1389 ، بهمن2 دورهی نخست، شمارهیهزندبیات گمانمهی ا ماهنا

Wonderland, Vol 01, Issue 02

Embed Size (px)

DESCRIPTION

Persian Science Fiction and Fantasy Magazine

Citation preview

Page 1: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن 1389ماهنامه ی ادبیات گمانه زن

Page 2: Wonderland, Vol 01, Issue 02

sadasdasd

ماهنامه ی ادبیات گمانه زندوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن 1389

مهدی بنواری

شیرین سادات صفوی

محمد حاج زمان، بهزاد قدیمی، سمیه کرمی

محمدحسین عبدالهی ثابت، جواد فعال علوی، کاتارینا ورزی،

بهروز جمشیدی کیا، فرزین سوری

محبوبه آقاجانی

تکذیب نامه: کلیه ی مطالب مجله در قالب تحقیقاتی و بوده و برای آشنایی شاخص آثار و گمانه زن ادبیات در موجود مباحث با عالقمند مخاطب داستان های ژانر این ویژگی های به توجه با شده اند. منتشر ژانر این منتشر شده همگی خیال پردازانه بووده و مبلغ اعتقاد خاصی نیستند.محفوظ شگفت زار مجله ی مطالب نشر حقوق کلیه ی نشر: حق کتبی اجازه ی با تنها برگردان و نگارش محتوای مجدد نشر و بوده آکادمی وب گاه در مربوط مجوز های و اجازه نامه ها اساس بر یا معنوی مالکیت خقوق این گرفتن نادیده است. مجاز فانتزی است. قانونی پیگرد قابل مصنفین و مؤلفین قوانین اساس بر دیگران برای ارسال مجدد، بارگزاری الکترونیک، انتشار پخش: غیر صورت به عمومی یا و شخصی استفاده ی برای چاپ است. گمانه زن ادبیات گروه تأیید و تشویق مورد انتقاعی؛

www. fantasy.ir [email protected]

دبیر بخش سیاست گذاری:

سردبیـــــر مجلــــه:

هیــــأت تحریریــــه

همکــاران ایـن شـماره:

صفحــــــه آرایــــی:

نشـــــــانی وبـــگاه:

پـــست الکترونیـــک:

Page 3: Wonderland, Vol 01, Issue 02

فهرست

سخن ماه .......................................................................................................4

داستان

مقاله

معرفی کتاب

پاورقی

رودخانه استایکس سرباال می رود ................................................................7دن سیمونز/سمیه کرمی

دست قانون.................................................................................................35هری هریسون/شیرین سادات صفوی

تبعیدی ها – قسمت دوم و آخر..................................................................57مهدی بنواری

رویکرد ساختاری و اجتماعی هاین الین به بن مایه های علمی تخیلی .......74جواد فعال علوی

یازده قانون برای نوشتن داستان علمی تخیلی کوتاه ................................101تری بیسون/محمد حاج زمان

محکوم به منشور ......................................................................................107آلن دین فاستر/کاتارینا ورزی

عزلت – قسمت دوم .................................................................................112اورسوال کی. لگویین/سمیه کرمی

Page 4: Wonderland, Vol 01, Issue 02

4دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

سخن ماه

رابرت هاین الین که سال 1941 سخنران افتخاری سومین گردهمایی بین المللی علمی تخیلی در دنور ایاالت متحده بود، این طور گفت: »من مدت هاست علمی تخیلی می خوانم و در این راه همان پروسه ای را پشت سر گذاشته ام که همگی شما تجربه کرده اید: نارضایتی والدین و تمسخر و نگاه های عجیب از سوی دوستان و نزدیکان به خاطر خواندن آن چه آن را »آت همان ما می روند. راه دیوانگی مرز لبه ی علمی تخیلی طرفداران می دانستند. آشغال« و احمق های دیوانه ای هستیم که داستان های عجیب و غریب می خوانیم و روی جلد کتاب ها و مجله های مورد عالقه مان، پر از موجودات ناشناخته و ماشین های مسخره و غیرقابل باور است. اگر چنین کتابی در خانه تان داشته باشید و دوستی به دیدنتان بیاید، حتماً کتاب را با شک و تردید برانداز خواهد کرد و می پرسد واقعاً آدمی هستید که از این چیزها بخوانید یا نه. بسته به جوابتان، ممکن است دوستتان همیشه طور دیگری، با نگاهی مشکوک به شما

نگاه کند.«جذابیت علمی تخیلی و فانتزی در چیست که گروهی را این طور به خود جلب کرده و گروه دیگری را این طور در مقابلشان قرار می دهد؟ در هیجان داستان؟ مگر چنین هیجانی در داستان های اکشن و پلیسی وجود ندارد؟ در ماجراجویی های خارق العاده ای که خواننده را وادار به تجربه ی شرایط متفاوت می کند؟ نمونه هایی از این ماجراجویی ها در ژانرهای دیگر ادبیات به وفور دیده می شود - مثاًل یک شکارچی ببر که به میانه ی جنگل ناشناخته ای می رود یا یک سرباز روس در دوران جنگ جهانی دوم که پشت جبهه های دشمن سرگردان شاید می گذارد؟ تفاوت ادبی ژانرهای دیگر و ع ت ف بین که است چیزی چه می شود. بیشترین چیزی که خواننده از یک داستان علمی تخیلی فانتزی انتظار دارد، رفتن به جایی فرای مرزهای تخیل شخصی خود است. هر کسی قدرت خالقه دارد و می تواند خیالبافی

کند. حتا قدرت تخیل را نشانه ای از هوش افراد دانسته اند:

Page 5: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 13895

و هوشمندی پیچیده تر، و واضح تر و دقیق تر فرد تخیالت و بیشتر تخیل قدرت هر چه درایت فرد هم بیشتر. پس آن چیزی که ما طرفداران علمی تخیلی با خواندن این »آت و آشغال«ها به دنبالش هستیم، گسترده کردن مرزهای تخیل خود است. تصوری از جادو در ذهن داریم، اما بیشتر خوشحال می شویم اگر این جادو را جزیی شده و دقیق تر، به صورت محصول ذهنی دیگر ببینیم. می توانیم به مفهوم سفر در فضا و زمان فکر کنیم، اما با لذت و

ولع داستان سفر در فضا با سفینه های خارق العاده را می خوانیم و جذب می کنیم.و خالی وقت های که چیزی است. سرگرمی یافتن انسان، دغدغه های مهم ترین از یکی اوقات فراغت او را پر کند و در عین حال، لذت به همراه داشته باشد. برخی به ورزش روی می آورند، بعضی کارهای هنری انجام می دهند، و بعضی دوست دارند وقت های خالی خود را با تصور غیرممکن ها پر کنند. شاید بتوان گفت ع ت ف یکی از بهترین راه های سرگرمی است که انسان تا به حال کشف کرده است، چرا که انواع تازه ای از تفریح را با خود به همراه حال به تا کرد؟ بازی کوئیدیچ می شود کجا نیستند. امکان پذیر واقعیت در که می آورد

مسابقه ی سرعت سفینه های خورشیدی برگزار شده است؟هاین الین می گوید تنها تفاوت انسان با سایر حیوانات، این است که انسان عالوه بر امروز، ما است. نوشتن و تفاوت، خواندن این نمود مهم ترین دارد. فردا هم و دیروز از تصوری درس های دیروز را نوشته و با خواندن آن ها، برای آینده تصمیم گرفته و برنامه می ریزیم. در واقع ما همزمان در گذشته و حال و آینده زندگی می کنیم. این مسأله به خصوص در مورد طرفداران ع ت ف صحت دارد. چرا که آن ها بیشتر از هر کس دیگری از زندگی در زمانی غیر

از حال لذت می برند.بنابراین دفعه ی بعدی که کسی با نگاهی عجیب شما را برانداز کرد و پرسید آیا واقعا چنین باالی از هوشمندی افتخار با و داده را جلو را می خوانید، سینه تان آشغال «هایی و »آت طرفداران ع ت ف یاد کنید. و در نهایت ازشان بپرسید خودشان چقدر از دیدن آواتار لذت

برده اند!بهمن 1389 - شیرین سادات صفوی

Page 6: Wonderland, Vol 01, Issue 02
Page 7: Wonderland, Vol 01, Issue 02

7دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

رودخانه استایکس سر باال می رود

دن سیـمونز

سمیه کرمی

مقدمه از هارلن الیسون پس آنگاه زمانی فرا خواهد رسید که آشکار می شود دیگر نمی توان کار نوین یا مهمی انجام چیزهای طبقه بندی به شروع و می آورد بیرون را داشته هایش مجموعه ی و شخص داد ارزشمندی می کند که قابلیت ارائه کردن به بازماندگان را داشته باشند. این جا یک عمل شایسته، آن جا یک حرکت شجاعانه، در این سال یک داستان ارزشمند گفته شد، در آن دهه عضویت در یک جریاِن مهم اجتماعی. اگر بچه هایی در کار باشند، ثبت می شوند. اگر به حیوانات یادداشت می شوند. دوستاِن خوب. همسر. مهربانی باشند، کار کتاب هایی در کوچک و کپه ای که نامت باالی آن نوشته می شود. اما آن نشان های افتخاری که رویشان

حساب کرده بودی، همه به خاکستر تبدیل شده اند.فراموشِی فرهنگی. گذشته دفن شده. چه کسی نامی از کریسپوس آتوکس )1( یا ادوارد یاشینکی )2(، بتی پِیج )3( یا وندل ویلکی )4(، پریچر رو )5( یا ممفیس مینی دوگالس

)6( شنیده؟ هفت نفر در تمام. فقط من و تو و پنج نفر دیگر.کاماًل مشخص است که وقتی از این دنیا رفتم کسی به خاطر نخواهد آورد من مردی بودم که اولین بار لِنی بروس را منتشر کردم، که دویست هکتار زمیِن آبرسان را از دسِت بساز بفروش ها نجات دادم، که یک بار، دست تنها حریف یک دزد ماشین شدم و در یک موقعیت دیگر هویت یک دزد را تشخیص دادم و در دستگیری اش مؤثر بودم، که من با B اسرارآمیز مکاتبه داشتم و اولین کتاِب داستان کوتاه هایش را منتشر کردم، که من بودم که معمایی نویساِن آمریکا را ترغیب کردم به نویسندگان و ویراستارهایی که مطلب به آنتولوژی هایشان

اهدا می کنند، دستمزد بپردازند.این چیزها برای من مهم هستند؛ اما وقتی که من از این دنیا بروم، آن اتفاقاتی که افتاده اند هم از این دنیا می روند. جایزه هایی که برنده شدم، ماجراجویی هایی که با میتولوژی درآمیختند،

Page 8: Wonderland, Vol 01, Issue 02

8دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

عشقی که آن قدر با بی درایتی به هدر رفت... تمامش در آینه غبار آلود می شود و آینه را با یک پارچه ی سفید می پوشانند و وسایل قدیمی را یک گوشه انبار می کنند و بعد یک شب، وقتی هوا سرد می شود، وسایل قدیمی را برای سوزاندن، خرد می کنند. آن وقت چه کسی هست که بگوید وقتی این شخص زنده بود چه چیزی برایش مهم بود، یا آن شخص چگونه

اثری از خود بر جای گذاشت؟در اقیانوس زمان، فقط شانس مطلق است که چند تایی از فراموشی نجات پیدا می کنند.

این حس دائم در من رو به قوی شدن است که از میان تمام شانس هایی که به من روی آورده اند، طناب هایی که برای نجات از اقیانوس زمان به سویم پرتاب شده اند، بهترین تکه

چوبی که بتوانم رویش سوار شوم، این حقیقت است که من دن سیمونز را کشف کردم.اوه بله، کلمه ی درستی به کار بردم. من او را کشف کردم.

ایاالت هست نامش و کرده جمع آوری فِِربرگ استان که دارد وجود رکورد کتاب یک متحده ی آمریکا )بخش اول: سال های آغازین(. یکی از بخش های آن، آلبوم مالقات کریستف کلمب با سرخ پوست های روی ساحل است. کلمب به آن ها می گوید: »من پیدایتان کردم!« و آن ها پاسخ می دهند: »ما گم نشده بودیم، می دانستیم این جا هستیم.« بنابراین کلمب عبارتش را تصحیح می کند و می گوید: »ُخب، باالخره من شما را این جا روی ساحل کشف کردم.« و آن ها به نوعی موافقت می کنند که قضیه خیلی گیج کننده است، اما ُخب به درک.به روشی تقریباً مشابه من هم دن سیمونز را کشف کردم. بداخالق و سرخ پوست روی ساحل.داستانش ارزش گفتن دارد، چون می توان از این تکه درس تاریخی-ادبی مرتبط با موضوع،

درس مهمی گرفت. و اگر مطرحش کنم، شاید آیندگان یادداشت بردارند.سازمان دهنده ی ماجرا اِد برایانت )7( بود که حاال یکی از دوستاِن نزدیک َدن است، اما آن زمان همدیگر را نمی شناختند. من و اد خیلی وقت بود که دوستان صمیمی بودیم. فکر کنم به همین خاطر بود که به او اجازه دادم اسمم را به عنوان یکی از نویسندگان بازدیدکننده از »همایش نویسندگان در راکی« وارد کند. همایش در کالج کلرادو ماونتین برگزار می شد. تابستان سال 1981 بود، هوا گرم و مرطوب بود و من از برگزاری کارگاه با داستان های یک

Page 9: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 13899

گروه نویسنده ی مشتاق که نسبت به آدم های مستعدی که من در همایش های مختلف با آن ها کار کرده بودم، فقط عالقه مند غیرحرفه ای به نظر می رسیدند، وحشت داشتم.

شرایط فیزیکی جلسات کارگاه برای برقراری ارتباط با دانش آموزان چندان مساعد نبود؛ یک کالس درس خفه و دلتنگ با صندلی های دسته دار. از آن صندلی های ناراحت و سخت که وقتی کالس سوم بودیم از دستشان رنج می کشیدیم. صندلی ها در چند ردیف قرار گرفته بودند، یک سکو هم برای »آموزگار« برپا شده بود که مقابل شرکت گنندگان قرار بگیرد. البد

قرار بود از آن ارتفاع کلماِت خردمندانه ی نویسنده ای روی زمین نشینان فرو ببارد. کارگاه راحتی در یک و صندلی های اطمینان بخش مبل ها و با حلقه ی گرم مقایسه در به را یکدیگر می توانستند چهره ی همه کارگاه ها آن در بود... کابوس یک این کالریون، راحتی ببینند و رهبر گروه هم موقعیت رهبری باالتری نسبت به دانش آموزان نداشت. و این

گروه بزرگ تر از آنی بود که بشود به هر شخص رسید.در باید که به من یک دسته دست نوشته داده شد رسیدم، کارگاه از قبل روز وقتی یک کارگاه بررسی می شدند؛ اما هیچ راهنمایی در کار نبود که داستان ها به چه ترتیبی باید مورد بررسی قرار گیرند. پس من آن ها را به طور تصادفی خواندم و از کیفیت مطالب چندان تحت تاثیر قرار نگرفتم. امیدوار بودم همین طوری به داستانی که قرار است اول باشد، بر بخورم. طبیعتاً تمام شب را دقیقاً مشغول خواندن آن هایی بودم که قرار بود در طول هفته ی بعد

بررسی شوند.و دیدم همه مشغول خوردن وارد سرسرای ساختمان شدم بعد روز وقتی صبح بنابراین دونات و قهوه هستند، فهرست را بررسی کردم. شادمانی من را تصور کنید وقتی فهمیدم به

سه چهار داستانی که برای بررسی فهرست شده بودند، حتا یک نگاه نیانداخته بودم.از آن دسته جدا کردم، یک گوشه ی از داستان های خوانده نشده را بالفاصله نسخه هایی خلوت در کتابخانه برای خودم پیدا کردم و شروع کردم به خواندن. سه داستان اول چندان خاص نبودند، اما قابل قبول بودند. چهارمی واقعاً افتضاح بود. به پنجمی نرسیدم... شروع

جلسه را یکی از کارکنان منطقه اعالن کرد.

Page 10: Wonderland, Vol 01, Issue 02

10دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

به کالس وارد شدم، ردیف های پر را دیدم، صندلی خالی روی سکوی کم ارتفاع را دیدم که منتظر من بود؛ انگار من یک موعظه گر خپل باشم که آمده تا برای جهانیان موعظه کند.

قلبم فرو ریخت و دانستم صبح بسیار سختی در پیش دارم. یک چیز را بگویم: من اعتقاد ندارم که »هرکسی می تواند بنویسد.« می شود این طوری گفت که هر کسی که مقدار کمی توانایی خواندن دارد و حداقل می داند چطوری از زبان استفاده کند، می تواند کلمات را در قالب یک دنباله ی منسجم به هم بچسباند. که البته این استعداد برای نوشتن نامه، یا تز دکترا کافی است، یا شاید برای سرگرم کردن خودش با »تالش های تراژدی هایی مثل یعنی ،)9( بودن مؤلف نه )8(—و شدن نویسنده برای اما خالقانه.« اندروز )12(، سیدنی شلدون اریک سیگال )11(، وی سی همچون جودیث کرنتز )10(، )13( و بسیار دیگرانی که نام بردنشان را به خودتان واگذار می کنم- شخص باید موسیقی را بشنود. بهتر از این نمی توانم توصیفش کنم. فقط باید بتواند موسیقی را بشنود. دستور زبان ممکن است ِدُفرم شده باشد، امالی کلمات ناجور باشد و موضوع داستان بدشکل، اما می توانید بگوید دستپخت یک نویسنده بوده است. آن موسیقی صفحه را پر می کند، حاال حتا اگر با انتخاب های نامناسب قطع و وصل بشود. و فقط غیرحرفه ای ها و غیرخالق های

بی احساس ممکن است جور دیگری فکر کنند. وقتی من را برای اداره ی یک کارگاه استخدام می کنند، این را وظیفه ی خودم می دانم که رویای برای دارد که برای کسی به شخصه است باشم. ممکن کاماًل صادق کار درباره ی نویسنده شدن تالش می کند و نمی تواند موسیقی را بشنود، احساس همدلی داشته باشم، اما اگر قرار بود راه ساده را انتخاب کنم و فقط از »جریحه دار کردن احساساِت دیگران« خودداری کنم -که احساساِت خودم هم شاملش می شود، چون هیچ کس دوست ندارد یک هیوالی بی احساس شناخته شود- آن وقت است که به حرفه ی خودم و صاحب کاران خودم قطعاً )که من نظر از کرده ام. دانشجویان خیانت به عالقه مندی خود و همچنین خیانت می تواند اشتباه باشد، درست مثل نظر هر کس دیگری(، دروغ گفتن به کسی که استعدادش

را ندارد، بدترین حالت دروغگویی است. و حتا فقط عدم صداقت نیست، بلکه بزدلی است.

Page 11: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 138911

فلنری اوکانر یک بار گفت: »هر جا می روم از من می پرسند که آیا دانشگاه جلوی نویسنده شدن مردم را می گیرد؟ نظر من این است که دانشگاه به قدر کافی جلوی نویسنده شدن را جلویشان می توانست معلم خوب یک که پرفروش ترین هایی بسیارند نمی گیرد. چه را

بگیرد.« به روشی مشابه، من این کار را وظیفه ی دشوار خود می دانم که تا جایی که می توانم جلوی

»مؤلف های امیدوار« را بگیرم.چون شما نمی توانید جلوی یک نویسنده ی واقعی را بگیرید. صدها بار در مطالب چاپ شده این را گفته ام. اگر دست یک نویسنده ی واقعی را بشکنی، با پا یا دماغش داستان می نویسد.

وقتی مقابل چشمان نگران مردان پیر و جوان و زنان پیر و جوان نشستم، همچون طرز فکری داشتم. همه شان امیدشان را جمع کرده بودند که شاید یک معلم بهشان بگوید یک نام به شانسی دارند. )من عماًل برگزاری کارگاه را کنار گذاشته ام. نمی توانم دردی را که وظیفه ی مقدس خوب نوشتن باعث می شوم، تحمل کنم. بگذارید یک نفر دیگر این کار را

بکند.( یکی از نویسندگان که اسمش در باالی فهرست بود، جای دیگری بود؛ به گمانم در یک جلسه ی مشاعره. پس درباره ی داستان دوم صحبت کردیم. قبل از این که خودم درباره ی آن اثر صحبت کنم، از حاضران در اتاق نظرشان را درباره ی دیگر حاضران کارگاه پرسیدم. نظرها خیلی به دردبخور نبودند. همان چیزهای متداول، »دوستش داشتم.« یا »من به اش هشتاد و شش می دهم، ضرباهنگ خوبی دارد که می شود با آن رقصید.«و ... اما هیچ نظر عمیقی در کار نبود و البته نیازی هم به هیچ نظر عمیقی نبود: یک نوشته ی قابل قبول بود،

اما نه چیزی بیشتر از آن. برای داستان سوم هم اوضاع به همین منوال بود. اما بعد به داستان چهارم رسیدیم؛ یک کلیشه ی درهم و برهم غیرقابل درک که بدون هیچ زیبایی سرهم شده بود.در حقیقت تک به تِک کلمات غلط نوشته شده و با بدترین آراستگی های ظاهری کسانی که )به قول استنلی الینز( »عشق خواندن را با استعداد نوشتن اشتباه گرفته اند«، تزیین شده بودند. می دانستم

Page 12: Wonderland, Vol 01, Issue 02

12دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

این یکی تبدیل به یک میان پرده ی ناخوشایند می شود. نظرات حاضران کم بود. بیشتر افراد آن جا حداقل توانایی این را داشتند که وقتی با یک نوشته ی افتضاح به معنای واقعی کلمه رو به رو می شوند، تشخیصش دهند. پس به عقب تکیه دادند و وقتی من درخواست کردم بیشتر نظر دهند و نظری دریافت نکردم، احساسی واقعی از ناآرامی اتاق را پر کرد. تنش همچون تنشی بود که یک بندباز روی طنابی بلند برای

اولین بار که مرگ را به مبارزه می طلبد حس می کند.درخواست کردم آقای محترمی که این داستان را نوشته خودش را معرفی کند. اگر قرار بود

این کار را انجام دهم، حداقل باید آن قدر شجاع باشم که صاف توی چشمانش نگاه کنم.مردی میان سال بود، بلند و الغراندام. به نظر آشفته ولی خیلی مهربان بود. دستش را بلند

کرد. اسمش را به خاطر نمی آورم. و به او گفتم. به او گفتم با توجه به امکانات خودم، بر اساس سال ها ویراستار و منتقد و برگزار کننده ی کارگاه و شرکت کننده ی کارگاه بودن، به خاطر یک عمر خواندن و تالش که چیزهایی تمام اساس بر خودم، نوشته های کاستی های و کمی بر شدن پیروز برای درباره ی خوب نوشتن می دانم و به آن ها معتقدم و یا فکر می کنم ، به نظر می رسد که او -از دید من- کوچک ترین استعدادی برای نوشتن ندارد. نه حتا یک مقدار کوچک و به دردبخور استعداد. به کل هیچ استعدادی ندارد. قصد توهین و جدل نداشتم، من فقط رک و راست

اصل قضیه را به او گفتم.در بیشتر شرکت کنند گان برخی شد. گرفته اتاق فضای می کردم، صحبت من وقتی از نظر من پنهان شوند. دیگران انگار داشتند تالش می کردند صندلی هایشان فرو رفتند، رویشان را برگرداندند و دستشان را مقابل چشمشان گرفتند. روی چهره ی برخی هایشان نگاهی را دیدم که باید شبیه به نگاه سربازان در میدان جنگ باشد، وقتی که با احساس گناه

و رهایی می بینند که گلوله به مرد کنار دستی شان در سنگر برخورد کرده.هیچ راهی نبود که بدون شرح دادن صفحه به صفحه ی بی ارزشی و به درد نخوری کاری که

او انجام داده بود، متوقف شوم.

Page 13: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 138913

در نهایت متوقف شدم. بعد از او پرسیدم که آیا این اولین داستانش بود یا قباًل هم چیزی برای چاپ ارسال کرده.

او مرد خوبی بود، بسیار محجوب بود و بدون هیچ نوع خصومتی به من پاسخ داد. او گفت: »من شصت و چهار رمان نوشته ام. هیچ کدامشان هرگز منتشر نشده اند.« قلبم برای او به درد آمد. اما چه کاری از دستم ساخته بود؟ گفتم: »شاید باید وقتتان را روی هنری صرف

کنید که در آن استعداد بیشتری دارید.«سرش را تکان داد. گویی هیچ کس دیگری در اتاق نبود؛ فقط من بودم و آن مرد مسِن خوب. با صدایی محکم به من گفت: »به آن چه گفتید احترام می گذارم. گمانم قصد دارید صادق باشید و چیزی را می گویید که به آن معتقد هستید. اما من ناراحت نمی شوم. من می خواهم بنویسم و به این کار ادامه خواهم داد. اما از شما متشکرم.« من هر هفته به آن مرد که نامش

را هم به خاطر ندارم فکر می کنم. هر وقت می نشینم که بنویسم به او فکر می کنم.اما مشخص بود که در آن موقع باید یک استراحت کوتاه می دادم.

نمی شد بدون استراحت ادامه دهیم. باید می گذاشتم همه شان ماجرا را قبول کند. پس به آن ها گفتم پانزده دقیقه دیگر بازگردند. اتاق در یک چشم به هم زدن خالی شد. هیچ کس هم نیامد تا با من صحبت کند یا سؤالی بپرسد. ترسیدم نکند تأثیر مخربی گذاشته باشم؛

مهم نیست چقدر به آن چه می گفتم صادقانه باور داشتم، وظیفه ام این بود که صاف و ساده باشم.

اکراه به کالس بازگشتن از دانشجوها ملحق شوم. می دانستم به راهرو نداشتم در عادت دارند، احتماالً چون از رفتار من وحشت داشتند و البد داشتند آروز می کردند کاش یک

مدرس دیگر را انتخاب کرده بودند. من که سرزنششان نمی کنم. یک کابوس بودم.بود، وظیفه بد نیست چقدر حالم بود. مهم بقیه برداشتم که روی را پنجم پس داستان داشتم قبل از پایان استراحت، داستان بعدی را بخوانم. اما اتاق و دورنمای من هر دو غمبار

بودند. بیچاره آن کسی که داستان پنجم را نوشته بود.عنوانی محقر داشت، اما گشایشی قوی داشت و خوب نوشته شده بود. یادم هست با خودم

Page 14: Wonderland, Vol 01, Issue 02

14دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

گفتم، خدا را شکر. حداقل دیگر الزم نیست خون به پا کنم.پس به خواندن ادامه دادم.

ناگهان جایی در میانه ی داستان فهمیدم که در حال گریستن هستم. و هنگامی که داستان به پایان رسید، منقلب شده بودم. همان گونه که پس از خواندن یک شاهکار ادبی منقلب

می شویم. به راهرو رفتم. به هوای تازه نیاز داشتم. و بعد در راهرو، عده ای روی زمین نشسته و گریه این ایستاده و گریه می کردند. بیشترشان گریه می کردند. می کردند، عده ای کنار دیوارها دیگر چیزی بیش از یک داستان در یک رقابت ساده بود. یک نویسنده ی واقعی راه به قلب

ما پیدا کرده بود.وقتی بازگشتیم، عنوان را خواندم و گفتم حاال می توانیم درباره اش بحث کنیم.

عده ی کمی دست بلند کردند که نظر بدهند. اما همه ی آن ها که صحبت کردند، از داستان تعریف کردند. بعد انگار که یخ بقیه هم آب شده باشد، همه بدون نوبت گرفتن، شروع کردند

با هم صحبت کردن و گفتن از این که چقدر داستان منقلبشان کرده.فکر خودشان با داشتند کردند. نگاهم ناراحتی با همه رسید، من نقد به نوبت که بعد

می کردند یعنی این وحشی از داستان به این خوبی هم ایراد خواهد گرفت؟ یعنی زبانش همین قدر تلخ و تیز است؟

من گفتم: »حاال بگویید دن سیمونز کیست؟« مرد ساکتی در ردیف سوم یا چهارم که پیش تر متوجهش نشده بودم، دستش را بلند کرد.

به نظر می رسید اوائل دهه ی چهارم زندگی اش باشد. ظاهری معمولی داشت.فقط برخی از چیزهایی که به او گفتم یادم هست:

ایده ی یا فقط یک قابل قبول یا نوشتید، فقط یک داستان خوب »این چیزی که یک کرده اید، خلق شما که چیزی است. بی نظیر داستان یک بلکه نیست. اصلی شگفتی است. این همان چیزی است که نویسنده ها درباره اش می گویند »این یعنی

خوب نوشتن.««

Page 15: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 138915

»نوشتن هنری فوق طبیعی است؛ مرحله ای از هنر است که فقط پس از سال ها پیش زمینه و هراس سراغ نویسنده می آید. ایده ی داستان اصیل است و پر از مفاهیم انسانی. چیزی که شما این جا خلق کرده اید، پیش از این که شما این رویا را ببینید،

در این دنیا وجود نداشته.«با این حرف ها زندگی شما را برای همیشه عوض کردم. »حاال آقای سیمونز، من

شما یک نویسنده هستید.«*

پس از آن بین الیسون و سیمونز پیوند دوستی ایجاد شد. پس از انتشار هایپریون، الیسون در یک مکالمه ی تلفنی به سیمونز گفت:

»یک بار حقیقتی را به تو گفتم که گفتم زندگی تو را به کل تغییر خواهد داد. آن موقع حرفم را باور کردی؟«

سیمونز: »بله.«را زندگی ات باز هم که بگویم تو به دیگر اگر یک حقیقت الیسون: »حاال

تغییر خواهد داد، باور می کنی؟« »بله.«

راحت بخش این چون پولدار، فقط نه شد. خواهی مشهور تو »َدن، شد. خواهی ما دوران نویسنده های مهم ترین از یکی بلکه است، قضیه

بیگانه ها نامت را خواهند دانست و در خیابان تو را می شناسند. مردم از تو درخواست نصیحت می کنند و بازرگانان سعی می کنند خودشان

را به تو بچسبانند. چیزی که دارم به تو می گویم این است؛ تو نه فقط یکاست بهتر شد. خواهی مشهور نویسنده ی یک بلکه بزرگ، نویسنده ی

از حاال این را بدانی و خودت را برایش آماده کنی.«

Page 16: Wonderland, Vol 01, Issue 02

16دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

مختصری درباره ی دن سیمونز

دن سیمونز متولد 1948 آمریکا است و تحصیالت دانشگاهیش در رشته ی زبان انگلیسی است. و است علمی تخیلی و فانتزی وحشت، همچون ژانرهایی تلفیق او آثار بارز مشخصه ی شناخته ترین و ستوده ترین اثرش سری هایپریون است. شاید بتوان »هایپریون« را که جلد آمریکایی نویسنده ی سیمونز دن اثر مهم ترین است، چهارجلدی مجموعه ی یک از اول

داستان های علمی تخیلی محسوب کرد.از این مجموعه ی چهارجلدی گاهی با عنوان »سرود هایپریون« )14( هم نام برده می شود.

کتاب های این مجموعه به ترتیب عبارتند از :)Hyperion( هایپریون -1

)Fall of Hyperion( سقوط هایپریون -2)Endymion( اِندیمیون -3

)The Rise of Endymion( قیاِم اندیمیون -4

سیمونز با اولین داستان کوتاهش به نام »رودخانه ی استایکس سرباال می رود« شناخته شد. هارلن الیسون، نویسنده و منتقد مشهور ادبیات علمی تخیلی، در مقدمه ای که بر این داستان

کوتاه نوشته، خودش را کاشِف استعداد دن سیمونز نامیده است.کتاِب اول هایپریون، جوایز هوگو، لوکاس، BritisSF ،Japan Hugo و چندین جایزه ی دیگر را به خود اختصاص داده و در علمی تخیلِی نوین یک نقطه ی عطف محسوب می شود.

سایر کتاب های این مجموعه و همچنین بسیاری دیگر از آثار دن سیمونز چندین و چند جایزه ی معتبر علمی تخیلی را برنده شده اند. فهرست کامل جوایزی که سیمونز برنده شده در وب سایت شخصِی او موجود است و به راستی که او رکورددار جوایز ادبیات گمانه زن است.

یک او است. ژانری تلفیق آثار سیمونز مهم گفته شد، مشخصه ی پیش تر که همان طور داستان پریان را با استفاده از عناصر علمی تخیلی چنان می نویسد که در نهایت نتیجه مانند

Page 17: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 138917

یک داستان فانتزی است. یکی از منتقدین در نقدی که بر هایپریون نوشته چنین گفته که: »داستان های سیمونز مثال عینِی گفته ی آرتور سی کالرک هستند که هر تکنولوژِی بسیار پیشرفته، غیرقابل تشخیص از جادوست.« سیمونز تمام عناصر فانتزی را در داستان هایش را آن ها برایشان، علمی تفسیر و توضیح یک کردن پیدا با نهایت در و می کند استفاده

امکان پذیر می نمایاند.از دیگر نکاِت برجسته ی آثار سیمونز، استفاده از عناصر ادبیات کالسیک، نظیر چهره ها، آثار و اشعار معروِف آن دوران است. این مسئله را در هر دو اثر مهم سیمونز، یعنی چهارگانه ی

هایپریون و دو جلدِی ایلیوم و الیمپوس می توان دید.از این آثار می توان نتیجه گرفت که سیمونز عالقه و دلبستگی عمیقی به ادبیات کالسیک دارد و چهره های ادبی چون شکسپیر، پروست، دانته و شعرای دوران کالسیسیم را می ستاید. این

شخصیت ها و دیگر شخصیت های ادبی، حضوری همیشگی و دائمی در آثار سیمونز دارند.ایلیوم یکی دیگر از آثار مطرح سیمونز، به نوعی بازنویسی ایلیاد هومر محسوب می شود. در این اثر سیمونز، ایلیاد را با نثری مشابه به ترجمه ی انگلیسی آن اثر و در بستری علمی تخیلی ایلیاد را به زندگی بازگردانده و در عین حال از نو سروده و شخصیت های و شگفت انگیز پیرنگ رمان پرآوازه ی پروست، یعنی »در جستجوی زمان از دست رفته« نقشی بسیار مهم

در آینده ی بشریت ایفا کند.پیچیدگی خاص از و اوست اثر اولین می رود«، سرباال استیکس »رودخانه ی داستان اما

پیرنگ داستان های سیمونز بسیار دور است.

Page 18: Wonderland, Vol 01, Issue 02

18دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

رودخانه ی استایکس سرباال می رود

آن چه بیش از همه بدان عشق می ورزی، ماندنی استجز آن هر چه هست فانی است

آن چه بیش از همه دوست می داری، از تو ستانده نخواهد شدآن چه بیش از همه بدان عشق می ورزی، میراث حقیقِی توست.

اِزرا پاوند.)15(

مادرم را بسیار دوست داشتم. پس از پایاِن به خاکسپاری، پس از این که تابوت را پایین گذاشتند، خانواده به منزل برگشت و منتظر بازگشتش شد.

در آن زمان تنها هشت سال داشتم. از آن مراسم اجباری خیلی کم یادم مانده. یادم هست یقه ی پیراهِن سال قبلم خیلی تنگ بود و کراواِت ناآشنا هم همچون کمندی دور گردنم بود. یادم هست که روِز ماه ژوئن برای آن دورهم نشینِی رسمی زیادی زیبا بود. مشروب خورِی آن روز صبِح دایی ویل را یادم هست و آن بطری جک دنیلز که وقتی از مراسم خاکسپاری به

سمت خانه می رفتیم، در دست گرفته بود. چهره ی پدرم را به خاطر دارم.بعدازظهر بسیار طوالنی بود. در دورهم نشینِی خانوادگِی آن روز هیچ جایگاهی نداشتم و بزرگترها من را ندیده گرفتند. داشتم با یک لیواِن گرم شده ی نوشابه از یک اتاق به اتاق

دیگر می رفتم که باالخره به حیاط پناه بردم. حتا آن دورنمای بازی و خلوت را هم چهره های چاق و رنگ پریده که از پنجره ی همسایه خیره شده بودند، ویران کرده بود. منتظر بودند. به امید این که یک نگاهی بیندازند. احساس می کردم دلم می خواد فریاد بزنم و به طرفشان سنگ پرتاب کنم. به جای این کارها روی الستیِک کهنه ی تراکتور که به جای جعبه ی شن ازش استفاده می کردیم، نشستم. کاماًل به عمد نوشابه ی قرمز را داخل شن خالی کردم و پخش شدِن رنگ قرمز را که چاله ای کوچک

درست می کرد، تماشا کردم.

Page 19: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 138919

حاال دارند بیرون می آوردندش.به طرف تاب رفتم و با خشم پاهایم را به خاِک برهنه کوبیدم. تاِب زنگ زده ترک خورد و

یک پایه ی آن از زمین بیرون آمد.نه احمق جان، تا حاال دیگر بیرونش آورده اند. حاال دارند او را به ماشین های بزرگ متصل

می کنند. یعنی باید خون را دوباره به بدنش پمپ کنند؟به بطری های آویزان فکر کردم. ساس های چاق و قرمزی را به خاطر آوردم که در تابستان به سگمان چسبیده بودند. با عصبانیت به باال تاب خوردم و حتا وقتی که به باالترین مرحله

رسیده بودم، باز هم به شدت پاهایم را حرکت می دادم.باز شود، بیدار خواب از که جغدی مانند چشمانش یا می خورند؟ تکان انگشتانش اول

می شوند؟به باالترین نقطه ی تاب خوردنم رسیدم و پریدم. یک ثانیه بی وزن بودم و مثل سوپرمن باالی زمین معلق مانده بودم، مثل روحی که از جسمش پرواز کند. بعد جاذبه من را به سوی خود کشید و به سختی روی دست ها و زانوهایم فرود آمدم. کف دستانم خراشیده شدند و رد

علف ها روی زانوی راستم ماند. مادرم عصبانی می شد.حاال دارند راه می برندش. شاید دارند مثل یکی از مانکن های ویتریِن مغازه ی آقای فلدمن

لباس تنش می کنند.برادرم سیمون )16( به حیاط پشتی آمد. اگرچه سیمون فقط دو سال از من بزرگ تر بود، اما آن روز بعدازظهر برای من مثل یک بزرگسال بود. یک انساِن سالخورده. موهای بورش که مثل موهای من همان اواخر کوتاه شده بودند، روی پیشانِی رنگ پریده اش ریخته بود. چشمانش خسته به نظر می رسیدند. می شود گفت سیمون هرگز سر من داد نزده بود. اما

آن روز این کار را کرد.»بیا تو، تقریباً وقتش شده.«

اتاق پذیرایی صدای از اما ایوان پشتی، دنبالش رفتم. بیشتر خویشاوندان رفته بودند، در دایی ویل )17( شنیده می شد. داشت فریاد می کشید. ما در راهرو ایستادیم که گوش کنیم.

Page 20: Wonderland, Vol 01, Issue 02

20دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

»به خاطر خدا، لِس )18(، هنوز وقت هس، نمی تونی این کارو بکنی.«»تا حاال تمام شده.«

»به ... یا عیسی مسیح ... به بچه ها فکر کن.«باز هم مشروب را بشنویم و می دانستیم که دایی ویل دارد می توانستیم زمزمه ی صداها

می نوشد. سیمون دستش را روی لبش گذاشت. سکوت برقرار شد.تمام درصِد پنج و بیست ...؟ چقده ... چیزه کن. فکر قضیه مالِی بخش به فقط »لِس،

دارایی ات. به مدت چند سال لِس؟ به بچه ها فکر کن. این کار چه بالیی سر اونا ...«»انجام شده، ویل!«

قباًل هرگز آن لحن صدا را از پدر نشنیده بودیم. لحنش مشاجره ای نبود، نه مثل وقتی که او و دایی ویل آخر شب ها درباره ی سیاست بحث می کردند. مثل آن زمانی که برای اولین بار مادر را از بیمارستان به خانه آورده بود و با من و سیمون حرف زده بود، غمگین نبود.

ختِم کالم بود.صحبت های بیشتری شد. دایی ویل شروع کرد به فریاد کشیدن. حتا سکوت هم سرشار از خشم بود. به آشپزخانه رفتیم تا یک کوکا برداریم. هنگامی که دوباره به راهرو بازگشتیم، چیزی نمانده بود دایی ویل که داشت به سرعت خانه را ترک می کرد، به ما برخورد کند. در

پشت سرش کوبیده شد. او هرگز دوباره وارد خانه ی ما نشد.پنجره از را آوردند. من و سیمون داشتیم منظره به خانه تاریکی از را درست پس مادر تماشا می کردیم و می توانستیم احساس کنیم که همسایه ها دارند نگاه می کنند. فقط خاله هلن و چند تایی از بستگاِن نزدیکمان باقی مانده بودند. وقتی پدر ماشین را دید، توانستم شگفتی اش را حس کنم. نمی دانم منتظر چه چیزی بودیم، شاید یک نعش کِش سیاِه دراز،

مثل همانی که صبح آن روز مادر را به گورستان برده بود.لباِس بودند. به جای با مادر در ماشین تویوتای زرد آمدند. چهار مرد دیگر با یک آن ها رسمی مشکی که پدر به تن داشت، آن ها پیراهن های رنگِی آستین کوتاه پوشیده بودند.

یکی از مردان از ماشین پیاده شد و دستش را برای کمک به طرف مادر دراز کرد.

Page 21: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 138921

می خواستم از در بیرون بدوم و از پیاده رو به سمت مادر بروم، اما سیمون مچ دستم را گرفت و ما همان جا در راهرو ایستادیم. پدر و بقیه ی بزرگترها در را باز کردند.

آن ها در نور چراغ گازی باغچه، از پیاده رو آمدند. مادر میان دو مرد بود، اما آن ها در واقع کمکی به راه رفتنش نمی کردند، فقط قدری هدایتش می کردند. مادر پیراهن آبی روشنی به تن داشت که درست پیش از بیمار شدن، از اسکات )19( خریده بود. انتظار داشتم رنگ پریده و بیمار باشد، مثل وقتی که از شکاف الی در اتاق خواب نگاهش کرده بودم، پیش از آن که کارمندان اداره ی کفن و دفن بیایند و جسمش را ببرند. اما چهره اش گلگون و سالمت

بود، حتا می شد گفت برنزه.هنگامی که روی اولین پله قدم گذاشتند، می توانستم ببینم آرایش زیادی بر چهره دارد. مادر هیچ وقت آرایش نمی کرد. آن دو مرد نیز گونه های گلگون داشتند. هر سه نفرشان یک

جور لبخند به لب داشتند.گمان کنم هنگامی که داخل خانه شدند، همه ی ما به جز پدر، قدمی به عقب برداشتیم. او دستانش را روی بازوهای مادر گذاشت و مدتی طوالنی نگاهش کرد، بعد گونه اش را بوسید. فکر نکنم مادر او را بوسیده باشد. لبخندش هیچ تغییری نکرده بود. اشک روی چهره ی پدرم

جاری شد. شرمزده شده بودم.احیاگران داشتند چیزهایی می گفتند. پدر و خاله هلن سر تکان دادند. مادر همان جا ایستاده بود، هنوز لبخند مالیمی بر لب داشت و در همان حال که مرِد لباس زرد با پدر صحبت و شوخی می کرد و به پشتش می زد، آن مرد را با احترام نگاه می کرد. سپس نوبت ما شد که مادر را در آغوش بگیریم. خاله هلن )20( سیمون را به جلو هدایت کرد و من هنوز دست سیمون را چسبیده بودم. سیمون گونه ی مادر را بوسید و به سرعت پیش پدر بازگشت. من

دستانم را دور گردنش حلقه کردم و لب هایش را بوسیدم. دلم برایش تنگ شده بود.پوستش سرد نبود. اما متفاوت بود.

داشت صاف من را نگاه می کرد. بکستر، سگ ژرمن شپردمان، شروع کرد به ناله کردن و ناخن کشیدن به در.

Page 22: Wonderland, Vol 01, Issue 02

22دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

پدر، احیاگران را به کتابخانه برد. ما گوشه هایی از مکالمه را در راهرو شنیدیم.»... اگر بهش مثل یک سکته فکر کنی ...«

»چقدر طول می کشه که اون ...«»متوجه هستید که مالیات ده درصد الزم است، به خاطر مراقبت های ماهیانه و ...«

زنان خانواده، حلقه ای دور مادر تشکیل داده بودند. لحظه ی ناخوشایندی بود، تا این که همه متوجه شدند، مادر صحبت نمی کند. خاله هلن دست دراز کرد و گونه ی خواهرش را لمس

کرد. مادر لبخند زد و همین طور لبخند زد.پدر بازگشته بود و صدایش گرم و بلند بود. او توضیح داد که چطور قضیه شبیه به یک سکته ی خفیف بود، آیا دایی ریچارد یادمان هست؟ در همین حین پدر مرتب مردم را بوسید

و از همه تشکر کرد.احیاگران لبخند به لب و با برگه های امضا شده رفتند. خویشاوندان باقیمانده هم بالفاصله بعد از آن یکی یکی رفتند. پدر همه را تا انتهای پیاده رو بدرقه کرد، لبخند می زد و با آن ها

دست می داد.از فکر کنید بوده و خوب شده. انگار مریض فکر کنید که پدر گفت: »این جوری بهش

بیمارستان برگشته.«خاله هلن آخرین شخصی بود که رفت. مدتی طوالنی کنار مادر نشست و به آرامی با او صحبت کرد، چهره اش را در جستجوی پاسخ می کاوید. پس از مدتی خاله هلن به گریه افتاد.

انگار از تا ماشین می برد گفت: »این جوری بهش فکر کن که پدر همان طور که خاله را مریضی خوب شده. فکر کن از بیمارستان برگشته.«

خاله هلن که هنوز گریه می کرد سری تکان داد. فکر کنم آن چیزی را که من و سیمون می دانستیم، او هم می دانست. مادر از بیمارستان به خانه برنگشته بود. مادر از گور به خانه

برگشته بود.می خوابید. همیشه که همان جا می خوابید، اتاق یک در مادر با پدر اول، هفته ی صبح ها چهره اش پف کرده بود و وقتی ما داشتیم صبحانه می خوردیم، به ما سر می زد. بعد

Page 23: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 138923

به کتابخانه اش می رفت و روی مبل بزرگ آن جا می خوابید. شب ها طوالنی بودند. بارها خیال کردم صدای برخورد مالیِم دمپایی های مادر به زمین راهرو را شنیدم و تنفسم متوقف شد، منتظر بودم در باز شود. اما باز نشد. نور ماه روی پاهایم افتاده بود و قسمتی از کاغذ دیواری نزدیک به کمد را روشن می کرد. الگوی گل ها شبیه به چهره ی هیوالیی بزرگ و غمگین بود. درست پیش از سپیده، سیمون از روی تختش خم

شد و گفت: »بگیر بخواب احمق.« من هم همین کار را کردم.تابستان بسیار گرم بود. هیچ کس با ما بازی نمی کرد، پس من و سیمون با همدیگر بازی می کردیم. پدر فقط صبح ها در دانشگاه کالس داشت. مادر در خانه حرکت می کرد و گیاهان را فراوان آبیاری می کرد. یک بار من و سیمون دیدیم دارد به گیاهی آب می دهد که وقتی در بیمارستان بود، خشک شده و از جایش منتقل شده بود. آب روی قسمت باالیی کابینت

جاری شده و روی زمین می ریخت. مادر اصال توجه نکرد.وقتی مادر از خانه بیرون می رفت، به نظر می رسید جنگلی که پشت خانه مان بود او را به خود می خواند. شاید هم تاریکی بود. سیمون و من دوست داشتیم پس از غروب، در حاشیه ی جنگل بازی کنیم، پروانه ها را در یک شیشه می گرفتیم و یا با پتو چادر می ساختیم، اما پس از این که مادر شروع به قدم زدن در آن جا کرد، سیمون عصرها را داخل خانه و یا در باغچه ی جلویی می گذراند. من همان پشت می ماندم، چون گاهی اوقات مادر سرگردان

می شد و من باید دستش را می گرفتم به سمت خانه بر می گرداندم.مادر هر چه پدر به او می گفت می پوشید. گاهی اوقات پدر عجله داشت که به کالس برسد پشِم کلفت در را روز گرم جوالی مادر یک بعد و بپوش.« رو قرمزه :»لباس و می گفت می گذراند. اما او عرق نمی کرد. گاهی اوقات پدر صبح ها به او نمی گفت که پایین بیاید و بعد او تمام روز را در اتاق خواب می ماند تا پدر برگردد. آن روزها تالش می کردم سیمون را متقاعد کنم حداقل با من به طبقه ی باال بیاید و همراه با من نگاهی به او بیندازد، اما سیمون فقط به من خیره می شد و سرش را تکان می داد. پدر بیشتر مشروب می خورد، مثل دایی ویل و به خاطر هیچ و پوچ سر ما داد می کشید. من همیشه وقتی پدر داد می کشید گریه

Page 24: Wonderland, Vol 01, Issue 02

24دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

می کردم، اما سیمون دیگر هرگز گریه نمی کرد.مادر هرگز پلک نمی زد. در ابتدا متوجه نشده بودم، اما بعد وقتی متوجه شدم او هرگز پلک

نمی زند، احساس بدی داشتم. اما باعث نشد کمتر دوستش داشته باشم.من و سیمون هیچ کدام شب ها خوابمان نمی برد. در گذشته مادر ما را به تخت می برد و برایمان داستان هایی طوالنی از جادوگری به نام یَندی می گفت که وقتی ما با سگمان بازی نمی کردیم، او را به ماجراجویی های بزرگ می برد. پدر نمی توانست از خودش قصه بسازد، اما از کتاب بزرگی که آن را دیواِن پاوند می نامید، برایمان می خواند. من بیشتر چیزی را که می خواند متوجه نمی شدم، اما کلمات احساس خوبی داشتند و من عاشق آوای کلماتی بودم که پدر می گفت یونانی هستند. حاال دیگر پس از دستشویی رفتن، کسی به ما سر نمی زد. چند شبی تالش کردم برای سیمون قصه بگویم، اما قصه هایم خوب نبودند و سیمون از من

خواست دست بردارم. روز چهارم جوالی، تامی ویِِدرِمِیر )21( که سال گذشته با من در یک کالس بود، در استخر

شنایی که به تازگی ساخته بودند، غرق شد.آن شب همه ی ما در حیاط پشتی نشستیم و آتش بازی باالی محوطه ی مخصوص آتش بازی را که نیم مایل دورتر بود، تماشا کردیم. نمایش های زمینی را به خاطر جنگل حفاظت شده نمی شد دید، اما فشفشه های هوایی روشن و واضح بودند. در ابتدا انفجار رنگ ها را می دیدم و پس از چهار پنج ثانیه به نظر می رسید که صدا به نور می رسد. برگشتم تا چیزی به خاله هلن بگویم و دیدم که مادر دارد از پنجره ی طبقه ی دوم تماشا می کند. صورتش در مقابل تاریکی اتاق بسیار روشن بود و به نظر می رسید رنگ ها همچون مایعات از روی چهره اش

جاری هستند.کمی پس از چهارم بود که سنجاب مرده را پیدا کردم. سیمون و من داشتیم در جنگل حفاظت شده شوالیه و سرخ پوست بازی می کردیم. ما نوبتی یکدیگر را پیدا می کردیم ... به نوبت شلیک می کردیم و روی علف ها می مردیم تا دوباره بازی را از نو آغاز کنیم. اما این بار

من نمی توانستم سیمون را پیدا کنم. اما به جایش، محوطه ی خالی را پیدا کردم.

Page 25: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 138925

مکانی پنهانی بود که با بوته های به پرپشتی پرچین خودمان محاصره شده بود. هنوز در حال خزیدن زیر شاخه ها، روی دست ها و زانوهایم بودم که سنجاب را دیدم. بزرگ و قرمز بود و چند وقتی از مرگش می گذشت. سرش تقریباً به پشت بدنش چرخانده شده بود. کنار یکی از گوش هایش خون خشک شده بود. پنجه ی چپش مشت شده بود، اما دیگری روی یک شاخه رها مانده بود، انگار که در حال استراحت باشد. چیزی یک چشمش را بیرون آورده بود، اما چشم دیگرش بی تفاوت به چتر شاخه ها خیره مانده بود. دهانش قدری باز بود و دندان هایی را نمایان می ساخت که به طرز حیرت آوری بزرگ بودند و ریشه هاشان زرد شده بود. همان طور که نگاه می کردم، زنبوری از دهانش بیرون آمد، دور پوزه اش گشت و داخل

آن چشمی شد که خیره مانده بود.با خودم فکر کردم، به این می گویند ُمرده.

بوته ها در نسیمی نامحسوس تکان می خوردند. از ماندن در آن جا ترسیدم و آن جا را ترک کردم، یک راست به جلو خزیدم و از میان شاخه های کلفت که به لباسم گیر می کردند عبور

کردم.در پاییز به مدرسه ی النگ فلو )22( رفتم، اما خیلی زود به یک مدرسه ی خصوصی منتقل

شدم. در آن روزها میاِن خانواده ی احیا شدگان و دیگران تبعیض قائل می شدند. . بچه ها ما را مسخره می کردند و رویمان اسم می گذاشتند و هیچ کس با ما بازی نمی کرد. در مدرسه ی جدید هم کسی با ما بازی نمی کرد، اما دیگر با اسامی بد صدایمان نمی کردند.اتاق خواِب ما کلید برق نداشت، یک حباب قدیمی داشت که سیمی از آن آویزان بود. برای روشن کردنش باید نیمی از اتاق را در تاریکی طی می کردم و در جایی که سیم بود دنبالش می گشتم تا پیدایش کنم. یک بار، وقتی سیمون شب بیدار مانده بود که تکالیفش را انجام دهد، تنهایی از پله ها باال رفتم. در تاریکی داشتم دستم را به اطراف تکان می دادم که سیم را پیدا کنم، که دستم به چهره ی مادر خورد. دندانش سرد و لیز بود. دستم را عقب کشیدم و یک دقیقه در تاریکی ایستادم، سپس سیم را پیدا کردم و چراغ را روشن کردم.گفتم: »سالم مادر.« روی لبه ی تخت نشستم و نگاهش کردم. داشت به تخِت خالی سیمون نگاه می کرد.

Page 26: Wonderland, Vol 01, Issue 02

26دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

قاطی هم با کلمات اما گفتم، هم دیگری چیزهای بود.« شده تنگ برات »دلم گفتم: می شدند و احمقانه به نظر می رسیدند، پس فقط آن جا نشستم و دستش را نگاه داشتم، منتظر شدم در پاسخ دستم را فشار دهد. دستم خسته شد، اما همان جا نشستم و انگشتانش را نگاه داشتم، تا این که سیمون باال آمد. در درگاه ایستاد و ما را نگاه کرد. پایین را نگاه

کردم و دست مادر را رها کردم. پس از چند دقیقه مادر رفت.دانشجوهای کالس های پدر همین طور کم تر و کم تر می شدند، تا این که او باالخره یک مرخصِی ساالنه گرفت که کتابش درباره ی اِزرا پاوند را بنویسد. تمام آن سال را خانه بود، اما چیز زیادی ننوشت. گاهی اوقات صبح را در کتابخانه ی شهر می گذراند، اما ساعت یک به خانه برمی گشت و تلویزیون تماشا می کرد. پیش از شام شروع به مشروب نوشیدن می کرد و تا دیر وقت جلوی تلویزیون می ماند. من و سیمون هم گاهی اوقات با او بیدار می ماندیم،

اما بیشتر چیزهایی را که تماشا می کرد دوست نداشتیم.مدرسه راه در صبح روز یک شدند. شروع هم سیمون رویاهای که بود موقع ها همون از رویاهایش گفت. گفت رویا همیشه یک جور است. هنگامی که خوابش می برد، برایم خواب می بیند هنوز بیدار است و دارد یک کتاب کمیک می خواند. بعد کتاب را روی میز کنار تخت می گذارد و کتاب روی زمین می افتد. هنگامی که خم می شود تا برش دارد، دست مادر از زیر تختش بیرون می آید و مچ دست سیمون را با دست سفیدش می گیرد. سیمون گفت دست مادر خیلی قوی بود و یک جورایی سیمون می دانست مادر می خواهد او را کنار خودش زیر تخت بکشد. او تا جایی که می توانست محکم به پتوها چنگ می انداخت، اما

می دانست در عرض چند ثانیه مالفه ها لیز می خورند و او می افتد.از زیر بار مادر سرش را این او گفت باالخره رویای شب گذشته اش قدری متفاوت بوده. تخت بیرون آورده بود. سیمون گفت مثل این بود که یک مکانیک ماشین از زیر ماشین به بیرون ُسر بخورد. او گفت مادر داشت به او نیشخند می زد؛ لبخند نبود، بلکه یک نیشخند

باز. سیمون گفت که دندان هایش نوک تیز شده بودند.از من پرسید: »تو هیچ وقت خواب های این مدلی ندیدی؟« می دانستم از این که به من گفته

Page 27: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 138927

پشیمان است.گفتم. »نه.« من مادر را دوست داشتم.

آوریل آن سال، دوقلوهای فارلِی )23(، اتفاقی خودشان را داخل یک سردخانه ی متروک گیر انداختند و خفه شدند. خانم هارگیل )24(، نظافت چِی ما درست بیرون پارکینگشان فارلی تنها پسری بود که هنوز هم سیمون را به خانه شان دعوت پیدایشان کرد. توماس

می کرد. حاال دیگر سیمون فقط من را داشت.درست پس از روز کارگر و شروع مدرسه بود که سیمون نقشه هایی برای فرار ما کشید. من

نمی خواستم فرار کنم، اما سیمون را دوست داشتم. او برادرم بود.»کجا قرار است برویم؟«

او گفت: »از این جا بیرون می رویم.« که خیلی جواب درست و حسابی نبود.سیمون مقداری وسیله کنار گذاشته و یک نقشه ی شهری هم برداشته بود. او مسیر حرکتمان را کشیده بود، مسیر از میان جنگل محافظت شده و پل بتونی روی رودخانه ی شرمن در خیابان الورل می گذشت؛ تمام راه تا خانه ی دایی ویل، بی آن که از هیچ خیابان مهمی عبور

کنیم.سیمون گفت: »می تونیم بیرون چادر بزنیم.« پارچه ای را که بریده بود نشانم داد. »دایی ویل می ذاره توی مزرعه کمکش کنیم. بهار آینده که به مزرعه اش می ره، می تونیم باهاش بریم.« غروب خانه را ترک کردیم. دوست نداشتم پس از تاریکی برویم، اما سیمون گفت پدر تا فردا صبح که بیدار شود متوجه رفتنمان نمی شود. من کوله پشتی کوچکی داشتم که پر از غذاهایی بود که سیمون از یخچال کش رفته بود. او هم چیزهایی را در یک پتو پیچیده بود و به وسیله ی پارچه به پشتش بسته بود. هنوز قدری روشن بود، تا این که به اعماق جنگل اتاقش از رسیدیم. رودخانه غل غل صدا می کرد، شبیه به صدایی بود که شب مرگ مادر می آمد. ریشه ها و شاخه ها چنان انبوه بودند که سیمون مجبور بود تمام مدت چراغ قوه اش

را روشن نگاه دارد و انگار این کار باعث می شد هوا تاریک تر شود. زیاد پیش نرفته بودیم

Page 28: Wonderland, Vol 01, Issue 02

28دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

که متوقف شدیم، سیمون طنابش را میان دو درخت بست. من پتو را رویش انداختم و هر دومان اطراف را برای پیدا کردن سنگ جستجو کردیم.

ساندویچ سوسیس دودی مان را در تاریکی خوردیم و نهر هم در تاریکِی شب سر و صدای قورت دادن بیرون می آورد. چند دقیقه ای صحبت کردیم، ولی انگار صدایمان بسیار ضعیف بود و پس از مدتی هر دو روی زمین سرد خوابمان برد. ژاکت هایمان را دورمان پیچیده بودیم، سرهایمان روی بسته ی نایلون بود و تمام صداهای جنگل در اطرافمان ادامه داشت.

نیمه شب بیدار شدم. بسیار ساکت بود. هر دویمان زیر ژاکت ها خودمان را جمع کرده بودیم و سیمون داشت ُخرُخر می کرد. برگ ها از حرکت ایستاده بودند، حشرات رفته بودند و حتا

نهر هم دیگر صدا نمی کرد. ورودِی چادر دو مثلث روشن در تاریکی ایجاد کرده بود.در حالی که قلبم می کوبید، نشستم.

وقتی سرم را نزدیک ورودی بردم، چیزی برای دیدن وجود نداشت. اما دقیقاً می دانستم چه چیزی آن بیرون است. سرم را زیر ژاکتم بردم و از کنار چادر فاصله گرفتم.

منتظر ماندم تا چیزی از آن سوی پتو لمسم کند. ابتدا فکر کردم مادر دنبالمان می آید، به مادر فکر کردم که به دنبال ما در جنگل راه می رود و شاخه های تیز به چشمانش فرو

می روند. اما مادر نبود.و بود مرده سنجاب آن چشِم سیاهی به بود. سنگین و سرد کوچکمان چادر در شب می خواست داخل شود. برای اولین بار در زندگی ام متوجه شدم تاریکی با نور صبح به پایان نمی رسد. دندان هایم داشتند به هم می خوردند. کنار سیمون خودم را جمع کردم و قدری از گرمای او را گرفتم. نفسش روی گونه ام آرام و مالیم بود. پس از مدتی بیدارش کردم و گفتم وقتی خورشید طلوع کرد باید به خانه بازگردیم و من با او نمی روم. خواست با من بحث کند، اما بعد چیزی در صدایم شنید، چیزی که درک نمی کرد و فقط از خستگی سری

تکان داد و به خواب رفت.صبحگاه، پتو از شبنم تر بود و انگار پوستمان هم تر شده بود. وسایل را جمع کردیم، سنگ ها را در همان الگویی که چیده بودیم رها کردیم و به سمت خانه بازگشتیم. صحبت نکردیم.

Page 29: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 138929

وقتی به خانه رسیدیم، پدر خواب بود. سیمون وسایلمان را در اتاق خواب انداخت و سپس بیرون و در نور خورشید رفت. من به طبقه ی پایین رفتم.

نشستم. چوبی صندلی یک روی چراغ، کردن روشن بدون اما بود، تاریک خیلی پایین صدایی از گوشه های تاریک نمی آمد، اما می دانستم مادر آن جاست.

باالخره گفتم: »ما فرار کردیم، اما برگشتی.، فکر من بود که برگردیم.«از میان شکاِف باریک پنجره ها چمن سبز را می دیدم؛ آب پاشی با یک صدای بلند شروع به کار کرد. جایی در خانه ی یکی از همسایه ها بچه ها داشتند فریاد می کشیدند. من حواسم

فقط به سایه ها بود.گفتم: »سیمون قصد داشت برود، من بودم که مجبورش کردم برگردیم. فکر من بود که

برگردیم.«چند دقیقه ی دیگر هم نشستم، اما چیز دیگری به ذهنم نرسید که بگویم. بالخره بلند شدم،

لباسم را از تن بیرون آوردم و رفتم باال که چرتی بزنم. یک هفته پس از روز کارگر، پدر اصرار کرد برای تعطیالت به ساحل برویم. عصر جمعه حرکت کردیم و یک راست به سمت اوشن سیتی رفتیم. مادر در صندلی عقب تنها نشسته هم کنار استیشن عقبِی قسمت در هم سیمون و من بودند. جلو هلن خاله و پدر بود. چپیده بودیم، اما او حاضر نشد گاوها را با من بشمارد و یا با من صحبت کند و یا حتا با

اسباب بازی هایی که آورده بودم بازی کند.ما در هتلی قدیمی درست در کنار تفریح گاه ساحلی ساکن شدیم. سایر احیاباورهایی که در گروه سه شنبه های پدر بودند، آن مکان را پیشنهاد کرده بودند. اما آن جا بوی کهنگی و پوسیدگی می داد و دیوارهایش موش داشتند. راهروها سبِز رنگ و رو رفته بودند، درها سبزی تیره تر و تنها یکی از سه چراغ روشن می شد. راهروها هزارتویی گنگ بودند و باید دو تا پیچ را می گذراندیم تا یک آسانسور پیدا کنیم. همه به جز سیمون تمام شنبه را داخل خانه ماندند و مقابِل دستگاه تهویه ی بی رمق نشستند و تلویزیون تماشا کردند. حاال تعداد بیشتری از احیاشدگان در اطراف بودند و می توانستی صدایشان را بشنوی که در راهروهای

Page 30: Wonderland, Vol 01, Issue 02

30دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

تاریک به این سو و آن سو حرکت می کنند. پس از غروب آفتاب کنار ساحل رفتند و ما هم بهشان ملحق شدیم.

تالش کردم وسائل راحتی مادر را فراهم کنم. حوله ی ساحل را برای او روی زمین گذاشتم و چهره اش را به سوی دریا چرخاندم. در آن زمان ماه باال آمده بود و نسیمی خنک داشت می وزید. ژاکت مادر را روی شانه هایش گذاشتم. پشت سرمان نورهای پیاده رو روی تفریح گاه

ساحلی می افتاد و ترن هوایی با سر و صدا حرکت می کرد.و می کرد صحبت بلند بسیار او نمی رفتم. بود، نکرده عصبانی ام آن قدر پدر صدای اگر بی خودی می خندید، بعد از یک بطری در یک کیف قهوه ای مقدار زیادی می نوشید. خاله هلن خیلی کم صحبت کرد، اما با اندوه پدر را تماشا می کرد و وقتی پدر می خندید، تالش تا پیاده رو رفتم به و بلند شدم بود، پس من آرامش نشسته با بزند. مادر لبخند می کرد سیمون را پیدا کنم. بدون او تنها بودم. آن مکان خالی از خانواده ها و کودکان بود، اما ترن هوایی هنوز در حرکت بود. هر چند دقیقه یک بار وقتی ترن هوایی تیزترین شیرجه اش را می رفت، صدای جیغ و فریاد از چند تایی از واگن ها بلند می شد. یک هات داگ خوردم و

اطراف را گشتم، اما سیمون هیچ کجا نبود.هنگامی که داشتم به ساحل باز می گشتم، پدر را دیدم که خم شد و گونه ی خاله هلن را سریع بوسید. مادر قدم زنان رفته بود و من سریع پیشنهاد دادم که بروم و پیدایش کنم، فقط به این خاطر که اشک های خشم را که در چشمانم بودند پنهان کنم. در امتداد ساحل قدم زدم و از مکانی که دو نوجوان هفته ی گذشته غرق شده بودند گذشتم. چندتایی از احیاشد گان آن اطراف بودند. با خانواده هایشان نزدیِک آب نشسته بودند، اما هیچ اثری از

مادر نبود. داشتم فکر می کردم برگردم که فکر کردم زیر اسکله ی ساحلی حرکتی دیدم.میان شکاف های از که نور باریک نوارهای بود. تاریک شگفت انگیزی طرز به پایین آن پیاده روی باالس سر داخل می شدند، تیرک های چوبی را به اشکال مختلف در می آوردند. صدای پا و غرش های تفریح گاه همچون مشت هایی که بر در تابوت کوبیده شوند به گوش می رسیدند. آن گاه ایستادم. تصوری ناگهانی داشتم از این که تعداد زیادی شان آن جا در

Page 31: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 138931

تاریکی هستند. تعداد زیادی بودند و مادر هم میانشان بود. الگوهای باریک نور از رویشان عبور می کرد و می توانستی این جا یک دست و آن جا یک چشم خیره ببینی. اما آن جا نبودند.

مادر هم آن جا نبود. چیز دیگری بود.باال می آمد. از پاهایی نگاه کنم. صدای را باال بر آن داشت که را نمی دانم چه چیز من چرخشی بسیار آرام، چیزی داشت در سایه ها حرکت می کرد. می توانستم ببینم از کجا روی تیرک های حائل باال رفته، کتانی اش را گذاشته بود و خودش را روی یک الوار پهن تر باال کشیده بود. خیلی سخت نبود. هزاران بار مثل آن از جایی باال رفته بودیم. یک راست به

چهره اش خیره شدم، اما طناب ها را اول شناختم.و نرفت دنبال مرخصِی یک ساله اش رها کرد. هرگز را تدریس از مرگ سیمون پدر پس یادداشت هایش درباره ی کتاب پاوند همراه با روزنامه های سال قبل در زیرزمین انبارشدند.

احیاگرها کمکش کردند کاری به عنوان یک سرایه دار در مرکز خرید آن نزدیکی کاری پیدا کند و معموالً پیش از دو صبح به خانه باز نمی گشت.

پس از کریسمس به یک مدرسه ی شبانه روزی رفتم که دو ایالت آن طرف تر بود. آن موقع، می رفتند. سراغشان داشتند بیشتری خانواده های و بودند کرده باز موسسه ای احیاگرها بعدها موفق شدم با یک کمک هزینه ی دانشجویی کامل به دانشگاه بروم. بر خالف عهدمان، من آن سال ها به ندرت به خانه برمی گشتم. در آن چند دیداری هم که داشتیم، پدر همیشه مست بود. یک بار با او مشروب خوردم و در آشپزخانه نشستیم و با هم گریه کردیم. موهایش به طور کامل ریخته بود و فقط چند تار سپید اطراف سرش مانده بود، چشمانش تقریباً در چهره ی پرچین و چروک غرق شده بودند. الکل تعداد بیشماری رگ های خونی پاره در

گونه هایش ایجاد کرده بود و به نظر می رسید آرایش او از مال مادر بیشتر باشد. خانم هارگیل سه روز قبل از فارغ التحصیلی ام تلفن کرد. پدر وان حمام را با آب گرم پر کرده بود و به جای این که رگش را بزند، تیغ را در امتداد رگش فرو کرده بود. پلوچارت )25( زندگی اش را خوانده بود. دو روز گذشته بود تا این که خانه دار پیدایش کرد و هنگامی که عصر روز بعد به خانه رسیدم، وان حمام هنوز پر از َدلَمه های خون بود. پس از به خاکسپاری

Page 32: Wonderland, Vol 01, Issue 02

32دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

نگاه با خود پیدا کردم که سال ها را نوشته های قدیمی اش رفتم و دفتر خاطراتی سراغ داشته بود. آن را به همراه بقیه ی یادداشت های کتاب ناتمامش سوزاندم.

علی رغم شرایِط موجود، قرارداد ما با موسسه برقرار ماند و همین من را طی چند سال آتی کمک کرد. شغِل من برایم چیزی مهم تر از یک کار است. من به کاری که انجام می دهم مراکز برای را مدارس خالی ساختمان های از تایی چند که بود من ایده ی دارم. اعتقاد

جدیدمان اجاره کنیم.هفته ی پیش در یک ترافیک گیر افتاده بودم، و هنگامی که ماشین را به محل حادثه بردم و پیکر کوچک پیچیده در پتو و شیشه ی شکسته را که همه جا ریخته بود دیدم، متوجه شدم که جمعیتی از آن ها هم کنار پیاده رو ایستاده. حاال دیگر تعدادشان خیلی زیاد است.

در یکی از مجتمع های عمومی در یکی از آخرین محالت شهر، سهم داشتم؛ اما هنگامی که خانه ی قدیمی مان برای فروش گذاشته شد، بالفاصله از موقعیت برای خریدنش استفاده کردم. بسیاری از وسایل قدیمی را نگاه داشته ام و برخی دیگر را جایگزین کرده ام، بنابراین زیادی هزینه ی این مثل قدیمی خانه ی یک داشتن نگه بود. که است همان طور تقریبا دارد، اما من پولم را با حماقت صرف نمی کنم. پس از کار، بسیاری از کارمندان موسسه به بارها می روند، اما من نه. پس از این که وسایل کارم را کنار می گذارم و میزهای استیل را

ضدعفونی می کنم، یک راست به خانه می روم. خانواده ام آن جا هستند. منتظر من هستند.

Page 33: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 138933

پانویس ها:

1. Crispus Attucks

2. Edward Yashinsky

3. Bettie Page

4. Wendell Willkie

5. Preacher Roe

6. Memphis Minnie Douglas

7. Ed Bryant

8. Writer

9. Author

10. Judith Krantz

11. Eric Segal

12. V. C. Andrews

13. Sidney Sheldon

14. Hyperion Cantos

15. Ezra Pound

16. Simon

17. Uncle Will

18. Less

19. Scott

20. Helen

21. Wiedermeyer

22. Longfellow

23. Farley

24. Hargill

25. Plutarch

Page 34: Wonderland, Vol 01, Issue 02
Page 35: Wonderland, Vol 01, Issue 02

35دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

دست قانونهری هریسون

شیرین سادات صفوی

جعبه بزرگ و تابوت مانند و از جنس تخته سه ال بود و به ظاهر یک تنی وزن داشت. یک یارو هیکلی جعبه را همین طور یکراست از در پاسگاه پلیس انداخت تو و سرش را انداخت پایین که برود. سرم را از روی دفتر روزانه بلند کردم و رو به نمای پشتی راننده کامیون صدا زدم:

»این دیگه چه کوفتیه؟«راننده همان طور که داشت سوار می شد جواب داد: »من از کجا بدونم؟ من فقط تحویلشون

می دم، از زیر اشعه ایکس که ردشون نمی کنم. فقط می دونم صبح با موشک زمین رسیده.«بعد بیشتر از آن چه الزم باشد روی گاز کامیون فشار آورد و ابر عظیمی از خاک سرخ به هوا

بلند کرد.پیش خودم غرغری کردم: »دلقک. مریخ پر از دلقکه.«

بیندازم، قرچ قرچ غبار را درست زیر دندان هایم احساس تا نگاهی به جعبه وقتی جلو رفتم می کردم. حتماً رییس کریگ )1( متوجه سر و صدا شده بود، چون از دفترش بیرون آمد و

کمک کرد جعبه را بلند کنیم و نگاهی بهش بیندازیم.با صدایی روراست پرسید: »به نظرت بمبه؟«

»واسه چی کسی باید زحمت همچین کاری رو به خودش بده ... اون هم با این اندازه؟ اون هم این همه راه، از زمین.«

موافق سری تکان داد و رفت تا از آن طرف نگاهی بهش بیندازد. هیچ کجای جعبه آدرس فرستنده ای وجود نداشت. عاقبت مجبور شدیم دیلم را وارد عمل کنیم و من به جان سر جعبه

افتادم. بعد از کمی زور زدن، سر جعبه شل شد و افتاد.آن وقت برای اولین بار، نگاهم به رخسار ند )2( روشن شد. البته همگی خوشحال می شدیم که همان اولین نگاه، آخرین هم می بود. ای کاش فقط درش را سر جایش می گذاشتیم و پس

Page 36: Wonderland, Vol 01, Issue 02

36دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

می فرستادیمش زمین! حاال می فهمم وقتی می گویند صندوقچه ی پاندورا، منظورشان دقیقاً چیست.

دراز بی حرکت ند ماندیم. ابله خیره مثل یک جفت و ایستادیم در عوض جفتی همان جا کشیده بود و نگاه هایمان را جواب می داد.

رییس گفت: »یه روبوت!«»عجب کشفی! کاماًل مشخصه آکادمی پلیس رو با نمره های بیست تموم کردی!«

»هر هر! حاال اگر خیلی واردی، سر در بیار این جا چی کار می کنه.«از یکی توی گنده ای کتاب وسط از نامه کردم. پیدا را نامه ولی بودم، نرفته آکادمی من کیسه های جعبه بیرون زده بود. رییس نامه را گرفت و بدون شوق و ذوق ِ آنچنانی، شروع به

خواندن کرد.»خوب، خوب! یونایتد روبوتیکز )3( آتشفشان زده که ... با استفاده ی مناسب از روبوت ها، آن ها در کار پلیس بسیار مفید فایده خواهند بود ... می خوان تو یه آزمایش میدونی کمکشون کنیم

... روبوت ضمیمه، آخرین مدل آزمایشی است؛ صد و بیست هزار اعتبار ارزش داره.«هر دو نگاهی به روبوت انداختیم و آرزو کردیم به جای آن، پولش توی جعبه بود. رییس اخمی کرد و بی صدا و فقط با حرکت لب، باقی نامه را دنبال کرد. نمی دانستم چطور باید روبوت را از

آن جعبه ی سه الیی بیرون بیاوریم.نفتی آبی یونیفرم یک بود. قیافه ای خوش ماشین تکه کاًل چی، هر یا بود آزمایشی حاال یکپارچه تنش بود، ولی لبه ی جیب ها و قالب ها و این جور چیزهایش، طالیی بودند. حتماً یک نفر حسابی زحمت کشیده بود تا روبوت چنین قیافه ای پیدا کند. امکان نداشت روبوتی لباس پوشیده، بیشتر از این شبیه پلیس شود و قیافه اش به سمت دلقک ها نکشد. انگار فقط یک نشان و یک اسلحه کم داشت. بعد متوجه درخشش اندک لنزهای چشمی روبوت شدم. تا آن

موقع به ذهنم نرسیده بود که شاید این روبوت روشن باشد؛ ولی امتحانش مجانی بود.گفتم: »از جعبه بیا بیرون.«

روبوت به نرمی و سرعت یک موشک بیرون پرید و جفت پا جلویم فرود آمد و شق و رق، احترام

Page 37: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 138937

گذاشت.گزارش وظیفه انجام برای ،934B-456-XPO سریال شماره پلیس، آزمایشی »روبوت

می دهد، قربان.«انگار می شد وزوز عضالت کشیده و کابلی اش را شنید. ارتعاشی هشیارانه داشت و صدایش شاید بدنه اش از استیل ضدزنگ و مغزش از یک مشت سیم ساخته شده بود – ولی از نظر من که یک پلیس کارآموز تمام عیار بود. البته این قضیه که هم قد آدمیزاد بود و دو دست و دو پا و چنان یونیفرمی هم داشت، در این امر بی تاثیر نبود. کافی بود کمی چشم هایم را لوچ کنم تا مقابلم ند، پلیس کارآموز را ببینم. کارآموزی که تازه از دانشگاه بیرون آمده و مشتاق شروع کار بود. سرم را تکان دادم تا این توهم به پایان برسد. این فقط یک ماشین شش فوتی بود که

خرخوان ها و نابغه ها برای سرگرمی خودشان رو کرده بودند.گفتم: »راحت باش ند.«

اینقدر شق و رق وایسی، لوله ولی هنوز دستش به نشانه ی احترام باال بود. »آزاد باش. اگر اگزوزت فتق می گیره. بعالوه، من فقط گروهبان اینجام. رییس پلیس این جا اون یکیه.«

ند نگاهی به سمتش انداخت و با همان حرکت نرم و برق آسا، جلوی رییس خزید. وقتی ند دوباره جمله ی آماده ی خدمت بودنش را تکرار کرد، رییس طوری نگاهش می کرد انگار از زیر

کاپوت یک ماشین بیرون پریده باشد.او همان طور که دور روبوت چرخ می زد و قیافه اش شبیه سگی در حین برانداز کردن یک شیر آتش نشانی شده بود، گفت: »نمی دونم غیر از احترام گذاشتن و گزارش دادن کار دیگه ای هم

بلده یا نه.«پلیس در صفحات آزمایشی روبوت های برای و مسئولیت های ممکنه »توانایی ها، عملکردها

184 تا 213 راهنما آمده اند.«وقتی ند توی جعبه پرید و با همان راهنمای کذایی برگشت، لحظه ای صدایش تن خفه ای به

خودش گرفت و بعد ادامه داد: »جزییات تفکیکی آن ها در صفحات 1035 تا 1267 ضمیمه نیز آمده اند.«

Page 38: Wonderland, Vol 01, Issue 02

38دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

رییس حتا اهل خواندن یک کمیک استریپ هم نبود؛ بنابراین کتاب را که شش اینچ ضخامت داشت، طوری که انگار بترسد گازش بگیرد، در دست هایش چرخاند. وقتی حسابی دستش آمد

که چقدر وزن دارد و شیرازه اش چقدر محکم است، آن را روی میز من پرت کرد.بعد به طرف دفترش برگشت و گفت: »ترتیبش را بده. همین طور ترتیب روبوت رو. یه بالیی

سرش بیار.«تمرکز رییس هیچوقت زیاد نبود و همین حاال دیگر تا مرز سرریز شدن هم پیش رفته بود.

من غرق فکر، گشتی توی کتاب زدم. چیزی که هیچوقت از آن سر در نیاورده بودم، روبوت ها بود. شاید حتا اندازه ی هر عالف سر خیابان به اطالعات من در مورد آن ها بنابراین بودند؛ کمتر. کتاب پر از عکس های شگفت انگیز، معادالت ریاضی آن چنانی، نمودارهای پیچ در پیچ و جدول های هفت رنگه و این جور چیزها بود. احتیاج به دقت زیادی داشت. دقتی که آمادگی ارائه دادنش، آن هم در آن لحظه را نداشتم. کتاب بسته شد و من نگاهی به جدیدترین کارمند

شهر نه بندر انداختم.»یک جارو پشت دره. بلدی چطور ازش استفاده کنی؟«

»بله قربان.«»در اون صورت این اتاق رو جارو بزن و سعی کن کمترین میزان گرد و غبار رو توی هوا بلند

کنی.«روبوت هم راه افتاد و کار تر و تمیزی انجام داد.

تماشا کردم که چطور ماشینی صد و بیست هزار اعتباری، کپه ای مرتب از آت و آشغال و گرد و غبار جمع کرد و با خودم فکر کردم چرا آن را به نه بندر فرستاده اند. احتماالً چون در تمام منظومه ی شمسی هیچ پاسگاه پلیس دیگری به کوچکی و بی اهمیتی مال ما پیدا نمی شد. حتماً مهندس ها فکر کرده اند این جا نقطه ی خوبی برای یک آزمایش میدانی است. اگر این

ماشین منفجر هم می شد، کسی اهمیت چندانی نمی داد. احتماالً یک روزی در آینده ی دورکسی برای ثبت گزارشش می آمد. جای کاماًل مناسبی را انتخاب کرده بودند. فقط نه بندر کمی

از ناکجا آباد هم آن طرف تر بود.

Page 39: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 138939

خوب، من هم به همین دلیل این جا بودم. من تنها پلیس واقعی در حال خدمت بودم. الزم بود حداقل یک پلیس سر کار باشد تا توهمی از در جریان بودن امور به وجود بیاورد. رییس، آلونزو کریگ، آن قدر عقل سرش می شد که بدون لو دادن پول، اختالس کند. دو تا مأمور گشت داشتیم. یکی شان پیر و اکثراً سیاه مست بود. آن یکی هم آنقدر جوان بود که تنها اثر زخمش، جای مارک لباسش بود. من ده سال سابقه ی کار در پلیس پایتخت زمین را داشتم. به هیچ بنی بشری هم مربوط نیست که چرا کار آن جا را رها کردم. با سر در آوردن از نه بندر، به اندازه ی

کافی بابت هر اشتباهی که آن زمان کرده بودم، تاوان پس دادم.نه بندر شهر نیست، فقط توقفگاهی برای مردم است. تنها شهروندان واقعی اش، آن هایی هستند

که به مسافران عبوری خدمت می کنند. هتلدارها، رستوران دارها، قماربازها، بارمن ها و غیره.فلزات بردن برای هم آن می آیند. این جا بارکش ها فقط ولی داریم، هم فضایی پایگاه یک معادنی که هنوز فعالیت دارند. هنوز معدنکارانی هستند که برای بردن آذوقه سری به این جا بزنند. می شود گفت نه بندر شهری است که از قافله جا مانده. بعید می دانستم در عرض صد سال رد و اثری روی شن باقی بماند که بشود جای نه بندر را با آن مشخص کرد. تا آن موقع

من این جا نمی ماندم، بنابراین اهمیتی هم نمی دادم.برگشتم سر وقت دفتر روزانه. پنج مست توی سلول داشتیم که دستاورد متوسطی برای یک

شب بود. وقتی داشتم اسمشان را می نوشتم، فتز )4( ششمی را با خودش آورد.بازداشت مقابل و در بود زندونی کرده پایگاه زنونه ی توی مستراح رو داد: »خودش گزارش

مقاومت می کرد.«»مستی و مقاومت. بندازش پیش بقیه.«

فتز که خودش هم به اندازه ی بازداشتی وا رفته اش تلوتلو می خورد، او را کشان کشان روی می رسد، چون فتز چطوری خدمت مست ها که بود سوال برایم همیشه برد. با خود زمین موجودی خودش همیشه بیشتر از آن ها بود. هیچوقت ندیده بودم از مستی غش کند یا کاماًل

هشیار باشد. فقط به این درد می خورد که حواسش پیش زندانی ها باشد و مست ها را بیاورد. توی این کار رودست نداشت. مست ها خودشان را زیر و روی هر چیزی که پنهان می کردند،

Page 40: Wonderland, Vol 01, Issue 02

40دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

فتز پیدایشان می کرد. احتماالً به این دلیل که توی غرایز طبیعی آن ها شریک بود.فتز در را روی ششمی به هم کوبید و مارپیچ زنان برگشت. بعد از سر دماغ بنفش و فتوژنیکش

نگاهی به روبوت انداخت و گفت: »این چیه؟«»یه روبوته. یادم نیست مادرش تو کارخونه چه شماره ای بهش داده، واسه همین بهش می گیم

ند. از حاال این جا کار می کنه.«»خوش به حالش! می شه وقتی ولگردها رو بیرون کردیم، سلول رو تمیز کنه.«

بیلی )5( که داشت از در جلویی وارد می شد گفت: »اون کار منه!«او باتومش را محکم چسبیده بود و از زیر لبه ی کاله یونیفرمش چشم غره می رفت. البته بیلی

ابله نیست، اما بیشتر قدرتش به جای مغزش، توی بازوهایش ذخیره شده است.»از حاال به بعد کار نده، چون تو ترفیع گرفتی. از حاال به بعد تو کارهای من کمکم می کنی.«بعضی اوقات بیلی خیلی به کار می آمد و نگران بودم مبادا پلیس چنین نیرویی را از دست بدهد. حرفم خوشحالش کرد، چون کنار دست فتز نشست و مشغول تماشای تمیزکاری ند شد.جا همه ند چطور می کردیم تماشا رفت. پیش منوال همین به اوضاع هفته یک حدود را جارو زده و برق می اندازد؛ طوری که حاال همه چیز قیافه ی پاک و تمیزی به خودش گرفته بود. رییس که همیشه حواسش به این جور چیزها بود، فهمید ند می تواند یک کوه گزارش و کاغذبازی هایی که دفترش را مسدود کرده بودند، آرشیو کند. همه ی این کارها روبوت را سرگرم نگه می داشت و آن قدر بهش عادت کرده بودیم که اصاًل متوجه حضورش نمی شدیم. البته می دانستم که جعبه ی خودش را به انبار برده و برای خودش یک تابوت-خوابگاه گرم

و نرم و روبوتی راه انداخته است. ولی جدا از این، نه چیزی می دانستم و نه اهمیتی می دادم.راهنمای عملکرد توی میزم مدفون شده بود و دیگر هیچوقت نگاهی بهش نینداختم. اگر نگاهی سوزنی سر هیچ کداممان راهند. توی عظیمی تغییرات چه می فهمیدم حداقل می انداختم، خبر نداشتیم که چه کارهایی از یک روبوت بر می آید و نمی آید. ند بعنوان ترکیبی از یک

رفتگر-منشی خیلی خوب عمل می کرد و باید همین طور هم می ماند. اگر رییس اینقدر تنبل نبود، همین طور می ماند. همه چیز از همین جا شروع شد.

Page 41: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 138941

حدود نه شب بود و رییس تازه می خواست برود خانه که تماسی با پاسگاه پلیس برقرار شد. رییس گوشی را برداشت، چند لحظه ای گوش داد، بعد گوشی را گذاشت.

»مشروب فروشی ِ گرین بک )6(. باز گیرش انداختن. گفت سریع بریم.«»عجیبه. معموالً تا یه ماه بعد خبردار نمی شیم. اگر جو چینیه )7( ازش محافظت نمی کنه،

پس واسه چی پول محافظت می ده؟ حاال چرا این قدر عجله داره؟«رییس لب های شل و ولش را لحظه ای جوید و عاقبت و به هزار زور و زحمت، تصمیمش را

گرفت.»بهتره یه سر بری ببینی چه خبره.«

باید نیست؛ این جا دیگه ای ولی کس »باشه. گفتم: و کردم دراز کالهم به طرف را دستم حواست به میز باشه تا برگردم.«

ناله کنان گفت: »این طوری که نمی شه. دارم از گشنگی می میرم و این جا نشستن فایده ای به حالم نداره.«

ند قدمی جلو گذاشت و با همان احترام روان و تمیز همیشگی، گفت: »من می روم گزارش می گیرم.«

اول رییس قبول نمی کرد. انگار آب سردکن زنده بشود و بگوید می رود ترتیب کار را می دهد. رییس آب سردکن از خود متشکر را سر جایش نشاند و گفت: »چطور می تونی گزارش بگیری؟«

ولی از آن جایی که توهینش را سوالی بیان کرده بود، نتیجه اش فقط و فقط تقصیر خودش بود. ند سه دقیقه در مورد روتین یک افسر پلیس برای گزارشگیری از یک سرقت مسلحانه یا هر نوع دزدی برایمان توضیح داد. از نگاه خیره ی توی چشم های برآمده ی رییس معلوم بود که ند

به سرعت مرزهای دانش اندک رییس را پشت سر گذاشته است.عاقبت مردک آزرده غرید: »بسه! اگر این قدر چیز می دونی، چرا گزارش نمی گیری؟«

که به نظر من همان »اگر بیل زدن بلدی، چرا باغچه ی خودت رو بیل نمی زنی« بود؛ همانجمله ای که عادت داشتیم تو مدرسه ی ابتدایی سر خرخوان ها داد بزنیم. ولی ند این جور چیزها

را جدی می گرفت، بنابراین به سمت در چرخید و گفت: »یعنی مایلید گزارش این سرقت را

Page 42: Wonderland, Vol 01, Issue 02

42دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

بگیرم؟«رییس فقط برای این که خودش را از شر او خالص کند، گفت: »آره.«

بعد تماشا کردیم که چطور پیکر آبی ند از میان چارچوب در ناپدید شد.بپرسه مغازه گرین بک کجا وانیستاد به نظر میاد. حتا از چیزیه که باهوش تر گفتم: »حتماً

هست.«رییس سری تکان داد و تلفن دوباره زنگ خورد. دستش هنوز روی تلفن بود، بنابراین بالفاصله گوشی را برداشت. چند لحظه ای گوش داد و طوری صورتش سفید شد که فکر می کردی یکی

دارد خونش را از آن طرف تخلیه می کند.عاقبت با نفسی حبس شده گفت: »سرقت هنوز ادامه داره. اون پسره که مأمور تحویل گرین بکه

پشت خط بود ... زنگ زده ببینه کجاییم. می گه زیر یه میز تو اتاق پشتی قایم شده ...«بقیه اش را نشنیدم، چون از در بیرون دویدم و سوار ماشین شدم.

اگر ند قبل از من می رسید، ممکن بود صد جور اتفاق بیفتد. ممکن بود تفنگی در برود، کسی صدمه ببیند، یا کلی اتفاق دیگر. و پلیس مقصر همه چیز می شد – چون یک روبوت حلبی را فرستاده بود تا کار پلیس را انجام دهد. شاید کار رییس بود که ند را آن جا فرستاده بود، ولی مثل روز برایم روشن بود – انگار درشت روی شیشه ی ماشین نوشته باشند – که بالخره پای من هم به ماجرا باز می شد. مریخ هیچ وقت آن قدرها گرم نبود، ولی داشتم مثل چی عرق

می ریختم.را بلوک این که حتا یک از قبل و خودم دارد رانندگی و راهنمایی قانون نه بندر چهارده پشت سر بگذارم، تک تکشان را شکستم. هر چقدر هم که سریع بودم، ولی انگار ند سریع تر بود. همین که از سر پیچ رد شدم، او را دیدم که در مغازه ی گرین بک را باز کرد و داخل شد. پشت سرش پا را روی ترمز کوبیدم و درست به موقع برای نمایش اصلی سر رسیدم. البته، یک

نمایش تیراندازی.سارقین دو تا ولگرد بودند؛ یکی مثل کارمندها پشت پیشخوان ایستاده بود و آن یکی گوشه ای تکیه داده بود. اسلحه هایشان را بیرون نکشیده بودند، ولی ورود ناگهانی ند آبی پوش بیشتر از

Page 43: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 138943

حد تحمل اعصاب خط خطی شان بود. هر دو انگار به نخ وصل باشند، اسلحه هایشان را باال آوردند و ند در جا خشک شد. من اسلحه ی خودم را چسبیدم و منتظر ماندم تا تکه پاره های

یک روبوت ترکیده از میان پنجره به بیرون بپاشد.رفلکس های ند عالی بودند. که البته فکر کنم باید چنین انتظاری را از یک روبوت داشت.

»اسلحه هایتان را بیندازید. شما بازداشتید.«حتماً قدرتش روی فول یا همچنین چیزی بود، چون صدایش آن قدر بلند بود که گوش هایم به همزمان شروع خرابکار دو هر دارید. را انتظارش که همانی شد نتیجه اش آورد. درد را شلیک کردند و فضا پر از گلوله های پروازی شد. شیشه ی ویترین ها خرد شدند و من روی شکم درازکش شدم. از سر و صدا حدس زدم هر دو باید اسلحه های کالیبر 50 داشته باشند. نمی شود جلوی این مدل گلوله ها را گرفت، چون یک راست از وسط آدم یا هر چیز دیگری که

تصادفاً سر راهشان باشد، رد می شوند.ولی، انگار اصاًل مشکلی با ند نداشتند. تنها توجهی که ند از خودش نشان داد، این بود که چشمانش را پوشاند. سپری کوچک با برشی نازک برای دید، جلوی لنزهای چشمی اش بیرون

آمد و منتظر ماند. بعد به طرف اولین ولگرد راه افتاد.چند می گذشت، اتاق وسط از که همان طور این قدر. نه دیگر ولی است، سریع می دانستم گلوله بهش برخورد کردند، ولی قبل از این که آن ولگرد فرصت کند جهتگیری اسلحه اش را تغییر دهد، ند اسلحه اش را توی دست گرفت. این پایان کار بود. ند یکی از باحال ترین حرکات چسبیدن دستی را که به عمرم دیده بودم رو کرد و وقتی اسلحه از میان انگشتان بی حس ولگرد افتاد، خیلی تر و تمیز آن را توی هوا قاپ زد. بعد در یک حرکت اسلحه را توی جیبی

تازه ظاهر شده انداخت و دستبندی بیرون کشید و آن را دور مچ ولگرد چسباند.ولگرد شماره ی دو داشت به طرف در می رفت و منتظر بودم خودم استقبال گرم و صمیمانه ای

تحویلش بدهم؛ ولی احتیاجی به این کار نبود. یارو هنوز تا نیمه ی راه نرفته بود که ند سرند حتا در جا هم ولی به گوش رسید، بلندی تلق برخوردشان صدای از راهش ظاهر شد. نلرزید؛ اما برق از چشم آن یکی ولگرد پرید. حتا نفهمید ند کی دستبند به دستش زد و بغل

Page 44: Wonderland, Vol 01, Issue 02

44دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

دست همدستش انداختش.من رفتم تو و اسلحه ها را از ند گرفتم و بازداشت را رسمی کردم. وقتی گرن بک از زیر پیشخوان بیرون می خزید، فقط همین تکه ی ماجرا را دید و من هم می خواستم فقط همین را ببیند. مغازه تا سی سانت در شیشه خرده فرو رفته بود و بوی یک بطری جک دنیلز )8( حسابی

می داد. گرین بک بابت اموال تخریب شده اش، شروع به زوزه کشیدن مثل گرگ آتش گرفته کرد. انگار او هم از جریان تماس تلفنی خبر نداشت؛ بنابراین مجبور شدم یک نوجوان جوش جوشی که

تلوتلو خوران از انبار بیرون می آمد، بچسبم. تلفن کار همین بچه بود.بچه این که می شد روزی چند فقط است. بوده محض حماقت یک ماجرا شد معلوم

برای گرین بک کار می کرد و نمی دانست تمامی سرقت ها را به جای پلیس، باید به آدم های محافظتی گزارش داد. به گرین بک گفتم کارمندش را بابت دردسری که پیش آورده، سر عقل بیاورد. بعد دو تا سارق سابق را به بیرون و سمت ماشین هل دادم. ند هم همراه آن ها روی صندلی عقب نشست و دو تا دزد مثل یک جفت بچه سرراهی طوفان زده، به هم چسبیدند. تنها عکس العمل روبوت این بود که یک بسته کمک های اولیه از کفلش در بیاورد و سوراخی را که گلوله از آن کمانه کرده بود و توی شلوغ بازی ها کسی متوجهش نشده بود، درمان کند.

وقتی وارد شدیم، رییس هنوز با همان قیافه ی رنگ باخته آن جا نشسته بود. فکر نمی کردم بیشتر از این رنگش بپرد، ولی با دیدن ما دو درجه سفیدتر شد.

زیرلبی گفت: »سر بزنگاه رسیدی.«قبل از این که بتوانم جمع و جورش کنم، فکر بدتری به ذهنش رسید و بلوز یکی از خرابکارها

را چسبید و صورتش را به صورتش چسباند و گفت: »تو یکی از بچه های جو چینیه ای.«ولگرد حماقت کرد و خواست لوس بازی در بیاورد، بنابراین رییس یک کف گرگی خواباند تویمغز سرش که چشم هایش به چرخش افتادند. وقتی سوال دوباره پرسیده شد، این دفعه جواب

درست داد.»من تا حاال اسم جو چینیه به گوشم نخورده. ما تازه امروز وارد شهر شدیم و ...«

Page 45: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 138945

این ها که سر بابا، رییس آهی کشید و همان طور که روی صندلیش ولو می شد گفت: »ای ِخودن. زندانیشون کن و سریعاً بگو چی شد.«

در را روی زندانی ها کوبیدم و انگشت نسبتاً لرزانی به طرف ند گرفتم.گفتم: »قهرمان اونه. تنهایی رفت سراغشون، بهشون اخطار داد و دستگیرشون کرد. یک گردباد تازه، ضدگلوله هم از بدی و شر. روبوتی تک نفره است، یه نیروی خیر در مقابل جامعه ای

هست.«دستی روی سینه ی پهناور ند کشیدم. گلوله ها رنگ را پرانده بودند، ولی فلز به زحمت خش

برداشته بود.رییس نالید: »این ماجرا برام دردسر می شه، یه دردسر گنده!«

رضایت بدون نمی آمد خوششان آن ها است. محافظتی بچه های منظورش که می دانستم خودشان، ولگردها دستگیر بشوند یا گلوله ای از تفنگی در برود. ولی ند فکر کرد منظور رییس وارد عمل شد تا خیالش را راحت کند. »دردسری دردسرهای دیگری است، بنابراین سریعاً وجود ندارد. به هیچ عنوان از قوانین محدودیت روبوتی تخطی نکردم؛ این قوانین همگی بخشی از مدار کنترل من و در نتیجه کاماًل خودکار هستند. این افراد وقتی اسلحه کشیدند، با اقدام به ابراز خشونت قوانین انسانی و روبوتی را همزمان زیر پا گذاشتند. من به این افراد آسیبی

نرساندم – فقط مهارشان کردم.«این حرف ها گنده تر از فهم رییس بود، ولی دوست داشتم فکر کنم که من درکشان می کنم. با خودم فکر کردم چطور ممکن است یک روبوت – یعنی یک ماشین – توی چیزی مثل کاربرد

قانون و ابراز خشونت، داخل شده باشد. ند جواب این سوال را هم داشت.»سال هاست که روبوت ها این عملیات را انجام می دهند. مگر دوربین های راهنمایی و رانندگی در مورد تخطی از قوانین حمل و نقل قضاوت نمی کنند؟ یک الکل یاب روبوتی بهتر از یک افسر

توقیف کننده می تواند هشیاری زندانی را برآورده کند حتا در یک نمونه ی خاص، روبوت هااجازه پیدا کردند در مورد قتل نظرات خودشان را بدهند. البته قبل از آن که جهتگیر اسلحه ی اتوماتیک از مجموعه قوانین محدودیت روبوت ها به استفاده ی عمومی در بیاید. آخرین پیشرفت

Page 46: Wonderland, Vol 01, Issue 02

46دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

روبوت ها، آتشباری مستقل از اسلحه های بزرگ ضدهوایی است؛ در این کار رادارهای خودکار تمامی پروازها بر فراز یک محدوده ی جغرافیایی را کنترل کرده و اگر کسی به سیگنال ارسالی پاسخ ندهد، مسیر آن ردیابی و محاسبه شده و مداربست ها و بارکننده های خودکار، سالح های کنترل شده ی کامپیوتری را آماده می کنند ... و اسلحه با مکانیسم روبوتی به سوی وسیله ی

پروازی ناشناس شلیک می کنند.«نمی توانستم به جایی از حرف های ند ایراد وارد کنم. البته به جز دایره لغاتش که متعلق به یک استاد دانشگاه بود. بنابراین زاویه ی حمله را عوض کردم. »ولی یه روبوت نمی تونه جای یه

پلیس رو بگیره. چون این یه کار پیچیده ی انسانیه.«»البته که همین طور است، ولی وظیفه ی یک روبوت پلیس پر کردن جای یک انسان پلیس با هم ترکیب کرده، عملکرد آن ها نیست. در اصل من وظیفه ی چندین وسیله ی پلیسی را را هماهنگ کرده و استفاده ی آنی از آن ها را ممکن می کنم. بعالوه، من می توانم در فرآیند مکانیکی اجرای قانون مفید باشم. اگر شما انسانی را بازداشت کنید، بنا بر برداشت خود به او دستبند می زنید. ولی اگر شما چنین دستوری به من بدهید، خودم هیچ تصمیم اخالقی در این باره نمی گیرم. من تنها ماشین واسطه ای هستم که در آن لحظه دستبند را به کار می برد ...«

دست بلند شده ی من، صحبت های بی پایان روبوت را قطع کرد. ند تا خرخره پر از دلیل و برهان و جدول بود و خودم خوب می دانستم در صورت ادامه ی بحث، چه کسی برنده می شود. در حین بازداشتی که ند انجام داده بود، هیچ قانونی شکسته نشد و این مسئله مثل روز روشن

بود. ولی به جز قوانین توی کتاب ها، قانون های دیگری هم وجود دارند.رییس مثل این که افکار من را به زبان بیاورد گفت: »جو چینیه اصاًل خوشش نمی آد؛ اصاًل!«

قانون جنگل. این قانون توی کتاب ها نیست. ولی نه بندر با همین قانون می چرخد. این جا فقط به اندازه ی قمارخانه ها، فاحشه خانه ها و خوابگاه مست ها جا داشت. تمامی این ها به دست جو چینیه می چرخیدند. حتا اداره ی پلیس. همه ی ما نوچه هایش بودیم و می شود گفت او بود کهدستمزدمان را می داد. ولی خوب، این از آن جور چیزهایی نیست که بشود برای یک روبوت

توضیح داد.

Page 47: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 138947

»آره، جو چینیه.«اول فکر کردم رییس حرفش را تکرار کرده، ولی بعد فهمیدم کسی بی سر و صدا از پشت سرم داخل شده است. چیزی به اسم آلکس )9(. شش پا استخوان، عضله و دردسر. دست راست جو

چینیه. او لبخندی رو به رییس زد که باعث شد رییس بیشتر توی صندلیش فرو برود.»جو چینیه می خواد براش روشن کنید واسه چی شما پلیس های زرنگ دوره افتادید و آدم ها رو بازداشت می کنین و می ذارید به شراب ناب شلیک کنن. بیشتر بابت همین مشروب ناراحته.

می گه به اندازه کافی ور مفت شنیده و از این به بعد باید شماها ...«»مطابق ماده ی 46، پاراگراف 19 قوانین اصالحی، شما را تحت بازداشت روبوتی قرار می دهم...«

افتاده، ماجرا تمام شده بود. او درست جلوی چشم هایمان از این که ببینم ند راه حتا قبل آلکس را بازداشت کرده و حکم مرگ ما را امضا کرد.

بیرون را هم توپش را چسبیده، ببیند کی دستش نبود. همان طور که چرخید آلکس کند کشید. او یک گلوله درست به طرف سینه ی روبوت شلیک کرد؛ ولی ند تفنگ را از دستش بیرون کشید و بهش دستبند زد. همان طور که دهان همگی مان مثل ماهی مرده باز و بسته

می شد، ند اتهامش را با صدایی که به نظر از خود متشکر می رسید، تکرار کرد.»زندانی مذکور پیتر راکجامسکی )10(، معروف به آلکس تبری )11( است که به اتهام سرقت دیترویت، پلیس همین طور است. تعقیب تحت کانال سیتی در قتل به مبادرت و مسلحانه

نیویورک و منچستر در تعقیب او هستند، به اتهامات ذیل ...«آلکس زوزه کشید: »از دست این نجاتم بدید!«

می توانستیم این کار را بکنیم و اوضاع می توانست روبراه شود؛ به شرطی که بنی سوسکه )12( صدای شلیک را نشنیده بود. او سرش را از الی در جلویی تو آورد و فقط نگاه مختصری به دور

تا دور اتاق انداخت.»آلکس ... دارن آلکس رو بازداشت می کنن!«

بعد غیبش زد و تا خودم را به در برسانم، از دیدرس خارج شده بود. بچه های جو چینیه همیشه

Page 48: Wonderland, Vol 01, Issue 02

48دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

دو تا دو تا چرخ می زدند و حاال در عرض ده دقیقه، همه چیز به گوش جو می رسید.به ند گفتم: »توقیفش کن. دیگه ول کردنش هیچ فایده ای نداره، چون دنیا به آخر رسیده.«

همان موقع فتز که زیر لبی برای خودش غرغر می کرد، داخل شد. وقتی من را دید، با انگشت به پشت سرش اشاره کرد.

»جریان چیه؟ بنی سوسکه همچین از ساختمون پرید بیرون انگار این جا آتیش گرفته باشه ... بعد همچین پرید تو ماشین و رفت که نزدیک بود کشته بشه.«

آن وقت فتز آلکس را دید که دستبند به دست داشت و به آنی هشیار شد. فقط یک لحظه متعجب باقی ماند و بعد سریعاً تصمیمش را گرفت. او بدون ذره ای تلوتلو به سمت رییس رفت

و نشانش را روی میز انداخت.»من واسه پلیس بودن زیادی پیرم و زیادی می خورم. بنابراین از نیروی پلیس استعفا می دم. چون اگر اونی که با دستبند اون جا وایساده، همونی باشه که فکرش رو می کنم، اون وقت اگر

باز هم این جا بمونم، حتا یه روز هم بیشتر عمر نمی کنم.«از میان دندان های قفل شده، رنجیده و عصبانی غرید: »موش کثیف. فقط یه موش رییس

کثیفی که داری کشتی در حال غرق شدن رو ترک می کنی.«فتز ادای موش در آورد که: »جیر جیر.« و رفت.

رییس به جایی رسیده بود که دیگر برایش اهمیتی نداشت. وقتی نشان فتز را از روی میز برداشتم، حتا پلک هم نزد. نمی دانم چرا این کار را کردم، شاید به نظرم درست همین بود. ند ماجرا را شروع کرده بود و من هم آنقدر عصبانی بودم که می خواستم موقع تمام شدن جریان، خود ند در صحنه حضور داشته باشد. دو تا حلقه به صفحه ی سینه اش وصل بود و وقتی نشان

به خوبی روی آن ها جا افتاد، اصاًل تعجب نکردم.»بفرما، حاال شدی یه پلیس راستکی.«

تمسخر از کلماتم می بارید. ولی باید می دانستم که روبوت ها به تمسخر مصونیت دارند.ند جمله ام را واقعی برداشت کرد.

»افتخار بزرگی است؛ نه تنها برای من، بلکه برای تمامی روبوت ها. نهایت تالشم را می کنم که

Page 49: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 138949

تمامی وظایف این اداره را به جا بیاورم.«یک جوان مشتاق و بلندپرواز از جنس حلب. وقتی آلکس را توقیف می کرد، حس کردم خوشی

از صدای غژغژ چرخ دنده های توی تنش می بارد.اگر بقیه ی ماجرا آن قدر بد پیش نمی رفت، شاید بهم خوش می گذشت. تجهیزات پلیسی کار گذاشته شده در وجود ند، از تمامی اموال پلیس نه بندر هم بیشتر بود. از یکی از پهلوهایش یک استمپ بیرون پرید و ند خیلی با دقت انگشت های آلکس را روی آن زد و اثرشان را روی یک کارت ثبت کرد. بعد همان طور که صدای تلق تلقی از توی شکمش بلند شده بود، زندانی را با فاصله از خودش نگه داشت. یک پهلوی دیگرش بیرون افتاد و دو تا عکس فوری از شکاف بیرون پریدند. عکس های زشت روی کارت چسبانده شده و جزییات دستگیری و باقی مخلفات رویش نوشته شدند. احتماالً طول و تفصیل جریان بیشتر از این ها بود، اما خودم را مجبور کردم

سر کارم برگردم. چون کارهای خیلی مهمی داشتم.مثاًل تالش برای زنده ماندن.

»نظری نداری، رییس؟«در جواب فقط ناله ای شنیدم، بنابراین بی خیال شدم. همان موقع بیلی، وزنه ی تعادل نیروی پلیس وارد شد. خالصه ی ماجرا را سریع برایش تعریف کردم. احتماالً از سر حماقت یا شجاعت قبول کرد بماند و حس کردم به این بچه افتخار می کنم. ند جدیدترین توقیفی مان را زندانی

کرد و مشغول جارو زدن شد.اوضاع داشت این طوری پیش می رفت که جو چینیه از راه رسید.

با این که انتظارش را داشتیم، ولی باز هم شوکه شدیم. با خودش چند تا از پوست کلفت ترین نوچه هایش را آورده بود و آن ها مثل یک تیم بیس بال سنگین وزن از میان چارچوب در داخل شدند. جو چینیه جلوتر از همه می آمد و دست هایش را تا سر آستین در ردای چینی اش فروکرده بود. روی صورت الغرش هیچ احساسی به چشم نمی خورد. وقتش را تلف نکرد که با ما

حرف بزند، فقط به نوچه هایش دستور داد.»این جا رو پاکسازی کنید. رییس پلیس جدید تو راهه و نمی خوام موقع ورود، آت و آشغالی

Page 50: Wonderland, Vol 01, Issue 02

50دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

این اطراف ببینه.«خیلی عصبانی شدم. با وجود ساخت و پاخت هایمان، باز هم خودم را یک پلیس می دانستم که جیره خور یک عوضی بی ارزش نیست. نسبت به جو چینیه هم کنجکاو بودم. از وقتی سعی کرده بودم چیزی در موردش پیدا کنم و نتوانسته بودم، این کنجکاوی در وجودم باقی مانده

بود. هنوز هم دلم می خواست بدانم.»ند، خوب این یارو چینیه که حوله نایلونی پوشیده رو نگاه کن و برام بگو دقیقاً کیه.«

خدایا، این مدارهای الکترونیک چقدر سریع عمل می کنند. ند درست مثل آدمی جواب داد که جمله اش را هفته ها تمرین کرده باشد.

او چینی از رنگ تشدید کرده است. استفاده با را »یک دورگه ی شرقی که زردی پوستش است. رویت قابل هنوز زخمش جای و شده واقع جراحی عمل مورد هم نیست. چشمش مطمئناً این کار برای پنهان ساختن هویتش انجام داده، اما سنجش بریلتون ِ گوش ها و سایر خصوصیاتش، شناسایی را ممکن می کند. او جز لیست سیاه اینترپول است و اسم واقعی اش ...«

جو چینیه عصبانی بود، و حق هم داشت.»خودشه ... همون رادیوی حلبی و دهن گشاد ِ اون گوشه. ماجراش رو شنیده بودم ... حاال

خدمتش می رسیم.«یک و زده زانو یکی شان چارچوب، میان دیدم و پریدند کنار در جلوی جمعیت وقت آن این بود. همه ی گلوله ی ضدتانک تویش گذاشته موشک انداز سر شانه گرفته است. مطمئناً

افکار همزمان با بلند شدن صدای زوزه ی پرتاب گلوله به ذهنم رسیدند.روی ندارند؛ حداقل اثری روبوت ها به ظاهراً ولی بترکانند، تانک بتوانند گلوله ها این شاید روبوت های پلیس که اثری ندارند. حتا قبل از این که دیوار پشتی منفجر شود، ند روی زمین دراز کشیده بود و جلو می رفت. گلوله ی دومی در کار نبود. چون ند دستش را دور بازوکا حلقه

کرده و آن را تبدیل به یک تکه لوله ی زهوار در رفته کرد.آن وقت بیلی پیش خودش به این نتیجه رسید که اگر کسی توی اداره ی پلیس موشک شلیک

کند، حتماً خالف کرده ؛ بنابراین با باتومش به جلو حمله ور شد. من هم یک راست دنبالش

Page 51: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 138951

کردم، چون نمی خواستم لحظه ای از این ماجرای معرکه را از دست بدهم. ند جایی روی زمین ولو بود، ولی شک نداشتم که می تواند گلیم خودش را از آب بیرون بکشد.

نکرد، چون بعد دیگر کسی شلیک فریاد کشید. بلند شد و کسی صدای چند شلیک خفه فاصله مان خیلی کم بود. یک عوضی به اسم ادی بروکلین )13( قنداق تفنگش را توی سرم

کوبید و من هم با یک مشت دماغش را خرد کردم.بعد از آن، اوضاع کمی مبهم شد. ولی یادم مانده که شلوغی ماجرا کمی بیشتر طول کشید.

وقتی ابهام از بین رفت، دیدم فقط خودم هستم که سر پا مانده ام؛ در واقع به زور تکیه به دیوار سر پا بودم. خدا را شکر کردم که دیوار را درست همان جا ساخته اند.

ند همان طور که ادی بروکلین شل و پل شده را زیر بغل گرفته بود، از میان در رو به خیابان داخل شد. آرزو کردم این وضعیت ادی دسترنج خودم تنهایی باشد. مچ های ادی با دستبند به هم بسته شده بودند. ند خیلی با احتیاط او را کنار کپه ی نوچه ها زمین گذاشت – کپه ای که ناگهان متوجه شدم همگی دستبندهای هم شکلی به دست دارند. با پریشانی فکر کردم ند این دستبندها را ساخته یا آن ها از قبل توی یک پا یا قسمت دیگری از بدنش ذخیره داشته است.

کمی آن طرف تر یک صندلی قرار داشت و من را به این فکر انداخت که نشستن برایم بهتر است.

همه جا پر از خون بود و اگر چند تایی از نوچه ها ناله نمی کردند، خیال می کردم همه شان فقط جنازه اند. متوجه شدم یکی شان جدی جدی جنازه شده است. گلوله ای به سینه اش خورده بود و احتماالً بیشتر خون ماجرا متعلق به همین بود. ند کمی میان بدن های آن ها گشت و بیلی را بیرون کشید. بیلی با لبخند گشادی روی صورت و تکه ای شکسته از باتوم که هنوز در مشت می فشرد، در بیهوشی به سر می برد. ظاهرا شاد کردن بعضی آدم ها خرج زیادی ندارد. پایش تیر خورده بود و وقتی ند پاچه ی شلوارش را پاره کرده و زخمش را بانداژ کرد، هیچ تکانی نخورد.

ند گزارش داد: »جو چینیه ی قالبی و یکی دیگر از مهاجمین با اتومبیل فرار کردند.«به زور گفتم: »نگران نباش. با همین پرتاب های فعلی تو برنده ی لیگیم.«

آن وقت متوجه شدم رییس از زمان شروع جار و جنجال، هنوز روی صندلی اش نشسته است.

Page 52: Wonderland, Vol 01, Issue 02

52دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

هنوز همان نگاه خیره توی چشم هایش بود. وقتی جوابم را نداد، فهمیدم آلونزو کریگ، رییس پلیس شهر نه بندر، دیگر مرده است.

فقط یک گلوله. یک کالیبر کوچک، شاید یک کالیبر بیست و دو درست از وسط قلبش رد شده بود و تمامی خون به خورد لباسش رفته بود. خوب می دانستم اسلحه ای که این گلوله از آن خارج شده کجاست. یک اسلحه ی کوچک، از همان هایی که به خوبی در آستین یک ردای

چینی جا می شود.دیگر خسته و سردرگم نبودم. فقط عصبانی بودم. شاید رییس درستکارترین و باهوش ترین آدم دنیا نبود، ولی لیاقتش بیشتر از این ها، بیشتر از مرگ به دست یک رییس دزدهای ناچیز بود

که فکر می کرد دورش زده ایم. آن وقت فهمیدم باید تصمیم بزرگی بگیرم. حاال که بیلی دیگر نمی توانست مبارزه کند و فتز هم که رفته بود، من تنها مأمور پلیس نه بندر بودم. تنها کاری که برای خالصی از شر این ماجرا

الزم داشتم، ترک اداره ی پلیس بود. آن وقت کاماًل در امان می ماندم.ند مشغول بود؛ او دو تا از مزدورها را برداشت و آن ها را کشان کشان به سمت سلول هایشان

برد.شاید تصمیمی که گرفتم نتیجه ی تماشای پیکر آبی پوش او، یا خستگی خودم از این همه فرار بود. در هر حال، بدون این که خودم فهمیده باشم، دیدم تصمیمم را گرفته ام. با احتیاط نشان

طالیی رییس را درآوردم و آن را جای نشان قبلی خودم گذاشتم.رو به فضای خالی گفتم: »رییس پلیس جدید نه بندر.«

ند در حین عبور گفت: »بله قربان.«مردی که زیر بغل زده بود را زمین گذاشت تا احترام بگذارد، آن وقت دوباره سر کارش برگشت.

من هم جواب احترامش را دادم.آمبوالنس بیمارستان زخمی ها و یک نفر مرده را با خودش برد. نادیده گرفتن نگاه های پرسشگر

مامورین آمبوالنس، لذتی شیطانی برایم به همراه داشت. وقتی دکتر سرم را بانداژ می کرد، بقیه کم کم رفتند. ند زمین را جارو زد، من آسپرینی باال انداختم و منتظر شدم تپش سرم از بین

Page 53: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 138953

برود و تصمیم بگیرم حاال باید چه کار بکنیم.وقتی فکرهایم را کردم، جواب روشن شد. کاماًل روشن. تا جایی که می شد، پر کردن اسلحه ام

را طول دادم.»ذخیره ی دستبندهایت را تجدید کن، ند. باید برویم بیرون.«

او درست مثل یک پلیس خوب، هیچ سوالی نپرسید. موقع بیرون رفتن، در خروجی را قفل کردم و کلید را به دستش دادم.

»بیا. احتمال دارد تا شب نشده فقط تو بمانی که بتوانی از این کلید استفاده کنی.«رانندگی تا خانه ی جو چینیه را هم تا حد ممکن کش آوردم. سعی می کردم راه دیگری برای انجام این کار پیدا کنم. ولی هیچ راه دیگری وجود نداشت. چند نفر مرده بودند و می خواستم

گناه همه اش را گردن جو بیندازم. بنابراین باید دستگیرش می کردم.تنها کاری که از دستم بر می آمد، این بود که سر پیچ پارک کنم و ند را حسابی توجیه کنم.

»این بار و قمارخانه، تنها ملک آدمیه که فعاًل جو چینیه صداش می کنیم و بعداً سر وقت باید برایم توضیح بدی این یارو دقیقاً کیه. فعاًل به اندازه ی کافی مشغله ی ذهنی دارم. کاری که باید بکنیم اینه: می ریم تو، جو رو پیدا می کنیم و اون رو تا پای میز عدالت می کشونیم. گرفتی؟«

ند با صدای تر و تازه و باهوشش گفت: »گرفتم. ولی بهتر نیست به جای صبر کردن برای بازگشتش، همین حاال که دارد با آن اتومبیل فرار می کند، دستگیرش کنیم؟«

اتومبیل مذکور با سرعت شصت تا از کوچه ی جلوی ما خارج شد. وقتی از کنارمان می گذشت، برای لحظه ای صورت جو را روی صندلی عقب دیدم.

»جلوشون رو بگیر!«البته منظورم خودم بود، چون من داشتم رانندگی می کردم. سعی کردم همزمان ماشین را

روشن کرده و دنده را عوض کنم، ولی موفق به هیچ کدام نشدم.بنابراین ند جلویشان را گرفت؛ چون جمله ام را دستوری ادا کرده بودم. او سرش را از پنجره

بیرون برد و همان موقع فهمیدم چرا بیشتر تجهیزاتش، توی شکمش جاسازی شده است. احتماالً حتا مغزش هم توی شکمش بود. مطمئناً با حضور آن توپ توی کله اش، جای زیادی

Page 54: Wonderland, Vol 01, Issue 02

54دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

برای چیز دیگری باقی نمی ماند.یک توپ هفتاد و پنج قابل حمل. صفحه ای از جای فرضی دماغش کنار رفت و دهانه ی درشتی برای دماغه اش است. محشری ایده ی عجب می بینی می کنی، را فکرش وقتی آمد. بیرون

نشانه گیری بهتر درست میان چشم هایش قرار دارد و همیشه و همه جا حاضر و آماده است.نزدیک بود صدای بوم بوم شلیک، مغزم را منفجر کند. ند تیرانداز معرکه ای است – اگر مغز از با هر گلوله، یکی باشم. تیرانداز معرکه ای بود، من هم می توانستم من هم یک کامپیوتر الستیک های عقب ماشین ترکید و ماشین به تلپ تلپ افتاد و کمی جلوتر و خارج از جاده متوقف شد. همان طور که ند در عرض چند ثانیه خودش را به ماشین می رساند، من آرام و بی عجله پیاده شدم. خالفکارها این بار حتا تالشی برای فرار نکردند. احتماالً آخرین ذره دل و جراتشان با دیدن دودی که از لوله ی توپ هفتاد و پنج میان چشم های ند بلند می شد، از بین رفته بود. روبوت ها خیلی در مورد این مسایل دقیق هستند و احتماالً ند عمدی لوله ی توپ را داخل برنگردانده بود. احتماالً توی دانشکده ی روبوتی، واحد روانشناسی هم پاس کرده بود.

تازه دادند. تکان و برده باال اهتزاز حال در پرچمی مثل را ماشین دست هایشان سوار سه صندوق عقب شان پر از چمدان های جالب توجه بود.

همگی شان بی دردسر با ما آمدند.جو چینیه تنها وقتی غرغر کرد که ند گفت اسم واقعی اش استانتین )14( است و صندلی داغ زندان المیرا )15( را تنها محض بازگشت او، هنوز گرم نگه داشته اند. به جو-استانتین گفتم که با کمال میل همان روز ترتیب بازگشتش را می دهم. بنابراین بهتر است حتا فکر ساخت و پاخت با مسئولین محلی را هم نکند. باقی نوچه هایش هم در کانال سیتی محاکمه خواهند شد.

روز پر مشغله ای بود.نشان و شده مرخص بیمارستان از بیلی است. شده آرام تر چیز همه بعد، به موقع آن از سرگروهبانی قدیمی من را به سینه زده است. حتا فتز هم برگشته؛ گرچه حاال بیشتر از قبل

هشیار است و دل ندارد با من چشم تو چشم شود. حاال کار چندانی نداریم، چون این جا عالوه بر این که شهر آرامی است، شهری است که خالف در آن خیلی کم رخ می دهد.

Page 55: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 138955

ند شب ها مسئول گشت و روزها مسئول آرشیو و آزمایشگاه است. شاید خیرخواهان نیروی پلیس و امنیت جامعه از این مسئله خوششان نیاید، ولی خود ند که اهمیتی به این مسئله نمی دهد. او تمامی خراش های گلوله ی روی پیکرش را درست کرده و نشانش را همیشه تمیز و براق نگه می دارد. می دانم روبوت ها نمی توانند خوشحال یا ناراحت باشند – ولی ند به نظر خوشحال و راضی می رسد. گاهی می توانم قسم بخورم که صدای آواز زیر لبی اش را می شنوم.

ولی حتماً این صدا فقط صدای کار کردن موتور و این جور چیزهای توی تنش است.وقتی فکرش را بکنی، می بینی ما یک جورهایی پیشرو هستیم؛ چون یک روبوت را یک پلیس تمام وقت و کامل کرده ایم. هنوز کسی از کارخانه به سراغمان نیامده، بنابراین نمی دانم جدی

جدی اولین افراد هستیم یا نه.این شهر خراب شده نمی مانم. ابد توی تا بگویم. من برایتان بگذارید یک چیز دیگر هم و

راستش برای موقعیت های جدید، چند تایی نامه فرستاده ام.و مردم حتماً تعجب خواهند کرد وقتی بفهمند بعد از رفتن من، چه کسی رییس پلیس جدید

نه بندر خواهد شد.

پانویس ها:

1. Craig

2. Ned

3. United Robotics

4. Fatz

5. Billie

6. Greenback

7. Chinese Joe

8. Jack Daniels

9. Alex

10. Peter Rakjamsky

11. Axe Alex

12. Blackie Benny

13. Eddie Brooklyn

14. Stantin

15. Al-Mira

Page 56: Wonderland, Vol 01, Issue 02
Page 57: Wonderland, Vol 01, Issue 02

57دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

تبعیدی ها #2

مهدی بنواری

روز نهم، ساعت هشتم، تاالر .10ستون ها دوباره در مه محو شده اند.

ستون نوری که نزدیکم روی زمین افتاده بود و انگار درد زخم ها و کوفتگی های بی شمارم را به خود جذب کرد، کمرنگ شده و شروع کرده به چرخشی آرام. حس می کنم همین طور که مه جلو می آید، تسلطم روی مغزم هم کم می شود. درست مثل همان باری است که وقت مد، روی جزیره ای کوچک، نزدیک شهر شناور، نشسته بودیم. آب از هر طرف باال می آمد و فضای آزادی که در اختیار داشتیم، کمتر و کمتر می شد. دوست داشتم همان جا باالی قله ی جزیره ای که زیر آب رفته بود، درون قایق بمانیم تا دریا پایین برود و ما روی نوک قله ی کوچک بنشینیم

و ببینیم که عرصه ی جزیره همین طور بزرگ و بزرگ تر می شود...هیچ وسیله ای برای سنجیدن مدت زمانی که آواره ی ویرانه های راسنایی بوده ایم، در دست زمان فرسایش تنها می کنیم، درک زمان گذر از که چیزی نداریم. کداممان هیچ ندارم. بی کرانه ای است که برای اندیشیدن در اختیار داریم. و تا کسی تجربه اش نکرده باشد نمی تواند خردکنندگی سنجه ناپذیری را ادراک کند. ویستره را دیگر همه دیوانه می دانستیم. حتا پیش از رسیدن به این تاالر و باز آغاز شدن بی کرانگی. ازر گفته بود گمان می کند ناتوانی پیری بر ذهنی پیروز شود که من آن را تیز می دانم. اما شاید همین تیزی ذهن، ادراک چیزی را برایش

فراهم ساخته که ما هنوز از درک آن عاجزیم و از روی همین است که با ما حرفی نمی زند. بود پیشروان از کوهستان آن سوی مهاجرنشین های در سال ها بود. همه از پیرتر ویستره دیوانگی.. این این... از پیش تر پیش تر، بودند. دیده را زیادی شگفتی های چشمانش و دریایی سفرنامه ی داشتم؛ دل بستگی دیگر، خواندن های خیلی مثل خواندن، سفرنامه به ویستره را هم خواندم. می گفت... مه درون ذهنم شاید از گفتن همین حرف هاست که رقیق شده و می توانم به روشنی بیاندیشم و زمانی پیش تر از حال ِ پایان ناپذیر را به خاطر بیاورم....

Page 58: Wonderland, Vol 01, Issue 02

58دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

این بانوی مشهور جهان گرد، دریانامه ای دارد که هم حقیقت است و هم هجوی است بر دیگر دریانامه ها. مثل همه ی دریانامه ها، فصلی بلند درباره ی چگونگی هدایت کشتی در دریا نوشته و بعد یک بار اشاره کرده است که این فصل را به تمام و کمال از »راهنمای دریانوردی در

توفان« دانشکده ی دریایی برداشته و تضمین کرده.... سال ها در مهاجرنشین ها گشته بود و بعضی می گویند حتا ارینو را هم به چشم دیده بود. اما حاال همیشه ساکت است. نه این که ما دیگران، من و ازر و نیسته و سیران مرتب در حال گفت و گو باشیم. اما وقتی مه کم می شود و حس می کنیم می توانیم سوی دیگر تاالر را ببینیم و شور و شوق و امید نجات خون مان را گرم می کند، با هم حرف می زنیم، به هم جرأت می دهیم تا راه بیافتیم و به سوی طرح واره ی محو دروازه ی آن سوی تاالر برویم. نمی دانم چند بار این اتفاق افتاده است. دیگر چشم هایم را ببندم و یا آن ها را باز نگه دارم چندان فرقی نمی کند. پشت سرمان، دروازه ی ضربی ورودی است که من فقط از روی شکل ستون ها و انحنای آن ها و شباهتشان با دروازه های دیگر، می گویم ضربی است. وگرنه هیچ وقت، حتا وقتی مه تاالر کم شده و نور کثیفی که معلوم نیست از کجا می آید از زردی به سفیدی گراییده، هم نتوانسته ایم باالتر از دو قامت انسان را ببینیم و باالی دروازه هم، مثل سقف تاالر، اگر سقفی در کار باشد،

در مه و بخار گم شده و واقعاً نمی دانم دروازه چه شکلی دارد.تا این حد به ویستره بود که همه چیز را به صورت قصه گفت. قصه ای که فکر نمی کردم حقیقت نزدیک باشد. مدت ها قبل بود. وقتی به اولین تاالر رسیدیم. گمانم بیشتر بر این است که پیش تر هم می دانسته. قصه ها و افسانه ها را همه شنیده بودیم. همه زمانی کودک بودیم و سنت قصه گویی زمستانی هم حتا در روزهای پیش از روز باران هم هنوز نمرده بود. در اطراق سوم یا چهارم بود. در تاالر اول که آتش روشن کردیم. در آن زمان هنوز آتش روشن می کردیم

و هنوز دور آتش می نشستیم و حرف می زدیم. 1. روز چهارم، ساعت سوم شب، تاالر چرم گران راسنا

ویستره با شمشیر سیاهش آتش را به هم زد و بعد شمشیر را کنار دستش، روی زمین گذاشت. نور آتش تنها دروازه ی ورودی را روشن می کرد و دایره ی نور از هر سوی دیگر در فراخی تاالر

Page 59: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 138959

گم می شد و باقی تاالر در تاریکی فرو رفته بود. اما جای نگرانی نبود. تا وقتی سقف تاالر پا بر جا بود، جادوی دروازه ها از آن ها محافظت می کرد. اگر چیز دیگری درون خود تاالر نبود.

هر پنج نفر دور آتش نشسته بودند. منسره نگاهی به ازر کرد که به کمانش تکیه داده و کنارش آرام گفت: ازر بیرون کشید. از خورجینش را کهنه ای کتاب بعد بود، نشسته آتش نزدیک »سورانامه را دیگر از بر کرده ای. قباًل هم از بر بودی. به دنبال چه می گردی؟« منسره شانه باال انداخت و گفت: »سورا از تاالر بار عام راسنا گفته. اما آن زمان هنوز راسنا مسکون بوده و نشانی هایی که سورا داده از جاهای شناخته شده برای خودش بوده. دارم تالش می کنم بفهمم جایی که در آن هستیم تاالر کدام صنعت است. تصویرنویسه های باالی دروازه محو شده بودند

و نتوانستم چیزی تشخیص بدهم.« نیسته توشه ام را باز کرده بود و کمی آرد و بسته ی چرمی پر از پی را از آن بیرون کشید. قطعه ای چربی را درون ظرف روی آتش گذاشت تا آب شود و بعد آرد را درون آن ریخت. اندکی هم گرد خرمای خشک شده به آن اضافه کرد. سیران هم ظرف دیگری را آب کرد و

کنار آتش گذاشت. بعد رو به منسره گفت: »سورا از مردم باران هم چیزی نوشته؟«»سورانامه را نخوانده ای؟«

»سفرنامه نخوانده ام. من آموزگار صنعت گری ام و تاریخ صناعت خودم را می دانم.« بعد نگاه تندی به سمت ازر انداخت.

»سورا اشاره هایی کرده. اما حتا آن زمان هم ماجرا افسانه و اسطوره بوده، نه ماجرای واقعی. برای همین شاخ و برگ اضافی زیاد دارد. این را االن، بعد از چیزهایی که با آن ها رو به رو شده ایم، دیگر حتا از روی نقاشی های کتاب هم می شود فهمید. نمایه ی کتاب یک جور فرهنگ موجودات خیالی است. هیچ کدام از موجوداتی که اسمشان آمده، آنی نیستند که واقعاً بوده اند. مثاًل ملخارت )مجسمه اش هم در یادگارسرا بود( که به اشتباه یکی از خدایان هت ها شمرده

می شد. اما ویستره حتماً بهتر می تواند بگوید. هر چه نباشد خیلی داستان ها را شنیده.«اما ویستره تا بعد از شام و تا وقتی پیاله ی کوچک چای را در دست نگرفته بود، چیزی نگفت.

اما دیگر زمان قصه ی زمستانی بود. پس ویستره قصه گفت. این طور:

Page 60: Wonderland, Vol 01, Issue 02

60دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

در ارینو بود که نسخه ی اصلی بیشتر افسانه ها را شنیدم. آن ها اسم همه چیز را حفظ کرده اند. همه چیز به همان صورتی است که سیاه جامه به آن ها هبه کرده. هنوز زندگی

آن ها به همان طور است که در سورانامه آمده است. منسره ناخودآگاه آه بلندی کشید. ویستره داستانش را برید و منسره شرمنده از این که کالمش

را قطع کرده گفت: »ارینو؟ سیاه جامه؟«»هممم... سیاه جامه... برای آن ها سیاه جامه هنوز شخصیتی واقعی است. اصاًل به خاطر همین بود که گذارم به ارینو افتاد. بگذار قصه را کمی به عقب ببرم... کمی برای تان تکراری است.

ولی روایتش فرق می کند...«مردم ارینو این قصه ها را درست مثل ماجراهای واقعی تعریف می کنند.

سیاه جامه مردم را به این جا آورد. همه ی ما بازمانده های مردم دنیای دیگری هستیم که پیش از این بوده. افسانه ها چیزهای عجیبی درباره ی این دنیا می گویند. می گویند سیاه جامه دنیا را در بعد از ظهر یک پنج شنبه ی تابستانی ساخت و بعد تا زمستان

بعد آن را بزرگ کرد و پروراند. موج های دریاها را وحشی کرد و بادها را به حرکت انداخت.

بعد مردم را به این جا آورد. همه روی تپه ی وسط سیه ستان بیدار شدند. سیاه جامه مردم را چند دسته کرد و صناعت ها را بین آن ها تقسیم کرد. در نسخه ای که شما

می دانید و شنیده اید، چهار دسته در این داستان هستند که مثل همه ی داستان های قدیمی هر کدام صناعت یکی از عناصر چهارگانه را دارند. البته گویا این قصه صحیح نیست.به هر صورت وقتی این قصه را می گویند، از صناعت به صورت نوعی جادو اسم

می برند. سیاه جامه به ما کشت و زرع و صناعت زمین را داد و ما را همین جا ساکن کرد. بعد

بقیه را با خود برد تا مرداب شمال. دسته ی دوم را همان جا گذاشت و به آن ها شکار و صناعت آب را داد. بقیه را با خود به کنار کوه های برف گیر غرب، پشت دشت های

غرب برد و دسته ی سوم را آن جا گذاشت و به آن ها هدیه ی حیوانات اهلی و صناعت

Page 61: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 138961

آتش و سفال را داد و بعد خودش با دسته ی چهارم به جزیره ای میان دریا رفت و آن ها تنها کسانی هستند که جای همه را می دانند. افسانه از بقیه ی مردم چیزی نمی گوید و مثاًل معلوم نیست مردم آن سوی کوه زبانه یا بومی های جزایر از کجا آمده اند یا این که ما با مردم راسنا

چه ارتباطی داریم.مرداب سوی یک می رسد. کویر به است، سیاه مرداب سوی آن که همانی شمال، دشت از پر سنگی صخره هایی به مرداب از بعد که است زبانه رشته کوه ادامه ی تپه ماهورهای دیواره های صعب العبور می رسد. صخره ها تا خود بیابان ها ادامه دارند. اما اگر کسی بتواند از صخره ها بگذرد به دشت غرب می رسد و بعد بیابان های برف است که به سوی دیگر رشته کوه

می رسد. به کوه پایه ها و دامنه های همیشه برفی که رود آتش از کنار آن ها می گذرد.کوه پایه های برفی کنار رود آتش، مسکن آدم هایی است که دیگر فراموش شده اند. آدم هایی که در خانه های سنگی زندگی می کنند. در یکی از سفرهایم در جستجوی همین مردم که تنها در

سورانامه اسم آن ها آمده است، به آن سو رفتم. دو ماه طول کشید تا به آن جا رسیدم. آدم های آن جا مردمی خشن اما خوش قلب بودند. هیکل هایی کوچک اما سنگین و نیرومند را جابه جا آن دروازه های سفالی مسیر با را آن و زندگی می کردند آتش رود کنار داشتند. می کردند. من مهمان آن ها بودم. شاگردی یکی از آن ها را کردم، اما چیزی یاد نگرفتم. کار چیزهایی که رود آتش را با آن به راه دل خواه خود می راندند از درک من خارج بود و پس از

مدتی مطمئن شدم چیزی است که من توان فهم آن را ندارم. من از آن ها نبودم.از می خواستم که روزی درست بیاموزم، چیزی نمی توانم شدم مطمئن وقتی استادم خداحافظی کنم، مردی به دیدار هر دومان آمد که استادم احترامی به او گذاشت که تا به حال ندیده بودم. او بود که مرا به ارینو برد. از راه هوا رفتیم. با چیزی شبیه هواسرهای چاپارخانه که الزم نبود آن را از جایی باال ببرند و رها کنند. با کوچک ترین نسیمی از جا بلند

می شد.در ارینو بود که رازها گشوده شد. همه تان می دانید که شهر شناور ما را هم مردم خودمان به همراه ارینوها ساختند و در دوران بالی اول، در زمان شورش مردم باران، تنها پناهگاه مردم

Page 62: Wonderland, Vol 01, Issue 02

62دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

ما بود. ارینوها هنوز هم صناعت باد را به همان صورت اولیه دارند. البته بیشتر صنعت است. استاد ساختن سازه هایی هستند که باد را به فرمان آن ها در می آورد. آن ها قصه ی جالبی در مورد مردم باران دارند. اسم اولیه ی مردم باران هم، مردمان آب بود. آن ها قدرت های عجیبی

به دست آوردند...بعد آهی کشید و گفت: »خب دیدیم که چندان افسانه هم نبوده...«

2. روز نهم، ساعت دوم شب، تاالر، نیستهبه راحتی تاریک. نمی شود و بود از آن گذشتیم، تنگ تاالر این از آخرین داالنی که پیش چنین داالنی را در ذهن ثبت کرد، داالنی است طوالنی، ساعت ها پشت سر هم، روی مسیری بی انتها گام برمی داریم و زمختی دیوارهای سنگی را زیر سر انگشتان دستانمان می گذرانیم، داالن تا ناکجا کشیده شده است و همین طور پایین می رود؛ بعد یک مرتبه آن چنان پیچ در پیچ می شود که دیگر نمی دانیم از کدام سمت جلو رفته ایم. در این داالن آدم دمدمی مزاج می شود. یک لحظه حتا جرأت نمی کنم دست هایم را نزدیک دیواره های زمخت و سرِد داالِن تاریک بگیرم و گاهی چنان با ناخن سنگ های تیز و تکه های فلز را خراش می دهم که کرختی آرام می گیرد. باقی می گذارد، دیوار را روی آرامی رد خود به زیر خون گرمی که انگشتانم تاریکی داالن هیچ گاه از هم باز نمی شود، دو نفر نمی توانستند کنار هم راه بروند. در جاهایی از داالن تنها من می توانستم مستقیم حرکت کنم و بقیه باید خرچنگ وار اریب راه می رفتند تا شانه هایشان به سنگ های خشن دیواره ها و تکه های فلزی که جا به جا از حجاری ها بیرون

زده بود نگیرد.. ناله هایی هرازگاه که سکوت داالن را در هم می شکست، می فهماند که این جا سنگی از دیوار بیرون زده است و آن جای دیگر تکه فلزی گوشت تن کسی را بلند کرده است. همه ی تن مان دیگر ریش و ناسور بود. هر چه در تاالرها و داالن ها و دهلیزهای دیگر، آن مغاک های تباهی که کنار خانه های زیرزمینی از کنارشان گذشته بودیم، دیده بودیم به سرعت از ذهنم می گذشت و برق می زد. مثل تصاویری که بر پرده ی تماشاخانه در روزگاری دوردست، پیش از روزهای

باران، پیش از بی زمانی شهر زیرزمینی راسنا، می دیدیم. ساعد خونین ام از دست ویستره در

Page 63: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 138963

می رفت. با وجود این که در صف به هم فشرده مان نفر آخر نبودم، اما می ترسیدم پشت سرم را نگاه کنم.

حاال تاالر با همه ی هراس کوری بی رنگش که می آید و می رود و اشکالی که در مه پیش چشم ما ناپدید می شوند و محض رضای سیاه جامه برای همه مان هم یک جور به نظر نمی رسند؛ پیش وحشت بی تعریف تاریکی دهلیز آخر مانند قصه های عامیانه ای است که در کتاب خانه نسخه برداری و ثبت شان می کردم. اما مه بیرون انگار به درون مان هم نفوذ کرده و لختی به

همه ی اندام هایمان، دست و پا و قلب و مغزمان، نشسته. بارها و بارها با هر کدامشان که نفسی داشته، در وقت هایی که چشمانش انعکاس مه نبوده بحث کرده ام که تاالر چیست و چقدر ممکن است وسعت داشته باشد. اما هر بار بی نتیجه. در این تاالر بی زمان و بی مکان فرصت فراوانی برای اندیشیدن داشته ام و گاهی، برای تنوع، برای جلوگیری از کرخ شدن بیش از این مغزم و گندیدن خون در رگ هایم و برای فرار از فراموشی که سنگینی اش را پشت دروازه های ذهنم حس می کردم، به هراس آن سوی دروازه های تاالر اندیشیده ام. دیگر حس می کنم چیزهایی که بیرون، پیش از پناه آوردن به ویرانه ها دیدیم، پیش این وحشت نادیده مثل ترس از ارتفاع است در مقابل ترس از دیوانه ای که تپانچه ای

آماده ی آتش کردن به دست دارد. چشمان ویستره برقی پیدا کرده اند که تنها با دیوانگی می توان آن را توجیه کرد. از آخرین می خورد. تکان و بود آویخته سقف از رویمان پیش مبهمی هیبت گذشتیم که پیچ انتظار باید بار این لرزیدم. نمی دانستم به خود باشم اصاًل متوجه یا و بدانم چرا بدون که چه چیزی را داشته باشم. ایستادم و دست دو نفر کنارم را کشیدم. همه ایستادیم. صحبتی دهلیز دوباره و برگردم نبودم بازگشت. دست کم خود من حاضر نمی شد نبود. برگشت از نیمه تاریک پر از آب تیره را طی کنم. ترس از دیواره های دهلیز پژواک می کرد و بازتابش در حفره هایی که در سرم حس می کردم می پیچید و می پیچید و می پیچید. نه، باز نمی گشتیم.

ویستره اولین کسی بود که به خودش آمد. تعجب نکردم. اگر کسی باید اول خودش را جمع و جور می کرد، ویستره بود. تنها کسی که تجربه ی هیجانات واقعی را داشت. غیر از او همه تا قبل

Page 64: Wonderland, Vol 01, Issue 02

64دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

از روز باران زندگی آرامی داشتیم. دستم را محکم گرفت و کمی از ترس من انگار با همان فشار دستش از وجودم چالنده شد. با هم گامی به جلو برداشتیم و ویستره ناگهان بر جا خشکش

زد .از سقفی که یک دفعه بلند شده بود، باالی گذرگاه، با سیمی نازک، کسی یا چیزی، جسد از هم پاشیده ی ویستره را روبه رویمان آویزان کرده بود. چشم هایم بی اختیار بین ویستره و جسدی که سر و ته از سقف آویخته بود و مثل پاندولی آرام تکان تکان می خورد، دو دو می زد. سیم نازک، گوشت پای جسد را قاچی بزرگ داده بود و تکه ای گوشت پا به شکلی مهوع از کنار استخوان آویخته بود. یکی از چشم های زنی که با گلوی بریده از سیم آویزان بود را بیرون

کشیده بودند و بینی را انگار چیزی جویده بود.صدایی که می شنیدم صدای جیغ خودم بود. ویستره ثابت ایستاده بود و روبه رویش را نگاه می کرد. این که جسد ناگهان شعله کشید و در چشم به هم زدنی ناپدید شد در آن لحظه هیچ

اهمیتی نداشت. پاهایم خود به خود به کار افتاده بود و می دویدم...3. روز ششم، ساعت اول

وقتی نیسته به هوش آمد، درون تاالری هشت در روی زمین پخش شده بود. قسمتی از سقف بلند تاالر فروریخته بود و قطره های ریز باران از پارگی سقف به داخل می آمدند. شکاف این

قدر بود که جادوی سقف در میانه اش بی اثر باشد و قطره ها به زمین برسند. لبه های شکاف با جرقه های زرد رنگی می درخشید و جرقه های گاه و بی گاه آبی را در خود فرو می برد و اجازه ی ایجاد قوس آبی کور کننده ی آن را نمی داد. اما بدن نیسته خیس بود. باران

وارد می شد...وقتی به خود آمد، از درد بود و از صدای بم و دردناک شکافتن و پاره شدن گوشت و استخوان. اما اول خیس بودن را حس کرد. نمی که به لباس های کثیفش نشسته بود و بوی خون و عرقی که ناگهان تازه شده بود. بعد درد تیز دستش را حس کرد. جانور، مارمولک مانندی کوچک، کمی آن سوتر، داشت دستش را که از مچ کنده بود، وارسی می کرد. بوی تیز همه ی جانوران باران را می داد. همیشه جرقه های برق پیش از ظاهر شدن و مادی شدن این شیاطین کوچک

Page 65: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 138965

و بزرگ، می آمدند و بویی این چنین به جای می گذاشت. به طرزی عجیب آرام مانده بود و از جای کنده شدگی دستش هم آن طور که انتظار داشت، خون فواره نمی زد. هم ذهن و هم

جسمش دیگر توانی برای شگفت زده شدن یا ترسیدن نداشتند. همان وقت بود که دیگران را دید. همه در همان نزدیکی، روی زمین سرد و خیس، وارفته بودند. تاالر هشت در روشن بود و آسمان از شکاف سقف آن پیدا. هر چند آسمانی ترسناک پر از ابرهای مرگ آور باالی سرش بود، اما با وجود درد تپنده ی دستش و با وجودی که می دانست خون از بدنش می رود، لحظه ای از دیدن آسمان به جای سقف، حس خوبی درونش را روشن کرد. اطرافش را نگاه کرد. سیران نزدیک او خوابیده بود. اگر کمی خودش را تکان می داد، می توانست دستش را بگیرد. ازر و

منسره هم نزدیک یکی از دیوارها، کنار هم، روی زمین دراز کشیده بودند. وقتی به دنبال ویستره چشم می دواند و سعی کرد خودش را جابه جا کند تا اطراف را بهتر ببیند، سایه ی تیره ی هیکل تکیده ی ویستره درون یکی از درها ظاهر شد. چشمانش برقی

عجیب داشت و دودو می زد. خستگی از سر و رویش می بارید. شب قبل از وقتی دخترک هراسان را در یکی از تاالرهای هشت در کوچک، مچاله روی زمین، در حال هق هقی خشک پیدا کرد؛ شکاف کناره ی سقف را ندیده بود. هشت دری فقط کمی مرطوب و نمناک بود. اما آن ها را نمی کشت. وقتی او هم کوله اش را کنار دیوار، روی زمین گذاشت؛ کسی اعتراضی نکرد. پسرک که نزدیک دختر زانو زده بود و آن دو تای دیگر هم

دلیلی برای اعتراض نمی دیدند.تمام شب را به دیوار تکیه داده و بیدار نشسته بود. و حاال انگار از درون چشم هایش آتش زبانه می کشید. با دو گام بلند به میانه ی اتاق رسید و در همان حال شمشیر سیاهش را هم کشید. با پا سیران را تکان داد و بعد آرام به سمت نیسته که نیمی از بدنش زیر شکاف سقف و در

معرض ریزش باران بود، به راه افتاد. به ویستره بود. دندان کردن دست کنده شده دندان زیر شکاف سقف مشغول جانور هنوز دخترک رسید. قطرات باران با صدای تیزی از روی شمشیرش بخار می شدند. درست مثل آبی که روی تاوه ای داغ بریزی. خم شد، دست سالمش را گرفت و از جا بلندش کرد. بعد دستش را

Page 66: Wonderland, Vol 01, Issue 02

66دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

دور گردن خودش انداخت و نیسته را دور از شکاف سقف به نزدیک یکی از دیوارهای مرطوب و سرد برد و کمک کرد بنشیند.

سیران بیدار شده بود و اما صحنه ی پیش رویش، در لحظه گیجی را از سرش برد. زحمت سر پا ایستادن به خودش نداد، در حال بلند شدن به سمت نیسته رفت و نزدیکش دو زانو نشست. ویستره وقتی دید پسرک تکه ای از لباسش را برید تا از آن به عنوان شریان بند استفاده کند، رویش را به سمت جانور گرداند و آرام آرام به سمت آن به راه افتاد. وقتی نزدیک جانور بی خبر از همه جا رسید، لگدی محکم به پهلوی جانور زد که آن را از پا انداخت. جانور صدایی داد که شبیه ناله بود. بعد غلتی روی زمین زد و در کمتر از چشم به هم زدن دوباره سر پا بود. هیکلی به اندازه ی یک گوسفند بزرگ داشت و دندان هایی بلند و براق. پنجه هایی که بیرون زده بودند روی زمین سنگی خراش می انداختند. جرقه هایی ریز میان تیغه های استخوانی روی بال های چرم مانند می درخشید و قوس می زد و روی بال ها نوری آبی سوسوهای محوی می زد. جانور قوز کرد و ناگهان صدایی سوت مانند از گلویش بیرون داد و به سمت ویستره پرید. ویستره با سرعتی که حتا از او هم بعید بود، کنار کشید و شمشیر سیاهش پوست فلس دار پهلوی جانور را شکافت. صدای تیز سوختن بلند شد و بوی نای لجن مانندی هوا را پر کرد. جانور وقتی به زمین رسید ناله ی دیگری کرد. خودش را جمع کرد و در بازنمایی کابوس وار صحنه ای که پیش از این بارها و بارها دیده بودند، شکاف الی فلس ها آرام به هم آمد و تنها

لکه ای از خون سیاه خزنده ی شیطانی روی پوست باقی ماند.شمشیر سیاه دوباره همان جا، روی لکه ی به جا مانده بر روی فلس ها سفید و نازک زیر بال فرود آمد و این بار تیغه ی خمیده و بلندش تا نیمه درون گوشت فرو رفت. جانور نعره ای کشید که انگار دیوارها را لرزاند. تیِر پیکان سیاهی در گونه ی جانور فرو رفت. ازر و منسره هم بیدار شده بودند. قبل از این که زانوی جانور خم شود، منسره و ازر روبه رویش بودند. تیغه های سیاه بیرون زده از عصایی که پیش تر همه، مثل خود ازر، فکر می کردند تشریفاتی است، در پشت جانور فرو رفتند و همان صدای تیز تبخیر سریع و صوت بیرون زدن بخار به گوش رسید. کار

جانور را دو ضربه ی پیاپی شمشیرهای راست منسره تمام کرد. جانور در جرقه ای از نور آبی

Page 67: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 138967

محو شد و تنها همان بوی تیز و ترش فلزوار در هوا باقی ماند. 4. روز هشتم، ساعت سوم، داالن های نزدیک تاالر شیشه کاران، نیسته

چیزی دنبال مان کرده بود. صدای پاهایش را شنیده بودیم. صدای سایش پنجه هایش را بر بودیم. می دانم که نمی دانستم چیست. سطح سنگ خارای کف داالن پشت سرمان شنیده حتا پژواک هراسناک جرنگ جرنگ زیر و شوم زنجیر انتهای زوبین های مرگ آور مردم باران از دیواره های داالن را یادم هست. صدایی که لرزه به تنم می انداخت و ذهن منگم را منگ تر می کرد. اما صدای پاهایی که پشت سرمان می شنیدیم را از آن هیچ موجودی نمی توانستم

بشناسم و همین ندانستن مثل سردی لزج مردم باران، مغزم و افکارم را پر می کرد. به هم چسبیده راه می رفتیم. کارمان از ترس گذشته بود. دست ها در دست هم. مهم نبود که دست های ازر از خونی سیاه چسب ناک است و مهم نبود که دست من دیگر دست نبود و تنها بازمانده ی کهنه پیچ خردشده ی ساعدی بود که زمانی زیبا بود. مهم چیزی بودکه پشت سرمان صدای گام های سنگینش را حس می کردیم. نمی فهمیدم چطور ممکن است چیزی که صدای گام هایش با این فاصله زمین را می لرزاند و این قدر سنگین راه می رود بتواند از میان این داالن دراز و پیچ در پیچ و تنگ بگذرد. اما چیزی پشت سرمان بود. وقتی شکاف روشن دروازه ی این تاالر را پیش رویمان تشخیص دادم، بی اختیار صوتی از گلویم بیرون کشیده شد. صدای شوق،

صدایی که در آوردنش شایسته ی بانویی جوان نبود و همه ایستادیم. پشت سرمان، در فاصله ی به اندازه ی چند ده قدم دروازه را می شود دید. اگر چه به جز زمین سفتی که نمی دانم از چه ساخته شده است و جسم خودمان، دروازه تنها موجودیت ثابت و جامدی است که به چشم می آید، اما هیچ وقت حتا به مخیله ی هیچ کس خطور نکرده به سوی آن برگردیم. نمی دانم شاید اگر هم تالش می کردیم آیا می توانستیم از این دروازه ی بلند و پهن بگذریم که روی دیوار سنگی هر دو سوی آن پوشیده از همان حجاری های است که بارها آن ها را در داالن ها و دهلیزها دیده ایم. هیچ وقت نشد که چشمم به یکی از تصاویر آدم های خطی بخورد و تنم نلرزد. لرزش دیگران را هم حس کرده ام. خطوط تیز و کلفت آدم های خطی که با خشونت در میان نقشینه ی سنگی پیچیده و کامل ِ دنیایی پر از درختان در هم تابیده و

Page 68: Wonderland, Vol 01, Issue 02

68دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

حجاری برج های زیبا با خطوط منحنی نرم در سنگ شده اند و پیکرهایی ظریف تر و مواج که پیش روی این آدم های خطی ایستاده اند...

نگهبان جادوی انداختیم، درون به سنگی دروازه ی از را خودمان خیزان و افتان وقتی و مرطوب و سرد کریه عجیب الخلقه های آن از یک هیچ که شد زنده زیری صدای با آن نمایش بارها دیگر که جادویی توانایی از اطمینان کنند. عبور آن از نمی توانستند گندیده قدرتش را دیده بودیم و سستی ذهن ناشی از فرسودگی و خستگی از گریختن و بی خبری و ترس ناشناخته ای که هنوز هم تعقیب مان می کرد، گذاشت بتوانیم همان جا، پشت دروازه، را سیران دست فراموشی، دل پذیر ژرفای در رفتن فرو از پیش شویم. پهن زمین روی

جستجو کردم و بعد همه کمابیش همزمان به خواب و فراموشی فرو رفتیم. انگار فراموشی وو بادهای مه آور درون و بیرونم تا همین امروز و االن وزیده اند و وزیده اند و زخم های درون و

بیرون را کهنه کرده اند.نمی دانم چندمین تاالری است که به آن رسیده ایم. اما می دانم بیش تر از دیگر تاالرها در آن نباشد. در از چند ساعت اما شاید بیشتر این جاییم. مانده ایم. حس می کنم هزار سال است این هزار سالی که در تاالر مه مانده ایم، هیچ وقت سابقه نداشته است بشود بیشتر از چند گام پیش رو را دید. بی سابقه است. دست کم هیچ زمانی را به خاطر ندارم که هشیار بوده باشم و پیکره های حجاری شده روی ستون های دو سوی تاالر این طور واضح و مشخص باشند. هیچ خاطره ای ندارم که بار دیگری کتیبه های سنگی میان ستون ها را دیده باشم و بازی نقش های داده نمایش را آوردگاه روشنی صحنه ی این به رنگ هایی با و واضحی این به سقف روی باشند. این قدر روشن که انگار آن جا هستم و دارم آخرین نبرد افسانه ها را می بینم. نبردی که سالگردش بعدها جشن واره ی مردم ما شد. تصویر سیاه جامه با لباس رزم و کپه ی نیزه های زنجیردار که در دو طرف صحنه روی هم کپه شده اند و مردی در زنجیر به زانو رو به رویش، با موهای بلند و چشم های تنگ و بدن باریکی با خط های ضخیم که بوی سرد و لزج و تیزش را از درون تصویر هم حس می کنم. نقش روزی که سیاه جامه بیشتر مردم باران را به جایی تبعید

کرد که دیگر برنگردند و بعضی را بخشید. بعضی که هنوز با او بودند.

Page 69: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 138969

5. روز دوازدهم، ساعت اول، تاالرتوشه ی نیسته می کردند. حس را گرسنگی سال ها، از بعد انگار همه، شدند، که بیدار کرد، تقسیم دیگران با و کشیده بیرون آن از که نانی و کرد پیدا نزدیکش را کنفی اش و بخوابی متوالی شب بیداری های از بعد که بود وقتی مثل حالتش نبود. خشک خشک می آمدند. در جور عقل با فاصله ها نه و داشت را خودش ابعاد چیز هیچ نه شوی. بیدار می کرد حس دوباره مدت ها از بعد اما می دید. شیشه ای گوی پشت از را دنیا انگار به آرام آرام حس هایش می شد. بازتر و بود باز ذهنش بود. خودش دوباره است. زنده بارهای قبلی یک حس نبود که حالت عادی برمی گشتند و تیزتر و تیزتر می شدند.برخالف برمی گشت. همه ی حس ها با هم زنده می شدند. او نمی دانست، اما سایرین هم درست همین

حس و حال را داشتند. در همان زمان، انگار هماهنگ با تغییرات درونی آن ها؛ مه حاکم بر تاالر، پیش رویشان، تغییر می ساخت. غریبی و و شکل های شگفت می شد کمرنگ می پیچید، هم در می داد، ماهیت تصویرهایی که درون پیچش های بخار و مه ایجاد می شدند، به قدری سریع شکل می گرفتند و از بین می رفتند که هیچ کدامشان نمی توانستند چیزی بیشتر از یک صورت، طرح مبهم بدن موجوداتی پرنده وار و یا منظره هایی ناآشنا تشخیص دهند. مه به سرعت عقب می رفت و به

زودی تاالر کاماًل روشن شده و تمام حجم آن برایشان قابل رؤیت شد.گذار از پریشانی به هشیاری، درست مثل دگرگونی تاالر از حجم بی نهایت مه سفید و زرد به بارگاه سنگِی روشنی بود که ناگهان پیش چشمانشان می دیدند. مدتی طول کشید تا حس بیداری همزمان با درک دگرگونی های محیط اطراف و گسترده شدن افق دید و ناپدید شدن مه، به ذهن ها نشست. بادی که انگار هم در درون ذهن شان وزید و هم در بیرون مغزها، در

تاالر، تمام مه را پخش کرد و عظمت فضای بزرگی را پیش چشمانشان آورد. وصف این تاالر را فقط در نوشته های قدیمی خوانده بودند. از بین شرق شناسان و غرب شناسان بی شمار مردم شیزان، کسی تا به حال به دنبال اکتشاف این بخش دنیا نرفته بود و با وجود

نزدیکی، این جا را فقط به نام ویرانه های راسنایی می شناختند.

Page 70: Wonderland, Vol 01, Issue 02

70دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

ازر با گیجی می جنگید. از ابتدا جنگیده بود. از وقتی ظلمات داالن شروع کرد ذهن آن ها را تاریک کردن و تاریکی شروع کرد به خزیدن درون راه های بی شمار ذهن آن ها. اما این بار، باالخره این تیرگی بود که عقب می رفت. ابهام بود که محو می شد. حس می کرد چیزی دارد درون وجودش جمع می شود. چیزی دارد کشیده می شود و هر آن ممکن است در برود. همین

طور که بیرون و درون واضح تر و واضح تر می شد، حس انباشتگی هم بیشتر می شد.وقتی توانست همه چیز را تا حدی کنار هم بچیند و می خواست روند منطقی اتفاقات را در ناهشیاری ناگهانی همه ی خاطرات دوران بود که دریافِت تازه آن وقت ذهنش مرتب کند، درون مه و راه های طی شده در داالن ها و مغاک های زیرزمینی بر ذهنش فرود آمد. حالتش با گیجی پیشین فرق داشت. جور دیگری بود. تمامش را حس می کرد. مثل وقتی بود که در جریان تند آب راهه ی اصلی افتاده بود و با وجود این که تمام حس هایش در منتهی درجه ی از با صدای جیغ یکی برایش می افتد. اتفاقی دارد بودند، نمی توانست بفهمد چه حساسیت زن ها حواسش از درون به بیرون منحرف شد. بقیه را به وضوح می دید. از روی دگرگونی چهره و اندام دیگران دید که آن ها هم از همان راه گذرانده می شوند. شاید از گذرگاه های دیگر این جریان حس و رنگ و تصویر و صدا و بو. اما راه بی شک همان بود. یکی اسم سیاه جامه را صدا

زد. اما همه ی آن جریان احساس و ادراک و مکاشفه در آنی برید و دوباره خودش بود و در همان لحظه بود که سنگینی حضوری را روی ذهن هایشان یافتند که به محض ادراکش، گم شد. بازنوایی خاطرات و همنوایی احساسات، حضوری ناشناخته که بی شک در مقابل آن تندباد ِ نگهبان سالمت عقل همه بود. هر چند حضورش بیگانه بود و از احساسش درون ذهن ترسیده نورهای جادوی از که بود دریافتی آن می فهمیدند، همانند ماهیت از که اما چیزی بودند، محافظ زرد و سرخ داشتند و جادوها تا به این جا بارها آن ها را از مرگ حتمی رهانیده بودند. رفتن آن حضور بیگانه از وجودشان، لرزشی ناگهانی ایجاد کرد که چون برق از تن ها گذشت. بی اختیار می لرزیدند. لرزش آنی بیشتر طول نکشید و درست با همان کیفیت رهایی انتهای

هم آمیزی، تمام فشردگی و درد و پلشتی و ناسوری ذهن و جسم را از وجودشان برد.

Page 71: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 138971

6. روز دوازدهم، ساعت چهارم، تاالر، نیستهسیران نزدیک من نشسته و با دست های بزرگش چشم هایش را می مالد و حسی آشناپرورد را برایم زنده می کند.حسی از آن زمانی که از روی نادانی گمان می کردم در دنیا ما هستیم و بومی های مرداب و جزیره ها و کولی ها و غریبه های آن سوی کوه زبانه. زمانی که جادو تنها یکی از واژه های طبقه بندی کتاب های باستانی و کتاب های کودکان بود و کلمه ای غریب که در برخی سرودهای باستانی خوانده می شد. سیران هنوز لباس دستیاری آموزگاری اش را به تن دارد. سرداری تمیزی که آن روز با وجود چرک بودنش، سیران تکه اش را با دشنه برید تا شریان دست بریده ام را ببندد. دست تازه ام را باز و بسته می کنم. سالِم سالم است. حتا حس می کنم وقتی ترکیب پرتوهای نور و سایه های متحرک، نور را کم و زیاد می کند، پوست تازه ی روی گوشت نو و استخوان بازسازی شده، برق می زند. جا نخوردم. سوزش لته ی کثیف بازمانده از دستم را حس کرده بودم و روییدن شگفت آورش را به چشم دیده بودم. بقیه هم همین طور. نور زرد و سفیدی مثل همان نوری که روی سقف و دیوارها می رقصید، روی مچ کنده شده ام روی دندان ها جای از وحشتناک سوزشی گرفت. خود به نورانی دستی و شکل شد ظاهر بازمانده ی مچ کورم کرد. نور روشن تر شد و درد تحمل ناپذیرتر. نور انگار جامد شد و بعد به

آرامی محو شد و جای آن دست تازه ام بود.صورت سیران و شانه ها و سینه اش هم جای زخم نداشت و آن تکه ی ترسناک گوشتی آویزان روی پشتش با درخشش نوری سر جایش برگشته بود. پای ویستره هم دیگر تکه ای گوشت ورم کرده و ناسور و سیاه نبود. کبودی های روی تن منسره و ازر هم انگار پاک شده بودند. جای آن ها حتا آن زرد کثیف بعد از کبودی هم نبود. نیزه ها زنجیردار و جرقه های آبی برقی که جنگ افزار اصلی تبعیدی ها بود، حتا با وجود زره های نورانی هم، برای آن ها دنده های شکسته

و نقش های کبودی بسیار به جا گذاشته بود.7. روز دوازدهم، ساعت هشتم، تاالر، نیسته

مه کاماًل محو شده است و تمام تاالر دیده می شود. هیچ کدام از این که حاال باید چه کنیم حرف نمی زنیم. تب رسیدن به تاالر خوابیده است. مدت هاست که این جاییم. اما باالخره امروز

Page 72: Wonderland, Vol 01, Issue 02

72دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

واقعاً به آن رسیده ایم. خود من به این فکر نکرده بودم که وقتی به این جا رسیدیم باید چه کار کنیم. تاالر در دیگری ندارد و هر جا بخواهیم برویم، باید از همان دری که وارد شدیم برگردیم. باالخره دست و پایمان را جمع کردیم و تصمیم گرفتیم دور و اطراف را بررسی کنیم. انتهای آن، جایی که تختی تا تاالر کشیده شده اند و دو دسته ی چهارتایی ستون در طول سنگی از سنگ دیوار حجاری شده، می روند. ستون ها هر کدام مجسمه ای هستند و هیچ دو تای آن ها شبیه هم نیست. دیوار بین هر دو ستون پرده ای حجاری شده است. یک سوم باالی پرده، نوشته هایی به خط قدیم است. یک سوم وسط تصویر است و یک سوم پایین پله مانندی

انگار برای نشستن. و تصویرها حکایتی را روایت می کنند. زمانی که بعد از مدت ها مشغول درست کردن خوراکی گرم بودم، منسره همه ی سنگ نوشته ها را دیده. وقتی کنار من نشست و ظرف شوربا را به دستش دادم گفت: » تصویر سنگ نوشته های یک سوی تاالر، قصه ی ساخته شدن دنیا را شبیه آنی که ویستره برایمان گفت، روایت می کند. سوی دیگر جنگ آخر را روایت می کند و روی سقف، تصویر صحنه ی آخر جنگ. نوشته های هر پرده خیلی مختصر بودند. انگار قرار بوده فقط داستانی را یادآوری کنند. نه این که آن را

تعریف کنند.«لقمه ای برداشت و در دست گرفت. بعد ادامه داد: »داستان اول شبیه داستان ویستره بود. فقط تنها چهار گروه آدم در داستان هست و سیاه جامه هدیه هایش را در با این تفاوت که واقعاً

دنیای قبلی به آن ها می دهد...«ویستره سخت به فکر فرو رفته بود. ازر گفت: »ولی دومی، دومی جنگ را نشان می دهد و این

که قبل از جنگ در سیه ستان باران می باریده.«منسره لقمه اش را فرو داد و گفت: »و وقتی سیاه جامه مردم باران را تبعید می کند، دیگر باران هم نمی آید. بادهای هر روزه از همان موقع شروع می شوند و ممنوعیت آب پاشیدن به هر

صورت حتا برای آب دادن به محصوالت...«سیران پرسید: »در نوشته ها چیزی نبود که بگوید اصاًل چطور مردم باران را شکست داده اند؟«

صدای نفس بلند کسی رشته ی افکارم را پاره کرد.

Page 73: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 138973

مردی روبه روی ما ایستاده بود. ویستره با دیدن او به نفس نفس افتاد. اما مرد دستش را باال برد و صدای نفس های تند تند او آرام شد. مرد کوتاه قامتی بود با ریشی توپی و موهایی آشفته، گوش های بزرگ و پرمو و ردایی بلند و سیاه به تن داشت. زیر ردا پیرهن سیاهی به تن کرده و کمرش را هم با شالی سیاه بسته بود. حاشیه های زربفت ردا در نور متغیر تاالر می درخشید.

ویستره آرام گفت: »دست آخر خود سیاه جامه...«

Page 74: Wonderland, Vol 01, Issue 02

74دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

رویکرد اجتماعی و ساختاری هاین الین به بن مایه های علمی تخیلی

جواد فعال علوی

بهترین داستان های کوتاه »رابرت ای. هاین الین« داستان هایی هستند که از خالل نشانه رفتن را هاین الین شاخص داستان های روئیده اند. فرا فانتزی علمی به انسان، به مبتال مسائل به فانتزی های علمی ای تشکیل می دهند که وجه برجسته و خصیصه ی اصلی موضوع ها و مضامین آن ها را عالقمندی وی به مسائل گوناگون انسانی و اجتماعی )خانواده، فردیت، بیگانگی، آزادی بر )و به عبارت صریح تر داده اند. ..( شکل و عرفانی فاشیسم، عشق جسمانی و دموکراسی، خالف نظر پاره ای از پژوهشگران و منتقدین جریان اصلی(، داستان های هاین الین عالوه بر اهداف داستانی و ساختاری و مقدم بر آن، اهدافی دورنمایه ای و فراداستانی را نیز پی می گیرند. از این نظر بسیاری از آثار او ضمن این که با موضوع ها و مضامین »درونمایه گریز« فانتزی های سرگرم کننده و خنثی )منفعل در برابر مسائل انسانی و اجتماعی( مرز و فاصله ی آشکار دارند، با اتخاذ روش های فاخر روائی و داستانی، مسئله ی جذب وکشش داستانی را از امری بیرونی و

صرفاً تکنیکی به امری درونی و ساختاری ارتقا داده اند. با این که هاین الین از مسیرهای گوناگون و متنوعی به عرصه ی داستان های علمی تخیلی ورود پیدا کرده است، اما رویکرد ساختاری او به موضوع های متنوع علمی تخیلی، یکی از مهمترین برای است وسیله ای هاین الین نزد »موضوع« می دهند. تشکیل را او آثار مشخصه ی وجوه شکل دادن فرآیندهای ساختاری که از پی آن جاری می شوند. بررسی اجمالی آثار او نشان می دهد که موضوع های داستانی وی طیف وسیعی از بن مایه های بر گرفته از »تخیل جمعی و عمومیت یافته« )نظیر: پیش بینی زمان مرگ، نامرئی شدن جسم انسانی و...( تا موتیف های ابداعی منتسب به »تخیل خالق« )نظیر: تلفیق بعد زمان در مکان و...( و تم های »گمانه زن«

)مثل: سفرهای کهکشانی، سفرهای زمانی و دستکاری ذهنی و پیوند خط حافظه و...( را

Page 75: Wonderland, Vol 01, Issue 02

75دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

در بر می گیرد.از آن جا که شناخت دقیق تر آثار هاین الین ضرورتاً از مسیر مطالعه ی تفاوت های رویکردی وی به بن مایه های موجود در طیف موضوع های علمی تخیلی و تاثیر آن ها بر ساختارهای روائی و داستانی او می گذرد، بررسی حاضر با نگاه به چند داستان نمونه، بر آن متمرکز گردیده است.

رویکرد به بن مایه های »تخیل جمعی و عمومیت یافته«

غالب تخیل موضوع که هستند بن مایه هایی یافته« عمومیت و جمعی »تخیل بن مایه های نیاز و عمومی خصلت دلیل به موضوع ها این بود. خواهند و بوده زمان ل درطو انسان ها همگانی که حول خود فراهم می آورند و پاسخی که به آن می دهند، از نظر ساختاری به خودی خود و بصورت طبیعی برخوردار از عنصر تعلیق، کشش و انتظار هستند. چنین بن مایه هایی، ساختارهای ذاتی خود را در آثار هاین الین )برای معرفی، نمایش ویژگی های علمی سوژه و به وجود آوردن شرایط ناپایدار( با طرح سوال و تولید معما و پاسخ های مستدل به آن ها )معموالً در مقدمه و شروع داستان(، و )برای پیشگیری از در غلتیدن به مسیرهای لو رفته و معرفی نگاه و رویکرد ویژه ی نویسنده به موضوع( غالباً درنحوه ی بیان روایی و نظام چینشی پی رفت های داستانی، بر جا گذاشته اند. برای نمونه در داستان خط زندگی ]1[ وی از ظرفیت های ساختاری فراهم آمده در محاکمه ی ضمنی »پینرو« )دانشمندی که مدعی ساخت دستگاهی است که قادر به پیش بینی زمان مرگ انسان است( در تاالر مجمع عمومی آکادمی علوم، و پس از آن در برخورد او با خبرنگاران )در همان مقدمه و شروع نسبتاً طوالنی داستان(، حداکثر بهره برداری

را به ترتیب زیر کرده است:

Page 76: Wonderland, Vol 01, Issue 02

76دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

علمی بنیان یا )و پینرو ادعای صحت حول انگیزه ایجاد و مخاطب همدردی جلب الف- پاسخ های و آکادمی اعضای تردید و شک به آمیخته پرسش های طرح طریق از داستان( به آن ها ادعای خود برای صحت زیرکانه و سرزنش آمیز پینرو )بی آن که وارد بحث علمی

بشود(.ب- واقعی نما )و باورپذیر( نمودن مقدماتی و تدریجی امری تخیلی )و باور ناپذیر( به واقعیتی فانتاستیک و داستانی از طریق طرح یک سلسه تئوری های علمی تخیلی؛ و نه در یک مباحثه برای خبرنگاران که پس از اخراج از آکادمی – و سوال و جواب علمی با اعضای آکادمی – جوان و در جستجوی خبر، که به نحوی از اَنحا، متوسط دانش و انتظارات علمی مخاطبان داستان را هم رقم می زنند، و با این پیش فرض که هر انسان پیشامد »مکان – زمانی« است که در چهار جهت – جهات سه گانه ی مکانی به اضافه جهت زمان – گسترش یافته است، و از آن جا که پیشامد مذکور از گذشته تا حال و آینده امتداد داشته، نتیجتاً می شود همان طور که مهندسان برق قادرند بدون خروج از محل استقرار خود، نقطه قطعی کابل های برق را تشخیص دهند، دستگاه پینرو هم می تواند با استفاده از همین خاصیت، زمان و محل قطع عمر آدمی را مشخص کند. بدیهی است که رویکرد ساختاری هاین الین به موضوع این فانتزی – یعنی ارائه ی به خودی خود – مرگ زمان تشخیص بر»اختراع دستگاه« مبتنی داستانی رویکرد

توضیحات علمی را در متن داستان اجتناب ناپذیر نموده است.پ- استفاده ی دوگانه و هوشمندانه از تکنیک خلق »موقعیت و بافت ناپایدار« برای گسترش داستان و قرار دادن آن در مسیر ویژه و منحصر به فرد مورد نظر نویسنده )گریز از پیمودن مسیرهای قابل حدس و پیش بینی پذیر و آزموده شده( و استفاده ی همزمان از آن جهت تثبیت، پذیرش و باور مخاطب به سوژه ی اینک واقعی نما شده ی علمی تخیلی داستان، از طریق اعالن زمان مرگ خبرنگار جوانی که خود را موضوع آزمایش دستگاه اختراعی پینرو قرار داده است:

»واقعاً متاسفم، مجبورم درخواستت را رد کنم. من فقط قبول کردم که بهت طرز کار را نشان بدهم، نه این که نتیجه را هم اعالم کنم.«

لوک ته سیگارش را روی زمین له کرد و گفت: »حقه است بچه ها. حتماً رفته سن همه ی

Page 77: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 138977

خبرنگارهای شهر را در آورده که بتواند این بساط را راه بیندازد؛ گندش پاک نمیشه پینرو.« پینرو اندوهناک به او خیره شد و گفت: »ازدواج کرده ای دوست من؟«

»نه«»کسی که بهت وابسته باشه؟یا یک فامیل نزدیک؟«»نه واسه چی؟ می خواهی به فرزندی قبولم کنی؟«

پینرو سرش را با ناراحتی تکان داد و گفت: »لوک عزیز من، واقعاً برایت متاسفم، تو قبل از فردا می میری.«

تردید و دودلی پینرو به هنگام بیان زمان قریب الوقوع مرگ »لوک« و وقوع آن بیست دقیقه پس از پیش بینی دستگاه، موجبات گسترش داستان را در دو جهت کلیدی از مختصات ویژه ی آثار هاین الین فراهم می آورد: یکی در نحوه ی چینش پی رفت های پس از این روایت داستانی، به گونه ای که نتیجه ی داستان )آن هم پس از پاسخ گرفتن بخش وسیعی از کنجکاوی های علمی تخیلی مخاطب( تا آستانه ی پایان غیرقابل پیش بینی باقی بماند، دیگری )و از طریق مکث سنجیده بر شخصیت پینرو( فراهم آوردن زمینه ی الزم برای رسیدن به اهداف محتوایی که بر اثر همین پیچش سنجیده ی شخصیت پردازانه در افق انتظار داستان قرار گرفته است )بایستی پینرو در مورد دستگاهش، ادعای نحوه ی کارکرد و صحت با روشن شدن توجه داشت که سر پشت با داستان و تهی خود تعلیقی ظرفیت های از انسان« مرگ »پیش بینی موضوع به نگاه خود ویژگی های به پرداختن برای طوالنی، نسبتاً و این مرحله ی مقدماتی گذاردن

»بن مایه ی عمومیت یافته و تخیلی«، به مرحله ی تازه ای ورود پیدا می کند(. ت- گشودن تدریجی پنجره های نگاه و رویکرد درونمایه ای نویسنده به »موضوع« داستانی، استفاده موثر از روش های روایی تولید کننده ی ضربآهنگ، نظیر »تقطیع زمانی« و »تدوین چینشی و نمایشی« پی رفت های داستانی؛ )در وهله ی اول( از طریق بیان استنادی به عناوین انعکاس و روزنامه ها در پینرو روان« شن های »شرکت تبلیغاتی آگهی روزنامه ها، خبری ضمانت نامه ی حقوقی و تیپ شرکت به مشتریان و اخبار رادیویی پیرامون انجام هزارمین

Page 78: Wonderland, Vol 01, Issue 02

78دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

پیش بینی فوت توسط »هوگو پینرو« )با هدف زمینه سازی برای رسیدن به نقطه ی اصلی و گره داستان(؛ )و در مرحله ی بعد( به وسیله ی پی رفت پیروزی پینرو در دادگاهی که بر اساس اقامه ی شکایت شرکت های بیمه علیه وی، برگزار شده است؛ با نیت عینیت بخشیدن داستانی به دورنمایه های اجتماعی مورد نظر نویسنده؛ )و در نهایت( با طرح موضوع به قتل رساندن پینرو در »پی رفت جلسه ی مدیران شرکت های بیمه«؛ داستان )در آستانه ی اوج( در مسیر آشکارسازی رویکردهای درونمایه ای نویسنده قرار می گیرد )رویکردهای اجتماعی و انسانی این داستان، در پی رفت پس از این؛ پی رفت ویزیت زن حامله ای که به اتفاق شوهرش برای تعیین

زمان مرگ خود مراجعه کرده اند، آشکارا برمال می شود(. ث- متمرکز گردیدن و به اوج رسیدن همه ی بحران ها و پیامدهای حاصل از عناصر تمهیدی و اندیشده شده ی علمی تخیلی و ساختاری داستان، در دو پی رفت کوتاه و فشرده ی پایانی؛ از ظرفیت های تعلیقی انرژی های فشرده شده ی احساسی و تعقل ناشی از طریق رها شدن داستان، باز شدن )در سایه و ناآشکار( پیچش ها و گره های داستانی )گره های کلیدی نظیر آگاه بودن پینرو از زمان مرگش(، و همزمانی آن ها با به اوج رسیدن بحران های شخصیتی )نظیر بحران اخالقی که پس ازمرگ زن حامله و شوهرش، پینرو بدان دچار می شود(، بحران های شناختی و فلسفی )نظیر درک وجه تقدیری و گریزناپذیری موجود در پدیده ی مرگ، علی رغم این که دستگاه اختراعی او قادر به پیش بینی آن باشد( و بحران های ساختاری ناشی از نحوه رویکرد های دورنمایه ای نویسنده به موضوع داستانی اش )نظیر تسلیم شدن با شکوه و در عین حال تراژیک پینرو به مرگ، مرگی که هم خود آن رقم می زند ، هم پیش بینی می کند و هم

قهرمانانه به آن تسلیم می شود(.

بن مایه نظیر یافته«ی عمومیت و »تخیل جمعی بن مایه های به هاین الین رویکرد خالصه: »پیش بینی زمان مرگ« در داستان »خط زندگی« علی رغم محدودیت های ناشی از شناخته شدن بسیاری از وجوه روایی و داستانی آن )به ویژه در داستان مورد بررسی که به قول هاین الین با محدودیت داستان های مبتنی بر »مصنوعات انسان« هم روبرو است ]1[(، رویکردی است

Page 79: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 138979

مبتنی بر:نظیر داستانی، متنوع و پیچیده ساختارهای ساختن بر و روایی تکنیک های از استفاده -یا عناصرکاربردی مثل و بر جلب همدردی خواننده، ناظر پراگماتیستی ازعناصر بهره گیری باورپذیر نمودن امر باور ناپذیر و تبدیل امر تخیلی به عینیتی فانتاستیک )از طریق آمیختن امر تخیلی به مناسبات روزمره ی انسانی(؛ که با نیت و هدف تاثیرگذاردن برخواننده و برانگیختن

اشتیاق وی به کار گرفته شده است .- توام کردن نحوه ی بیان داستانی با ساختارهای روایی مبتنی براستفاده از »بیان نمایشی«

امور)با هدف کاستن نسبت متن با نویسنده و مولف آن(.- درونی نمودن امر فانتاستیک، در نسبت ویژه ی متن با جهان پیرامون خودش، به وسیله ی بازنمایی و بازآفرینی وجوه مبتنی بر زندگی و مناسبات اجتماعی انسان در عصر حاضر، نظیر: نسبت انتقادی متن به نظام سرمایه داری، یا نسبت فلسفی متن با وجه گریزناپذیری مفهوم مرگ علی رغم آگاهی بر زمان وقوع آن، و یا نسبت اخالقی متن با قرار گرفتن انسان در جایگاه دانای کل، و باالخره نسبت تراژیک متن داستانی با وجه تقدیری موضوع و درون مایه اش، که

در اساس نسبتی ساختاری است.امکانات ساختاری زندگی و مناسبات روزمره )نظیر به کار گرفتن - تلفیق و دورنی نمودن شیوه ی استدالل زبان همگانی( در ساختار داستان های علمی تخیلی، با هدف کم کردن مرزهای

بین عالم خیال و عالم واقع و باور پذیر نمودن امر باور ناپذیر.

Page 80: Wonderland, Vol 01, Issue 02

80دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

رویکرد به بن مایه های منتسب به » تخیل خالق«

بن مایه ها و موضوع های علمی تخیلی منتسب به »تخیل خالق«، یا از بنیان نو و بکر )مولف( هستند و به همراه پیشرفت های علمی در عالم واقع، خلق و تالیف می شوند، و یا آن که نویسنده از زاویه ای نو مقوله ای علمی را، که پیش از این پیرامون آن از زوایای دیگری تخیل شده است، به عرصه ی جدیدی از تخیل خالق می کشد. این بن مایه ها به عکس موضوع »تخیل جمعی و عمومیت یافته«، به واسطه ی ذات نوی علمی و خالقه ی خود، بن مایه هایی هستند ناآشنا و بیگانه که فاقد عناصر ساختاری نظیر تعلیق ،کشش، و انتظارند و یا به طور محدودی از این عناصر برخوردارند؛ که در هر دو حالت برای جذب مخاطب به ظرفیت های درونمایه ای خود، )ضمن تسلط و اشراف علمی نویسنده به موضوع مورد نظر( نیازمند آمیختن به تکنیک های روایی و داستانی همخوان با درونمایه های خود می باشند. وزن داستانی چنین بن مایه هایی در آثار هاین الین با تاکیدی که او بر فروریزی و تحلیل بردن مضامین علمی در بدنه ی روایت داستانی دارد، اهمیتی اگر نه مقدم، که همپای بر وزن علمی آن ها یافته است. برای نمونه در داستان »و او یک خانه ی خمیده ساخت« ]1[، وی با استفاده از ظرفیت های فراهم آمده از تلفیق نگاه هجوآمیز خود به معماری آمریکایی )به ویژه لوس آنجلسی ها و هالیوودی ها( و برخورد پراگماتیستی معمار عصیانی داستانش با موضوع حرفه اش، توانسته است به میزان قابل توجهی دورن مایه های سنگین و وسوسه برانگیزی مثل تلفیق زمان )به مثابه بعد چهارم( به سه بعد مکانی را، از طریق راهکارهایی روایی و داستانی، به شرح زیر در بدنه ی داستان

تحلیل ببرد:الف- ورود مقدماتی و مطایبه آمیز ]2[ نویسنده به داستان )و هجو پاره ای از رفتارها و سالیق استراتژی اساس در داستانی، موضوع جدی و سنگین بار از کاستن قصد به آمریکایی ها( ساختاری زیرکانه ای است که نویسنده برای برانگیختن احساس حقانیت و صدق ادعای

Page 81: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 138981

)باور ناپذیر( و به ظاهر علمی معمار داستانش )کوئینتوس تیل(، پیشاپیش اتخاذ می نماید تا با قرار دادن شوخ طبعی نهفته در »مطایبه ی داستانی« مقابل جدیت اغراق شده و باور ناپذیر

»تخیل علمی«، شرایط عاطفی و احساسی الزم را برای باورپذیر نمودن دومی فراهم آورد.ب- از سر اتفاق رخ دادن شکل گیری نطفه ی ایده ی علمی تخیلی داستان )تلفیق بعد زمانی در ابعاد سه گانه ی معماری( در جریان گفتگوی از سر وقت گذرانی »تیل« و »بیلی«، با نیت ساختاری کاستن از وجه مصنوع و بارز »طرح و توطئه ی داستانی« که درشرف وقوع است )منحرف کردن ذهن مخاطب از وجه فرمال روایت به وجه روز مره و واقعی آن(. به عبارت دیگر جلب اعتماد ثانویه ی مخاطب در پذیرش بی اما و اگر »راستی« هر آن چه هم اکنون در حال

وقوع است و یا از این پس رخ می دهد:

»چرا باید خودمان را به مفاهیم متحجر پیشینیان مان محدود کنیم؟ یعنی تو معماری

جایی برای تغییر شکل، همسان ریخت شناسی با سازه های کنشی نیست؟«

بیلی جواب داد: »به جان تو اگر بدانم! راستی، بهتره بعد چهارم را هم، که هیچی ازش

حالیم نسیت، از قلم نیندازی«

»چرا که نه؟ چرا باید خودمان را محدود کنیم به مثاًل ...« تیل حرفش را قطع کرد و به

دوردست خیره شد.

واین شروع »داستانی« داستان است. برای شروع فانتاستیک آن، متن نیازمند تمهیدات علمی است که بتواند مخاطب را برای ادامه دادن )شوق آمیز( به خواندن متن متقاعد کند.

پ- همراه کردن دالیل نظری به استدالل های عملی )ساختن یک ابرمکعب – تسارکت – با چوب های خالل دندان و خمیر مجسمه سازی( با هدف موجه جلوه دادن )و عینیت بخشیدن

به پدیده ای ذهنی و تجریدی( امکان تلفیق بعد زمان در ابعاد سه گانه ی معماری.ت- محدود کردن )و در مواری گرفتن( فرصت تفکر و پرسش از خواننده )بیلی به صورت موقت

و در نقش آدم غیروارد و بی اطالع، به صورت زیرکانه و غیرمستقیم انتقال کانالیزه شده ی

Page 82: Wonderland, Vol 01, Issue 02

82دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

پرسش ها و تردید های احتمالی خواننده را به تیل مدعی، عهده دار گردیده است( ضمن دادن احساس توانمندی علمی به او، از طریق شرکت دادن غیرمستقیم وی دریک مباحثه ی علمی با تمهیداتی داستانی. )همذات پنداری خواننده ی کم اطالع و یا بی اطالع از مباحث علمی و

تخصصی با بیلی از جمله ی این تمهیدات ساختاری است.(صورت به علمی تخیلی( الیه ی و روایی، – داستانی )الیه ی داستان دوالیه ای پیشبرد ث- همزمان و در قالب گفتگویی نیمه جدی. الیه ی داستانی را سوال »آیا بیل می تواند خانه ای چهار بعدی بسازد یا نه؟« شکل می دهد، و الیه ی تخیلی را )در تبعیت از الیه ی اول( پاسخ ابعاد بعد چهارم در تلفیق پیچیده ی عمل به وجود می آورد که حول مضمون به سوالهایی سه گانه ی معماری، شکل می دهند. این استراتژی ساختاری، ضمن آن که داستان را از خطر در غلتیدن به متنی صرفاً علمی باز می دارد، همچون کاتالیزوری به فرو ریزی و تحلیل بردن همه ی قابلیت های علمی داستان در بدنه ی آن یاری می رساند. در پایان این بخش از داستان، علی رغم عملی نشدن تئوری تیل )و بسته شدن قراردادی برای ساختن خانه ای به شکل یک ابرمکعبِ باز شده، ساختمانی به شکل یک صلیب وارونه( مخاطب چه از لحاظ داستانی و چه از بابت علمی آن قدر متقاعد شده است که با اشتیاق، داستان ساخت خانه ی کج و معوج و عجیب پیشنهادی تیل را پی بگیرد. )باید توجه داشت که با وجود توافق بیلی و تیل حول ساخت خانه، و شکست موضوع تلفیق بعد زمان در ابعاد سه گانه ی معماری و خالی شدن روایت از ظرفیت تعلیقی خود، داستان با انتظار پاسخ نگرفته ای که به هر صورت حول فرضیه ی علمی

مستتر در آن آفریده شده است، به مر حله ی جدیدی ورود پیدا می کند.(ج- خلق وضعیت های متباین]3[ داستانی )آمیختن موقعیت های مطایبه آمیز به وضعیت های هراس آور(، از طریق فرا خواندن داستانی ِ یک به یک وجوه عملی نظریه ای علمی که اکنون )بصورت محو و اثبات نشده( در بخش های زیرین متن پنهان نگاه داشته شده است، نظیر: غیب شدن همه ی اجزای خانه )دو بال صلیب و بدنه ی آن، به جز تک اتاقی که روی فونداسیون خانه بنا شده است( به هنگامی که بیلی و همسرش برای اولین بار به اتفاق تیل برای بازدید

خانه به آن نزدیک می شوند. )پس از این، داستان از طریق اوج گیری تدریجی بحران ها و

Page 83: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 138983

متنی برساخته ی و مصنوع که می گیرد قرار انتظاری و تعلیق آستانه ی در آن ها انباشت خودبنیاد و منحصر به فرد است.(

»...خرابکاری، آره، همینه، حسادت! معمارهای دیگه نمی توانستند ببینند که من کار را

تمام می کنم...«

»آخرین باری که این جا بودی، کی بود؟«

»دیروز بعدازظهر.«

»همه چیز مرتب بود؟«

»بله. باغبان ها تازه داشتن کارشان را تمام می کردند.«

چطور »نمی دانم انداخت. نگاهی محوطه بی نقص و شده آرایش چشم انداز به بیلی

می شود یک شبه هفت تا اتاق را از هم باز کرد و برد، بدون این که این باغچه ها خراب

شوند.«

* »من یک خانه به شکل تسارکت ِ باز ساختم، ولی یک اتفاقی برایش افتاده، یک تکان

یا فشار جانبی، که باعث شده به شکل اصلی اش فرو بریزه... یعنی دو باره تا خورده.«

ناگهان بشکنی زد و اضافه کرد: »گرفتم! زلزله... زلزله ی مختصری که دیشب آمد.«

چ- توجه زیرکانه به خلق موقعیت های هراس آور، همراه با به بازی )و مطایبه( گرفتن نتایج احتمالی مرتبط با عملی شدن امکان تلفیق بعد زمان در ابعاد سه گانه )که دومی نتیجه ی اولی است( به قصد: دور نگاه داشتن مخاطب از کنجکاوی های علمی غیرمجاز )حدود مجاز این نوع کنجکاوی ها را متن داستان پیش از این و در بخش اول مشخص کرده است(، و کشیدن او به درون دنیایی خیالی که اکنون می رود تا استدالل ها و قوانین خالق خود را در برابر دیدگان

حیرتزده )و باورمند( او، یکی پس از دیگری بنا کند.

»این کاری است که باید بکنیم: به نظر من، یک آدم سه بعدی تو یک شکل چهار بعدی هر وقت

Page 84: Wonderland, Vol 01, Issue 02

84دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

که از یک خط یا محل اتصال، مثل یک دیوار یا آستانه ی در رد می شود، دو تا گزینه دارد. .به

طور معمول یک چرخش نود درجه تولید می کند، در صورتی که در دنیای سه بعدی خودش

اصاًل متوجه نمی شود...«

*

بیلی ادامه داد: »نزدیک ترین حدسی که می توانم بزنم، اینه که داریم از تقطه ای باالتر

از برج امپایراستیت، یک وری به پایین نگاه می کنیم.«

»فکر نکنم؛ زیادی کامله. به گمانم این جا فضا توی بعد چهارم تا خورده و ما داریم از

مابین تاخوردگی نگاه می کنیم.«

ح- متن داستانی با به اختیار گرفتن شگردهای گوناگون )مثل استفاده از استدالل های علمی

مربوط به نظریه ی زمان به مثابه بعد چهارم( و توسل به ابزارهای ساختاری )مثل ساختارهای

متباین داستانی(، امور تجریدی را از عناصر استداللی شان تهی می نماید و در حالی که پوسته ای

بیش از آن ها بر جا نمانده است، نتیجه را با لبخندی استهزاءآمیز مقابل مخاطبی قرار می دهد که

دیگر از دنیای واقعیت فاصله گرفته و به قوانین دنیای »تخیل خالق« باور آورده است:

که چرا کردند، هم درستی کار و شدند، نزدیک بعدی پنجره به بیشتر احتیاط با

نفس گیر ارتفاع از که بود قبل منظره ی از شکن تر منطق و کننده تر مشوش منظره

یک آسمان خراش به پایین نگاه می کردند. یک منظره دریایی ساده بود. اقیانوس آزاد

وآسمان آبی؛ اما اقیانوس جایی بود که آسمان باید می بود و بالعکس.

باالتر کمی را آن پس ندید، چیزی برد. باال سانتیمتر هفت شش را کرکره تیل ...

برد؛ هنوز هم چیزی دیده نمی شد. به آهستگی آن را باال تر برد، تا این که پنجره کاماًل

باز شد. آن ها چشم دوخته بودند.. .به هیچ.

هیچ، مطلقًا هیچ. هیچ چه رنگی است؟ احمق نباش! چه »شکلی« است؟ شکل خصوصیتی

از یک چیز است. اما این نه عمقی داشت و نه شکلی. سیاهی هم نبود. هیچ چیز نبود.

Page 85: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 138985

خالصه: بارزترین دغدغه ی هاین الین در رویکردش به بن مایه های منتسب به »تخیل خالق« را

پرهیز وسواس گونه ی وی از درغلتیدن داستان )به قول خودش( به »داستان – مقاله« است]1[.

چنین دغدغه ای که از ذات ناآشنا و سنگین مضامین علمی این بن مایه ها و خالی بودن کم و بیش

آن ها از عناصر ساختاری تعلیق و کشش ناشی می شود، بازتاب عینی خود را به صور گوناگون در

این گروه آثار هاین الین برجا گذارده است:

- در بهره گرفتن از »نرم ابزار«های داستانی و ادبی )ابزارهایی نظیراستفاده ی زیرکانه از شگردهای

مطایبه و طنز و آمیختن آن ها با مضامین سنگین و سرد علمی – با هدف قابل تحمل و وسوسه

انگیز کردن این مضامین برای مخاطب(.

- در بهره گیری از »سخت ابزار«های ساختاری )ابزارهایی نظیر استفاده ی وسواس گونه از طرح

های هدفمند داستانی و چینش ناظر به مقصود پی رفت های مرتبط به آن(.

- در منحرف کردن ذهن مخاطب از وجوه اجتناب ناپذیر و فرمال روایت، به سمت زندگی روزمره

و واقعی و یا در ملموس کردن وجوه دشوار فهم علمی به وسیله ی کاربردی کردن و آمیختن آن ها

به نیازهای انسانی .

- استفاده از عناصرساختاری مرتبط با زندگی روزمره و مناسبات ناشی از آن )عناصری نظیر زبان

همگانی – و شیوه ی استدالل آن – به قصد فرا رویاندن بسترهای داستانی ملموس، باورپذیر،

طبیعی و نزدیک به زندگی و مسایل مردم به عرصه ی تخیل خالق(.

- خلق وضعیت های متباین داستانی )نظیر شوخی و هراس، استهزاء و وحشت، هجو و ناباوری( با

هدف به سطح آوردن کوبنده تر همه ی ظرفیت های خالق و تخیلی پنهان مانده از نگاه مخاطب و

یا متراکم شده در الیه های مضمونی داستان.

Page 86: Wonderland, Vol 01, Issue 02

86دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

رویکرد به بن مایه های » گمانه زن «

شکل شده« زده »گمان قبل از شرایط تحت که هستند بن مایه هایی گمانه زن، بن مایه های

موجد می آورند، خود وجود به را داستان اصلی بستر که آن این شرایط، ضمن که می گیرند

به بن مایه های گمانه زن تازه ای در فرآیند های داستانی می گردند. رویکرد هاین الین کنش های

)که بن مایه های برجسته ترین و مشهورترین آثار وی را هم در بر می گیرند( رویکردی است که

بر اساس آن، کنش های انسانی را تحت مناسبات اجتماعی جدیدی که بر اثر شرایط »گمان زده

مزبور بن مایه های به هاین الین رویکرد در قرار می دهد. توجه مورد است، گرفته شده« شکل

آن قدر که تاثیرات منتج شده از شرایط جدید بر انسان و مناسبات او با پیرامونش )پیش بینی

کنش های انسانی در قبال بستر تخیلی و »مسلم فرض شده« داستانی( مورد توجه است؛ چرایی

و چند و چون کردن در خود این شرایط جدید، مورد نظر نیست. به طور مثال در سه داستان

نمونه ی مورد بررسی )»آن ها«، »همه ی شما زامبی ها« و »تپه های سبز زمین«(]1[، برای واقعی

جلوه دادن مناسبات تخیلی متن، نیازی به توضیحات و توجیهات علمی و زیرساختی احساس

نمی شود. نویسنده با قطعی جلوه دادن شرایط شکل گرفته از گمانه زنی خود، مناسبات داستانی

خویش را بر آن استوار و بدون داشتن الزامی به باور پذیر نمودن امور باورناپذیر و تخیلی، آن را

بر می سازد. امکانات شکل گرفته ی ساختاری و انرژی ذخیره شده ی ناشی از چنین رویکردی

است داستانی شده درونمایه های بردن به عمق و پردازش یا صرف هاین الین داستان های در

گردیده نوبنیاد شخصیت های خلق صرف یا »آن ها«(، داستان وجهی چند درونمایه ی )نظیر

)مثل شخصیت »رایزلینگ«، مهندس اخراجی فضایی که به جای کنترل تجهیزات، وقتش را به

نوشتن شعر و ترانه می گذراند(، ویا از آن )و در تلفیق با امکانات ساختاری علمی تخیلی(، در خلق

ساختارهای شگفت انگیز داستانی استفاده شده است )نظیر داستان ساختارمند و منحصر بفرد

Page 87: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 138987

»همه ی شما زامبی ها« که بر اثر امکان تحقق سفرهای زمانی توسط انسان و شرایط ناشی شده

از آن، شکل گرفته است(. هاین الین با استفاده از امکانات و ظرفیت های حاصله از رویکرد خود

به بن مایه های گمانه زن، قادر شده است سازواره های فانتزی را با اتخاذ استراتژی های ساختاری

متنوعی، در درون مایه های متنوع و منحصر بفرد اجتماعی و انسانی داستان های خود به شرح زیر

ادغام نماید:

الف- ورود مستقیم و بدون مقدمه چینی داستان به وضعیت ناپایدار؛ ازطریق محرز فرض کردن

شرایط فراواقعی و برساخته شده از گمانه زنی؛ با هدف جذب و غلتاندن سریع مخاطب به داستان

و کشمکش هایی که یا آغاز شده و یا آن که عنقریب آغاز می شود )بی آن که خواننده فرصت

چرایی در متنی را که رویدادها بر آن جاری است، بیابد(.

» داشتم یک گیالس حبابی برندی را با دستمال می ما لیدم که »مادر مجرد« آمد تو.

ساعت را نگاه کردم. 10:17 ب.ظ. در منطقه زمانی پنج یا زمان مناطق شرقی و روز هفتم

نوامبر سال 1970 بود...«

با این شروع مخاطب »همه ی شما زامبی ها« توصیف فشرده ی راوی داستان را در مورد زمان

زمان زمانی« گمانه زنی شده )منطقه زمانی شماره 5 – روایت که در یک منطقه ی »مکان –

مناطق شرقی( می گذرد، بدون چون و چرا کردن در امکان پذیری آن قبول می کند و با این قبول

به همه قواعد و مناسبات و شرایطی تن می دهد که نویسنده )و راوی اول شخص داستان( بدون

با دور زدن زیرکانه ی توضیحات معموالً کسل یا بسترسازی علمی )و استدالل، زمینه چینی و

کننده ی اثباتی یک موقعیت علمی تخیلی( قصد دارد داستان خود را بر آن استوار نماید.

از نقشه ی بزرگ این هم بخشی »آن ها هیچوقت تنهایش نمی گذاشتند. دریافت که

به خوردش که را نتواند دروغ هایی باشد، هرگز نداشته آرامش تا هرگز اوست علیه

داده اند آشکار کند، هرگز نتواند رخنه ها را پیدا کند و حقیقت را برای خود دریابد.«

Page 88: Wonderland, Vol 01, Issue 02

88دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

داستان »آن ها« با وضعیتی ناپایدار شروع می شود تا همین اهداف را به نحوی دیگر متحقق کند.

با برانگیختن احساس انتظار برای رسیدن به تعادلی که بر اثر ناسازگاری قهرمان داستان با دنیای

بیگانه ای که اوتصور می کند در آن اسیر شده، بر هم خورده است.

ب- بر ساختن دو الیه ا ی زمینه ی داستان از خالل بروز رویدادها و موقعیت ها یی که مخاطب

تنها سمت آشکار و عینیت یافته ی داستانی آن را مشتاقانه دنبال می کند و سمت دیگر آن )که

و با مقاصدی ساختاری، از وی پنهان نگاه سمت تخیلی وگمانه زنی شده ی متن است( عامداً

داشته می شود. برای نمونه در »همه ی شما زامبی ها« )داستان دختری زشت و پرورشگاهی که

به وسیله ی مردها نه تنها دوست داشته نمی شود، بلکه مورد سواستفاده نیز واقع می گردد و...(

با مادر مجرد )مرد جوان و برازنده ای که برای مجله حول شرط بندی راوی )متصدی نوشگاه(

برای طرح را جذب کند( استخدام در سازمانی وی برای قرار است راوی و خانواده می نویسد

قصه های باور نکردنی، گفتگویی درباره زندگی باور نکردنی مادر مجرد شکل می گیرد که عالوه بر

پیش بردن داستان، بخش بخش آن نقش و کارکردی ساختاری در بنای پیرنگ پیچیده ای ایفا

می کنند که می بایستی پس از این به وسیله ی مخاطب رمز گشایی گردد؛ و این در حالی است

که وی جذب الیه ی آشکار داستان گردیده و شرح زندگی »مادر مجرد« را دنبال می کند. برای

مثال رویداد مالقات »مادرمجرد« با یک بچه ی شهری که یک بسته اسکناس در دست دارد و

آشنایی و هم آمیزی با وی، خود هم بخشی از شرح زندگی او است و هم کلیدی برای گشودن

رمزی در پی رفت پایانی داستان؛ جایی که راوی در زمانی دیگر همین بسته اسکناس را یک بار

دیگر به »مادر مجرد« می دهد تا از مناسبات در هم پیچیده ای که او با »خودش« برقرار کرده

است، پرده برداشته شود:

]مادرمجرد[ اخمی کرد و بعد ادامه داد: » بعد یه روز یه بچه شهری به تورم خورد که

یک دسته اسکناس صد دالری داشت. راستش یه کپه صد دالری داشت. یه شب یه

دسته به من داد و گفت برای خودم حال کنم.

ولی خب من این کار رو نکردم. ازش خوشم اومده بود. اون اولین مردی بود که هم

Page 89: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 138989

باهام مهربون بود و هم نمی خواست سرم بازی در بیاره. مدرسه شبانه رو تعطیل کردم

تا بیشتر بتونم باهاش باشم...«

]راوی نقل می کند:[ در زمانی که او ]مادرمجرد[ مات محیط بهار و هوای بهاری مانده بود،

من دوباره در چمدان را باز کردم، یک پاکت صد دالری در آوردم و بررسی کردم شماره ها

و امضاهای روی اسکناس ها با 1936 تطبیق داشته باشد... پاکت را در دستش تپاندم

وگفتم: »اون این جاست. برو بیرون و بگیرش. اینم یک مقدار پول برای مخارجت...«

در »آن ها« هم به همین صورت مخاطب جذب الیه ی آشکار )عینی و نه تخیلی( داستان می شود

و رویدادهای داستان را در چارچوب مناسبات این الیه، پی می گیرد. این الیه از داستان علی الظاهر

به سرگذشت یک بیمار روانی مربوط می شود که پس از درگیری با زنش در یک بیمارستان روانی

بستری شده است. اودچار »پارانویا«ی مهلکی است که تصور می کند جهان و هر آن چه در آن

است، توطئه ای است که علیه او سامان داده شده است. پی رفت ها و نحوه توالی و چینش آن ها

به سمت تائید و صحه گذاردن بر همین امر پیش می روند؛ چه در پی رفت به غایت سامان یافته

و ساختارمند گفتگوی ضمن بازی شطرنج »دکتر هیوارد« با وی، چه در گفتگوهای درونی او با

خودش و یادآوری رابطه او و زنش، به ویژه به خاطر آوردن روزی که متوجه می شود حتا همسرش

هم یکی از »آن ها«یی است که علیه او گمارده شده اند: روزی بارانی، درست قبل از رفتن به سفر

و در آستانه ی در خانه، به دالیلی که برای خودش هم روشن نیست اصرار می کند به طبقه ی

باال و اتاق مطالعه ی خودش برود. در آن جا وقتی پرده را کنار می زند، متوجه می شود در حالی

که جلوی خانه باران می باریده است، در پشت خانه هوا صاف و آفتابی است. صورتش را که بر

می گرداند همسرش را پشت سر خود می یابد:

»... از آن پس کوشیده بود تا غافلگیری منعکس در چهره ی وی را از یاد ببرد.

»قضیه ی بارون چیه؟«

در باید چی می اومد؛ بارون داشت »خوب بود: آشفته و آهسته صدایش »بارون؟«

باره اش بگم؟«

Page 90: Wonderland, Vol 01, Issue 02

90دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

»ولی پشت پنجره اتاق من بارون نمی اومد.«

»چی؟ معلومه که می اومده...«

»چرند می گی.«

»ولی عزیزم ...مگه من مسئول هوا هستم؟«

»دارم فکر می کنم که هستی. حاال لطفًا برو بیرون.«

تنها در پی رفت انتهایی و لحظاتی پیش از اتمام داستان، در شرایطی که به ظاهر همه چیز بر

پارانویای مهلک قهرمان داستان داللت دارد و مخاطب به انتظار پایانی در همین چارچوب به سر

می برد، الیه ی زیرین و پنهان نگاه داشته شده )وجه تخیلی و فانتاستیک( داستان آشکار شده و

پایانی رقم می خورد که از خالل آن داستانی دیگر )داستانی متفاوت که از سطح زیرین روایت به

الیه بیرونی و آشکار آن فرا روئیده است( شکل می گیرد.

)مضامین، داستان ارکان مختلف به یا همدردی مخاطب و احساس همراهی برانگیختن پ-

با استفاده ی ماهرانه و...( درون مایه های آشکار و پنهان، شخصیت ها، فضاهای واقعی و مجازی

و ویژه جایگاه هاین الین داستان های در مجادله و گفتگو اصوالً گفتگو. و مجادله شیوه ی از

کارکردهای متنوعی دارد. برای نمونه در »همه ی شما زامبی ها« وجوه مقدماتی و زیرساختی، و

طرح و توطئه ی داستان حول گفتگوی راوی )متصدی نوشگاه( و »مادر مجرد« شکل می گیرد؛

گفتگویی که در عین حال الیه ی آشکار داستان را نیز پی می افکند و الیه ای که در اساس به

صورت زیرکانه ای بن مایه ی تخیلی داستان را در خود پنهان دارد. در این مرحله مخاطب هنوز

نمی داند که در این گفتگو نه با دو شخصیت، بلکه با یک شخصیت روبرو است که همزمان در

حال ایفای سه نقش متفاوت است )نقشی که خود کنونی اش، درمقابل خود متعلق به آینده و خود

متعلق به گذشته اش ایفا می کند(. از این منظر گفتگو و مجادله ی راوی با »مادر مجرد« در اساس

کارکردی ساختاری دارد و همچون کانونی عمل می کند که همه ی عناصر کلیدی داستان )چه

وجوه فرمال و چه جنبه های محتوایی و درون مایه ای( را حول خود گرد آورده و بصورت فاخری

در یکدیگر تلفیق نموده است.

Page 91: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 138991

در »آن ها«، گفتگوی دکتر هیوارد با شخصیت اصلی داستان به هنگام بازی شطرنج]4[ به لحاظ

ساختاری نوعی وارونه سازی]5[ و پنهان نمودن واقعیت را مد نظر دارد که سنگ بنای طرح

داستان را پی می ریزد. در پایان این گفتگوی جدلی و طوالنی که به شکل ماهرانه ای طراحی و

بر پرسش و پاسخ های دو طرفه ی مستدل و ظریفی استوار گشته است، نه تنها مخاطب درباره ی

پارانویای مهلک شخصیت اصلی داستان تردیدی به خود راه نمی دهد، بلکه خود وی نیز درمقابل

روش استداللی دکتر هیوارد درباره ی خودش دچار تردید می شود:

با این حال دکتر از مالقات دکتر عصبی بود. امکان نداشت که او اشتباه کرده باشد،

جهان تمامی منطقی دیدگاه از بیابد. او موضع در منطقی رخنه هایی بود توانسته

منطق اما شده. داده تیب تر کسی علیه بر که باشد دسیسه یک فقط می توانست

ارزشی نداشت. خود منطق نیز دسیسه ای بیش نبود که از فرضیات اثبات نشده آغاز

می کرد و آنگاه قادر بود هر چیزی را به اثبات برساند.

از این منظر گفتگوی دکتر هیوارد با بیمارش هم پردازش ساختار روایی را در وارونه جلوه دادن

واقعیت در جریان، محقق نموده است و هم درون مایه ی بنیادین و چند وجهی داستان را به عمق

قابل تاملی سوق داده است.

ت- تاخیر در آگاه نمودن مخاطب از وضعیت و شرایط فانتاستیک داستان از طریق به حرکت

در آوردن روایت رویدادها در فضاهای واقعی و تامل خونسردانه در آن ها )بدون شتاب و اصراری

برای عبور زودرس و نمایشی به وضعیت فراواقعی و تخیلی(، به قصد واقعی جلوه دادن داستان

و درعین حال با هدف استفاده از تاثیرات انگیزشی نقش مایه های واقعی بر مخاطب، به هنگام

در و زامبی ها« شما »همه ی داستان در نمونه برای فانتاستیک: فضاهای به غیرمترقبه عبور

احساس همدردی برانگیختن بر تمرکز نوشگاه( در گفتگو )پی رفت طوالنی آن نخست بخش

مخاطب با موقعیت ناشی از بزرگ شدن »مادر مجرد« در محیط پرورشگاه پی بردن او به زشتی

Page 92: Wonderland, Vol 01, Issue 02

92دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

و »دوگانگی جنسیتی«اش و باالخره میل به انتقام گیری از »بچه شهری«ای دور می زند که پس

از حامله کردن او )زمانی که زن بوده و هنوز تغییر جنسیت نداده بوده( وی را قال گذاشته است.

به عبارت دیگر همه ی فرآیندهای روایی مرتبط به کلیت داستان حول مضامین و رویدادهایی

از از زندگی روزمره دور می زنند که در قالبی واقع گرایانه روایت شده اند و بی آن که نشانه ای

نزدیک پایانی داستان( )نقطه به مرز کامل شدن باشند، را آشکار کرده فانتاستیک خود وجه

به خدمت فانتاستیک تاخیر در آگاهی این اگر در داستان »همه ی شما زامبی ها« گردیده اند.

بسترسازی ساختاری داستان )شکل بخشیدن به نشانه های فانتاستیک و ارتقاء آن ها به نمادهای

زندگی( در آمده است، در »آن ها« سبب عمق بخشیدن به مفاهیم انسانی و فلسفی گردیده که

پس از فرا روئیدن داستان به فانتزی حاصل شده است. همه ی نشانه ها و تاکیدهای روانشناسانه ی

داستان که در فرآیند بطئی، آرام و رو به جلوی روایت ساخته و پرداخته گردیده اند، اینک و در

نقطه ی پایانی )در پایانی فانتاستیک( معنائی فلسفی و وسیع تر به خود گرفته است.

او ناگهانی از طریق عبور دادن غیرمنتظره و به پهنه های »تخیل« ث- منتقل کردن مخاطب

از الیه های واقعی و محدود کننده ی زندگی روزمره ی انسانی به الیه های نامحدود فانتاستیک،

باز داستانی: در »همه ی شما زامبی ها« وقتی راوی )متصدی نوشگاه( »مادر درپایان بندی های

مجرد«، یا همان جوان برازنده را به انباری مغازه می برد تا »بچه شهری« را نشانش دهد و تور

فلزی زمان را بر سرش اندازد، داستان ِشرح عادی و واقعی زندگی او به طور غیرمترقبه ای به

الیه های فانتاستیک فرا می روید. اگر پیش از این فراروئی )انتقال او از هفتم نوامبر 1970 به آوریل

1963( او زن زشتی بود به نام »جین« که در پرورشگاه بزرگ شده بود و به خدمت »سازمان زنان

نیروی کمک یار همراه هوانوردن آسمان« در آمده بود و فریب جوانکی شهری را خورده بود که

پس از حامله کردن، او را قال گذاشته بود و ...، اکنون او در آوریل 1963 همان بچه شهری است

که )به قصد انتقام( می بایست پس از گرفتن »پاکت صد دالری« از متصدی نوشگاه یک بار دیگر

به دیدار »جین« یا به عبارتی به دیدار خودش برود.

پاکت را در دستش تپاندم و گفتم: »اون این جاست. برو بیرون و بگیرش و حسابت رو

Page 93: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 138993

صاف کن. این هم یک مقدار پول برای مخارجت، بعد من میام دنبالت.«

به زودی، وقتی که راوی در یکی دو جهش زمانی ابتدا به مارس 1964 )یک سال پس از مالقات

»مادر مجرد« و یا همان »بچه شهری« با جین( به بیمارستان می رود تا بچه جین را بدزد وسپس

پله ی روی را او و باز می گردد تولدش از ماه پس و یک تولد جین به سپتامبر 1945، سال

یتیم خانه رها می کند، به آوریل 1963 )مدت زمانی پس از رها کردن »مادر مجرد«( باز می گردد

)بچه شهری( او می رود و درست وقتی که پسرک به سراغ داده دوباره و همان طور که قول

دخترک )جین( را پس از یک بوسه ی شب به خیر طوالنی ترک می کند، نزدیک او می شود، بازو

در بازوی او قفل می کند و آرام می گوید:

»تموم شد پسرم، اومدم ببرمت.«

نفسش بند آمد. به سختی گفت: » تویی!«

بکنی می فهمی خودت کی رو اگر فکرش بود. اون کی دیگه می دونی االن »خودمم.

هستی و اگه حسابی خوب فکر کنی، می فهمی بچه کیه و من کی ام.«

او ناباوری دریابد با تا به خواننده )که می رود واقع هم خطاب این پرسش زیرکانه ی راوی در

مخاطب روایتی بوده است که راوی آن از خویشتن خویش زاده شده و در همه ی روایتش در

با خود به عنوان پدر، نوزاد، جوان، معشوق، مادر بوده است( و هم خطاب به کنش و واکنش

خودش ادا می شود. او خودش ر امورد خطاب قرار می دهد، چون که همه ی مقصود و یا به عبارت

دقیق تر »وسوسه« او از سیری که در زمان کرده است، باوراندن هستی بی انتها، و نقیض و ناساز

خودش به خودش بوده است؛ پارادوکسی ابدی برای انسانی که امکان سفر در زمان برای وی

از کجا آمده است، و می داند اکنون می داند )می دانسته( این که با او )راوی( مهیا شده است.

)می دانسته( که کسی به جز خودش وجود ندارد، باز هم بی تاب دیدار خودش )به عبارت دقیق تر

»نقیض خودش«( است. به جمله پایانی داستان باز می گردیم:

Page 94: Wonderland, Vol 01, Issue 02

94دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

»جین، دلم برات تنگ شده.«

سوی دیگر این انتقال پارادوکسیکال و فانتاستیک به »پهنه های بی نهایت و انتها«، خلق ساختار

راوی تمیز و »شخصیتی« فیزیکی مرزهای آن در ا ست که داستانی شگفت انگیزی – روایی

داستان و بازیگران آن از یکدیگر، در »شخصیت راوی« ادغام گردیده است. هیچ کدام )راوی،

جین، مادر مجرد( آن قدرخوب یا بد نیستند: قادرند به دیدار کودکی و جوانی و پیری خویش

در اندازه آن گردند. همه باز راوی خود( و روایت )به به خود باز و زاده شوند از خود بروند؛

ساختن سرنوشت دیگری نقش ایفا می کنند که در ساختن راوی. به عبارت دیگر هر کدام آئینه ی

تمام نمای دیگری و به تعبیری آئینه ی تمام نمای راوی و یا همان خویشتن خویشند؛ پس بی جهت

نیست که بی تاب یکدیگرند.

ج- فرا خواندن مخاطب به پرهیز از نتیجه گیری های زود هنگام، و واداشتن او به مشارکت در

بازسازی داستان از طریق اتخاذ روش های ساختاری فاخر در پایان بندی های داستان: برای مثال

در داستان »آن ها« انتقال به پهنای تخیل در سطور پایانی و در آخرین بند داستان رخ می دهد.

آلیس آخرین تالش خودش را کرده است تا اعتماد همسرش را جلب و او را قانع کند که دست

از بدبینی مفرطش بردارد و موفق نگردیده است. پس از آن که اتاق او را ترک می کند:

»...بی آن که برای تغیر شکل توقف کند، به محل تجمع رفت: »دیگه باید این روند رو

متوقف کنیم. من دیگه بیش از این قادر نیستم بر تصمیماتش اثر بذارم.«

خواننده بطور غیرمنتظره ای متوجه می شود که آلیس موجود دیگری است که خود را به شکل

انسان در آورده است. او به جمعی می پیوندد که به وسیله ی »گالرون« )که پیش از این او را در

هیئت انسان و به نقش دکتر هیوارد – دکتر روانپزشک می شناخته( رهبری می شوند.

گالرون در حالی که مسئول »دستکاری ذهنی« را خطاب قرار می داد، گفت: »آماده شو

Page 95: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 138995

تا خط حافظه ی منتخب رو پیوند بزنی.«

و بعد در حالی که به سمت مسئول عملیات بر می گشت ادامه داد: »بررسی روند نشون

می ده که اون سعی خواهد کرد ظرف مدت دو روز در مقیاس زمانی خودش، فرار کنه.

این زنجیره اساسًا به خاطر غفلت تو در تعمیم دادن بارون به تمام محیط اطرافش، داره

از بین می ره، پس مواظب باش.«

پس از این مخاطب با بازگشتی مجدد و طوالنی به داستان، یک بار دیگر آن را از ابتدا تا انتها

باز« داستان و بازآفرینی »پایان این دوباره خوانی و برای او بازآفرینی می نماید. مبنا و مالک

کلیدهایی است که نویسنده طی آن به دست داده است. در این جا »پایان باز« به مثابه شگردی

)اگرچه که نیست نظر مد وا می دارد، داستان ادامه درباره ی وگمان به حدس را که مخاطب

ممکن است یکی از نتایج آن باشد(؛ بلکه اتخاذ روشی ساختاری و فاخر از سوی نویسنده است

که مخاطب را وا می دارد تا ابتدا دریافت خود را از داستان زیر سوال ببرد، و سپس با کلیدهایی

که نویسنده به صورت ماهرانه ای طراحی و به دست او داده است، به دوباره خوانی مجدد داستان

)مشارکت خالقانه در بازسازی یک فانتزی علمی– فلسفی( بپردازد. در فرآیند این دوباره خوانی

و بازسازی، خواننده متوجه می شود که نه با یک برداشت که با برداشت های متعدد و متفاوتی

)که عموماً بن مایه ای فلسفی پیرامون علل و چرایی هستی انسان دارند( روبروست؛ برداشت های

متفاوتی که چون با کلیدی واحد )ابزار شناختی که نویسنده در اختیار او گذارده است( به دست

داده می شوند، همگی در محدوده ی مرزهای فانتزی و تخیل خالق شکل می گیرند. به عبارت

دیگر نویسنده مخاطب را وا می دارد تا این بار برای پرسش های ابدی انسان پیرامون علت حیاتش،

پاسخی فانتاستیک را جستجو کند.

»... این حقیقت کلیدی را دریافتم... این که من شاخص و ممتازم. من این جا در درون

نشسته ام و جهان از من به بیرون امتداد پیدا می کند.«

Page 96: Wonderland, Vol 01, Issue 02

96دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

چ- خلق شخصیت های نوبنیاد ازطریق تامل فانتاستیک در ماهیت کنش هایی که بر اثر درگیری ها

و کشمکش های انسان با شرایط جدید و گمانه زنی شده، امکان دارند که به منصه ی ظهور برسند:

برای نمونه در داستان »تپه های سبز زمین«، حدود حرکت و کنش های »رایزلینگ« )شاعر و

متصدی درجه دو جت های فضاپیما – شخصیت اصلی داستان( به رویدادهای محدودی منوط

می گردد که در ساختاری »زندگی نامه ایی« روایت می شوند.

»این داستان زندگی رایزلینگ است، شاعر نابینای نسخه ی غیر رسمی »سروده های

فضا«. مطمئنًا اشعار او را در مدرسه خوانده اید...«

در داستانی رویدادهای نقش محدودتر واسطه ی )به اثر این زندگی نامه ای بین ساختار تعادل

پرداخت شخصیت( و بسط بطئی وکند وقایع آن، سبب شده تا از یک طرف شمائی پررنگ و

جاندار از شخصیت رایزلینگ به عنوان شخصیتی فانتاستیک و متعلق به عصر سفرهای فضائی

شکل بگیرد، و از طرف دیگر داستان را یک سره به »داستان شخصیت« مبدل نماید. تحت الزامات

چنین ساختاری، وظیفه ی بسترسازی برای فضای گمانه زنی شده و مد نظر نویسنده، نه برعهده ی

سلسله رویدادهایی جاذبی که به صورت علت و معلولی از پس هم جاری می شوند تا هم متن

داستان، و هم سیمای شخصیت آن را رقم بزنند، بلکه بر اثر به کار گرفتن عناصری غیرداستانی

نظیر عناصری است. کرده تقویت را داستان و مستند گزارش گونه که وجه است مقدور شده

بیمه، شرکت های فضائی، نقل و حمل کمپانی های مقررات و مناسبات پیرامون گزارش هایی

ایستگاه های فضایی در و بین سیارات مختلف منظومه شمسی دائمی به طور سفینه هایی که

حرکتند، مقررات و قواعد کار کردن در فضا، نظام دستمزد و حقوق فضانوردان و خدمه ی سفینه ها،

بحث رایج و روزمره نظیر خطرات ناشی از مصرف انواع سوخت های شیمیایی واتمی ... و باالخره

مهم تر و شاخص تر از همه، استفاده از شعرهای رایزلینگ در البالی متن، به ویژه آخرین شعرش

»تپه های سبز زمین« درپایان داستان. رایزلینیگ قهرمان عصر فضا، مهندس، شاعر– آوازه خوانی

کار را که می بایست صرف وقتی )او است اخراج شده به همین جرم کار از بار است که یک

می کرده، صرف ترانه سرایی کرده بود( . یکی دو سالی که زندگی اش را از طریق آوازخوانی و

Page 97: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 138997

ترانه سرایی برای کارگران معدن سپری می کند، تا این که مجدداً و به دلیل کمبود فضانورد )زمانی

که نیروی محرکه ی موتور سفینه ها از سوخت شیمیایی به سوخت اتمی تغییر پیدا می کند و

متصدیان موتورها از ترس بچه دار نشدن – به دلیل قرار گرفتن در معرض تشعشات اتمی – کمتر

به سفرهای فضایی رغبت نشان می دهند( به استخدام شرکت در می آید.

در آن روزهای طالیی رو کردن بخت و اقبال، همیشه موقعیت های کاری بسیاری برایش

در که را آوازهایی و بود وآمد در رفت منظومه شمسی همین طور در فراهم می شد.

سرش غلیان می کردند، می خواند و با آکاردئون می نواخت.

در یکی ازهمین سفرها او متوجه نقصی در سیستم موتور جت سفینه می شود که مورد بی توجهی

فرمانده قرار می گیرد؛ نقصی که وقتی او برای رفع آن و نجات سفینه می کوشد، سبب می شود

تا بینایی اش را از دست بدهد.

با را عقب کشید و سعی کرد او کمکی نکرد .سرش به رادیواکتیو هم درخشش آبی

دستش مرکز اشتعال را پیدا کند. کارش که تمام شد، درون لوله فریاد زد: »جت شماره

دو مرخص شد، به خاطر خدا یک کم نور به من بدین.«

نور بود... اما دیگر به درد رایزلینگ نمی خورد.

پس از آن که رایزلینگ نابینا بعد از سال ها سرگردانی و ولگردی و آوازخوانی در فضا، و رفت وآمد

از این سیاره به آن سیاره تصمیم می گیرد باالخره به زمین باز گردد، در سفینه ای که فرمانده آن

با بی میلی پذیرفته که وی را سوار کند و به زمین برگرداند، در حالی که داخل موتورخانه ،کنار

دوستش )متصدی موتورها( نشسته و با آکاردئونش مشغول تمرین ترانه ی »تپه های سبز زمین«

است، متوجه یک خطا و سهل انگاری می شود که او در تنظیم موتور مرتکب شده است؛ خطایی

که علی رغم هشدار وی موجب انفجار رادیو اکتیویته و مرگ دوستش می شود و او در شرایطی که

Page 98: Wonderland, Vol 01, Issue 02

98دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

آخرین که حالی در و می گیرد را وی می رود، جای پیش سفینه نابودی به سمت چیز همه

سروده اش، »تپه های سبز زمین« را اصالح و تمرین و به مقر فرماندهی سفینه مخابره می کند، به

تعمیر موتور و پاکسازی موتورخانه از رادیواکتیویته می پردازد.

در »تپه های سبز زمین « فانتزی وسیله ای است درخدمت نویسنده تا وی از طریق خلق شخصیت

رایزلینگ یک بار دیگر تعلق خود را به انسان و ارزش های انسانی، و پایداری اش را در رویکرد

اجتماعی به داستان های علمی تخیلی، به نمایش بگذارد. در این داستان جاذبه های پیش بینی و

تخیل علمی به حاشیه رانده می شوند تا همه ی ظرفیت های گمانه زن داستان در خدمت خلق

شخصیت – قهرمان عصر سفرهای فضایی قرار گیرد؛ انسان شوریده و سرگشته ای که در کوران

مخاطرات و مناسبات پیچیده ی چنین عصری همچنان خودمختار و خودبنیاد و حماسه آفرین

است.

خالصه: توجه هاین الین به »بن مایه های گمانه زن« )که به طور ذاتی در میدان دادن به اندیشه ی

آزاد و پرواز بخشیدن به تخیل ایفای نقش می کنند(، عمدتاً معطوف به ادغام دل مشغولی های

اجتماعی و انسانی او در فانتزی های علمی تخیلی اش گردیده است. کاربست امکانات ساختاری

این چارچوب بن مایه، ضمن آن که او را از قیود دست و پاگیر جزئیات کسل کننده ی مناسبات و

قوانین علمی، و یا توجیهات و پیش بینی های مستندگونه برای موقعیت های متعلق به آینده آزاد

نموده، سبب شده تا وی َهم خود را صرف پردازش درون مایه های داستانی، خلق ساختارهای

شگفت انگیز و فاخر، و شخصیت های نوبنیاد داستانی نماید؛ امری که به اشکال گوناگون تاثیر خود

را در بدنه ی ساختاری این گروه از داستان های شاخص او بر جای گذاشته است:

- با گرفتن فرصت چرایی و پرسش در علت وجودی بستر و متنی که رویدادهای داستان بر آن

جاری شده است، از طریق تعمیم دادن حقایق و دانش مورد قبول جاری، و محرز فرض کردن

وضعیت فانتاستیک و گمانه زنی شده.

- در برساختن دو الیه ای )آشکار و پنهان( داستان و پوشیده نگاه داشتن الیه ی فانتاستیک آن

از مخاطب تا مرحله ی بزنگاهی]6[ با مقاصد گوناگون ساختاری )سامان دادن به نشانه ها و رمزها

Page 99: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 138999

در الیه ی آشکار، و قرار دادن کلیدهای رمزگشایی در الیه ی پنهان داستان(.

- از طریق استفاده ی ماهرانه از شیوه ی گفتگو و مجادله، به مثابه کانونی که همه ی عناصرکلیدی

)فرمال و محتوایی( داستان را حول خود گرد آورده و درآن تلفیق نماید.

محتوایی تامل و )غیرتخیلی( واقعی فضاهای در رویدادها روایت آوردن در حرکت به با -

»تخیل پهنه های به مخاطب غیر منتظره ی انتقال قصد به آن ها، در ساختاری بسترسازی و

پارادوکسیکال و فانتزی«.

- به وسیله ی ادغام مرزهای فیزیکی و شخصیتی و تمیز راوی و بازیگران داستان از یکدیگر، در

شخصیت راوی.

- با واداشتن مخاطب به مشارکت در بازسازی داستان از طریق دوباره خوانی داستان بر اساس

کلیدهایی که نویسنده جابجای داستان بر جای گذارده است.

- از طریق تامل فانتاستیک در ماهیت کنش های »انسان عرصه تخیل«، برای خلق شخصیت های

متعلق به وضعیت و موقعیت های گمانه زنی شده و تعمیم یافته.

نتیجه: رویکرد رابرت ای. هاین الین به بن مایه های علمی تخیلی )که طیف وسیعی از درون مایه های

برگرفته از »تخیل جمعی و عمومیت یافته« تا موتیف های ابداعی منتسب به »تخیل خالق« و

تم های »گمانه زن« را در بر می گیرد(، رویکردی )محتوایی( اجتماعی و در عین حال )صوری(

]7[ ساختاری است. او از یک طرف تنوعی که زندگی و مناسبات روزمره و واقعی برای فرارویی

به فانتزی فراهم می آورد را با امکانات ساختاری داستان نویسی مدرن )نظیر طرح های داستانی

از هدفمند و چینش ناظر به مقصود و علٌی رویدادها وکنش های داستانی( به هم می آمیزد، و

به صورتی را فانتزی فانتاستیک در همین مناسبات وجه سرگرم کننده ی تاملی با طرف دیگر

فاخر ساختارمند می نماید. اتفاقی نیست که بهترین داستان های هاین الین داستان هایی هستند

که پیوندی عمیق با مسائل واقعی اجتماعی و بشری دارند و محبوب ترین شخصیت های او نه

»تخیلی« ترین آن ها، که واقعی و قابل دسترس ترین آن ها به شمار می روند.

Page 100: Wonderland, Vol 01, Issue 02

100دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

پانویس ها:

1- داستان ها و مطالبی که در مقاله ی حاضر از رابرت ای. هاین الین مورد استناد و اشاره قرار

گرفته است، به شرح زیر از سایت »آکادمی فانتزی« به نشانی:

http://www.fantasy.ir/fantasy/heinlein.php

نقل شده است.

- خط زندگی/ برگردان: روزبه کاشانی

- همه ی شما زامبی ها/ برگردان: مهدی بنواری

- آن ها/ برگردان: علیرضا قسمتی

- تپه های سبز زمین/ برگردان: ستاره محمدزاده

- و او یک خانه ی خمیده ساخت/ برگردان:

- نویسندگی در ادبیات گمانه زن/ برگردان: بهزاد قدیمی

Irony-2

Contrasting-3

4- این بخش از داستان »آن ها« به صورت شگفت انگیزی گفتگوی عفریت مرگ و شهسوار فیلم

»مهر هفتم« اینگرید برگمان را تداعی می نماید؛ فیلمی که در سال 1957، یعنی شانزده سال

پس از چاپ داستان »آن ها« ساخته شده است.

Invension-5

Climax -6

Formal-7

Page 101: Wonderland, Vol 01, Issue 02

101دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

یازده قانون برای نوشتن داستان علمی تخیلی کوتاه

نوشته ی تری بیسونبرگردان: محمد حاج زمان

علمی تخیلی نویس کهنه کار، آن چه را درباره ی خلق داستان باید بدانید به شما می گوید:

این که چطور داستانتان خواننده را میخکوب کند.

این روزها چه کسی داستان کوتاه می نویسد؟ چه کسی آن را می خواند؟ اصل مطلب را بگویم،

اصاًل چه کسی آن را می خرد؟ به نظر می رسد فقط کارآموزهاي دوره های داستان نویسی از این

و ناشناخته چاپ می شود و ادبی کوچک در مجالت که داستان ها می نویسند، چیزهایي جور

خواننده اش تنها دوستان و هم دوره هایشان هستند. حق الزحمه شان هم فقط چند نسخه ی رایگان

همان مجله است.

از بود، داغ داغ کوتاه داستان های بازار روزگاري است. نبوده خراب قدر این همیشه وضع

Saturday Evening Post گرفته تا Redbook مي آمدند و داستان کوتاه می خریدند، و اگر

داستانتان در آن نشریات می شد، آن قدر پول گیرتان می آمد که یک ماشین نو –و نه دست دوم–

بخرید. اسکات فیتزجرالد و اروین شاو برای نقد شدن یا برای رفقایشان داستان کوتاه نمی نوشتند.

می نوشتند چون بابتش پول می گرفتند.

قسمت بد ماجرا این که امروزه به زحمت می توانید داستان کوتاه تان را جایی چاپ کنید؛ مگر

بازار تجاری داغ این که هنوز یک باشید. قسمت خوبش ادبی این که یک چهره ی سرشناس

براي کهنه کارها امکان چاپ داستان باقي مانده است. همان قدر که برای چاپ داستان کوتاه

در این بازار فراهم است، درش به روی تازه واردان هم باز است. بازاری که میراث روزگار مجالت

عامه پسند پیش از تلویزیون است؛ روزگاری که مجالت قطع کوچک روی کاغذهای کاهی چاپ

می شد، یک پول سیاه قیمت داشت و میلیون ها نفر هم آن ها را می خواندند.

اگر از آن دسته نویسنده های عالقمند به پول درآوردن هستید )چرا نباشید!(، باید علمی تخیلی

Page 102: Wonderland, Vol 01, Issue 02

102دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

و می دهد پول شما به که بزنید قلم مجله ای برای می خواهید اگر کنید. امتحان را نوشتن

خواننده هایش به جای این که داستان نویسان دیگر باشند، هواداران پر و پا قرص داستان هستند،

باز هم باید علمی تخیلی نوشتن را امتحان کنید. فقط یادتان نرود هر چند علمی تخیلی با ادبیات

جریان اصلی یا داستان کوتاه های ادبی شباهت هایی دارد، و حتا مشترکاتی هم بین این ژانر و

بسیاری دیگر از ژانرهای ادبی برقرا است، با این حال تفاوت های خاص خودش را هم دارد.

علمی تخیلی داستان یک نوشتن برای کنم، تجویز برایتان خاصی دستورالعمل که این بدون

پیشنهاداتی به شما می دهم. راهنمایی که با آن ها بشود داستان را فروخت.

انتظارات خواننده را برآورده کنید. .1

خوانندگان وسترن دنبال اسب، کاله و تفنگ هستند. خوره های داستان کارآگاهی منتظر قتل

نشسته اند یا حداقل چشمشان دنبال خالفکاری است. رمانتیک ها عاشق صحنه های تغزلی هستند.

گرچه خواسته های ادبی هوادارهای علمی تخیلی چندان مشخص نیست، اما به همان اندازه دیگر

ژانرها اهمیت دارد. قضیه این جا است که خواننده دنبال یک ایده ی فوق العاده، جذاب، یا دست کم

جدید است. در واقع برای چنین چیزی جانش را هم می دهد. شاید خواننده ی علمی تخیلی پیش

خودش گمان کند داستان را برای داستان بودنش می خواند، اما در واقع این طور نیست. خواننده

دنبال این هست که مبهوت شود. دلش می خواهد جا بخورد. علمی تخیلی حس شگفتی خواننده

را ارضاء می کند. تخیلی مهیج که در مواجهه با جهان های دیگر یا واقعیت های موازی برانگیخته

می شود؛ خواه این تخیل منظره ی یک سیاره ی دوردست باشد یا خطراتی که در آینده ای نزدیک

زندگی بشر را تهدید می کند.

قواعد ژانر را بشناسید و به آن بچسبید. .2

علمی تخیلی داستان نامیرا شود، تراشه، با نصب یک یا بخورد داستان یک قرص قهرمان اگر

است. اگر چوب دستی یا معجون او را نامیرا کند، داستان فانتزی است. فانتزی به جادو می پردازد

و بیشتر در گذشته اتفاق می افتد؛ حال آن که علمی تخیلی )همان طور که از نامش بر می آید(

مربوط به فناوری، فوائد و مشکالت آن است. اگر می خواهید این دو را در هم آمیزید، یادتان باشد

Page 103: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389103

چه چیزهایی را مخلوط می کنید. اگر خواننده لحظه ای شک کند شما نمی دانید چه می کنید، حتا

یک کلمه دیگر از داستان شما را نخواهد خواند. بله، قوانین برای شکسته شدن ساخته شده اند،

اما اگر می خواهید بی سر و صدا آن ها را بشکنید، قبل از هر چیز باید آن ها را بشناسید.

3. مهمترین مسأله، داشتن ایده ی بکر است.

یک ایده ی خارق العاده، به مراتب مهمتر از پیرنگ و شخصیت پردازی است. اگر چه در داستان

کار می کند. ایده پرداخت و پیشبرد تنها در جهت اما دارد، علمی تخیلی شخصیت هم وجود

شما که البته است. »ایده« داستان اصلی موضوع نیستند، داستان اصلی موضوع شخصیت ها

دنبال این هستید که شخصیت هایتان واقعی به نظر برسد، اما در این کار زیاده روی نکنید. در

مورد پیرنگ هم این قضیه صادق است؛ پیرنگ فقط برای این است که خواننده را در طول داستان

جلو ببرد تا در نهایت، به همان ایده برسد. من داستان هایی علمی تخیلی فروخته ام که نه پیرنگی

داشته اند و نه شخصیتی، ولی هیچ کس نتوانسته حتا یک داستان علمی تخیلی بدون ایده بفروشد

)راستش حاال که فکرش را می کنم، در آن داستان ها هم حداقل یک شخصیت داشته ام، خود

خواننده!(.

ایده تان را خوب پرورش دهید. .4

یک دستگاه، به عنوان مثال یک ماشین خاص، ایده محسوب نمی شود. یک ماشین خاص که شما

را به گذشته برمی گرداند، یک ایده است؛ چرا که شخصیت های داستانتان را وارد قضیه می کند.

عروسکی که از آینده آمده، ایده محسوب نمی شود. یک عروسک شش بعدی که به بچه ها یاد

بایستی ایده ایده است. می دهد چطوری از مدرسه و یا حتا از کل کائنات جیم شوند اسمش

گرهی داشته باشد که نیاز به گره گشایی دارد. دلیلی دارد که به این ژانر ، گمانه زن گفته می شود.

به خاطر این نبوده که از اصطالح علمی تخیلی مؤدبانه تر به نظر می آید؛ دلیلش این است که این

ژانر کال بر مبنای »چه می شد اگر...« کار می کند.

Page 104: Wonderland, Vol 01, Issue 02

104دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

خواننده را وارد بازی کنید. .5

خوانندگان علمی تخیلی درست مانند یک گیمر هوشمند هستند. این بزرگ ترین –و به عقیده

برخی، تنها– مزیت برای نویسنده ی علمی تخیلی است. از آن استفاده کنید. تصور کنید قرار است

در داستانتان مجموعه ای از اطالعات را به شکل حساب شده ای ارائه دهید. اجازه بدهید دنیا،

شخصیت و گره داستانی شما نه یک مرتبه، که به مرور و در طی چند پرده ظاهر شوند. دست تان

را خیلی سریع رو نکنید. خواننده علمی تخیلی متحد و دوست شما نیست، بلکه دشمن و حریف

شما است. داستان خود را به مثابه جدالی در نظر بگیرید که در آن خواننده تنها زمانی راضی

می شود که بازنده باشد.

ساده بنویسید. .6

به باشد، غافلگیرانه تر ایده تان و مرموزتر پیچیده تر شود، شخصیت هایتان قدر که جهانتان هر

همان میزان بایستی نثرتان )روایت تان( ساده تر و سرراست تر باشد. تجربی نویسی خاص ادبیات

جریان اصلی است. ویرجینیا ولف و جیمز جویس از زندگی روزمره می نوشتند. کار نویسنده ی

علمی تخیلی این نیست که جهان ما را به گونه ای خارق العاده غریب کند، بلکه بایستی جهانی

غریب را باورپذیر سازد. این امر به زاویه دید، ترتیب زمانی و شیوه ی روایت بازمی گردد. نویسندگان

با ترتیب زمانی و زاویه دید بازی می کنند؛ اما شما چنین کاری نکنید. یک جریان اصلی غالباً

زاویه دید کافی است. یک فلش بک زیادی هم هست!

از نویسندگان رمان های تاریخی یاد بگیرید. .7

آن ها با همان مشکالتی دست و پنجه نرم می کرده اند که امروز نویسنده ی علمی تخیلی با آن ها

می کشیدند، تصویر به را وسطی قرون پاریس که تاریخی رمان های نویسندگان است. روبه رو

همان مشکالتی را داشتند که شما در نوشتن شیکاگوی قرن بیست و سوم دارید. البته فضایی که

شخصیت های شما در آن سیر می کنند، با فضای روزمره ی اطراف خواننده یکی نیست و همین

کار شما را سخت تر می کند. کارهای سسیلیا هالند و دوروتی دانت را بخوانید. حواستان باشد

Page 105: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389105

خواننده را با توصیف بیش از حد خسته نکنید. شما در داستان کوتاه حجم چندانی در اختیار

ندارید و یک دسته گل هولوگرافیک یا یک جفت کفش یادگاری برای خودش دنیایی محسوب

می شود. مثل یک کارگردان هنری با قضیه برخورد کنید.

منطق جهانتان را خراب نکنید. .8

ایده باشد. واقعیت تغییر و شگفتی بر مبتنی که نیست جادویی رئالیسم مثل علمی تخیلی

اصلی تان را سفت و سخت به واقعیت بچسبانید و منطق داستانتان را با یک آینده ی باورپذیر و در

صورت امکان محتمل، سازگار کنید. اگر شخصیت داستانی تان لباس فضایی می پوشد، گربه اش

نیز باید لباس فضایی بپوشد.

به دیالوگ بها بدهید. .9

دیالوگ حاوی اطالعات است، پس اجازه بدهید چیزی را درباره ی شخصیت، جهان و خود داستان

بازگو کند. »می دانم یک ربات است، اما نامزد سابقم من هم هست و مطمئن هستم به عروسی ام

نمی آید.« حرف های بیهوده در علمی تخیلی مثل رگه ی ناخالصی وسط سنگ مرمر است. چنین

چیزی از ارزش داستان می کاهد.

توضیح اضافه ندهید. .10

همین که دلفین ها به ژنرال گزارش می دادند کفایت می کند، لزومی به گفتن این نیست که برای

را که تعریف کرده اید بیشتر تأثیر آن چه نیروی دریایی کار می کنند. آن چه تعریف نمی کنید،

می کند. همین قضیه در مورد اصطالحات و کلمات جدیدی هم که در داستانتان ابداع می کنید،

صادق است. این جور چیزها زمانی به درد می خورد که الزم نباشد ترجمه شوند: ده چهار.

دنبال پارتی نباشید. .11

اگر چه سردبیران مجالت علمی تخیلی خوششان نمی آید با داستان های کوتاه خودشان را عذاب

Page 106: Wonderland, Vol 01, Issue 02

106دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

دهند، اما مشکلی هم این وسط وجود ندارد. در واقع آن ها هر جور دری وری را می خوانند و

دنبال ایده ها و نویسندگان جدید هستند )در ضمن خیلی هم عالقه دارند زنده بمانند(. نگران

معرفی نامه و این جور چیزها نباشید. برای کسی مهم نیست در فالن، بهمان یا به سار مجله مطلب

چاپ کرده باشید. اگر یک مجله علمی تخیلی بوده باشد، سردبیرها خودشان این را می دانند. اگر

خبر نداشتند، بی خیالشان شوید.

با همه این ها شاید بد نباشد این راهنمایی ها را قانون فرض کنید. در این صورت ممکن است با

رضایت تمام آن ها را زیر پا بگذارید. و یادتان باشد به شما هشدار دادم: »پول که گرفتید، حتا اگر

به ازای هر کلمه چندرغاز باشد، بدجوری کیف می دهد.«

***

تری بیسون، از مشهورترین نویسندگان علمی تخیلی و برنده جوایز هوگو و نبیوال است. عمده

بسیار داستان به باید نوشته ها این جمله از هست. کوتاهش داستان های مرهون را شهرتش

معروف »آن ها از گوشت ساخته شده اند« اشاره داشت.

Page 107: Wonderland, Vol 01, Issue 02

107دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

معرفی کتاب

کاتارینا ورزی

نویسنده: آلن دین فاستر، متولد 1946، یک نویسنده ی آمریکایی بسیار پرکار و موفق است.

آثار او شامل تعداد 33 جلد رمان فیلم و سریال، 28 جلد رمان در مجموعه علمی تخیلی »معبد

و سیارات مشترک المنافع« )3(، شش جلد مجموعه ی فانتزی »طلسم خوان« )4(، سه جلد رمان

در جهان جنگ ستارگان و 36 جلد رمان و مجموعه داستان های کوتاه دیگر می شود. او در سال

2008 جایزه ی استاد اعظم را از انجمن بین المللی نویسندگان متصل به رسانه ها دریافت نمود.

شرح متن: شرکت »گروه اورورا« )5(، سیاره ی جدیدی با حیات بر پایه ی ترکیبات سیلیکات

کشف کرده و نام آن را پریزم )منشور( گذاشته است؛ اما قبل از فاش کردن وجود این سیاره

به دولت سیارات مشترک المنافع، می خواهد اطالعات بیشتری درباره ی کاربرد و استفاده از این

کشف کسب کند. به همین منظور ایوان اورگل )6(، متخصص عمومی، به عنوان بازرس همه کاره

به پایگاه مخفی شرکت در سیاره اعزام می شود. اما زمانی که اورگل به پریزم می رسد، تمامی

خدمه ی پایگاه کشته شده اند؛ برخی توسط موجودات بومی سیاره و تعدادی مشخصاً به دست

انسان. دستگاه ارتباط از راه دور پایگاه نیز تخریب شده است.

نام کتاب: نویسنده: چاپ اول: انتشارات:

محکوم به منشور )1(

آلن دین فاستر )2(

1985

Ballantine Books

Page 108: Wonderland, Vol 01, Issue 02

108دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

فوق پیشرفته اش محافظتی لباس اما می کند، آغاز را خرابکار دنبال شخص به اورگل جستجو

قابلیت مقاومت در مقابل حیات بومی سیاره را ندارد. خوشبختانه اورگل توجه یکی از موجودات

هوشمند و بومی پریزم را جلب می کند و خیلی زود هدف اورگل از پیدا کردن خائن و خدمت

به شرکت خود، به دفاع از این موجودات شیرین و معصوم در مقابل دسیسه های انسانی تغییر

می یابد.

که است خوبی بسیار نویسنده ی فاستر اول، درجه ی در دارم: دوست را کتاب این چرا

خواندن آثارش را به همگان توصیه می کنم. او شوخ طبعانه و در عین حال، ریزنگرانه می نویسد

به محکوم دوم، درجه ی در می دهد. ارائه را جذابی جهان سازی های و شخصیت پردازی و

منشور بخشی از مجموعه ی »معبد و سیارات مشترک المنافع« است؛ گرچه داستانی جداگانه از

زیرمجموعه های به هم مرتبط این جهان محسوب می شود و تاثیر جهان بیرون را فقط در آغاز

داستان )همان دلیل پنهان ساختن وجود پریزم( و فصل آخر داستان می بینیم. خواننده ی این

کتاب کافی است بداند که در کهکشانی عظیم با نژادهای بسیار و جنگ های باستانی و جدید

حضور دارد که بزرگترین نیروهای شکل دهنده ی تمدن معاصر کهکشان، اتحاد نژاد انسانی با یک

نژاد حشره مانند به نام »ثرانکس« )7( و نیز وجود یک »کلیسا« یا »معبد« با اهدافی است که

بیشتر از مذهبی بودن، فلسفی هستند.

بر بنا فقط فنی متخصصان و دانشمندان که است آن می کند، بیان فاستر که نکاتی از یکی

تجارب خود وقایع و پیشامدها و در متعاقب آن، نیازهای انسان بر روی سیاره ی دیگر را می توانند

با ناسازگار با چنان محیط طبیعی سیاره ای – از سامستد )8( می آید اورگل پیش بینی کنند.

با این سیاره، لباس های محافظتی بسیار پیشرفته است. اورگل انسان که مهم ترین تولید بدن

پیشرفته ترین نسخه ی این لباس های محافظتی به پریزم می رود، اما سازندگان این لباس فقط با

حیات بر پایه ی کربن سر و کار داشته اند و پیش بینی موجوداتی که به عنوان مثال به جای سم

از خود اسید یا نوعی گچ ترشح می کنند، نکرده اند. لباس حفاظتی خیلی سریع از کار می افتد و

اورگل بدون لباس، درمانده و نومید بر جای می ماند.

این در واقع یکی از دو کندوکاو داستان است. کندوکاو بیرونی یا فیزیکی، تعقیب خائن و در نهایت

Page 109: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389109

نجات بومی های سیاره است )که حتا شامل یک شاهزاده خانم زیبا هم می شود ...(. اما فصل های

اول کتاب شرح زندگی اورگل در سامستد و فرهنگ آن جا است. به دلیل محیط خشن بیرونی،

مقابل در و خانه ی خود در حتا لباس، درآوردن و است رسمی لباس همان محافظتی لباس

دوستان نزدیک، عملی بسیار خودمانی و نشانه ی محرم بودن افراد محسوب می شود. اورگل در

زمان خروج از لباس محافظتی از کار افتاده، نه تنها از نظر جسمی، بلکه از نظر ذهنی و روانی

عریان است و نیاز به قطع و وابستگی و اتکا بر خود، کنکاشی مبتنی بر یک سیر تکاملی زیبا را

برای شخصیت او مهیا می کند.

بومیان پریز به مقدار هشتاد تا نود درصد بر پایه ی ترکیبات سیلیکات خلق شده اند و نیز »نورخوار«

انواع حیات می باشند. در صفحات اول کتاب )قبل از بازگشت به آغاز داستان(، اورگل یکی از

غیرهوشمند سیاره را نظاره می کند:

»کاسکاالریان )9( در محیط زیست پریزم همان جایگاه درخت سایه دار در زمین یا سامستد

را داشت. اما یک درخت حقیقی نبود. نه برگ داشت و نه کلوروفیل. تنه ی سه بخشی آن سه متر

ارتفاع داشت. در آن ارتفاع، تیغه های غیرانعطاف پذیری موازی با زمین از تنه بیرون زده بودند. این

تیغه ها نگهدارنده ی نهنجی بودند شیشه ای و شفاف که پر از تنوع عظیمی از حیات بود؛ برخی

جنبنده و همه بخشی از این حیات مادری. ظاهرش ایوان را به یاد یک درخت کریسمس منفجر

شده می انداخت.

همه چیز به سمت بدنه ی اصلی و مرکز نهنج رشد می کرد. گسترشی به سوی بیرون انجام

نمی گرفت. رقابت برای تملک محل زندگی در داخل نهنج شدید و همیشگی بود، اما همه اش

بخشی از نظام حیاتی بسته ی کاسکاالریان بود. اشکال مختلف حیات برای غذا، یعنی آفتاب رقابت

می کردند. کاسکاالریان همانند اکثریت اشکال حیات در پریزم نورخوار بود.

پوسته ی بیرونی و نازک نهنج مقدار آفتابی را که بر آن می افتاد، تشدید می کرد. در داخل

و آن جا که این جا بود. و زمرد کبود آبی الجوردی به رنگ این عدسی محافظ، حیات درونی

موجودی رونق و شکوفایی داشت، لکه های آبی ارغوانی دیده می شود. لکه های ناسالم ابر صورتی

هم وجود داشت، اما نادر بود.

Page 110: Wonderland, Vol 01, Issue 02

110دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

همانند اکثر اشکال حیات در پریزم، کاسکاالریان یک تشکل ارگانوسیلیکاتی بود؛ زیرا این

سیاره به اندازه ی کربن، از سیلیکون تشکیل شده بود. سیاره ای ساخته شده از شیشه، زیبایی و

پریشانی.«

فاستر درباره ی چگونگی تولیدمثل حیات غیرهوشمند بحث نمی کند، اما حیات ارگانوسیلیکاتی

هوشمند پریزم از مجمع هایی تشکیل می شود که اعضای آن ها توانایی ها و استعدادها و وظایف

خاص خود را دارند و در صورت نیاز، مجمع موجوداتی جدید می سازد. این بومیان هوشمند مرتب

مشغول بهینه سازی خود هستند و نمی توانند درک کنند که موجودی با چنین تغییراتی در بدن

خود مخالف باشد. این فلسفه برای اورگل که هنوز مشغول عادت کردن به بدن خودش است،

بسیار مشکل ساز می شود و منشأ برخی از تحوالت ذهنی قهرمان داستان است.

نمی توانم بگویم که این رمان بی عیب و نقص است. یکی از ضعف های بزرگ و منطقی )و در عین

حال الزم برای پیش برد خط داستان(، پیش فرض وجود یک ارگان الزم برای ارسال و دریافت

امواج رادیویی است که در سیر تکامل پریزم و زمین وجود دارد، اما در انسان ها به حالت فراموشی

درآمده است. تعمیر این ارگان در اورگل توسط بومی های پریزم، موجب برقراری ارتباط میان

دو نژاد کاماًل متفاوت می شود. سیر تکاملی سیاره ی پریزم برای موجودات سیلیکاتی و کربنی به

صورت همزمان قابل بحث است. اما به طوری که در باال قید شد، خود فاستر عنوان می کند که

پیش بینی سیر تکامل و نوع حیات در چنین سیاره ی متفاوتی بسیار مشکل است.

در نهایت این کتاب را به عالقمندان به علمی تخیلی سخت، جهان سازی بیگانه و کمدی پیشنهاد

می کنم.

پانویس ها:1.Sentenced to Prism

2.Allen Dean Foster

3.Church & Commonwealth

4.Spellsinger

5.The Aurora Group

6.Evan Orgell

7.Thranx

8.Samstead

9.Cascalarian

Page 111: Wonderland, Vol 01, Issue 02
Page 112: Wonderland, Vol 01, Issue 02

112دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

عزلت #2 اورسوال ک. لگویین

سمیه کرمی

»نه آن جور مرد، نه اگر من بتوانم جلویت را بگیرم. این جوی بورن، تو باید مردهای سفینه، مردان

واقعی را به خاطر داشته باشی، نه این گوشه گیرهای بدبخِت کثیف. من نمی توانم به تو اجازه

بدهم این طوری بزرگ شوی و خیال کنی مجبوری این طوری باشی.«

بورنی گفت: »آن ها این طوری نیستند. باید بروی با چند تاییشان صحبت کنی مادر.«

مردها پیش زدن برای حرف زن ها می دانی نباش، خودت »ساده گفت: عصبی خنده ای با او

نمی روند.«

می دانستم به کل در اشتباه است. تمام زن های خاله سرا، همه ی مردهای ساکن در فاصله ی سه

روز پیاده روی از آن جا را می شناختند. وقتی که برای کاوش می رفتند، با آن ها حرف می زدند.

فقط از آن هایی که بهشان اعتماد نداشتند، دوری می کردند و معموالً آن مردها دیری نمی پایید

که ناپدید می شدند. نویت به من گفته بود: »جادویشان بر علیه خودشان عمل می کند.«

منظورش این بود که مردهای دیگر دورشان می کنند و یا به قتل می رسانندشان. اما من هیچ کداِم

این ها را تکرار نکردم.

بورنی فقط گفت: »خب، مرد غاِر صخره خیلی آدم نازنینی است. او ما را به همان جایی برد که

من چیزهای مردمان را پیدا کردم.«

همان مصنوعات باستانی که مادر از دیدنشان کلی خوشحال شده بود. بورنی ادامه داد: »مردها

بروم. پسران گروه به مدتی یک می توانم حداقل نمی دانند. زن ها که می دانند چیزها خیلی

مجبورم. می توانم کلی چیز یاد بگیرم! ما هیچ اطالعات قابل اعتمادی از آن ها نداریم. تمام چیزی

که ازش اطالعات داریم، این خاله سرا است. من می روم و آن قدری می مانم که برای گزارشمان

اطالعات جمع کنم. اگر آن جا را ترک کنم، دیگر نه می توانم به خاله سرا برگردم و نه به گروه

پسران. مجبور می شوم به سفینه برگردم، یا سعی کنم یک مرد باشم. خب پس مادر، خواهش

می کنم بگذار یک امتحانی بکنم.«

Page 113: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389113

مادر پس از مدتی گفت: »نمی دانم چرا فکر می کنی باید یاد بگیری که مرد باشی، همین حاال

هم بلدی.«

بورنی لبخندی حقیقی زد و مادر او را در آغوش گرفت.

با خودم فکر کردم، پس من چی؟ من حتا نمی دانستم سفینه چیست. من می خواستم این جا

باشم، جایی که روحم هست. همین طور می خواستم یاد بگیرم که چگونه در دنیا حضور داشته

باشم.

اما از مادر و بورنی می ترسیدم؛ هر دو داشتند جادو می کردند و درست همان طور که تعلیم دیده

بودم، هیچ چیز نگفتم و ساکت ماندم.

ادنده و بورنی با هم رفتند. نویت، مادر ادنده درست به اندازه ی مادر از این که آن دو با هم بودند،

به تمام خانه های از رفتنشان، دو پسر این حال چیزی نگفت. عصر روز قبل با بود. خوشحال

خاله سرا رفتند. مدت زمان زیادی طول کشید. خانه ها هر کدام در دیدرس یا صدارس یکی دو

خانه ی دیگر قرار داشت و بوته ها و باغچه ها و شیارهای آبیاری در میانشان بود.

در هر خانه، مادر و فرزندان منتظر بودند که وداع را بگویند. با این حال چیزی نگفتند، چون در

زبان من کلمه ای برای سالم یا خداحافظی وجود ندارد. آن ها پسران را به داخل دعوت کردند

و چیزی برای خوردن بهشان دادند، چیزی که بتوانند در راه سفر به قلمرو، با خود ببرند. وقتی

پسران به در خانه ها می رفتند، همه ی اهل منزل می آمدند و دست یا گونه شان را لمس می کردند.

بودم، بود. من آن زمان گریه کرده یادم هست که ییت همین طور در اطراف خاله سرا گشته

برای نظر می رسید که کسی به برایم عجیب نمی آمد، ییت خوشم از این که چندان با چون

همیشه برود؛ انگار که بمیرد. این بار گریه نکردم، اما همین طور بیدار ماندم و بیدار ماندم تا این

که شنیدم بورنی قبل از اولین روشنایی بیدار شد و چیزهایش را جمع کرد و به سرعت رفت.

دراز بی حرکت باید می کردیم. را کردیم که کاری اما همان است، بیدار مادرم هم می دانستم

کشیدیم تا او رفت و مدت زمان زیادی پس از آن هم دراز کشیدیم.

ترک را خاله سرا مذکر نوجواِن »یک نامیده: او چنین که همان خوانده ام؛ را توضیحاتش من

می کند: آثار باقی مانده از یک مراسم.«

Page 114: Wonderland, Vol 01, Issue 02

114دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

مادر از او خواسته بود یک رادیو در کیف روحش بگذارد و حداقل گاهی با او تماس بگیرد. بورنی

تمایلی به این کار نداشت. »مادر می خواهم این کار را درست انجام بدهم. اگر درست انجامش

ندهم، هیچ فایده ای نخواهد داشت.«

مادر به هاینی گفته بود: »من نمی توانم تحمل کنم که هیچ خبری از تو نشنوم بورنی.«

»اما اگر رادیو خراب یا دزدیده شود یا یک اتفاقی شبیه به این بیفتد، تو خیلی بیشتر و احتماالً

بی دلیل ناراحت می شوی.«

در نهایت مادر موافقت کرد نصف سال، تا زماِن اولین باران ها منتظر بماند، سپس به یک ناحیه ی

مشخص برود؛ یک آبشار بزرگ در نزدیکی رودخانه که انتهای ناحیه را مشخص می کرد و بورنی

هم تالش می کرد تا به همان جا برود. بورنی گفت: »اما فقط ده روز صبر کن، اگر نیامدم، یعنی

که نتوانستم.« مادر موافقت کرد. به نظرم مثل مادری با یک بچه ی کوچک بود که به هر چیزی

پاسخ مثبت می دهد. این رفتار اشتباه به نظر می رسید، اما به گمانم حق با بورنی بود. هرگز کسی

از گروه پسران نزد مادرش برنمی گردد.

اما بورنی بازگشت.

تابستان، بلند و درخشان و زیبا بود. من داشتم ستاره بینی یاد می گرفتم؛ این طوری که در فصل

خشِک سال، در فضای بیرون، روی تپه ها دراز می کشی، یک ستاره ی مشخص در آسمان شرقی

را نشان می کنی و در طول آسمان نگاهش می کنی، تا وقتی که از نظر پنهان شود. البته می شود

برای استراحت دادِن چشم ها جای دیگری را نگاه کنی، یا چرت بزنی، اما باید تالش کنی که

همیشه نگاه را به همان ستاره و ستاره های اطرافش بازگردانی، تا آن گاه که بتوانی زمین را حس

کنی که می چرخد، تا وقتی که آگاه شوی چگونه ستاره ها و جهان و روح با هم حرکت می کنند.

پس از این که آن ستاره ی به خصوص غروب کرد، می خوابی تا سپیده دم بیدارت کند. سپس مثل

همیشه، طلوع خورشید را با سکوِت آگاهانه خوشامد می گویی. من در آن شب های گرم و عالی و

آن سپیده های شفاف، روی تپه ها شاد بودم. یکی دو بار اول، من و هیورو با هم ستاره بینی کردیم،

اما پس از آن به تنهایی ادامه دادیم و تنهایی بهتر بود.

پس از یکی از همین شب ها، در اولین روشنایِی سپیده دم داشتم از دره ی باریِک میان تپه ی -

Page 115: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389115

نوک سنگی به سمت تپه های خانه باز می گشتم که مردی دوان دوان از میان بوته ها داخل مسیر

شد و در مقابل من ایستاد. گفت: »نترس، گوش کن!« قوی الجثه و نیمه برهنه بود و بوی گند

می داد.

بود »گوش کن!« درست مثل خاله ها، و من او گفته ایستادم. تکه چوب، بی حرکت مثل یک

به گوش ایستادم. »برادرت و دوستش خوب هستند. مادرت نباید به آن جا برود. بعضی پسرها

یک دار و دسته تشکیل داده اند و می خواهند به مادرت تجاوز کنند. من و چند نفِر دیگر داریم

سردسته ها را می ُکشیم، اما زمان می برد. برادرت با یک دسته ی دیگر است. او خوب است. به

مادرت بگو. حرف هایم را تکرار کن.«

من این حرف ها را کلمه به کلمه تکرار کردم؛ چون یاد گرفته ام پس از گوش دادن چنین کنم.

گفت: »بسیار خوب.« و با پاهای کوتاه و قوی اش، از دامنه های شیب دار باال رفت و دور شد.

اگر به مادر بود، درست همان لحظه به آن محدوده می رفت؛ اما پیغام آن مرد را به نویت هم گفتم

و او به ایوان خانه ی ما آمد تا با مادر صحبت کند. من به او گوش کردم، چون داشت چیزهایی را

بازگو می کرد که من درست نمی دانستم و مادرم به کل از آن ها بی اطالع بود. نویت، زنی ریزجثه

و مهربان بود، درست مثل پسرش ادنده. او آواز خواندن و تعلیم دادن را دوست داشت، بنابراین

همیشه اطراف خانه اش پر از بچه بود.

او دید که مادر دارد برای سفر آماده می شود. گفت: »مرد آسمانی می گوید پسرها حالشان خوب

است.« وقتی دید مادر گوش نمی دهد، ادامه داد و تظاهر کرد دارد با من صحبت می کند، زیرا

زن ها به یکدیگر تعلیم نمی دهند. »می گوید برخی مردها دارند گروِه پسران را به هم می زنند.

وقت هایی که گروه پسران شرور می شوند، همین کار را می کنند. بعضی اوقات، میانشان جادوگری،

رهبری، پسر بزرگتری یا حتا مردهایی است که دلشان می خواهد دار و دسته راه بیاندازند. مردان

ساکن همیشه جادوگران را می کشند و حواسشان هست که پسرها آسیب نبینند. وقتی گروه ها

از محدوده هایشان خارج می شوند، کسی در امان نیست. مردان ساکن از این موضوع خوششان

نمی آید. آن ها امنیت خاله سرا را حفظ می کنند. پس اتفاقی برای برادرت نمی افتد.«

مادر داشت ریشه های پیگی را داخل کیفش می گذاشت.

Page 116: Wonderland, Vol 01, Issue 02

116دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

نویت به من گفت: »تجاوز از دید مرداِن ساکن کار خیلی خیلی بدی است. به این معناست که

زن ها سراغشان نخواهند رفت. اگر پسرها به زنی تجاوز کنند، احتمال دارد مردها تمام پسرها را

بکشند.«

حاال بالخره مادرم داشت گوش می کرد.

او سر قرار با بورنی نرفت، اما تمام فصل بارانی را کاماًل درمانده بود. او مریض شد و دنمی پیر

دیدسو را فرستاد تا به او شربت گگبری )1( بدهد. وقتی مریض بود و در بستر دراز کشیده بود،

یادداشت برمی داشت؛ درباره ی بیماری و داروها و این که چطور دختراِن بزرگ تر باید از زناِن بیمار

پرستاری کنند، چون زن ها هرگز به خانه ی یکدیگر وارد نمی شدند. او هرگز دست از کار کردن

و نگرانی برای بورنی برنداشت.

اواخر فصل باران، هنگامی که باد گرم می وزید و گل های زرِد عسلی روی تمام تپه ها شکوفه دادند

و زماِن طالیی رسیده بود، یک روز وقتی مادر داشت در باغچه کار می کرد، نویت پیشمان آمد.

»مرد آسمانی می گوید اوضاع گروه پسران رو به راه است.« این را گفت و رفت.

وارد خانه ی بزرگسالی اگرچه هیچ شخص در آن زمان مادر کم کم داشت متوجه می شد که

دیگری نمی شود و بزرگسال ها خیلی به ندرت با هم صحبت می کنند و روابط میاِن مردان کوتاه

و غیرجدی است و مردها تمام عمرشان را در عزلتی واقعی به سر می برند، با این حال هنوز هم

نوعی ارتباط میانشان وجود دارد؛ شبکه ای گسترده، کمرنگ و موثر از نیاِت ظریف و مشخص و

موانع؛ یک جور نظم اجتماعی. گزارش هایش به سفینه، سرشار از این درک جدید بود. با این حال

هنوز هم از دید او زندگِی سورویی ها فالکت بار بود. او این افراد را فقط به چشم نجات یافتگان

می دید؛ تکه تکه های بیچاره ای از بقایای یک چیز عظیم تر.

مادرم گفت: »عزیزم.« این را به زبان هاینی گفت، در زباِن من کلمه ای برای »عزیزم« وجود ندارد.

داخل خانه با من به زبان هاینی صحبت می کرد تا آن را به کل فراموش نکنم. »عزیزم، تفسیِر

یک تکنولوژِی غیرقابل درک به جادو، نشانی از بدوی گری است. قصدم انتقاد نیست، فقط بیاِن

حقیقت است.«

گفتم: »اما تکنولوژی جادو نیست.«

Page 117: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389117

»البته که هست، در نظر آن ها این طور است. به داستانی که همین االن ضبط کردی نگاه کن.

جادوگراِن دوران پیشین که می توانستند در جعبه های جادویی در هوا پرواز کنند و زیر آب و زیر

زمین بروند.«

حرفش را اصالح کردم: »جعبه های آهنی.«

»به عبارت دیگر، هواپیماها، تونل ها، زیردریایی ها و... یک تکنولوژِی از دست رفته است که به

جادو تعبیر می شود.«

گفتم: »جعبه ها جادو نبودند. مردم جادو بودند. آن ها جادوگر بودند. آن ها از قدرتشان استفاده

می کردند تا علیه دیگر افراد قدرت به دست بیاورند. یک فرد برای این که درست زندگی کند،

باید از جادو فاصله بگیرد.«

»این یک تاثیر فرهنگی است، چون چند هزار سال قبل، تکنولوژی از کنترل خارج شده و تبدیل

به فاجعه شد. دقیقاً به همین شکل، برای هر تابوی غیرمنطقی یک دلیل منطقی وجود دارد.«

من نمی دانستم »منطقی« و »غیرمنطقی« در زبان من به چه معنا هستند، نمی توانستم معادلی

برایشان پیدا کنم. »تابو« مثل »زهرآگین« بود. به مادرم گوش دادم، چون دختر باید از مادرش

آموزش ببیند و مادرم خیلی چیزها می دانست، چیزهایی که هیچ فرد دیگری نمی دانست؛ اما

تعلیمات من برخی اوقات بسیار دشوار بود. ای کاش در تعلیماتش آوازها و داستان های بیشتری

وجود داشت و همه اش فقط کلمه نبود؛ کلماتی که همچون آب از میان صافی، از ذهنم می گریختند.

زمان طالیی و تابستان زیبا به سر آمد و زمان نقره ای باز گشت، زمانی که پیش از آغاِز باران ها،

مه روی دره ها و میان تپه ها می نشیند. و سپس باران ها آغاز شدند و طوالنی و آرام و گرم باریدند،

روزی پس از روز دیگر. به مدِت بیش از یک سال خبری از بورنی و ادنده نشنیدیم. سپس، یک

شب، ضرباهنگ آرام باران روی سقف ساخته شده از نی، به صدای خراش روی در تبدیل شد و

زمزمه ای که می گفت: »شش، همه چیز رو به راه است، همه چیز.«

آتش را روشن کردیم و در تاریکی نشستیم که صحبت کنیم. بورنی قد کشیده و خیلی الغر شده

بود، مثل اسکلتی بود که پوست رویش خشک شده باشد. یک بریدگی در امتداد لب باالیی اش، لب

را به سمت باال کشیده و حالت غرشی داشت که دندان هایش را نمایان می ساخت و نمی توانست

Page 118: Wonderland, Vol 01, Issue 02

118دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

حروف »پ«، »ب« یا »میم« را تلفظ کند. صدایش مانند صدای یک مرد بود. کنار آتش خودش

را جمع کرد، داشت سعی می کرد گرما را داخل استخوان هایش ببرد. لباس هایش خیس و ژنده

بودند. چاقو روی طنابی دور گردنش آویزان بود. دائم می گفت: »همه چیز خوب بود، ولی دوست

ندارم به آن جا برگردم.«

او قصد نداشت درباره ی یک سال و نیم حضورش در گروه پسران چیزی به ما بگوید. اصرار داشت

که وقتی به سفینه برگشت، یک گزارش کامل تهیه می کند. به ما گفت اگر مجبور شود روی

سورو بماند، چه خواهد کرد. مجبور می شد به قلمرو باز گردد و با ترس و جادوگری میان پسرهای

بزرگتر جایگاه خودش را حفظ کند و همیشه تالش کند قدرتش را ثابت کند، تا وقتی که به قدر

کافی بزرگ شده باشد که بتواند راهش را بکشد و برود؛ یعنی که قلمرو را ترک کند و به تنهایی

سرگردان شود تا وقتی که مکانی را پیدا کند که مردها در آن به او اجازه ی اقامت دهند. ادنده با

یک پسر دیگر تشکیل زوج داده بودند و قصد داشتند وقتی باران ها بند آمد، از آن جا بروند. بورنی

برایشان کار نمی کنند، رقابت مادامی که سر زن ها باشد، رابطه شان جنسی اگر زوج ها، گفت،

راحت تر است و مرداِن ساکن با آن ها نبرد نمی کنند. اما یک مرد جدید در هر کجای یک ناحیه

در فاصله ی سه روز پیاده روی از یک خاله سرا، باید لیاقتش را به مردان ساکن ثابت کند. بورنی

گفت: »سه چهار سال به این شکل خواهد بود، نبرد، دعوا، همیشه مراقب دیگران بودن، همیشه

آماده برای دفاع بودن، اثباِت این که چقدر قوی هستی، تمام شب و روز را هشیار بودن. تا این که

در نهایت تمام زندگی ات را در عزلت سر کنی. من نمی توانم.« او به من نگاه کرد. »من یک فرد

نیستم، می خواهم بروم خانه.«

مادر آرام و با آسودگِی بی پایانی گفت: »االن با رادیو به سفینه خبر می دهم.«

گفتم: »نه.«

بورنی داشت مادر را نگاه می کرد و وقتی مادر به سمت من برگشت که با من صحبت کند، دستش

را بلند کرد. او گفت: »من می روم. او مجبور نیست. چرا باید مجبور باشد؟« او هم درست مثل من

یاد گرفته بود بدون دلیل از اسامی استفاده نکند.

مادر از او به من نگاه کرد و بعد یک جور خنده سر داد: »من نمی توانم این جا رهایش کنم بورنی!«

Page 119: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389119

»خب تو چرا می خواهی بیای؟«

مادر گفت: »چون دلم می خواهد بروم. دیگر بسم است، از بس هم آن طرف تر. ما در طول بیشتر از

هفت سال، یک عالم اطالعات درباره ی زن ها جمع کردیم و حاال تو می توانی جای خالی اطالعات

درباره ی مردان را پر کنی. همین کافی است. حاال دیگر وقتش است، از وقتش هم گذشته که به

سوی مردمان خودمان برگردیم. همه ی ما.«

گفتم: »من مردمانی ندارم. من به هیچ ملتی تعلق ندارم. من دارم تالش می کنم یک فرد باشم.

چرا می خواهید از روحم دورم کنید؟ شما می خواهید من جادو کنم! من نمی خواهم. من جادو

نخواهم کرد. من به زبان شما حرف نخواهم زد. من با شما نمی آیم.«

مادر هنوز هم گوش نمی کرد، می خواست با عصبانیت پاسخ دهد که بورنی دوباره دستش را بلند

کرد، درست مثل زنی که قصد دارد آواز بخواند و مادر به او نگاه کرد.

او گفت: »می توانیم بعداً درباره اش صحبت کنیم و تصمیم بگیریم. حاال من باید بخوابم.«

دو روز در خانه ی ما پنهان شد تا تصمیم بگیریم چه کار کنیم و چطور تصمیمان را عملی کنیم.

دوراِن فالکت باری بود. انگار که مریض باشم، در خانه ماندم؛ به این ترتیب مجبور نبودم به بقیه

دروغ بگویم و بورنی و مادر حرف زدند و من هم صحبت کردم. بورنی از مادر می خواست با من

بماند، من از مادر می خواستم من را به سدنه یا نویت بسپارد؛ هر کدام از این دو نفر قطعاً من

بود. او مقدس بود و من فرزند؛ قدرِت او مادر را در خانه اش می پذیرفت. مادر قبول نمی کرد.

با سفینه تماس گرفت و قرار گذاشتند که یک قایق فرود ما را در ناحیه ای بایر در فاصله ی دو

روز پیاده روی از خاله سرا سوار کند. شب هنگام آن جا را پنهانی ترک کردیم. من چیزی به جز

کیف روحم برنداشتم. تمام روز بعد را راه رفتیم. وقتی باران بند آمد کمی خوابیدیم، دوباره راه

رفتیم و به بیابان رسیدیم. زمین سراسر پستی بلندی و غار بود که خرابه های دوراِن پیش از آغاز

زمان را تشکیل می دادند؛ خاک تکه تکه های شیشه و خرده و شکسته بود. بیابان ها این طوری

هستند. چیزی آن جا رشد نمی کند. همان جا منتظر شدیم.

آسمان ها شکافته شدند و یک چیز درخشان از آن پایین افتاد و مقابل ما روی صخره ها ایستاد. از

تمام خانه ها بزرگتر بود، اگرچه به بزرگِی ویرانه های دوراِن پیش از آغاز زمان نبود.

Page 120: Wonderland, Vol 01, Issue 02

120دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

مادرم با لبخندی غریب و کینه توزانه به من نگاه کرد و پرسید: »این جادوست؟«

و برایم خیلی سخت بود فکر کنم که این طور نیست. اگرچه می دانستم آن فقط یک شی ء است

و جادویی در اشیاء نیست و فقط در اذهان است. اما چیزی نگفتم. از وقتی خانه را ترک کرده

بودیم، چیزی نگفته بودم.

تصمیم گرفته بودم تا وقتی دوباره به خانه برنگشته ام، با کسی صحبت نکنم. اما هنوز بچه بودم

و عادت داشتم گوش کنم و اطاعت کنم. در سفینه، که یک دنیای شگفت انگیِز نو بود، فقط چند

ساعت طاقت آوردم و بعد زدم زیر گریه و خواهش کردم که به خانه برگردم. خواهش می کنم،

خواهش می کنم، می شود االن به خانه برگردم؟

در سفینه همه با من مهربان بودند.

حتا آن موقع هم درباره ی اتفاقاتی که بورنی از سر گذرانده بود و آن چه من در پیش رو داشتم،

فکر می کردم و مشقت هایمان را مقایسه می کردم. به کل متفاوت به نظر می رسیدند. او تنها بود،

بدون غذا، بدون سرپناه، پسر وحشت زده ای که تالش می کرده میان رقبای یکسانی که همان قدر

وحشتزده بودند، در مقابل شقاوِت بزرگترهایی که قصِد کسب قدرت و حفظ آن را داشتند دوام

بیاورد؛ چیزی که از دیِد آن ها مردانگی بود. در مقابل، از من مراقبت می شد، لباس داشتم و چنان

به خوبی تغذیه می شدم که مریض می شدم، چنان گرم نگاه داشته می شدم که احساس تب زده گی

می کردم، راهنمایی می شدم، با من بحث می کردند، احترامم می گذاشتند و با شهرونداِن شهری

بسیار بسیار بزرگ دوست شده بودم و سهمی از قدرتشان به من پیشنهاد شده بود؛ چیزی که از

دید آن ها انسانیت بود. بورنی و من هر دو میان جادوگران افتاده بودیم. هر دومان می توانستیم

خوبِی مردمانی را که میانشان بودیم ببینیم و هیچ کداممان نمی توانستیم در آن شرایط زندگی

کنیم.

بورنی به من گفت شب های تنهای بسیاری را در قلمرو، در سرپناهی بدون آتش گذرانده؛ در

آن جا داستان هایی را که از خاله ها یاد گرفته بوده، بازگو می کرده و آوازها را توی دلش می خوانده

است. من هم هر شب توی سفینه همین کار را می کردم. اما داستان ها یا آوازها را برای مردمان

آن جا نخواندم. من آن جا به زباِن خودم صحبت نکردم. این تنها راهی بود که می توانستم سکوتم را

Page 121: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389121

حفظ کنم.

ما مردِم مدیون را معلوماتت »تو می گفت: دلخور. طوالنی مدت زمانی تا و بود عصبانی مادر

هستی.« من پاسخ ندادم، زیرا تنها چیزی که برای گفتن داشتم این بود که آن ها مردماِن من

نیستند و من هیچ مردمانی ندارم. من یک فرد بودم. من زبانی داشتم که به آن صحبت نمی کردم.

من سکوتم را داشتم و هیچ چیز دیگری نداشتم.

به مدرسه رفتم. روی سفینه بچه های زیادی در سنین مختلف حضور داشتند، درست مثل یک

خاله سرا و تعداد زیادی از بزرگساالن به ما درس می دادند. من بیشتر تاریخچه ی جامعه ی جهانی

و جغرافیا یاد می گرفتم و مادر گزارشی به من داد که تاریخ الون سورو را آنطور که در زبانم »پیش

از زمان« نامیده می شد، یاد بگیرم. خواندم که شهرهای دنیای من بزرگترین شهرهایی بودند که تا

به حال روی هر جهانی ساخته شده و تمام سطح دو قاره را پوشانده بودند و نواحی کوچکی برای

کشاورزی کنار گذاشته شده بود. دوازده میلیارد نفر توی شهرها زندگی می کردند، ولی حیوانات

و دریا و آب و خاک مردند و سپس مردم هم مردند. داستاِن وحشتناکی بود. من شرمنده شدم و

آرزو کردم کاش هیچ کس دیگری روی سفینه و یا در جامعه ی جهانی چیزی درباره اش نداند. با

این حال فکر کردم، اگر آن ها داستان هایی را که من درباره ی دوراِن پیش از زمان می دانم بدانند،

پس درک می کنند جادو چطور علیه خودش عمل می کند و همیشه چنین است.

کمتر از یک سال بعد، مادر به ما گفت که به هاین برمی گردیم. دکتر سفینه و ماشین های باهوشش

لب بورنی را خوب کرده بودند. مادر و او تمام اطالعاتی را که داشتند در گزارش ها گذاشتند. بورنی

به سنی رسیده بود که تعلیماِت الزم برای مدارِس جامعه ی جهانی را آغاز کند؛ خودش هم همین

را دلش می خواست. من پیشرفت نکرده بودم و ماشین های دکتر نمی توانستند من را خوب کنند.

همین طور الغر می شدم، بد می خوابیدم و سردردهای وحشتناک داشتم. تقریباً به محض این که

به سفینه آمدیم، عادت ماهانه شدم و هر بار دردها رنج آور بودند. مادر می گفت: »این زندگی توی

سفینه اصاًل خوب نیست. تو باید بیرون باشی، روی یک سیاره، روی یک سیاره ی متمدن.«

گفتم:»اگر به هاین بروم، آن وقت در زمان بازگشتم تمام افرادی که می شناسم صدها سال قبل

مرده اند.«

Page 122: Wonderland, Vol 01, Issue 02

122دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389

او گفت: »سرنیتی، باید دست از فکر کردن به شیوه ی سورویی برداری. ما سورو را ترک کردیم.

باید دست از آزار و شکنجه ی خودت برداری و پیش رو را نگاه کنی، نه پشت سر را. تمام زندگی ات

مقابل روی تو است. هاین جایی است که باید یاد بگیری با زندگی ات چه کنی.«

تمام شهاتم را جمع کردم و به زبان خودم صحبت کردم: »من حاال دیگر بچه نیستم. تو هیچ

قدرتی علیه من نداری. من با شما نمی آیم. بدون من بروید. شما هیچ قدرتی علیه من ندارید!«

این ها عباراتی بودند که یاد گرفته بودم به یک جادوگر، به یک ساحر بگویم. نمی دانم مادرم به

طور کامل معنایشان را متوجه شد یا خیر، اما متوجه شد من تا سرحد مرگ از او می ترسم و

همین باعث شد سکوت کند.

پس از مدتی طوالنی به زبان هاینی گفت: »موافقم. من قدرتی علیه تو ندارم. اما من استحقاق

چند چیز را دارم، استحقاق وفاداری و عشق.«

همچنان به زبان خودم ادامه دادم: »هر چیزی که من را مقید قدرت تو کند، حق نیست.«

او گفت:»تو مثل یکی از آن ها هستی. تو یکی از آن ها شده ای. نمی دانی عشق چیست. مثل یک

تکه سنگ سخت شده ای. هرگز نباید شما را به آن جا می بردم. پیش مردمانی که در ویرانه های

نادان و خرافاتی اند و هر کدام در عزلتی و یک جامعه در خود جمع شده اند؛ خشن و سخت

وحشتناک زندگی می کنند؛ و من اجازه دادم آن ها تو را به یکی از خودشان تبدیل کنند.«

گفتم: »تو به من تعلیم دادی.« صدایم داشت می لرزید و دهانم کلمات را به سختی شکل می داد:

اما خاله هایم نیز من را تعلیم دادند و من دلم »و مدرسه هم در این جا همین کار را می کند.

می خواهد تعلیماتم را به اتمام برسانم.« داشتم زار می زدم، اما همان طور با دست های گره شده

ایستادم. »من هنوز زن نشده ام، دلم می خواهد یک زن باشم.«

»اما رن، تو زن خواهی شد! زنی ده برابر بهتر از آن چه روی سورو می شدی! باید تالش کنی که

درک کنی و من را باور کنی..«

گفتم: »تو هیچ قدرتی علیه من نداری.« چشمانم را بستم و دست هایم را روی گوش هایم گذاشتم.

به سمت من آمد و در آغوشم گرفت، اما من همین طور خشک ایستادم و آغوشش را پس زدم تا

این که رهایم کرد.

Page 123: Wonderland, Vol 01, Issue 02

دوره ی نخست، شماره ی 2، بهمن ماه 1389123

1.Gagberry

پانویس ها:

Page 124: Wonderland, Vol 01, Issue 02

J

مرجع هواداران علمی تخیلی و فانتزی

تحریریه ی ماهنامه ی ادبیات گمانه زن از نویسندگان، مترجمان و محققان گونه ی ادبی گمانه زن

)علمی تخیلی، فانتزی، وحشت و زیرسبک های آن ها( دعوت می کند داستان ها، مقاالت و مطالب

خود را در این زمینه به نشانی پست الکترونیک ماهنامه )[email protected]( ارسال کنند.

شرایط پذیرش آثار:

یا MS Word از نرم افزارهای واژه پرداز، در دو قالب با استفاده 1- خواهشمند است مطالب را

Open Office ارسال فرمایید.

2- در کلیه ی مطالب ارسالی، قانون حمایت حقوق مؤلفان و منصفان، مصوب 1384، باید رعایت

شده باشد.

MS Word، PDF، 3- مطالب ترجمه را همراه با نسخه ای از اصل مطلب )در قالب های استاندارد

TXT یا Open Office( ارسال فرمایید.

4- ماهنامه ی ادبیات گمانه زن در ویرایش و اصالح مطالب آزاد است.

5- مسؤولیت محتوای مطالب مندرج در ماهنامه ی ادبیات گمانه زن، با نویسندگان و مترجمان

آثار است.

6- کلیه ی مطالب ارسالی در تحریریه ی ماهنامه ی ادبیات گمانه زن مورد بررسی قرار می گیرند و

تنها در صورت تأیید منتشر می شوند.

7- در صورت ارسال معرفی و یا نقد کتاب و فیلم، تصاویر مناسب را نیز همراه فرمایید.

8- بازنشر آثاری که پیش از این در دیگر رسانه ها منتشر شده باشند، پس از تأیید تحریریه، منوط

به ارائه ی اجازه نامه ی کتبی از آن نشریه است.