خواهش كردنـد كـه خـودم نتيجه آن . پاسخي نتوانستند و همان پرسش از هايهوي بسيار كاست

بانجمن ادبي روم و گفتارها رانم كه رفتم و راندم و ادبيات را معنـي كـردم و آن گفتـار در پيمـان بچـاپ .ه ايدرسيده كه بسياري از شماها خواند

تدارك كردن= بسيجيدن ـ ١

Page 14: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

١٢ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

: سخن در اين نشست چند چيز است ةكوتاهشدايـن نيكـست كـه . سخن آراسته گفتن مي بوده و آن چيز بدي نيـست ،در ميان عرب » ادب « )١

.كسي بگفته هاي خود پروا كند و جمله هاي شيوا و آراسته بزبان آوردردانيده فنوني براي آن خود نگزارده سخن آرايي را از اندازه بيرون گ را در سادگي » ادب« كساني )٢

همچنــان آنــرا از معنــي خــود بيــرون بــرده . از معــاني و بيــان و بــديع و ماننــد اينهــا پديــد آورده انــد .اينها بسيار بد و دور از خرد است. گردانيده اند» سخنبازي«

» سـخنبازان « دومش بايران آمده و رواج گرفته و دسته هـاي ةدر همين معني بيخردان » ادب « )٣ .آوردهپديد بـسودجويي » ادبيـات « ة بـدخواهان يـا خاينـان كـشور از واژ ة در سالهاي نخست مشروطه دست )٤

راه برواج سـخنبازي و يـاوه فرهنگ گنجانيده و از همان ةفرانسه در برنام » ليتراتور« برخاسته آنرا بجاي .معنايش ديگر مي بوده» ليتراتور« گويي در ايران كوشيده اند ، در حاليكه

برانگيختـه رواج » ادبيات« ان بدخواهان بهمدستي برخي شرقشناسان هايهويي در ايران بنام هم )٥ .را بسوي كتابهاي شاعران و ديگران كشانيده اند شعر و ياوه گويي را باال برده مردم

Page 15: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

١٣ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

نشست دوم

ست و سخن بايد از روي نياز باشدشعر سخن

ما را دشـمن : نخست مي بايد بگويم . رانيم گفتگو از شعر سخن ةالدر اين نشست مي خواهم در دنب

چنين سخني را . ما نمي گوييم شعر نباشد . ولي اين دروغست ما دشمن شعر نيستيم . شعر شناسانيده اند شعر در دو زمينه است كه يكـي را در ايـن نشـست بـاز خـواهم ةگفتگوي ما دربار . در هيچ جا نگفته ايم

.ند به نشست آيندهديگري بما. نمود شـعر ةدربـار . سـخن هـم بايـد از روي نيـاز باشـد . سـخن آراسـته ،شـعر سخنـست : ما مي گوييم

، » زبـان احساساتـست « ، » زبـان طبيعتـست « ، » گانـست فرشت ةنغمـ « : جمله هاي بسيار گفته شـده . ، ديگري قافيهيكي وزن. شعر همان سخنست با دو جدايي. ولي اينها همه پوچست.»وحي آسمانيست«

بهر نثري وزني و . از هر شعري شما وزن و قافيه اش بهم زنيد نثر خواهد شد. اينست و بيش از اين نيست .قافيه هايي بيفزاييد شعر خواهد گرديد

بلكـه بـراي خواسـت . اكنون گفتگو در آنست كه سخن چه نثر و چه شـعر ، خـود خواسـتي نيـست باينمعني چيزهايي بـراي گفـتن در دلـت . مي كنيد كه نياز باشد شما هنگامي لب بسخن باز . ديگريست

.آن ديوانگانند كه بي نيازانه و بيهنگام سخناني گويند. سخن براي گفتن چيزهاي گفتنيست. باشدشما . خانه خود خواستي نيست بلكه براي نشستن است . داستان سخن از اين باره داستان خانه است

اگر كسي بي آنكه نياز باشـد خانـه هـايي . ي داشته بخواهيد در آن بنشينيد هنگامي خانه سازيد كه نياز .بسازد و بگزارد مردم او را ديوانه شناسند

اينست در بند نياز . سخن يا شعر را خواستي مي شمارند شاعران ايران اين نكته را نمي دانند و خود . آنرا چيزي ارجدار ميشناسند سخن و آراستنخود. نبوده هر زمان كه خواستند شعر ميسرايند

اگر كسي دل بزني باخته و سوزشـهاي درونـي او را : مثال ما مي گوييم . جدايي در ميانه بسيار است ولي شاعران نيازي بدل باختن ندانسته مي بينيد مـردي . بناله واميدارد غزل بسرايد ، برو نكوهشي نيست

فرزندان خود نشسته غزلهاي عاشقانه مي سازد ، خود پنجاه ساله و شصت ساله با دلي سرد شب در ميان .آن غزلها را چيز بهادار مي پندارد

. »بايد مضموني پيدا كرد و پس از آن شعر گفـت « : كمگوترين شاعران كساني بوده اند كه گفته اند مي سـازد » مضمون« كسيكه . خود بازيست » مضمون« شعر ساختن براي . آنهم غلطست : ما مي گوييم

:و مي گويد خم شود از بار منت پشت من گر بخارد پشت من انگشت من

Page 16: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

١٤ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

:يا مي گويد كه نقل مجلسشان دانه هاي زنجير است بشب نشيني زندانيان برم حسرت

.جز نافهم و سبكسر نتواند بود ولـي آن نباشـد كـه هـوس .مي گـويم بـسيار نيـك . »ما پند مي دهيم « : بسياري هم مي گويند چـه كـسي بايـد بچـه : پند دادن هم سخناني هست ةآنگاه دربار . بافي كنيد و پندار را بهانه سازيد قافيه

پـس از همـه ، آيـا . مي بايد اينها را هم بديده گرفت . !. چه پندي دهد؟ !ي پند دهد؟ ك ..كسي پند دهد؟ بيگمان اين بهتـر . .نيد؟بهتر نيست كه شما نخست به پند گرفتن پردازيد و خود را از بديها پيراسته گردا

.است جــاي شــگفت اســت كــه ســخناني بــا ايــن روشــني و ســادگي ، شــاعران نمــي فهميدنــد و هــايهو

:يكي از مثلها كه زده ايم اينست . برمي انگيختند و ما ناچار بوده ايم مثلهايي زنيميكـسو هـم . يدهشما چون از جلو دكان بقالي مي گذريد مي بينيد يكسو كره را در ظرفي توده گردان

بيگفتگوست كه كره هاي قـالبي كـه همـه بيـك شـكل و بيـك وزنـست . كره هاي قالبي را رويهم چيده نبايـد در . قالبي براي صبحانه خوردن يا در سر سفره گزاردنـست ةچيزيكه هست كر. خوشنماتر مي باشد

.آشپزخانه هم آنرا بكار برد. جاي سخن نيست كه شعر خوشـنماتر اسـت . است نثر آن كره هاي توده و شعر اين كره هاي قالبي

. ولي شعر را در همه جا بكار نبايد برد و بجاهاي ويژه اي بايد نگه داشتمثال كـره . كره است و آن قالب كمي بآن افزوده آن قالبي ارزش از ة ديگر آنست كه در همان كر ةنكت

سخنـست ، از آن آنر شـعر نيـز ارزش از د. قالبي دوازده ريال خواهـد بـود ةاگر سيري ده ريالست در كر .معناست ، وزن و قافيه و آرايشهاي شعري كمي بآن خواهد افزود

اينست در بنـد سـخن و . وزن و قافيه ميشناسند ارزش را ازآن ةشاعران اين نكته را هم ندانسته هم .معني نبوده تنها آن مي خواهند كه وزن و قافيه پديد آورند

ارزش را از قالب مي شناسد ة قالبي هم ة اينان داستان آن كسيست كه در كر انداست: مي بايد گفت .و خاك و پهين بقالب مي زند و قالبي بدست گرفته هرچه پيدا ميكند از خاكستر

اين نافهمي كه شعر را خواستي جداگانه شناسند و بي نيازانه بـآن پردازنـد كـه مـي بايـد نـامش را ج يافتـه از همان روزي كـه شـعر روا . ترين زمان گريبانگير شاعران ايران بوده گزاريم از دير » ياوه گويي «

شـعر گفتـه انـد بـراي آنكـه شـعر بگوينـد ، قـصيده هـا . ياوه گويان بوده اند ةبيشتر شاعران از اين دست ه پـي كـار ديگـري نرفتـ . پرداخته اند ، غزلها ساخته اند ، مسمطها پديد آورده اند ، دو بيتي ها گفته انـد

بهار آمده شعر گفتـه انـد ، . همين را كاري براي خود گرفته اند و از هر چيزي بهانه جسته قافيه بافته اند يكـروز ، پاييز رسيده شعر گفته اند ، عيد بوده شعر گفته انـد ، سـوگواري پـيش آمـده شـعر گفتـه انـد

ن تهي مي بوده شعر گفته صـد كيسه شان پر بوده شعر گفته فلك را بغالمي نپذيرفته اند ، يكروز دستشا .گله و ناله كرده اند

Page 17: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

١٥ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

سـحابي را مـي نويـسند : در اين باره داستانهاي شگفت آوري هست كه مي بايد برخي را يـاد كـنم نيك انديشيد كه اين بدبخت چه . مي گويند دوازده هزارش اكنون در دست است . هفتاد هزار رباعي گفته

نيك انديشيد كه از آن رباعيها چه سود . ند رباعي بيرون مي ريخته فشاري بمغز خود مي داده تا روزانه چ بدبخت يك عمر را تباه گردانيده و آنها را ساخته كه اگر هفتاد هزار خشت . ؟)و يا تواند بود (توانستي بود

.زدي بسيار بهتر بوديبمانـد . و ديده ام امير عليشير كه وزير سلطانحسين بايقرا مي بوده ، من چهار ديوان غزليات تركي از

كارهـاي وزارت را رهـا كـرده و باينهـا . آنكه بفارسي نيز شعرها داشته و جز غزل قصيده هـا نيـز سـاخته .پرداخته

هر روز الاقل ده غزل از مطلـع « : ضميري نامي را در زمان شاه تهماسب يكم در عالم آرا مي نويسد .»طبعش سر ميزد

ي مي بوده كه در سفر خراسان با دست سـران سـپاه كـشته ميرزا سلمان نام وزير سلطانمحمد صفو را مي بود ، مي نشـسته و اين مرد با داشتن كار بزرگ وزارت و با آنهمه گرفتاريها كه آنروز ايران . گرديده

.شعر مي ساخته ، در سال پيري غزلهايي ساخته بوده كه در عالم آرا ياد مي كندا و گرفتاريها بشعر نيز مي پرداخته و يكديوان غزليات از خود عليشاه را گفتم كه با آن همه كاره حفت

.بيادگار گزاردهاز اين بدتر . ببينيد يك نا فهمي چه نتيجه هاي بدي را در پي داشته ، چه عمرهايي را تباه گردانيده

ده ، آنست كه بسياري از شاعران كه پي كاري يا پيشه اي نمي رفته اند و راه روزي برويشان بسته مي بـو ستار جداييـست و پـستيهاي رو بدربارها آورده اند و بستايشگري پادشاهان برخاسته اند كـه آن خـود جـ

. در بر داشته رابسياريبپادشاهان و اميران چاپلوسيها كرده اند ، ستمگران را بدادگري ستوده اند ، گزافگوييهاي بسيار كرده

نتوان ناميد پديد آورده اند ، آبروي خـود » رسام چاپلوسي س« ، معنيهايي كه جز زبان فارسي را آلوده اند را ريخته زبان بگدايي گشاده اند ، بمردگان پاس نداشـته جمـشيد و دارا و اردشـير و خـسرو را دربـان و

اگر كسي بخواهـد زيـان . ده رشته بدي و پستي را درهم آميخته اند . چاكر پادشاهان بي ارج گردانيده اند .از نمايد بايد كتابي بزرگ پديد آورداين ستايشگري را ب

بردارد از زمين و بدوش شبان دهد گرگ از مهابت تو بره مانده ميش را برروي مه افتاد كه شد حل مسائل لك تو يكقطره سياهيكروز ازل از

مقبلةايكاش كه من بودمي آن بند خورشيد چو آن خال سيه ديد بدل گفت را كـساني . خود بسودجويي سياه كارانـه برخاسـته انـد ةگذشته از هنر بيهود برخي از اين اندازه هم

:خود دانسته اند » حق« ستوده و پول طلبيده اند و اگر نداد زبان بهجو گشاده اند و اين را چو شيريست چنگال و دندان ندارد هر آن شاعري كو نباشد هجاگو ندارد نكه اال هجا هيچ درما خداوند امساك را هست دردي

Page 18: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

١٦ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

گاهي نيـز بهـم پريـده آبـروي . زشت ترين دشنامها را در شعرها گنجانيده از خود بيادگار گزارده اند .يكديگر را ريخته اند

يك نكته گويمت بشنو رايگانيا خاقانيا اگر چه سخن نيك دانيا شايد تو را پدر بود و تو ندانيا هجو كسي مكن كه ز تو مه بود بسن

:نيز باز نايستاده اند برخي از هجو خود ور مي گذري بردمشان پا نگذاري برشاعرو سگ تا بتواني مگذر هيچ

. شنيدنيتر آنست كه خود آنان اين بديها را بديده نگرفته اند و بآن كار بيهوده خود بسيار نازيـده انـد سـيد احمـد . انـد ، گزافه ها گفتـه خود كرده اند » هنرمندي« اگر شعرها را بخوانيد ستايشهاي بسيار از : خود نمي شناسد و گله مي كندةهاتف كه پزشك مي بوده آن كار را زيبند

كه سپهرم ز واژگون كاري از شكايات من يكي اينست چاكران مراست بيزاري داده شغل طبابتم زين كار

آزرم ولي بيكار نشستن و شعرهاي ياوه بـافتن و ستايـشگري كـردن ، و . او نمي بوده ةپزشكي زيبند .خود را بباد داده پول از اين و از آن طلبيدن ، زيبنده اش مي بوده

د اين شكايت او بياد من مي اندازد سرگذشت آنجوان تبريزي را كه در تهران درس پزشكي مي خوانـ و پس از سه سال رنج بردن و درس خواندن ناگهان بشاعري افتاده و دانشكده را رها كرد كه اكنـون هـم

چند روز پيش در روزنامـه اي . ١سختي مي زيد و شعرهاي بيهوده مي سازد و ديوان پر مي كند با . هست :ديدم شعرهايش چاپ كرده

اي از سياهكاريت اي بخت واي ، وايو آخر زدي بهستي من پشت پاي ، وايو در ايـن بـاره د . از اينها شنيدنيتر آن لقبهاي بلند بي معنيـست كـه ببرخـي از شـاعران داده شـده

.داستاني در يادمست كه مي گويم حكـيم در عربـي بهمـان .حكـيم چيـست؟ . مـي خواننـد » حكـيم « ميدانيد كه نظـامي را : نخست

بيناتري نگـرد و آنچـه را ةكسيكه بجهان و كارهاي جهان با ديد « : معنيست كه فيلسوف در يوناني بوده . نظامي ، من از كتابهاي او چيزي نخوانده ام اما. اين معني حكيم است . »كه ديگران در نمي يابند دريابد

نياز مي داشتم كه خواندم و در شگفت امنامه اش بهر ةتنها در نوشتن بخش سوم شهرياران گمنام بمقدم . در آن بخش تاريك و جمله هايش را نارسا يافتم راشدم كه شعرهايش

ه انـد كـه پادشـاهي او را بـدربار بهرحال اين شاعر كه ستايشهاي بسيار از بزرگي او كرده بلكه نوشت ـ خود خواست و او بينيازي و گردنفرازي نموده نرفت ما دو بيت ازو ميدانيم كه خـود را در برابـر حـاكم .

:زيرا ميگويد . ارزنجان سگ و كمتر از سگ گردانيده

ـ امروز ميدانيم كـه او چـه سرگذشـتي داشـته و در سـالهاي بازپـسين عمـر ستايـشگري از خمينـي ، خامنـه اي و رفـسنجاني ١

ه ـ وكردمي

Page 19: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

١٧ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

فكن قدري استخواناپيش من ، با فلك آندم كه نشيني بخوان بندگيت مي زنمةدبدب ف سگيت مي زنم كاخر ال

شبها كه با فلك بخوان مي نشيني و بمردم روزي مـي بخـشي پـيش : بيك حاكم ارزنجان مي گويد .مبوكطبل بندگيت مي . چه آخر الف از سگي تو مي زنم. من هم كمي استخوان بينداز

ينيد باينها چه بب. ميخوانند» حكيم« ببينيد چنين كسي را با نام . ببينيد چه پستي از خود نشانداده . !نامي مي توان داد؟اينمردكه بيگمان نامش شنيده ايد ده .. نميدانم اديب پيشاوري را مي شناختيد يا نه؟ : داستان دوم

در روزنامـه هـا . بسيار نشانداد رد وزارت فرهنگ ختم برايش گزاشت و پاسداري دوازده سال پيش چون من نام من تكاني خورده خواستم جستجويي كنم و بدانم او كه مي بوده از اي . او را با نام فيلسوف ياد كردند

نيكـي از خشنود گرديدم كه آقاي ملك نژاد آگـاهي . چنان نامي شده ةو چه كارهايي انجام داده تا شايند :زيرا . دانسته شد مرد فيلسوف چهار نافرماني بزرگ با آيين زندگي كرده. حال او مي داشت

.هيچگاه پي كاري يا پيشه اي نرفته. ميشه بيكار بودهنود سال زيسته و ه )١ . زن نگرفته و فرزندي نداشته )٢ بــاري بگــردن. خانــه هــاي ديگــران زيــسته و بــاري بگــردن مــردم بــوده ســالها در تهــران در )٣

.محتشم السلطنه و ديگران بوده كه آنان خود باري بگردن توده اند .و قافيه بافتن پرداخته كمتر زماني آرام بوده و هميشه بياوه گفتن )٤

شـايد در شـعرهايش چيزهـايي :با خـود گفـتم . در شگفت شدم كه چنان كسي را فيلسوف خوانند از جملـه در . هايش پرسيدم دانسته شد بـسيار اسـت از شعر . چنين نامي گردانيده ةهست كه او را شايند

در . ته كه نه هـزار بيـت بـوده در ستايش ويلهلم قيصر آلمان گف » قيصر نامه اي « جنگ جهانگير گذشته .آفرين بر فيلسوف. ايران نشسته و از دسترنج اين مردم نان خورده و با ستايش ويلهلمها روز گزارده

ديـدم . باز كردم قصيده اي آمـد . ديوانش چاپ شده و نسخه اي از آن را بدست من داد : كسي گفت بتـو سـالمي ) زحـل ( مي گذري اگر كيـوان در ستايش قيصر است باو مي گويد هنگامي كه تو از خيابان

سپس بيتي ديدم با معناي بسيار . ببينيد چه سخن پستي گفته . ازو برداشته خواهد شد » نحوست« دهد : در ستايش آلمانها مي گويد .شگفتي كه مي بايد همانرا برايتان باز گويم چين زاخوالها در خاقان پ ن راشد شاه تورا پسرشبر دوششان روز خطر مار دو اشكم ك

شاعر چشم بسته چون در آنخانه ها كه ميزيسته و نان ميخورده كساني را مي ديده كه تفنگ دولول همانـست و آلمانهـا كـه گبدوش انداخته بـشكار مـي رونـد ، مـي پنداشـته كـه آخـرين سيـستم تفنـ

ش دو لـول بـدو گاينست ميخواهد بگويد كه آلمانها در روز خطـر تفنـ . مي جنگيدند افزارشان همانست بيـرون آورد ، » طبع« ر و گهر از درياي بلكه خواسته د ، مي اندازند ولي چون نخواسته سخن ساده گويد

. مار دو اشكم ناميده»تشبيه« آن تفنگ را بعنوان

Page 20: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

١٨ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

پاسخش آنست كـه پـسر تفنـگ ، » .! بوده ؟ نپس چگونه پسر تفنگ پدر شاه تورا « : خواهيد گفت .پشنگ هم نام پدر افراسيابست كه شاه توران مي بوده. هم توان خواند» پشنگ« فشنگ را .فشنگ است

پاسخش آنست كـه شـما » ..!؟پس چگونه خاقان چين از دايي داييهاي تفنگ است « : خواهيد گفت .!؟ مگر نميدانيد كه باروت را در چين اختراع كرده اند!؟مگر تاريخ نخوانده ايد

ببينيد در ايـن كـشور چـه رسـواييها . ببينيد چه داستانيست !يلسوفاينهم نمونه اي از شعر آنمرد ف شما آنرا بينديشيد كه اگر كسي بهمان قيصر ويلهلم آگاهي دادي كه در آسيا كشوري هست بنـام . هست

و آنگاه اين شعر را . ايران ، در آنجا شاعري فيلسوف هست كه قيصرنامه بنام شما ساخته قصيده ها سرودهبـا . !؟برايش ترجمه كردي ، آيا او يا ديگران دربارة اين سرزمين چه انديشه پيدا كردنـدي ني عبا همين م

.!چه ديده اي باين كشور و مردمش نگريستندي؟يك چيز هم كه از نخست عنوان بدست شاعران ايران و عرب داده و آنها را در كار خـود شـيفته تـر

شـما ميدانيـد كـه پيغمبـر اسـالم قرآنـرا . داشته اند گردانيده باور غلطي است كه مسلمانان دربارة قرآن اگر به برانگيختگي من باور نمي كنيد شـما نيـز نـشاني ماننـدة ايـن : خود شمرده و گفته ي »همعجز« پيداست كه خواست او بيش از همه معنيهاي قرآن و راهنماييهاي آن بوده » توا بآيه من مثله أف« . وريدابي

. ردي برانگيخته بسخن سازي خود بنازد و آنرا دليـل راسـتگويي خـود گردانـد وگرنه ناشاينده است كه م .ولي آنچه بيمانند و يكتا مي بوده راهنماييهاي آن كتابست. جمله هاي قرآن بسيار استوار و شيواست

١ةويـ همان سخن و ر » معجزه« غلط از نخست در ميان مسلمانان روان بوده كه ةبهرحال اين انديش . از اينجا سخنبازان عنواني بدست آورده اند كه سخنبازيهاي خود را ارجدار وا نمايند . اخته اند قرآن را شن

انوري كه از ياوه گوترين و پرگوترين شاعران ، و بيشتر بديهاي شاعري را دارا . بلكه سحر يا معجزه بنامند :مي بوده چنين مي گويد

ت ميتوانم خواندنش نه ساحرينه نبو من نميدانم كه اين جنس سخن را نام چيست نظـامي ، همـان . از همينجا يك پنداري پيدا شده كه شاعران را در پشت سـر پيغمبـران جـا دهنـد

:مرديكه الف از سگي بهرامشاه مي زده ، مي گويد پس شعرا آمد و پيش انبيا پيش و پسي هست صف كبريا

ربارة شعر برانگيختند كساني گـستاختر بلكه در زمان اخير كه فروغي و همدستانش آن هايهوي را د اينك تكه اي را كه در آن بـاره در . شماردند و آشكاره در اين باره چيزها نوشتند » وحي« گرديده شعر را

:يكي از روزنامه هاي اسپهان نوشته شده بود براي نمونه در اينجا مي خوانم فيض ةولياء كه گلزار خاطرشان از سرچشم شعراي ايران مردمان فوق العاده هستند از قبيل انبياء و ا

.طبيعيست اين گروه را حاالت و كيفياتي ظاهر ميشود كه بايد اسم آنرا روحانيت گزاشـت ... آب ميخورد زيرا در اين حال از قالب لفظ و صورت بيرون مي آيند و در فضاي باز معني و حقيقت پرو بال گشاده

ظاهر ، صورت) = همچون مويه(ـ رويه ١

Page 21: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

١٩ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

ي بينند كه ما نمي بينيم و اسرار و حقايقي برآنان مكشوف ميشود در اينموقع چيزهايي م .پرواز مي كنند لفـظ ةآنوقتست كه پاي لفظ لنگ ميگردد و قامت رسـاي معنـي را جامـ . كه برما مستور و پوشيده است

شاعر ميخواهد تند باران حقيقت را كه بر ساحت قلب او مي بارد همـه را در ظـروف لفـظ . كوتاه مي آيد .نه لبان وادي طلب نمايدنگهدارد و تسليم تش

بيـنش آنست كه مرد نابينـايي از تنـدي ةاين درست مانند . ببينيد چه گزافه هايي را برشته كشيده .خود سخن راند و گزافه ها سرايد كه چيزهايي را در دو فرسخي هم تواند ديد

چنـد بـار نيم كه شاعران يك غزل يا قصيده اي را با چه سـختي سـازند و مـصرعي را اما نيك مي د بـاز . گرفتاري شاعر باشد ة كه يك غزل يا قصيده چند روز ماي چه بسا . نوشته و خط كشند تا بجايي رسد

يكـي كـه ميخواهـد غزلـي سـازد . اسـت ) الفاظ( و كار شاعر بيش از همه با واژه ها نيك ميدانيم كه سر ...). ، كار ، تبار ، حصار ، نزار ، بار ، تار يار : مثال . ( نخست قافيه هاي آنرا آماده گردانيده پهلوي هم گزارد

و كارش اينست همه سر . آنگاه بكار پرداخته جمله هايي سازد كه هر يكي از آنها را در آخر بيتي جا دهد از اينجاست كه شما ميبينيد در بيشتر غزلها و قصيده ها . معني هرچه بود بوده . با واژه ها و جمله هاست .ته هركدام سخن جداييستبيتها بهم بستگي نداش

. نام داده اند غزلهايش بخوانيد تا ببينيد چه اندازه درهم است» بلسان الغي« حافظ شيرازي كه او را از عشق بموعظه ، از موعظه بفلسفه ، از فلسفه بستايش باده ، از ستايش باده بداستان جبريگري يا ماننـد

.آن مي گذردي سروده اند و شعر مي گفته اند تنها براي آنكه شعر گفته باشند ، اينها گذشته از آنكه سخن بياوه م

.يكي از ايرادهاي بزرگ بشعر سازي ايرانيان همينست. آن گفته هاي ياوه شان نيز درهم مي بوده. كسي در تابستان پوستين خريده بدوش انداختـه بـود . در اين باره مثلي هست كه بارها ياد كرده ام

چون پول نمي داشته و ميخواسته نسيه بخرد و . »در نسيه فروش عبا نمي بود « : داد پاسخ. ايراد گرفتند .نسيه فروش عبا نمي داشته ناچار شده كه پوستين بخرد

كارشان بيش از همه در دست وزن و قافيه است از اينرو سـاماني در رشتة چون . شاعران نيز چنينند .افيه است كه آنها را بهم مي بنددزل مي آيد تنها قسخنانشان نيست و هفت يا هشت بيت كه در يك غ

ـ ةستايشگريهايي كه اينان كرده اند ، گذشته از آنكه از ديد ة نيكخويي بـسيار زشتـست و خـود نموناگر ( پستي آنان مي باشد ، از اين باره هم زشتست كه بجاي آنكه كارهاي نيكي را از آن پادشاه بشمارند

مان و ريسمان پرداخته بگزافه هاي بسيار پرتي برخاسته و گاهي پندارهايي از ، همه بآس ) چه بدروغ باشد همان انـوري . خود پديد آورده اندكه به سرسام تب دار ماننده تر است تا بسخن كسي تندرست و هوشدار

، اينهـا نمونـه هـايي از » آنهـا را معجـزه خوانـد يـا سـاحري « كه ندانسته بسخنان خود چه نامي دهد ، :شگريهاي اوست ستاي

ران راب شمشير نشاندي دةدر قبض ور چو عقرب نشدي ناقص و بيچشمثگر ار سعي تو فرو شويد رنگ يرقان از ناصيه كاهربا گر چه طبيعيست

Page 22: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٢٠ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

٭٭٭ صورةخداي زنده نگرداندش بنفخ به تيغ كين تو آنرا كه كشته كرد اجل

٭٭٭ ز زمين و بدوش شبان دهدبردارد ا گرگ از مهابت تو بره مانده ميش را

يها بدسـت آورده و كـشور زه و فيرو دسلطان سنجر كه همانا اين شعرها در ستايش اوست جنگها كر شاعر كه بچاپلوسي برخاسته بوده مي توانسته سخن از آنهـا رانـد ولـي نكـرده و بـاين . پهناوري ميداشت

. پرداختهگفته هاي پوچ كه باز مي گويم بسرسام تب دار بسيار ماننده است گفتگو در آنست كه سخنانيكه حالشان اينهاست ، چه بسيار ناسزاست كه كساني برخيزنـد و دعـوي

ف خدايي كه ميرزا حسينعلي بهاء زده ياوه گو از ال اين الف از شاعران سخنباز . آنها كنند ةدربار» وحي« .كمتر نيست

ةاده اند ، چـه سـخنان زشـتي را برشـت دبماند كه همان شاعران چه هجوها كرده اند ، چه دشنامها :همان انوري تكه اي گفته كه در ديوانش هست و از زشت ترين گفته هاست . شعر كشيده اند

بتو پنهان پيامكي دادم قاصد خويش را فرستادم شعرهاي پر از دشنام سوزني و يغمـا و ابـوالعالي شـيرواني و شـهاب ترشـيزي و هزليـات سـعدي و

هجوهـا و . ايـرج ميـرزا و عـشقي ناآگـاه نمـي باشـيد ةاز شعرهاي بـسيار بيـشرمان . ه ايد ديگران را شنيد » وحـي « ببينيد تا چه اندازه ناسزاست كه كسي آنهـا را . دشنامهاي اديب الممالك بگوشتان خورده است

.شمارد شنيدنيست وحيد دستگردي كه نامش شنيده ايد با ما دشمني مي كرد و پيامهـا مـي فرسـتاد كـه

آيا شـعرهاي عـشقي كـه در هجـو خـود « : ما در پاسخ پيام فرستاده بود ةسلطانزاد. » شعر وحي است « .»!شماست نيز وحي است؟

ننگـي در تـاريخ ةهمين داستان هجو و دشنام لك . از بس بد شاعران گفته نشده كار باينجاها كشيده . شاعر هجوگو چون سگ هار است . بود در آيين اسالم شاعر هجوگو كشتني ميبوده و همان بايد .ايرانست

نام شاعري مي بوده كه اين و آن را هجو ميكـرده » نفعي« در تاريخهاي عثماني خوانده ام ، در استانبول ولي در ايران از نافهمي و بيچارگي هجونامه ها را نگه داشته اند ، . بفتواي شيخ االسالم سرش را بريده اند

سـپس كـار بجـايي . و لذت برده اند ، بچاپ رسانيده در همه جا پراكنده اند در كتابها نوشته اند ، خوانده نيـك . .داننـد » وحـي « ة برانگيختگان و شعرهاي آنهـا را از سرچـشم ةرا همپاي رسيده كه همان شاعران

. بدهكار را چون دنبال نكني بستانكار گردد :گفته اندبمانـد آنكـه عـشقبازيهاي آنـان . ده ميشود آمديم بر سر عشقبازيهاي شاعران كه شاهكار ايشان شمر

» پنـداري يـار « و كارشـان بـا باينمعني با دل سرد و تهي الف عشق زده اند و هميشه سر . ياوه مي بوده گذشته .پسر مي بوده » يار پنداريشان « بماند آنكه بسياري از آنان اينراه را هم كج رفته اند و همان . بوده .هايي كه آورده اند بسيار خنكست» تشبيه« نان از يار كرده اند و اينها ستايشهايي كه آةاز هم

Page 23: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٢١ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

علي اكبر صابر كه شاعر مالنصرالدين مي بوده براي آنكه بيمزه بودن غزلهاي آن دانسته ايد كه ميرزا زلف و چـشم و ةشاعران ايراني را دربار » تشبيهات« ي بتركي سروده كه همان فارسي را برساند خود غزل

هويدا گردانيده كـه بـسيار ) نقش ( خ و باالي يار در آن گنجانيده و آنگاه همانها را در يك نگاره ابرو و زن بچـاپ » هوپ هوپ نامـه « مالنصرالدين و در ةشعرهاي او با آن نگاره در روزنام . زشت و ناستوده درآمده

بهرحال آن كـار . كرده ايم فارسي آن شعرها در پيمان و پرچم چاپ ةما نيز بارها نگاره را با ترجم . رسيده .صابر بسيار بجا بوده و خنكي غزلهاي ايراني را نيك رسانيده

او را چاپ كرده ايم ايراد گرفتـه ةشنيدنيست كه گاهي كساني بصابر و همچنان بما كه شعرها و نگار اين چيـز اين خواسته ميشود كه نه در تشبيه كه چيزي را مانند چيزي مي شمارند ، « : چنين گفته اند

شمشير مي خوانند خواستشان آن نيست كه ابـرو راسـتي را ةمثال ابرو كه مانند . از هر باره آن چيز است : دانشمندان معـاني و بيـان ةبگفت. » شمشير ميباشد ةشمشيريست ، بلكه اينست كه تنها در كجي مانند

.شته انداينها را بارها گفته و نو» در هر تشبيهي تنها وجه شبه منظور است« آن خود شاعران بـوده انـد .بلكه ايرادي بخود شاعرانست . ولي اين ايرادي بشاعر قفقازي يا بما نيست

.نكرده اند» قواعد معاني و بيان« كه پيروي از آن چيز را از هر باره ايـن چيـز » تشبيهات« شما اگر بشعرهاي شاعران ايران نگريد خواهيد ديد در

چـاه براستي گودي زنخ را . آن نشانداده اند ة را براستي شمشير شناخته خود را كشت مثال ابرو . دانسته اند آهويي شناخته شگفتي نموده اند كه چشم را از هر باره . اند هدانسته يوسف دل را در آنچاه بزندان انداخت

ولي مـن . ن آورد در اين باره هزار شعر بگواهي توا . در همه چيز اين رفتار را نموده اند . آهو شكار مي كند :چند شعري را كه گاهي كساني از ياران يارد آوري كرده اند ياد مي كنم

اين يوسفيست بر زنخ آورده چاه را يوسف شنيده اي كه بچاهي اسير شد ٭٭٭

تير زره شكاف تهمتن بر اشكبوس دل زار آن كند كه كرد بررمژگان يا ٭٭٭

دلشده محضر بستندبرقتل من چشمان و خطت بهمدگر پيوستند خطيست پريشان و گواهان مستند قاضي تو در اين مسئله فتوي چه دهي

٭٭٭ يده اي كه مرواريد است شدر گوش ك لطيدهغبرون كه بر خم راشكي ز

. »دل عاشق در تن ديگريـست « : از باستان زمان گفته شده بوده . در اين باره سخن بسيار توان راند معنايش اين بوده كه عاشـق خـود را . وشته هاي روميان و يونانيان نيز پيدا مي كنيم را در ن ما اين سخن

از اينجاست كه در فارسي معشوقه را دلبر . اختيار او در دست معشوقه باشد . بازد و اختياري از خود ندارد عاشق خود ةسينولي شعرا پنداشته اند كه معشوقه براستي دست ب. و عاشق را دلباخته و دلداده گفته اند

Page 24: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٢٢ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

بافتـه و چنـان دانـسته انـد كـه » مضمون« از اينجا صد گونه . خود برد يازد و دل او را از جايش كنده با : هنري مي نمايند

نوةدل باز ده آغاز مكن قص گفتم كه دلم هست به پيش تو گرو و برو گفتا دل خود بجوي بردار زلفة هزار دل زهر حلقدافشان

اي دل اگر دلبر آمد تـو را ببـرد بـا او نـرو او « : عري شعري ساخته و چنين گفته گاهي ديده ام شا .از اين گونه چيزهاي خنك و بيخردانه بسيار است. » قاتل منست

ةدربـار . »آدمي را مي كـشد « : اين در بيشتر زبانها هست كه چون از كسي آزار بسيار ديدند گويند ديگـر ة پيـدا مـي كنـد ، چـون بـيش از انـداز پروايي معـشوقه بي عشق نيز سوزشي كه عاشق از رهگذر

از همينجا دستاويز بدست شاعران افتاده ). دلبر مرا مي كشد. (»مرا مي كشد« : سوزشهاست چنين گويد خوانده هميشه در آرزوي » قاتل« معشوقه را .ساخته اند » مضمون« صدها . ديگر بيا و هنگامه تماشا كن

:كشته شدن بوده اند ديگر دهدةباز مي ترسم كه فردا وعد قتلم بفردا آن پري پيكر دهدةوعد

غزلگوييهـاي ه كارها و گرفتاريها ب ةهمان سلمان كه گفتم وزير سلطانمحمد صفوي مي بوده و با هم :ياوه مي پرداخته كه كشته گرديده يكي از شعرهايش اينست

او زود كنيد ةديشبهتر آنست كه ان خوبرويان چو سر كشتن سلمان داريددر اين باره چندان پافشاري شده كه اگر كسي از بيگانگان فارسي ياد گيرد و ايـن شـعرها را بخوانـد ولي از چگونگي آگاه نباشد خواهد پنداشت در ايران معشوقه ها شمشير بدسـت گرفتـه عاشـقان خـود را

.راك اسب خود مي بسته اند عاشقان را بفتةمي كشته اند ، بلكه بسياري از آنان سرهاي بريد. بلكه ايراد بشاعران ايرانست . دليلست كه ايرادي بگفته هاي شاعر قفقازي يا بكار او نيست هاينها هم

و » قربان چشمهاي باداميت بـروم « : داستان شاعران در اين باره داستان آن بچه ايست كه مادرش گفت .را كرده اندشاعران همين كار . او چسبيد كه من بادام ميخواهم

. يكچيز ديگر كه مشت شاعران ايران را باز كرد و بيهودگي هنر آنان را نشانداد جنبش مشروطه بـود چنانكه گفتم جنبش مشروطه و آن كوششهاي آزاديخواهان فرصتي بود كه شـاعران هنـري نماينـد و بـا

١نايندهگفتن شعرهاي ساده و ه د و از آغاز مشروطه ما جـز ولي چنين چيزي ديده نش ٢هانند مردم را بس .چند تكه شعر ستوده نمي شناسيم

يـا (شها هـ اينگونـه شـعر زبـان س . دروغ آن درآمـد » شعر زبان احساساتـست « : اينكه گفته مي شد باز در شعرهاي عاميانه مي بود كه در . سازيست » مضمون« قافيه بافي و ةبلكه بازيچ . نيست) احساسات

. سهشهايي نشان مي دادندتبريز و ديگر جاها كساني

مؤثر = تأثير كردن ، هناينده = ـ هناييدن ١ احساس= انگيخته شدن احساسات ، سهش = برانگيختن احساسات ، سهيدن = ـ سهانيدن ٢

Page 25: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٢٣ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

يك چيز خنك اين مي بود كه كساني از مشروطه سود جسته در ميان همان غزلهاي بيمعناي خـود دارند ، بر قتل ادر بهارستان روي تو چشم و مژگان و ابرو و دهان شور « : تشبيه هاي تازه اي مي آوردند

.ي ناميدندم» تجدد در ادبيات« و اينرا » من دلشده قانون مي گزارندنتيجه اي كه از اين سخنان مي بايد گرفت آنست . در اين باره سخن بسيار است و مرا فرصت نيست

در زمانيكه بدانـشها .بردند كه دستگاهي باين بيهودگي و بي ارجي را بهايهوي گزارده جوانان را از راه مي بشعر خواندن و شعر گفتن وا مي داشتند جوانان را از پرداختن بآنها باز داشته ، و هنرها آنهمه نياز هست

.و چنين خيانت آشكاري را ناسزا نمي شمردند فردوسي برپا گرديد و خـود سـال آخـر هـايهوي ة كه هزار ١٣١٣نميدانم بياد مي داريد كه در سال

بنام ميبود چه اندازه شعرها در روزنامه ها و مهنامه ها بچاپ ميرسيد ، چه انجمنها در تهران و ديگر جاها . برپا مي گرديد ، چه گفتارها در روزنامه ها نوشته مي شد ، چه كتابها پراكنده مي گرديد » انجمن ادبي «

. در زير پاي جوانان دامهاي گوناگون گسترده شده بودروزنامه ها را كه بدست مي گرفتم و چشمم بآن شعرها مي افتـاد و . من آنروزها را فراموش نكرده ام

من كـم شـعر را . ندم و بتكه هاي لوس و بيمعني برمي خوردم اندوه دلم را پر مي گردانيد برخي را ميخوا كه در انجمن ادبي گفتار راندم براي نمونه با اينحال برخي شعرها از آنها بيادم مانده كه شبي . بياد سپارم

:اينك براي شما نيز ميخوانم . آنها را خواندم بينوا مجنون بكوه و دشت و هامون دربدر ار ليليا شرمت بود تو خفته در آغوش ي

بيچاره شاعر چنين مي پندارد كه ليلي هنوز زنده است و در آغوش يار مي خوابد و مجنون نيز زنده هزار سـال پـيش در . است و در كوه و دشت سرگردان مي باشد ، و زبان باز كرده بليلي نكوهش مي كند

در ايران تا كنون پنجاه مثنـوي بنـام آن داسـتان . م راست نبوده عربستان داستاني گفته شده كه شايد ه اسـت يـا » اظهـار احـساسات « آيـا ايـن . ساخته شده و هزارها مغز تباه گرديده و هنوز بپايـان نرسـيده

..؟است »مضمون بافي« لب او ذكر اياز است هنوز كه چسان بر تربت محمود و ببين گذري كن بسر

ي سلطان محمود با اياز نام غالمش گفته شده كه اگر راست بوده كـاري بـسيار داستاني بنام عشقباز خاك محمود پست بوده ، اين شاعر پس از هزار سال آنرا بياد ما مي اندازد و مدعيست كه اگر گذري بسر

محمود كه استخوان هايش خاك شده شاعر بدبخت او . »برلب او ذكر اياز است هنوز « كنيم خواهيم ديد .!پوچ بيخردانه چسود تواند داد؟» مضمون« نده مي پندارد و سخن از لبش ميراند آيا چنين را ز

نوشد گداي شهر شود شاه نيكبخت با يك دو شيشه مي كه اگر جرعه اي از آن نيكبخـت شـاه آن كدام مي است كه اگر كسي جرعه اي از آن بنوشد .اين شعر چه معني مي دارد؟

ولي .بسيار نيك ، باده سرخوشي آورد و خورنده را شاد گرداند . !ايي در كجاست؟ چنين كيمي !خواهد بود؟ اينها جز نافهمي . اين شادي و خوشي بسيار كمست و بهرحال جاي اينهمه ستايشهاي گزافه آميز نيست

Page 26: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٢٤ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

.شمرده نمي شود راه تو آيم بگدايي بسر با سر گر قطع كني پاي مرا از سر زانو

در عاشقي و معشوقي بسر بريـدن !.؟شوق مي خواسته پاي اينرا از سر زانو ببرد دانسته نيست چرا مع مگر آدمي سر بزمين و پـا . ! نيست اين چگونه با سر راه خواستي رفت؟ ه دانست !. چه نياز است؟ و پا بريدن

بـدبخت شـاعرك دسـتش بمـضمون . !دانسته نيست آرزوي گدايي چـه مـي بـوده؟ . !بهوا راه تواند رفت؟ .نرسيده و چنين مضموني پست و دلخراش بافته و بشعر كشيدهديگري

صورت آدمي و سيرت خر داشته ام در ميان خر و آدم شده ام گم زانكهبراي آنكه مضمون بافـد خـود را . بدبخت نافهم آبروي خود را فداي مضمون سازي و شعر بافي كرده

! آفرين بادبيات ايران!آفرين بشاعر. خر گردانيدهن را از راه برده برانگيخته بودند كه بنشينند و مغزهاي خود فرسايند و چنـين سـخنان پـوچ و جوانا

رئـيس انجمـن كه در انجمن ادبي مي بوديم افـسر شبي. بيهوده اي را پديد آورند ، چرا كه ادبيات است . شهرسـتانها من ندانستم تنها تهـران را مـي گفـت يـا تهـران را بـا . »هزار و سيصد شاعر داريم « :گفت

را بهرحال اين هزار و سيصد آنها مي بودند كه همبستگي با انجمن ادبي ميداشتند و شاهزاده افسر آنـان دوهـزارو ششـصد تـن . ميتوان گفت يكهزاروسيصد تاي ديگر در پشت سر آنهـا مـي بودنـد .مي شناخت

نـشان » فعاليـت « جـا انجمنهاي ادبي در همـه . ميبودند كه شب و روز آسوده ننشسته شعر مي ساختند .بياد مي دارم در همدان كه از شهرهاي شاعر خيز ايرانست انجمن ادبي دوتا مي بود. ميداد

پيرانتـان : ميگـويم .»آنها جواناني مي بودند ناپخته ، شعرهاي بد ميگفتنـد « : ميدانم خواهند گفت :بهتر است چند شعري هم از پيرانتان بيآورم. هم ميشناسيم

اسباب نشاط و طرف آماده ندارد ساده بكف باده ندارد ببرهركس كه نام مردي را كه هفتاد سال با بيكاري و بيخانـداني و بـاده خـواري و » عبرت« نميدانم مي شناختيد

ايـن . بچه بازي و ياوه بافي گذرانيده و چند سال پيش مرد كه شعرها در مرگش گفتند و گفتارها نوشتند :وزنامه ها چاپ شده بود شعرها ازوست كه در ر

وقت پيري عشقبازي را زسر خواهم گرفت ام دلرا يكشب از آن سيمبر خواهم گرفتك از پدر دل در هواي آن پسر خواهم گرفت گر پدر منعم كند از عشق آن زيبا پسر

وزنامه ها با صد رسوايي اينگونه شعرها را ر. اينها هم در روزنامه ها بچاپ رسيده بود. اينها هم ازوستهـزار نـسخه بچـاپ مـي رسـانيدند ، وپـنج چاپ كرده مي پراكندند ، ديوان ايرج را با آن رسوايي بيست

.مي گزاردند» ادبيات« اينهمه زشتيها را مي كردند و نامش را ميرزا حبيب اسپهاني اسـت كـه در اسـتانبول زيـسته و مـرده و » ماستي ةقصيد« اين شعرها هم از

:بچاپ رسيده » ارمغان « ةمشعرهايش در مهنا گويد نگار ماست هر ماستي كه بيند ماست ماليده است بر رخ خويش آن نگار

فصل بهار بردمد از شاخسار ماست چون ماست هست رنگ شكوفه سزد سپس

Page 27: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٢٥ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

ماست وآنجا كه هست قيماق نايد بكار ايد بكار دوغيآنجا كه هست ماست ن ماست چهار از دست رنج ماست كشان هر شير و پنير و خامه و قيماق مي شود شايد كه روسفيد شود ز افتخار ماست از ماست بس زنان كه سپيداب برزنند

خيكي كه پروراند پرهيز كار ماست حوران جنتي هنبكشايد شود شمـردي : نـافهمي و درمانـدگي را ةببينيد انداز . چهل و دو بيت همه اش اينگونه سخنان بيمعنيست

مردي آنهـا را خوانـده و . در جايي همچون استانبول نشسته و مغز خود فرساييده و اينها را بافته بازرگان مدير ارمغان آنها را پسنديده خوش داشته .ارمغان گردانيده » ارمغان« پسنديده و نسخه برداشته و بادارة

.اينها همه بوده چرا كه شعر است ، چرا كه ادبيات است. و بچاپ رسانيدهشگفت آنست كه اين ايرادها را كه مي گيريم و اين مـضمونهاي . م نمونه هايي از شعرهاي پيران اينه

اگـر اينهـا را نگـوييم چـه . ! پـس چكـار كنـيم؟ « : چرند را كه مي بافند بيادشان مي آوريم مـي گوينـد وزي در تبريـز بـا بيادم مي افتد كه ر .»!.مگر ناچاريد كه بگوييد؟ . هيچي نگوييد « : مي گويم .»!.بگوييم؟

:گفـت . »اينها كه شما مي خوانيد همه دروغست ، افـسانه اسـت « : روضه خواني گفتگو كرده مي گفتم كه شما را ناچار گردانيده كـه . هيچ نخوانيد « : گفتم .»..!راستش را از كجا بيآوريم؟ . !پس چه بخوانيم؟ «

.»!..بايد چيزي بخوانيد؟ امـام ةتعزيـ « چنانكه روضه خوانها مي پندارنـد كـه . ضه خوانهاست راستي داستان اينان داستان رو

بيكباره از اين انديـشه هـا ؟ آنگاه چرا بايد بود .؟، و هيچ نمي انديشند كه تعزيه چيست » حسين بايد بود د و مي پندارند كه شعر بايد بود و هيچگاه نمي انديـشند نرا مي دار دور مي باشند ، اينان نيز همان حال

.»اينها كه هست شعر نيست ، سخنبازيست ، قافيه سازيست« كه شعرهايي در تاريخ هجده ساله نقل كـرده ايـد كـه . شما شعرشناس نيستيد « : روزي يكي مي گفت

:سست است آخر او را منات الت نمود هر كسي نقد خود منات نمود

بازي اين منات مات نمود اي بسا شهسوار فرزين را فورا آالف را مآت نمود ه داخل شدچه حسابيست هرك

ه آحاد هم وفات نمود گناو پس مآتش رسيد بر آحاد .» ولي سست است.اينها داراي محسنات شعريست

از آنـسو . شما بازي كردن با واژه و سخن را شعر مي ناميد . آن شماييد كه شعرشناس نيستيد : گفتم را هم » سهش« يا » احساس« شما معني : ايد بگويم مي ب . »شعر زبان احساسات است « :هم مي گوييد

خود پيدا نمـي كننـد فلـسفه ة ديگري بكار بيهود ةآنان چون بهان . شما چون روضه خوانهاييد . نمي دانيد كسيكه مظلوم كشته شده آدم بايد دلش باو بسوزد ، بايد همدردي كند ، ايـن « : بافته چنين مي گويند

خود كـارگر و » گذشت زمان« مي گويند و نمي دانند كه در اينگونه زمينه ها اينرا . » انسانيت است ةالزم .دلمان خواهد سوخت. داستاني كه هزاروسيصد سال پيش رخداده جاي همدردي نيست.هناينده است

Page 28: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٢٦ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

بيك داستان تـا كـي . آنگاه دل سوختن و همدردي كردن هم اندازه دارد . !ولي چه همدردي توانيم كرد؟ اينها اگر سخن شـما راستـست پـس چـرا يـادي از ة پس از هم !.؟ريستگتا كي بايد . !انيد؟بايد دل سوز

حـسن و قـدير ستمديدگي و كشته شدن ثقه االسالم و شـيخ سـليم و ميـرزا علـي واعـظ و ميركـريم و .!نميكنيد كه ديروز در راه اين كشور و توده كشته شدند؟

دانيد كه سهش يا احساس آنست كه از پيشآمدهاي ، و هيچ نمي » احساسات« : شما نيز مي گوييد بگو ببينم آن قـصيده هـا . مي ناميد » احساس« شما مضمون بافي خود را . زندگاني در دل آدم پديد آيد

ايـن از روي . !كه استادانتان مي سازند يا غزلهـايي كـه مـي سـرايند كـدام يكـي از روي سـهش اسـت؟ نخـست قافيـه هـا را . »بيكارم و بهتر است غزلي بـسازم « : سهشست كه مي نشينيد و با خود مي گوييد

آنگاه با صد سختي شعرها مي بافيـد و .»تبر ، خبر ، ضرر ، خطر ، بتر ، شكر ، هدر « : فهرست مي كنيد . شما سهـشهاتان مـرده . !آيا اين از روي سهشست؟ . !؟هركدام از اينها را در پايان يكي از آنها مي گنجانيد

تنهـا . هايهويي را كه در جهانست نمي فهميد و آنچه در كشورتان مي گذرد در نمي يابيـد باين دليل كه . اسـت » سخن مـرده « زيد و بيرون مي ريزيد آنچيزهاييكه شما ميسا . چيزيكه مي شناسيد ياوه گوييست

ولـي شـما آنهـا را شـعر . بجهان و زندگاني بستگي نمي دارد سخنيست كه . سخنيست كه روان نمي دارد .خوانيدمي

. آن چهار بيت كه من در تاريخ هجده ساله ياد كرده ام اگر سست هم هست باري سخن زنـده اسـت در آنروزها در ايران داستان منـات . زيرا از روي سهش گفته شده ، سهشي كه از پيشآمدها برخاسته بوده

منات كـه بهـايش . دادندصدها كسان دارايي خود را در آن راه از دست . روسي يكي از گرفتاريها مي بوده آينده ، باز پايين ةولي هفت. جنگ پايين آمده بود مي خريدند و باميد باال رفتن نگه مي داشتند ةدر نتيج

وفـات « شـاعر ة ديگر همچنان ، بدينسان پايين مي رفت تا بيكباره از بها افتاد و يا بگفتـ ةمي آمد ، هفت .»نمود

اگـر نداشـتي : من مـي گـويم » محسنات شعري دارد « : وييد شما مي گ . را نشانداده شاعر اين حال .شما همه نگاهتان بآن واژه بازيهاست و من نگاهم بمعني ميباشد. ديگر بهتر بودي

بديها و آلودگيهاي تـوده را . علي اكبر صابر گفته شعر از روي سهش آنهاست كه ميرزا : سپس گفتم ماليان تكفيرش كرده اند و بزيان و گزند افتـاده ، . رسانيده آنها شعر ساخته و بچاپ ةبديده گرفته و دربار

يك نمونه از شعرهاي او ريشخند بشاعران ايرانست كـه . چون از روي سهش و فهم مي بوده پس ننشسته فارسيش با همان تنديسه يا نگاره بچـاپ ةتنديسه اي از آنها پديد آورده و ما چون شعرهاي او را با ترجم

. توانيد آنها را ديدرسانيده ايم شما مالنصرالدين مي بود كه با خويهاي بد مردم مي جنگيدند و شعر را نيز در آن ةآن كار صابر و روزنام

اينهم شما كه در ايران قصيده و غزل بسبك تركستاني مي سازيد و مضمون بافيهـاي . باره بكار مي بردند پـس چـرا اينهمـه آلودگيهـاي تـوده را هـست » احـساس « مي ناميد اگـر شـما را » احساسات« خود را

؟نمي بينيد

Page 29: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٢٧ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

كـه هـزار سـال پـيش » فـتح سـومنات « ةپيشنهاد مي شود كه شاعران دربـار شما ه هاي در مهنام اين . شماست» احساسات« مردگي ةاين نمون. سلطانمحمود غزنوي كرده بسبك عنصري قصيده ها سازند

.ر پي باز نمودن سهشهادليل ديگر است كه شما در پي سخنبازي هستيد نه ددر آنساليكه ما گفتارها در پيمان در همـين . ما آزمايش ديگري در اين باره از شاعران ايران كرده ايم

زمينه ها نوشتيم و هايهويي برخاست و مرا بانجمن ادبـي خواندنـد كـه گفتـاري رانـدم برخـي از همـان كهن شاعران ايران سرودند كه ما ةكوهش شيو شاعران همداستاني با ما نشان دادند و خود شعرهايي در ن

.برخي را در پيمان بچاپ رسانيديم :مثال

كه يزدانش هماره يار باشد آقاي كسروي آن مرد دانا كه بس مطلوب و معني دار باشد چه خوش در انجمن گفت اينسخن را

نبايد اينهمه گفتار باشد در اطراف يكي موضوع پوچي حديث چشم مست يار باشد شعريهزاران بيت هر ديوان

زدلق و جبه و دستار باشد و يا تكذيب و هجو بي دليلي ار باشدكبشيخ و پير پرهيز و پرخاش شاعرهميشه طعنه

و يا تشويق از ميخوار باشد و يا از باده تعريفست و ساقي كه بنيادش همه پندار باشد و يا از ليلي و مجنون حديثي

وز ابروي خم دلدار باشد دلبرگ تنو يا وصف از دهان حكايت از گل و گلزار باشد دو ثلث شعر شاعرهاي ايران

. گفته هاي ما در آنان هناييده و باين شعرها وا داشـته . پنداشته مي شد كه اينها از روي سهش است ، و نيـك كهن را مي دارند و باز همانگونـه شـعرها مـي سـازند ةلي سپس ديده شد كه همانان پي شيو و

روشن گرديد كه آنچه شعرها بهمداستاني ما مي گفتند از اينراه مي بوده كه مضمون هـاي نـوي بدسـت .آورده بودند

و آن اينكه شاعري كه در جاي ديگري نامش بـرده ام شـعرهايي در ، داستاني بدتر از اينها ديده شد پزشـك نيـك .پـيش پزشـك رفـت .شاعري دلش درد گرفـت « : هجو شاعران ساخته بود در اين زمينه

گفت قصيده اي .آيا بتازگي شعر گفته اي كه بكسي نخوانده باشي؟ : پرسيد .نگريست و دردي درو نيافت .»شاعر چنان كرد و بهبود يافت. آنرا بكساني بخوان درد دلت آرام خواهد گرفت: گفت . گفته ام

چه ديدم بيچاره شاعر دوزخ . سوخت من دلم . چنين شعرهايي ساخته آورده بود كه ما بچاپ رسانيم آن ، مـي زنـد ، و او ناچـار اسـت بـراي آرام گردانيـدن » هل مـن مزيـد « گطبعش زبانه مي كشد و بان

بيادم افتاد آنكه انـوري . اگرچه هجو خودش و همكارانش باشد ، شعر كشد ةمضمونهايي پيدا كند و برشت .آن هجو زشتي را از مادرش كرده

Page 30: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٢٨ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

ولي براي آنكـه داوريمـان بـدادگري هرچـه نزديكتـر باشـد .اينجا بپايان مي رسانم اين رشته را در سـخن « مي خواهم در پايان نشست از برخي شعرهايي كه مي توان آنها را برخاسته از سهشها دانست و

.ناميد يادي كنم» زنده ن هنرنمـايي فرصتي كـه بدسـت آمـده بـود از شـاعرا ةچنانكه گفتم در آغاز جنبش مشروطه با هم

. در اين باره آنچه بوده و من مي دانستم در تاريخ مشروطه ياد كرده ام.چندان ديده نشد ارج باشـد در اينجا نيز جز شعرهاي كمي چيزيكه درخـور . پس از پيشرفت مشروطه حال همان بود

» اعر مـشروطه شـ « اينمرد مي خواسـته . يكي از كسانيكه مي توان نام برد عارف قزويني بوده . ديده نشد كهـن را از دسـت و پـاي خـود ة ولي افسوس كه نتوانسته همچون صـابر باشـد و زنجيرهـاي شـيو .باشد

آنچـه از شـعرهاي . كهن بوده كه نتوان ارج چنـدان نهـاد ةاينست بيشتر شعرهايش بهمان شيو . سالندگب .بآنها داد تصنيفهاي اوست» سخن زنده« عارف ارجدار بوده و ميتوان نام

فهايي كه عارف مي ساخت و خود در كنـسرتها مـي خوانـد بزبانهـا مـي افتـاد و خـود از روي تصنيمن فراموش نكرده ام كه سال نخست كه بتهران آمـدم . سهشهايي مي بود كه پيش آمدها پديد مي آورد

ه هـا خوانان مي خواندند ، بچـ هآواز. تازه پراكنده شده بود » بمانديم ما مستقل شد ارمنستان « : تصنيف .همين حال را مي داشت تصنيفهاي ديگر او. مي خواندند ، دختران در خانه ها مي خواندند

برخـي شـعرهايش ، ايرج ميرزا با آن زشت خويي كه از خود نشانداده و سخنان ناپاك بيرون ريخته :از جمله آن شعرهايش كه مي گويد . گيريم» سخنان زنده« درخور آنست كه ما در شمار

نه بلكه گربه تشبه بآن جناب كند ربه شبيه است زهد حضرت شيخگ زهدب خشكيش شتاب كند بسي تكاند و بر كمي دست گربه تر گردد آب اگر ز

چو شيخ شهر ز آاليش اجتناب كند باحتياط ز خود دست تر بگيرد دور ذاب كندعكه آب پنجه هر گربه را كسي كه غافل از اين جنس بود پندارد

ز سينه تا دم خود را درون آب كند چشم حريصش فتد بماهي حوضولي چو نـوي پـيش ةاين دختر ايراني شيو . يك شاعر ديگر كه مي بايد در اينجا نام بريم پروين اعتصاميست

. گرفته و شعرهايش نيز كه من برخي را ديده ام از روي انديشه هاي بلند و سهـشهاي نيكخواهانـه بـوده .ياد كردمبراي نمونه اينها را

: گفته هامان در اين نشست چند چيز بود ةنتيجما مي گوييم شعر سخنست و سخن بايـد بـراي . ما دشمن شعر نيستيم و نمي گوييم شعر نباشد )١

.معني باشد ، از روي نياز باشدناخته اند و اينـست دربنـد معنـي و نيـاز نبـوده پيـاپي ش شعر را خواستي شاعران در ايران خود )٢

.ه از خود بيادگار گزارده اند و اين جز ياوه گويي نبودهشعرها گفت

Page 31: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٢٩ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

خود گردانيده اند كه گذشته از آنكه پـي كـاري نرفتـه انـد و ة بيشتر شاعران شعر گفتن را پيش )٣هميشه بياوه گويي پرداخته اند ، بستايشگري برخاسته و چاپلوسي و گزافه گويي و نادانيهـاي ديگـري از

.خود نشان داده اند ننگـي در تـاريخ ةاز آنان بسياهكاريهاي پستي برخاسته زبان بهجو باز كرده اند كه خود لك برخي )٤

.ايرانست. نيست و بازي كـردن بـا سخنـست ) يا اظهاراحساسات (» باز نمودن سهشها « اينگونه شعرگويي )٥

.بهرحال يك چيز بي ارجيستنان كوشيده انـد كـه اينگونـه بدخواهان براي آلوده گردانيدن جوانان و فرسودن مغزهاي آ ة دست ) ٦

.شعرگويي را در ميان آنان رواج دهد و اين كوششهاي ما بيش از همه در برابر آندسته است

Page 32: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٣٠ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

نشست سوم

هزيان بس بزرگي كه از شعرها برخاست

شعر دو سخنست كـه يكـي را در آن نشـست گفتـيم و اينـك ةدر نشست گذشته گفتيم ما را دربار

.يخواهيم ديگري را بگوييممشاعران معني شعر را ندانسته و بياوه گويي پرداخته انـد ، آنگـاه ستايـشگري : در آن نشست گفتيم

ولي افسوس كه زيـان شـعر تنهـا آنهـا . اينها را گفتيم . زبان بهجو آلوده اند ، كرده اند ، گزافه ها بافته اند زيرا چند تـن از شـاعران انديـشه هـاي . يران پديد آمده نيست و يك رشته زيانهاي بزرگتري از شعر در ا

ياوه گويي را بـا : زهرآلودي در مغز مي داشته اند و آنها را در شعرهاي خود جا داده اند كه مي بايد گفت .همچنان چند تن از بدآموزان شعر را افزاري براي كارخود گرفته اند. م گردانيده اندأبدآموزي تو

يا بدآموزان شاعر زيانهاي بس بزرگ را باين توده رسـانيده انـد كـه مـي بايـست اين شاعران بدآموز اين چند تن خيام و سعدي و مولوي و حافظ بوده اند كه از هر كدام جداگانـه سـخن . جداگانه باز نماييم

:خواهيم راند ا مـا ر» خرابـاتيگري « ويم كـه ايـن نـام گـ نخـست ب . خيام بنياد گزار خرابـاتيگري اسـت :ـ خيام ١

ميخواننـد ، » فيلسوف« گاهي مي ديدم او را . تا ده سال پيش من آگاهي از خيام نمي داشتم . گزارده ايم هنگاميكه مي خواستم از او سخن رانـم شـعرهايش را خوانـده ديـدم كـه او . مي نامند » كشكم« گاهي

م از كجا آمده ايم و بكجا ما نميداني . جهان هستي هيچست و پوچست « : انديشه هايي را دنبال مي كرده آينـده ةيد پرواي گذشته را نداشت ، انديش پس با . نميدانيم بهر چه آمده ايم و چكار بايد كنيم .مي رويم

بايد خود را بدامن ساغر و باده انداخت و اندوه . ، دمي را كه در آنيم فرصت شمرد و بخوشي كوشيد نكرد . »از خود دور گردانيد

: مي گويد .باشد» جبريگري « ولي خيام چيز ديگري هم بآن مي افزايد كه . يستاباتيگر خرةاين پاي .»كوششي كه ما كنيم نتيجه اي نخواهد داشت. هرآنچه خواهد شد از نيك و بد از پيش نوشته شده«

ميبرد كه بمعني ميخانه مي بوده از اينرو من بانديشه هاي » خرابات« چون در ميان شعرها بارها نام .گزاردم» خراباتيگري« نام ) ببدآموزيهايش : يا بهتر گويم (او

:اينك برخي از شعرهاي خيام را برايتان مي خوانم اين تارم نه سپهر ارقم هيچست اي بيخبر اين طاق مجسم هيچست

دميم و آن هم هيچست يكةبستوا خوش باش كه در نشيمن كون و فساد ٭٭٭

Page 33: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٣١ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

چون الله رخ و چو سرو باالست مرا هرچند كه رنگ و بوي زيباست مرا

نقاش ازل بهر چه آراست مرا خاكةمعلوم نشد كه در طربخان ٭٭٭

ابيكاين عمر دو روزه برنگردد در نابروزي دو كه مهلتست ميخور مي تو نيز شب و روز ز مي باش خراب داني كه جهان رو بخرابي دارد

٭٭٭ فردات بجز سودا نيستةيشو اند امروز تو را دسترس فردا نيست كاين باقي عمر را بقا پيدا نيست نيست ضايع مكن اين دم ار دلت شيدا

٭٭٭ حيران شده در چهار و شش و هفت اي آمده از عالم روحاني تفت

خوش باش نداني بكجا خواهي رفت مي خور چو نداني ز كجا آمده اي ٭٭٭

كه لحن داود اينست وز چنگ شنو با باده نشين كه ملك محمود اينست حالي خوش باش زانكه مقصود اينست از نامده و رفته دگر ياد مكن

٭٭٭ پيوسته قلم ز نيك و بد ناسوده است بر لوح نشان بودنيها بوده است غم خوردن و كوشيدن ما بيهوده است در روز ازل هرآنچه بايست بداد

٭٭٭ شك همه عمر نشستنتوان باميد چون نيست حقيقت و يقين اندردست

در بيخبري مرد چه هشيار و چه مست هان تا ننهيم جام مي از كف دست ٭٭٭

چون هست بهرچه هست نقصان و شكست چون نيست زهر چه هست جز باد بدست پندار كه نيست هرچه در عالم هست انگار كه هست هرچه در عالم نيست

٭٭٭ ز نيك و بد ناسوده استپيوسته قلم زين بيش نشان بودنيها بوده است

غم خوردن و كوشيدن ما بيهوده است تقدير تو را هرآنچه بايست بدادنخست اين بـسيار خامـست كـه . ولي اينها جز انديشه هاي خامي نيست . اينهاست آموزاكهاي خيام

بسيار بيخرديست كه در پي . » مجسم هيچست طاقاين « : كسي از اينجهان شگفت چشم بندد و بگويد رازهاي ةراستست كه ما هم » ...ميخوركه نداني ز كجا آمده اي « : نستنيهاي اين جهان نباشد و بگويد دا

.ولي چنان هم نيست كه هيچ ندانيم. سپهر را نمي توانيم دانست

Page 34: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٣٢ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

ما چون نمي دانيم از كجا آمده ايـم و بكجـا خـواهيم « : دوم اين خامي ديگر است كه كسي بگويد آينـده نباشـيم و دم را غنيمـت شـمرده بمـستي و خوشـي ةه نكنيم و در انديـش رفت بايد پرواي گذشت

. گرفتم كه ما نميدانيم از كجا آمده ايم و بكجا ميـرويم . اين نتيجه را از آن مقدمه نتوان گرفت . »كوشيميج آينـده بـوده بـس ةدر انديـش . بايد پرواي گذشته كرده از آن پند گيـريم . بايد بزندگاني بي پروا نباشيم

ولي بما فهم و خرد و . راست است كه ما را باين جهان بي اختيار آورده اند. ه براي آسايش خود كنيمنزميخيام اگر در پي خوشـي مـي بـوده . را آباد كنيم و در پي نيكي زندگاني باشيم توانايي داده اند كه جهان

آينـده كـرده زمينـه بـراي حالي تواند بود كـه كـسي پـرواي گذشـته و بايستي اين بداند كه خوشي در .آسودگي و خوشي آماده گرداند. زور كوچانيده در بيابان خشكي جـا داده انـد چنين انگاريد گروهي را با : بارها اين مثل را گفته ايم

مـا را باينجـا بـا زور « : نه آنكه بگوينـد . زندگاني خود باشند و ببسيج زمينه كوشند ةبايد آنان در انديش اگر كسي را :باز گفته ايم. باين بهانه از كار و كوشش باز ايستند كه هرآينه دور از خرد است و » آورده اند

بي پروايي و بي باكي ةدگي باشد و آن زور و ستم را بهان زن ةبا زور و ستم بزندان اندازند باز بايد در انديش .نگرداند

سـتايش آن . باده هرچه هست باشـد . سوم آنهمه ستايش كه خيام از باده كرده بسيار بيخردانه است .اينهمه نيست

و آن پافـشاري را » زين پيش نشان بودنيها بـوده « : د چهارم اين ناداني بزرگي از خيام بوده كه بگوي خيام چرا آن نمي ديده كه هركـه پـي كـاري را مـي گيـرد و مـي كوشـد نتيجـه . بروي جبريگري نمايد

يزي باين آشكاري چ. !ستي نموده نمي كوشد نوميد مي گردد؟ برميدارد و هركه پي كاري نمي رود و يا س .!؟را چرا نمي ديده

مي گويد در پي كار و كوشش نباشيد ، بودنيها بوده است ، پرواي گذشته و آينده : ببينيد نافهمي را ست كـه سـ آيـا ايـن ك . من نمي دانم ناداني از اين بدتر چه باشد . با اينحال آرزوي خوش مي كند . نكنيد

.!يلسوف ميخوانند؟فخوشي كه اينمرد آرزو مي كند جز آن نتوانستي بود كه كسي خود را بيكبار به بيغيرتي و بي ننگـي

. دستورهاي اوستةكه نتيج اياين توانستي بود خوشي. لختي و گرسنگي خوشيها كندةزند و با هماز . ار شـيواي خـود گنجانيـده اينها بدآموزيهاي زهر آلود و تنديست كه خيام در قالب رباعيهاي بسي

.شعر اين سودجويي ناسزا را كرده است آن بايستي بود كه مردم ايران بودنيها را بوده دانسته خود را به بيبـاكي م اين بدآموزيهاي خيا ةنتيج

چنانكـه . و بيدردي زده دمي را غنيمت شمارند و ناگهان مغوالن برسند و آن گزنـد و آسـيب را برسـانند صـوفيگري و ةكه ايرانيان در برابر مغـوالن نـشان دادنـد بـيش از همـه نتيجـ اي ايم آن زبوني بارها گفته

اين سه رشته بدآموزيها ايرانيان را سـرگرم داشـته خونهاشـان از جـوش . باطنيگري و خراباتيگري ميبود .انداخته از مردانگي و جانبازي بي بهره شان گردانيده بود

Page 35: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٣٣ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

بسيار خوش مي افتد و آنرا نشان دليري خيـام شـناخته بـستايش كارهاي خيام كه بكساني يكي از . برمي خيزداه آفرينش مي گيرد و با خدا بچخشمي پردازند ايرادهاييست كه او بدستگ

ايـن . !از اين سـخنان چـسودي توانـستي بـود؟ . سبكسري و كوته انديشي نيست ةولي اين جز نتيج ن باشد و اينهـا را بـاو بگويـد و خـدا پذيرفتـه گـردش سخنان هنگامي جا داشت كه خيام با خدا همسخ

اين سخنها از خيام جز آن نبوده كه مردم را ةنتيج. جز در چنان هنگامي جا نداشتي . جهانرا ديگر گرداند سست گرداند ، و از آنسو دسـتاويز بدسـت بـدكاران و زيانمنـدان هادر كوششهاي سودمند و در نيكوكاري

.دهداز ايرادهاييكـه كـساني سبكـسرانه و كوتـاه انديـشانه . ينجهان همينست كه هـست ا: بارها گفته ايم

بارهـا . يگانه راه همانست كه مردمان بكوشـند و از بـديهاي اينجهـان بكاهنـد . بگيرند ، ديگر نخواهد شد . ولي خدا بما فهم و خرد داده كه نيك را از بد بـاز شناسـيم . مستأدر اين جهان نيك و بد تو : گفته ايم

اگر خيام مرد بافهمي بـودي . كارهاي اينجهان را بدست ما سپرده كه تا توانيم آنرا از بديها بپيراييم ةرشت .بايستي بجاي آنسخنان بدمستانه مردم را به نيكوكاري و نبرد با بديها برانگيزد. بايستي اينها را بفهمد

زيان و زهرآلود و گنجانيدن آنها در پيدايش خيام و داشتن چنين انديشه هايي سراپا : مي بايد گفت آنگونه رباعيها افزوده گرديد خـود آسـيبي بـراي ةشعر ، كه سپس ديگران هم پيروي كرده اند و بر شمار

جز خدا كسي چه داند كه اين رباعيها كه بنام خيام . پيشآمدي ناخجسته در تاريخ كشور بوده . ايران بوده .وردهخوانده مي شود چه زيانهايي را پديد آ

اكنون سخن در آنست كه در آن هياهوي ادبيات كـه يـادش كـرديم جـاي بـس بزرگـي بـراي ايـن ةخيام را فيلسوف بسيار بزرگي ستوده چنـين وانمـوده كـه اروپاييـان شـيفت . رباعيهاي خيام باز كرده اند

ته ، و بنـام او رباعيهاي اويند ، و رشك مي برند كه چنان فيلسوفي از آسـيا برخاسـته و از اروپـا برنخاسـ باين دستاويز رباعيهاي خيام را پياپي چاپ كـرده بيـرون ريختـه انـد ، . بايران و ايرانيان پاس مي گزارند

رباعيهاي خيام بزبانهـاي عربـي و تركـي ترجمـه شـده و . مردم را بخواندن و از بر كردن آنها وا داشته اند .كتابها در پيرامون آنها پرداخته شده. بچاپ رسيده

ننگـي و بيغيرتـي بمـردم ي بسيار شگفتست كه سخناني بآن زيانمنـدي كـه آشـكاره درس بـي جااز همينجا اندازه سستي خردها و فهمهـا . آن برخيزد ، و آنگاه پيش رود ةمي آموزد چنين هايهويي دربار

.را توان بدست آوردآيـا .. ارهاي بيپاسـت؟ آيا پايه اي مي دارد يـا پنـد .. كسي نمي انديشد كه گفته هاي آنمرد چيست؟

. همانكه مي شنوند اروپاييان از آن ستايش كرده اند بتكان آمده راه مي افتنـد .. سودمند است يا زيانمند؟ گوسفند ، كه با يـك ةهمچون گل . در ستايش ازو نوشته ديگران پيروي ازو مي كنند يهمانكه كسي كتاب

.پيروي كنندآوازي از جا درروند و همانكه يكي از جويي پريد همه

Page 36: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٣٤ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

مي گويد من نمي دانـم از كجـا آمـده ام و « : گفت .. فلسفه خيام چه مي بوده؟ : روزي بيكي گفتم پيره زنهاي روستا . ندانستن كه فلسفه نيست . اگر دانسته بودي فلسفه بودي « : گفتم . »كجا خواهم رفت

.»هم نمي دانند از كجا آمده اند و بكجا خواهند رفت حاصل زندگاني آن يكدم است كه درآنيم بايد غنيمت شمرد و پروايي بگذشـته و مي گويد « : گفت

بـسيار هـستند . او را بسياري بكار بسته اند ةاين فلسف : گفتم .»باده اي خورد و خوش بود . آينده نداشت ده هرچه پيدا كردند نوشابه و با .كسانيكه در پي خانه و زندگي نيستند و پرواي كسي و چيزي نمي دارند

. خيام استةمي خورند و يا در شيره خانه شيره مي كشند اين همان فلسف رباعيهاي او در زبان انگليسي از شناخته ة ترجم . خيام باروپا و آمريكا افتاده ةآواز« :گاهي مي گويند

.شـد خيام باروپا و آمريكا افتاده اسـت افتـاده با ةاگر آواز . مي گويم اينها همه پوچست . »ترين كتابهاست شما اگر پاسخي مي داريد بـسخنان . اين دليل آن نخواهد بود كه ما بدآموزيهاي پست او را ناديده گيريم

تو گويي ما فهمـي و خـردي . وگرنه نافهمي و خيره روييست كه رفتار اروپاييان را برخ ما كشيد . ما دهيد .نميداريم و مي بايد همچون كوران پيروي از اروپاييان كنيم

آري رباعيهاي او به بـسياري از . خيام در اروپا و آمريكا بآن بزرگي كه وا مي نمايند نيست ةازآنگاه آو اينها بسياري از اروپاييان و ةدر نتيج . برپا مي بوده » خيام« انجمني هم در لندن بنام . زبانها ترجمه يافته

نچه ما دانسته ايم شعرهاي خيام از آنسو آ . ولي نه چندان كه گفته مي شود . آمريكاييان او را مي شناسند اين چيزيست كه مـن . را در ترجمه ها ديگر گردانيده اند و اين بدآموزيها با اين بي پردگي در آنها نيست

.كه در انگلستان بچاپ مي رسد خوانده ام» روزگار نو« بتازگي هم گفتاري در آن باره در . شنيده بودم از ]اي [سي يا بزبانهـاي ديگـر ترجمـه شـده بعنـوان نمونـه گذشته از اينها شعرهاي خيام كه بانگلي

مانندة آنست كه ما جمله هـايي را از گفتـه هـاي كونفـسيوس ترجمـه . انديشه هاي يك شاعر شرقيست در فارسي بچاپ رسانيم كه جز پرواي كمي از سوي مردم بآنها نخواهد بود و جز هنـايش انـدكي كنيم و

ست كه رباعيهاي خيام را در خود فارسي چاپ كنند و نام فيلسوف بروي اين جز آن . پديدار نخواهد گرديد .او گزارند و با آن هايهوي بدست مردم دهند

انگليس و فرانسه و آلمان و روس با آن انديشه هاي استوار و نيرومنـد ة تود :از اينها هم مي گذريم ايران مي باشند كه ةوده و درماند ميهن پرستي و غيرت و كوشش مي دارند جز از مردم فرسةكه در زمين

. اينها را بديده گرفتة مي بايد هم.بپذيرفتن بدآموزيهاي پست آماده اندـ ةبهرحال آنچه باور كردني نيست آنست كه مردم انگليس يا آمريكـا ببـدآموزيهاي پـست و بيخردان

يم كه انگليـسيان فيـروزي و در اين جنگ همه ديد . ما با ديده مي بينيم كه نگزارده اند . خيام ارج گزارند تالش دانستند و در روزهاي بسيار سختي كه بر ايشان پيش آمد هرگز ناچاري كوشش و ةبرتري را نتيج

:نگفتنـد . »بودنيهـا بـوده اسـت « : از آن انديشه باز نگشتند و هيچگاه پيروي از خيام نكردند و نگفتنـد ار كه هست هرچـه در عـالم نيـست ، پنـدار كـه گان« : نگفتند .»غمخوردن و كوشيدن ما بيهوده است «

.»چه در عالم هست نيست هر

Page 37: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٣٥ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

شـرق ةآن ستايشها كه شما از خيام در كتابهاي اروپايي مي بينيد همه بـراي فـريفتن مـردم بيچـار ولي هيچگاه نخواهد . نه زني و مانند آنها نيز مي كننده خواني و سيض همان ستايشها را از روةمانند. است

. خودشان به چنان كارهايي برخيزندبود كه خيام در انگلستان پيـدا شـود كـه بمـردم درس جبريگـري دهـد و جوانـان را از ةاگر شاعري مانند

كوشش و تالش دلسرد گردانيده بمستي و تنبلي و بيغيرتي وا دارد هرآينه او را بدادگاه كشند و حكم بند .چيزيست كه بايد بيگمان دانستاين . و زندان دهند و شعرهايش را همه بآتش كشند

در آمريكا هركسي يكجلد از رباعيهاي خيـام را « : شنيدم يكي از وزيران ايران گفتاري رانده و گفته منكه رفته بودم كسانيكه از من مي پرسيدند كجايي هستي و مي گفتم ايراني ، با شـادماني . در بغل دارد ة اين گفت .»دل خود در آورده بمن نشان مي دادن عيها را از بغ ا رب ةآنگاه ترجم . از ميهن خيام؟ : مي گفتند

.راه خيانت كه مي پويند ناچارند كه چنين دروغهايي هم بسازند بدبختان در آن. يك وزير استاينرا دليـل . »ما را در اروپا و آمريكا با خيام مي شناسند« : از اين شگفتر روزي يكي با من مي گفت

.برو اي بيچاره برو كه درد ناداني شما درمان پذير نيست: گفتم . ز خيام بد نگوييمد كه ما بايد امي آور: مي بينيم چون كساني نمي توانند بسخنان ما پاسخ دهند از درماندگي چنين مي گويند هم گاهي

نديـده شما كه خـود خيـام را : مي گويم . »...اينها را باو بسته اند . اين رباعيها همه اش از خيام نيست « همين رباعيهاي اوست كـه آوازه پيـدا . بوديد و نمي شناختيد ، او را از روي همين سخنانش شناخته ايد

كرده و شما نيز شنيده او را شناخته ايد و جا برايش در دلهاتان باز كرده ايد پس چشد كه از رباعيهـايش ديگر چه مي شناسـيد كـه او را بـزرگ و اگر اين رباعيها بكنار گزارده شود شما از خيام . !جدا ميگردانيد؟ آنها خيام يا هركـه بـوده اسـت ةگويند. بهرحال گفتگوي ما در پيرامون اين رباعيهاست !.فيلسوف دانيد؟

.باشددر مردمي كه خردها سست گرديد يكي از بيماريها و ناتوانيها آن باشد كه سـخني را چـون نخـست

سپس اگر كسي خواست آنرا از دلها بيرون كنـد . د جا دهند شنيدند بي هيچ دليل پذيرند و در دلهاي خو .اگر چه با دليلهاي بسيار باشد با دشواريها روبرو گردد

ستايش خيام را از اينجا و آنجا شنيده بـي هـيچ دليلـي پذيرفتـه انـد و در . در اين باره نيز همانست ةاز دلهاشـان بيـرون كنـيم بـا همـ دلهاي خود جا برايش باز كرده اند و اكنون كه ما مـي خـواهيم آنـرا

. كه مي داريم با چنين دشواريها روبرو مي گرديميدليلهايولي . خيام بدآموزي مي بوده كه از شعر سودجويي كرده . سعدي با خيام جداييها داشته : ـ سعدي ٢

.سعدي شاعري مي بوده كه بهوس بدآموزي نيز افتاده .ري زده و از انديـشه هـاي صـوفيانه آگـاهي يافتـه ولي بصوفيگري نيز سـ . سعدي مسلمان مي بوده

.همچنان از جبريگري و ديگر بدآموزيها بهره داشته و با پستيهاي زمان خود آلوده مي بوده ةاين بوده كه بآن پرداخته و ياوه گويي را پيـش . سعدي همچون ديگران شعر را خواستي مي دانسته

. ي زباندار و گويا ميبوده ميدان بزرگي براي خود باز كردهخود گردانيده ، و چون سالها زيسته و خود مرد

Page 38: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٣٦ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

و در ميان ياوه بافيهاي خود بهر زمينـه اي ـ از چيزيكه بدتر بوده آنست كه بهوس پند آموزي نيز افتاده در آمده و چند ـآيين زندگاني ، سياست كشورداري ، خيمها ، خداشناسي ، خانه داري ، فرهنگ نورسان

ولـي بيـشتر گفتـه هـايش . گـاهي سـخنان خوشـنما داشـته . يها از خـود بيادگـار گـزارده رشته بـدآموز .بدآموزيست

.زيان گفته هاي سعدي از چند راه است نخست از راه جبريگري كه در آن باره پافشاري بـسيار از خـود نـشان مـي دهـد و رسـواييها بـار )١

:مي آورد ستييد آسماني نيأجز بت بخت و دولت بكارداني نيست

٭٭٭ ندهندت زياده از روزي گر زمين را بآسمان دوزي

٭٭٭ كه نه راحت رسد ز خلق نه رنج لق مرنجگر گزندت رسد زخ

كه دل هردو در تصرف اوست از خدا دان خالف دشمن و دوست از كماندار بيند اهل خرد گرچه تير از كمان همي گذرد

٭٭٭ تا نخواهد خدايرد رگينب اگر تيغ عالم بجنبد زجاي

٭٭٭ هنر بكار نيايد چو بخت بد باشد اگر بهر سرمويت هنر دو صد باشد

٭٭٭ برساند خداي عز وجل جهد رزق ار كني و گر نكني

اجلزورنخورندت مگر ب گر روي در دهان شير و پلنگ ٭٭٭

نه عارفست كه از راه سنگ برخيزد اگر ز كوه فرو غلطد آسيا سنگي ٭٭٭

نوشته بود كه اين مقبلست و آن مردود خلق و عبادت نبود و بر سرگنه نبود جبريگري معني ديگري ةاگر بياد آوريم كه سعدي در زمان مغول مي زيسته از اين شعرهاي او دربار

ـ مليونها مـردان كـشته ايرانيان بدبخت كه آن گزندها را از دست مغوالن يافته بودند . هم خواهيم فهميد سرشان مي كوفتند و فرمـان دختران و زنان بدستگيري رفته ، پس از همه مغوالن آمده بر شده ، مليونها

مي راندند ـ در برابر چنين گزندي مردم بدبخت مي بايست يا مرد باشند و از جان گذرند و از مغول كينه خته بـراي آرامـش جويند و آنانرا از كشور خود بيرون رانند ، و يا گردن بستم نهاده و با آن بدبختيها سـا

مي بايست يكي از اين دو كار را. دلهاي خود بهانه هايي جويند و خود را با چيزهايي سرگرم گردانند

Page 39: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٣٧ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

مردم بدبخت از نداشتن راهنمايان و سران با غيرتي اين دوم را پذيرفته با پيشآمد ساخته اند و اين . كنندـ « : نيكي در دست آنان مي بوده ةجبريگري بهان بـه « ، » خـدا چنـين خواسـته « ، » ا خداسـت كارهـا ب

رواج صـوفيگري و ١»از بس گناه كرديم خدا چنگيز را از قهر خود برانگيخت « ، » پيشانيمان نوشته بوده .خراباتيگري در زمان مغول نيز از اينراه بوده

ـ ة اين نوميديها و بيچارگيها برخاسته ، و آن پافشاري كـه دربـار ةسعدي در بحبوح شان جبريگـري ناو انديشه هاي پست زمان خود را گرفته و بقالب شعر ريخته و بـراي آينـدگان . ميدهد از همين راه است

.ارمغان گردانيده بزرگـي بـراي يـاوه ة آن سـرماي ن بـود ٢ بي ارجي جهان و چندگاهه ةانديشه هاي صوفيانه دربار ) ٢

:پياپي آنرا ياد مي كند . بافيهاي شاعر بوده غالم همت آنم كه دل برو ننهاد باد ه است و آدمي برجهان برآب نهاد

٭٭٭ گر جهان زلزله گيرد غم ويراني نيست هركه را خيمه بصحراي قناعت زده اند

٭٭٭ زينهار اين مكن كه نكرده است مقبلي دنيا نيرزد آنكه پريشان كني دلي

اهل تميز خانه نسازند بر پلي دنيا پليست رهگذر مرد آخرت ٭٭٭

درويش هركجا كه شب آيد سراي اوست شب هر توانگري بسرايي همي رود ٭٭٭

گدايي بهتر است از پادشاهي چو رخت از مملكت بربست خواهيانديشه هاي پست صوفيانه چيزهـايي . پيداست كه در اين باره هم پيشآمد چيرگي مغول كارگر بوده

گردانيـده آتـشهاي انـدوه را در دلهـاي خـود خـاموش مي بوده كه مردم بدبخت خود را با آنهـا سـرگرم .مي گردانيده اند

انداختـه بقالـب سـخن » حكمـت « يـا » پند « ةوي زمان خود را بر ةانديشه هاي پست و بيخردان ) ٣ :ريخته

نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال قرار در كف آزادگان نگيرد مال ٭٭٭

ندد در كارزارببكه نرمي چو پرخاش بيني تحمل بيار رد قز نرم را تيغ تيزنب لطافت كن آنجا كه بيني ستيز

.نيز سخناني رفته» صوفيگري« در اين باره در كتاب . ـ حمداهللا مستوفي در همان زمينه شعرهايي ميدارد١ موقتي= ـ چندگاهه ٢

Page 40: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٣٨ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

٭٭٭ زنهار مده جان گرامي بفسوس چون زهرة شيران بدرد نعرة كوس دستي كه بدندان نتوان برد ببوس باهركه خصومت نتوان كرد بساز

٭٭٭ خرسك بازند كودكان در بازار استاد معلم چو بود كم آزار

٭٭٭ عاقالن تسليم كردند اختيار را چو بيني بختيارناسزايي

پس بكام دوستان چشمش در آر باش تا دستش ببندد روزگار ٭٭٭

بخون خويش باشد دست شستن ي جستنأي سلطان رأخالفت ر ايد گفت اينك ماه و پروين بب اگر خود روز را گويد شبست اين

هوس پنـدآموزي نيـز دسـت از گريبـانش .خواست بزرگ سعدي سخن بافتن و شعر گفتن مي بوده اينست هرچه خود انديشيده يا پنداشته و يا از جاي ديگري بدسـت آورده ، نيـك و بـد و . بر نمي داشته

مـثال بـا آنهمـه پافـشاري دربـارة . چه بسا كه وارونه گوييهـا كـرده . سخن كشيده ةراست و دروغ ، برشت :گويد مي گزاردهجبريگري در جاي ديگر بكوشش ارج مزد آن گرفت جان برادر كه كار كرد نابرده رنج گنج ميسر نمي شود

آن شعر را سروده و هنر را بيهـوده شـناخته در جـاي ديگـر بـآن ارج » بخت و هنر « ةكسيكه دربار :نهاده مي گويد

محنت و سستي نكشد پينه دوز گر بغريبي رود از شهر خويش ه خسبد ملك نيمروزگرسن ور بخرابي فتد از ملك خويش

سخنان نيك يا نيك نمايي كه ما گاهي در گلستان يا در شعرهاي او مي بينيم آنهاست كـه از جـاي :مثال اين شعرهاي او. ديگري گرفته

كه در آفرينش زيك گوهرند بني آدم اعضاي يكديگرند دگر عضوها را نماند قرار چو عضوي بدرد آورد روزگار

مـن اينـك . برداشـته شـده ) يا حـديث ( عربي ةنها را برخ ما ميكشند از يك گفت آ كه بزبانها افتاده و :عربي آنرا براي شما مي خوانم

الناس في تواددهم كمثل جسد اذا اشتكي له عضو تداعي له سائر الجسد بالسهر والحميار مغـول دليل آنكه چنين انديشه هايي در مغز سعدي نبوده آنست كه با آنكه در زمان تاخت و كشت

زيسته و آنهمه اندوه و بدبختي ايرانيان را با ديده ديده و آنهمه ناله هـا را بـا گـوش شـنيده در شـعرها و :كسيكه مي گويد . گفته هاي خود كمترين غمخواري نشان نداده

نشايد كه نامت نهند آدمي تو كز محنت ديگران بيغمي

Page 41: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٣٩ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

شـعرهاي سـعدي شـما در دو جـا يـاد از ةدر همـ . ده آن بيغمي را نشاندا ، خود از رنج و اندوه مردم :داستان مغول و از گزندهاي آنها توانيد يافت

هشهاي پست شاعري براي مستعصم سـروده و آسـمان را بـرو خـون س ييكي در مرثيه اي كه از رو .گريانيده

منينؤدر زوال ملك مستعصم اميرالم را حق بود گر خود ببارد بر زمين آسمانزوال « و » منينؤمستعـصم اميرالمـ « ه كشتارها و از آنهمه ستمهاي دلگداز تنها كشته شدن از آنهم

مرثيه اي هـم بعربـي دربـارة .ديگران در حساب هيچي نمي بوده اند . را سهانيده راو بوده كه شاع » ملك :سروده ) منين مي بودهؤكه شهر اميرالم( ويراني بغداد

يتها كانت تمر علي قبريفيال نسيم صبا بغداد بعد خرابهاخود آورده و در گرماگرم دلخك بازيهاي خود يـادي » هزليات« ديگري يكداستان پست كه در ميان

:از كشتار بغداد كرده مي گويد همچو شمشير قتل در بغداد بوق رويين در آن قبيله نهاد

.داينها هم نمونه اي از سهشهاي او از رهگذر داستان دلگداز مغول مي باشدر يكجاي ديگر نيز ما نشاني از مغوالن در شـعرهاي شـاعر مـي يـابيم و آن قـصيده ايـست كـه در

.سروده و براي او هزار سال زندگاني خواسته است) كه اباقاخان پسر هالكوخان مي بوده( ستايش ايلخان نيـز بـوده كـه گـاهي او را بـدروغبافي هوس سخنبافي و پند آموزي چندان گريبانگير سـعدي مـي

:او شعرهاي پايين است بيشتر داستانهايي كه از خود ميگويد دروغست يكي از داستانهاي دروغ. وا داشته رسيديم در خاك مغرب بآب قضا را من و پيري از فارياب بكشتي و درويش بگذاشتند مرا يك درم بود برداشتند

كه آن ناخدا ناخداترس بود سياهان براندند كشتي چو دود برآن گريه قهقه بخنديد و گفت را گريه آمد زتيمار جفت م

مرا آنكس آرد كه كشتي برد مخور غم براي من اي پر خرد ت پنداشتم يا بخوابسخيال بگسترد سجاده برروي آب

نگه بامدادان بمن كرد و گفت مدهوشيم ديده آنشب نخفت ز دايترا كشتي آورد ما را خ تو لنگي بچوب آمدي من بپاي

كه ابدال در آب و آتش روند چرا اهل معني بدين نگروند نگه داردش مادر مهرور؟ نه طفلي كز آتش ندارد خبر

شب و روز در عين حفظ حقند پس آنانكه در وجد مستغرقند چو تابوت موسي ز غرقاب نيل نگه دارد از تاب آتش خليل اور است نترسد وگر دجله پهن است چو كودك بدست شناور بر

چو مردان كه برخشك تردامني تو بر روي دريا قدم چون زني

Page 42: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٤٠ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

ببينيد داستان را بچه شيريني سروده و چه گواهيها آورده و چه نتيجـه هـا گرفتـه ، راسـتي را هنـر كسي برروي آب . نخست چنان داستاني نبوده و نتوانستي بود . نموده ، ولي افسوس كه از ريشه دروغست

سعدي از آنها برداشته و چنين . دروغ از پيش در كتابهاي ديگر بوده استةنگاه اين افسانآ. نتوانستي رفت .مي گويد كه خود با ديده ديده است

عاشقان ادبيات تنها برواني و شيوايي اين سخنان و توانايي كه شاعر از خـود در بـاز نمـودن معنيهـا وغ بودن آن نگريم ، بد آموزيهايي را كـه در آنـست ولي ما بايد بدر . نشانداده مي نگرند و آنرا مي پسندند

ما بايد همه .ما بايد بياد آوريم كه سخن براي اينگونه هنرنماييهاي بيهوده و زيانمند نيست. بديده گيريم . ببينيم و در ترازوي سود و زيان زندگاني بسنجيم١چيز را از ديده آميغها

در آن باب ناپاكي خود را بهمه نشانداده . اوست زشت ترين گفته هاي سعدي باب پنجم گلستان ) ٤ .و يك بدآموزي بسيار پست و ناستوده را دنبال كرده

بايد دانست كه در قرن ششم جهان اسالم بسيار پست و آلوده گرديده ، مسلمانان كه ايرانيان هـم از صـوفيگري و . بودنـد آنها مي بودند ، چه از رهگذر فهم و خرد و چه از سوي خوي و خيم بسيار بد شـده

.خراباتيگري و ديگر گمراهيها كار خود را كرده مسلمانان را بحال بسيار بدي انداخته بود زمينـه بـراي داسـتان دلگـداز مغـوالن پديـد آورد و مغـوالن آن كه سخن در آنست كه آن پستيها

در زمان پادشـاهي و خود گردانيدند ، ستمهاي دلگداز را كردند و سپس چيرگي نموده كشور را نيز ازآن .آنان همان پستيها چند برابر فزوني جست

من داستاني را براي نمونـه يـاد . شرمندگيست ةاز آنزمان داستانهايي در كتابها هست كه راستي ماي اينمرد كه خـود در بغـداد مـي زيـسته چيزهـايي . يكي از تاريخنويسان آنزمان ابن فوطه است : مي كنم

ه كه كساني خواب مي ديده اند كه در فالنجا فالن پيغمبر يا امام در زير خاكـست مي نويسد در اين زمين و گاهي مردم بتكان آمده مي رفته اند و مي كاويده اند و استخوانهايي مي يافته انـد و گنبـدي بـروي آن

آمـده مردم با سـخن او بتكـان . از جمله يك مرد علوي چنان خوابي از خود باز مي گويد . مي افراشته اند مـردم از راسـت .مي روند و جايي را كه نشانداده بود مي كاوند و تن بچه اي خون آلود بيـرون مـي آيـد

ايـن « : از آنميان مردي بفرياد برخاسته مي گويـد . در آمدن خواب شور برميدارند و غوغا پديد مي آورند ينكه او نيز خواب بينـد و دانسته مي شود علوي تيره درون بهوس ا . » پيش گمشده زچند رو . پسر منست

ي را گرفته و كشته و در آنجا بخاك سپرده ، و از خامي آن نكرده كه بگزارد تا ا معجزه اي پديد آورد بچه . را دليل گرفته ام نپنداريد كه تنها اين بوده و من تنها يك داستان . زماني بگذرد و كار بآن رسوايي نكشد

.نه ، تنها اين نيست و بسيار است

حقيقت= ـ آميغ ١

Page 43: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٤١ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

جاي شگفت نيست كه چنان سخناني را در باب پنجم گلـستان . هم از مردم همان زمان بوده سعدي . نگريسته ايد؟ نيك نميدانم بآن داستان كه از خودش ميگويد . نوشته يا آن هزليات پست را بيرون ريخته

.اگر نيك نگريسته ايد خواهيد دانست كه چه مرد بسيار بي آزرمي بودهاتفاقا خالف طبع از وي ... نكه افتد و داني با شاهد پسري سري و سري داشتم در عنفوان جواني چنا ...سفر كرد و پريشاني در من اثر ... دامن ازو در كشيدم . حركتي ديدم كه نپسنديدم

خوشتر كه پس از تو زندگاني كردن مرا بكش كه پيشت مردن وباز آي همچو به گـردي نشـسته رونـق زنخدانشبر سيب . ..اما بشكر و منت باري كه پس از مدتي باز آمد

: كناره گرفتم و گفتم . بازار حسنش شكسته متوقع كه در كنارش گيرم امسال بيامدي چو يوزي ار برفته اي چو آهوپتو

نه هر الف جوالدوزي سعدي خط سبز دوست دارد تلخ گفتار و تند خوي بود امرد آنگه كه خوب و شيرينست

مردم آميز و مهر جوي بود د و بلعنت شدچون بريش آمببينيـد چـه بـي آزرم بـوده سـعدي كـه چنـين ... ببينيد چه پستيها در اين يكداستان پديدار است

.داستاني را نوشته و از خود بيادگار گزاردهند، هياهو در پيرامونش بر مي انگيز ،ه ها ميستايندفييد بكساني كه چنين مردي را با آن گزااآنگاه بي

مينامند ، آن را با همان باب پنجمش در » قرآن فارسي « جشن هفتصد ساله برايش ميگيرند ، كتابش را . چه بدخواهانيند ،اينها چه نافهمانند. ببينيد اينها كيانند. دبستانها بدست جوانان ميدهند

نـد سـال پـيش چ. ما از ايرانيان چيزهايي مي بينيم كه راستي را بايد پيش خود سـرافكنده باشـيم ةسعدي دربـار « : گفتم . »يدميخواهم كتابي بنويسم تعليم وتربيت از نظر سع « : مردي با من مي گفت

:سعدي تنها مكتب ديده بود و درباره اش مي گويد . !؟تعليم و تربيت چه نظري توانستي داشت خرسك بازند كودكان در بازار استاد معلم چو بود كم آزار

در جـاي ديگـر . ثر استؤاينست در يكجا ميگويد تربيت م . و پي مضمون مي گشته او شاعر مي بوده مگر در همانجا نيست كـه . !را نخوانده ايد؟ اينها مگر باب پنجم گلستان ةپس از هم . ثر نيست ؤميگويد م

.»!. تعليم و تربيت ميخواهيد؟ةاز چنين كسي شما نظر دربار. !بمعلم حق ميدهد با شاگرد عشقبازي كند؟با آنكه اينها را گفتم و پاسخي نميداشت براي آنكه يك چاپلوسي بحكمت وزير فرهنگ كـرده باشـد

.آن كتاب را نوشت كه من نامش را در روزنامه ها خواندم سعدي گفت آنست كه گفته هاي او بفارسي ، چه به نثر و چه بنظم ، ةسخن ديگر كه مي بايد دربار

اين خواهند كه از سـخنان او ـ بـويژه از گلـستانش ـ گفـتن و نوشـتن اگر كساني تنها. روان و شيواستولي اين در جاييست كه بدي سعدي و پستي انديشه هاي او را . بيآموزند ما را بايشان ايرادي نخواهد بود

كساني اگر بخواهند همين را بهانه سـاخته كتابهـاي . جوانان و نورسان نيست ةبدانند و بهرحال اين دربار .را در دبيرستانها كه هست نگه دارند جز فريبكاري شمرده نخواهد شدسعدي

Page 44: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٤٢ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

گاهي ديده ام ستايش . ولي آنها زبانش هم بد است . چنانكه گفتيم سعدي شعرهايي هم بعربي گفته آنهـا شـعر بگوينـد ةاگر خـود عربهـا بخواهنـد ماننـد : فرصت الدوله شيرازي مي گويد . از آنها مي كنند من تنها . شعرهاي عربي سعدي پر از غلطهاست. ين از آن گزافه هاي شاخدار استولي ا. نخواهند توانست

:شعرش يادمست كه اينك مي خوانم يك بريقفياليتها كانت تمر علي نسيم صبا بغداد بعد خرابها

:در اين يك شعر چند غلط پديدار است .»نسيم الصبا ببغداد« : د اگر عربي خواستي بايستي بگوي. عربي نيست» نسيم صبا بغداد« )١ظرفست و براي خـود متعلـق بـه « نحويان ةبگفت. بايستي پس از كارواژه اي بيايد » بعد خرابها « )٢

.»مي خواهد .»خبر مبتداست و فاء نمي خواسته« . در مصرع دوم فاء فزونيست )٣ .»ياليته كان يمر علي قبري« : مذكر است و بايستي بگويد » نسيم« )٤. باين معني كه بدآموزي مي بوده كه از شـاعري سـود جـسته . لوي از تيپ خيام است وم : ـ مولوي ٣

بـاز مـي دانيـد كـه صـوفيگري يكـي از . شما ميدانيد كه مولوي از سـران صـوفيگري بـشمار مـي رفتـه .گمراهيهاي بزرگ مي بوده

وم بشرق آمده و اين خود آسيب بزرگي براي ايران ، بلكه براي سراسر اسالم ، بوده كه صوفيگري از ر بدانسان رواج گرفته ، و آن آسيب بـسيار بزرگتـر گرديـده هنگاميكـه صـوفيان شـعر را افـزار كـار خـود

.گرفته انداينست . صوفيان پنداربافيهاي دور و درازي مي داشته اند كه آنها را در شعر بهتر توانستندي باز نمود

زيرا هـم هـوس سـخنبازي و . سيار خوشي مي بوده شعر براي صوفيان چيز ب . فرصت را از دست نداده اند از هر بـاره . قافيه بافي خود را بكار انداخته اند و هم بدآموزيهاي خود را با آن زبان ميان مردم پراكنده اند

.هوسهاي خود را بكار برده انداي پنـدارها و بـدآموزيه ةبـار از جمله مولوي كتاب مثنوي را كه آغاز كرده از همان شـعر نخـست در

.مثنويهاي ديگر نيز بهمان شيوه سروده شده. صوفيانه است تا پايان كتاباز غزلهـاي . هواداران ادبيات خشنودي كرده اند كه صـوفيگري رواج پيـدا كـرده و بـا شـعر آميختـه

ولـي مـا بايـد بـسيار افـسوس . صوفيانه كه در زمان مغول پديد آمده ستايشهاي سپاسگزارانه نموده انـد .ار گله مند باشيمخوريم و بسي

اين كار آن بوده كه پندارهاي پيچاپيچ صـوفيگري بمليونهـا مغـز راه يافتـه ، مليونهـا كـسان ةنتيج آن پنـدارها ةيا بخواهنـد پيـروي از صـوفيان كننـد ، بميـانجيگري شـعر ، آلـود بي آنكه صوفي باشند و

.شده اندنيـازي بگفتگـو از آن يـم و در اينجـا ما دربارة صوفيگري كتـاب جداگانـه نوشـته بچـاپ رسـانيده ا

.در اينجا تنها از مولوي و از شعرهاي او سخن مي رانيم. نميداريم

Page 45: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٤٣ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

ةاز شـعر ميـدارد ، و در همـ مولوي گذشته از مثنوي كه سراپا شـعر اسـت ديـوان بـس بزرگـي پـر .شمارمميشعرهاي خود چند چيز را دنبال مي كند كه من فهرست وار

داستان از خود گذشتن و بخـدا پيوسـتن و ماننـد اينهـا كـه و ت وجود يكي بودن هستي يا وحد )١ :در مثنوي كه آغاز مي كند . يكرشته پندارهاي بيپا و گيج كننده است

از جداييها شكايت مي كند بشنو از ني چون حكايت مي كند از نفيرم مرد و زن ناليده اند از نيستان تا مرا ببريده اند

.استسخن از وحدت وجود دانـم كـه در ايـن بهرحـال مـي .من مثنوي را نخوانده ام و تكه هايي را ازو در اينجا و آنجا ديـده ام

.زمينه ها پافشاري بسيار نشانداده و سخنان بسيار رانده و مثلهاي بسيار آوردهبمانـد آنكـه زمينـه . جيست زيانمند اسـت ي گمراهي و گ ة آنكه راست نيست و ماي ةاينسخنان از ديد

.براي بدآموزيهاي ديگر مي باشداز سخنان خود اين نتيجه را مي گيرند كه ما همـه خـداييم و ) و همچنان ديگر صوفيان (مولوي ) ٢

:كارهاي ما همه از سوي خداست حمله مان از باد باشد دمبدم ما همه شيريم شيران علم

:اينست نيك و بدي در جهان نيست ، رستگاري و گمراهي نيست موسيي با موسيي در جنگ شد كه بيرنگي اسير رنگ شد چون

. گمراهيهاي بسيار مي باشدة ديگري و زمينةاين خود گمراهي گيج كنند جهــان و زنــدگاني را خــوار مــي دارد و پــرداختن بــآن را بــد ) همچــون صــوفيان ديگــر(مولــوي ) ٣

:مي شناسد لعنت اهللا عليهم اجمعين اهل دنيا از كهين و از مهين

:در يكجا داستان زشت و پستي را ياد كرده در پايان آن ميگويد يش از امتحان پدور بس خوشست از همچنان جمله نعيم اين جهان

چون روي نزديك آن باشد سراب مي نمايد در نظر از دور آب خويش را جلوه دهد چون نوعروس گنده پير است او و از بس چاپلوس

او را مچشةنيش و نوش آلود ه اشرور اين گلگونغهين مشو م اين بدگوييهاي صوفيان از جهان و زندگاني آن بيپروايي و سستي ايرانيان بوده كـه امـروز مـا ةنتيججز خدا كسي نمي دانـد كـه همـان . صوفيگري بهمدستي گمراهيهاي ديگر آنها را پديد آورده . مي بينيم

مليون خاندانها را ببدبختي كشانيده ، چه باغهـايي را مثنوي مولوي چند مليون مغزها را شورانيده ، چند ةايرانيـان آن نيـستند كـه در جـستجوي سرچـشم .ويرانه گردانيده ، چه كشتزارهايي را بيابـان سـاخته

.بدبختيهاي خود باشند وگرنه ميدانستند كه همان مثنوي يكي از كتابهاي بسيار شومي در اين كشور بوده

Page 46: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٤٤ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

نشسته . جز مثنوي يك كرور شعرهاي ديگر گفته: مي گويند . ديواني هستمولوي را : م چنانكه گفت براي آنكه نمونه اي از آن شعرها نيز در ميان باشـد چنـد شـعري را . و مفت خورده و سخنان مفتي گفته

:كه يادداشت كرده ام برايتان ميخوانم گبرم نه مسلمانمنه ترسا نه يهوديم نه اي مسلمانان كه من خود را نميدانم چه تدبير

نه تن باشد نه جان باشد كه من خود جان جانانم مكانم المكان باشد نشانم بي نشان باشد نه از كان طبيعيم نه از افالك گردانم نه شرقيم نه غربيم نه بريم نه بحريم هو دگر چيزي نمي دانم بجز ياهو و يامن هواالول هواالخر هوالظاهر هوالباطن

يكي جويم يكي خوانم يكي گويم يكي دانم را بدر كردم يكي ديدم دو عالمدويي را چون آيـا چـه . !شما نيك انديشيد كـه شـعرها بچـه معنيـست؟ . اين نمونه اي از چرندگوييهاي مولويست

يـا هرچـه آيا نيروي سـخن گـزاري كـه خـدا يـا سـپهر . !نتيجه اي از گفتن و خواندن اينها بدست آيد؟ !..ان داده براي چنين چرندبافيها بوده؟نامگزاريد ، بآدمي

را » عرفان« بهتر شد كه معني : گفتم . »عرفانست ديگر« : گفت . !.اينها چيست؟ : روزي بيكي گفتم آيا براي سرودن چنين چرندهاست كه كساني ! بمعني چرند گويي مي بوده؟ » عرفان« پس ! هم دانستيم

..!سر مي برند؟صوفي مي شوند و ذكرها ميخوانند و چله ها بولي داستاني بيـادم . صوفيگري كتابي چاپ كرده ايم در اينجا بيش از اين سخن نميرانم ةچون دربار

اين داستان را سه سال پيش در مهاباد از زبان آقاي صدر قاضي كه اكنـون . بهتر ميدانم آنرا بگويم هافتاد . مجلس است شنيده امةنمايند

ولي پس از چنـدي پـشيمان . مهاباد يك ارمني مسلمان شده بود چند سال پيش در اين : مي گفت مـن مـسلمان شـدم ولـي مـي بيـنم كـار : ميگويـد . شده بنزد كشيش مي رود كه دوباره مسيحي گردد

اتسالي يكماه روزه گرفـت ، خمـس داد ، زكـ . بايد شراب نخورد ، روزي پنج بار نماز خواند . دشواريستولي تو اگر دوبـاره : كشيش چون خويش او مي بوده دلسوزانه مي گويد . تداد ، اينها براي من دشوار اس

مـسلماني ..پس چكار كـنم؟ : مي گويد . حكم شريعتشان اينست . مسيحي شوي مسلمانان ترا مي كشند در ميـان : راهنمـايي كـنم مـن بـراي تـو يـك :كشيش كمي انديشيده مي گويد .براي من دشوار است

درويـش اگـر نمـاز نخوانـد نخوانـده ، روزه نگرفـت « .تو درويش بـشو . هست» درويشي« مسلمانان يك .»هيچكس باو ايراد نمي گيرد. نگرفته ، شراب خورد خورده. درويش اگر چرند گفت گفته است« : من ميخواهم بسخن او افزوده بگويم .اينها را آن كشيش گفته

: سرسام داشت خواهند گفـت ةوييي نداشت و ر اگر بيكبار پوچ بود و هيچ معنا . عرفانست: خواهند گفت .»در عالم جذبه سروده. شطحيات است

ةشعرهايش با ترجمـ . شما نيك ميدانيد كه مثنوي مولوي در اروپا بچاپ رسيده . آمديم بر سر هياهو ميدانيد كه از چند سال باز وزارت فرهنگ برواج مثنوي مي كوشد و كتابها در آن . انگليسي پراكنده شده .باره بچاپ مي رساند

Page 47: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٤٥ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

مولـوي كتـابي دارد كـه « : آن شده كه آقاي دشتي در پارلمان برميخيزد و ميگويد هو ةآخرين پاي .»حقيقتا در دنيا كتابي بآن بزرگي شايد نيست

گفته هاي مـا ةكوتاهشد. چون از حافظ مي بايد بسخني دراز پردازيم آنرا به نشست ديگر مي گزارم :يز است در اين نشست چند چ

. آن بديها كه شاعران مي داشته اند برخي در آن انـدازه نايـستاده ببـدآموزيها نيـز پرداختـه انـد )١ .اينها زيان شعر را چند برابر گردانيده. همچنان برخي بدآموزان شعر را افزاري براي كار خود گرفته اند

.ر سودجويي بسيار كرده يكي از آنكسان خيام است كه بنيادگزار خراباتيگري مي بوده و از شع )٢ ديگري سعديست كه شاعر ميبوده ولي بهوس بدآموزي افتاده و چند رشـته بـدآموزي هـا را در )٣

.ياوه گوييهاي خود دنبال كردهجـسته و آنـرا افـزاري نيـك بـراي ديگري مولويست كه از سران صوفيگري بوده و از شعر سـود )٤

. خود گرفتهةبافندگيهاي صوفيان. ر باين چند تن ارج بيشتر گزارده برواج بـدآموزيهاي آنـان بيـشتر كوشـيده انـد در هياهوي اخي )٥

.اينست ما نيز بآنها بيشتر ميپردازيم و بدي و زيانمندي شعرها و كتابهاشان بيشتر باز مينماييم

Page 48: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٤٦ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

نشست چهارم

زيان بدآموزيهاي حافظ از همه بيشتر بوده

هار تن از شاعران بنام ايرانند كه گذشته از بديهاي شـاعري بـدآموز چنانكه در نشست پيش گفتم چ

.سه تن از آنان را ياد كردم و اينك از چهارم سخن مي رانم. نيز بوده و بتوده زيانهاي بزرگ رسانيده انداينمرد هم شـاعر . بدآموزان بدتر است ة اينمرد از هم .!من نميدانم بحافظ چه نامي دهم؟ : ـ حافظ ٤ سعدي هوس بسيار بشعر گفتن مي داشـته و ةباين معني كه هم مانند . ميبوده و هم بدآموز شاعر بدآموز

خيام و مولوي انديشه هاي تند زهرآلـود در مغـزش آكنـده ةياوه گويي را هنري مي پنداشته و هم مانند به پناه ستايشگري و اين بوده خود را. مي بوده كه ميخواسته آنها را بيرون ريزد و نمي توانسته آرام بگيرد

.گدايي و مفتخواري و باده گساري كشيده پياپي غزل و شعرهاي ديگر گفته و بيرون ريختهاز يـاوه گـويي ، مفتخـواري ، گزافگـويي ، ستايـشگري ، ـ را اينمرد بيـشتري از بـديهاي شـاعران

بـدآموزيها را نيـز در مغـز چاپلوسي ، بچه بازي ، باده گساري ـ دارا ميبوده و در همانحال چند رشـته از از خيام و خراباتيان خراباتيگري و جبريگري را گرفته از مولوي و صـوفيان صـوفيگري و . خود آكنده بوده

.بافندگيهاي آنانرا آموخته ، اينها را با چيزهاي ديگر در هم آميخته در شعرهاي خود مي گنجانيده يـن شـاعر چـون از زمانهـاي پـيش شـناخته حافظ آنچه مي بايد نخست بگويم آنست كـه ا ةدر بار

او بيشتر كوشيده ة اخير دربار ةاشته سپس نيز در هياهوي بدخواهان مي د » لسان الغيب « مي بوده و لقب بسياري از جوانان و كسان ديگر كه فريب آن ستايشها را خورده اند ديوان شاعر را بدست ميگيرند ، شده

گفته ، چه راهي را دنبال كرد ، خواستش چـه مـي بـوده ، و چـون و مي خواهند بخوانند و بدانند او چه شعرهاي حافظ آشفته است و آغاز و انجامي نميدارد ، آنگاه سخنانش گوناگون مي باشـد درمانـده انـد و

آن ميان چيزي نفهميده اند ، و چون بشاعر بدگماني نيارسته اند ناچار شده اند مغز خود را بفرسايند و از .رنج مي اندازند و كوششهاي بيهوده مي كننده بدينسان خود را ب. ها چيزهايي در بيآورندآشفته گويي

مغزهاييكـه ميتوانـست در راه . در سالهاي اخير يكي از كارهاي بيهـوده و افـسوس آور همـين بـوده سته جاي صد افسوسست كه يكي نشـ . برخي كتابها نيز نوشته شده .دانشها بكار رود در اين راه بكار رفته

و آشفته گوييها كرده و آسمان و ريسمان بهم بافته و ديگران خود را ناچار مي شناسند كه مغزهاي خـود !دارا سياه گردان خدا روي بدخواهان. در آورند١فرسايند و از آن گفته ها معنيهاي بساماني

منظم= ـ بسامان ١

Page 49: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٤٧ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

چنانكـه در . ايمكه چند بار بچاپ رسيده نوشته » ..حافظ چه مي گويد؟ « ميدانيد كه ما دفتري بنام ـ كاريكه غزل ساختن را كاري مي شناخته . آن دفتر گفته ايم حافظ بيش از همه مي خواسته غزل سازد

. نخست آنـرا بديـده مـي گرفتـه . غزل مي بوده ة روي اينست بيش از همه دربند . نداو مي بايست دنبال ك گونه بدآموزيهاي زهرآلـود از ن بچند چيزيكه هست چو . معني پايگاه دوم را مي داشته كه هرچه بود بوده

اينهـا را در خراباتيگري ، جبريگري ، صوفيگري ، ستايش باده ـ آشنا مي بوده در هر كجا كه مي توانسته بمضمونهاي پا در ) قافيه يا وزن راه نمي داده (ميان گفته هاي خود جا ميداده ، و هر كجا كه نميتوانسته

. پرداخته و گاهي نيز بيكبار چرندگويي مي كرده يا بسخنان ديگر ميههواي شاعراناگر چنين انگاريد كه حافظ شش هزار شعر گفته بيگمان سه هزار آن مضمونهاي پا در هواي شاعرانه

سـخنان ةدر همـ . تاش بدآموزيها يا ستايش باده اسـت از سه هزار ديگر دوهزارونهصدونود . يا چرند است ايـن يكـسو و آشـفتگي گفتـه هـايش . ه معناي پذيرفتني از آن برآيد اينمرد ده شعر بيشتر نتوان يافت ك

.در كم جاييست كه دو بيت در يك زمينه يا بهم بسته باشد. همست غزلهاييكه گفته بيشتر در. يكسومن ميخـواهم بـاز كـنم و . براي آنكه گفته هامان از روي دليل باشد اينك ديوان حافظ در اينجاست

نخست بدانيد كه حافظ همچـون شـاعران ١.ندم بشكافم و شعرهايش يكايك بز يكي از غزلهايش بگيرم و ديگر از پيش قافيه ها را فهرست ميكرده و سپس براي هر يكي مضموني ميبافتـه و شـعري ميـساخته و

: بيتهايش يكايك ميخوانم .اينك غزل. نخست اينرا بديده گيريد. قافيه را در آن مينشانده ثير كدامين كوكبستأيارب اين دولت ز ت اهل خلوت امشبستآن شب قدري كه گويند

. آيا ميتوان پنداشت كه شبي بوده و بشاعر خـوش افتـاده آنـرا مـي گويـد؟ . كدام شب را مي گويد؟ و » شـب « بيگمـان خواسـته اسـت از واژه هـاي .بيگمان هيچ شبي را نمي گويد . هيچگاه نتوان پنداشت

بيگمان خواسته است سخني ببافد و شما مي بينيـد كـه در مـصرع . سود جويد و قافيه گرداند » كوكب« ) يـا فـن نجـوم (نخست از دانـشهاي اسـالمي خـود يـاوري طلبيـده و در مـصرع دوم از سـتاره شـماري

. است٢»ردمس« اينها همه . كه نامش مي بريم اينهاست»مضمونهاي پا در هوا« . سودجوييها كرده كر يارب يارب است ذهر دلي در حلقة در م رسدتا بگيسوي تو دست ناسزايان ك

ولي چنـين . مي بايست پنداشته شود كه شاعر يارش در نزدش مي بوده و اين سخن را باو مي گويد سـود جويـد و » يـارب « ةتنها آن خواسته كه از قافي . نيست» سمرد« نيست و جز مضموني پا در هوا يا

ياري مـي بـوده ويلگـرد و هرجـايي ، : د كه بسيار پست است چنين مضموني را بافته و شما نيك انديشي گفته دعا ميكرده اند كه كم بهمه جا برود و دست ناسزايان بـه گيـسوي او كـم » يارب يارب « عاشقانش

.برسد صدهزارش گردن جان زير طوق غبغب است ز هر طرفك چاه زنخدان توام ةكشت

شرح دادن) = همچون خنديدن(ـ زنديدن ١ لوهم ، خيا) = همچون نبرد(ـ سمرد ٢

Page 50: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٤٨ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

يوسـف دل را « شنيده بوديم شـاعران . افيه اي نشاند سود جسته در ق » غبغب « ةتنها خواسته از واژ ةاين شاعر خودش به آنجا افتاده و بدبخت كشته شده ، و اين شـگفت كـه بـا همـ . »بچاه زنخدان اندازند

.كشته شدن باز آوازش مي آيد در هواي آن عرق تا هست هر روزش شب است عارضش بين كافتاب گرم رو تاب خوي بر

اينجا ناگهان روز گرديـده ، آفتـاب گـرم . شاعر از خوشي آن خشنودي مي نمود آنجا شب مي بود و شده ، يار شاعر عرق كرده ، و بآن تابش عرق كه برروي اوسـت آفتـاب رشـك ميبـرد و روزهـايش شـب

. شب بار ديگر بهره جويد بخود زور زده و چنين مضموني را بافتهة تنها براي آنكه از واژ.ميشود با سليمان چون برانم منكه مورم مركب است بر پشت صبا بندند زيناندر آن موكب كه

لـسان الغيـب آنـرا بيـاد آورده و . افسانه اي هست كه دستگاه سليمان را باد برداشته در هوا مي برده سليمان كه بر پشت صبا زين ميبندد و سوار ميشود ، من كه سـوار : چيزي هم از خودش افزوده ميگويد

سـود » مركـب « ةتنها براي آنكه از واژ . گونه در آن موكب باشم و با سليمان همراه گردم مورچه هستم چ .را در يك جا بيآورد بچنين مضمون خنكي برخاسته» مور« و » سليمان« جويد و

تاج خورشيد بلندش خاك نعل مركب است شهسوار من كه مه آيينه دار روي اوست بـاينمعني كـه از فـروغ .كه در آسمانست آينه دار روي اوسـت شد و ماه » شهسوار« اينجا يار شاعر

اينكه دانشمندان از . راز دانشمندانه نيز بدست داده در اينجا شاعر يك. روي اوست كه ماه روشن مي شودروشنايي از آفتاب : ولي آنان نفهميده گفته اند . ماه از خود روشنايي ندارد ، راست بوده : نخست گفته اند

. اما مـصرع دوم مـن معنـايش نمـيفهمم . شهسوار او ميگيرد يارو اين شاعر نشانداده كه از روي ميگيرد ، چون وزن و قافيه راه نداده چنين .»خاك نعل مركبش تاج خورشيد بلند است « : همانا ميخواسته بگويد

ظ گـاهي فحا: آنچه ميگويم . كه بيكبار بيمعنيست» تاج خورشيد بلندش خاك نعل مركب است « : گفته » مركب « ةبدبخت چون از واژ . آن ، از اين جمله هيچ معنايي نتوان در آورد ةچرند هم گفته ، اينك نمون

خوشش آمده آنرا دوبار بكار برده و براي يك قافيه در مصرع نخست آن گزافـه را بافتـه و در مـصرع دوم .اين چرند را گفته

بنام ايزد چه عالي مشرب است زاغ كلك من آبحيوانش ز منقار بالغت مي چكد كلكش را كه دانسته نيست ني يا پر يا چه بوده به زاغ تشبيه ميكنـد . در اينجا هم خود را مي ستايد

. هم ميگويد » بنام ايزد « نكه زخم چشم نرسد يك از نك آن آب زندگي مي چكد ، و براي آ : و مي گويد . را بافته استسود جويد اينها» مشرب« تنها براي آنكه از واژه

زاهدان معذور داريدم كه اينم مذهب است يار و جام مي لعل من نخواهم كرد ترك قوت جان حافظش در خنده زير لب است آنكه ناوك بر دلم از زير چشمي مي زند

.كه قافيه توانستندي بود در نگذرد اينها را بافته» لب« و » مذهب« براي آنكه از واژه هاي :بهتر است از جاي ديگر غزل ديگري بگيريم . همه اش مضمونهاي شاعرانه مي بوداين غزل

كه خاك ميكده كحل بصر تواني كرد ه نظر تواني كردگ آن جم جامسره ب

Page 51: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٤٩ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

آن خراباتيان مي بودند كه از ميكده و مي ستايـشها كردنـدي و . است» خراباتي« در اين بيت شاعر انه اي مي بوده كه جمشيد جامي مي داشته كه نگه مي كرده و چگونگي همانا افس .برآن نيكيها بستندي

شاعر كه يكي از هنرهايش دانستن آنگونه افسانه ها بوده آنـرا بيـاد . را در آن مي ديده كشور خود و مردم تو هنگامي تواني پي براز جام جمشيد بري كـه رو بميكـده آوري و خـاك آنـرا : ما مي اندازد و مي گويد

.در ستايش ميخانه بيك چنين گزافه اي برخاسته. شم گردانيسرمه چ گر اين عمل بكني خاك ، زر تواني كرد گدايي در ميخانه طرفه اكسيريست

. ميخانه استة پا درهواي ديگري دربارةاينهم گزاف كزين ترانه غم از دل بدر تواني كرد چرخ كبود مباش بي مي و مطرب بزير اگـر هـم پزشـكي . دل بيـرون گردانـد زراستست مـي و مطـرب غـم ا . تاين شعرش چندان بد نيس

ولي سخن در آنست كه مـي . شاعر در بند آن نمي بوده . باده گساري را به تندرستي زيانمند ميداند بداند كسي مي بايست بكوشد و كار كند و براي خود و خاندانش آسـايش برپـا . و مطرب بي پول نتوانستي بود

و مطرب بازي پـرداختن و با رندي و التي بباده خواري . پردازد بن گاهي هم بمي و مطر در آنميا . گرداند حافظ ميبوده كاري بسيار ةمغان گدايي كردن كه شيو ه گرو گزاردن و باده خريدن و يا از پير قدفتر و خر

.بيخردانه است و با چنان ترانه اي غم از دل بدر نتوان كرد اين سفر تواني كرد ركه سودها بري ا عشق پيش نه قدميةبعزم مرحل

.نهم ستايش از عشق است و ما از آن در نشست ديگر سخن خواهيم رانديا بفيض بخشي اهل نظر تواني كرد و نظم امورحضور ذوق ةبيا كه چار

اين از سخنان صوفيان مـي بـوده كـه كـسيكه . آنجا شاعر خراباتي مي بود و اينجا بيكبار صوفي شد » نظـري « بجايي رسد بايد پيري را راهنماي خود گيرد و چه بسا كه با يك » سيرو سلوك « د در هاميخو

.رسد» بسرمنزل مقصود« راه را در يك گام پيمايد و از پير آن كه خدمتش چو نسيم سحر تواني كرد گل مراد تو آنگه نقاب بگشايد

را در قافيه نشاند مضموني شاعرانه » سحر« در اينجا شاعر نه خراباتيست و نه صوفي بلكه براي آنكه ميخواهـد . گل مراد تو هنگامي شكوفد كه چون باد سـحر هـر روز پرسـتاريش كنـي : مي گويد . مي بافد ولـي ايـن بـا آن گفتـه هـاي . سخن راستي گفته .بسيار نيك ... تا نكوشي نتيجه اي نخواهي برد : بگويد

..!جبريانه چه مي سازد؟ كجا بكوي حقيقت گذر تواني كرد ت نميروي بيرونتو كز سراي طبيع

لـذتها چـشم پوشـد تـا ةميخواهد از سراي طبيعت بيرون رود و از همـ . شاعر ما يكباره صوفي شده مباش بـي « گذشت آنكه . ه شاعر در پي ساده و باده مي بود گذشت آنك . وي حقيقت گذري كند كبتواند ب

.ميگفت» مي و مطرب غبار ره بنشان تا نظر تواني كرد ب پرده ولي جمال يار ندارد نقا

. ديگريستةوفيانصاينهم مضمون

Page 52: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٥٠ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

تواني كرد چو شمع خنده زنان ترك سر نور رياضت گر آگهي يابي دال زآگهي يافتـه اسـت و » نور رياضت « از . سختي كشيدن و بچله نشستن نيز هست ةشاعر ما در انديش

. بگريبان شاعر چـسبيده در بـدر ميگردانـدش : زور قافيه را ببين . ودميخواهد در آنراه تا ترك سر پيش ر و ببين چگونـه مـي . ببين چگونه از ميخانه بيرونش آورد و تا خانقاه كشانيد و آرزومند رياضتش گردانيد

.مطرب را از يادش بيرون برد طمع مدار كه كار دگر تواني كرد ولي تو طالب معشوق و جام مي خواهي

. ي نكوهد كه تو خواهاي معشوق و باده ميباشي و با اينحال اميد مدار كه كاري تواني كـرد خود را م ميكده و مي و با آن شعرهاي آغاز غزل چـه توانـد ةدانسته نيست اينها با آن ستايشهاي گزافه آميز دربار

پوشـيده و اگر شاعر از ميخوارگي و مطرب خواهي پشيمان گرديده پس چرا از آنشعرها چـشم ن !. ساخت؟مردي شب ميهمان رفته بـود فـردا در : من بياد آن داستان مي افتم كه ميگويند !. آنها را دور نينداخته ؟

نامه اي آغاز كـرد در . ميهماني گزاردهةپنداشت كه در آنخان . خانه دست بجيبش برد و چاقويش را نيافت ولـي چـون نامـه را . »يدا كنيـد و بفرسـتيد آنرا بجوييد و پ . شما مانده ةچاقوي من در خان « : زمينه اين

خودمان پيدا شد ، زحمت ةاز خان« : در پايين نامه نوشت . بپايان رسانيد پيش از فرستادن چاقو پيدا شد .حافظ همان كار را كرده .و نامه را فرستاد» نكشيد

بشاهراه طريقت گذر تواني كرد گر اين نصيحت شاهانه بشنوي حافظ .را نمي فهمم» شاهانه « ةولي من واژ. را بكار برد اينرا هم گفته» گذر « براي آنكه واژه

حافظ هو بزرگي راه انداخته شده من ناچار ميبودم كه از درازي سخن نينديشم و برخي ةچون دربار .از غزلهاي او را كاويده بي ارجيهاي آنها را برخ هوا دارانش كشم

با اينكه من آنرا . دانسته شود نيز ديگري هست كه ميبايد آن حافظ و شعرهاي او داستان ةولي دربار .باز نموده ام ميبايد در اينجا نيز بياد آن پردازم» .حافظ چه ميگويد؟ « ةدر دفترچ

ميبايد دانست كه صوفيگري كه در قرنهاي دوم و سوم پديد آمده و ريشه گرفته با خرابـاتيگري كـه ، بيكبار جـدا از هـم ) ديگران بنياد گزارده بودند او شناخته گردانيده يا اگر (سپس خيام آنرا بنياد گزارده

صوفيگري بنيادش برآنست كه ما خدا را مي بينـيم .بلكه ناسازگاريهاي آشكار مي داشته اند . مي بوده اند ولي خرابـاتيگري بنيـادش بـر . آغاز و انجام جهان سخناني ميداشتند ةو بآن مي پيونديم و صوفيان دربار

بيكبـار ناآگـاهي ]جهان[ناختن خدا و بيهوده دانستن دستگاه آفرش است و خراباتيان از آغاز و انجام نش .مينمايند

لـيكن خراباتيـان . بايد بخود سختي داد و از خوشـيهاي جهـان دامـن در كـشيد : صوفيان ميگويند .دانيد هميشه بايد در خوشي و مستي بود ، اندوه و سختي را از خود دور گر :ميگويند

صـوفيگري پارسـايي و ة ايـن چيزهـا هرگـز نميبـوده و سـرماي در ميان صوفيان نام باده و مطرب و سپس نيز بـسياري . رقص كه در ميان صوفيان رواج يافته نخست نمي بوده . سختي كشي شمرده ميشده

.از سلسله ها آنرا نمي پذيرفته اند

Page 53: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٥١ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

خوار داشـتن جهـان و پـروا ةيكي در زمين : وده اند صوفيان و خراباتيان تنها در دو چيز بهم ماننده ب جـز اينهـا در همـه چيـز . ارج ننهادن بخرد و آنرا خوار شمردنةودن بكوشش و كار ، ديگري در زمين ننم

.جدا مي بوده اند همچنان در سـخنان صـوفيان .شما در شعرهاي خيام در هيچ جا انديشه هاي صوفيانه نتوانيد يافت

دف زدن و رقصيدن كه در بـسياري از سلـسله هـاي . ه يا ساغر يا مانند آن نتوانيد ديد پيشين نامي از باد آنان جدا و اينان . صوفيان از خراباتيان بسيار دور مي بوده اند . صوفي رواج ميداشته در آغاز كار نمي بوده

.گاهي نيز خراباتيان زبان بدگويي بصوفيان گشاده مي داشته اند. جدا مي بوده اند در قرنهاي ديگر صوفيگري با خراباتيگري در هم ، پيشآمدهاي پيچاپيچية آنها در نتيجةن با هميكل

ولـي مـا از شـعرهاي خـود . اينها را در جايي ننوشته انـد . آميخته و شيخ و رند همرنگ و همراه شده اند . شگفتش را نيز از روي فهم و گمان پيدا مي كنيمةشاعران بدست ميآوريم و تاريخچ

جهــودان و ترسـايان و مغــان ة بــاده فروشـي در شـهرهاي اســالم ويـژ انـا پـيش از زمــان مغـول همآنانهم ناچار مي بوده اند كه در بيرون شهر ، در آنجا كه ويرانه هاست ، جايي بـراي . مي بوده ) زردشتيان(

.خود برگزينندده خواران را سخت دنبـال داده بوده كه با ١ خودفروش حرام بودن باده در اسالم عنوان بدست ماليان

از اينـرو كـسي در درون شـهر خريـدن و . كننـد » اجـراي حـد « كنند و اگر كسي را مست يافتند بـر او كـه بمعنـي ميخانـه و » خرابـات « ةايـن معنـي را از واژ . فروختن يا خوردن آن در آشكار نمـي يارسـته

.قمارخانه است نيز توان فهميدد مي بايسته كه ببيرون شهر روند و در آنجا بخورند و بماننـد تـا از كسانيكه ميخواسته اند باده خورن

معني كه بوده اند در آن خرابات دستگاهي در چينند باين از اينرو باده فروشان ناچار مي . مستي باز رهند دني چغانه آماده گردانند ، پسران خوشـرويي را بـراي سـاغرگرداني نگـه دارنـد ، چيزهـاي خـور چنگ و .بسيجند

كـسان بيبـاكي ميرفتـه انـد و بيـشترشان . با اينحال پيداست كه مردان آبرومندي بآنجا نميرفته اند خودشان چه بسا دفتر و خرقه را در نزد ميفروش گرو ميگزارده اند ةتهيدست و الت مي بوده اند كه بگفت

.يا باده به نسيه مي خورده اندزور مـي خـود را خـوش توده ، خود را بپناه ميخانـه كـشيده بـا يكدسته مردم بي ارج رانده شده از

با اينهمه از آزار و تاخت و تاز ماليان و پارسايان ايمن نمي بوده انـد . و روز ميگذرانيده اند ميگردانيده اند . آنان را در دل مي داشته اندةاينست كين. و آزارها از آنان مي كشيده اند

شـناخته » ! ميخواهد بفهماند كه ما هـم هـستيم « همانست كه مردم با عبارت . ـ خودفروشي ، خودنمايي فزون و چشمگير است ١

ـ و. براي آن مناسب است بكار ميبرند» تن فروشي« اين واژه را اين روزها گاهي به غلط براي معنايي كه واژة . مي گردانند

Page 54: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٥٢ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

و خدا و دوزخ و بهشت و اينگونه عنوانها ميبوده ، خراباتيان كم كم چون پارسايان دستاويزشان دين كه ، اي بابا « :رده سخناني ميگفته اندكمستيهاي خود زبان باز از خدا و دين نيز بيزار مي گردند و در بد

ما هيچ نمي دانيم از كجا آمـده ايـم و كجـا خـواهيم « . »!بآنجهان رفت و از بهشت و دوزخ آگاهي آورد؟ دمست كـه هـست ، بايـد آنـرا بـا خوشـي زندگاني همين يك « ، » فت ، بايد پروايي نكرد و خوش بود ر

اين دنيا « ، » پس ما بايد گنه كنيم تا او بيامرزد !. مگر شما نمي گوييد خدا آمرزگار است؟ « ، » گذرانيد .»ما اگر باده هم نخوريم با اين غمها خواهيم پوسيد« ، » هيچست و پوچست

.از اينگونه انديشه ها كه بدلها آيد و در مستي زورش بيشتر باشد ةاو آنهـا را گرفتـه و برويـ . اينست مي توان گفت كه انديشه هاي خراباتيانه پيش از خيام مـي بـوده

اين گمانهم دور نيست كه بيشتر رباعيها كـه بنـام خيـام اسـت ازو . تري انداخته و گستاخانه تر سروده به . پيش ازو يا در همان زمان سروده باشندنباشد و كساني

.بهرحال انديشه هاي خيام را جز برخاسته از خرابات ـ خرابات بدانسان كه ستوديم ـ نتوان دانـست او بديـده رياكآمرزبهر چيست كه از زابهاي خدا تنها !. چيست كه آنهمه ستايش از باده رفته؟ هروگرنه ب

قـضا و « بهـر چيـست كـه از !. پروايي بجهان آنهمه پافشاري رفتـه؟ بهر چيست كه در بي . .!؟گرفته شده كساني كه بخدا باوري درست نمي داشته انـد بلكـه گـاهي !. پياپي نام برده شده؟» لوح محفوظ « و » قدر

!. ايمـان داشـته انـد؟ » بلوح محفـوظ « يا » بتقدير الهي « آشكاره بي باوري مي نموده اند چگونه بوده كه .نتوانستي بود مگر از آنراه خراباتيگري كه در باال ستوديماينها با هم

و برخي » لوح محفوظ « كساني برآن مي بوده و عنوان . داستان جبريگري در اسالم ريشه مي داشته ايـن خراباتيـان آنـرا دسـتاويز نيكـي بـراي . بـراي آن دليـل مـي آورده انـد ) نافهميده(آيه هاي قرآن را

:ته گرفته و رها نكرده اند و پياپي آنها را برخ ماليان و پارسايان كشيده اند باده خواريهاي خود شناخ تا چند زيان دوزخ و سود بهشت تا كي ز چراغ مسجد و دود كنشت

روز ازل آنچه بودني بود نوشت رو بر سر لوح بين كه استاد قضا ٭٭٭

ي من چكنماين پشم و قصب تو رشته ا يا رب تو گلم سرشته اي من چكنم تو بر سر من نوشته اي من چكنم هر نيك و بدي كه از من آيد بوجود

بهرحال اين گفته هاي خيام يا ديگر خراباتيان در برابر گفتـه هـاي پارسـايان خـشك مغـز معنـايي سود و زيـان زنـدگاني بـي ارجـست و ةتوانستي داد و ارجي توانستي داشت ولي در برابر آميغها يا از ديد

.بيمعنيستبسيار د و بآنان پاسخهاي دنـدان شـكن دهـد خاگر كارهاي زندگاني تنها آن بودي كه كسي با ماليمان بچ

.سخن در آنجاست كه كارهاي زندگاني تنها آن نيست. گفته هاي خيام ارج داشتيرا بميان مي آورد و از يكسو » لوح محفوظ « و » قضا و قدر « آري پارساي خشك مغزي كه از يكسو

:د يك باده خوار توانستي گفته هاي خود او را برخش كشد و بگويديده خواران را با آتش دوزخ ميترسانبا

Page 55: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٥٣ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

دانست زفعل ما چه خواهد برخاست ايزد چو گل وجود ما مي آراست پس سوختن روز قيامت ز كجاست بي حكمش نيست هر گناهي كه مراست

.شتنياين سخن در پاسخ او بس بودي و زبانش را بسته دا تـن اين در ميانست كه باده بـه درسـتي . ليكن گفتگو در آنست كه چيزهاي ديگري هم در ميانست

آنگاه آنگونه باده خواري كه با بي پروايي بگذشته . زيانمند است و بايد خود را در خوردن آن آزاد ندانست دمـي كـه بآنگونـه بـاده خـواري مر. و آينده و بيدردي همراه مي بوده با زندگاني سرافرازانه نتواند ساخت

.بدي گفته هاي خيام از اينروست. گرايند بايد پستي و زيردستي را بگردن گيرندگروهي اگر بخواهنـد از . خرابات نيز هستةست شايندتانديشه هاي خيامي چنانكه برخاسته از خرابا

نـد ، كـه در پـي آبـرو و زندگاني پستي براي خود پديد آور توده ها جدا گرديده ، همچون قرشماالن يك سرفرازي نبوده و بنيكي جهان دلبستگي نداشته با لختي بسازند ، و اندك خوراكي از هر كجا بود بدسـت آورده روز بگذرانند و تنها خواستشان اين باشد كه پرواي هيچي نكنند و با زور باده و چنگ و چغانه خود

بـراي . وف شناسند و پيروي از انديشه هاي او كنند ـ چنين گروهي توانند خيام را فيلس را خوش گردانند بسيار نافهميست كه بدآموزي هاي او را كه سـرا پـا .ديگران بسيار نافهميست كه بسخنان او ارج گزارند .كنندآدرس بيپروايي و بيغيرتي ميدهد در مغزهاي خود بي

يده انـد وگفتگـو ميكننـد و چند روز پيش در راديو تهران نمايشي بود كه خيام با فيتزجرالد بهم رس او را بانگليسي ترجمـه » افكار آسماني « خيام سپاس ميگزارد كه فيتزجرالد پس از گذشتن پانصد سال ،

خيـام آواز راه انداختـه از . يك ايراني خيام ميبود و يك انگليسي فيتزجرالـد . كرده و باعث رواج آنها شده . ميگفتينرباعيهايش بلند مي سرود و فيتزجرالد آهسته سخ

ةبياد آوردم كه اكنون آن انگليسي رازدان باين ايرانـي فريـب خـورد . گرديدمهمن پيش خود شرمند ايـن انديـشه از بـس مـرا سـهانيد . خام با چه نگاهي مينگرد و زير لب بنافهمي او چه خنده اي مي كند

.ي خود بستمنتوانستم تا آخر بنشينم و گوش دهم ، برخاسته باتاق ديگري رفته در را بروداستان ما با خيام و انگليسيان داستان آنمرديست كه ميگويند اسبي ميداشت عاجز و تنبل و پيـر و

افسارش را گرفتـه ببـازار . خواست او را بفروشد و آسوده گردد يروز. ناتوان كه از دستش بستوه آمده بود يخ و تازيانه كمي دوانيـد ، و آنگـاه آواز در بازار دالل براي كشيدن خريداران سوار آن شد و با زور س . برد

چـون چنـد بـار ايـن . »...كيست بخرد يك اسب جوان و چاق و تيز رو و چـاالكي را « : بلند كرده گفت . »اكنون كه چنانست چرا بفروشم؟« : اسب پيش آمده افسار آنرا گرفت و گفت ةستايشها را سرود ، دارند

.آنرا گرفت و بخانه بازگردانيد بيچارگـان نـافهم . رگان نافهم فريب خورده اند و ميخواهند ديگـران را هـم بـروز خـود نـشانند بيچا

بخوانند و برخ جهانيـان كـشند ، نچيزيـست كـه ونمي دانند كه انديشه هاي خيام نچيزيست كه در رادي .بآنها بنازند

: ديگري از نافهمي خيام مي بود ةآن شعرها كه خوانده ميشد هر يكي نمون

Page 56: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٥٤ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

ميان برداشتمي من اين فلك را ز رفلكم دست بدي چون يزدانگر ب زاده بكام دل رسيدي آسانآك از نو فلك دگر چنان ساختمي

اين شعرها همان بـه كـه در مـستي و در ميـان . همين شعرها جز يك ماليخوالياي بدمستانه نيست ةوگرنه در پيش خردمندان انديش. يكي مستانه بخواند و ديگران مستانه آفرين گويند.مستان خوانده شود

.بسيار پست و بي ارجيست آنست كه كسي پي كاري نـرود و بـا گرسـنگي و لختـي بـسازد و آنگـاه انديـشه را تنـد ةاين مانند

يا مانندة آنـست كـه بيمـاري در پـي . »من بايد گنجي پيدا كنم و يكباره آسوده شوم « : گردانيده بگويد مـن « : ني روز بگزارد و آنگاه بنشيند و جلو گزافگويي را باز گـزارد و بگويـد درمان نباشد و با درد و ناتوا

.»بايد كاري كنم كه بيماري هيچ نباشدولي اگر كـساني . آن جز ماليخولياي بد مستانه نيست . هيچكس را از آدميان دستي بفلك نتواند بود

د و از آنها بكاهند و از آسـايش و خوشـي راه خرد را پي گيرند اين تواند بود كه با بديهاي جهان نبرد كنن .آن سخني كه كسي بايد بمردم بگويد و راهي نمايد اينهاست. بهره ها جويند

. در آغـاز كـار صـوفيان جـدا مـي بـوده انـد و خراباتيـان جـدا :مي گفتم . از سخن خود دور افتادم .وانستي بودخراباتيان گروهي الت و لوت مي بوده اند و خرابات جز در بيرون شهر نت

ولي همانا پس از چيرگي مغوالن بوده كه ميفروشان ، كـه چنانكـه گفتـيم از ترسـايان و جهـودان و ه اند دكه از مغوالن ميدي اي پشتيبانيةبلكه در ساي. مغان مي بوده اند ، آزادي يافته و بدرون شهر آمده اند

.خواران نيز فزونتر مي بوده اندگستاخ گرديده برونق ميخانه ها افزوده اند و بيگفتگوست كه ميچون در آنزمان صوفيگري نيز بازار گرم ميداشت و خانقاهها فراوان و صوفيان گروهي انبوه ميبودند ،

كه نبرد و كشاكش پديـد آمـده و ايـن بـوده كـه خراباتيـان ل دو گروه همچشمي و دشمني ، ب ةناچار ميان .براي شعرگويي و قافيه سازي آنان گرديده ديگري ةش صوفيان پرداخته اند و اين زمينبنكوه

كه دست زرق درازست و آستين كوتاه بگو بزاهد سالوس خرقه پوش دو روي كه تا بزرق بري بندگان حق از راه تو خرقه را ز براي هوا همي پوشي

اده خواري و خرابات نشيني را باينان گناه مي شمردند در پاسـخ آنـان بـه پيـروي از بچون صوفيان ! .خدا ما را خراباتي خواسته ، ما چكار كنيم؟: خيام دست بدامن جبريگري زده مي گفتند

در ازل طينت ما را بمي صاف سرشت منعم از مي مكن اي صوفي صافي كه حكيم ٭٭٭

اينم از روز ازل حاصل فرجام افتاد من زمسجد بخرابات نه خود افتادم ٭٭٭

سرشتنكه خدا روز ازل بهر بهشتم شتبرو اي زاهد و دعوت نكنم سوي به !. از كجا كه همان كارهاي آنان بهتر از اين كارهاي ما باشد؟: يا نشسته با خود مي گفتند

نان حالل شيخ ز آب حرام ما ترسم كه صرفه اي نبرد روز بازخواست

Page 57: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٥٥ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

ار چيستگتا در ميانه خواسته كرد زاهد شراب كوثر و عارف پياله خواست ٭٭٭

رند شرابخوارةتسبيح شيخ و خرق ترسم كه روز حشر عنان بر عنان رود .اين باده نوشي بي رياي ما بهتر از پارسايي ريايي صوفيان است: مي گفتند

بهتر از زهد فروشيست كه از روي رياست باده نوشي كه درو هيچ ريايي نبود .خورند ولي در نهانخود صوفيان نيز باده مي : مي گفتند س خانگي باشد همچو لعل رمانيجن نمي داند اينقدر كه صوفي را خم شكن

كاريكـه نخـست . بكار شگفتي برخاسته انـد ١خراباتيانليكن سپس . تا اينجا كشاكش ساده مي بوده ام چگونگي آنكه خراباتيان يـك گـ . راستي بخود گرفته ة شوخي و ريشخند ميداشته ولي كم كم روي ةروي

و ترسابچگان ساغر گردان ، و مغبچگان باالتر گزارده خواسته اند كه خرابات يا ميخانه و قمارخانه را با آن ، در ردة خانقـاه و مدرسـه گزارنـد و چنـين با آن بدمستان و قماربازان ، و با آن پيرميفروش چرك آلـود

ايـن بـوده كـه برگـشته .باشـد مي» طـي مقامـات « و » تهذيب نفس « جا هم جايگاهي براي نيگويند كه ا شما در آنجا چـه مـي داريـد كـه مـا در اينجـا !. آخر شما چه هستيد كه ما نيستيم؟ : اند گفته بصوفيان

!.نميداريم؟ ت چه مسجد چه كنشتس عشقةهمه جا خان همه كس طالب يارند چه هشيار و چه مست

مگر خدا تنها در : م اينان گفته اند ما در اينجا براي خداجويي گرد آمده اي : چون صوفيان مي گفتند .ما هم در اينجا خدا را مي جوييم! . مگر در ميخانه نمي شود او را جست؟!. خانقاه است؟

، مترس؟ترسي كه در اين راه خطرهاست زاهد بخرابات بيا راست مترس ماست مترسةپنهان ز تو در خراب ما آنكس كه ز ترس او نيايي بر

٭٭٭ اين عجبتر كه چه نوري ز كجا مي بينم مغان نور خدا مي بينم در خرابات

٭٭٭ كاين حريفان خدمت جام جهان بين كرده اند رندان بخواري منگريد ةبر سفالين كاس

مـا : چون صوفيان الف از عشق خدا مي زدند اينان نيز الف از عشق زده اند و آنگاه چنين گفته انـد .يخوريمباده را بنام همان عشق م

اي بيخبر ز لذت شرب مدام ما ما در پياله عكس رخ يار ديده ايم عـشق بيـشرميهايي داشـته انـد و شـاهد بازيهـاي خـود را عـشق بخـدا ةچنانكه صوفيان در زمينـ

.مي ناميدند ، اينان در آن بيشرمي از صوفيان باز نمانده اند محبان خدا مي دانم كه من او را ز دوستان عيب نظربازي حافظ نكنيد

ـ و. د كه لغزش استنوشته شده بو" صوفيان"ـ در اصل ١

Page 58: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٥٦ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

.چه صوفيان مي دانند ما نيز مي دانيم ، ولي نبايد بگوييم مي گفتند هر ورنه در مجلس رندان خبري نيست كه نيست مصلحت نيست كه از پرده برون افتد راز

٭٭٭ مقام رايكاين حال نيست زاهد عال رندان مست پرس راز درون پرده ز

را با آن ريـش » پيره گبر ميفروش « اينان بريشخند . ميداشتند) شيخي (صوفيان بهر خانقاهي پيري ايـن نيـز رازهـايي را از : گفته اند . ماست اينهم پير : و پشم مي آلود و چرك آلود پيش كشيده گفته اند

.خدا مي داند و بما ياد ميدهد نيست خدا در هيچ سري نيست كه سري ز گرمرشد ما پير مغان شد چه تفاوت

٭٭٭ ييد نظر حل معما مي كردأكو بت مشكل خويش بر پير مغان بردم دوش

ـ آن پيري كه هر روز دست بريشش زده ميخنديده اند ، آن پيري سپس از زبان همان پير ميفروش .كه در حال مستي بسر و دوشش مي پريده اند ـ پندها ساخته پراكنده اند

كه از مصاحب ناجنس احتراز كنيد ميفروش اينست پير]ه[نخست موعظوارسـته : اينان در آن باره نيز گام باالتر گزارده گفته اند . ما از جهان وارسته ايم : صوفيان مي گفتند

وارسته از جهان ماييم كـه بهـر چيـز . از جهان ماييم كه الت و لوتيم ، هرچه داريم بباده داده مي خوريم .يمپشت پا زده ا

باد داد و هيچ غم از بيش و كم نداشت بر خوشوقت رند و مست كه دنيا و آخرتمي كوشيم كه از خود درگذريم و . را در خود بكشيم » مني« ما مي كوشيم كه : صوفيان مي گفتند

شما سالها رنـج مـي بريـد و بخـود سـختي . كار با باده نوشيست آن ةچار: اينان گفته اند . بخدا پيونديم ما چون ساغري بسر مي كـشيم بيكبـار از خـود بـي خـود و از منـي . بيرون آييد » مني« مي دهيد تا از .بيرون شده ايم

مي تا خالص بخشدم از مايي و مني در بحر مايي و مني افتاده ام بيار ٭٭٭

ف مني كم زني از بيخودي ال جام بيخودي رطلي كشي چون زمدعي . ه اند ، تاج بپادشاهان مي بخشند نشت تهي دست و گرس ا آنكه يكم صوفيان مدعي بودند كه ب

. بوده اند كه هركه را خواهند بپادشاهي مي توانند رسانيد و هر كه را خواهند از پادشاهي توانند انـداخت را نيز بريشخند بخود بسته گفته اند ، اين گدايان الت كه بر گرد ميخانـه انـد و هركـدام خراباتيان همان

اگر چند شاهي از گدايي بدست آوردند داده باده مي خورند ، هر يكي جايگـاه بلنـدي در دسـتگاه خـدا :مي دارند و تاج بپادشاهان بخشند

بادب باش گر از سر خدا آگاهي سالك راه ايبا گدايان در ميكده كه ستانند و دهند افسر شاهنشاهي بر در ميكده رندان قلندر باشند

Page 59: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٥٧ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

و منصب صاحبجاهي دست قدرت نگر سرو بر تارك هفت اختر پايخشت زيرگـاهي نيـز . چون مردان بيكار و بيدرد مي بودند ، روزهاي خود را با اين ريشخندها بسر مـي بردنـد

بدينسان كه يكي از آنان صوفي مي شد كه چون سالها در خانقاه بسر برده و سودي : بازي در مي آوردند و باين انديشه افتاده كه بخرابات بيآيد و بخراباتيان پيوندد ، و بـدر خرابـات آمـده نديده پشيمان گرديده : تو ناپاكست ، برو بشوي و بيا ةخرق: در باز نكرده يا مي گويند آنرا مي زند و خراباتيان

آلودهو اين دير مغان تكه نگردد ز شست و شويي كن و آنگه بخرابات خرامسخن ما در آن مي باشد كه يكي از زمينه هايي كه بدست حافظ افتاده ايـن از اينگونه بسيار است و

شاعر ميدان يافته كه صد مـضمون . بوده ، اين كشاكش خراباتيان با صوفيان و ماننده سازيهاي آنان بوده .در آن زمينه ببافد و در غزلهاي خود بگنجاند ، چنانكه ما برخي از شعرهايش را آورديم

بـسيار دوري ١ا نمي دانند شعرهاي حـافظ را نمـي فهمنـد و گـاهي بگـزارش هـاي كسانيكه اينها ر كه شاعر بارها مي گويد ، چند سال پيش كه مـا معنـي » پير ميفروش « يا » پيرمغان« مثال . مي پردازند

مقـصود اميرالمـومنين « : يكـي گفـت . در روزنامه ها بپاسخ پرداختند » ادباي عاليمقام « آنرا پرسيديم ، در » مقصود شـيخ و مرشـد اسـت « : سومي پاسخ داد » مقصود شاه شجاع بوده « : ديگري نوشت .»ستا

. حاليكه همه غلطست و چنانكه گفتيم خواست شاعر جز همان پيره گبر يا پيـره جهـود ميفـروش نبـوده :زيرا خودش عذر آورده مي گويد

نيست خداز ي ي نيست كه سردر هيچ سر گر مرشد ما پيرمغان شد چه تفاوت .! آوردن چه نياز افتادي؟به عذربودي » مرشد طريقت« يا » اميرالمومنين« اگر خواستش

چنانكه گفتم اين ماننده سازي خراباتيان در برابر صـوفيان ، نخـست جـز عنـوان ريـشخند نداشـته يـن حافظـست ا. راستي و استواري بخود گرفته و دستگاهي گرديده ةولي سپس روي ) و نتوانستي داشت (

ديگران كه سپس آمده اند پيـروي ازو كـرده پافـشاريها . ا گفته و چه گزافه ها سروده ه كه مي بينيد چه بـوده ، همچـون خانقـاه و » و سـلوك و طـي مقامـات سير« خرابات يا ميكده جايگاهي براي . نموده اند

پاك و پـاكيزه اي پديـد آورده انـد بسيار ة از پندارهاي خود يك ميكد .ه ، بلكه واالتر از آنها بمسجد و كع .نميدانم اين شعر از كيست. كه بيا و ببين از راه مجازدزانكه عارف بحقيقت رس ه كنم تا بخرابات رسمبسفر كع

:عصمت بخارايي داستان ميخانه رفتن خود را سروده مي گويد گفت خموش ،خواستم تا كه بپرسم سخني ناموس بشد از دستم ةچون سررشت

ي بخروشيوين نه مسجد كه درو بيخبر آ اين نه كعبه است كه بيپا و سر آيي بطواف از دم صبح ازل تا بقيامت خاموش اين خرابات مغانست و درو مستانند

.. نميدانم چنان خراباتي و چنين مستاني را در كجا توان يافت؟

تأويل = ـ گزارش ١

Page 60: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٥٨ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

وده ، ميكـده را هـم در شـمار سـر » وحدت وجـود « ةهاتف اسپهاني در ترجيع بندهايي كه در زمين : شنيدنيست ستايشهايي كه از ميكده ميكند، كليسا و آتشكده گرفته و آنجا را هم پرستشگاهي شناخته

آن بزم پير باده فروش پير محفلي نغز ديدم و روشن باده خواران نشسته دوش بدوش چاكران ايستاده صف در صف

مدهوشه اي و پار مسته ايپار و ميكشان گردش صدرپير در دل پر از گفتگو و لب خاموش سينه بي كينه و درون صافي

چشم حق بين و گوش راست نيوش همه را از عنايت ازلي پاسخ اين بآن كه بادت نوش لكسخن آن باين هنيئا

آرزوي دو كون در آغوش گوش بر چنگ و چشم بر ساغر كـنم گمـان نمـي !. آيـا چنـين ميكـده اي ديـده ايـد؟ ..داريد؟ بزم مستاني سراغ مي نآيا شما چنا

اگـر . همانا زندگاني نوين آنها را از ميان برده . ميخانه هايي كه در زمانهاي پيش مي بوده امروز هم باشد بيگمـان اگـر . بودي من دلم مي خواست يك روز برخاستيمي و بـراي تماشـا و آزمـايش بآنجـا رفتيمـي

چـاق و گنـده ، يـا » بـارون ميناسـي « انه ايست ناپاكيزه و بد بو ، يـك جز آن نديديمي كه خ ، رفتيمي . گروهي هم از الت و لوت باده خواران مـي باشـند . بد رو و چرك آلود ، باده فروش است » حزقيلي مال«

مادرش دزديده ، آن يكي بيش از اندازه خـورده و ةآن يكي لحاف خانه را فروخته ، اين يكي پول از جعب در يكسو قمار مي بازند ، در يكسو دو تـن مـست . ، اين يكي تازه مست شده چرندگويي آغاز كرده افتاده

شـكمت پـاره « با هم به پيكار برخاسته اند ، سخن آن باين دشنامهاي خواهر و مـادر و پاسـخ ايـن بـآن .افته استليكن چه توان گفت بشاعري كه آن پندارها را ب. بيگمان بهتر از اين نديديمي.»ميكنم ها

ستايش از باده و ميخانه را يكي از ديگري گرفته و هركدام چيزهايي افزوده و پـا را انبدينسان شاعر : كـرده انـد خـود آنـان آغـاز . كار بجايي رسيده كه خود صوفيان بآن گراييده اند . از ديگران باالتر گزارده

ايـن كـار . خانقاه و شيخ و صوفي كـردن شعرهايي گفتن ، ستايشها از خرابات و رند سرودن ، نكوهشها از :را كه بهتر است برايتان بگويم اين كار بياد من مي آورد داستاني. بسيار شگفت بوده

آنروزها زنها بازي بسيار شيريني . هنگامي كه هشت و نه ساله مي بودم روزي با مادرم بعروسي رفتيمـ : داستاني ساخته بودند بدينـسان . در آوردند . عروسيـست » آخونـد مـال يعقـوب « اليـي بنـام م ةدر خان

ولـي . و ناي زنند و رقص كنند فدزنها فراهم آمده اند و دلهاشان مي خواهد . دخترش را بشوهر داده اند كسي را وا داشته انـد كـه آمـده و آخونـد را بيـك جـاي . مي خواهند او را بيرون كنند. از مال مي ترسند

ولي چـون ناچـار اسـت . نمي خواهد برود و از چشم چراني باز ماند آخوند دلش . دوري بميهماني خوانده ريشش را شانه مي كند ، بچشمهايش سرمه مـي كـشد ، ناخنهـايش ميگيـرد ، پيچهـاي : آماده ميگردد

مباد آنكـه غنـا كنيـد ، آالت لهـو « : عمامه را سفت ميكند ، در آنميان پياپي بزنش پند داده مي سپارد دهنـد و هركسي دف زند روز قيامت دفي از آتـش بدسـتش مـي . ضعيفه حرامست . طرب استعمال كنيد

زنيكه عمامه بسر بسته و . ( »...مثل زنهاي عرب كف بزنيد ، هلهله كنيد ، اينها مباحست . گويند بزن مي

Page 61: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٥٩ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

» اصـطالحات « عبا بدوش انداخته مال شده بود ، يكي از خويشان ما و خود دختر مال مـي بـود كـه ايـن .)خواندانه ميكردآ» تنحنح« گاهي نيز . ي را خوب مي آوردمالي

همانكه او مي رود زنها آغاز مي كنند بدف . اين سفارشها كرده شده آخوند خواه و ناخواه راه مي افتد : شعرهايي در هجو همان آخوند مي خوانند با اين ترجيعها . زدن و ناي نواختن و آواز خواندن و رقصيدن

). عقلش گريخته است چه كند ، مال يعقوبست چه كند (» دي نينسون پ ، عقلي قاچ نسونمال ياغبدي ني « .بزم را بسيار گرم مي گردانند

بـاز . از آنسو مال كه رفته بود در نيمه راه مي بينـد قلمـدانش را گـزارده در خانـه و همـراه نيـآورده مـي خواهـد . را مي شنود خشم ميگيرد دارد ، و همانكه جلو در مي رسد و آن آوازها مي گردد كه آنرا بر

ولي تا بجلو اطاق برسد نوازش دف . بدرون رفته ناگهان خود را بميان زنها اندازد و دستگاه آنها را بهم زند و ناي و سرايش دلكش زنها چنان درو مي گيرد كه همانكه بجلو اتاق مي رسد بي اختيار خـود را بميـان

افشاندن و پاي كوبيدن و آواز خواندن ، و با زنـان هـم آوازي نمـوده زنان مي اندازد و آغاز مي كند دست زنها كه آنرا مي بينند شـور و سـهش بيـشتر . همان شعرها را كه در هجو خودش مي بود سرودن ميگيرد

پاشنه اش « گردانيده پياپي مي زنند و مي خوانند ، و هر زمان كه مي خواهند خاموش گردند آخوند كه .ا دست اشاره مي كند كه بزنيد و خاموش نباشيدب» گرم شده بود

شعرهاي آنان را در نكوهش خودشان و در ستايش باده . صوفيان با خراباتيان همان رفتار را كرده اند شنيده خود نيز بميان افتاده اند و هر يكي از ايشان صـدها شـعر در بـدگويي از شـيخ و صـوفي و الف از

.د بيادگار گزارده اندمستي و بيديني زدن گفته و از خوچنانكه گفتم ستايش از خرابات و باده و مستي و نكوهش از خانقاه و مسجد و صـوفي و شـيخ خـود داستاني گرديده كه بيش از ديگران خود صوفيان آنرا دنبـال كـرده انـد ، تـا بآنجـا رسـيده كـه كـساني

» خرابـات « واژه هاي ةوفيان دهند دربار درمانده اند ، و براي آنكه معنايي باين كار شگفت و هوسبازانه ص .و مانند اينها بگزارش پرداخته بهر كدام معناي ديگري داده اند» ساغر« و » شاهد« و » مي« و

كه يكي با شعر پرسشهايي كرده بوده و شيخ محمود شبستري با شـعر پاسـخهايي » گلشن راز « در :داده ، يكي از پرسشها در همين زمينه است

خراباتي شدن آخر چه دعويست؟ شمع و شاهد را چه معنيست؟شراب و :شبستري بپاسخ درازي مي پردازد كه بسيار بيمعنيست

كه در هر صورتي او را تجليست شراب و شمع و شاهد عين معنيست ببين شاهد كه از كس نيست پنهان شراب و شمع و ذوق و نور عرفان

ت خود يابي امانيمگر از دس شراب بيخودي دركش زماني :در بارة خرابات ميگويد

خودي كفر است اگر خود پارساييست خراباتي شدن از خود رهاييست خرابات آستان المكانست خرابات آشيان مرغ جانست

Page 62: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٦٠ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

كه در صحراي او عالم سرابست خراباتي خراب اندر خرابست خرين درجه ايـست كـه صـوفي بـآن توانـد خرابات آ : با اين بافندگيهاي پوچ خود مي خواهد بگويد

.باده هم بيخودي اوست. رسيد در همـان .اين گـزارش در همـه جـا راسـت نخواهـد آمـد . اينها بسيار بيمعنيست : دوباره مي گويم

. شعرهاي حافظ شما ديديد كه از ميكده و باده و مانند اينها جـز معنيهـاي راسـت آنهـا را نمـي خواهـد نخـست سـركوفتهاي شـوخي آميـزي بـصوفيان مـي بـوده و سـپس بيكـراه .داستان همانست كه گفتم

خـود حـافظ « : كـساني ميگوينـد . پيچاپيچي افتاده و بدانسان كه روشن گردانيديم باين نتيجه رسـيده و اين را دليل مي آورند كه خواست او از خرابات و باده همان معناهاست كـه شبـستري » صوفي مي بوده

آنگاه چنانكه گفتيم از شـعرهاي . زيرا حافظ صوفي نيست و خراباتيست .ز غلط است ولي اين ني . باز نموده !.؟ خود او پيداست كه خواستش از خرابات و ميكده و مي و شاهد چيست

انديشه هاي صوفيانه كه گاهي در شعرهاي حافظ ديده ميشود از آنرو بوده كه در ياوه گوييهاي خود من نشاندادم . ود جويد ، وگرنه كمترين پابستگي بآنها نداشتهسوفيان گاهي نيز خواسته از انديشه هاي ص

: بخود ميگويد هكه در يكغزل در آغاز آن ستايش از ميكده ميكند و آشكار ز اين ترانه غم از دل بدر تواني كرد ك مباش بي مي و مطرب كه زير چرخ كبود

:ود مي گويد و در انجام آن گرايش بصوفيگري و رياضت نشان داده باز بخ طمع مدار كه كار دگر تواني كرد ولي تو طالب معشوق و جام مي خواهي

: حافظ كه آنرا نشان صوفيگريش ميشمارند اينست كه مطلع غزلستةيكي از شعرهاي شناخته شد خوشا دمي كه از آن چهره پرده برفكنم جان مي شود غبار تنم ةحجاب چهر

:يكباره برگشته خراباتي شده مي گويد دو سه بيتهمان غزل پس از در حاليكه در دريغ و درد كه غافل ز كار خويشتنم عيان نشد كه چرا آمدم كجا بودم

آنچـه گفـتم كـه . اين يكي از كارهاي حافظ بوده كه باينجا رسيده . بسخن بيش از اين دامنه ندهيم . شيخ همرنگ شده اند ، همين را ميگفتم هم آميخته و يكي گرديده و رند و صوفيگري با خراباتيگري در

كسانيكه اينها را ندانند بسيار . براي روشني بسياري از شعرهاي حافظ و ديگران اينها را مي بايست بگويم .چيزها را نخواهند دانست

حافظ بزرگترين و شومترين بدآموز در ميان شاعران چنانكه گفتم . اكنون بگفتگوي خود باز ميگردم :بدآموزيهاي او بايد فهرست درازي پديد آورد و من اينك بكوتاهي آنها را ياد خواهم كرد براي .بوده

ميتوان گفت كه شـاعر در . همچون خيام ستايشهاي گزافه آميز بسيار از باده و باده خواري كرده ) ١اگـر . ا نمـي داننـد ايرانيان باينگونه شعرها خو گرفته اند و بـدي آنهـا ر . اين باره كار را بديوانگي رسانيده

باده بخواند سخت در شگفت شده راهي نخواهـد ةكسي از بيرون فارسي ياد گيرد و اين ستايشها را دربار :داشت جز آنكه بگويد شاعر بهنگام سرودن شعرها ديوانه مي بوده ببينيد چه گزافه هايي مي سرايد

بمن ده كه تا يابم از غم خالص بيا ساقي آن آب آتش خواص

Page 63: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٦١ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

بر افرازم از پشتي جام جم دون صفت كاوياني علمفري ديهيم كي عه مي به زرج كه يك مي بيا ساقي اين نكته بشنو ز

گردون زنميسرا پرده باال بده كز جهان خيمه بيرون زنمدر اين باره نيز پافشاري . خراباتيان جهان را هيچ و پوچ پنداشته و نكوهشهاي بسيار كرده ةبشيو ) ٢ :ده است نشاندا

باده پيش آر كه اسباب جهان اينهمه نيست حاصل كارگه كون و مكان اينهمه نيست ٭٭٭

هزار بار من اين نكته كرده ام تحقيق جهان و كار جهان جمله هيچ در هيچست ٭٭٭ كه اين عجوزه عروس هزار داماد است مجو درستي عهد از زمان سست نهاد

٭٭٭ :را به بيكاري و پستي بلكه بگدايي و بي آبروگري نيز ، برمي انگيزد همچون صوفيان مردمان ) ٣

زهرچه رنگ تعلق پذيرد آزاد است غالم همت آنم كه زير چرخ كبود ٭٭٭

باد داد و هيچ غم از بيش و كم نداشت بر و آخرت خوشبخت رند و مست كه دنيا ٭٭٭

رزد به پيششان يك كاهكه هردو كون ني غالم همت رندان بيسر و پايم ٭٭٭

گدايي بسي به ز شاهنشهي هد شدن عالم از ما تهياچو خو :بسيار شنيدنيست كه اينمرد آشكاره از گدايي و ره نشيني و در يوزه گردي ستايش مي كند

كه صدر مسند عزت گداي ره نشين دارد بخواري منگر اي منعم فقيران و ضعيفانرا ره نشين كه شما هر روز در بيخ ديوارها مي بينيد كه با چه خواري و پـستي اين گدايان چرك آلود

. مسند عزت را آنان دارندرصد: مي گويد بنشسته اند و چشم بدست رهگذران دوخته اند لسان الغي :در شعر ديگر گام باالتر گزارده مي گويد

اهللا تو اين مراد نيابي مگر به شيئي برو گداي در هر گداي شو حافظدر زمانهاي پيش كه عربها در ايران چيره بوده و عربي رواج بسيار مي داشـته گـدايان نيـز بـا عربـي

ايـن جملـه تـا زمـان ). چيزي براي خدا (» شيئي اهللا « : گدايي مي كرده اند و بدم در آمده مي گفته اند : گردانيده و با صد پستي مي گويد اينست آنرا بكار برده و قافيه . باز مي مانده ) بلكه پس از آن نيز (حافظ

.بايد گداي در گدايان بود تا مرادي يافت

Page 64: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٦٢ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

ما از شعرهاي خيام و حافظ مي فهميم كه بسياري از الت و لوتهاي خراباتي ، چون پولي نمي يافتـه . كه بدهند و باده خورند بدر ميكده بگدايي مي رفته اند و خيام و حافظ آنرا بد ندانسته بنيكي ستوده اند

:حافظ مي گويد گر اين عمل بكني خاك زر تواني كرد گدايي در ميخانه طرفه اكسيريست

كمتر غزلي ازوست كه ياد جبريگـري نكـرده .همچون خيام ، جبريگري را پياپي پيش مي كشد ) ٤ را در اين باره چندان پافشاري نشان مي دهد كه تو گويي باياي خود مي دانسته كه ايـن بـدآموزي . باشد

:رواج دهد و دلها را از آن پر گرداند تو چه داني قلم صنع بنامت چه نوشت برعمل تكيه مكن خواجه كه در روز ازل

٭٭٭ كه برمن و تو در اختيار نگشادند رضا بداده بده وز جبين گره بگشاي ٭٭٭

نسبت مكن بغير كه اينها خدا كند حكيم گر رنج پيشت آيد و گر راحت اي كارهاي زشـت خـود ة بيشرمي اوست آنست كه همان جبريگري را بهان ة حافظ كه نمون يك بدي

:مي گرفته گر تو نمي پسندي تغيير ده قضا را در كوي نيكنامي ما را گذر ندادند

٭٭٭ ليكن چه چاره با بخت گمراه ما نيز دانيماآيين تقو

د و در پـرده بـه بنيـادگزار اسـالم نـيش همچون خيام بخدا و دستگاه آفرش زباندرازيها مي كنـ ) ٥ :زند مي

آفرين بر نظر پاك خطا پوشش باد قلم صنع نرفت شيخ ما گفت خطا بر ٭٭٭ چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذربنه

٭٭٭ فرداي زاهد را چرا باور كنمةوعد حاصل ميشود منكه امروزم بهشت نقد

٭٭٭ اشهي من قبله العذارا احلي لنا و خواندئثشآن تلخ وش كه صوفي ام الخبا

٭٭٭ گفتم برو كه گوش بهر خر نميكنم شيخم بطنز گفت حرامست مي نخور

٭٭٭ جنت برون كشيم حور زهغرف غلمان ز رضوان بما دهندةفردا اگر نه روض

Page 65: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٦٣ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

مـثال . نوان ريـشخند بـدين اسـالم اسـت خيام نيز گفتم بسياري از شعرهاي حافظ بع ةچنانكه دربار خـدا !. از باده خوردن چـه بـاك؟ : اينان دستاويز گرفته گفته اند » هوالغفور الرحيم « در قرآن بوده چون

.گناه ما را خواهد آمرزيد :حافظ مي گويد

گويد ترا كه باده مخور گو هوالغفور چنگ و مخور غصه ور كسيگميخور ببان :حافظ در ريشخند كردن بآن مي گويد . »انما االعمال بالنيات« : جمله ايست عربي

مزن بپاي كه معلوم نيست نيت او ميخانه گر سري بيني ةبرآستان :حافظ مي گويد . »الصدقه تدفع البالء « : جمله اي ديگر هست

ايزد گنه ببخشد و دفع بال كند گر ميفروش حاجت رندان روا كند كه بآن سختي چسبيده انـد بـيش از همـه از روي ريـشخند و بهانـه » و قدر قضا « بجبريگري يا به

:آوردن مي بوده در اين ميانه مرا زاهدا بگو چه گناه نصيب من چو خرابات كرده است اله

٭٭٭ كه نيست معصيت و زهد بي مشيت او من مست مكن بچشم حقارت نگاه بر

و » شـاهد « راند و در بيشتر جاها آشكاره نـام همچون سعدي بيشرمانه سخن از ساده بازي مي ) ٦ :مي برد » پسر«

كت خون ما حالتر از شير مادر است اي نازنين پسر تو چه مذهب گرفته اي ٭٭٭ دلبري در حسن و خوبي غيرت ماه تمام شاهدي در لطف و پاكي رشك آب زندگي

٭٭٭ از ديده روان خواهد شدتا كه را خون دل ترك عاشقكش من مست برون رفت امروز

يك بدآموزي بزرگ ديگر كه خيام و مولوي و حافظ . باين چند رشته بس كرده ديگر دنبال نمي كنم ولـي در ايـن بـاره در . داشته اند نكوهش از خرد است كه نمونـه اي از نـافهمي و بيخـردي ايـشان بـوده

. بزرگيست در اينجا بآن در نميآيمةينسخن رانده ايم و خود زم» در پيرامون خرد« جدايي بنام ةدفترچ : سخنان ما در اين نشست چند چيز است ةنتيج

بدآموزيهاي خيام و سعدي و مولـوي را در يكجـا دنبـال ة بدآموزان بدتر بوده و هم ةحافظ از هم )١ .كرده

. بدآموزي در يكجا داشتهة اينمرد هوس ياوه گويي را با هوس سختي دربار )٢ ة سخن پذيرفتني از همـ .»پا در هواي شاعرانه « يهاست و يا مضمونهاي شعرهاي حافظ يا بدآموز )٣

.گفته هاي او ده بيت بيشتر نتوان يافت .ولي از بدآموزيهاي صوفيان نيز بهره جويي كرده. حافظ خراباتيست نه صوفي )٤

Page 66: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٦٤ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

ه ها كه حـافظ دنبـال كـرده كـشاكش خراباتيـان بـا صـوفيان ، و ماننـده سـازيهاي نيكي از زمي )٥ .ان در برابر صوفيان ، بوده كه همان زمينه سپس داستاني گرديده و ديگران نيز دنبال كرده اندخراباتيدر شعرهاي حـافظ و (و مانند اينها » ساغر« و » شاهد« و » مي« واژه هاي ةگزارشهايي كه دربار ) ٦ .مي كنند بيجاست) ديگران بـدآموزيهاي او بيـشتر ة ريـش در هايهوي اخير بحافظ ارج بيشتر داده شده مـا نيـز بايـد بكنـدن )٧ .كوشيم

Page 67: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٦٥ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

نشست پنجم

واژه اي كه بسيار شوم در آمده

يك ناداني و گمراهيست كه هزار سال بيشتر در اين كـشور ةاين گفتگوكه ما آغاز كرده ايم در زمين

ا پيـدا كـرده ، گـاهي نيـز گوشـه هـ و آنـسو پايدار مي بوده و رنگهاي گوناگون بخود گرفتـه و از اينـسو يكي از اين داستانها آن ماننـده سـازيهاي خراباتيـان در برابـر . داستانهاي شگفت باور نكردني پديد آورده

كه مـي خـواهم در » عشق است « ةديگري داستان واژ . صوفيان بوده كه در نشست گذشته يادش كرديم .اين نشست بسخن گزارم

شما مـي دانيـد . چه زيانهايي شده ة بخود گرفته و سرچشم شنيدنيست كه يك واژه چه رنگ شومي خيـام ، . عشق بـوده ةژه هايي كه بدهان شاعران افتاده و پياپي آن را بزبان آورده اند اين واژ اكه يكي از و

ولـي اگـر . سعدي ، مولوي ، حافظ ، صوفيان ، خراباتيان و ديگران همه اين واژه را با فراواني بكار برده اند .واهد بداند كه چه معنايي از آن خواسته اند در آنجاست كه با دشواري روبرو خواهد گرديدكسي بخ

مي گوييم و از گفـتن بـي نيـاز اسـت كـه » دلباختن« عربيست كه ما در فارسي آنرا ةعشق يك واژ ي كـه كـس . ».؟هكب. ؟بچه« : بايد ازو پرسيد » من دلباخته ام « : يكي كه گفت .دلباختن بچيزي بايد بود

ولي نمي دانـم . من عاشقم ، دلباخته ام « .عاشق شده و دلباخته بايد بيك زني يا بيك چيز ديگري باشد .چنين چيزي بسيار خنده آور است. نتواند بود» بكه يا بچه

مـي گوينـد » عـشق « در بيشتر جاهـا . افسوس كه شاعران ما بچنين چيز خنده آور گرفتار بوده اند پياپي از درد عشق مي نالند بي آنكه معشوقشان دانـسته شـود ، بلكـه .بكه يا بچه؟ بي آنكه دانسته شود

.ناميد» عشق پا در هوا « مي بايد اينرا هم . معشوقي در ميان باشدبي آنكهيكي از كسانيكه در اينباره پافشاري بسيار نموده ، بلكـه مـي بايـد گفـت شـورش در آورده ، همـان

:مثال . در برخي جاها معشوقي در ميانست. م عشق مي برداين مرد پياپي نا. حافظست ز بند غم و غصه نجاتم دادندكگفت كه بدام سر زلف تو فتاد عاشق آندم

اگر چه آنهم پنداريست و خواستش جز . در اين شعر پيداست كه معشوق يكچيز گيسوداري مي بوده لـيكن در بيـشتر جاهـا همـان عـشق پـا در . بافتن مضموني شاعرانه نبوده ، با اينحال جاي ايراد نيـست

.هواست را آشناييهاست با مير عسس شبروان عشرت شبگير كن مي نوش كاندر راه عشق

٭٭٭

Page 68: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٦٦ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

و رمضان باشگو ما را دو سه ساغر بده عشق فروشند ةزان باده كه در مصبط ٭٭٭

كه نيست پايانشتبارك اهللا از اينره بسي شديم و نشد عشق را كرانه پديد ٭٭٭

آنجا جز آنكه جان بسپارند چاره نيست بحريست بحر عشق كه هيچش كناره نيست ٭٭٭

اين سفر تواني كردركه سودها بري ا عشق پيش نه قدميةزم مرحلعبخواسـتش عـشق « :شـايد كـساني بگوينـد . هواست در در اين شعرها مي بينيد كه عشق بيكبار پا

بماند آنكه حافظ خراباتي و عشق با خـدا ازو معنـايي نتوانـست . آنهم راست نيست : گويم مي. »بخداستـ داشت ايـراد كـه مـي گيـريم آن .زيرا حافظ هر رنگي بخـود توانـستي گرفـت . اين ايراد را نمي گيريم

.است كه با عشق خدايي نتوانستي ساخت» باده« و » مي« واژه هاي شـعرهاي سـعدي و . ديگـران همـان رفتـار را كـرده انـد .مي بوده بماند حافظ كه بسيار ياوه گو نيز

كه شاعر اين شيوه اي در ايران بوده كه هر . عشق بي آنكه معشوقي در ميان باشد ةديگران پر است از واژ : يكـي از شـاعران مـي گفـت . همديگر شناخته شـده ١ةقافيه بافي با عاشقي بايند . بود الف از عشق زند

راستـست ، ادبيـات كـه يـاوه بـافي بـود : گفتم . »ادبيات است ، شعر بي آن بي نمك باشد عشق نمك « .نمكش هم عشق پا درهوا بايد بود

: عشق هم تاريخچه اي در ميانست كه مي بايد بگويم ةدر باره اين واژ و در را خوانده باشيد در آنجا گفته ام كه صوفيگري ، بدانسان كـه در ايـران » صوفيگري« اگر كتاب

پلوتينوس سخناني گفته در اين . پلوتينوس فيلسوف رومي پديد آمدهةميان مسلمانان رواج يافته ، از گفت روان آدمـي . خداست و چيزهاي ديگر ازو جـدا شـده انـد : در جهان هرچه هست يكچيز است « : زمينه

وشـيهاي آن گريـزان و در باينجهان آمده و گرفتار ماده شده و اينست هميشه بايـد از ايـن جهـان و از خ آدمي چون از خدا جـدا « : نيز سخناني گفته در اين زمينه . » هستي باشد ةآرزوي پيوستن بآن سرچشم خـدا كـه خواهـاي نيكيها و زيباييها باشـد و آنهـا را دوسـت دارد و سـپس گرديده بايد هميشه خواهاي

.»رد نيكيها و زيباييهاست گردد و عشق خدا را در دل گية همةسرچشمعنوان بدست صـوفيان داده ) كه دانسته نيست راست ترجمه شده يا نه ( عشق از پلوتينوس ةاين واژ

كه با خدا عشقبازي كنند و برقص و آواز برخيزند و هميشه الف از عشق و شـور و بيـدلي زننـد و پيـاپي . عشق را در گفته هاي خود بيآورندةواژ

ع او بيچاره شدصبح آمد شم عشق آمد عقل او آواره شد ٭٭٭

الزمه= ـ باينده ١

Page 69: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٦٧ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

صد فتنه و شور درجهان حاصل شد از شبنم عشق خاك آدم گل شد يكقطره فرو چكيد و نامش دل شد رگ روح رسيد عشق بر نشتر سر ٭٭٭

همه آفاق گلستان بيني گر باقليم عشق رو آري كافرم گر جوي زيان بيني هرچه داري اگر بعشق دهي

عشق را كيمياي جان بيني تش عشقجان گدازي اگر بآ ٭٭٭

مابقي تلبيس ابليس شقي علم نبود غير علم عاشقي ،پلوتينوس اگرچـه نـام عـشق بـرده . پلوتينوس است ةدر حاليكه اين شور و جوش و جنب جز گفت

و خواستش اين بوده كه هر كسي در زندگاني خواهاي نيكيها باشـد ، بدانسان كه از سخنش آشكار است او را در انديشه داشتن و نامش را گرامي گرفتن و خواست هاي او « خدا نيز خواستش ةدربار. بآنها كوشد

.بوده» را بكار بستن. ولي صوفيان درپي هوسهاي خود بيشتر بوده اند تا درپي فهميدن و بكار بستن خواسـت پلوتينـوس

بـاختن بـا خـدا و شـور و سـهش اينست بدانسان كه گفتيم در صـوفيگري ميـدان بزرگـي بـراي عـشق سپس كساني در اين اندازه نايستاده انـد و عـشقبازي .نشانداندن و آواز خواندن و رقص كردن گشاده اند

.»ها تماشا مـي كنـيم نيما آن زيبايي خدا را در روي ا « :با پسران خوشرو را سزا شمارده چنين گفته اند » المجـاز قنطـره الحقيقـه « عربي ة آن جمل.» ديده اندجمال مطلق را در صور مقيدات « خودشان ةبگفت

. يك چنين معناي بيشرمانه اي زير آن خوابيده.كه شناخته گرديده در اين زمينه استعـشق . از اينجاست كه در شعرهاي صوفيان عشق بخدا و عشق با پسران سـاده رو درهـم مـي بـوده

.گفته گاهي آنرا مي خواسته اند و گاهي اينرا معنـايي چنـان را ب» عـشق « پلوتينوس را از معنـايش بيـرون بـرده ةتار صوفيان بوده كه گفت اين رف

نـسان كـه عـشق را يبد. سپس شاعران آنرا گرفته يك گام بزرگ ديگر نيز اينان برداشته اند .گردانيده اند نسته شود بكـه و عشق گفته اند بي آنكه دا . يك چيز پا در هوا گردانيده در بافندگيهاي خود بكار برده اند

.نيازي بچنان چيزي نديده اند.. بچه؟ دريايي كه ـ ايي را كه از حافظ خواندم بياد آوريد خواهيد ديد عشق گاهي درياست هاگر شما شعر

اسـت ـ » مـصبطه « هيچش كرانه نيست ، گاهي راهـست ـ راهيكـه بايـد سـفر كـرد و پيمـود ، گـاهي .مصبطه اي كه برروي آن باده مي فروشند

لها ككه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مش و ناولهاكاسا اال يا ايها الساقي ادر ٭٭٭

موسم عاشقي و كار به بنياد آمد باده صافي شد و مرغان چمن مست شدند

Page 70: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٦٨ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

داسـتان صـوفيان و . اكنون سخن در آنست كه اين واژه تا چه اندازه شوم بوده و چه زيانها رسـانيده . در اينجـا سـخن از شاعرانـست . آزرميهايي كه آنان بدستاويز اين واژه كـرده انـد بمانـد هوسبازيها و بي

آن سـروده ةبـار هـوا گرفتـه هزارهـا بيـت در شاعران ايران گذشته از آنكه اين واژه را در آن معني پـا در . گيجسري مردم نيز بوده اند١وندعمرهاي خود تباه گردانيده اند ، با همان واژه ش

واژه هايي كه معنايي روشن نمي دارد چون در ميـان مـردم رواج گيـرد و بگوشـها : آزمود چيزيست .رسد شوند گيجسري آنان گردد

:اكنون ما مي بينيم ايرانيان شعرهاي حافظ و ديگرانرا مي خوانند نيكو دار اين حديث و ز بيگانه بازدار اي دل جناب عشق بلند است همتي

٭٭٭ ملك دل ، زد خيمه گفتم كيست اين عشق آمد و بر

چي گشته ام ، ييالق سلطانيست اين قگفتا قربارهـا . خواهنـد درمانـد » !.عشق چيست؟ « : ولي چون بپرسيم . اينها را مي خوانند و لذتي مي برند

عشق ديگر ، مگر بايد عشق را هـم « : ديده شده كه چون چنين پرسشي رفته نخست تشر زده گفته اند درمانـده » آري بايد عشق را معنـي كـرد « : سپس كه ديده اند پرسنده پافشرده مي گويد » ..رد؟معني ك

.بخاموشي گراييده اند :روزي يكي از آشنايان اين شعر حافظ را با يك لذتي خواند

اين سفر تواني كردركه سودها بري ا بعزم مرحله عشق پيش نه قدمي : گفـتم » .!؟مگر شما معني عشق را نمي دانيـد « : ه گفت در شگفت شد .».!عشق چيست؟ « : گفتم

عشق آنست كه شما بـزن خوشـرويي دل بازيـد و در . عشق دلباختن بكسي يا بچيزيست . چرا مي دانم « ولي شاعران به پـسران نيـز عاشـق . ستوده ايست كه از عشق توان فهميد اين معني . مهر او بيتاب گرديد

. اينهاست معنيهايي كه ما از عشق مـي شناسـيم . هم عشقبازي مي كرده اند صوفيان با خدا . مي شده اند » !.شما در اين شعر كه خوانديد كدام يكي از اين معنيها را مي فهميد؟

اگـر بگوييـد معنـي نخـست « : سخن را گرفته گفتم ةي نتوانست و درماند ، خودم دنبال چون پاسخ بعـزم « : زن كاري اختياري نيست تا كسي بگويـد بيكزيرا عشق . را مي فهمم كه بيجاست ) عشق بزن (

حاليـست كـه بـي اختيـار . آنگاه از آن عشق سودي هم چشم نتوان داشت . »يمرحله عشق پيش نه قدم بيتابش گرداند و از كارش باز دارد و چاره جز آن نيست كه زنرا بگيـرد و همـسر و گريبانگير آدمي گردد

نخست آن عشق طبيعـي ). عشق به پسر (آمديم بر سر معني دوم . رهدخود گرداند و از رنج و سوزش باز آنگـاه . اينها اختياري نيست ةپس از هم . آنگاه كاري ناپاكست . نيست و جز كسان بيمار بآن دچار نگردند

.بلكه زيان بسيار دارد. آنهم سودي ندارد

سبب) = همچون هلند(ـ شوند ١

Page 71: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٦٩ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

. يگـر پـيش خواهـد آمـد خواسته شده در آنحال ايرادهاي د ). عشق بخدا (اگر بگوييد كه معني سوم دوم حافظ صوفي نبوده كه آن معنـي را . نخست تو كه صوفي نيستي تا از انديشه هاي صوفيانه لذت بري

:آنگاه در همان غزل پيش از آن بيت مي گويد . بخواهد تواني كرد كه خاك ميكده كحل البصر آنگه نظر تواني كرد جمجام سره ب

:در پشت سر آن مي گويد كز اين ترانه غم از دل برون تواني كرد چرخ كبود ي مي و مطرب كه زير بشمبا

من مي خواستم آن بـدانم كـه !. آيا با اين شعرها معنا مي دارد كه بگوييم خواستش عشق بخداست؟ چه چيزي به پيش چشم مي آوريد كه بدانسان لذت . عشق چه معنايي در انديشه داريد؟ ةشما از اين واژ

.»ش من از شما اينستپرس. مي بريد؟ ايـن . راستش آنست كه مـن معنـاي روشـني از ايـن بيـت در انديـشه نداشـتم « . با لبخندي گفت

ما عادت كرده ايم كه اين شعرها را بخـوانيم و يـك . من نيآمده بود ةشرحيكه شما داديد هيچگاه بانديش . مبهمـي اسـت ةاي ما يك كلممن اقرار مي كنم كه عشق در شعره . ي بفهميم و لذت بريم نمعناي ناروش

.»ما نيز بهمان ابهامش قانع شده شعر را مي خوانيم. در ديگر عنوانها نيـز چنانـست . عشق نيست ةدرد اينجاست كه اين تنها دربار . راستش گفتي : گفتم

ةچيزهاييست كه بزبانها افتاده و همـ ) يا تربيت(واژه هاي تمدن ، اخالق ، دين ، سياست ، فرهنگ : مثال مـا آزمـوديم هنگـامي كـه از كـسي . از هيچكدام معني روشـني در دلهـا نيـست . آنها اينحال را مي دارد

ةبارها ديده شده كسي دربار . تمدن يا دين يا اخالق چيست در مي ماند و پاسخي نمي تواند : مي پرسيم پاسخ درستي » !.چيست؟اخالق « گفتار نوشته و آورده كه ما بچاپ رسانيم و چون پرسيده ايم »اخالق«

اين مردم گيجسر شده انـد ، بيـشوند نيـست : شوند نيست كه هميشه مي گوييم بي. نتوانسته و درمانده .كه هميشه از گيجسري مردم گله ها مي نويسيم

مردمـي : مثال مي گويم !. شما نيك انديشيد كه مردمي با چنين گرفتاري كارشان بكجا تواند رسيد؟ مردمـي كـه معنـي !. دن را نمي دانند ، در شاهراه تمدن چه پيشرفتي توانند داشـت؟ كه معني راست تم

» فرهنـگ « مردمي كه معني راست ! . اخالق را نمي دانند ، چگونه خيمهاي خود را نيك توانند گردانيد؟ گ بـه را نمي دانند آيا جز اين تواند بود كه بدخواهاني بميان افتند و دستگاه بزرگي چينند و بنـام فرهنـ

.!آشفته گردانيدن مغزهاي جوانان كوشند؟دانستنيست كه در هايهوي اخير كـه بـدخواهان در پيرامـون . اينها سخناني بود كه با آن آشنا راندم

عشق و از معني پستي كه شاعران بـآن داده انـد ةادبيات برانگيخته اند ، يكي هم كوشيده شده كه از واژ حـافظ يـا سـعدي نوشـته اسـت و ةفالن نويسنده گفتاري دربـار : د بارها ديده مي شو . شود سود جسته

بارها ديده مي شود بهمان مرد در سـخن .»در عشق بيانات بسيار عالي دارد « : از جمله چنين مي گويد يكـي از مزايـاي ادبيـات ايـران « : راندن از ادبيات سخن از عشق بميان آورده است و چنين مي نويـسد

» .. عشق داشته اند ة و پرشوري است كه شعراي بزرگ در زمينبيانات بسيار دقيق

Page 72: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٧٠ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

را كه وزارت فرهنگ با كاغذ و خط بسيار خوب بچاپ رسانيده و بدست شاگردان نمي دانم گلستاني آن . را كه فروغـي بـآن نوشـته اسـت خوانـده ايـد؟ اي نمي دانم ديباچه .. دبيرستانها ميدهند ديده ايد؟

ه سخن خود جمله هايي را از همان ديباچـه است و اينك مي خواهم براي گو گلستان اكنون در دست من . در اين ديباچه ستايشهاي گزافه آميز بسياري از سعدي رفته كه مـن بآنهـا نمـي پـردازم . برايتان بخوانم

:گواه سخن من از اين جمله هاست ديگر كه بـا او برابـري ةكف ترازو بگذاريد ة اين مزايا كه براي سعدي برشمرديم اگر در يك كف ةهم«

مطالب را به بهترين وجـه ةهم. وجود سعدي را از عشق و محبت سرشته اند . عاشقي اوست ةميكند جنب هيچكس عالم عشق را نه ماننـد سـعدي درك . ادا ميكند اما چون بعشق ميرسد شور ديگري در مي يابد

عـشق . امري بسيار جـدي اسـت . ستعشق سعدي بازيچه و هوي وهوس ني . كرده و نه ببيان آورده است پاك و عشق تمامي است كه براي مطلوب از وجود خود ميگذرد و خود را براي او ميخواهد نـه او را بـراي

عشق او از مخلوق آغاز ميكند اما سرانجام بخالق ميرسد و از اينروست كه مي فرمايد عـشق را آغـاز . خودامـا آنجـا كـه داد سـخن داده در . بيـاني كـرده اسـت در گلستان و بوستان از عـشق . هست انجام نيست

.غزلياتست و آن از موضوع كالم ما بيرونستهـر قـسم زيبـايي را . از آنجا كه وجود سعدي بعشق سرشته شده احساساتش در نهايت لطافت است

رقت قلب و مهرباني او همين است و از سر. خواه صوري و خواه معنوي بشدت حس ميكند و دوست دارد .»گرايدمي نوس مي شود ناچار بمحبت او أينست كه هر كس با سعدي ما

چنـين ستايـشهايي ، ببينيد در كتابيكه براي جوانان نورس نوشته شده ، از عـشق ، عـشق سـعدي . خودش خود را شناسانيده . سعدي را همه مي شناسيم : اكنون من اين جمله را بشكافم و بزندم . مي رود

در گلـستانش بـابي . ناپاكي ديگري از خود نشان مي داده ، داشته و در درون آن اينمرد عشق ناپاكي مي يكداستانش را در نشـست . عشق است و نيك مي نمايد كه او چه مي بوده و چه رفتاري مي داشته ةدربار

. »سـري و سـري مـي داشـته « خودش مي گويد كه بشاهد پسري عشق مي ورزيده و .پيشتر ياد كرديم سـعدي پـشيمان و . آن پسر سفر كرده كه عاشقان ديگري پيدا كند . ده و دامن در كشيده سپس ازو رنجي

:پريشان گرديده تا آنجا كه آرزوي مرگ كرده خوشتر كه پس از تو زندگاني كردن باز آي و مرا بكش كه پيشت مردن

ه روگردانـي بلكـ . پس از زماني آن پس بازگشته و چون موي برويش دميده بوده سعدي باو رو نداده :نشانداده و زبان بريشخندها باز كرده و گفته

ناز برآن كن كه خريدار تست پيش كسي رو كه طلبكار تست ٭٭٭

امسال بيآمدي چو يوزي تو يار برفته اي چو آهو او مي بوده كـه بجـاي دختـران دلربـا و زنـان خوشـرو ، ة اين شيو .اين نمونه اي از عشق سعديست

» سري و سري« با پسران عشق ورزد و آنان را دنبال كند و نازشان كشد تا بدامشان اندازد و » انهنامرد«

Page 73: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٧١ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

با اين ناپاكي و پستي بسر برد تا هنگاميكه مو بروي پسر دمد و در آن هنگـام ناپـاكي و پـستي . پيدا كند .خواند» يوز« ديگري از خود نشانداده ، رو گرداند و ريشخندها كند و او را

اين رفتار سعدي بسيار پست تر از آنست كه فالن جوان بدنهاد دختري را بنام عشق دنبال مي كنـد و چاپلوسيها مي كند و خيره روييها نشان ميدهد و با نويد آنكه ترا خواهم گرفت بدام مـي انـدازد ، ولـي

» ..چرا بزني نگرفتـي؟ « چون كامها راند و سير شد رها مي كند و بشهرنو مي فرستد ، و اگر كسي بگويد .»من بايد زن باعصمتي بگيرم« .. من با چنان دختري ازدواج كنم؟« : پررويانه پاسخ ميدهد

:سعدي در همان باب پنجم گلستان شعري مي گويد تتري را دگر نبايد كشت تتري گر كشد مخنث را

ش نمي داشـته سـعدي مخنث همان شاهد پسر ديروزي مي بوده كه چون ري !. مخنث كه مي بوده؟ ولـي چـون ريـش درآورده و . مي داشته و غزلها برايش مي ساخته و ستايشها مي سـروده » و سري سر« ولي ايكاش . نامش مخنث گرديده و سعدي آرزو مي كرده كه يك مغولي او را كشته باشد » بلعنت شده «

.اك از خود بيادگار نگزاردييك مغولي سعدي را كشته بودي كه آوازش بريده شدي و اينهمه سخنان ناپ. اينها نمونه هايي از عشق او بـوده . من ننگم مي آيد كه از داستانهاي سعدي بيش از اين سخن رانم

عـشق پـاك و عـشق ... عشق سعدي بازيچه هوي و هـوس نيـست « : پس چه بيشرمست كسيكه بگويد .»ميكند اما سرانجام بخالق ميرسدعشق او از مخلوق آغاز « : چه بيشرمست كسيكه بگويد . »تمامي است

بهتر است چند سخني هم از خداشناسي سعدي برانم تا دانسته شود او چه خدايي را مي شـناخته و خـدا بيـاد ةولـي دو شـعري ازو دربـار . من از شعرهاي سعدي كـم خوانـده ام . و مي داشته اچه عشقي با

:مي دارم كه براي گفتگو بس است بمانند كروبيان صم و بكم تيغ حكمبه تهديد اگر بركشد عزازيل گويد نصيبي برم كرميوگر در دهد يك صال

باين معني كه براي ترسانيدن . داشتندي» روز خشم « شما شنيده ايد كه پادشاهان خودكامه گاهي چشمها و لرزانيدن دلها روزي شاه رخت سرخ پوشيدي و بيرون آمدي و آنـروز آدمهـا كـشتي و خـشمها

روزيكـه . در برابر آن گاهي هم روز نوازش و دهش بـودي . و هر كسي از پيرامونيان بخود ترسيدي رانديشاه خوشدل بودي با روي خندان بيرون آمدي و بهر كسي از پيرامونيان پولهـا و كاالهـا دادي و نوازشـها

. ، دلخكي را بتوانگري رسانيدييشاعري را با زر كشيد. كردي، خـدا را ) و همچنان ديگران (اهان زمان خود ديده بوده ، و چون اين شاعران سعدي اينها را از پادش

خـد ا سـخن رانـده » روز دهـش « و از » روز خشم « همچون پادشاهي خودكامه شناختندي ، اينست از :مي گويد

ماننـد و لـب و كـر گاگر روزي براي ترسانيدن مردم تيغ كشد فرشتگان نزديـك هـم از تـرس گنـ من نيـز بهـره اي خـواهم : دهش اندازد شيطان نيز باميد افتاده گويد ةو اگر روزي آواز ند ، جنباندن نيار

.برد

Page 74: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٧٢ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

!.چنين كسي عشقش با خدا چه توانستي بود؟. اينهم نمونه اي از خدا شناسي سعديست!. چكارهـايي ازو ديـده شـده؟ !. ناميده شود؟ » عشق بخدا « آنگاه من نمي دانم سعدي چه كرده كه

پلوتينوس گفتـه كـسي . كه پلوتينوس گفته جز با نيكوكاري نتوانستي بود » عشق بخدا « : گفتم چنانكهمن نمي دانم از سعدي چه كارهاي . نيكيها كوشد تا سپس بعشق خدا رسدبايد خواهاي نيكيها باشد و به

غـسازي ، نمي دانـم كـسي بـا آن بيكـاري ، يـاوه گـويي ، مفتخـواري ، چاپلوسـي ، درو . .!نيكي سرزده؟ سعدي آن تيـره روان و بيدرديـست كـه چنانكـه گفـتم داسـتان .!بچه بازي چه عشقي بخدا مي داشته؟

دلگداز مغول را از نزديك ديده و آن ناله ها را با گوش شنيده و كمترين سهشي در شعرها و نوشته هـاي در مـي گـذريم ولـي از اينـسخنان . !؟خود نشان نداده ، چنين مردي چه عشقي با خدا توانـستي داشـت

:مي بايد دو نكته را روشن گردانم در اينجـا بمعنـي » نامردانـه « ةواژ» نامردانه با پسران عشق ورزيـده « : سعدي گفتم ةنخست دربار

نمي دانم دانشمندان اروپايي دربارة گـرايش مـردان و زنـان بهـم چـه سـخناني . ريشه اي خود مي باشد بـويژه در ( همه فهم توانم گفت آنست كه در تنهاي مـردان ةو با زبان ساد گفته اند ، آنچه من فهميده ام

بـويژه برخـي از (ناميـد و در تنهـاي زنـان » نرينـه « ذراتي هست كه مي توان ) برخي از اندامهاي ايشان خواند و اين ذرات اسـت كـه بـا هـم كـشش » مادينه« ذراتي هست كه مي توان آنها را ) اندامهاي ايشان

اينكه زنان بدكاره زود پژمرده مي گردند پزشـكان . برخورد با هم لذت و خوشي پديد مي آورند دارند و از ايـن . ذرات مادينـه اسـت ةولي آنچه من مي دانم شوند آن بكار رفتن بـي انـداز . سخنان ديگر مي گويند

.رخوردسخني با زبان ساده است و اگر هم دانشها اينرا با زبان ديگري باز نمودند بمن نخواهد ب آنانكـه بـه پـسران . جز بـزن نتوانـد بـود ) يكمرد درست (بهرحال خواستم اينست كه گرايش يكمرد

: مي گرايند و خودداري نتوانسته پي آنان مي روند ، همان مردان نادرستي مي باشند كه مي بايـد گفـت زيرا نه . بي ارج باشند از اينجاست كه مردان آنچناني بسيار پست و . بسرشت آنان ذرات مادينه در آميخته

در آنجملـه بـراي » نامردانـه « ةواژ. هردو جنس بي بهره باشـند ةاشند و نه زن ، از داراكهاي ستود مرد ب .فهمانيدن اين معنيست

. خـود رواج يافتـه ةدر ايـران بـيش از انـداز ) يا اين مهـر ناپـاك (چيزيكه بايد دانست اين زشتكاري . گروهي نيز از خواندن شعرهاي سعدي و ديگران برانگيخته شده انـد . نديكدسته گرفتار آن نامردي بوده ا

رو گرفتن زنان و اينكه مردها نمـي توانـسته انـد همـسران خـود را بـسفر برنـد بـرواج ايـن : مي گويند هرچه هست كار بس زشتي مي باشد و بايـد تـا تـوان بكنـدن . اينسخن هم دور نيست . زشتكاري افزوده

نكه ما ديوانهاي شاعران را بآتش مي كشيم و سعدي و حافظ را پـست مـي شـماريم اي. آن كوشيد ةريش .يكي از انگيزه هايش همين مي باشد

فروغي آن ديباچه را بگلستان ـ گلستاني كه براي شاگردان دبيرستان مـي بـوده ـ چـرا ، دوم ةنكت ةه خواسته شده جوانـان آلـود آيا نمي توان گمان برد ك !. آنگاه از عشق سعدي چرا سخن رانده؟ . نوشته؟

بدخواهان مي دارم بخود ناسزاة من با آگاهيهايي كه از رفتار و كردار دست!.آن پستي سعدي گردند؟

Page 75: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٧٣ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

در جاييكه ما مي بينيم براي رسوا گردانيدن اين توده قمه زني و زنجير . نمي شمارم كه چنان گماني برم براي رواج گدايي و مفتخواري ، نخست وزير نوشته بدست زني را پس از رفتن باز مي گردانند ، مي بينيم

محمـد رشـيد ه براي بهم زدن ايمني كشور و پديد آوردن سركشان ب ، مي بينيم ١د گدا مي دهد ينره س ـ با اينحال چه جاي آنـست سركش فرمانداري شهري را با ماهي بيست هزار تومان باج سبيل مي دهند

! .ز بدگماني باز داريم ؟كه خوش گمان باشيم و خود را اآنكسان بياد آورنـد كـه . فروغي را ديده بودند اينرا بآساني نخواهند پذيرفت ةكساني كه بيرون آراست

دولتـي ةولي ما ديديم كه با صد بيـشرمي و بـي آزرمـي نوشـت . ساعد مراغه اي نيز بيرونش آراسته است گر چنان خيانت بزرگي از اين را ديده و تماشا ١٣٢٠آنگاه پس از آنكه ما داستان شهريور . بدست گدا داد

. بدخواهان بوده ايم بايد گمان هرگونه خيانت بآنان برده دور نشماريمةدستآيـا فروغـي چنـدان نـافهم مـي بـوده كـه . خود همان نوشته بهترين دليل است . ها هست لآنگاه دلي

!. شناسـد؟ » عـشق پـاك « عدي را چندان نافهم مي بوده كـه بچـه بـازي سـ !. زشتكاري سعدي را نداند؟ راه از فروغـي ةاگـر آن نوشـت . را نتـوان بـست » عـشق پـاك « را توان بـست دروغ بسعدي اگر هر دروغ

!.بدخواهي نبوده پس از چه راهي بوده؟ كـه مـن ١٣١٤ در سـال :از اين گذشته من داستاني از فروغي مي دارم كه دليل ديگري تواند بـود

چـون . مياري راندم آن گفتار را در دو بخش در شماره هاي پيمان بچاپ رسانيد بانجمن ادبي رفتم و گفت بيرون آمد ، فروغي كه نخست وزير مـي بـوده آنـرا خوانـده ) نهم سال دوم مهنامه ةدر شمار (بخش يكم

ديگر مهنامـه را ةاين بود شهرباني شمار . بشهرباني دستور داده بود كه بخش دوم را نگزارند پراكنده شود ! چه باز مي دارنـد؟ هرب. من در شگفت شدم كه در آن گفتار جز خرده گيري نبوده . ر چاپخانه باز داشت د

.برآن شدم كه فروغي را ديده گفتگو كنمدر اروپا ايران را با سعدي و حافظ و مولوي : مي گفت . سخنان بسياري رفت . روزي رفتم بكاخ ابيض

چرا با شـاه عبـاس و !. را با تاريخ باستانش نشناسند؟ چرا ايران . چنين نيست : گفتم . و خيام مي شناسند آنگاه آيا اين دليلست كه ما بدآموزيهاي سراپا زيان سعدي و ديگران را بفرزندان خود !. نادرشاه نشناسند؟

: گفت !. اين چه سزاست كه گلستان با آن باب پنجمش بشاگران دبيرستان درس گفته شود؟ !. ياد دهيم؟ گفتم ما از چنـان سفارشـي آگـاه نمـي باشـيم و . ت كه سپرده شده باب پنجم را درس ندهند از سالهاس

آنگاه گرفتم كـه آن بـاب را درس ندادنـد ، در جاييكـه كتـاب در . نشاني از آن در دبيرستانها نمي بينيم .دست جوانانست آنرا هم خواهند خواند

كسيكه مي خواهد با سعدي و حافظ مبـارزه « : ديدم پاسخي نتوانست و اين بار از راه پند دهي آمد چون پيش از كوششهاي ما بارها در روزنامه ها . من باينها پاسخي ندادم» بزرگي داشته باشدةكند بايد قو

از سـاعد . بپـردازد » گـدايي رسـمي « ساعد نخست وزير كه بدست يك سيد گـدا داده تـا او بـه » سفارشنامة« ـ اشاره ايست به ١

ـ و. توانيد خواند» اسخ دهددولت بما پ« خيانتهاي ديگري نيز ديده شده كه زند آنها را در دفتر

Page 76: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٧٤ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

آنها را نـشاندادم . مه را گرد آورده همراه برده بودم ناشعرهاي زشت بچه بازي چاپ مي شدي من پنج روز مـن خواهـشمندم بـاري از اينجـا . از سعدي و حافظ رواج اين پـستيهاست هواداري شما ةنتيج: و گفتم ولـي . گفتار من بازداشـت شـد . ولي دروغ بود . روزنامه ها را از من گرفت و نويد جلوگيري داد . ديجلوگير

تا پس از چند ماهي كه فروغي برافتاد و جم نخست وزير شـد ، . شعرهاي بچه بازي همچنان آزاد مي بود مـن از همانهنگـام فروغـي را . كردم و او دستور بشهرباني داد كه از آنگونه شعرها جلوگيرنـد من خواهش

.شناختمبـدخواهان چـون . ولي اگر نگويم بجايي نخواهد رسيد . داستانهايي هست كه من ننگم مي آيد بگويم

. اين توده باز نخواهند ايستادةخود را آزاد بينند از هيچگونه خيانت دربارز خوزستان بتهران باز گشته بودم ، يكي از نويـسندگان كـه مـي شـناختم گرفتـار بيمـاري ساليكه ا

سعديست ، داستانش را شنيدم كه در آموزشگاه وزارت جنگ بجواناني دام درچيـده و ناپاكيهـا كـرده ، و بـا اينحـال چنـدي نگذشـت كـه وزارت . چون دانسته شده با رسوايي بسيار از آموزشگاه بيرون كرده انـد

: فرهنگ شاگرداني را كه باروپا مي فرستاد او را بعنوان سرپرستي همراه گردانيد كه مـي بايـستي گفـت ما چنين رفتاري را هـم از وزارت فرهنـگ كـه ديـده بـانش همـان . »را بگرگ گرسنه سپرد گوسفندن«

.فروغي مي بود ديده ايم از اسـتادان دانشگاهـست و از بـس در ، اكنون يكـي » زننامرد نا « آنگاه همان مردك ناپاك ، همان

كارهاي زشت خود گستاخست بارها ديده ام در ميان نوشته هايش آن بيمـاري پـست خـود را در قـالبي تاريخي براي دبيرستانها نوشته كه در آنجا بارها اين رفتار بي آزرمانـه را . ريخته برخ خوانندگان مي كشد

سرفرازي ايرانيانست بـسيار خـوار مـي گيـرد و زبانـدرازيها ةيرمي زردشت را كه ما مثال با صد بيش . كرده» جمال پرست « ولي ماني را به پيغمبري مي ستايد و بزرگش ميگرداند و چنين ميگويد كه ماني . ميكند .مي بود

» جمال پرستي «من نميدانم ماني چه گفته كه عنوان بدست اينمردك و همكارانش داده كه او را به مي ستايند ، و در آنميان مي خواهند به بيماري پست و كار زشت » زيباييهاي طبيعت «و دوست داشتن

.خود رنگ فلسفه دهند همان مردك گفتاري در يكي از مهنامه هـا دربـارة زبـان نوشـته در آغـاز آن چنـين شـيرين زبـاني

و با اعطاي ايـن را با لطف ذوق و صفاي قريحه سرشته وجود ايشان ةكسانيكه خداوند خمير « : مي كند غيبي بمقام جليل پرستندگي مظاهر جمال و كمال ارتقاء داده و از ساير اجناس مـردم مميزشـان ةلطيف

».....كرده است كـه دزد را چـون دنبـال نكنـي راست گفته اند !. گستاخي را ةببينيد انداز ! بيشرمي را ةببينيد انداز

بچـه بـازي و . ي دعوي برتـري و برگزيـدگي مـي نمايـد ي و پست سمردك با آن بينامو . گردد ه خان ةدارندنامند چه شگفت كـه » وحي« خود را ةدر جاييكه شاعران سخنان ياو . ميخواند» غيبي ةلطيف« ناپاكي را

.شمارند» غيبيةلطيف« اينان نيز بچه بازي را

Page 77: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٧٥ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

زنهـا از آيـا !. اگر راست مـي گـويي پـس چـرا زن نمـي گيـري؟ » نامرد نازن « اي : يكي نمي گويد پـس . !؟ خود را آشكاره نمي نويسي تا مـردم بداننـد ةآنگاه پس چرا اين فلسف !. نيستند؟» مظاهر جمال «

كردند ميپس چرا آنروزيكه از وزارت جنگ دنبالت !. چرا در اينجا و آنجا قاچاقي جمله هايي مي گنجاني؟ خود گردانيده بـودي بـا آن نـشانيهاي بيماريهاي ناپاك ة و با آنكه بچه هاي مردم را آلود انكار مي كردي

پس چرا آنروز باال نيفراشتي كه بگويي مـن اينكـاره ام ، !. آشكار شرم نمي كردي و سوگندها ميخوردي؟ پس !. ؟» وجود مرا با لطف ذوق و صفاي قريحه آفريده و از ديگر اجناس بشر مميز گردانيده ةخمير« خدا

!.؟» كه خدا بمن و همكاران من داده غيبي استةاين لطيف« : چرا آنروز نگفتي دسـتگاهيكه . نيـز هـست » الواتيهـا « در وزارت فرهنـگ اينگونـه . سهشها رشته را از دستم گرفـت

سعدي ميكنـد » عشق پاك« آن ستايشها كه فروغي از . فروغيها بنيادگزارش باشند بهتر از اين نتواند بود عشق « وگرنه . ند ، براي رواج دادن باين ناپاكيهاست كتاب بچاپ مي رسا ةو وزارت فرهنگ آنرا در ديباچ

.ناپاكترين چيزها بوده است» سعدي گفته ام وزارت فرهنگ آن ميزها با پشت ميزنشينها و آن دبستانها و دبيرستانها و دانشكده هـا اباره

.در پشت سر اينها دستگاه ديگري هست كه كارها در دست آنست. با آموزگاران و استادان نيستيكچيز گفتني آنست كه در اين گلستان كه با دست وزارت فرهنگ چاپ شـده برخـي از داسـتانهاي

دغلكارانست كـه چـون ةاين شيو. ايرادگيريهاي ماستةاين نتيج . بسيار زشت باب پنجمش انداخته شده ته بـا شـما و بازگش ١وندستايرادي بكارهاشان گرفتي بجاي آنكه سخن شما را بپذيرند و بنافهمي خود بخ

. پرداخته برخي چيزهاي زننده را از ميان بردارند٢همدستي نمايند ، برويه كاريها ولي چون بخانه بردم و سات بسات. در قزوين از بازار كتابي خطي خريدميفراموش نكرده ام كه روز

. ره نگزاردنـدي مي دانيد كه در كتابهاي خطي بر باالي سات شما . از ديده گذرانيدم ديدم افتاده مي دارد در آنكتاب در . ساتي را در پاي سات پيش نوشتندي كه پيوستگي ساتها دانسته شود نخست هر ةبلكه واژ

چند جا اين نشانه راست نمي بود و از خود نوشته ها نيز پيدا مي بود كه ساتهايي از ميانه افتاده و سخن برداشـته ببـازار . ستم بدانسانكه مي بود بپـذيرم چون كتابرا ببهاي گراني خريده بودم نخوا . نا انجام مانده

يكـساعت ديگـر كـه رفـتم ديـدم . ييد پولتان گيريد ايكساعت ديگر بي : گفت . رفتم و بفروشنده نشاندادم برداشـته ديـدم در جاهاييكـه » !.آقـا ايـن كجـايش عيـب دارد؟ « : كتاب را گزاشـت جلـو مـن و گفـت

.است گردانيدهمي داشت پاي ساتها را تراشيده و ر افتاده سات روبرو را بگزارد بس خواهد بود و ينادانك پنداشته بود كه همانكه آنها را تراشيده واژه هاي باال

.پنداشته بود كه با همان رويه كاري مرا خواهد فريفت. كتاب بي عيب خواهد گرديد

اعتراف كردن ) = همچون برگزيدن(ـ خستويدن ١ ظاهرسازي= ـ رويه كاري ٢

Page 78: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٧٦ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

كـه همـان بـس حكايت هاي زننده را برداشته و چنـين پنداشـته . وزارت فرهنگ همان كار را كرده عـشق ةنخواسـته از واژ . چند حكايت رسوا را برداشته ولي نخواسته از باب پنجم چشم پوشـد . خواهد بود

باب پنجم را گزارده ، در جاي خـود كـه آن ستايـشها را . گمراهي هزارها جوانان تواند بود بگذرد ةكه ماي . عشق سعدي در ديباچه افزودهةدربار

ما خواهيم بود و از كوششهاي خود بنابودي ايـن تـوده دسـت : يگويند اين راهبران وزارت فرهنگ م ديگري نديديم تنها آن جاهاي ايراد را ةرادهايي گرفتيد و ما درمانده چار نخواهيم برداشت ، و شما اگر اي

.از ميان برداشته خاك بچشم مردم خواهيم ريخت ةن ، بويژه گفته هـاي آنـان در زمينـ در پايان نشست براي آنكه دانسته شود گفته هاي درهم شاعرا

عشق ، چه نتيجه اي در مغزهاي جوانان پديد مي آورد و چگونه آنها را آشفته مي گردانـد داسـتاني يـاد :مي كنم

چندي پيش در يكي از روزنامه هاي تهـران ، جـواني گفتـار درازي نوشـته در ايـن زمينـه كـه او را دوستش نامه اي فرستاده كـه در آمريكـا و اروپـا قا زيسته و آن و شمال افري دوستيست در اروپا و آمريكا

با آنحال شنيده است كه در ايران گروهي دشمني با خيام مي كننـد . ايران را جز بنام خيام نمي شناسند را مي سوزانند ، و افسوسها خورده و ببدگوييهاي بيفرهنگانه از من پرداخته و آرزو » كتاب مستطابش « و

ةدشمنيها كه من بـا خيـام مـي كـنم در نتيجـ : خواسته بگويد . كاش من عاشق شده بودم كرده كه اي .گرنه آن دشمنيها را نكردميآنست كه عاشق نشده ام و

نخست ببينيد كـه در برابـر دليلهـاي اسـتوار مـا بچـه سـخنان لوسـي : شما باين گفته نيك نگريد . ببينيد مغز گوينده اش تا چه اندازه آشـفته بـوده . ببينيد سخنش تا چه اندازه پوچست دوم. دنمي پرداز

بودنيها بـوده ، : ما ميگوييم خيام كه گفته است . شما عشق را بهر معنايي بگيريد اين سخن بي معنيست اكنون چنين انگاريد كه من عاشق . آنگاه چنان باوري زيانمند است . چنان چيزي نبوده و نيست . غلطست

در ميان ١شينايم ، يا همچون صوفيان الف از عشق خدايي زدم ـ چه ه شدم ـ عاشق زني خوشرو گرديد .. آيا كداميكي از اينها خواهد بود؟..؟يا زيانش از ميان خواهد رفتآ!. خواهد بود؟

وگرنه درمانديدي كه اين چه سخنيـست . در ايران اينگونه پوچگوييها فراوانست و شما خو گرفته ايد آخر عاشق بودن و نبـودن مـن چـه . آشفته مغز شناختيدي ةده اش را ديوان كه گفته شده و هرآينه گوين

آيا اين نويسنده عشق را بچـه معنـي شـناخته كـه چنـين . !؟بهم بستگي ببدآموزيهاي خيام تواند داشت !.سخني گفته؟

عشق را بي آنكه معناي ةآيا نه آنست كه چنانكه حافظ و ديگران مغزهاشان آشفته مي بود و يك واژ مي گرفتند و آسمان و ريسمان بهم مي بافتند ، اين شاگردان حافظ و خيـام ـ شني از آن در دل دارند رو

. عشق شنيده و گرفته اند بي آنكه معناي روشني از آن بفهمندةنيز بهمان حال افتاده اند و يك واژ

تأثير= تأثير كردن ، هنايش = ـ هناييدن ١

Page 79: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٧٧ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

يكا و اروپا و شمال خودش پنجسال در آمر ةك بگفت دببينيد تا چه اندازه اينان تباه گرديده اند كه مر ةآنهمه آبادي و پيشرفت اروپا و آمريكا را كه نتيج . آفريقا زيسته و غلط بودن آموزاكهاي خيام را نفهميده

خـود را برداشـته و گـرد جهـان ةمردك مغز آشـفت . كوششهاست ديده و بيپا بودن جبريگري را ندانسته را مي دارند و بسياري از جوانان همين حال . بودهگرديده و از آنهمه ديدنيها و شنيدنيها سودي بحال او ن

آن نقشه ايست كه راهبران بدخواه وزارت فرهنگ براي بيكاره گردانيدن فهم و خـرد جوانـان ةاين نتيج .داشته اند : سخنهاي اين نشست چند چيز است ةنتيج

ييـست كـه يكـي از واژها . يكي از واژه هاييست كه هزارهـا زيـان از آن برخاسـته اسـت » عشق« )١ .شومش گردانيده اند

روان آدمـي از جايگـاه « : پلوتينوس چون ميگفته . اين واژه از گفته هاي پلوتينوس برداشته شده )٢خواستش از عشق اين مي بوده كـه كـسي آن جايگـاه نخـست خـود را بيـاد آورد و درپـي » وااليي آمده

.بكار بنددنيكوكاري باشد و هميشه خدا را بديده گيرد و خواستهاي او را صوفيان آن را از پلوتينوس گرفته و از معنايش بيرون بـرده هوسـمندانه و بيخردانـه بـا خـدا بـه )٣

برخي . غزلها سروده اند ، دف و ناي نواخته اند ، پاي كوفته اند ، دست افشانده اند . عشقبازي پرداخته اند .نيز بجاي آنكار به بچه بازي برخاسته اند

عـشق (صوفيان گرفته و بار ديگر از معنايش بيرون برده عشق پا در هـوايي شاعران آن واژه را از )٤ .پديد آورده اند و در ميان ياوه گوييهاي خود بكار برده اند) بي معشوق

در هايهوي اخير براي گيج گردانيدن جوانان از اين واژه نيز سودجويي شده اينست ما مي بايست )٥ .در اين باره نيز سخناني رانيم

Page 80: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٧٨ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

نشست ششم

؟پس چرا كساني از شاعران هواداري مي نمايند

هنگاميكه مـا از بـديهاي . در اين نشست مي خواهم به پرسشي كه هميشه بميان مي آيد پاسخ دهم پس آنهـا كـه تعريـف از « : شاعران سخن مي رانيم كسانيكه نمي خواهند بپذيرند چنين پاسخ ميدهند

»!.د؟شعر كرده اند نفهميده انجـاي . در برابر دليل بچنين سـخني نبايـد پرداخـت . پيداست كه اين پرسش يا ايراد ، عاميانه است

ببينـيم آن . با اينحال من آنرا بـي پاسـخ نمـي گـزارم . فهميده باشند يشگفت نيست كه چيزي را گروه :ستايندگان كيها بوده اند و از هركدام جداگانه سخن رانيم

: ده اند كه ستايشهاي بسيار از خود و از كار خود كرده انديكدسته خود شاعران بو قوليست كه جملگي برآنند در شعر سه تن پيمبرانند

فردوسي و انوري و سعدي نبي بعدي هرچند كه ال ٭٭٭

آمد و پيش انبيا اپس شعر پيش و پسي بست صفت كبريارا بجوييم بايد بديده گيريم كه ايـن ين شاعران كار ا ةآمده انگيز ما اگر بخواهيم از راه روانشناسي در

زيرا با سخن بازي كردن و قافيـه جفـت گردانيـدن خـود . شاعران از يكسو پيروي از هوس خود كرده اند بويژه كه چيزهاي ديگـري از . بازيچه ايست ـ بازيچه ايست كه بسيار كسان آنرا دوست دارند و لذت برند

. سته هاي خود ، پروردن مضمون ، دشنام دادن باين و آن در ميان باشد ستايش پادشاهان ، نشاندادن دان با يك معني غلـط پيـدا شـده و شـناخته » ادب « ةيك واژ . را خورده اند » ادب « ةاز يكسو هم فريب واژ

انبوه ارجي بآن نمي گزاردند يكدسته هواداري ةگرديده و دايره براي خود باز گردانيده بود كه با آنكه تود شـيوايي قـرآن دسـتاويزي در . چون در ميان عرب مي بوده در ايران نيز بايـستي بـود . آن مي نمودند از

.دست اينان شده بود كه سخنبازي را چيز ارجداري وا نمايند شعر در ايران ، از يكسو در دربارهاي پادشاهان و از يكسو در ميخانه ها جا براي خـود بـاز زسپس ني

سپس نيز بدآموزان بزرگي همچون خراباتيان و صوفيان شعر را افزاري . پرداخت كرده و بروييدن و باليدن اينها رويهمرفته شوند رواج شعر در ايران گرديده و هزارها كسان را بشاعري وا داشـته . براي خود گرفتند

.است

Page 81: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٧٩ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

االيي آنرا ك خود. نافهمي بزرگ شاعران آن بوده كه شعر را خود خواستي شمارده اند چنانكه گفتيم ١سخن چه شعر باشد و چه نثر ، بايد بهـر هـوده اي « اينكه . شناخته پنداشته اند كه هرچه بيشتر بهتر

.چيزيست كه آنان نمي دانسته اند» باشد ، سخن بيهوده دور از خرد است آنان تنها اين مي شناختند كه شعر وزنش و قافيه اش درست باشد و

ترجيــع و ردالعجــز الــي الــصدر و ماننــد اينهــا در بــر دارد و آراســتگيهايي را از تــشبيه و جنــاس و تنها اينها را مي شـناختند و ايـن بـوده كـه بـراي آنهـا فنهـايي بنـام . مضمونهايي در آن گنجانيده گردد

چهارديواري بدينسان براي كار خود ساخته بودنـد و . ، قوافي ، معاني ، بيان ، بديع پديد آورده اند عروض . از آن بيرون نمي رفتانديشه هاشان

ن آن چهـارديوار زنـدگي و در بيـر .در حاليكه در بيرون آن چهارديوار جهـان بـزرگ ديگـري هـست چيزي در ترازوي سود و زيان آن سـنجيده بايد نيكي يا بدي هر اي هست كه بسيار ارجدار است و تودهدر هر كاري بايد پيروي از داوري بد مي باشد و ودر بيرون آن چهارديوار خرد هست كه داور نيك . شود

.آن كردسخنان بيهوده اي را . زده اند » ملك الملوكي « شاعران از اينها ناآگاه و در درون آن چهارديوار كوس

:بهم بافته و بيرون ريخته و بخود باليده اند نه نبوت مي توانم خواندنش نه ساحري من نميدانم كه اين جنس سخن را نام چيست

٭٭٭ زين قند پارسي كه به بنگاله مي رود شكر شكن شوند همه طوطيان هند ٭٭٭ بيا كه نوبت بغداد و وقت تبريز است عراق و شام گرفتي بشعر خود حافظ

.بهرحال ستايشهايي كه شاعران از خود كرده اند در خور ارجي نيست مـن . آنان از خـود شـاعران بـوده انـد . نويسان مي باشند ه ديگر از ستايندگان شاعران تذكر ةيكدست

هرچه هست اينان نيز بـآن نـافهمي دچـار بـوده . نمي شناسم كسيرا كه تذكره نوشته و خود شاعر نبوده . سخن سرايي را هنري مي شمارده اند اگرچه بيهوده و بياوه باشـد . شعر را خواستي مي شناخته اند خود

استاد سخن ، شهريار اقليم سخن ، سخن سنج بزرگ ، « : د اينست شاعران را با چنين لقبهايي ستوده ان در زمان ما نيز سـتايندگان شـاعران . اينها از گذشتگان بوده اند .»...سرآمد گويندگان ، پيشرو سخنوران

:بچند دسته اند كه مي بايد هركدام را جداگانه ياد كنم سند و ديوانهـاي شـاعران را بچـاپ يكدسته شرقشناسان اروپايند كه در ستايش شعر كتابها مي نويـ

.مي رسانند و مي توان گفت زيان آنها بيش از ديگران بوده است

نتيجه= ـ هوده ١

Page 82: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٨٠ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

پيداسـت كـه . دربارة شرقشناسان بگفتگوي بسياري نياز هست و من در اينجا فرصت كـم مـي دارم چون خواسـته انـد شـرقيان را . چشم دوختن دولتهاي اروپايي بكشورهاي شرقي بوده ةشرقشناسي نتيج

زيردست گردانند ، خواسته اند كردار و رفتارشان از روي بينش باشد و نياز ديده اند كه كيشها و زبانهـاي شرقـشناسي از . توده هاي شرقي را بشناسند ، از تاريخهاي ايشان آگاه باشند ، خويها و خيمهاشان بدانند

زيـرا .از آن برخاسته ) اي شرقيان بر(جا پديد آمده و خود دستگاهي گرديده كه هم سودها و هم زيانها ناي زبان و تاريخ و مانند اينها كرده اند دانستني هـاي بـسيار ارجـداري را ةاز يكسو از جستجوهايي كه دربار

از يكـسو بـسياري از آنـان از آگـاهي و دانـش خـود . بدست آورده اند كه شرقيان از آنها بهره مي جويند .يدن آنان كوشيده اندسود جسته بفريفتن شرقيان و گمراه گردان

بسياري از آنان رخت هاي خود را ديگر گردانيده و خود را بدروغ مسلمان نشانداده خواسته اند از هر ويمبـري .مثال ليارد با رخت لري ماهها در ميان بختياريان زيـسته . راهي كه توانند كار خود را پيش برند

لوبـون بـا گوسـتاو . خت ايراني يكسال در ايـران زيـسته بروان با ر . با رخت ماليي سفر بخارا و خيوه كرده .رخت عربي در ميان عربها زيسته

من نمي توانم از دلهاي شرقشناسان آگهي دهم و بگويم فالن نيكخواه و بهمان بدخواه مـي بـوده ، و ا برخـي از آنـان بمـ . در دلهاي آنان هرچـه مـي بـوده باشـد . بهتر مي دانم كه از كارهاي آنان سخن رانم

. و برخي زيانمند اندسودمند افتادهمثال ماركوارت و نولدكه از شرقشناسان بسيار دانشمند مي بودند ، من از كتابها و نوشته هـاي آنـان

.در تاريخ و زبانشناسي نادانسته هاي بسياري را دانسته گردانيده اند. جز سود نمي شناسم اينمـرد ستايـشهاي . نوشته هرآينه زيانمند بـوده » تمدن اسالمي « لوبون ، كتابيكه بنام ولي گوستاو

پر گزافه از عرب مي نويسد و در همانحال از تركها كه فرمانروايان جهان عرب مي بودنـد نكـوهش دريـغ از بـاردهي . پيداست كه خواستش جز پديد آوردن دشمني در ميان عـرب و تـرك نمـي بـوده . نمي دارد

اگر اينجا در دست يـك حكومـت : ستايش بسيار كرده مي گويد خاك سوريا ، از كوشندگي مردم آنجا ، خواستش از حكومت دادگر ، حكومت فرانسه است كه از صد سال بـاز . دادگر باشد بسيار آباد خواهد شد

در پايان جنگ جهانگير گذشته بآرزوي خود رسيد و ما ديديم كه چه دادگري چشم بسوريا دوخته بود و . از خود نشانداد

يكي از آنان سرجون مالكم بوده كه در زمـان فتحعليـشاه بـا : قشناسان انگليس سخن مي رانم از شر دستيار خود ميجر كينير بايران آمده و چند سال در ايران مانده انـد و يكرشـته كارهـاي سياسـي انجـام

ولـي از . نـم من از اين كارهاي سياسي ايشان آگاهي نيكي نمي دارم و در آن باره سخن نمـي را . داده اند .كتابيكه مالكم در تاريخ و كتابيكه كينير در جغرافي نوشته جز خشنودي و خرسندي نتوان نمود

مـا انجـام هنري راولينسون بوده كه يك كار بزرگ تاريخي را بـراي يكي از شرقشناسان انگليس سر ست بـراي نخـست بـار يـ بيستون را كه براي ايران سند تـاريخي و زبـاني ارجدار ةداده ، و آن اينكه نوشت

در راه خواندن الفباي ميخي پيش از آن رنجها كشيده شده و. ترجمه كرده و در دسترس ما گزارده

Page 83: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٨١ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

از اينسو هنوز هم چيزهاي دانسته نـشده در آن نوشـته بـسيار اسـت كـه سـپس . پيشرفتها رخ داده بود ولـي از . بيماننـد و ارجـدار بـوده خود ةبا همة اينها كار سرهنري راولينسون در زمين . دانسته خواهد شد

آربري و دكتر اسميت و ديگران ـ كوشش بسيار بكار آنسو ما مي بينيم كساني از همشهريان او ـ از مستر مي برند كه بصوفيگري رنگ و روغن زنند و آنرا يك چيز پايه دار و ارجمند نشان دهند كه هر آينه بسيار

.زيانمند است شاعران ، كـار كـرده ةكه بيشتر از ديگران ، در زمينة ايران ، بويژه در زمين از شرقشناسان اروپا يكي

. او كمي بيشتر سخن رانمةباراينست مي خواهم در. پروفسور ادوارد براون بودهخشنود گرديدم كـه كـسي . او بود ةتابهاي براون خواندم تاريخ مشروط نخست چيزي كه من از ك

تاريخ آن را ور ما آن اندازه دلبستگي نشانداده و بدانسان رنج برده و در لندن نشسته و به پيشآمدهاي كش . كشاكش ايرانيان با آن دولت مـرا بـسيار سـهانيد همچنان كتابچه هاي او دربارة التماتوم روس و . نوشته

بويژه كه ديدم از نكوهش دولت انگليس نيز باز نمي ايستد و پاسخدهي آندولت را در آن پيـشآمدها بـرخ همچنان كتابهـاي . مرا بسيار تكان داد » فرمانروايي هراس در تبريز « او بنام ةكتابچ. يسيان مي كشد انگل

. جنبش بابيگري و پيشآمدهاي آن جنبش بمن خوش افتادةاو دربار بخش يكم از براون نامي بـرده بـاو سـپاس ةرا كه مي نوشتم در ديباچ» تاريخ هجده ساله « اين بود

او را ديدم و بمن شگفت افتاد كه همچون » تاريخ ادبيات ايران« هم يكي از جلدهاي ليكن روزي . گزاردم زنـدگاني آنـان ةبراون مردي در همچون لندن جايي نشسته بجستجو از شـعرهاي شـاعران و از تاريخچـ

.پرداختهتخـوار تنها آن مي دانستم كه شاعران مف . امروزي را نمي داشتم ة شاعران انديش ةباردر آنزمان من در براون نيز بـيش از ايـن نينديـشيدم كـه هوسـمندي نمـوده و بكـار ةاين بود دربار . و بيهوده گو بوده اند .بيهوده اي پرداخته

ليكن سپس كه در راه كوششهاي خود گامهايي پيش رفتم و زيان شعرهاي ايران را نيـك دانـسته و بويژه كه دانـستم . . براون نيز بدگمان گرديدم ةدربار، خواستي را كه از ادبيات در ميان مي بوده دريافتم

او را با فروغي و همدستان او همبستگي نزديك بوده و ميرزا محمدخان قزويني را بياري بـراون از تهـران .فرستاده اند

سپس ديدم پرفسور براون بهمدستي شاگردش كتاب تذكره االولياء شيخ عطار را بچاپ رسانيده كـه .اني نماند و داستان براي من روشن گرديدديگر جايي براي خوشگم

اين كتـاب را بـراون بـا . صوفيان و پر است از داستانهاي دروغ و رسوا ة كتابيست دربار ءتذكره االوليا چـرا يـك انگليـسي !. بچه معنيـست؟ » اوقاف گيب « نخست بدانيم . بچاپ رسانيده ١»اوقاف گيب « پول

اگر خواستش نيكوكاري مي بوده چرا !. را بچاپ رسانند؟پولي از خود بيرون ريزد كه كتابهاي شرقي

E.J.W. Gibb Memorial Trust ـ١

Page 84: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٨٢ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

دوم آيا پرفـسور !. نگفته از آن پول بيمارستان بسازند ، يا در راه رواج دانشها در ميان شرقيان بكار برند؟ !. آيا چنين گماني توان برد؟.!نمي دانسته؟) بويژه بشرقيان(براون زيان صوفيگري را

اين شرقشناس كه خود را دوست ايران نشانداده جـز بـدبختي ايرانيـانرا بهرحال بيگمان گرديدم كه .نمي خواسته و خود با فروغي و تقي زاده و ديگر بدخواهان ايران همدست مي بوده

:روزي يكي از آشنايان با من گفتگو مي كـرد و مـي گفـت : در اينجا داستاني هست مي بايد بگويم . خوانده ام آنها هيچ جا بما نمي گويند شما شاعر باشيد ، صوفي شويد من نوشته هاي براون و ديگرانرا «

نمي دانم نام روچيلد را : گفتم » .!؟ما چه ايرادي بآنها داريم . كتابهاييست مي نويسند يا بچاپ مي رسانند لنـدن و و ولـي در پـاريس . وچيلد خاندانيست جهـود و مليـونر ، بنگاهـشان در آلمانـست ر .شنيده ايد؟

جهود در استانبول تهيدسـت و بـي ارج شنيده ام يك بازرگان . بول و ديگر جاها شاخه ها مي دارند استان روزي ايـن بازرگـان بنـزد .ميداشته اند و با او خريـد و فـروش نميكـرده انـد مي بود ، بازرگانان خوارش

گفته مـن از شـما .روچيلد دست برده كه چكي بنام او نويسد . روچيلد آنجا رفته و از حال خود گله كرده مـن روزهـا در : گفتـه .چكار كنم؟ : گفته . شما مي توانيد كمكي بهتر از آن بمن كنيد . پول نمي خواهم

شما هنگاميكـه بگمـرگ مـي آييـد و مـن و ديگـران . گمرك هستم ، بازرگانان ديگر نيز آنجا مي باشند ه ايستاده دست دهيـد و حـال پرسـي مي ايستيم و سالم ميدهيم شما سالم مرا با مهرباني بگيريد و آنگا

روچيلد مي پذيرد و همانرفتـار را مـي كنـد و . سه بار كه اين رفتار را كنيد كار من راه افتاده است . كنيداين شوند آن مي شود كه بازرگانان رو بآن بازرگان جهود مي آورند و آرزومند دوستي او مـي شـوند و بـا

.كنند و چند سال نمي گذرد كه او نيز ميليونر مي گرددخواهش و دلخواه خريد و فروش با او مي آنان نيك دانـسته انـد كـه ايرانيـان امـروزي در چـه . براون و ديگران همين سياست را بكار برده اند

نيك دانسته اند كه همانكه آوازي از اروپا برخيزد هزارها كـسان . حالند و روانهاشان تا چه اندازه ناتوانست .ما مي بينيم كه همان كار شرقشناسان چه نتيجه هايي داده است. وردرا بتكان تواند آ

: مـي گـويم . آلماني از حافظ ستايش كرده است ةگوتمردك مي آيد و با من بچخش مي پردازد كه چـرا !.؟ مگر كتاب حافظ در دست تو نيست .!مگر خودت فهم و خرد نمي داري؟ !. ترا با گوته چكار است؟

چـرا آن نمـي كنـي كـه بينديـشي و ببينـي آيـا !. كني و بخواني و ببيني چيـست؟ آن نمي كني كه باز : مي گـويم » .!.مي گويد پس چرا گوته آن ستايش را كرده است؟ « !. ايرادهاي ما بآنشاعر راستست يا نه؟

آنگاه گوتـه هـم يـاوه بـافي همچـون . ديگران ، نافهميده سخني گفته ة گوته هم مانند ..!من چه مي دانم . مي بودهحافظ

مردمي با اين ناتواني خردها راه دست انداختن و فريفتنشان همانـست كـه در هـر زمينـه اي چنـد .براون و ديگران اينرا نيك فهميده اند. كتابي يا گفتاري در اروپا بچاپ رسد

اين يك سياست كهني در اروپا مي بوده كه : مي بايد بگويم .اين گفتگويي بود كه با آن آشنا داشتم . دولتها دنبال كرده انـد ةاين سياست را هم . را بفريبند و در آلودگيهاشان پايدار و پافشار گردانند شرقيان

آلمانها كه هنوز دستي در شرق نمي داشتند به پيروي از ديگران و باميد آنكه در آينده دستي خواهند

Page 85: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٨٣ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

. شگفت من گرديـد ةوردند كه ماي وسي آلمانها كتابي آ در جشن فرد . داشت آن سياست را دنبال ميكردند چند بار در سراسر شـاهنامه » از« مثال حرف . ( فردوسي نوشته ةيكتن شرقشناس فهرست حرفي بشاهنام

چنين كـار بيهـوده و . »بيست سال رنج برده تا آنرا بپايان رسانيده « : مي گفتند ). آمده و در كجاها آمده ا ديوانه و سبكسر باشد كه چنان كاري كنـد و يـا خواسـتش يك آلماني بايستي ي . بيخردانه را چرا كرده؟

دولت آلمان چنان كتابي را بمـا ارمغـان . فريفتن ايرانيان و بچنان كارهاي بيهوده برانگيختن ايشان باشد اين « شنيدنيتر آنست كه همانروز ديدم كساني با من گفتگو مي كردند و چنين مي گفتند . فرستاده بود

بيست سال بر سر يك كتاب زحمـت . ببين چكار كرده . غريبيند ، پشتكار عجيبي دارند اروپاييها آدمهاي ديدم در زمان تخم سياست در دلها روييـدن . »كشيده ، بيجهت نيست كه آنها هميشه جلوند و ما عقبيم

.گرفته ةبـار ردولت تزاري روس كه از هر باره از دولتهاي ديگر اروپا پس تر مي بود او نيز ايـن سياسـت را د

در كشور روس نيز شرقشناساني مي بودند كه جز در پي ايـن كارهـاي فريـب آميـز . شرق دنبال مي كرد نشان مي دادند و يا سـه مـاه » عاشق نظامي « در آنجا هم شرقشناساني مي بودند كه خود را .نمي بودند

.مي نوشتند» شرح« خاقاني ةرنج مي بردند و بيك قصيدت كه دولـت روس كنـوني كـه درفـشدار آزاديـست و از آن سياسـتهاي كهـن شنيدنيتر از آنها اينس

مـا گـاهي . سته و از ميـان نبـرده اروپايي بيزاري نشان ميدهد هنوز اين سياست كهن فريب آميـز را نشـ .مثال مي بينيم در آن كشور بنام نظامي جشن گرفته ميشود. كارهايي نيز از آندولت مي بينيم

كـسي كـه خـود را در برابـر فرمانـدار !. چه نيكي را براي جهانيان انجام داده؟ !.آيا نظامي چه كرده؟ ي و ياوه گويي بـسر بـرده ، در ارزنجان سگ ، بلكه كمتر از سگ ، گردانيده ، كسيكه يكعمر با مفت خوار

!. چه جا ميدارد كه دولت شوروي بنام او جشن گيـرد؟ .!ن سوسياليست چه ارجي تواند داشت؟ ا مرد ةديدر خواست دولت شوروي دلجويي از ايرانيان و دوستي نشاندادن با ايـن تـوده اسـت بهتـر اسـت مـردان اگ

.ارجمند و آزاده را كه در تاريخ اين كشور كم نيستند برگزينندمرا شگفت افتاده كه در اهواز از مسيو باتمانوف شنيدم كه كمونيستها از تولستوي بـا آنهمـه آوازه و

ا كرده خرسند نيستند و چون گفته هاي او با آموزاكهاي كمونيستي سازگار نبـوده نامي كه در جهان پيد در همان حال مي بينيم شرقشناسان كشور شوروي بـه نظـامي بـا آن بـديهايش ارج . ارجش نمي گزارند

اينها سخنانيـست كـه مـي خواسـتم در پيرامـون . مي گزارند و دولت شوروي بنام او جشن برپا ميگرداند .ان بگويمشرقشناس ديگري از آنانكه از شاعران هواداري مي نمايند فروغي و حكمت و دكتر قاسم غنـي و پيـروان ةدستاينـان كارشـان تنهـا . ايـشان نيـاز نيـست ةاينان را ما نيك مي شناسيم و بسخن ديگري دربـار . ايشانند

اينـان تاسـشان از پـشت بـام . هواداري از شاعران نبوده ، ما خيانتهاي بدتر ديگر از آنان سراغ مي داريـم .افتاده و جرنگش را همه شنيده اند

Page 86: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٨٤ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

من در يكي از نشستها گفتگوي خود را با فروغي ياد كردم و چون با حكمت نيز گفتگويي داشـته ام ١:از آن نيز داستاني برايتان ياد مي كنم

مـن پيـشترها : ه هنگاميكه سال دوم پيمان را مي نوشتيم گفتاري در آن چاپ كرديم كه يكي نوشت ولي از زمانيكه نوشته هاي شما را دربارة شاعران خوانـده ام . شعرهاي حافظ را مي خواندم و لذت ميبردم

بلكه مي بينم بيشتر شعرهايش بيكبار بيمعنيست ، و آنگاه غزلـي . يگر لذتي از شعرهاي حافظ نمي برم د .را از شاعر گرفته بكاوش گزارده بود

چون بنزد حكمـت . اپ رسانيديم در همانروزها مرا كاري در وزارت فرهنگ بود اين گفتار را چون بچ نوشـته از : گفـتم . كه وزير مي بود رفتم همانكه نشستم بگله پرداخت كه شما از حـافظ بـد نوشـته ايـد

رنجـش ةديگري بوده ، و چون گفته هايش راست مي بود بچاپ رسانيديم او بحافظ دشنام نداده كه مايـ ...من از بيشتر شعرهاي حافظ معنايي نمي فهمم : او مي گويد . گري باشدشما يا دي

. او بيـسواد نيـست : گفـتم » ...نمي فهمد برود تحصيل سواد كند تا بفهمـد « : با يك شتابي گفت بهرحال جنابعالي كه خودتان باسواد هستيد بفرماييد آنهمه ستايـشهاي گزافـه آميـز از بـاده كـه حـافظ

آن بيـشرمي !. ه پافشاري كه دربارة بيهوده بودن كوشش و تالش نشانداده ، چه معني داشته؟ كرده ، آنهم :از اين شعر چه معناي بخردانه اي توان درآورد!. كه در بچه بازي از خود مي نمايد از چه رو بوده؟

و به پيمانه زدند گل آدم بسرشتند دوش ديدم كه ماليك در ميخانه زدند :ولـي چـون پاسـخي نمـي داشـت چنـين گفـت . تم از آن تندي كه مي نمود كاست اينها را كه گف

.» من اينست كه اينان اشخاص فوق العاده اي بودند و ما قادر بفهم سخنهاي ايشان نيستيمةعقيد« سخن هرچـه واالتـر . نخست بايد دانست كه سخن براي فهميدن است .پاسخ بسيار پرتيست : گفتم

برانگيختگان كه . آن چرندگوييست كه نتوان فهميد و معناي درستي از آن درآورد . باشد درخور فهم است ارجدارترين سخنان پرداخته اند و خودشـان واالتـرين جايگـاه را مـي داشـتند گفتـه هاشـان درخـور ه ب

. هركس آنها را مي فهمد.فهمستها را نفهميده ايد از كجـا دوم در جاييكه شما بفهميدن سخنان حافظ و مانندگان او توانا نيستيد و آن

!.بوده اند؟ناز كجا كه كسان بسيار پستي !. دانسته ايد كه مردان بزرگ واال جايگاهي بوده اند؟آقاي حكمت . در آنروزها قانون استادان دانشگاه از مجلس گذشته بود كه من نيز بايستي استاد باشم

تادي با اين شرط خـواهيم پـذيرفت كـه ايـن بهرحال ما شما را باس « : چون از پاسخ درماند چنين گفت .ي چشم پوشيدمدر آنحال من از استاد: گفتم » ..سخنانتان پس بگيريد

مردي كه از هوشـياري و تيزفهمـي بـشيطان پـاپوش دوزد ، . اينهم نشانه اي از حال و رفتار حكمت ـ اگـر از يـك لـر پـستي برخاسـته ـ سـخني كـه ةچون از پاسخ درمانده در برابر من بيك سـخن عاميان

.گردي سر زدي خنده آور بودي چه رسد بيك مرد درس خوانده و اروپا ديدههكو

ـ و. ديده شود» فرهنگ است يا نيرنگ؟« ـ دربارة دكتر غني نيز دفتر ١

Page 87: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٨٥ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

. اين حكمت كه از هم نژادان فروغيست در آن دستگاه بـدخواهي پايـه اش كمتـر از فروغـي نيـست بـر اينمرد هنگاميكه از اروپا آمد و وزير فرهنگ شد بهـايهوي ادبيـات نيـروي بـسيار داد و آنـرا چنـد برا

.گردانيدهمانست كه چندي پيش همـراه پـورداود و . اينمرد همانست كه در دانشسرا درس صوفيگري نهاده

سه تن مرد پولهاي گزاف از دولـت . بهند رفتند و بازگشتند » هيئت فرهنگي ايران « رشيد ياسمي بعنوان . ند و شعرهايي بارمغان آوردند شعرهايي بارمغان برد . گرفتند و رفتند و در اينجا و آنجا شعرهايي خواندند

.بجهانيان نشاندادند كه فرهنگ ايران و هند جز شعر نيست و نبايد بودآن يكي شاعر . آنان كسانيند كه از اين راه سود مي برند و نان مي خورند : آمديم به پيروان ايندسته

دبياتـست و بنـام دبيـري اةايـن يكـي ديپلمـ . است و بهمان نام جا براي خود در وزارت فرهنگ باز كرده استادان دانشگاه كه ماهانه هاي گزاف مـي برنـد ، بـسياري از ايـشان سـرمايه شـان جـز . ماهانه مي برد

دغـل خـود را در هـر ةبا همين سرماي . داشتن شعرهايي از ايشان نيست بر شاعران و از ةدانستن تاريخچ .بزمي و انجمني جا ميدهند

تبريز ةاين از گوش . ا زباندرازي كرده نامش را مي برم دكتر رعديست يكي از آنها كه چون چند بار بم سپس با پـول آن . برخاسته و چون شعر ـ شعرهاي ياوه ـ نيك مي گفته در وزارت فرهنگ كاري داده اند

وزارت باروپا رفته و با يك نام دكتري بازگشته و اكنـون جايگـاهي در آن وزارتخانـه مـي دارد و پولهـاي چنين كسي چه شگفت كـه از شـاعران هـواداري . در حاليكه يگانه هنرش قافيه بافيست . ردگزاف مي گي

ترسـايي ، ةكند و براي خشنودي فروغيها و حكمتها و دكتر غنيها ، هر زمان كـه جـايش افتـاد ، بـا همـ !.سخناني نيشدار بي فرهنگانه بگويد يا بنويسد؟

فريـب نوشـته هـاي تـذكره هـا را . يـب خـورده انـد ديگر از هواداران شاعران آنهايند كه فر ةيكدست بهترين دليل. فريب كتابهاي شرقشناسان را خورده اند ، فريب هايهوي بدخواهان را خورده اند . خورده اند

اين آنست كه چون ما آواز بلند كرديم و بديهاي شاعران را نوشتيم اينان بخود آمدند و از خوشگماني كه امـروز . بلكه بسياري كه خود شاعر مي بودند شعرهاي خود را آتش زدنـد . شتندبشاعران مي داشتند بازگ

ديگران كه اين دليري را نداشتند آنان هم از شعر . بسياري از ياران ما كسانيند كه خود شعر مي گفته اند ببينيـد چگونـه انجمنهـاي . شما ببينيد در اين چند سال چه اندازه از شعر كاسـته . گفتن بسيار كاستند .چگونه روزنامه ها و مهنامه هاي ادبي از ميان رفته. ادبي برچيده شده

كه آن بـازار گـرم را بـراي شـعر ) مي كوشند (آري در اين دوسال دولتهاي بدخواه باز كوشيده اند و راديوي ايران نيز افـزار نيكـي ). و مي گردانند (بازگردانند و بنامهاي گوناگون انجمنهايي برپا گردانيده اند

شـما آشـكاره . آنـست كـه ميخواهنـد مـرده اي را از گـور برانگيزنـد ةولي اينها ماننـد . براي اينكار است را از » تـاريخ الـشعرا « ناچـار شـده . پس نشيند مي بينيد خود وزارت فرهنگ ناچار شده چند سنگر باز

ه از بـاب پـنجم گلـستان ناچار شد . شعرهاي پست و زننده را از كتابهاي درسي بيرون كند . برنامه بردارد . ناچار شده رويه كارانه باين كارها برخيزد.بكاهد

Page 88: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٨٦ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

يكچيز شيرين آنست كه بـسياري از آنانكـه بحـافظ و سـعدي و ديگـران دلبـستگي مـي داشـتند و شعرهاي آنانرا با لذت مي خواندند چنانكه خودشان مي گويند اكنون كه آن شعرها را مي خواننـد ديگـر

شتر آنها را بيمعني مي يابند ، و در شگفتند كه چگونه در آنزمان اين شعرها را با معني بي. لذتي نمي برند .مي شمردند

بارها رخداد كه كسي بنزد ما آمد و با تندي بگله پرداخـت كـه . ما خود در اين باره آزمايشها كرديم آخـر « : گـزارده گفتـيم بسعدي و حافظ بد گفته ايم و ما چون شعرهايي را از آنها يا از ديگران بجلـوش

درماند و همچون كسيكه در خواب ميبود بيدار شد و از حـال خـود در شـگفت » .؟اينها چه معني ميدارد .ماند

ما از اينجا بنكته اي پي مي بريم ، و آن اينكه پندار ـ يا بهتر گويم سـمرد در آدمـي تـا چـه انـدازه اين جستاريست كه بايد در روانشناسي . او را تواند گرفتكارگر تواند بود ، تا چه اندازه جلو فهم و دريافت

:ي در آن باره بياد مي دارم برخي را ياد مي كنم هايولي من چون داستان. دنبال كننددر قضاوت اين گفتگوييست كه . خواندم» گواهي« چندي پيش در يكي از روزنامه ها گفتاري دربارة

چه گواهان گذشته از آنكه دروغ توانند گفت فريب هـم . زاشت؟تا چه اندازه مي توان ارج گ » گواهي« به لوبـون يـاد گفتار دليلها در آن باره آورده از جمله داستاني از نوشته هـاي گوسـتاو ةنويسند. توانند خورد

.ميكندچون الشه اش بيرون آوردنـد . در پاريس روزي پسري در رود سين خفه شده بود : گوستاو مي گويد

ولـي چـون . چند تن ديگر نيـز همـان گـواهي را دادنـد : » اين پسر فالنست « : چيان گفت يكي از تماشا آن گواهـان كـه ةرفتند بپدرش آگاهي دهند ديدند پسر او در خانه شان آسوده نشسته و دانسته شد هم

:گوستاو داستانرا دنبال كرده مي گويد . هفت و هشت تن مي بودند دروغ گفته اندبسيار تواند بود كه يكـي كـه سـخني گفـت در . و مانندهايش بسيار تواند بود اين داستان راستست .سمردي پديد آيد و جلو فهم و دريافت ، بلكه جلو چشم و گوش آنانرا بگيرد دلهاي ديگران پنداري يا

در آنزمـان بـاده فروشـي بـه فراشـان در تبريز .اين داستانرا هم چهل سال پيش در تبريز شنيده ام فراشـان دولتـي در آنزمـان : را نيك فهميـد مـي بايـد بگـويم براي آنكه داستان . ن شده بود دولتي غدغ

بيشترشان لوتيهاي اين كوي و آن كوي مي بودند كه خود را بـدولت مـي بـستند تـا در بـدكرداري آزاد و اينها باده را مي خوردندي نه براي سرخوش بـودن و لـذتي بـردن ، بلكـه بـراي مـست شـدن و . باشند

همانكه مست شدندي در كوچه ها راه افتاده جلو ايـن زنـرا گرفتنـدي ، بـه يخـه آنمـرد . دمستي كردن بدر ميان ميدان يكي قمه خـود را بـزمين زدي و : برخي نيز بنمايشهاي لوتيانه برخاستندي . چسبيدندي

و از پهلوي آن پيدا شدي اي اكنون اگر لوتي . »كدام لوتي است كه از پهلوي اين بگذرد « . فرياد كشيدي . راه بـسته گرديـدي ي پيـدا نـشد اي گذشتي پيكار راه افتادي و قمه ها بشكمها فرو رفتـي و اگـر لـوتي

بايستي رهگذران چندان بايستند تا خان نايب نمايشش را بپايان رساند و قمه را بردارد و راه خود را پيش

Page 89: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٨٧ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

غدغن كرده بودند كه باده بفراشان و لوتيـان چون اينگونه بدكرداريها بسيار رخدادي بباده فروشان . گيرد .نفروشند

روزي يكي از فراشهاي وليعهد آمد و از من باده خواسـت ، و چـون : يك ارمني باده فروش مي گويد پافشاري مي كرد و البه مي نمود ناچار شده رفتم آب سرخ رنگ تلخي ساخته در گيالسي ريخـتم و او را

بسر كشيد و خواهش كردم كه خودداري كند و مستي نشان ندهد و روانه به پستو برده بدستش دادم كه برخاسته رفـتم . وليعهدي ميخواهند ةكمي نگذشته بود ديدم فراشي آمد كه بيا ترا در فراشخان . گردانيدم

گرفتـه و .دانسته شد مستي از خود نـشانداده و در بـازار بـاين و آن دسـت يازيـده . ديدم فراش آنجاست من داستان را گفته خـواهش كـردم . فراش باشي با من پرخاش كرد كه چرا باده باو فروخته ام .آورده اند

خنده آورتر اين بود كه آن فـراش . دهانش را بو كنند ، و چون چگونگي دانسته شد همه بخنده پرداختند : گفـت چون سخنان مرا شنيد و داستانرا دانست همچون كسي كه از بيهوشي بخود آيد تكـاني خـورد و

بهرحال آزمايشي هم مـن خـود . نمي دانم اين داستان تا چه اندازه راستست » .پس من مست نبوه ام؟ « . تبريز درس مي خواندم يكروز آدينه بكوهگردي رفته بوديم ة طالبي ةدر آغاز جواني كه در مدرس . كرده ام

سه يكي از همدرسانم آنها را ديـد فردا در مدر. من سنگريزه هايي مانند زاج پيدا كرده كمي با خود آوردم و پنداشت كه زاجست و يكي را برداشت و بدهان گزاشت و شگفت بود كه چنانكه از زاج دهـان آدم بهـم

در حاليكه آن سنگ . و سنگ را بي اختيار انداخت ، گس پديدار شود همان حال او را رخ داد ةبرآيد و مز خود بـشگفت افتـاد و بـار ديگـر كـه سـنگ را بـدهان مزه اي نمي داشت و من كه چگونگي را باو گفتم

.گزاشت اين بار هيچي ديده نشد .دربارة شعرها نيز همينهـا كـارگر اسـت . اينها نمونه هاييست كه پندار يا سمرد چكارهايي تواند كرد

سخنان پوچي را مي خواننـد و . ش شاعران را شنيده اند جلو فهمها و دريافتهاشان گرفته شده يچون ستا .وچي آنها را در نمي يابندپ

: گفته هاي ما در اين نشست چند چيز است ةنتيجستايشهايي كه از شعر و از شاعران شده يا از خود شاعرانست كه جز خودسـتايي نبـوده ، و يـا از )١

شرقشناسانست كه رنـگ سياسـي مـي دارد ، و يـا از راهبـران وزارت فرهنـگ اسـت كـه بيگمـان از راه .ه نيز از اين راه سود مي برنديكدست. بدخواهيست

شاعران فريب خورده اند و اينست پوچي شعرهاي شاعران و زيـان آنهـا را ةبسياري از مردم دربار )٢ .در نمي يابند

Page 90: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٨٨ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

نشست هفتم

!چه پاسخ هايي بما مي دهند

ة دربـار كه ما از شعر گفتگو آغاز كرديم چنانكه گفته ام در آن زمان هايهوي بزرگـي ١٣١٤در سال

در انجمـن ادبـي و در . شعر در ميان مي بود ، و ما چون بسخن پرداختيم آن هايهوي بسوي ما برگـشت مي خواهد مفاخر ايران « ، » دشمن ادبياتست « . همه جا بدگويي آغاز يافت و سخنان شگفتي بميان آمد

كشيد كه مرا خواندند كـه كار بآنجا. »چون خودش شاعر نيست از شعرا بدش مي آيد « ، » را از ميان برد بياييد هر سخني مي داريد در انجمن ادبي بگوييد ، و من شبي رفتم و گفتاري راندم كه از هياهو بـسيار

.كاستبايـد . اينهـا بزرگـان ايراننـد « مثال يكـي مـي آمـد و مـي گفـت . پس از آن نوبت گله گزاري رسيد

كسي با چه كارهايي بزرگ توانـد .. مي گوييد؟ شما بزرگ بچه كس « : مي پرسيدم . »احترامشان گزاشت خـود يـا ةبزرگ كسيست كه كاري بـزرگ بـراي تـود « : ناگزير مي شدم خودم بگويم . در ميماند » .بود؟

: ديگـري مـي آمـد و مـي گفـت . ».!آخر اين شاعران چه كار بزرگي را كرده اند؟ . براي جهان كرده باشد :همه چيز بكنار ، شما باين شعر چه مي گوييد : مي گفتم . ».!آخر شما چه ايرادي بحافظ داريد؟«

تو چه داني قلم صنع بنامت چه نوشت برعمل تكيه مكن خواجه كه در روز ازل :آقا ، ضد آنرا هم كه گفته است : افسوسخوارانه مي گفت

اي نور چشم من بجز از كشته ندروي دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسرها براي مضمون بافتن مي شناختند اين را بد نمـي شـماردند كـه شـاعري سـخناني چون شعر را تن

. هم گويد١بآخشيج :روزي يكي از نويسندگان آمده بود ، و چون سخن از باب پنجم گلستان مي رفت چنـين گفـت

اي بـر . اين رذالتها در زمان سـعدي بـوده اسـت . بدن نماي عصر خود باشدة من شاعر بايد آيين ةبعقيد « .»نشان دادن آنها اينها را نوشته

پس . يكروز هم ديگري سخن از بزرگي سعدي و حافظ مي راند و ستايش از گفته هاي آنان مي كرد هيچ مي دانـي « : از آنكه پاسخ داديم و بدي و پوچي آن گفته ها را برخش كشيديم اين بار چنين گفت

در زمان مغول بودند ، در آن زمان « : گفت . ودند؟در چه زماني ب: گفتم » .؟آنها در چه زماني بودند

دض= ـ آخشيج ١

Page 91: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٨٩ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

سخن شما بياد من مي اندازد آن را كه روزي در همدان يكي از ديه نشينان بنـزد مـن : گفتم . »!انحطاط او تـصرف كـرده بمـن ةولـي ورثـ . بـرادرم بمـن انتقـال داده . فالن ملك مال منـست « : آمده مي گفت

در ده مـا مـال . نـدارم « : گفـت . انتقالنامـه داري؟ : گفتم . »ارض شوم مي خواهم در عدليه ع . نمي دهند نـه . از اينكه در ده شما مال نيست آخرش آنست كه ما در دل خود شما را دروغگو ندانيم : گفتم . »نيست

.اينكه هر ادعايي كرديد در عدليه بي دليل و سند بپذيرندان مغول بوده اند آخرش آنست كه ما بآنها نكوهش سعدي و حافظ نيز ، از اينكه در زم ةاكنون دربار

ديگر اين نيست كه سخنان پست و پوچ آنهـا را ارجـدار شناسـيم و در .بسيار نكنيم و بهانه شان بپذيريم آري اگر ما سعدي و حافظ را زنده گردانيده بچـوپ بـسته بـوديم كـه اينـسخنان . ميان مردم رواج دهيم

ه شما بيآييد و بگوييد اينها در زمان مغول مي بودند و آن زمان خردهـا چيست گفته ايد ، نابجا نبودي ك . ما كه چنان كاري نكرده ايـم . پست و خيمها آلوده مي بود ، و با اين سخنان آنانرا از زير چوب باز رهانيد

ور چون پوچ و زيـان آ . اين سخنان در هر زماني گفته شده و بهر عنواني گفته شده ، باشد : ما مي گوييم .است مي بايد از ميان برداشت

بسيار خوب « : ايرادهاشان پاسخ داده ميشد و در ميماندند آنگاه چنين مي گفتند ةپس از آنكه بهم روزي يكي از روزنامه نويسان اسپهان . »بايد شعرهاي بد آنها را جدا گردانيد و شعرهاي نيك را نگه داشت

بلي بايـد نيكهاشـان از « : سخن مي راند در پايان چنين گفت كه بتهران آمده بود و با من در اين زمينه .»بدهاشان جدا گردانيد

زيرا شعر كوزه و كاسه نيست كه بگوييم درستهايش جـدا گردانيـده . اين سخن هم بيجاست : گفتم شعر بچه كاري خواهد خورد كه مـا رنجـي بخـود دهـيم و . نگه ميداريم و شكسته هايش دور مي اندازيم

آنگاه شما هايهوي راه انداخته بوديد كه سعدي و حافظ و خيام فيلسوف !. ا نيك از بد جدا گردانيم؟ آنها ر بايـد نيـك و بـد « :پس اكنون چشده كه يك سنگر پس نشسته مي گوييد . مي بودند ، پيشوا مي بودند

ناچار شوند آنهـا را يك فيلسوف چرا نيك و بد را بهم آميزد تا ديگران !. گفته هاشان از هم جدا گردانيد؟ آيـا !. كـي جـدا خواهـد گردانيـد؟ !. كه آنها را از هم جدا خواهد گردانيـد؟ ، از اين گذشته .!جدا گردانند؟

: آن نيست كه در شهري پزشك بيدانشي را به پزشكي گمارند و چنين بهانـه آورنـد ةاينسخن شما مانند شما چيزيكـه !. ؟»فته نيكها را خواهيم پذيرفت هركدام بد بود نپذير . خودمان نسخه هايش خواهيم ديد «

همين . بگردنتان افتاده مي خواهيد رها نكنيد و در راه پافشاري فهم و دريافت خود را نيز بكنار ميگزاريد امروز در زمان خودتان اگر كسي ، واعظي يا آموزگاري سخنان نيك و بد را بهم در آميـزد ـ مـثال يكـروز

. از قمار سخن راند و مردم را بقمار بازي برانگيزد ـ آيا با او چه رفتـاري كنيـد؟ پندهاي نيك دهد و فردا !.آيا نه آنست كه بيكباره دوري گزينيد و به پندهايش نيز گوش ندهيد؟

نمـي دانيـد كـه . شما هيچ نمي دانيد كه پندآموزي و راهنمايي كوزه گـري و كاسـه سـازي نيـست ايش نيك باشد ، وگرنه هيچ بدآموز نبوده كه سخنان نيكي هم آموزاكهة يا راهنما بايد همپندآموز

Page 92: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٩٠ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

گرنه گدايان دم در نيز پندها دهند ، مطربهـا ه پند را از هر كسي نتوان شنيد و نمي دانيد ك . نداشته است .نيز در خوانندگيهاي خود اندرزها سرايند

خواهيـد شـعرا را شما مـي « : يك سخن ديگري كه از دوسال پيش پيدا شده آنست كه مي گويند چـون نمـي خواهنـد از هوسـبازيهاي خـود دسـت . »تابع عقل گردانيد در حاليكه شعرا تابع احـساساتند

ولـي ايـنهم . روزي اينرا با من دكتـر رعـدي مـي گفـت . بردارند مي نشينند و اين چيزها را مي انديشند .بيپاست

. نباشـد و هيچ گاه نگفته ايم سهشها شما نيك مي دانيد كه ما به سهشها يا احساسات ارج ميگزاريم :ولي اينجا دو سخني هست

ـ يكي خشمناك مي گردد و كسي را ميكشد. م استأيكي آنكه سهشها يا احساسات نيك و بدش تواينـست . نيكيـست ايـن سـهش ـ گيـرد يكي دلش به بينوايي سوخته ازو دست مـي . بديستاين سهش

زيرا يگانه نيرويي كه نيك و بد را از هم جدا توانـد .نيز پيرو خرد باشد سهشها آزاد نتواند بود و بايد آنها .گردانيد خرد است

. اگر چنان باشد كه ما سهشها را آزاد گزاريم بايد قانونها را از ميان برداريم و دادگاهها را بهـم زنـيم ت ، بيشتر جنگها سهشهاست ، بيشتر آدمكشيها برخاسته از سهشهاس ةزيرا بيشتر بزه ها در جهان نتيج

.برخاسته از سهشهاستاگر خواست !. اين چه سخنيست كه گفته شود شاعران پيرو خرد نيستند و در سهشهاي خود آزادند؟

ايشان اينست كه تنها شاعر در سهشهاي خود آزاد باشد و هر زمان دلش خواست ياوه بافـد و بهـر كـسي شـاعر چـه !. يگران سزا نيـست بـشاعر سـزا باشـد؟ چرا چيزيكه بد !. خواست زشت گويد بايد پرسيد چرا؟

!.برتري بديگران مي دارد؟در يكي از نشستها من ايـن روشـن گردانيـدم . ديگري اينكه شاعران ايران پيرو هوسهايند نه سهشها

مثال بشما ستمي رود و بجوش آييد ، . كه سهش آنست كه از پيشآمدهاي زندگاني در دل آدمي پديد آيد اينكه دلتان خواهـد كـه . اينهاست سهشها . خشنود گرديد ، زياني رسد اندوهناك باشيد خوشي پيش آيد

شاعران « : پس دروغست اينكه گفته شود . بنشينيد و قافيه جفت كنيد و مضمون بافيد جز هوس نيست .»پيرو سهشهايند

سفي غيـر از افكـار دينـي و فلـ « : يكسخن ديگر كه باز نشسته و انديشيده اند آنست كه مي گويند رسمي وزارت فرهنگ نوشته و من نمي دانـم معنـايش ةاين چيزيست كه در مهنام . »افكار شاعرانه است

چه فلسفه و چه . را بدانند ها آنچه ما مي دانيم در جهان يكرشته آميغهايي هست كه همه بايد آن . چيست ديگري مي پندارند و يا خـود را اگر شاعران براي خود جهان . دين و چه دانشها همه در پي آن آميغهايند

مـرا . بايد آشكاره بگويند تا بدانيم ، نيازمند شناختن آميغها نمي دانند و انديشه هاشان در پي آنها نيست شگفت افتاد كه براي قافيه بافي و ياوه گويي چنين جايگاهي مي پندارند ، و آنرا با دين و فلسفه در يـك

.رده مي شمارند

Page 93: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٩١ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

ـ راستش آنست كه اي ديگـري پـيش ةنان نمي خواهند دست از كار خـود بردارنـد و هـر زمـان بهان اين بآنان بسيار لذت مي دهد كه شبها مي نـشينند و هوسـمندانه قافيـه جفـت مـي كننـد و .مي آورند

هم هوسهاي خـود را بكـار . مضمون مي بافند و آنگاه بهمان نام پولها مي برند و در انجمنها جا مي گيرند اينست پرواي هيچ چيز نكرده در گمراهي پا مي فشارند و چنين بهانه .و هم سودها مي جويند مي بندند

.هايي پديد مي آورند كـرد كـه راه مـي زننـد و ةفالن دست . را مي دارند آنان بايد بدانند كه ديگر بدكاران نيز همين حال

از دشـمنان خـود هيكـسو كينـ زيـرا از . ديهها تاراج مي كنند ، آن كار برايـشان بـسيار لـذت مـي دهـد .مي جويند و هوسهاي خود را بكار مي بندند و از يكسو از آن كردار سود مي برنـد و داراك مـي اندوزنـد

و ما كه آنانرا بد شمارده نكوهش مي كنيم ، پاسخ اينان فلسفه بافندةاكنون همان كردها نيز توانند مانند من نمـي دانـم اگـر راسـتي را كـردان . »ير از افكار كردانه است افكار ديني يا اجتماعي غ « : داده بگويند

!.چنين سخني گويند اين شاعران ما چه پاسخي بآنها خواهند داد؟نمي دانم چندي پيش در كدام روزنامه يا مهنامه خواندم كه بنوشته هاي ما پاسخ داده جمله هـايي

. حافظ و ديگر شـعرا مـي گيرنـد وارد نيـست ايرادهايي كه بمطالب سعدي و « : نوشته بود در اين زمينه شاعر كه فيلسوف نيست ، عـالم اجتمـاعي . مضامين شعري بهتر از آن نتواند بود .آنها مضامين شعريست

و سـعدي « : اگر رهاتان مي كنيم الف از اندازه مي گذرانيـد . برو اي نامرد : در دل خود گفتم » ...نيست اگـر . »...دنيـا نظيـر آنهـا را كمتـر ديـده . سفه و علم اجتماع بوده اند تاباني در آسمان فل ةحافظ دو ستار

مـردان اي. جلوتان مي گيريم و اشتباهتان برختان مي كشيم آن هنگام نيز برگشته اينسخن مي گوييـد !. دغل اگر مضامين شعري اين چيزهاي پست بايد بود پس آن هايهو چه مي بود كـه راه مـي انداختيـد؟

خـود آنـرا فروخـت و خرنـده ةتان آن شيره فروش دغلكاري است كه با ستايش از شـير داستان شما داس شيره فروش از راه ديگـر ،چون باز آورد و پولش را خواست . چون برد ديد از تويش مورچه بيرون مي آيد

.»بي كه در نمي آيدراز توي شيره مورچه در مي آيد ديگر اسب ع« در آمد و گفت همان دكتر رعدي كه نامش را بردم چيـزي نوشـته و . كه با گفتن بجايي نرسد از اينگونه چندانست

كساني كه خوانده اند مي گويند از آغاز تـا انجـام سـخنان پـوچ و . بچاپ رسانيده » رستاخيز ادبي « بنام بيمعناييست ، و تنها چيزي كه گفته و معنايي مي دارد آنست كه ايراد بشاعران و شعرهاي آنهـا در اروپـا

.يكي دو شعر بيفرهنگانه نيز در ميان سخنانش آورده. نيز بودهما بدآموزيهاي زهر آلود شاعران را يكايك نشانداده شعرهاي آنان را . اينهم پاسخ ديگري از ايشانست

چون بـشاعران در . برخشان مي كشيم و آنان در پاسخ ، خود را بنافهمي زده چنين بهانه هايي مي آورند .د گرفته اند پس ايرادهاي ما هيچيستاروپا نيز ايرا

ببينيـد يـك .!چنين پاسخي را جز او كـه توانـستي داد؟ ! ببينيد چه پاسخ استواري داده آقاي دكتر .پرتي مي پردازند بچه سخنان توده اي را فداي هوسهاي پست خود مي گردانند و در داوري

Page 94: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٩٢ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

جبريگري و نكوهش جهـان ةظ را دربارآقاي دكتر ما بدآموزيهاي سعدي و خيام و حاف : يكي بگويد اكنون اگر شما درپي پاسخ دادن مي باشيد بايد . برخ شما كشيديم و يكايك شعرهاي آنان را ياد كرديم

جبري غلطست ، نكوهش از جهان غلطست ، بچه بازي زشتست ، بگوييد سعدي و حافظ و ةبگوييد فلسفـ بايد يا اين را بگوييد و از در نها مي بوديم نفهميده بوديمخيام نفهميده بوده اند ، ما نيز كه هوا داران آ

پشيماني و آمرزش خواهي در آييد و يا از جبريگري و نكوهش جهان و بچه بازي و بي ناموسي آشـكاره ةبد نيست ، ما نيز دست بهم داده ايم كه آنها را در ميان تـود . هواداري كنيد و بگوييد اينها غلط نيست

هيم ، دست بهم داده ايم كه سراسر اين كشور را با آنها آلوده گردانيم ـ بايد يا آنرا بگويي يا ايران رواج د .وگرنه سخنان پوچ و بافندگيهاي بي معني هيچ سودي نتواد داد. اينرا

شماها اگر مي پنداريد كه با اين پوچ گوييهـا مـردم را خواهيـد فريبيـد و آن دسـتگاه بـدخواهي را با اين جنبشي كه ما با گفته هاي خـود . وده خواهيد داشت اميد بسيار بيجايي مي بنديدچنانكه تاكنون ب

در ميان ايرانيان ـ بويژه جوانان ـ پديد آورده ايم و روز بروز نيرومندتر مي گردد بسيار نزديـك اسـت آن . بدهندروزي كه بگريبان شما بچسبند و بدادگاهتان بكشانند و كيفر اين فريبكاري و بدخواهيتان

آن گفتـه هـاي شـاعران و صـوفيان كـه شـما آنهـا را بـدآموزي « : گاهي كساني چنين مي گوينـد : مثال شـما مـي گوييـد . مي ناميد و زيانمند مي شماريد ، ما نشاني از زيان آنها در ميان توده نمي بينيم در حاليكه ما . مي شماريدسعدي و حافظ و ديگران از جهان و زندگاني نكوهش سروده اند و اينرا زيانمند

چه ما مي بينـيم ايرانيـان در دلبـستگي بجهـان و زنـدگاني . نشاني از زيان آنها در ميان توده نمي بينيم .»كمتر از ديگران نيستند

اگر چنانست كه بدآموزي . نخست جاي شگفتست كه كساني هنايش بدآموزي را نپذيرند : مي گويم بايد فرهنگ ، و در آنحال بايد كسي پندي ندهد و اندرزي نگويد ، هنايد نهنايد پس بايد نيك آموزي نيز ن

چيزيست بسيار آشكار كه سخن ، چه نيك و چه بد ، در آدمي مي هنايـد .بيكبار از ميان رود ) يا تربيت ( .اينرا گذشته از آزمايش دانشها نيز نشان ميدهد

نكوهش مـا از . ردم بهنايد و چه نهنايد گفته هاي سعدي و حافظ و ديگران بد است ، چه در م : دوم .اگر هم نتيجه ندهد از گناه آنان نخواهد كاست. آنان بدي خود را كرده اند. آنها بسيار بجاست

آنهـا ةشما بسيار پرت افتاده ايد ، همان بدآموزيها در ايرانيان بسيار هناييده ، بلكه آتش بريش : سوم هنايش بدآموزيها هنگامي آشكار گردد كه كـاري ن نمي دانيد كه شما اي . شما از يك نكته ناآگاهيد . زده

راستست ايرانيان در دلبستگي بزندگاني كمتر از ديگران نيستند و آزمندي در اين .نه بدلخواه آدمي باشد جهان اين نيرو را نداشـته كـه جلـو آزهـا را ةآن نكوهشهاي شاعران و صوفيان دربار . توده كم نمي باشد

اگر شما همان آزمندان را بكارهاي بزرگي بخوانيد ـ مثال بآن بخوانيد كه بياييد شركت بزرگي ولي . بگيرد فـالن شهرسـتان را آبـاد گـردانيم و كـشتزارهاي بـزرگ پديـد آوريـم ـ در ةيم و ديه هاي ويرانرپديد آو

ه انـدازه در آنجاست كه خواهيد ديد زهـر بـدآموزيها تـا چـ . آنجاست كه خواهيد ديد سستي مي نمايند اي بابا مگر« : يكي مي گويد . ديگري مي آوردةجاست كه خواهيد ديد هر كدام بهاندر آن. كارگر افتاده

Page 95: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٩٣ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

اينها كارهاي دولتست « : ديگري مي گويد »!.ما چقدر عمر خواهيم كرد كه باين كارهاي بزرگ پردازيم؟ .»كارهاي ما نيستتوانسته بگيرد ولي دستاويز بدست تنبالن داده ، كـه سعدي و حافظ جلو آزمندانرا ن هاي همان گفته

مـا بايـد . اين دنيا فانيست « : چون كوشش و كار را بزيان خود مي يابند همانها را بهانه گرفته مي گويند و با همين بهانه بيكبار مي نشينند و با فريبكاري و نيرنگبازي ، بلكـه بـا گـدايي و » در فكر آخرت باشيم

.اني بسر مي برندپستي نيز ، زندگولـي در . بدآموزيهاي شاعران و ديگران ما آزمايشهاي بسيار و داستانهاي شنيدني مـي داريـم ةدربار

:تنها يكدليل ياد ميكنم . اينجا فرصت كمستدر ايـران . در ايران درس ناخواندگان ، رويهمرفته ، از درس خواندگان بهتر و بزندگاني شاينده ترند

يده و پاي آزمايش بميان آمـده ، درس ناخوانـدگان بهتـري و شـايندگي خـود را هر روز سختي كه رس .نشانداده اند

در ايران چون مشروطه آغـاز يافـت و شـور و تكـان در ميـان . بهتر از همه داستان مشروطه مي بود در همه جا اينان. از ادبا و فضال ـ مي بودند : مي بود بيشتر سرجنبانان از درس خواندگان ـ يا بهتر گويم

آقاي تقوي كـه اكنـون زنـده . شعرها مي خواندند . گفتار مي راندند و شور و سهش از خود نشان ميدادند ما پيمان با خون بسته ايـم ، سـر مـي رود و دسـت از مـشروطه « : مي خواند » اليحه« است در مجلس

:مي خواند » عربيةحماس« . »برنمي داريم راما دم و الموت بالحر اجدو هما خطتا اما اسار و منه

بلكه بايـد بـاور . ما دليلي نمي داريم كه بگوييم اينها دروغ مي بود و بهر فريب مردم خوانده مي شد يكدسته بآزاديخواهي برخاسته مي كوشيدند و شوري در آنـان پديـد آمـده . كنيم كه اينها راست مي بود

واستندكه همچون آنان بكارهاي بزرگي برخيزنـد و فرانسه را خوانده بسيار مي خ ١داستان شورشيان . بود اسـتوار ةچيزيكه هست ايـن شـور و سـهش در دلهـاي آنـان ريـش . نامي از خود در تاريخ بيادگار گزارند

از اينرو تا ميدان تهـي مـي بـود . ريشه هاي آنها را بدآموزيها پوسانيده و از هم گسالنيده بود . نمي داشت لــي روزي رســيد كــه در ميــدان چيزهــاي ديگــري ديــده شــد ، و و. شــور و ســهش نــشان مــي دادنــد

در .محمد عليميرزا بباغشاه رفت و توپها را باالي بلنديها كشيد و سرهاي آنها را بسوي مجلـس گردانيـد ايدر آنـروز چيزهـاي ديگـري جـ . آنجا چون پاي ترس بميان آمد ، اين سهشهاي بي ريشه از كار افتـاد

.سهشها را گرفتوخته هـاي مي تقوي آموخته هايش تنها آن شعر حماسي يا مانندهاي آن نمي بود ، بلكه آ همان آقا

اريد و عبدي تريد و« ، »عرفت اهللا بفسخ العزايم« ، » االمور مرهونه باوقاتها« : ديگري بسيار مي داشت

ـ و. انقالب ، اين واژه را گاهي بغلط به معني آشوب مي آورند= ـ شورش ١

Page 96: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٩٤ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

، » همان مـي شـود هرچه خدا خواست « ، » الفرار مما يطاق من سنن المرسلين « ، » ما يكون اال ما اريد .»اين نيز بگذرد«

اثر صبر نوبت ظفر آيد كز صبرو ظفر هر دو دوستان قديمند پيمـاني كـه بـا آندر آنروز ترس آور اينها از ته دل سربرآورد و جلو آقاي تقوي را گرفت و اين بـود

١. بسته بود فراموش گرديد و خود را بيكبار كنار كشيدنخو

ولي بيـسوادان و شـعر نـدانان ، از . آقاي تقوي را مثل زدم. بود» ادبا و فضال «ةاين حال و رفتار هم ستارخان و باقرخان و اسدآقا و حيدرعمواغلي و يارمحمدخان و يفرمخان و ديگران ، سهشها و شورهاشان

ديگري بـدل ة استواري مي داشت ، و اين بود چون ترس رخ نمود از شور و سهش نيفتادند و انديش ةريشايـن بـود مردانـه دسـت برآوردنـد و بـا . همان پيشآمد سهـشهاشان تنـدتر گرديـد بلكه بشوند . يآوردندن

.محمدعليميرزا بجنگ برخاستندچنين انگاريد كه شـما در بيابـاني راه مـي پيماييـد و : اينسخن را مي توان با مثالي روشن گردانيد

ن اگر راه يكيست شما دل بخود داده پيش رويد و با اكنو. ناگهان گرگي را از دور بر سر راه خود مي بينيد ةولي اگر راه دو تاست بهتر دانيد كه از آن يكي رو گردانيـد و راه آسـود . گرگ پنجه به پنجه مي اندازيد

.ديگري را پيش گيريدسـتار قراداغـي تـسليم (» راه مردانگي « :ودب ستارخانها راهشان در زندگاني يكي مي :مي بايد گفت

در طريقـت هرچـه پـيش (» راه رضا و تـسليم « : ولي تقويها راههاي ديگر بسيار مي داشتند ). شودنمي خود صـاحبكار بايـد (» راه شيعيگري « ) العبد يدبر واهللا يقدر ( » راه جبريگري « ، ) سالك آيد خير اوست

... )يماين مملكت نشدنيست ، ما بيهوده زحمت مي كش( » راه نوميدي« ، ) بيآيد و اصالح كند در آن داستان نيـز مـا ديـديم كـه . پيش آمد ١٣٢٠ اين آزمايش دربارة بدآموزيها در شهريور ةمانند

نامردي و پستي بسيار كم نمودند و از افـسران بـزرگ غيـرت و كتابينهاي درس ناخوانده و افسران كوچ نمـي داشـتند و اينهـا بـدآموزيها مـي بـود كـه آنهـا ةبيگمان اين نيز هـود . كم ديده شد مردانگي بسيار

چيزيكه هست در اينجا بدآموزي تنها گفته هاي سعدي و ديگـران نمـي بـود و بـدآموزيهاي . مي داشتند .ماديگري نيز در ميان مي بود

بعـدها او بـه همدسـتي محمـد علـي فروغـي و زيـرا . ديكـش ميتقوي تنها از مشروطه خـواهي دسـت ) حاج سيد نصراهللا (ـ كاش ١

بيـشتر در دسـت فروغـي و همدسـت او از كارهاي وزارت فرهنگ كـه . (را بنيادگزاردند » بيداري ايران « دبيرالملك لژ فراماسونري فروغي و نقـش او « به گفتار توانيددربارة كارهاي فروغي !). چه ها بوده» بيداري« حكمت بوده ميتوان فهميد كه خواست ايشان از

.نگاه كنيد) فرهيخت ـ نشر الكترونيكي در اينترنت. بكوشش م( » ۲۰در شهريورپـيش از . جنبانان جنبش مشروطه و نمايندة مجلس بود و شور بسيار از خود مينمـود سيد حسن تقيزاده همچون تقوي يكي از سر

بتوپ بسته شدن مجلس ، نمايندگان را به ايستادگي و جنگ با محمد علي ميرزا مي خوانـد ولـي روز جنـگ ، رو نهـان كـرد و راه . گرديـد » كمپاني خيانـت « كي از افزارهاي كارآمد به فراماسونري پيوست و ي . سفارت انگليس را در پيش گرفته سر از اروپا درآورد

. بودهفروغيها» مغز آشوبي « نيز بيشتر آغشتة سياست» عالمة شهير« قلم اين

Page 97: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٩٥ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

زيان بدآموزيهاي شاعران و صوفيان در ايران تنها اينها ١.در اين زمينه بسخن ژرفتر از اين نياز هست ايم زيان بزرگ آنها اين بوده كه روانها را ناتوان ، و فهمهـا و خردهـا را بيكـاره نبوده ، چنانكه بارها گفته

. در اينجا بآن نمي پردازيمدر جاي ديگر سخن رانده ايم چون در اين باره. گردانيدهيك چيز كه مي بايد در آخر سخن بگويم آنست كه گاهي سعدي و حـافظ و ديگـران را بـا شـاعران

: هوگو و مانند آنها همسنگ مي گيرند ، و آنگاه با ما چنين مي گويند كسپير و ويكتور بنام اروپايي ، از ش بارهـا ديـده ام ايـن . » شاعراني مي دارند كه بآنها مي نازند ما هم بايد بشاعران خود بنازيم اي هر توده «

. مي گزارند»مفاخر ملي« بارها ديده ام به سعدي و حافظ و خيام و ديگران نام . را مي گويند سخن مـن از شكـسپير آگـاهي درسـتي . زيرا شاعران همه بيكـسان نبـوده انـد . ولي اين نيز ناستوده است

ةاما ويكتور هوگو ، تاريخچ . تنها برخي از نوشته هاي او را خوانده ام و ستايش بسيار شنيده ام . نمي دارم اين معني هوس سخنبازي گريبـانگير او ب. نخست هوگو هيچگاه ياوه گويي نكرده . زندگاني او را خوانده ام

من چنين كـاري را از هوگـو سـراغ . نبوده كه بنشيند و شعر گويد ، تنها براي آنكه مي خواهد شعر گويد مـا . آن كتابهايي نوشته يا شعرهايي گفته ةاو در زمان خود چيزهايي را ديده و دريافته و دربار . نمي دارم

. دوم هوگو مرد بسيار غيرتمندي مي بـوده . ولي ياوه گو نمي بوده . فتهوگو ايرادهاي ديگري توانيم گر ه ب زندگاني او بيادم مانده اينست كه هوگو يكي از نمايندگان مجلس فرانسه مي بـوده كـه ةآنچه از تاريخچ

هوگو از كساني مي بوده ، چون ناپلئون سوم خواسته جمهوري را از ميان برداشته امپراطوري برپا گرداند ستادگي سختي نشانداده اند ، و چون ناپلئون با زور كار خود را انجام داده هوگو ناچار شده از فرانسه كه اي

گويا در همانجا بوده كه كتابي در نكـوهش . زندگي كند ا بد آب و هو ةبگريزد و هيجده سال در يك جزير . نام نهاده» ناپلئون كوچولو« ناپلئون پديد آورده كه اين دو شـاعر !. ولي او كجا و سعدي و حافظ كجاست؟ . ه هوگو ارج گزارند بجاست اگر مردم فرانسه ب

بديهاشان بكنار ، بسيار چاپلوس و پست بوده اند و هـر يكـي در زمـان خـود صـدها سـتم را ةايراني هم سعدي همانست كه در شيراز مـي نشـسته و نـاني و . ديده اند و كمترين ايستادي از خود نشان نداده اند

ته كه قصيده در ستايش اباقاخان مي داشته و مي خورده ، و با اينحال خوي پست شاعري او را واداش آبي حافظ همانست كه براي چند دينار . بگويد و چاپلوسيها كند و براي او هزار سال عمر بخواهد) پسر هالكو(

ويهـاي پـست كجـا اينها با ايـن خ . پول آن ستايش گزافه آميز پست از همچون شاه يحيي مردي سروده .!؟بوده اند و ويكتورهوگو كجا بوده

چنـين هوسـي . ما آرزو نداشته ايم كه كـساني از ايرانيـان بـد باشـند و مـا بآنهـا نكـوهش نويـسيم بلكه . ولي اينهم نتواند بود كه كساني تا بآن اندازه بد باشند ، و ما از بديهاي آنها چشم پوشيم . نداشته ايم

ما را بسيار بهتر بودي كه سعدي و حافظ و خيـام و مولـوي بـد . بستايش پردازيم پيروي از ديگران كرده بسيار بهتر بودي اگر چنين بودي ، افسوس كه . نبودندي و ما نيز يك جمله در نكوهش آنها ننوشتيمي

و نيز پرچم روزانه ديده شود ـ و» دادگاه« و » ما چه ميخواهيم؟« ـ كتابهاي ١

Page 98: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٩٦ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

را ما چون مي بينيم شاعراني بوده اند ياوه گو و زشتخوي و آنگاه بدآموزيهاي زهرآلودي چنين نبوده ، و بيرون ريخته اند و از اينسو مي بينيم هياهويي در ميانست و انبوه مردم فريب خورده اند ناچار مي گرديم

.كه زبان باز كنيم و چگونگي را بمردم بفهمانيم: بلكـه بارهـا ارجـشناسي نمـوده گفتـه ايـم . شما مي بينيد كه ما هيچگاه از فردوسي بد نگفته ايـم

زمينه براي سـخنان . فردوسي همچون ديگران ياوه گويي نكرده . بزرگي كرده فردوسي بزبان فارسي نيكي . هوس شاعري خود را در زمينه اي بكـار بـرده كـه آنـروز سـودمند شـمرده مـي شـده . خود پديد آورده

آنگاه فردوسي در شعرهاي خود بـيش از همـه . شاهنامه امروز ارج تاريخي نمي دارد ولي آنروز مي داشته ليري و مردانگي ارج مي گزارد و خوانندگان را بآنها مـي خوانـد و از بـدآموزيهاي ديگـران بجنگجويي و د

. ولي اين گنـاهي ازو نيـست . آري فردوسي به شاه دوستي و شاه پرستي نيز ارج مي گزارده . دوري گزيده زنـدگاني در . بـوده از نيكيهـا مـي »پادشاه را دوست داشتن و باو پاس گـزاردن «در زندگانيهاي آنروزي

.اي امروزيست كه شاه پرستي بد مي باشد توده :تنها خرده اي كه بفردوسي توان گرفت آن گزافه هاي بيجاست كه گاهي در شعرهايش مي آورد

بگهواره محمود گويد نخست چو كودك لب از شير مادر بشست همچون ديگران نمي گوييم همـه بهرحال ما فردوسي را فيلسوف يا سپهبد و يا پزشك نميشماريم و

ما فردوسي را شاعري اسـتاد مـي شناسـيم و خـشنوديم كـه اينمـرد بـا . چيز از سخنان او توان در آورد زبان فارسي بسيار آلوده است و ما امـروز بـا كوشـشهاي . خود بزبان فارسي نيكي ارجداري كرده ةشاهنام

فردوسي نبودي از اين ةايد بگوييم كه اگر شاهنامدر همانحال مي ب. بسيار بپاك گردانيدن آن مي كوشيم .آلوده تر بودي

شـاعران پـرداختيم ةبـار كه ما بگفتار نويسي در ١٣١٤يكداستاني كه شنيدنيست آنست كه در سال كـه دوسـت ( چون ديگران را نكوهيده از فردوسي ارجشناسي مي نمـوديم و شـعرهاي گزيـده اي را ازو

در شماره هاي پيمان بچاپ مي رسـانيديم بـسياري ) از بصره فرستاده بود دانشمند ما آقاي محمد احمد .اينرا بارها بروي من مـي گفتنـد . »خواهد گفت ، حاال صبر كنيد از فردوسي هم بد « : چنين مي گفتند

ده سال گذشته و سـخنان .ولي جاي خشنوديست كه ده سال گذشته و ما هنوز از فردوسي بد نگفته ايم .ه مي بودهما همانست ك

در : بهتر است چند سـخني هـم از آن گـويم . فردوسي بياد من افتاده ةچون نام فردوسي رفت هزار بدخواهان بآهنگ آنكه شور شاعري و ياوه بافي را در ميان ايرانيـان هرچـه دستة بود كه ١٣١٤همانسال

پديـد » فردوسـي ةهزار« ام فزونتر گردانند ، از بيشتر كشورهاي بنام جهان نمايندگان خواسته جشني بن مرا شگفت مي افتاد كـه . نشستها در سالن دارالفنون برپا مي شد و من نيز از باشندگان مي بودم . نددآور

مردان بزرگي از كشورهاي دور برخاسته و آمده اند و انجمنـي بـا ايـن هيـاهو برپـا گردانيـده انـد ، ولـي .چه هاي بچگان نيستكارهاييكه مي كنند جز بازيچه هايي ـ همچون بازي

Page 99: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٩٧ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

مثال آقاي درينك واتر شاعر لندني برمي خاست و شعرهايي بانگليسي مي خواند كـه جـز چنـد تـن را پـر از آوا ولي همانكه يك مصرع مـي خوانـد همـه دسـت مـي زدنـد و سـالن . انگليسي نمي فهميدند

مي راند كه جز چنـد » وسي فرد ةفلسف« صري برمي خاست و گفتار از استاد عبدالوهاب م . مي گردانيدند .بلند مي گردانيدند» آفرين« با اينحال همه دست مي زدند و آواز به . تن در نمي يافتند

اينمرد پس از سـالها يـاوه بـافي بـا عربـي و . مي بود) جميل صدقي(يكي از نمايندگان عراق زهاوي ولـي مغـز . ش مـي لرزيـد فارسي ناتوان گرديده چشمهايش نميديد و پاهايش كار نمـي كـرد و دسـتهاي

قافيه بافش همچنان كار مي كرد و همچون ماشـيني كـه فنـرش در رفتـه باشـد پيـاپي شـعرها بيـرون .ريختمي

فروغـي و . ميداني باز شده بود كه سخنبافان كاالهاي نارواي خود را بنمايش گزارند و بنازند و ببالند يكهفتـه در . دي در پوست نمـي گنجيدنـد حكمت و همدستانشان كه چنان دستگاهي چيده بودند از شا

راه افتاده و آهنگ خراسان كـرد كـه مـن » شعر و ادبيات « سپس هم كاروان . تهران اين نشستها مي بود .نمي بودم و از كارهاشان آگاه نيستم

» جشن هفتـصد سـاله سـعدي « نيز ١٣١٦پس از اين جشن فردوسي بود كه مي خواستند در سال زير فرهنگ بنام همشهريگري با سعدي مي خواسـت ايـن كـم شـكوهتر از جـشن آقاي حكمت و . بگيرند

ولي تا اين زمان پيمان كار خود را كرده و آبي را كه مي بايست بـآتش هـايهوي ادبيـات . فردوسي نباشد آنـرا ةهنوز بسياري از شيرازيان گل . از اينرو جشن سعدي با خواري بسيار انجام گرفت . بپاشد پاشيده بود

. مي دارندااز ماينهم داستانيست كه هم ميهنان شيرازي ما مي پندارند كه ستايشها كه از سعدي و حافظ مـي رود

. سرفرازي ايشانست ، و ما كه از شاعران بد مي نويسيم از سرفرازي ايشان ميكاهيمةماين هيچگـاه در جهـا . سرفرازي شما نبـوده و نتوانـستي بـود ةآن ستايشها ماي : د بآنان بگوييم مي باي

آن ستايشها هياهوهاي فريب آميزي براي افـزودن ببـدبختي ايرانيـان .گزافه و دروغ كاري از پيش نبرده كـسانيكه . هـا را بخوريـد و ايرانيان مي گرديد كه فريب آن ه ة سرافكندگي شما و هم ةمي بود ، و اين ماي

آنان پي نخواهيـد ةبخواستهاي بدخواهانآن هوها را راه اندخته بودند ، شما را نافهماني شناخته بودند كه .از درون بزيركيهاي خود باليده بشما مي خنديدندبرد ، و

اگر راستي را در آرزوي سرفرازي مي باشيد بايـد بكوشـيد و چه شما شيرازيان و چه ديگر ايرانيان ، نيكـي و توانـايي ةسرفرازي جـز در سـاي . بايد بكوشيد و خود را نيك گردانيد . باين آلودگيها چاره كنيد

.نتواند بودرا از مردان تاريخي برگزينيد و نامشان را بزبانها اندازيد و بآنها نازيـد چنـين اگر مي خواهيد كساني

آنها را رها كنيد و بچند تن شـاعران يـاوه گـوي چـاپلوس ةچشده كه هم . كساني در ايران كم نبوده اند !. براندازيد و هم جهانيانرا بخود خندانند؟ زندگاني خود راةبي ارج پردازيد كه هم ريش

Page 100: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٩٨ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

در زمانهـاي اخيـر . از كشور شما شـاه عبـاس برخاسـته ، نادرشـاه برخاسـته ، كريمخـان برخاسـته را بزيان كشور مهر نكند با دلخواه بـاالي دار رفتـه ، حـسن اي ثقه االسالم برخاسته كه براي آنكه نوشته

.كشيده» زنده باد ايران« ا آن كمسالي باالي دار فرياد علي مسيو برخاسته كه بةپسر هفده سال ي تيمور يگانه كسي بـوده كـه بـاال ةاز همان شيراز شما شاه منصور برخاسته كه در تاختهاي نامردان

كمسالي آن دليري ها و بلنـد انديـشيها را از خـود ةلطفعليخان زند برخاسته كه با هم . مردانگي افراشته .نشانداده

آنهـا چنـد چيـز ةهفت نشست سخن رانديم و نتيجـ . فتگوي ما از ادبيات بپايان مي رسد در اينجا گ :بوده

عربيست و خواستشان از آن پرواي سخني كردن و آن را نيك و آراسته بزبان رانـدن ةواژ» ادب« )١ .مي بوده و اين خود چيز ارجداريست

فيـه بـافتن و سـجع سـاختن را سپس كساني آنرا از معنيش بيرون برده بازي كردن با سخن و قا )٢ .ناميده و براي آن فنهايي از معاني و بيان و مانند آن ـ پديد آورده اند» ادب«

بخش قافيه بافي و شعر ، بهمين معني دوم از عرب بايران رسيده و در اينجا بيش از همه » ادب« )٣ شاعران و گفتگو از نيك ةريخچآن رواج يافته ، و چون كساني در اينجا نيز بياد گرفتن شعرها و نوشتن تا

.ناميده اند» ادبيات« و بد شعر مي پرداخته اند ، اين كارها را نيز . را ادبيات ترجمه كـرده انـد » ليتراتور« چون دبستانها بشكل اروپايي برپا گرديده ، در پروگرامها )٤

. شدهگفته مي» چيزهاي نوشته « ةمعني بزرگتري مي داشته و بهم در حاليكه ليتراتوراگـر بمعنـي . اكنون اگر ادبيات بهمان معني شعرگويي و سخنبازيست بآن ارجـي نتـوان گزاشـت )٥

ليتراتور اروپاييست در آنحال بايد بتاريخ و جغرافي و دستور زبان و مانند اينها نيز ارج گـزارده شـود و در .راه آنها نيز كوششها رود

سـخن . ني باشد ، بايد از روي نيـاز باشـد بايد بهر مع ) چه نثر و چه شعر (شعر سخنست و سخن ) ٦ .بي نيازانه ياوه گوييست

در زمانهاي گذشته شعر در ايران گذشته از آنكه ياوه گويي مي بوده و شاعران خود آنرا خواسـتي )٧ ،دانسته با نبودن نيازي بآن بر مـي خواسـته انـد آلودگيهـاي پـست ديگـري ـ از چاپلوسـي بپادشـاهان

ـ بـدآموزيهاي زيـان آور دشنام و هجو وگزافگويي ، گدايي ، آنگـاه برخـي از بـدآموزان از . داشـته اسـت خراباتيان و صوفيان و ديگران شـعر را افـزاري بـراي بـدآموزيهاي خـود گرفتـه آلـودگي را هرچـه بـدتر

.گردانيده اندز خيام و سعدي و مولوي و حافظ بدآموزان بزرگي بوده اند و هريكي شـعرهاي زهرآلـود پـستي ا )٨

بدآموزي از ديگران پافـشارتر بـوده و شـعرهايش زيانمنـدتر و در بويژه حافظ كه . خود بيادگار گزارده اند .زهرآلودتر مي باشد

Page 101: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

٩٩ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

يـا از روي نـافهمي بـوده يـا ) و يا مي كنند (ستايشهايي كه شرقشناسان از اين شاعران كرده اند )٩ .عنوان بدخواهي و دشمني داشته است

سـالهاي پـيش در ايـران بدسـتاويز ادبيـات پديـد آوردنـد جـز از روي تكان و هايهويي كـه در ) ١٠ .بدخواهي نمي بوده و بيش از همه براي فريفتن جوانان و آلوده گردانيدن مغزهاي آنان مي خواستند

. اكنون ببينيم چه بايد كرد و ما چه مي خواهيم . گفته هاي ما در هفت نشست بوده ةاينها كوتاهشد .خ مي دهيمدر اين باره نيز پاس

:ما چند چيز را مي خواهيم بويژه شعرهايي كه از سعدي و حـافظ . شعرهايي كه از گذشتگان باز مانده بايد از ميان برده شود )١

.و خيام و مولوي و مانند اينها باز مانده كه بايد بيكبار نابود شود .بايد همه را بآتش كشيد: اينها راه همانست كه ما پيش گرفته ايم ةدربار

.نيكها را از بدها جدا گردانيم پاسخش را داده ايم: آنكه مي گويند گذشـته از آنكـه . ان هـم ارج نتـوان گزاشـت شكساني بـا آن پـستيها و آلودگيهـا بگفتـه هـاي نيكـ

چيزهاييكه مـردم نيـك مـي شناسـند اگـر از روي انديـشه در نگرنـد . گفته هاي نيك بسيار كم ميدارند .ست و بي ارج بودهخواهند ديد آنها نيز پ

تنها بنام شـاعري . آن را خواست جداگانه نشناسند . از اين پس شعر را در معني راستش شناسند )٢كـسي عاشـق : ما نمي گوييم . ن گفتن نباشد بآن نپردازند خشعر را سخن دانسته تا جاي س . شعر نگويند

. روغ دم از عـشق نزنـد كـسي تـا عاشـق نـشده بـد : مي گوييم . عاشق شدن كاري اختياري نيست . نشود: بلكـه مـي گـوييم . چنين چيزي نـشدني اسـت . ما نمي گوييم سهشها از ميان برود . غزلهاي ياوه نگويد

هوس ةآنگاه جدايي ميان . سهشها بايد در زير ديده باني خرد باشد تا از سهشهاي زيانمند جلو گرفته شود .قافيه بافي با سهشها گزارده گردد

شاعران يا ديگران ةان همه گفت اينست كه واژه هاييكه ما در سخنان خود دربار آنچه مي بايد در پاي را » پست« مثال واژه . بلكه معني ريشه اي آنها را خواسته ايم . بكار برده ايم خواستمان دشنام دادن نبوده

سخنان بيهوده و زيرا كسانيكه در زندگاني پي كار نروند و ب . كه بكار برده ايم معني راست آنرا خواسته ايم ياوه پردازند و نان از دست اين و آن خورند با ديگران همدوش نتوانند بود و آنـان را جـز كـسان پـست و

.كم ارج نتوان شناختولي اينها دشنام نيست و براي نشاندادن حـال شـاعران . هواداران شاعران اينها را دشنام مي شمارند

.استها و در نوشته هاي خود هر واژه اي را بيك معني روشن آوريم ديگر آنست كه ما در گفته ةيك نكت

را بكـار » چرنـد « و » يـاوه « ةمثال در همين سخنان خود دو واژ . و هيچگاه دو واژه را بيك معني نيآوريم آن سخنيست كه براي هوده نباشد ، از روي نياز » ياوه« . اينها هركدام بمعني جدايي ديگريست . برده ايم

مثال چنانكه گفتيم حافظ ياوه گو مي بوده . آن سخنيست كه معنايي از آن در نيآيد» چرند« . گفته نشود

Page 102: Kasravi-Dar Pir^Mune Adabi^t

١٠٠ ياحمد كسرو » ادبيات« در پيرامون

مي گفته » چرند« گاهي نيز . و بي آنكه نيازي باشد و يا هوده اي بديده گيرد مي نشسته و غزل مي بافته :مثال اين شعر او . ، سخناني مي گفته كه معنايي از آن در نيايد

تاج خورشيد بلندش خاك نعل مركبست ه مه آيينه دار روي اوستشهسوار من ك .در ديگر واژه ها نيز چنينست. ياوه است و مصرع دوم آن چرند نيز مي باشد

»پايان «